رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

مقدمه:
صدای بلند خنده هایم، گوشم را پیچاند تا نشنوم صدای پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را!
در کش و قوس نگاهم، ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد؛ که حاصل تصادف نگاهمان، باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت، ترک دیار آشنایم را بگویم!
گرمای دستانت برای یک دنیای من کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت!
با تو بودم، با من بودی ... ولی نمی دانم چه شد که لحظه ای صدای نعره های سرنوشت شد صدای تو! همان صدایی که نجواهای عاشقانه برایم می سرود! ولی ناخواسته نمی دانم چه شد؟! که دیگر گرمای دستانت را هم نداشتم! و تنها در دوره ی یخبندان زندگیم یخ زدم و فراموش شدم!
در جوار تو، ولی بی تو شکستم! از یادها رفتم؛ تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم؛ نوع گردش زندگیم را! ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود! چون تو نبودی تا همسفرم شوی برای بازگشت به دیار عشق!
گفتم:
- دوست دارم، دوست داری، دوست دارد، دوست دا ...
ولی صدای تو بی امان زمزمه می کرد؛ جای من که با ناباوری گوش می کردم:
- دوستت دارم! بی امان ... با من بمان!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه می کنم. عجیب دلم گرفته! مثل خیلی از روزا. دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا می تونم اشک بریزم و اون دلداریم بده! اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمیو توی زندگیم سراغ ندارم. واقعا چی شد که زندگیم به این جا رسید؟! انگار آخر راهم. حس می کنم تنها موجود اضافه ی روی زمینم! با صدای گریه ی یه دختربچه به خودم میام. رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه؛ از رو نیمکت پارک بلند می شم و خودمو به دختر بچه می رسونم. جلوش زانو می زنم و کمک می کنم بلند شه!
- خوبی خانوم خانوما؟
دختربچه با هق هق می گه:
- زانوم خیلی درد می کنه!
نگاهی به زانوش می ندازم که می بینم زانوش یه کوچولو زخم شده! زخمش سطحیه؛ از تو کیفم یه چسب زخم در میارم و رو زانوش می زنم. با مهربونی لبخندی می زنم و می گم:
- حالا زودِ زود خوب می شه! اسمت چیه خانوم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود می گه:
- مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم!
یه لبخند غمگین رو لبام می شینه.
-آفرین خانوم کوچولو! همیشه به حرف مامانت گوش کن!
صدای یه زن رو می شنوم:
- لعیا چی شده؟
لعیا:
- مامانی زانوم زخم شد؛ این خانوم برام چسب زد!
به سمت مادر لعیا برمی گردم و می گم:
- سلام خانوم!
مادر لعیا:
- سلام. ممنونم بابت لطفتون!
- خواهش می کنم. انجام وظیفه بود! دختر شیرین زبونی دارید.
ازم تشکر می کنه و به لعیا می گه:
- لعیا از خانوم تشکر کن! دیگه باید بریم.
لعیا:
- مرسی خانوم!
- خواهش می کنم خانومی!
یه شکلات از جیب مانتوم در میارم و می گم:
- اینم جایزت به خاطر این که دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی!
یه نگاه به مامانش می اندازه که اونم با چشماش به لعیا اشاره می کنه از من شکلات رو بگیره! لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش می ذارم!
لعیا:
- مرسی!
چیزی نمی گم و فقط لبخند می زنم. مادر لعیا باهام خداحافظی می کنه و لعیا هم برام دست تکون می ده. منم براش دست تکون می دم و به مسیر رفتنشون نگاه می کنم. با صدای زنگ گوشیم به خودم میام. یه نگاه به گوشیم می اندازم؛ طاهاست! جواب می دم:
- سلام داداش!
طاها:
- سلام و کوفت! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ نمی گی مامان نگران می شه و حالش دوباره بد می شه؟ زود بیا خونه!
و بدون این که منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع می کنه! یه آه می کشم و از پارک خارج می شم. وقتی کنارشونم از من دوری می کنن و وقتی میام بیرون، با من اینطور برخورد می کنن! هر چند نگرانی اونا برای من نیست! بیشتر از من، به خاطر آبروشون نگرانن!
این پارکو خیلی دوست دارم! بیشتر اوقات بعد کار میام این جا؛ یه ربع، بیست دقیقه ای می شینم و بعد به سمت خونه حرکت می کنم. همین جور که قدم می زنم، یکی از شعرای فروغ رو برای خودم زمزمه می کنم:
- «ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید»
با خودم فکر می کنم کاش مثل ستاره ها بودم! توی آسمونا، راحتِ راحت! خوش به حال ستاره ها که هیچکی نمی تونه بهشون زور بگه!
- «ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوش تر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوش تر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟»
واقعا چی شد؟! مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس می دم؟! به کدوم جرم؟ به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا انقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
- «ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟»
به این جای شعر که می رسم، آهی می کشم! چقدر مثل وصف حالِ منه!
- «جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک 
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟»

آه عمیقی می کشم و به سمت ایستگاه اتوبوس می رم. هنوز اتوبوس نیومده. چند دقیقه منتظر می مونم تا اتوبوس برسه. اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا، تا آخر ماه پول کم میارم! بالاخره اتوبوس اومد، منم سوار اتوبوس می شم. خیلی شلوغه؛ جای نشستن نیست. بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن، بالاخره به خونه می رسم. همین که وارد خونه می شم صدای داد بابا رو می شنوم:
- تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت می گم:
- سلام بابا!
بابا:
- جواب منو بده!
مجبورم قضیه ی پارک رفتن رو مخفی کنم؛ چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم!
- یه کم کارم طول کشید؛ اولین اتوبوس رو از دست دادم!
سری تکون می ده و می گه:
- گمشو تو اتاقت!
به زحمت خودمو به اتاق می رسونم. مثل همیشه در اتاقمو قفل می کنم. واقعا نمی دونم چی کار باید کنم! ای کاش می فهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست! اوایل خیلی سعی کردم به همه بفهمونم اون طور که اونا فکر می کنن نیست، اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود! بعد یه مدت فهمیدم اصرار به بی گناهی، بی فایده ست! اونا اصلا باورم نداشتن. کم کم بی تفاوت شدم؛ اونا داد و بیداد می کردن و من فقط گوش می کردم. اونا هم کم کم فراموشم کردن! تنها چیزی که منو به اونا ربط می ده، همین اتاقه و بس! تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه! مرگ ترانه برابر شد با مرگ همه ی آرزوهای من!
بدون این که لباسمو عوض کنم، خودمو روی تخت پرت می کنم. اتاق کوچیکم از تمیزی برق می زنه! عجیب خستم. ترجیح می دم به گذشته ها فکر نکنم! خواب رو به همه چیز ترجیح می دم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها می کوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد!»
دلم یه خواب آروم می خواد. دلم می خواد برای یه شب هم که شده بعد از مدت ها با آرامش بخوابم! اما خودم هم می دونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله! اونقد فکر و خیال می کنم که خودم هم نمی دونم کی به خواب می رم!
چشمامو باز می کنم؛ به ساعت نگاهی می اندازم، آه از نهادم بلند می شه! ساعت چهار صبحه! از شیش عصر تا الان، یکسره خوابیدم. مثل همیشه کسی برای شام صدام نکرد! قفل درو باز می کنم و از اتاق خارج می شم. سمت آشپزخونه میرم و در یخچال رو باز می کنم. چیزی از غذای دیشب نمونده! بعضی مواقع مامان برام غذا می ذاره، ولی مثل این که دیشب از اون شبا نبوده! مجبور می شم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم. با کم ترین سر و صدا املت رو درست می کنم و با یه تیکه نون می خورم. ظرفا رو می شورم و می رم تو اتاقم. یه مقدار از کارام مونده بود، مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم. کامپیوتر رو روشن می کنم، سرعت بالا اومدنش افتضاحه! خیلی قدیمی شده. ولی چاره ای نیست، باید باهاش بسازم! تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر می کنم. وقتی بابا گفت: «همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی! من دیگه خرج تحصیلت رو نمی دم!» واقعا درمونده شدم! ماشین و موبایل و لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی! فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند. در به در دنبال کار می گشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم. هر چند به سختی، هر چند قراردادی، اما به همونم راضی بودم! ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت. خیلی... اما گذشت! به سختی لیسانس زبان رو گرفتم. حتی تو اون روزا، بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطشو باهام قطع کرد! تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود، ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود؛ که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا می رفت. هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد، اما کسی حرفاشو باور نکرد! ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد. من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشای خونوادم داغون بودم، مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم! بیچاره ماندانا؛ روزای آخر به جای این که با خانوادش باشه؛ کنار من بود و بهم دلداری می داد! هنوزم که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ می زنه. همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم. تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه. هر جا می رفتم به یه دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمی دادن، تا این که شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجمای زبان، وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همون جام! هر چند شرکت کوچیکیه، ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم درمیاد. بالاخره ویندوز بالا اومد. همه ی متنا رو قبلا ترجمه کردم، فقط تایپشون مونده. بی خیال گذشته می شم و شروع می کنم به تایپ کردن. بعد از کلی تایپ کردن، بالاخره کار تایپ تموم می شه. زیر لب زمزمه می کنم: «بالاخره تموم شد!»
یه کش و قوسی به بدنم می دم که صدای استخونام بلند می شه! به ساعت نگاهی می اندازم، هنوز پنج و نیمه. به سمت آشپزخونه می رم و یه تخم مرغ و سیب زمینی رو می ذارم آب پز بشه. اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم! مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم. تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمی شه؛ مسیرم هم چون طولانیه، واسه نهار خونه نمیام. هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟! به صرفه ترین راه، موندن تو شرکته!
مثل همیشه چند تا لقمه می ذارم تو کیفم؛ دو سه تا شکلات هم می ذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون می زنم. ساعت هشت باید شرکت باشم. مثل همیشه همه خوابن. دلم لک زده برای آغوش مادرم، برای محبت پدرم، برای حمایتای برادرام، برای نوازشای خواهرم...

***

همین که به شرکت می رسم به سمت اتاق کارم می رم. کسی نیومده. کامپیوترو روشن می کنم و کارای امروزم رو شروع می کنم. در باز می شه و نفس و نازنین داخل می شن. نفس دختر شاد و شنگولیه، همچنین خیلی مهربون!
نفس:
- به به، خانوم سحرخیز! حال و احوالت چطوره؟
- ممنون، خوبم!
نازنین یه پوزخند می زنه و بی توجه به من سمت میزش می ره. نازنین دختر عموی نفسه. اما هیچ وجه تشابهی بینشون نیست! نه از لحاظ ظاهر، نه از لحاظ اخلاق و رفتار. نازنین خیلی مغروره! حس می کنم از من خوشش نمیاد. با این که نفس دختر خوبیه، ولی نازنین رو به نفس ترجیح می دم! چون من حوصله ی سر و صدا ندارم، ولی نفس خیلی پرحرفی می کنه! ای کاش یه کم آروم بگیره؛ دلم می خواد تنها باشم.
نفس:
- ترنم چه خبرا؟
- خبر سلامتی!
نفس:
- شنیدم دیروز هم شرکت اومدی؛ ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص! 
چیزی نمی گم. نفس هم که می بینه حرفی نمی زنم، با نازنین بلند بلند حرف می زنه و سر خودشو گرم می کنه! در اتاق دوباره باز می شه و اشکان داخل می شه. با لحن شوخ خودش با همه سلام می کنه. بعد می ره پشت میزش می شینه. از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی می شه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره! از نگاه های گاه و بی گاه اشکان به نفس هم می شه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست! هر چند اوایل حس می کردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه، اما کم کم فهمیدم که اشتباه می کنم. ذهنمو درگیر کارم می کنم و سعی می کنم به گذشته فکر نکنم. با صدای نفس به خودم میام!
نفس:
- ترنم بیا برسونمت!
- ممنون، خونه نمی رم. می خوام بمونم.
نفس:
- برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی می زنم و می گم:
- ممنون، غذا آوردم! 
همه می رن و فقط من می مونم و خودم. از تو کیفم لقمه رو بیرون میارم و می خورم. یاد حرفای مامان می افتم: «ترنم چه طور تونستی؟ چه طور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهم تر، با زندگی ترانه این کار و کنی؟ شیرمو حلالت نمی کنم ترنم! هیچ وقت نمی بخشمت! تو باعث مرگ ترانه ای!»
با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم می شینه! یه گاز بزرگ به لقمم میزنم و بغضمو به زحمت قورت می دم. بعد خوردن غذا دوباره کارم رو ادامه می دم. ساعت کاری تا ساعت دوئه، اما من اضافه کاری قبول می کنم. هم به خاطر پولش، هم به خاطر این که تو خونه آرامش ندارم. دوست دارم تا می تونم از خونه دور باشم. خیلی خسته شدم، ساعت پنج و ربعه. بقیه کارا رو می ذارم واسه ی فردا. از شرکت خارج می شم. متوجه نم نم بارون می شم! عاشقه بارونم؛ عاشقه اینم که زیر بارون راه برم و اشک بریزم! این جوری هیچ کس هیچی نمی فهمه! هیچ کس به خاطر اشکام پوزخند نمی زنه! هیچ کس مسخرم نمی کنه! هیچ کس نمی گه این اشکا حقشه! هیچ کس با تاسف سر تکون نمی ده! من عاشق بارونم، چون همیشه با اشکاش، اشکای منو مخفی می کنه! جلوی در خونم، لباسم خیسه خیسه! درو باز می کنم و وارد می شم. جز مامان هیچ کس خونه نیست!
با مهربونی می گم:
- سلام مامان!
جوابمو نمی ده. می رم توی اتاق، لباسامو عوض می کنم. می رم بیرون و می گم:
- مامان چایی می خوری؟
باز جوابمو نمی ده. دلم عجیب گرفته! آهی می کشم، دو تا فنجون چایی می ریزم و به سمت سالن حرکت می کنم. جلوی مامانم می شینم و چایی رو جلوش می ذارم! اشک تو چشماش جمع می شه! می دونم یاد ترانه افتاده. بعضی مواقع فکر می کنم اگه روزی بفهمن که همه حرفای من حقیقت بوده چی کار می کنن؟!
همین موقع در سالن باز می شه و طاها و طاهر خندون وارد سالن می شن! اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان می افته اخماشون می ره تو هم!
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد می گه:
- این جا چه غلطی می کنی؟ باز اومدی جلوی مامان مثل آینه دق، رو به روش نشستی؟! 
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم می رسونه و بازومو می گیره و هلم می ده و می گه:
- گمشو تو اتاقت!
اشک تو چشمام جمع می شه! یه نگاه به مامان می اندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه می کنه! می دونم اون هم هیچ وقت ازم دفاع نمی کنه! بی هیچ حرفی به سمت اتاقم می رم. همین که داخل اتاقم می رم، اشکام در میاد! صدای طاها و طاهر رو می شنوم که به مامان دلداری می دن! خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه! خیلی سخته ... واقعا از زندگی سیرم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «اندوه تازه ای نیست، دلتنگی من و بی تفاوتی آدم ها
ترانه چرا باورم نکردی؟ چرا؟!»
می رم کنار پنجره و به آسمون نگاه می کنم. آسمون هم امروز دلش گرفته! به نم نم بارون نگاه می کنم؛ تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز می شه و می خوره به دیوار! اه، یادم رفت در رو قفل کنم. طاهر میاد تو اتاقم و با لحن خشنی می گه:
- بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی! دوست ندارم خاطره های تلخی رو که تو برامون ساختی، دوباره واسه ی مامان زنده بشه! 
بعد با لحن غمگینی ادامه می ده:
- هر چند که هرگز فراموش نمی شن، فقط کم رنگ می شن!
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه می ده:
- دفعه ی بعد دیگه این طوری باهات برخورد نمی کنم! یه اشک از چشمای مامان بریزه، زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر می کنم!
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نگفتم! با خودم فکر می کنم مگه از این سیاه تر هم می شه؟! دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده! با صدای بسته شدن در به خودم میام! آهی می کشم و رو تخت می شینم. سرمو بین دستام می گیرم. واقعا نمی دونم چی کار کنم؟! چهار ساله دارم عذاب می کشم؛ هر روز به این امید پامو تو خونه می ذارم که بخشیده بشم و خودمم نمی دونم چرا باید منو ببخشن! وقتی اشتباهی نکردم. وقتی گناهی مرتکب نشدم! ولی زندگی من روز به روز بدتر می شه! من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم! دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر می کنید نیست، کسی باورم نمی کنه! ای کاش یکی بود آرومم می کرد! وقتی به خونوادم نگاه می کنم باورم نمی شه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد می کرد! من پول و ثروتشونو نمی خوام! فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناهِ نکرده، از من دریغ می کنن! بعد از بیست و شیش سال زندگی هیچی نشدم؛ هیچی! همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین می دونن، پدرم، مادرم، برادرم، همسایه ها، فامیل، از همه مهم تر عشقم!
یه لبخند تلخ می شینه رو لبم! حالا که فکر می کنم، می بینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم، یه چیزی شدم! اونم آدم بده ی داستان زندگی خودم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...!»

تو این خونه چه قدر غریبم! با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم، چه قدر احساس غریبی می کنم! ای کاش باورم می کردن. پدر و مادرم، خواهرم، برادرام و سروش همه عشقم! هیچ کس باورم نکرد! هنوز هم باورم ندارن. چه کنم با دل شکستم، چه کنم؟!
- «من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دل ها شدم!»
شنیدم چند ماهه نامزد کرده! فکر می کردم اگه هیچ کس درکم نکنه، لااقل سروش درکم می کنه! فکر می کردم اون باورم داره! فکر می کردم در برابر همه ازم دفاع می کنه! ولی اون از همه زودتر ترکم کرد!
- «پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما 
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره می میره، موندش و صرف نظر کرد» 
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم. امیدِ برگشت اون رو! امید برگشت عشقم رو! کسی که همه زندگیم بود! اما بعد چهار سال خبر نامزدیش بهم رسیده! خدایا من از این زندگی سیرم، خلاصم کن! کم کم داره تحملم تموم می شه!


***

تو ایستگاه منتظر اتوبوسم. حس می کنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم. اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم. از پشت شیشه به بیرون نگاه می کنم؛ به خیابونای خلوت، به پیاده روهای بدون رهگذر! مثل همیشه به سختی خودمو به شرکت می رسونم. پشت کامپیوتر می شینم و کارمو انجام می دم، که یه نفر میاد صدام می کنه و می گه مدیرعامل باهات کار داره! با تعجب از جام بلند می شم و به سمت اتاق مدیرعامل حرکت می کنم. چند ضربه به در می زنم و وارد می شم. سرشو بلند می کنه و تا منو می بینه، لبخندی می زنه.

- سلام آقای رمضانی!
آقای رمضانی:
- سلام دخترم!
- با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی:
- آره دخترم؛ بشین تا بهت بگم!
رو نزدیک ترین مبل می شینم و خودمو منتظر نشون می دم!
آقای رمضانی:
- راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره. من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم! حقوقش تقریبا دو برابره این جاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره! تو کارت خیلی خوبه، مطمئنم اگه در شرکتای بزرگ تر کار کنی، پیشرفت می کنی!
- اما ...
دستشو میاره بالا و می گه:
- هنوز حرفام تموم نشده! 
ساکت می شم و اون ادامه می ده:
- دخترم اگر به این شرکت بری، چند تا حسن برات داره! هم مسیر راهت کوتاه می شه، هم حقوقت بیشتره! هم شرایط خوبی داره و مهم تر از همه، راه پیشرفت رو برات باز می کنه! این دوستم شرکتش چندین شعبه داره، که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد. حالا اگه حرفی داری بگو!
- اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد، اون وقت چی کار کنم؟ شما که خودتون می دونید من خیلی به این کار احتیاج دارم!
آقای رمضانی با لبخند می گه:
- نگران نباش! من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار می گیره! حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
- با این تعریفایی که شما کردین؛ حس می کنم موقعیت خوبیه!
آقای رمضانی:
- آفرین دخترم! مطمئن باش پشیمون نمی شی. یه معرفی نامه برات می نویسم که به رئیس شرکت می دی. آدرس هم برات می نویسم. قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم. پس عجله کن تا دیر نشده! همین الان حرکت کن.
- خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین!
لبخندی می زنه و هیچی نمی گه. با اجازه ای می گم و از اتاق خارج می شم. می رم وسایلامو برمی دارم و از بچه ها خداحافظی می کنم. امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم می شه! ساعت ده و ربعه، اگه با اتوبوس برم دیر می رسم. بعد از چند دقیقه یه تاکسی می رسه و منم سوار می شم. همین که چشمم به شرکت می افته ترسی تو دلم سرازیر می شه! شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه! اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش! بدجور استرس دارم، دوست دارم قبولم کنن! کار تو اون شرکت برام خیلی سخته! این شرکت، هم خیلی به خونه نزدیکه، هم حقوقش خوبه! وارد شرکت می شم و به سمت منشی می رم. وقتی خودمو معرفی می کنم و می گم از طرف آقای رمضانی اومدم، سری تکون می ده و می گه منتظر بشینم. منم رو صندلی منتظر می شینم.
منشی:
- خانوم بفرمایین داخل!
- ممنون.
به طرف در رئیس شرکت می رم. چند ضربه به در می زنم و درو باز می کنم. صدای بفرمایید یه پسر رو می شنوم. با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا می ره! خدایا یعنی خودشه؟! دستام بی اختیار به سمت دستگیره ی در می رن و درو باز می کنن. به داخل می رم. خشکم می زنه! خدایا باورم نمی شه! خودشه! خود خودشه! سرش پایینه و داره چیزی می نویسه. وقتی صدایی از جانب من نمی شنوه، سرشو بلند می کنه، اونم خشکش می زنه. بعد از چهار سال بالاخره دیدمش! یه دنیا حرف باهاش دارم، ولی هیچ کدوم رو نمی تونم بهش بگم! دوباره تو چشمام یه دنیا غم می شینه و دلم گریه می خواد! دوست دارم تنها باشم و تا می تونم گریه کنم!
به خودش میاد و پوزخندی می زنه! با لحن خشکی می گه:
- بفرمایید!
نگام رو ازش می گیرم. اون دیگه مال من نیست؛ پس این نگاه ها چه فایده ای داره؟! سعی می کنم بی تفاوت باشم. خونسردِ خونسرد! آرومِ آروم! خیلی سخته، ولی غیرممکن نیست. مهم نیست چه قدر داغونم، مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم! حتی اگه اون دیگری عشقم باشه! عشقی که هیچ وقت سهمم نبود، شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه! درو می بندم و داخل اتاق می شم. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمی دارم. بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش می ذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب می کنم و می شینم!
با پوزخند می گه:
- این قدر بی کار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم! مگه خبر نداری که نامزد کردم؟ من زن ...
می پرم وسط حرفش و با خونسردیِ تصنعی می گم:
- معرفی نامه ست!

با تعجب می گه:
ـ چـی؟!
نمی دونم این آرامش از کجا میاد، اما حس می کنم خیلی آرومم. با یه آرامش خاصی می گم:
ـ بنده فقط برای کار این جا اومدم، اگه با من مشکلی دارین می تونین قبولم نکنید.
با پوزخند می گه:
ـ می خوای باور کنم؟
این بار من پوزخندی می زنم و می گم:
ـ اونش دیگه به من ربطی نداره، من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم. مهم نیست باور کنید یا نه. 
توی دلم می گم:
ـ اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور می کردی نکردی، الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم. اون موقع هم انتظار نا به جایی داشتم. وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن، تو که دیگه جای خود داری. هر چند من تو رو از هر کسی به خودم نزدیک تر می دونستم. بعضی مواقع توقع آدما می ره بالا، توقع بی جایی بود که فکر می کردم هر کس باورم نکنه تو باورم می کنی.
هیچی نمی گه و پاکت رو باز می کنه. معرفی نامه رو از پاکت خارج می کنه و می خونه. یه پوزخند می زنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره می کنه و می گه:
ـ دوست ندارم یه آدم خراب توی شرکتم کار کنه.


مطالب مشابه :


رمان پارادوکس عشق 1

رمــــان ♥ - رمان پارادوکس عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ نات خود آگاه فکرش را بر زبان آورد :




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 ) - میخوای رمان بخونی؟ ـ بیست و شیش سالمه، زبان




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 ) - میخوای رمان بخونی؟ به سختی لیسانس زبان رو گرفتم.




زمین من , زمین عشق 1

رمــــان ♥ - زمین من , زمین عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو از زبان سام من:




رمان عشق حقيقي

رمان عاشقانه روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي: كه هيچوقت عشق اولتو با هوس هاي زود




یک قطره از عشق

رمــــان ♥ - یک قطره از عشق - میخوای رمان بخونی؟ دارا جهان ندارد، سارا زبان




برچسب :