یک قدم تا تبسم12...

عصی هولش دادم ورفتم کنار که عمه از اتاقش در اومد
- چتونه سارا مامان تو چرا روی زمین نشستی؟
فرهاد – عمه جون فکر نمیکنید دیگه بسه؟ فکر نمیکنید دیگه داره پای زندگی آدما میاد وسط؟
عمه اخم کرد وروبه مامان گفت : نازنین خوشم باشه ا این بچه تربیت کردنت
دیگه نتونستم تمل کنم غریدم – بحث سر زندگی زنه منه ... تموم زندگیمه شما در مورد تربیت بچه حرف میزنید ؟ مامان من به
بهترین نحو بچه هاشو تربیت کرده این شما بودید که یه موزی هفت خط بارآوردید
دیگه تحمل نیاوردم ورفتم بیرون بامشین داشتم تو خیابونا رانندگی میکردم از خجالت روم نمیشد برم بیمارستان با چه رویی برم
حالا دیگه یه درصدهم تو پاکی تبسم شک ندارم
بالاخره تونستم خودمو کنترل کنم ورفتم بیمارستان دوباره رفتم سرجای همیشه گی ایستادم وبه چهره غرق خواب ومعصوم تبسم
نگاه کردم تا کی میخوای به این خواب ادامه بدی خانومم؟
******
الان چندروزی میشه که تبسم عزیزم چشماشو باز نکرده پامو از بیمارستان بیرون نذاشتم دکترا میگن فقط براش دعا کنید همین
مهسا جون اونم اومد ولی تبسم به هیچ کدوم واکنش نشون نداده خونه غرق غم وماتمه فرهاد وآریین دنبال کاری دادگاه سارا
هستن حتی سرا رو هم دار بزنن که دیگه تبسم من نمیشه
******
چشمامو آروم باز کردم همه جا تاریک ود سرمو گردندم سمت پنجره که درد بدی تو ناحیه گردنم احساس کردم لبام خشک شده
بود وحسابی تشنم بود فریاد زدم
- آب ... ولی فریاد من همش یه آوای خیلی کوچیک بود که خودمم به زور شنیدم این بار تمام قوامو جمع کردم وبادای بلندتری
گفتم :آب ... ولی این بارم کسی نشنید در باز شد ونور بدی خرد تو چشمم
پرستار – به هوش اومدی تو؟
- مگه بی هوش بودم؟
صدام خیلی گرفته بود بنابراین سرشو آورد نزدیک لبم که دوباره گفتم : آب
- الان نمیشه دکتر باید بیاد وتائید کنه که بهت آب بدم
نالیدم : من تشنمه
- سعی کن بخوابی فردا دکتر زود میاد ومعاینه ات میکنه
به دنبال حرفش از اتاق رفت بیرون صداهایی رواز پشت درمیشنیدم ولی تمام بدنم خشک شده بودونمیتونستم تکون بخورم بیخیال
شدم ودوباره خوابیدم ... صبح وقتی چشم باز کردم دوباره پرستارو صدا کردم
پرستار – چقد میخوابی نا امید شدم دیشب فکر کردم از خستگی خیالاتی شدم ... صبر کن الان دکتر رو صدامیکنم
چشمامو گذاشتم روهم که احساس کردم دکتر اومد ... چشمامو باز کردم
دکتر – سلام
- سلام
سلامی که گفتم فقط س اش شنیده شد
دکتر – دختر خوب تو که همه رو نصفه جون کردی؟ انگار اون ورا خیلی بهت خوش گذشته بود نه؟؟
دکتر خوش رویی بود ولی د وقتی رو برای شوخی انتخاب کرده بود
- میشه بگید من اینجا چیکار میکنم
- چیزی یادت نمیاد؟
یه ذره فکر کردم – یه چیزایی
- تو الان تقریبا 12 روزه تو کمایی
- 12 روز؟؟ ولی آخه چطور؟
- حودت چیزی یادت نیست؟
- نه یه بار که گفتم خیلی نه
- شوهر بیچاره ات نصفه جون شده
صورتمو جمع کرد – تا منو نکنه تو قبر ول نمیکنه؟
بعد ادامه دادم- کتر میشه نفهمه من بهوش اومدم؟
- نچ ....و ابرویی بالا انداخت
- چرا اونوقت؟
- چون که از دیشب که فهمیده تمام بیمارستانو شیرینی داده
- لعنتی
خنده ایی کرد ورفت بیرون
روبه پرستار کردم
- یه لیوان آب
- عزیزم فعلا دکتر گفته آب نخوریی
- اه... برای چی؟
- ولی میتونم با دستمال لبتو تر کنم
- خوبه
چندبار دستمال خیسو کشیدروی لبم ولی هیچ اثری نداشت
از اتاق رفت بیرون
الان تقریبا دو روزه که تو بیمارستانم وهیچ کس به ملاقاتم نیومده واقعا من چقد طرف دار دارم
میدونم که همش زیر سر این دکتر است که نمیذاره کسی بیاد تو ... چشمامو روهم گذاشته بودم که در به آرومی باز شدوبوی همیشگی فریاد پیچید توی
اتاق فهمیدم که فریاد اومده تو چشماو باز نکردم که ندلی کنارمو کشید ونشست روش فقط صدا میشنیدم وچشمامو باز نکرده بودم
- تبسم عزیزم .. صداش خیلی مهربون بود یه حس خوبی بهم دست داد
عزیزم میدونم که بیداری میدونی این چندوقت چقد دیر گذشت مثل صدسال عمر ازم کم کرد
حسی خوبی رو داشتم زیر پوستم احساس میکردم شده بود همون فریادی که قبل عروسی بود نه بهتره بگم همون فریادی که قبل
اون اتفاقا بود ... نمیخواستم بخاطر حالم نسبت بهم احساس ترحم داشته باشه

- دوست دارم وقتی چشمامو باز میکنم اینجا نباشی نمیخوام ببینمت
ویه قطره اشک از چشمای بستم سرخرد رفت تو گوشم ...
- باشه خانومم هرچی تو بگی
ورفت از اتاق بیرون
قبل رفتنش – پرستار گفته بود مامانم اومده میخوام ببینمش
- چشم
در رو بست رفت بیرون ... از جذبه خودم خوشم اومده بود ولی این چرا حرف گوش کن شده؟
مامان اومد تو وسریع بغلم کرد
- سلام مامان خوبم
همونطور که منو فشار میداد ازم جداشد اخم کرد- دختر دویونه داشتی منو تنها میذاشتی؟
اشکاشو بادستم پاک کردم
- الهی قربونت بشم مامان نازم نمیدونی بیشتر از همه دلم برای تو تنگ شده بود
مامان دوباره منو به خودش فشرد – الهی مادرت پیش مرگت بشه
صورتمو جلوش گرفتم – هــــــیش مامان دوست ندارم بدون تو بمونم حتی یه لحظه
با مامان حرف زدیم یه خرده که نازنین جون وفرانک وبهنازو فرهاد وآریینم به ما پیوستن
آریین – خاله من نگفته بودم نگران نباشید؟ این عین خرس میمونه رفته بود تو خواب زمستونی
اخم کردم – ماموت خان یعنی شماناراحت نبودی؟
- چرا ولی میدونستم بادمجون بم آفت نداره
فرهاد – تبسم یه خبرخوش دارم
- چی؟
آریین با ته تپه ته پریدوسط حرفش- الان وقتش نیست طولانی تبسم خسته است
نازنین جون یه آه کشید معلوم بود بخاطر جای خالی فریاد واقعا جای خالیش احساس میشد
- مامان کی مرخص میشم؟
- نمیدونم مادریی باید یه مقدار ازت آزمایشو اینا بگیرن بعد میتونی بری؟
دست انداختم دور کمرش خودمو کشیدم تو بغلش
- مامانی تو که کنارم هستی؟
مامان بغلم کرد – آره گلم
موهامو نوازش کرد
آریین – ویجی ... وباحالت بامزه ایی اشک نریخته اشو پاک کرد که همه خندیدن
- جمع کنید بابا چیزی نشده که حالا شماهم جو گرفتتون ... فوق فوقش میمرد جامعه بشریت یه نفس راحت از دست ایمن موجود
ناشناخته میکشید
- من تا حلواتو خودم درست نکنم هیجا نمیرم
- ایناها خاله من میگم این ناشناخته است ... کی تو این وضع حرف میزنه که این خرس حرف میزنه
مامان- آریین بسه کجای دخترم عین خرسه؟
یه ذره به کارای آریین خندیدیم که همه رفتن ومن موندمو مامان
- مامان من بخوابم تو کنارم میمونی؟
- آره گلم
دستشو مثل بچه گیام تو دستم گرفتم وسرمو گذاشتم روبالش
نمیدونم وقتی خوا بودم چه اتفاقایی افتاد ولی وقتی چشم باز کردم وی فریاد تو اتاق احساس میشد از این همه توجهش خوشم اومده
بودولی نباید اینسری منو آسون بدست میاورد چشمامو باز کردم
- مامان
- جون دلم بیدار شدی؟
- فریاد اینجا بود؟
- ... حرفی نزد که این کارش باعث شد من نیرو بگیرم جای سورومی که کنارم بودو پرت کردم باشدت روی زمین
باداد- من با چه زبونی بگم نمیخوام ببینمش؟
مامان- آروم باش دختر ... تروخدا آروم زشته اینجا بیمارستانه
- نمیخوام اینجا تویله هم نیست که هرکی سرشو میندازه میاد تو
مامان آرومم کردولی خوشم اومده بوداگه فریاد شنیده باشه حداقل حساب کارمیاد دستش
... الان چندروزی که ازبیمارستان مرخص شدم وخونهی خودمون بودیم برگشتم تهران این مدت از فریاد خبریی نداشتم غیر اینکه گه گاهی میمومد خونمون ولی من اصلا بیرون نمیرفتم هنوز دلم باهاش صاف نشده بود فقط میدونستم
که سارا بخاطر کاریی که کرده بود باید بنا به قانون متم اصلی اعاده حیثیت ماده 62البته اینارو آریین گفت سارابه شیش ماه ویک روز زندان وشهاب برادر شیوا اونم برای چهارماه حبس وشیوا واقعاازش متنفربودم وندیدمش ازاون شکایت نکردم وگذاشتم تاآخرعمربا عذاب وجدانش دست وپا بزنه
این چندوقته نسبت به تموم اطرافم حس خوبی نداشتم احساس میکردم همه دارن دوباره بازی جدیدی رو برام شروع میکنن
در اتاقم به صدا دراومد
- بفرمائید
مامان اومد تو
- تبسم جون مامان مهمونی امشبو یادت نره پاشو به خودت برس عزیزم
- باشه مامان الان حوصله ندارم بذار بعد

مامان سریی تکون داد ودوباره رفت بیرون که سریع ازش پرسیدم
- مامان فریادم میاد امشب؟
مامان خنده ایی کرد... ای وای لو داده بودم .. به قوا آریین وادادم
- دلت تنگ شده؟
برای اینکه مامان شک نکنه
- نه میخوام بشم ملکه عذاب فریاد
اخماشو کرد توهم
- به من دروغ نگو چشمات یه چیزه دیگه میگه
سریع نگامو دوختم پایین
که مامان اوم کنارم نشست
- الهی فدات بشم بجای اینکه ملکه عذابش بشی یه بار همسرش باش یه بار اونی باش که فریاد میخواد دخترم
- مامان پس من چی فریاد هیچ وقت اون طوریی نبود یه من میخواستم
- خودتم میدونی دروغه قبل وقتی که باهم سر اون موضع دعوا داشتیدم فریاد خیلی مهربون بود این توبودی که اذیتش میکردی
البته اونم خیلی اذیتت کرد ولی جفتتون مقصرید
- مامان اون مقصر اصلی
- آره ولی الان پشیمونه چندبار اومده اینجا ولی تو هربار با بی محلی ردش کردی تبسم جون مامان امشب آخرین فرستته ازدست
نده ... به دنبال حرفش ازاتاق رفت بیرون
این چندوقته دلم واقعا برای فریاد تنگ شده بود منم دوستش داشتم این انکار پذیر نبود ولی بهتر به قول مامان این ماجرارو خیلی
کش ندم از جام پاشدم یه دوش گرفتم یه دست لباس که باخودم از انادا آورده بودم رو انتخاب کردم یه پیراهن بلند بور که از
جلوکوتاهیش تا سر زانو بود ودونباله بلندش می افتد روی دستم لباسم صورتی رنگ بود که کاردست روش شده بود ودامنم از
صورتی کم رنگ وپرنگ تشکیل شده بود لباس اندازه تنم بود وخیلی باز نبود یقه بسته ایی داشت وبی نهایت زیبا بود موهای
بلند فرمو ژل زدم و گذاشتم خشک بشه ویه آرایش صورتی وطلایی خیلی کم رنگ تو صورتم بکار بردم ویه کلیپس پروانه ایی
بود که از رنگ های صورتی پرنگ وکم رنگ وطلایی توش به کار رفته بود موهامو باهاش حالت دادموکنار صورتم بستم
وکفشای صورتی پاشنه ده سانتی عروسکیمو پام کردم و دوش ادکلان گرفتم این بار یه ادکلان متفاوت استفاده کردم تقریبا بوی
مشروب میداد وکاملا تحریک کننده

. و در آخرحلقه امودستم کردم
از توی آیینه به خودم نگاه کردم
- برو که بریم تبسم خانوم امشب شبه تو
در اتاقو باز کردم ورفتم توی پاگرد چندنفرازمهمونا اومده بودن وصداشون فضای سالن و پرکرده بود آروم آروم از پله ها رفتم
بازاحساس ملکه بودن بهم دست داده بود به آخرین پله که رسیدم چشمام تو چشمای وحشی فریاد گره خردسریع چشمامو دزدیم
وازکنارش رد شدم دستمو گرفت
- سلــــام زیبای من
ویه چشمک انداخت شیطون شده بود
باکمی تعلل جواب دادم- سلام خوبی؟
- مهمه حال من؟
باید نقشمو خوب بازی میکردم تا مامان به چیزی شک نکنه وتا آخر شب فریاد وکنارم داشته باشم دستمو بغل کردم وگفتم
- حتما مهمه که پرسیدم
لیوانی که دستش بود ویه کمی تکون داد سرشو انداخت پائین منم داشتم نگاهش میکردم وتو دلم قربون صدقه اش میرفتم وکیلو
کیلو قند آب میشد واقعا دلم براش تنگ شده بود یه کت شلوار توسی با بلوز مشکی و یه کروات سفید وبا مخلوطی از توسی
وزرشکی خیلی جذاب وخواستنی شده بود
داشتم نگاهش میکردم که سرشو بلند کرد وغافلگیرم کرد
- تموم شدم اینجوریی که بذار تا آخر شب یه ذره ازم بمونه
میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که انقد خودشو تحویل نگیره که آریین وفرهاد اومدن سمتمون
آریین – به به راپانزل خانوم تشریف آوردن
- تو هیچ وقت چشم دیدن موهای منو نداری
فرهاد- اینارو ول کن فریاد نظرت در مورد اینی که میگم چیه؟
میگم تو عروسی فرزین یکی از دوست دختراشو دعوت کنم بعد سرآخر عروسی داد بزنم به افتخار دوست دختر دوماد
بعد خودشون با آریین شروع کردن به خندیدن ولی فریاد به یه خنده کوچولو بسنده کرد
نگاهم به سمت فرزین کشیده شد داشت مخ یکی از دخترای فامیلو میزد این پسر شگردای خوبی برای بدست آوردن دخترا داشت
به چشمم دیده بودم که چطور حتی سنگ ترین دخترا رورام خودش میکنه
بهناز اومد سمتمون
- چیه فرهاد گذاشتی رو سرت اینجارو آروم بخند
آریین – بهناز خانوم چتونه دوباره ناراحتید؟
بهناز لباشو جمع کرد وبه طرزبامزه ایی که ناراحتیشو نشون میداد گفت:
اون دختره رو میبنی؟
آریین – آهان ... خوب
- اون کیه؟
- دختر نوه عمه آقاجونه
بهناز دادمه داد - قرار بود جای نیکی کریمی ، تو فیلم زن ها فرشته اند از این استفاده بشه ! بخاطرموقعیت باباش ، که تو ایران مطرحه کارخونشون ، رد کرد !
یهو آریین شروع کرد به خندیدن
فریاد – یه ذره جنبه نداری خوب بلند بگو ماهم بخندیدم
- آخه باباش تو کارخونه آقاجون حساب داره بعدشم حقیقت : تو تئاتر مدرسه شون بازی می کرد ، که از گروه اخراج شد!!مامانم میگفت
واقعا خنده ام گرفته بود اصلا قادر به کنترل خودم نبودم وبلند یه قهقه سر دادم که همه ساکت شدن منم که خوب خنده هامو کردم
آروم شدم
فریاد اخماشو کرد توهم
- دیگه اینجوری نخند
- چطوری؟
صورتشو آورد نزدیکم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- اینطوریی خیلی شهوت انگیز میشی
یه لبخند زدم ورومو کردم به بهناز
- چه خبرا دیگه عزیزم؟
- هیچی تا میام یه ذره رژیم بگیرم هرچی عروسی,جشن تولد,مهمونی,دعوت دوستانه به شام,دعوت به ناهار,افتتاح یه رستوران
جدید طبقه پایین خونه,نامزدی جد و آباد,خلاصه همه اینا تو یك ماه برات اتفاق میفته
فرهاد – عزیزم تو تمام نمکت به اینه که توپولی!!!
فرهاد میدونست که بهناز به این جمله خیلی حساسه ازعمدگفت
منم به طرف داری از بهناز گفتم – اتفاقا مردای رویه تفالو (نچسب) زنای توپول خوش بخت میکنن
بیچاره فرهاد اصلا اینجوریی نبود
- باشه زن داداش اینجوریه؟
از لقب زن داداش یه حسی بهم دست داد یه حس خوب دوید رفت زیر پوست
فریاد – بهناز جون مثل اینکه غذاهای مامانم بهت ساخته که اینجوریی شدی
همه میدونستن که بهناز آشپزی بلد نیست هرشب خونه نازنین جونن
- ولی من آشپزیم خیلی خوبه اصلا تو خونمه
فرهاد – آره تبسم جون میبینم فلفل دلمه ایی از زیر پوستت داره رد میشه
- فریـــــاد یه چیز بگو دیگه

فریاد شونه ایی بالا انداخت وخندید
- ای بابا پایان نامه ام نشدیدم ازمون دفاع کنن
یهو آهنگ گذاشتن وفرهاد دست بهنازوگرفت وکشید برد وسط آریینم رفت که سمت فرانک مطمئن بودم که میخواد بهش پیشنهاد
بده من موندم وفریاد بهم نگاه کرد
- فریاد
- جانم؟
- بریم یه چیرز بخوریم؟
- بانوی من هوس چی کردن؟
- اومـــــم ... من پلیمبر میخوام و یه مقدار کیکی ... دستمو گذاشتم روی دلم ... آخه گشنمه
- کیکی چی؟
- مثل همیشه
- باشه عزیزم برو بشین اونجا الان برات میارم
فریاد رفت ومنم رفتم کنارپنجره روی مبل نشستم ماه نقش قشنگی روی آسمون انداخته بود که حضورفریادوحساس کردم
سربرگردوندم بهش لبخندزدم ویه کم جمع تر نشستم که کنارم جاگرفت
- چی شده امشب مهربون شدی؟
ولی نکنه نقشمو فهمیده بود ... دستمو با یه حرکت انداختم دورش
- مگه من همیشه مهربون نبودم ... باشیطنت بهش نگاه کردم
یه قلپ از آب میوه ایی که دستش بود خورد وجواب نداد
به مبل تکیه داد ودستشو دور کمرم انداخت
کاملا تو بغلش بودم که متوجه شدم مامان داره نگاهم میکنه برای همین پیشتر تو بغلش رفتم
فریاد – میدونی عزیزم همیشه دوست داشتم یه جوریی بغلت کنم که خداهم پیداتت نکنه وفکر کنه مادوتا روح تویه بدنیم
سرمو گذاشتم روی سینه اش ومنم واقعا بعداین همه دوری دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود
- فریاد ....
- هیـــــــــش هیچی نگو
سرشو کردتوموهام وبوکرد
فریاد- تمام تاروپودمی
سرمو برگردوندم نگاهمو تو چشمای مهربونش قفل کردم
- فریاد ...
- جانم؟؟؟
- چرا دوست داشتن نسبت به حساب نمیاد
مثلا بگن شما چه نسبتی با این آقا داری؟
اشاره کردم به خودش ...- ومن بگم دوستشون دارم
خندید
- این الان اعتراف بود؟
چشمامو این ور اونور کردمو با حالت بامزه ایی گفتم
- کی؟ من؟
- بله همین شخص شخیص شما
- اشـــــتباه شده من که چیزی نگفتم
- یه ذره فکر کن
دستمو گذاشتم روی لبم وگفتم: اومـــــــــــم چیزی یادم نمیاد
یه تای ابروشو دادبالا وصورتشو آورد جلو ولباشو گذاشت روی لبم وبا حرارت بوسید بوسه های پی درپی وطولانی
اولش هنگ کرده بودم ونگاهش میکردم ولی کم کم به خودم اومدم ومنم همراهیش کرد!!!!
صدای سرفه ای اومد
آریین- مزاحمم مثل اینکه
من که سرمو انداختم پائین
فریاد جواب داد – کاریی داری؟
- اوه ... چقد طلب کار مامان گفت بیام برای شام دعوتتون کنم ولی شما قبلا چیزه دیگه میل کردی نه؟؟؟
وباشیطنیت نگاهمون کرد
باهول گفتم : منظور؟
باشیطنت اومد ... آریین- الان نشونتون میدم من واسه کارم سنددارم
وای نکنه .. تواین فکربودم که اومدولیوان پلیمبروروبرداشت وبااشاره به کیک گفت : اینم سند
فریاد – یه دستی میزنی؟
آریین – تسم جون سوتی رو دادی خواهرمن
وخنده مستانه ایی سرداد ورفت
به فریاد نگه کردم که اونم خندید یکی زدم به بازوش
- بدجنس

دستمو دور دستاش حلقه کردم ورفتیم سمت میزکنار آریین وبهناز
آریین – تبسم بال هارو که نرخت بره خاله؟
- بال چی؟بال مرغ؟
- نه بال بالگرد آخه بالگرد شخصیم بالش شکسته نیاز دارم
- تو دوباره شروع کردی؟
رفتم برای خودم یه مقدار برنج ریختم وجندتاجوجه وکباب تبریزی گذاشتم فریادم به تبعیت از من همین کارو کرد
- فریاد تو سالاد فصل بذار منم سالاد اولویه برمیدارم
- چشم ... ولی خوب چه کاریی ازهردوتاش برمیداریم
شونه بالا انداختم ورفتم روی میزی که بچه ها نشسته بودن کنارشون نشستم
فرزین – آریین خبر از طلا نداری؟
- چطور؟
- میخوام حلقه بخرم؟
آریین – حلقه ازدواج؟
- پـَـَـ نــه پـَـَــــ سره صحنه فیلمبرداری ارباب حلقه ها بودیم، حلقه کم آوردیم، اینه که میخوام برم بخرم
همه خندیدن که آریین اومد کنار فرزین یکی زد پس گردنش
- بچه من خودم مخترع این پ نه پ ها هستم تو اومدی منو مسخره میکنی؟
- خوب بابا باحلقه چیکار میکنن ازدواج دیگه
- آفرین توازدواج کنی جواب یه مملکت دختروکی میده؟
فرزین چشمو ابرو مینداخت که آریین جلوی دخترمورد علاقه اش سوتی نده ولی آریین توجهی نکرد وهمینطور ادامه میداد
چشم گردوندم دیدم فریاد کنارپدربزرگ ایستاده بود وباچندنفر داشتن بحث میکردن
وبشقاب غذادستش بود وبا التماس نگاهم کرد که نجاتش بدم بقشاب خودمو دادم دست فرانک که داشت میرفت برای خودش
غذابریزه ورفتم نزدیک فریاد صداش زدم- عزیزم میشه اون بشقابو بیاری گشنمه ها!!!
فریاد – الان میام عزیزم
واز همه عذر خواهی کرد واومد سمتم
- مرسی که نجاتم دادی وگرنه میخواستن تاآخرشب درمورد کارخونه واین چیزا بحث کنن
- تبسم اینجا تبسم اونجا تبسم همه جا
خندیدیم وباهم رفیتم پیش بقیه ولی از شانس بدم فرانک بابشقاب من مشغول غذاخوردن بود
- نـــــــــــه ... فرانک
فرانک – ببخشید خو فکرکردم نمیخوری میخوای بافریاد بخوری؟
فریاد – حالاهم که چیزی نشده بیا عزیزم باهم میخوریم
مجبوری با فریاد توی یه بشقاب غذاخوردیم
بهناز و فرهادم باهم خوردن
لبخند زدم- تقلید کار میمونه ها .. میمونم جز حیونه!!!
بهنازخنده ایی کردوگفت – آخ اگه نمیگفتی من فکر میکردم میمونه جزء حبوباته
به غذا خوردن خودم وفریاد نگاه کردم وبعد به غذاخوردن بهناز وفرهاد اونا باشوخی خنده گوشتاروازجلوی هم میکشیدن ولی
فریادبیشتر گوشتارو گذاشته بود جلومن تابخورم قاشقشو داشت میذاشت تو دهنش که گفتم
- من اونو میخوام
- بیچاره دهنش باز موند
ولی لبخندزد وقاشقشو گرفت جلودهن من ومنم باولع خوردم
تاآخر شب مامان ونازنین جون هرکدوم بالبخندبه مانگاه میکردن ودرگوش هم یه چیزایی میگفتن خندیدن
خیلی خسته شدم ومهموناهم دونه دونه داشتن میرفتنبلندشدم روبه مامان گفتم من میرم بخوابم
توی پله هامتوجه شدم فریادم داره دنبالم میاد
توجام ایستادم که بهم رسید
- تبسم جان عزیزم باید باهات حرف بزنم
دوتادستمو گذاشتم دوطرف صورتش
- فریاد الان وقتش نیست یه مقدار دیگه بهم مهلت بده
بانگرانی وکلافگی دست کشیدتوموهاش
- ولی عزیزم فکرنمیکنی دیگه خیلی داره طول میکشه غیبتت؟
یه بوسه گذاشتم رولباش ومیدونستم این بوسه کارخودشومیکنه
- خواهش میکنم یه چندروز دیگه
انگار راضی نشده بود ولی بااین حال گفت: زیاد طولش نده
دستمو براش تکون دادم وچشمکی زدم وازپله ها رفتم بالا در اتاقمو بستم مشوش ترازاین حرفا بودم لباسامودر آوردم انداختم
روی تخت سرمو تودستم گرفتم چشمام پراشک شده بود این همه محبت وصداقت فریاد داشت منو نگران میکرد نمیتونستم نقشمو
اجراکنم مادوتا هرکدوم به یه مدت دوریی ازهم نیازداریم باید بیشترقدرهم وبدونیم وقتی همه مهونا رفتن رفتم کنار پنجره
به آسمون نگاه کردم
- بابایی خودت کمکم کن که بتونم از پسش بربیام همه کارارو کرده بودم فقط باید بامامان صحبت میکردم واونو قانع میکردم
آقاجون از فردا به مدت یه هفته به یه مسافرت چندروزه میرفت من باید همه کارارو ازفردا شروع کنم
بااین خیال سرمو گذاشتم وخوابم برد
********

********
با نوازش دستی از خواب پاشدم آرو پلک زدم مامانو دیدم داشت موهامو ناز میکرد
- بیدارشو دختر تنبل
- مامــــــان
- جانم
- یهذره دیگه
- یه ذره دیگه چی؟
- موهامو بمال
- پاشو تنبل خانوم ... برات یه عالمه حرف دارم
- اومــــــــــــم ... مامان حرف باشه برای بعد من میخوام بازم
چشمامو لجوج گذاشتم روهم ومامان مجبورشد سرمو نوازش کنه
نیم ساعت بعد
- تبسم ... دستم درد گرفت دخترم
سرمو ازروی پاش برداشتم صاف نشستم جلو
- امر بفرما مامانی
- دیشب بافریاد آشتی کردی؟
- بلـــه
بغلم کرد وسرمو بوسید
- وای تبسم مادر میدونی چه کار خوبی کردی خیلی خوشحال شدم
- ولی
یه هو همه خوشحالیش از بین رفت وبا سوظن به من نگاه کرد
- ولی چی؟
- مامان .... راستش چه طوری بگم من دیشب از فریاد قول گرفتم
مامان دقیق زل زده بود توچشمام ... یه کم نگاهش کرد زیر لب گفتم : آخرین بار بهت دروغ میگم عزیزم
- به یه شرط من میرم
- چه شرطی؟
دوباره زل زد بهم همیشه همین بود میخواست صداقتو از چشام بکشه بیرون
- من دیشب به فریاد گفتم به شرطی میبخشمش که بذار ... بذاره من شمارو برای درمان برگردونم کانادا
ابرو در هم کشید
- این امکان نداره
- مامان خانوم اونسری حرف شما بود اینسری حرف من ... تاشمادرمان نشید من هیچ جا نمیرم
- تو میفهمی ؟ به درمان من اعتباری نیست معلوم نیست تا چندوقت طول بکشه تو تا کی میخوای فریادو ول کنی؟
- مامان این شرطه من وفریاد باید قبول کنه
- من با فریاد باید حرف بزنم
وای نه اگه فریاد خبردار میشد همه نقشه هام خراب میشد
- نه مادر من من با خود فریاد حرف زدم حرف منو باور نداری؟
نیاز به یه کم شلوغ کاریی بود ... از جام پاشدم
- شما هیچ وقت بهم اطمینان نداشتید ... همیشه فریاد ... همه جا اون ... پس من چی مامان؟
- خوبه ... خوبه شلوغش نکن باید فکر کنم
- مامان فکر کردن نداره من این چندوقته دنبال کارای ویزا بودم جورشده وکیلی که گرفته بودم دیروز زنگ زد تقریبا همه کارا آماده است
- اونوقت چطوری از فریاد اجازه گرفتی؟
کافی بود مامان شک کنه سریع گفتم – مامان من فریادوتوی عمل انجام شده قرار دادم
- کاردرستی نبود
- اون باید قبول میکرد ... شونه های مامانو گرفتم
- مامان شما برام از همه چیز مهمتری
- من زندگیمو کردم دخترم ... بخاطر من این کارو نکن
- مامان یه عمر شما منو به دوش کشیدید حالا نوبته من که خودمو بهتون ثابت کنم
از جاش پاشد
نکنه قبول نکنه
- کی پرواز داریم؟
وای باورم نمیشد مامان به این آسونی قبول کنه
- من امروزمیرم دنبال بیلیت احتمال فردا یا پس فردا
ولی قبلا بیلاتا رو گرفته بودم از طریق وکیلم
- یادمه رای اومدن خیلی معطل بیلیت مشیدیم؟
     - نه توی مرکز هواپیمایی فریا یه دوستی داره از اون کمک گرفتم
وای خدامنو بخاطر این همه دروغی که به مامان گفتم ببخش
- باشه ... ولی من از پدر بزرگت خداحافظی نکردم
- مامان آقاجون نباید بفهمه ... بفهمه مانع میه و خودشو به زحمت میندازه
- بعدا از دستمو ناراحت میشه
- اشکالی نداره رسیدیم اونجا بهشون زنگ میزنیم مهم فریاد که خبر داره
از اتاق رفت بیرون ... نفسمو پرصدادادم بیرون
توجام داراز کشیده بودم یهو صدای صحبت کردن مامانو شنیدم
سریع از جام پریدم رفتم پایین حدسم درست بود مامان داشت از نازنین جون خداحافظی میکرد سریع رفتم جلو نذاشتم حرفشو کامل کنه
مامان- نازی جون صبر کن ببینم تبسم چی میگه؟
بعد دستشو گرفت جلو گوشی روبه من – چیه دارم حرف میزنم بال بال میزنی؟
هیچی به ذهنم نمیرسید
- آهان مامان گوشی رو بده من
مامان- نازی جون گوشی تبسم کارت داره
گوشی رو سریع ازش قاپیدم و گذاشتم کنار گوشم
- سلام
- سلام به روی ماهت عروسکم
- مرسی مامان فریاد هست؟
- آره داره میره بیرون
- میشه گوشی رو بدی بهش؟
- آره گلم ... چند لحظه
وای خداحالا من چی به این بگم
داشتم فکر میکردم که صدای مردونه فریاد توگوشم پیچید
- جانم؟
- سلام
- سلام عزیزم
- توخوبی ؟
حرفی واقعا برای زدن نداشتم
- توخوبی خانومی؟
- من اول پرسیدم
- توخوب باشی منم خوبم
- منم خوبم
- کی برمیگردی اصفهان؟
- صبرمیکنم تا توهم بیای باهم بریم
وای خداتا فریاد اینجاست دست ودلم میلرزه برای هرکاری
- عزیزم چرا ساکتی؟ میخوای بیام دنبالت بریم بیرون؟
- نه ... نه
- چرا چیزی شده؟
نباید میذاشتم فریاد بیاد اینجا اگه بیاد مامان حتما لو میده
مامان- تبسم جون بگو ناهار بیاد اینجا تنهاییم
فریاد – خب آخجون به مهساجون بگو تما میام خانومم که منو لایق نمیدونن دعوت کنن
کارداشت خراب میشد
- نه چیزه
- چیزی شد گلم؟
- نه ... نه
- پس چی؟
- فریاد قولمون یادت رفت؟
- خب ... باشه پس گوشی بامامان تا من بیشتر از این وسوسه نشدم
- خداحافظ
- خدانگه دار .. تاروپودم
هنوز توهنگ کلمه آخریی که فریاد گفته بود،بودم باورم نمیشد جمله خیلی قشنگی بود ... وای خدا باز این حرفای فریاد داره تحریکم میکنه نذار مانعم بشه
نازنین – تبسم جون گوشی رو میدی مهسا؟
- نازنین جون مامان رفت تو اتاقش یه ذره سردرد داشت
- باشه عزیزم بعدا حالش بهترشد خودم زنگ میزنم
- خداحافظ
- خدانگه دار
لبخندی از حرف فریاد روی لبم بود
- خوبه لبخندات فقط برای فریاد
- مـــــامان ... از پشت بغلش کردم
- شما که حسود نبودید؟
- آخه تو قبلا انقد تفاوت نمذاشتی عدالتت کجاست؟ قیافه برزخیتو من باید تحمل کنم لبخنداتم مال فریاد
از مامان جداشدم رفتم تودست شویی صورتمو شستم
از تو آیینه به خودم نگاه کردم
- تبسم تو میتونی ... یه چشمک برای خودم زدم اومدم بیرون از دستشویی

رفتم آَشپزخونه
- به به دریا خانوم چی کار کردی ...
یه لبخند اومد گوشه لبش
نشستم پشت میز برای خوردم یه لقمه درست حسابی درست کردم و خوردم بعد آب میووه لقمه بعدی رو گوجه خیار گذاشتم و خوردم ... باید امروز برم بیرون تا مامان شک نکنه بگم که بیلیتا رو گرفتم
داشتم صبحانه میخوردم و برنامه روز مره امو برای خودم میچیدم
میز رو به کمک دریا جمع کردیم و رفتم تو اتاقم لباسامو با یه مانتو جذب صورتی و یه شلوار لی آبی و شال آبی صورتی کامل کردم از اتاقم اومدم بیرون
- کجا میری ؟
رفتم کنار مامان گونه اشو بوسیدم – دارم میرم دنبال بیلیتا
مامان – عزیزم بهتر نیست صبر کنی؟
چهره مامان حاکی از نارضایتی درونش بود
- نه ... ما باهم حرف زدیم قرار نبود بزنی زیرش؟؟؟
مامان – باشه فعلا که ریش و قیچی دست تو
دوباره بوسیدمش و از خونه رفتم بیرون ماشینو که حسابی خاک گرفته بود رو از پارکینگ برداشتم وگاز دادم دلم خیلی برای ماشینم تنگ شده بود زدم رو فرمون
- کجای دنیا ترو داره
تو خیابونا برای خودم ویراژ میدادم جلوی یه مرکز خرید نگه داشتم پیاده شدم
مامان الان فکر مکنه من تو دفتر هواپیمایی هستم ولی نمیدونه اومدم خرید ... هه
ولی خداجون قول میدم دیگه بهش دروغ نگم
بیلیتارو از قبل آماده کردبودم از وقتی که از اصفهان اومدم دنبال کارام ودم چون متولد اونجا بودم زود کارام جورشد وزیاد طول نکشید باید یه وقتی گیر میاوردم تا بامامان حرف بزنم که سفر پدر بزرگ بهترین موقعیت بود
همینطور که داشتم باخودم حرف میزدم توجهم رو یه مغازه لباس زیر فروشی جلب کرد یه لباس خواب دکلته زرد کهربایی خوش رنگ دلمو برد
- ولی من میخوام چیکار؟
شونه بالا انداختم واز جلوش گذشتم چند قدم رفتم وبی خیال به ندای درونم انو خریدم یه ست زردومشکی پولک دارم برای زیرش خریدم از خریدنش انقد ذوق کرده بودم که برای خرید لباس عروسیم انقد ذوق نداشتم ازمغازه خارج شدم امروز روز من بود ... یه کمی توی بازار گشت زدم که اصلا از اومد پشیمون شدم رفتم سمت ماشینم
- اوهـــــــــــــ ببین کی اینجاست
برگشتم سمت صدا کیانارو دیدم
- وای تویی کیا؟؟؟
پریدم بغلش
- خوبی کجایی ازت خبری نیست؟
دستشو زد به کمرش
- اینو من باید ازتو بپرسم عزیزم شوهرکردی دودستی گرفتیش نخوره کسی؟
از ذوقم دوباره بغلش کردم
- با کی اومدی؟
- تنها!!!
- بیا برسونمت
- نمیخوام قهرم باهات
- کیانا بیابرسونمت ... باهم حرف میزنیم این چندوقته خیلی اتفاقات افتاده که تو بی خبری
درست حدس زدم شیطونیش گل کرد
- نکنه داری مامان میشی؟
زدم توسرش
- خاک توسر فکر منحرفت کنن ... نه
باهم سوار ماشین شدیم
براش همه چی رو تعریف کردم
کیانا – ت داری انتقام میگیری؟
- نه
- نه و نلبکی این کارت یعنی تلافی ... انتقام
- برای جفتمون بهتره
- تبسم برای تو بهتره هیچ فکر کردی بی خبر بذاری بری اون چی میکشه؟
- همین اون خیلی مهربونه خیلی خوبه .... بابت این چندوقته چندبار اومده معذرت خواهی ولی من دودلم نمیشه که کیانا هرسری هر کاریی من خواستم بکنم اون شک کنه ... اصلا چرا بهم شک کرد؟ هان؟
- تبسم توهم جای فریاد بودی شک میکردی نگو این حرفت کاملا بی منطق
- نه من بهش اعتماد دارم
- آره اعتماد داری چون تا حالا از فریاد چیزی ندیدی و جز دوستت دارم صادقانه چیزی نگفته ولی تو چی تو هرروز وهر ساعت بهش میگفتی ازت متنفرم ... من بودم شک میکردم حق داره
- واقعا گیجم
- تبسم بدترین کار بازی با احساسات دیگرانه ... بهش بگو باید بری
- نه بگم نمیذاره ... یا خودشم باهام میاد
- این بهتره
- ولی من نمیخوام ... میفهمی کیانا من اصلا نمیخوام اونو ببینم
- پس طلاق بگیر
- نمیتونم
- چرا؟
- طلاق نمیده
- آهـــــــــــــــان .طلاق نمیده یا تو ...
- هیچم اینطور نیست
- برای من ببند خالی هی ببند .... ولی به دلت نمیتونی دروغ بگی دختر خوب
- بگذریم ... تو چه خبرا؟؟؟
- آره دیگه یعنی بپیچ کیانا خانوم
- کیانا بسه
هرجفتمون خندیدیم
حلوی خونشون نگه داشتم
- گدا آخرش یه شیرینی ندادی برای ماشینت
- بخدا یادم رفت ... نشست تو ماشین
- خوب بریم
- کجا؟
- شیرینی دیگه؟؟؟
- کیــــــــانا ... باتعجب نگاهش کردم
از ماشین پیاده شد از تو شیشه سرشو کرد
- خسیس میخواستم امتحانت کنم .... رد شدی
- باچند خانوم معلم
- زیر صفر هنوز عدد مربوط به تو اختراع نشده
چندید ودستشو تو هواتکون داد رفت تو
منم گاز دادم صدای جیغ لاستیکا در اومد

جلوی خونه پار کردم اومدم ماشین فریاد دمه خونه پارک شده بود
دودستی زدم تو نشستم دمه خونه
- اگه برم خونه ... حتما مامان تا الان لو داده وای خدایا حالا چیکار کنم !!!!
یه کمی فکر کردم گوشیم زنگ خرد
از خونه بود ازترسم جواب ندادم . رد دادم دفعه بعدش فریاد بود بازم اون رد دادم
تو فکرو خیال بودم داشتم فکر میکردم چه خاکی توسرم بریزم که صدای اس ام اس اومد
فریاد نوشته بود _ تبسم بخدا اگه حتی از جو زمینم خارج بشی پیدات میکنم و بدستت میارم
لبمو گاز گرفتم
باسستی از جام پاشدم زنگ رو زدم در باز شد رفتم داخل
مامان دمه در ورودی منتظر بود اخماشم تو بود
منم دست پیش گرفتم عقب نیوفتم
سلام کردم بهش ولی سلامی که حتی خودمم صدامو نشنیدم فقط لبام تکون خورد ازکنارش رد شدم رفتم تو فریاد روی مبل جلوی ورودی نشسته بود دستش روی سرش بود داشت ماساژ میداد
- سلام
با یه جهش از جاش بلند شد
- به به ... به ساعتش نگاه کرد میدونی ساعت چندتاالان کجابودی؟
کنارلبمو گاز گرفتم سرمو انداختم پائین
صاف جلوم ایستاد دستشو گذاشت زیر چونه ام سرمو بلند کرد
- میگم هیچ گره ایی محض رضای خدا موش نمیگیره!!!
ولی اینجا برعکس این خانوم موشه فکر کرده گربه گرفته نمیدونه خودش تو چنگ گربه اسیر
یه جوری نگاهش کردم یعنی نفهمیدم
- که نفهمیدی!!!
- آره
- من تورو خیلی وقته ممنوع و خروجت کردم
باتعجب نگاهش کردم
- وکیلت وقتی فهمید ممنوع وخروجی بهم زنگ زد میدونی از کجا آورده بود؟
سرمو تکون دادم
- میگفت دنبال کارات بوده وقتی دیده نمیتونی به خارج از کشور سفر کنی پیگیری کرده به شماره من رسیده قرار دش به تو هیچی نگه تا من ببینم چقد برات ارزش دارم؟
- پس برای همسنه نرفتی اصفهان؟
سرشو تکون داد یه تای ابروشو داد بالا
- دقیقا !!! ولی تو هم من و هم مادرتو سرکار گذاشتی
- من ....
دستشو به علاممت سکوت گذاشت رو بینیش
- هیـــــــــــــــَش من میذارم این کارتو به پای اینکه میخواستی تلافی کنی .... حالا مساوی شدیــــــــم !!!
- ولی من ...
مامان – تبسم واقعا ازت نتظار نداشتم بهم بعد این همه سال دروغ بگی ... صبح زنگ زدم به نازنین تا مطمئن بشم فریاد میدونه یا نه ولی وقتی دیدم اونطوری پیچوندی قزیه رو فهمیدم کاسه ایی زیر نیم کاسته زنگ زدم به فریاد اونم اومد همه چی رو توضیح داد
- مامان !!!
- مامانو کوفت خجالت نمیکشی؟؟؟ این همه دروغ برای چی تبسم؟
- من دروغ گو نیستم
مامان – این کارتم راست گویی نبود والله؟؟
- بخاطر خودتون بود
مامان – بخاطر من این همه دروغ گفتی؟نه ... اگه منو دوست داشتی این کارو نمیکردی
- شما لج باز تر از این حرفا بودید مطمئنن قبول نمیکردید
- حتما همینطور تا شوهر داری همه کاته تو شوهرته من نمیتونم بدون اجازه اون باتو بیام که
- من نیاز به اجازه کسی ندارم
صدای پوزخند فریاد اومد نگاهش کردم
فریاد – قانون چیزه دیگه میگه
به هردوتایشون نگاه کردم واقعا خودمم نمیخواستم دیگه از فریاد دور باشم ولی مامان رو هم نمیتونستم تنها بذارم
- خب فریادم بامابیاد
مامان – نه خیلی دیگه برای تصمیم گیری دیر شده من میرم
- نه مامان تنها نمیتونید


مطالب مشابه :


لیست طرح توجیهی انجام شده مورد تائید سازمان صنایع (معدنی)

ذوب آهن(آهن اسفنجی، بیلیت و ) 14. آهک هیدراته. (کیش ) ( ) » طرح توجیهی تولید و بسته بندی




سایت محاسبه سایز کابل

کیش upload softcam.key آگهی خرید آنلاین بیلیت هواپیما-




تولید ظروف یکبار مصرفی تجزیه پذیر

- تولید ورق استنلس استیل از بیلیت - تولید (کیش ) ( ) » طرح توجیهی تولید و بسته بندی




مصاحبه با مرتضی پاشایی

بیلیت های مربوط به سانس 10 صبح حدود 10-12 روز پیش از تاریخ کنسرتفروش رفته بود و عجیب 8 مرداد کیش




تورکی سوزلوک Sözlük 3

رزرو هتل کیش | بیلیت: بلیت. بایان




یک قدم تا تبسم12...

- من امروزمیرم دنبال بیلیت احتمال فردا یا پس رمان کیش و




رمان نیما

داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما رمان کیش و مات(shahin93 & Atefe95) رمان لب




نیما1

داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما دیدم . رمان کیش و




رمان اگر چه اجبار بود

رمان کیش بیلیت مقصد امریکا داشت میخواست به همراه هلن و ویکی برگرده امریکا به کمک وکیلش




برچسب :