شعر "غروب پاییز" از شاعر "فریدون مشیری"
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز غروبی سخت محنت بار دارد همه درد است و با دل کار دارد شرنگ افزای رنج زندگانی ست غم او چون غم من جاودانی ست افق در موج اشک و خون نشسته شرابش ریخته جامش شکسته گل و گلزار را چین بر جبین است نگاه گل نگاه واپسین است پرستوهایی وحشی بال در بال امید مبهمی را کرده دنبال نه در خورشید نور زندگانی نه در مهتاب شور شادمانی فلق ها خنده بر لب فسرده شفق ها عقده در هم فشرده کلاغان می خروشند از سر کاج که شد گلزار ها تاراج تاراج درختان در پناه هم خزیده ز روی بامها گردن کشیده خورد گل سیلی از باد غضبناک به هر سیلی گلی افتاده بر خاک چمن را لرزه ها در تار و پود است رخ مریم ز سیلی ها کبود است گلستان خرمی از یاد برده به هر جا برگ گل را باد برده نشان مرگ در گرد و غبار است حدیث غم نوای آبشار است چو بینم کودکان بینوا را که می بندند راه اغنیا را مگر یابند با صد ناله نانی در این سرمای جان فرسا مکانی سری بالا کنم از سینه کوه دلم کوه غم و دریای اندوه اهم می شکافد آسمان را مگر جوید نشان بی نشان را به دامانش درآویزد به زاری بنالد زینهمه بی برگ و باری حدیث تلخ اینان باز گوید کلید این معما باز جوید چه گویم بغض می گیرد گلویم اگر با او نگویم با که بگویم فرود آید نگاه از نیمه راه که دست وصل کوتاهست کوتاه نهیب تند بادی وحشت انگیز رسد همراه بارانی بلاخیز بسختی می خروشم های باران چه می خواهی ز ما بی برگ و باران برهنه بی پناهان را نظر کن در این وادی قدم آهسته تر کن شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل پریشان شد پریشان تر چه حاصل تو که جان می دهی بر دانه در خاک غبار از چهر گل ها می کنی پاک غم دل های ما را شستشو کن برای ما سعادت آرزو کن
جملاتی زیبا از برتولد برشت
می گویند:زمانی که داری، بخور، بنوش و شادباش.
اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم
هنگامی که می دانم
آن چه را که خوردنی است
از دست گرسنه ای ربوده ام
و تشنه ای به لیوان آب من محتاج است
پسرم می پرسد :
چرا باید ریاضی بخوانم ؟
دلم می خواهد بگویم لازم نیست
بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان
بیش از یک تکه است....
اینگونه به زندگي نگاه کنيد...
*مرد را به عقلش نه به ثروتش
*زن را به وفايش نه به جمالش
*دوست را به محبتش نه به کلامش
*عاشق را به صبرش نه به ادعايش
*مال را به برکتش نه به مقدارش
*خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
*اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
*غذا را به کيفيتش نه به کميتش
*درس را به استادش نه به سختیش
*دانشمند را به علمش نه به مدرکش
*مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
*نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
*شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش
*دل را به پاکیش نه به صاحبش
*جسم را به سلامتش نه به لاغریش
*سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
*چشم رابه نوع نگاهش نه به زیباییش
***در انتشار آنچه خوبيست و ردي از عشق در آن هست
آخرين نفر نباشيد
زیبا
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
انجا که باید دل به دریا زد همین جاست
آبی خاکستری سیاه...
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس بدست
خرمن خواب مرا می چیند.
***
آسمان ها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند
***
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پرو بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه،
از آن پاک تری
تو بهاری؟
نه،
بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی ها .....
گزیده از شعر بلند ( حمید مصدق)
یک شعر جالب از رودکی
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است!
زبان ببند - مرا گفت - و چشم دل بگشای
که را زبان نه به بند است ، پای با بند است!
بدان کسی که فزون از تو ، آرزو چه کنی؟
بدان نگر که به حال تو آرزومند است!!!
برایت آرزو دارم ......... دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
با او بگویی:
بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
دعایت می کنم، روزی
نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس
دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن
موج خیال من...
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...
حمید مصدق
خوشا استادنی سبز...
خوشا چون سروها استادنی به فصلیسبز خوشا چون برگها افتادنی سبز
خوشا چون گل ، مردنی سرخ خوشا در فصل دیگر زادنی سبز
*** **** ****
خوشا هر باغ را بارانی از سبز خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور لب هر پنجره گلدانی از سبز
استاد قیصر امین پور
این شعر که کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده بود. توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم… و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای. و تو به من میگی رنگین پوست؟!
خدایا ، فقط تو - شهید جمران
" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."
شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد، قدر این خاطره را ، دریابیم
شعر از : سهراب سپهری
پاییز
باز پاییز است و آوای فرو افتادن هر برگ باغ و باد و پچ پچ برگ چنار از دور پنجه های التماس هر درخت خشک آسمان و چشمه های فواره هایش کور عصر و از آهنگ غم سرشار باد و قیچی های ناپیدای او در کار هر فرو افتادن برگی پیام مرگ باز پاییز است و آوای فرو افتادن هر برگ
در تو چشمی است
در تو چشمی است چشمه ای است سبز لطف سر پنجه کدام اعجاز ؟ این چنیم ز بیخ و بن ترکاند کنده خشک و غرق این همه برگ بر جهانم دری فراز اید تکه بی باوران نظاره کنند من چنانم که باغ در تب گل قمریانم به طوف آمده اند فصل پاییز و برگ ریز و بهار ؟ این چنین شور و حال من زکجاست از گلم گل شکفته می نگری؟ من از آن سبز جرعه ای زده ام |