رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )
فصل دوم : بطالت...
سپهر در حالی که خمیازه میکشید گفت: وای به حالت بگیرنت....
نوتریکا لبخندی زد و گفت: حواسم هست...
سپهر ست ر جیب شلوارکش برد و گفت: کارت ماشینم بردار یهو لازم میشه...
نوتریکا پذیرفت و با سپهر دست داد و سوار ماشین قراضه ی او شد. هرچند می ارزید.هنوز یک خیابان را رد نکرده پشت چراغ قرمز مانده بود.
هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود و صدای ضبط را کم کرد و با حرص به ثانیه شمار چراغ قرمز که روی عدد 10 پنج دقیقه نگه داشته بود نگاه میکرد گه گاهی هم در اطراف چهارراه چشم میچرخاند و به دنبال افسر میگشت کلافه شده بود ناگهان با نهایت عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید که اشتباهاً صدای بوق را دراورد...صدای خشن راننده ی کناری را شنید که گفت:چیه عمو...چرا بوق میزنی ؟مگه چراغ و نمیبینی....
لبش را به خاطر این اشتباه به دندان گرفت سری برای مرد به نشانه ی عذر خواهی تکان داد .اما فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت بار دیگر به چراغ راهنمایی نگاه کرد و دستش را روی بوق گذاشت و بی توقف فشار داد تا اعتراضش را بدین وسیله اشکار کند. در یک چشم به هم زدن صدای بوق اکثر رانندگان کل خیابان را فرا گرفت با اینکه هیچ کس از این صداهای ناهنجار راضی نبود ولی حسنی که داشت چراغ سبز شدونوتریکا لبخندی فاتحانه رابه لب راند...از دور زدن در خیابان ها حوصله اش سر رفته بود نگاهی به گوشی اش انداخت و با شیده تماس گرفت...بوق ازاد به 3 نرسیده صدای ظریف و پر عشوه ی شیده به گوشش رسید.
شیده:بله...بفرمایید؟
نوتریکا: سلام شی شی...حالت چطوره؟
شیده:اممممم.... ببخشید به جا نیاوردم؟
نوتریکا با دلخوری گفت:جدی مثل اینکه خیلی سرت شلوغه...ok...مزاحم نمیشم...
شیده: نوتریکا تویی...خدا منو بکشه....وای ببخشید تورو خدا نشناختمت....الو نوتریکا...هانی... هنوز اونجایی؟
نوتریکا که دلخورشده بود گفت : اره ..ولی کار دارم باید برم...خوب شرمنده مزاحم شدم...
شیده به سرعت میان کلامش امد و گفت: این چه حرفیه؟مزاحم چیه عزیزم...به خدا گوشیم و عوض کردم هنوز فرصت نکردم شماره هارو saveکنم...الو.. نوتریکا...
نوتریکا:هووووم...
شیده:نوتری... قهری؟
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...
شیده: نوتریکا ....هانی ... قهر نکن دیگه...من که ازت عذر خواهی کردم...حالا چه خبرا؟چی کارا میکنی؟چه عجب یادی از ما کردی؟
نوتریکا با بی حوصلگی گفت:هیچی زنگ زده بودم ببینم اگه کاری نداری بیای بریم بیرون ببینمت...ولی مثل اینکه بد موقع زنگ زدم...باشه دفعه ی بعد...
قرار اصلیشان پنج شنبه بود.پس چه علتی داشت که نوتریکا زودتر از موعد بخواهد او را ببیند.
شیده که قند در دلش اب شده بود گفت:دلت واسم تنگ شده بود؟
نوتریکا پوفی کشید و دندانهایش را روی هم می سایید. از این که دخترها هر چیزی را به نوع دیگری در ذهنشان تعبیر میکردند لجش بالا می امد سپس محکم و صریح گفت : نه... اصلا ...
شیده با لحن کشداری گفت: اِ... نوتری...اذیت نکن دیه...پسله ی لوس...توکه اینژوری نبودی...
سکوت کرد...فقط صدای نفس های نوتریکا را میشنید...سه روز بی خبری برای دل تنگ شدن کافی بود وقتی دید نوتریکا بار دیگر خواسته اش را مطرح نمیکند خودش پا پیش گذاشت ، گفت:.خوب اقا پسر بداخلاق بگو کجا ببینمت؟کمی مکث کرد و بعد ارام اما صادقانه گفت: من که دلم واست یه ریزه شده...
نوتریکا بی حوصله تر جواب داد: بیخیال شیده...حسم رفت...
شیده که اصلا دلش نمیخواست فرصت دیدار نوتریکا را از دست بدهد با شیطنت گفت:منو ببینی حست میاد سر جاش..عژیژمممم....سر قرار همیشگیمون دیگه؟باژه؟.......همون ساعت همیشگی....باژه هانی؟
نوتریکا با عجله گفت:باشه باشه...فقط من الان پشت خطی دارم...کاری نداری...
شیده: نه بروعزیزم...منتظرما...
نوتریکا: اره اره حتما...cu...بای...
نوتریکا تماس را قطع کرد لبخند مرموزانه ای به لب داشت و به صفحه ی گوشی اش زل زده بود پشت خطی در کار نبود زیر لب گفت:اونقدر منتظر بمون که زیر پات علف سبز بشه....تو باشی من زنگ میزنم نگی شما... با دهن کجی گفت: دلم واست یه ریزه شده....هه...دختره ی علاف... و پوزخندی را چاشنی تمسخرش کرد.
ولی شیده حال دیگری داشت سه روز از اخرین تماسش با نوتریکا میگذشت و به شدت دلتنگ شده بود اما غرورش به او اجازه نمیداد که پیشقدم شود وبه او زنگ بزند و سراغی بگیرد...
چرخی در اتاقش زد و به سمت کمد لباسهایش رفت...در را باز کرد با وسواس خاصی به دنبال لباس تکی میگشت لباسی که برازنده ی دیدارش با نوتریکا باشد...
مانتوی کرم رنگی که به تازگی خریده بود به او چشمک میزد با لبخند نگاهی به ان انداخت و گفت:خوب...قرعه به نام تو افتاده...حالا تو رو با چی بپوشم تا خدا رو خوش بیاد؟
مانتورا بیرون اورد و جلوی اینه ایستاد لبخندش عمیق تر شد شلوار جین مشکی که پاچه هایش چسبان بود و ساق پای کشیده ی شیده را به خوبی نمایش میداد را به تن کرد...شال قهوای اش را هم به طوری که گردن سفیدش مشخص باشد را روی سر گذاشت مقابل اینه ایستاده بود. ست کرم و قهوه ای به چشمهای عسلی و موهای طلایی اش می امد لبخندی از روی رضایت به چهره اش پاشید. فقط مانده بود کفشش که باید دست به دامن شبنم خواهرش میشد تاببیند ایا کفشهای پاشنه دار جیر مشکی جدیدش را که حتی خودش هم تا به حال به پا نکرده به او قرض میدهد یا نه...کیف مشکی اش را برداشت و به اتاق شبنم رفت...در زد و اجازه ی ورود خواست...
شبنم که مقابل کامپیوترش نشسته بود بدون انکه نگاهی به او بیندازد گفت:چطور در زدی...باز چی شده مودب شدی...
و وقتی سکوت شیده رو دید سرش را به سمت او چرخاند سر تا پایش را برانداز کرد و گفت:کجا به سلامتی شال و کلاه کردی این وقت روز...تو این گرما؟
شیده گردنش رابه یک سمت خم کرد و به شبنم خیره شد...
شبنم لب هایش را به لبخندی کج کرد و گفت:قرار داری... شیده سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد...شبنم پرسید: با همون پسرخوشگله... و شیده باز هم به تکان سر اکتفا کرد...
شبنم:لالی...بنال چی میخوای؟
شیده:به نظرت چی کم دارم... شبنم نگاهی به سر تا پای خواهرش انداخت و گفت:تو که تکمیلی...
شیده: دِ...نیستم دیگه...
شبنم لحظه ای به او خیره شد برق خاصی در چشمان عسلی خواهرش هویدا بود نفس عمیقی کشید و گفت:هی جوونی کجایی که یادت به خیر... حالا چی؟ دردت کفشه...
شیده:قربونت برم الهی که اینقدر IQ بالاست...فدای تو من بشم...
شبنم:خرم نکن...هر کدوم که میخوای بردار ولی من واسه نامزدی دوستم یکی از لباساتو برمیدارم...ok؟
شیده بوسه ای را در هوا نثار خواهرش شبنم کرد و در حالی که به سمت کمد میرفت گفت:ok...خواهر ناناسم...
و با عجله از خانه خارج شد.اژانس خیلی وقت بود که منتظرش بود. نگاهی به ساعتش انداخت... هنوز یک ساعتی وقت داشت. البته اگر ترافیک را در نظر نمیگرفت. یاد روزی افتاد که نوتریکا او را به همین محل اولین بار دعوت کرده بود.
نوتریکا را بر حسب تصادف در یک پاساژ دیده بود و همان روز او را به قلب خود راه داده بود.
یک سال از او کوچکتر بود... اهمیتی نداشت.... مهم عشق عمیقی بود که شیده به ان می بالید.
به یکدیگر قول داده بودند تا ابد در کنار هم خواهند ماند.با این افکار به خیابان خیره شد.لبخندی روی لبش جا خوش کرده بود.
لبخندی روی لبش جا خوش کرده بود.با این که این روزها باید برای کلاس های پیش دانشگاهی اماده میشد ولی... شنیده بود کنکور ریاضی سخت است... هرچند نوتریکا به او قول کمک را داده بود.چقدر از این موضوع شگفت زده میشد وقتی میدید نوتریکا اینقدر راهنمایی اش میکند.نفسی از سر اسودگی کشیدو لبخندی لبهایش را زاویه داد.
نوتریکا حین گذشتن از خیابان بود که صدای زنگ موبایلش در امد... شیده بود.
-بله؟
شیده:جوجویی... من یه پنج دقیقه دیر میرسم...
نوتریکا :فقط پنج دقیقه؟
شیده: اره... منتظرم باش...
نوتریکا: باشه گلم... هستم... مگه میشه تو رو نبینم و بذارم برم؟
شیده با لوندی خندید و گفت: افلین ... حالا شدی یه پسل خوب... بابای هانی...
نوتریکا هم با لحن لوس و مشمئزکننده ای گفت: بابای جیگر...
وگوشی اش را در جیبش فرو برد. دستی به موهایش کشید و شاخه گل رز سرخی که در دست داشت کمی میان انگشتانش چرخاند.با گذر از جدول وارد پارک مقابلش شد.باید تلافی تمام یک سالی که خانه نشین شده بود را میکرد.در کوتاه ترین زمان ممکن آزاده را دید که روی نیمکت نشسته است.
با لبخند به سمتش رفت.هنوز حواسش نبود.گلبرگهای رز را به گونه ی ازاده نزدیک کرد.
ازاده با حس اینکه یک حشره روی صورتش است... جیغ کشید.نوتریکا خندید و ازاده با دیدن او و ان گل سرخ نفس اسوده ای کشید و لبخندی زد و گفت: نوتریکاااا...
نوتریکا کنارش نشست و گفت: سلام... خیلی معطل شدی؟
ازاده که چشم از گل سرخ برنمیداشت گفت: اُه.... نه خیلی...
نوتریکا تک شاخه ی گل را روی پایش گذاشت و گفت: خوب چه خبرا؟
ازاده همچنان منتظر بود تا ان یک شاخه گل را دریافت کند .... به چهره ی نوتریکا خیره شد و گفت: خبری نیست...
نوتریکا: نتایج چه طور بود؟
ازاده:نتایج چی؟
نوتریکا:خوب معلومه کنکورت...
ازاده نگاهش کرد... او کنکوری نبود.اهسته گفت: من کنکور نداشتم...
نوتریکا نگاهش کرد. پس او را با چه کسی اشتباه گرفته بود... ایییییی... داشت خرابکاری میکرد.با این حال لبخندی زد و گفت: عزیزم... این برای توست... تقدیم به عشقم...
ازاده لبخندی به رویش پاشید و اهسته گفت: وای مرسی... نوتریکا...
و گل را با تمام وجود بویید.... نوتریکا لبخندی زد وگفت: قابل تو رو نداره عزیزم... تو خودت گلی...
ازاده از اتفاقاتی که در طی هفته افتاده بود حرف میزد. نوتریکا هم اصلا گوش نمیداد و بیشتر اطرافش را نگاه میکرد.ازاده همیشه همینطور وراج بود..
نمیدانست چقدر گذشته است که صدای ضعیف موبایلش را شنید.
طوطیا با غر گفت: چه عجب...
نوتریکا : هان؟
طوطیا هم مثل خودش بی حوصله گفت: عصر جمعیم خونه ی شما... خاله جون مهمونی داده و گفته: بزنگم بهت گوشی دستت بدم که دیر نیایی....فهمیدی؟....الووووو....
نوتریکا: خیلی خوب... همین؟
طوطیا بی خداحافظی قطع کرد...
-بد اخلاق ... لب برچیده بود و به گوشی تلفن خیره نگاه میکرد.نیوشا متوجه اش شد و با لبخند به سویش رفت و گفت: پاشو بیا کارت دارم...
طوطیا لک لک کنان دنبالش می امد. نیوشا از او کمک میخواست تا رنگ لباسش را ست کند.
نوتریکا به ازاده نگاه کرد. به نظر دلخور میرسید... خواست کمی نازکشی کند که باز صدای گوشی اش امد.
کیمیا بود... گفته بود دلش گرفته است و در کافی شاپ منتظر اوست.
نوتریکا از ازاده خداحافظی کرد.چند دروغ و بهانه برای راضی کردن کافی بود فقط باید با اب و تاب بیان میشد تا باورپذیر تر باشد.
*********************
نگاهی به ساعتش انداخت....چطور یک ساعت دیر به موعد قرار رسیده بود.....این سومین بار بود که پیش خدمت کافی شاپ از او میپرسید امری دارین خانم.... و شیده هربار جواب میداد:منتظر کسی هستم..... شماره اش را گرفت. ریجکت کردنش توسط نوتریکا فراتر از تحملش بود.
نفس عمیقی کشید و از کافی شاپ خارج شد روی پله ها قدم میزد....یقه ی مانتویش را بالا داد....باورش نمیشد دیر رسیده باشد....بغض داشت خفه اش میکرد...
زمزمه وار با خودش حرف میزد:حتما نوتریکا خیلی نارحت شده... یعنی اومده و رفته....چرا جواب نمیده؟
امید عبسی بود که فکر کند نوتریکا هم مثل او دیر می اید....نگاهی به گوشی اش انداخت نه پیغامی نه زنگی....نفس عمیقی کشید بغضش را فرو خورد و باز شماره ی نوتریکا را گرفت....چرا پاسخ نمیداد؟ نگرانی سر تا پایش را مغلوب کرده بود و میلرزاند....
نوتریکا :وای باز این سه پیچه...
کیمیا: کیه؟یارو خودشو کشت خوب...این بار دهمشه که داره زنگ میزنه...
نوتریکا: ولش کن... میگفتی.....
کیمیا کمی از قهوه اش مزه مزه کرد و گفت:هیچی اخرش شهرام مجبور شد فرانک و پانی و برسونه.....ایست بازرسی هم گرفتتشون....
نوتریکا:اه....عجب ضایع بازاری شد....
کیمیا با خنده گفت: وای پسر قیافه هاشونو میدیدی چی میگفتی.....حالا فکر کن شهرام مست.... با لب و لوچه ی اویزوون لحن کشدار....با سکسکه....دستشو انداخته بود دور گردن یارو سربازه میگفت:داداش بیا یه بوس بده کلکش کنده بشه....ما بریم به کارمون برسیم.....
نوتریکا همانطور که میخندید گفت:شهرام تو حالت عادی فرق بین پسرا رو با دخترا تشخیص نمیده چه برسه به مستیش....کلا پنج میزنه.....
کیمیا با صدای زننده ای خندید و گفت:ای ول.... اینو خوب اومدی.....
نوتریکا کمی قهوه اش را مزه مزه کردو پرسید :خوب بعدش....؟
کیمیا:بعدش هیچی دیگه.....شهرام بدبخت هم شلاق خورد هم یه هفته تو بازداشت نگهش داشتند تا هوس لاس زدن با پسرا از سرش بیفته. . .
و هردو با صدای بلند خندیدند.
کیمیا:ولی نوتری حیف شد نیومدیا....مهمونی های منصور رد خور نداره....جات خیلی خالی بود......همه میگفتن...
نوتریکا:جدی؟اره میدونم....ولی اون موقع امتحان داشتم....نمیشد....
کیمیا:بمیرتو ام با این امتحانات ....مارو کشتی....
صدای زنگ گوشی نوتریکا نقطه ی انتهایی جمله ی کیمیا شد.
نوتریکا:واااای....این مگس چرا ول نمیکنه....
کیمیا:جوابشو بده ببین چی میگه....
نوتریکا نفس عمیقی کشید...بالاخره جواب داد.
بله.....
شیده با صدایی گرفته گفت:معذرت میخوام نوتریکا....
نوتریکا متعجب پرسید: واسه چی؟
شیده: نوتریکا هانی تو رو خدا.... میدونم از دستم دلخوری....ولی ..... ولی .....باور کن....تو ترافیک موندم.....
نوتریکا گل از گلش شکفت سر قرار نرفته بود و حالا شیده هم که خیلی دیر رسیده بود بهترین بهانه را برای بهم زدن داشت....دست پیش گرفت که پس نیفتد و لحن ناراحتی به صدایش داد و گفت:اره دیگه....اگه این بهانه هارو ازت بگیرن دیگه چی داشتی واسه گفتن ...ترافیک...هه.....شیده منو سیاه نکن...من خودم ختمم...
شیده با بغض گفت :عزیزم یه لحظه گوش بده....
نوتریکا وسط حرفش پرید و گفت:به چی؟به بهونه هات....بد قولی هات....شیده خیلی نامردی....تو این گرما میدونی چقدر به خاطرت واستادم.....میدونی چقدر منتظر بودم....اون وقت تو رو بگو....اولش که منو نشناختی.... بعد هم که نیومدی....با صدای غمگین تری گفت:من ...من دوست داشتم...ولی تو.....و نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
شیده آرام آرام گریه میکرد... باورش نمیشد به همین راحتی نوتریکا را از دست بدهد.
نوتریکا بار دیگر به حرف آمد: بهتره تمومش کنیم.....من نمیتونم با ادمای بد قول سر کنم...نمیتونم با ادمی که واسش مهم نیستم دمخور باشم..دیگه بهم زنگ نزن.....
شیده : ولی نوتریکا من...
نوتریکا بدون انکه منتظر التماسهای شیده باشد گفت:موفق باشی....خداحافظ.....
و الو الو های شیده که میان هق هقش گم شده بود را نشنید.....
نوتریکا لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:اخیش شرش کنده شد......ولی عجب کنه ای بودا....
کیمیا:حالا جدی رفته بودی سر قرار؟
لبخند نوتریکا عمیق تر شد و گفت:نچچچچچچچ....
کیمیا:ای ناکس....
نوتریکا: دیگه دیگه..... ما اینیم.....
کیمیا: راستی واسه امشب با فریبرز اینا جایی دعوتم میای؟
نوتریکا : امشب؟ پس مهمونی کامی چی؟
کیمیا پوزخندی زد و در حالی که سیگارش را گوشه ی لبش میگذاشت گفت: کامران خونه اش کوچیکه.... اتاق کم داره... من نمیتونم صف وایسم... و به طرز وحشتناکی ریسه رفت.
نوتریکا چیزی نگفت.پس از اینکه کمی شکلات خورد با لحنی ناراضی گفت: من نمیفهمم مهمونی های اینا چرا وسط هفته است؟!
کیمیا با لوندی سرش را تکان داد تا موهایش را کنار بزند با خنده گفت: ناقص.....وسط هفته....مامورو ایست بازرسی کمتره.... تو مث که تو باغ نیستیا....
نوتریکا: ناقص ننه ته.....من فرداش کلاس دارم.....مثل شماها بیکارو بی آر نیستم که.....کار و زندگی دارم.....
کیمیا: اَه .... نوتریکا جون مادرت ضد نزن .....
نوتریکا: به جون کیمی.... کلاس ایین نامه رانندگی... باید گواهیمو بگیرم... بعدشم.اگه این دفعه هم دیر برسم خونه سنگسارم حتمیه....بابام عمرا تو خونه رام بدن...و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:اُه...الانم به پاش که باید برم خونه....دیرمه....
کیمیا پشت چشم نازک کرد و گفت:عین این دخترا....با دهن کجی گفت: دختر 18 ساله به پا روسریت این ور و اون ور نشه......به جون نوتریکا فقط یه روسری و مانتو کم داری.....اداهاتم که تکمیله عینهو دخترا.....
با لحنی عشوه گرانه اضافه کرد: وای دیرم شد.....
نوتریکا با لبخند گفت:پاشو کم زر بزن.....
بعد از انکه حساب کرد بیرون از کافی شاپ نوتریکا گفت: بیا برسونمت....
کیمیا نگاهی به پراید قرضی انداخت و گفت: تو که گواهی نمیخوای... همینجوریش که ولی تو خیابون...
نوتریکا با حواس پرتی لبخندی زد و پرسید: حالا میای؟
کیمیا:نه....ماشین اوردم.....کاری نداری...
نوتریکا بالاخره از گشتن جیبهایش فارغ شد و لبخند مرموزی زد و گفت:رد کن بیاد....
کیمیا یک تای ابرویش را بالا داد و حین جابه جا کردن بند کیفش روی شانه متعجب پرسید:چیو؟
نوتریکا:با همه اره.....با ما اَم اره.....گوشی و رد کن بیاد......
کیمیا:چرا چرند میگی؟
نوتریکا لبخندی زد و گفت: به قیافه ی من میاد پپه باشم؟....البت خطا از جانب موبایل منه گاهی ادرسا رو قاطی میکنه... الانم اشتب کرده رفته تو جیب شوما.....
کیمیا با طنازی خندید و گفت:اَی گندت بزنن با اون چشات....
نوتریکا:اره عزیزم....چشم عقابه....
کیمیا:بابا .... نوتریکا گوشیت خوش دسته.... بذار دو روز پیشم بمونه.....
نوتریکا:خوش دسته واسه صاحابش.... رد کن بیاد که کار دارم باید برم.....
کیمیا: حالا دو دقه چشات و درویش میکردی....میمردی....لااقل یکی واسم بخر....چی میشه؟
گوشی را از جیبش دراورد و به سمت نوتریکا گرفت....
نوتریکا چشمکی زد و گفت:باشه...بهش میگم....بای....
سوار ماشین شدوبه خانه رفت....
وقتی رسید صدای ضبط اهنگ و هلهله کل حیاط را برداشته بود...وارد سالن شد هیچکس حواسش به او نبودهمه در حال تماشای رقص طلا و نیما بودند.در فکر شب بود. چگونه میتوانست از خانه خارج شود... ساعت تازه هفت عصر بود... یازده باید حرکت میکرد.
خدا امشب را به خیر بگذراند.
نوتریکا چشمکی به کیمیا زد و گفت:باشه...بهش میگم....بای....
سوار ماشین شدوبه خانه رفت....
وقتی رسید صدای ضبط اهنگ و هلهله کل حیاط را برداشته بود...وارد سالن شد هیچکس حواسش به او نبودهمه در حال تماشای رقص طلا و نیما بودند.در فکر شب بود. چگونه میتوانست از خانه خارج شود... ساعت تازه هفت عصر بود... یازده باید حرکت میکرد.
خدا امشب را به خیر بگذراند. لباسهایش را عوض کرد وبه طبقه ی پایین رفت.
جاوید زیر چشمی او را میپایید بعد از سلام و علیک با همه کنار روزبه نشست.
هایده رو به او گفت:عمه جون....تبریک نمیگی؟
نوتریکا حینی که خیاری را برمیداشت گفت:دیگه تبریک نمیخوادکه....از اولش معلوم بود قراره چی بشه.....
فائزه لبخند عمیقی به او زد و گفت:ان شا ا... نوبت تو بشه عمه....
نوتریکا با چرخ چرخ خیار را میجوید در همان حال با دهان پر گفت:عمه جون....نفرین میکنی...
عزیز با محبت نگاهش را به او دوخت و گفت:پدر سوخته مگه زن گرفتن بده....
نوتریکا با لحن مسخره ای گفت:نه نه نه...اصلا بد نیست....
سیما نگاهش را از نوتریکا به عزیز دوخت وگفت: نوتریکا دهنش بو شیر میده عزیز....حالا زوده....
نوتریکا هم ادامه ی حرف خاله اش را گرفت و گفت:اره....اره....لا مصب بوی این شیره مث سیر میمونه.....هنوزم که هنوزه بوش نرفته...از اون بو آست که تا اخر عمر ادم میمونه....
سیمین با اشاره ی چشم و ابرو به او فهماند که کم چرت و پرت بگوید.
نوتریکا هم خندید و تعظیم کوتاهی کرد و گفت : فدای سیمین جون...چه خوشگل شدی امشب....
فائزه لبخندی زد و با طعنه گفت :سیمین جون مگه این که پسرت ازت تعریف کنه... و همراه با حمیده خندیدند. سیمین دلخور شد اما به روی خودش نیاورد.
عزیز چشم و ابرویی به آن دو رفت که از دید سیما پنهان نماند .
نیما رو به نوتریکا گفت : خوبه حالا تو ام... کم نمک بریز ، نمک دون...
نوتریکا با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت: جدی گفتم... من فعلا قصد ازدواج ندارم...
طوطیا تمام مدت او را زیر نظر داشت بالاخره طاقتش تمام شد وبا سادگی پرسید: یعنی جدی میخوای تا اخر عمرت مجرد بمونی؟
نوتریکا با لبخندی معنی دار رو به طوطیا گفت:فعلا که داریم شاگردی داداش بزرگه رو میکنیم...تا بعد چی پیش بیاد....
نیما با اخم به او خیره شد و گفت:منظور....
نوتریکا با خونسردی سیبی را پوست میکند و گفت:حالا....
سیمین که حوصله اش از بحث انها سر رفته بود و دلش نمیخواست ابرو ریزی پیش بیاید با اشاره نیما را که جوابی را در استین برای او حاضر کرده بود را ساکت کرد. جمع به حالت عادی گفت و شنود وخنده بازگشت. فقط طلا بود که به نیما با سوظن نگاه میکرد.
قبل از شام مهمانان اوای رفتن سر دادند.
نوتریکا به سمت اتاقش رفت... باید تاساعت یازده بهانه ای برای رفتن جور میکرد.نیوشا به دنبالش رفت و گفت:یه دقه وایسا...
نوتریکا بی حوصله گفت:هااا ن؟
نیوشا نگاهی به سر تا پای نوتریکا انداخت و گفت:ظهر کجا بودی؟ طوطی میگفت صدای یه دختر میومد؟
نوتریکا با غیظ گفت: فکر نکنم باید به تو جواب پس بدم...
نیوشا دست به کمر ایستاد وگفت: چه غلطا... نکنه دلت میخواد به گوش بابا برسونم...؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت:باز که تو دم درآوردی مارمولک.....اصلا ببینم بابا جونت در جریان تاریخچه ی پر محتوای شما هستن؟
رنگ از رخ نیوشا پرید... با این حال خودش را کنترل کرد وگفت: یعنی چی؟
نوتریکا بابد جنسی گفت: اگه بدونه تو چی هستی ...چشمهایش را ریز کرد و گفت:اگه بدونه تابه حال باچند نفر روهم ریختی؟وای وای وای....خیلی بد میشه...نه؟بابا بدونه تو چه کارنامه ی درخشانی داره... خونتو حلال میکنه... مگه غیر از اینه؟
سیمین پایین پله ها ایستاده بود به حرفهای انها گوش میداد.
نیوشا با تته پته گفت: من هیچ کاری نکردم.
نوتریکا نگاهی به سرتاپای او انداخت وگفت:نه بابا... پس محمد رضا و رامین دوست پسرای عمه ی من بودن؟
سیمین دیگر طاقت نیاورد پله هارا دوتا یکی بالا رفت ومقابل ان دو ایستاد. نگاهش بین چهره ی رنگ پریده ی نیوشا و چهره ی مصمم نوتریکا میچرخید.
پس از چند ثانیه سکوت رو به نوتریکا پرسید :یعنی چی نوتریکا؟چی داری میگی؟جریان چیه؟
نیوشا ملتمسانه به نوتریکا نگاه میکرد...نوتریکا هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت زهرش را ریخته بود و ماندن را جایز نمیدانست. روی تخت دراز کشید و موبایلش را دراورد وفایل موزیک را باز کرد.
نیوشا ساکت به دیوار تکیه داده بود و زیر لب نوتریکا را به باد ناسزا گرفته بود.
سیمین روی تخت دخترش نشسته بود و عصبی پنجه هایش را درهم قلاب کرده بود با لحنی خشک و خیلی رسمی گفت:گوش میکنم...
نیوشا خودش را به نفهمیدن زد :به چی؟
سیمین با لحنی تحقیر امیز گفت:به تاریخچه ی پر محتوای جنابعالی...
نیوشا آهسته و خونسرد گفت: مامان تو که نوتریکا رو میشناسی ... حرف مفت زیاد میزنه...مگه غیراز اینه...کدوم حرفش صحت داشته که این دومیش باشه؟بعدشم من هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم...
سیمین با حرص گفت:یعنی میخوای بگی با هیچ احدی دوست نبودی؟آره؟
نیوشا حرصش گرفته بود وهمانطور که برای نوتریکا به تلافی این کارش در ذهنش نقشه میکشید با غیظ گفت: هر رابطه ای هم که داشتم بارعایت اصول اخلاقی بوده...
سیمین با لحن تندی گفت:پس اعتراف میکنی که دوست پسر داشتی؟
نیوشا با چشمهای گرد شده رو به مادرش گفت:اعتراف ؟ !پوزخندی زد و در ادامه گفت:ببخشید من به چه جرمی متهم شدم که از من اعتراف میخواید؟اگه رابطه برقرار کردن با چندتا پسر که از قرارهمکلاسی های کلاس زبانت هم هستن اونم فقط در حد یه سلام و علیک وجزوه گرفتن ...جرمه...گناهه...بله من مرتکب یه همچین گناهی شدم...حالا چه حکمی برام صادر میکنید؟با تمسخر گفت:لابد اعدام... ؟و بعد خنده ی عصبی کرد و گفت:خوبه والله...
سیمین با عصبانیت گفت :نیوشا ... تو خجالت نمیکشی؟؟؟ تو روی من زل میزنی میگی دوست پسر داشتی؟ خجالتم خوب چیزیه... به خیالم دخترم و سنگین و رنگین بزرگ کردم... فکر میکردم تو خانم و عاقلی ... نمیدونستم..وزیرلب به جان خودش غر میزد. پس از مکثی گفت:پس همینه.. همینه کنکور تو افتضاح دادی... همینه ... فکر درست نبودی... ذهنت پیش دوست پسرات بوده؟ اره؟؟؟
نیوشا با لحن مضطربی گفت:کی گفته؟؟؟ نخیرم... با لحن پر بغضی گفت: این قضیه مال اوایل پیش دانشگاهیه...
سیمین محکم به زانویش زد و گفت: اِ اِ اِ... تو چرا اینطوری شدی؟ نیوشا.... چند وقته که افتادی تو خط دوست پسر؟ من الان باید بفهمم؟ تو خجالت نمیکشی؟
نیوشا اشکهایش جاری شد وارام گفت: من شیشصد ساله باهاشون بهم زدم...
سیمین به صورتش زد و با ناله گفت: مگه چند تابودن؟؟؟
نیوشا فقط ارام اشک میریخت. او فقط از دو همکلاسی پسر کلاس زبانش شماره گرفته بود و یکبارم با یکی از انها بستنی خورده بود.
همان روزهای ابتدای پیش دانشگاهی نوتریکا انها را دیده بود و بعد از ان روز نیوشا از ترس نوتریکا دیگر با هیچ کدامشان حرفی نزد. فکرش را هم نمیکرد الان در این لحظه نوتریکا از آن برگ برنده استفاده کند. شاید همان روزها اگر این مسئله را عنوان میکرد چنین ناراحت ودلگیر نمیشد.
سیمین با بغض با مشت به سینه اش کوبید و گفت: خدایا... فکر میکردم دخترم عاقل و بالغه.. فکر میکردم یه دختر خانم و افتاب مهتاب ندیده است...چه کار کردی نیوشا... چه بلایی داری سر من وخودت میاری؟
نیوشا به تندی گفت:خوب طوطیا هم تو راهنمایی با یکی دوست بود... اصلا همه ی دوستام دوست پسر دارن..
سیمین چشمهایش را ریز کرد... با لحن عبوسی گفت: همه هر غلطی بکنن؟ تو هم باید هرکاری که دیگران انجام میدن بکنی؟ بقیه میرن خودشونو میندازن تو چاه... توهم باید بری؟ میدونی اگه بابات بفهمه چه بلایی به سرت میاره...
نیوشا با ترس کنار مادرش نشست وگفت: ماما ا ا ان... اخه من که کاری نکردم؟
سیمین با اخم نگاهی به او که رنگش پریده بود گفت: دیگه کلاس زبان نمیری...
نیوشا سرش را پایین انداخت و گفت: نمیرم...
سیمین از جایش بلند شد و گفت: لابد به بهانه ی کلاس زبان میرفتی باهاشون قرار میذاشتی اره؟
نیوشا چیزی نگفت. سیمین با غیظ گفت: فردا میرم اموزشگا ه وای به حالت غیبت داشته باشی...
نیوشا با اسودگی گفت:ندارم...
سیمین دست به کمر رو به رویش ایستاده بود ... نفسش را مثل فوت بیرون فرستاد وگفت: موبایل و سیم اینترنت تو بده به من...
نیوشا حوصله ی اما و اگر اوردن و نداشت... با بغض به حرف مادرش عمل کرد وسیمین با چشم غره ای که به او رفت از اتاق خارج شد و در را هم محکم بست.
نیوشا از حرص وعصبانیت میلرزید از اتاقش خارج شد و وحشیانه در اتاق نوتریکا را باز کرد.
او با ارامش روی تخت دراز کشیده بود و حین موزیک گوش دادن به ببرش زل زده بود.
نیوشا به سمتش امد و سیم هنزفری را با عصبانیت از گوشش بیرون کشید.
نوتریکا با داد گفت: اُ ... هَ... چه خبرته؟
نیوشا با صدای لرزانی که از بغض ناشی میشد گفت: خیلی بیشعوری...
احتیاجی نبود که نوتریکا فکر کند چرا نیوشا به این روز افتاده است. سیمین حسابی دخترش را گوشمالی داده بود.
پوزخندی زد و گفت:بالاخره مامان و بابا باید بدونن چه دختری تحویل جامعه دادن ... نه؟ دوست نداری دستت رو بشه؟منم مثل تو میخوام روشن بشه دنیا دست کیه... اون موقع که جلو بابا خود شیرینی میکردی و پشت سر من وراجی میکردی...باید فکر امروزتو میکردی... مثل اینکه یادت رفته؟خوب منم دو تا ازشق القمراتو رو میکنم....چه اشکال داره... هان؟
نیوشا از حرص پوست لبش را میجوید پوزخندی زد و گفت: نوتری خان فکر نکن ماجرای امروز یادم میره.... دارم برات...
نوتریکا با لبخندی تحقیرآمیز گفت: اُ لا لا... چه دختر شجاعی ...با لحنی بچگانه گفت: اسمت چیه عمو جون؟دخترِ شجاع؟
نیوشا دست به سینه مقابلش ایستاده بود و چانه اش میلرزید .
نوتریکابا ارامش ولی تند و عصبی ادامه داد : ببین دختر شجاع با دُم شیر بازی نکن... هنوز خیلی جوجه ای.... خودتم خوب میدونی که آتو ازت زیاد دارم... مجبورم نکن همه رو یهو رو کنم.... به پر و پای منم نپیچ...
میزنم به سیم اخر بعد واسه تو بد میشه... خود دانی...
نیوشا زهرخندی زد وگفت: واقعا که به تو هم میگن برادر...
نوتریکا: به تو هم خواهر نمیگن... این به اون در.... و به سمت در اتاقش رفت و رو به نیوشا گفت:هررری...
نیوشا بی حرف از اتاق خارج شد نوتریکا دررا محکم بست.
نیوشا لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.
درست از وقتی که گزارش سیگار کشیدن نوتریکا را به پدرش داده بود رابطه اش با نوتریکا از این رو به آن رو شده بود... تقریبا یک ماه تمام بود که سعی داشتند به هر نحوی یکدیگر را جلوی اعضای خانواده تحقیر و تخریب کنند.گاهی اتش جدال سرد میشد اما از بین نمیرفت.
نیوشا با خیال اینکه این کار صلاح خود نوتریکا است تمام آنچه که دیده بود را برای پدرش بازگو کرد تا جاوید هم با همان منطق همیشگی اش مشکل را برطرف کند اما نتیجه برعکس شد چرا که پدرش بعد از کلی سرزنش و داد و فریاد با نوتریکا در اخر با گفتن جمله ی هر غلطی که خواستی بکن ... باعث شد تا نوتریکا واقعا انقدر خود سر شود که هرکای بخواهد انجام دهد.رابطه شان بی نهایت سرد شده بود ، حتی حرف زدنشان هم زوری بود... و نوتریکا هم هر کاری دلش میخواست میکرد وجاوید هم کاری به او نداشت. در واقع هر کاری که میدانست پدرش از آن بیزار است انجام میداد.
در این بین نیوشاخودش را مقصراین کشمکش ها و لجبازی های بچه گانه ی نوتریکا میدانست...لجبازی هایی که فقط و فقط به ضرر خودش بود.
نیما و نوید هم نهایت تلاشش را برای از بین بردن لج و لجبازی نوتریکا کرده بودند اما همه بی ثمر بود.شاید اگر جاوید همچنان در مورد او بی اعتنا نبود نوتریکا وضعیت بهتری داشت.
نیوشا در دل گفت: نوتریکا هم درست مثل باباست... هر دو لجباز و یک دنده... هیچکدومشون کوتاه نمیان... اه... پس تو کی میخوای آدم بشی....بیچاره بابا...بیچاره مامان... بیچاره خودت پسره ی دیوونه... روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
بی سر و صدا وارد خانه شد لحظه ای ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کند تلو تلو خوران از پله ها بالا رفت پلک هایش را به زحمت باز نگه داشته بود وارد اتاق شد هنوز چند قدم نرفته بود که زانویش به جسم سختی خورد حتی حوصله ی ناله کردن هم نداشت بدون تعویض لباس خودش را روی تخت انداخت و با یک دست ملافه را روی سرش کشید وبی درنگ به خواب رفت.
سیمین پشت دراتاق ایستاده بود از باز کردن در امتناع کرد میدانست قرار است با چه صحنه ای مواجه شود یا بازار شام یا میدان جنگ به هر حال از این دو حالت خارج نبود تصمیم گرفت اعصابش را بیشتر از این متشنج نکند از پشت در با صدای بلندی گفت:نوتریکا...نمیخوای بیدار بشی؟ لنگ ظهره...نوتریکا... نوتر ... یکا...
سیمین پس از انکه جوابی نگرفت از بیدار کردن او منصرف شد و به اشپزخانه بازگشت.
جاوید با حرص گفت: دیشب ساعت چند برگشت؟
سیمین قوری به دست فنجان جاوید را پر میکرد اهسته گفت: چهار صبح...
جاوید با حرص گفت: پسره ی بی فکر... لابد بازم با اون سپهر رفته بود اره؟
سیمین به دفاع از نوتریکا گفت: نه بابا... با چند تا دیگه از دوستاش بودن...
جاوید پوزخندی زد حرف سیمین را نشنیده گرفت وگفت: بوی گند الکل کل اتاقشو برداشته...
سیمین چای را مقابلش گذاشت و گفت: چیکارش داری ؟ این همه وقت درس خونده داره خستگی در میکنه...
جاوید با غیظ روزنامه اش را لوله کرد واز جایش بلند شد. سیما تقه ای به در ورودی زد و وارد خانه شد.
رو به جاوید که چهره اش در هم گره خورده بود سلام کرد.
جاوید: سلام زن داداش... حال شما...
سیما با ناراحتی روی صندلی پشت اپن نشست وگفت: چه حالی جاوید خان...
سیمین : چی شده سیما؟
سیما زبانش را تر کرد و شروع به تعریف نمود. جاوید هم که گوشش از درد و دل های خواهرانه ی همسر خودش و همسر برادرش پر بود به اتاق رفت تا لباسش را تعویض کند و به شرکت برود.
سیمین همینطور مبهوت به سیما خیره بود اخرش هم طاقت نیاورد و گفت: قرار بود ابان بیان که...
سیما پا روی پا انداخت و گفت: از دهنم در رفت گفتم پنج شنبه ی دیگه اگه خدا بخواد نامزدی طلا و نیماست...
مهنازم نه گذاشت نه برداشت گفت: ما هم میایم...
سیمین به صورتش زد و گفت: خاک بر سرم ... تو اون هول و ولا...
سیما درحالی که به یک نقطه خیره بود گفت: چه میدونم. اهی جمله اش را نقطه کرد.
سیمین فنجان چای را مقابل خواهرش گذاشت و گفت: اینا کی میخوان برن ازمایش؟
سیما به بخاری که از داغی چای بلند شده بود مینگریست نفسش را فوت کرد و گفت: فردا صبح...
سیمین حرفش را مزه مزه میکرد که سیما اهسته گفت: اگه جوابشون... و باتته پته گفت: اگه جوابشون نخوره بهم؟
حرف دل سیمین را به زبان اورده بود.سیمین اهسته گفت: دیگه به خودشون مربوطه... نمیدونم والله... ای شالا که اینطور نمیشه... هرچی خدا بخواد... هرچی مصلحت باشه همون میشه....
سیما کمی چای نوشید و همان هنگام نیوشا و طوطیا با سر و صدا از باغ وارد خانه شدند.
سیما بی توجه به شلوغ کاری انها گفت: مهنازو چه کنیم؟
سیمین با تشویش گفت: میخواستم خونه رو مرتب کنم... واسشون مهمونی بگیرم... خدا کنه به گوش خاله مستان نرسه چه طور از مهناز پذیرایی کردیم...
سیما با خنده گفت: اخه هنوز اومدن؟
سیمین بی توجه به سوال خواهرش پرسید: یکی دیگه بریزم؟ منظورش چای بود.
سیما با سر تایید کردو سیمین گفت: دفعه ی پیش یادت نیست چو انداخته بود مهناز دو تا دختر خاله تو تهرون داره رفته هتل... حالا که پیرتر شده و ... استغفرالله...
سیما میخندید و نیوشا وطوطیا گوشهایشان را تیز کرده بودند تا متوجه حرفهای مادرانشان شوند.
با صدای زنگ گوشی اش از خواب برخاست... شیده بود. به زور جوابش را داد. تمام مدت داشت گریه های او را گوش میداد. دروغ چرا دلش سوخت و پذیرفت که یک فرصت دیگر به او بدهد و قرار شد تا یک ساعت دیگر در کافی شاپ همیشگی منتظرش باشد
تلفن را قطع کرد.ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود. صبح هم یک بار از صدای مادرش بیدار شده بود اما... چرا اینقدر خوابیده بود؟!
ملافه را از روی سرش کنار کشید گلویش میسوخت به زحمت روی تخت نشست شقیقه هایش تیر میکشید دیشب واقعا زیاده روی کرده بود .
سیمین از پشت در اتاق صدایش میزد: نوتریکا....... نوتریکا............
زیر لب گفت:ای کوفت و نوتریکا...مرگ نوتریکا برسه و باصدای بلندتری گفت:مامان بیدارم...به خدا بیدارم...سر جدت اینقدر نوتریکا نوتریکا نکن...رو مخ من راه نرو...
سیمین نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد و گفت: نوتریکا دیشب که دیر اومدی خونه،پدرتم عصبانیه...بهونه دستش نده...میشناسیش بسه دیگه چقدر میخوابی... بلند شو... باید اتاقتو مرتب کنی...
و صدای خاله اش را از طبقه ی پایین شنید که سیمین را صدا میزد.بعد از رفتن مادرش به سمت حمام رفت و یک دوش اب سرد که در گرما فوق بی نظیر بود. در آینه نگاهی به چشمهای پف کرده و سرخش انداخت این بار سوم بود که مسواک را به خمیردندان آغشته میکرد ولی هنوز تا حدی دهانش بوی الکل میداد. حوصله ی جنجال پدرش را نداشت...لثه اش هم شروع به خونریزی کرد. این را کجای دلش جا میداد... یک دوز به خودش تزریق کرد.سهمیه ی فاکتورهشتش رو به اتمام بود...دهانش را شست و نفس عمیقی کشید .شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت.چرا هنزو دهانش بوی الکل میداد؟! و گفت:به درک...هرچی شد شد... موهایش را رو به بالا سیخ کرد و پس ازیک دوش جانانه با هوگو از اتاق خارج شد و درش را هم مثل همیشه قفل کرد.
از پله ها پایین می آمد.جاوید روی صندلی گهواره ای نشسته و مشغول خواندن کتاب بود.
زیر لب سلامی گفت و از ظرف میوه ی روی میز سیبی برداشت.
سیمین صدایش کرد و گفت: در اتاقتو قفل نکن... میخوام مرتبش کنم... بیانهارتم داغ کردم....
نوتریکا: خودم برگشتم جمع میکنم... دارم میرم بیرون.... سیمین اعتراضی کرد که به بی پاسخی از جانب نوتریکا ختم شد.
سنگینی نگاه پدرش را حس کرد و به او خیره شد. جاوید از بالای عینک مستطیلی اش نگاهی به سر تاپای آرش انداخت جین آبی فاق کوتاه که روی زانو و چند جای دیگرش پاره و پوسیده شده بود به همراه تی شرت مشکی جذب که عکس چند صلیب وجمجمه ی سفید رویش نقش بسته بود،را به تن داشت جاوید با پوزخندی تحیر آمیز دوباره مشغول مطالعه شد.
خواست از خانه خارج شود که نیما صدایش زد.
نیما: فردا داریم میریم ازمایش خون بدیم...
نوتریکا:خوب؟
نیما: تو هم بیا یه چکاپی بکن.... از اخرین ازمایشت دو ماه گذشته...
نوتریکا چیزی نگفت.
نیما زیر گوشش با غیظ گفت: مشروب نخوری تو خونت میمونه...
نوتریکا باشه ای گفت و از خانه خارج شد.طوطیا هم تنها با نگاه او را بدرقه کرد.
نیما هم پشت سر او از خانه خارج شد و به سمت خانه ی خاله اش رفت.نبی خان در حال تیز کردن سنگفرش بود که نیما سلام داد.
نبی خان جارو به دست عرق پیشانی اش را با لنگی که دور گردنش بود خشک کرد و گفت: خوش میگذره نیما خان...
نیما دستهایش را در جیبش فرو کرد وگفت: بد نیست نبی خان...
نبی خان چانه اش را به سر چوبی جاروی بلندش تکیه داد و گفت: هی جوونی...
نیما لبخندی زد و نبی خان اهی کشید و گفت: راستی نیما خان...
نیما منتظر نگاهش میکرد.
نبی خان اهسته گفت:چطور بگم... نگران نشی ها...
نیما با چهره ای که سراسر رنگ شده از انتظار بود پرسید:چطور شده؟
نبی خان : راستش چند وقت پیش که داشتم باغ و اب و جارو میکردم... دیدم اقا کوچیک داشت میرفت سمت در که یهو وسط راه نشست رو زمین...
نیما با هول گفت: کی؟
نبی خان با تته پته گفت: هول نکن بابا جون... من که رفتم پیشش گفتم:چی شده؟ گفت:هیچی سرم گیج رفت... خلاصه با یه اب قند حالش جا اومد... گفتم کبری به سیمین خانم بگه اما گفت: دلشو نداره...منم با خودم گفتم : شاید مهم باشه... اقا کوچیکم که جوونه ...حواسش به خودش نیست...
نیما اهسته تشکری کرد... در این چند وقت کم پیش می امد نوتریکا حالش بد شود. اخرین بار شب اعلام نتایج بود.به هرحال تا ساعتی پیش خوب بود.شاید نباید نگران میشد.به ارامی تقه ای به در ورودی زد و وارد شد.
عد از سلام علیک با سیما پرسید: طلا کجاست خاله؟
سیما با خنده گفت: تو اتاقش... من گفتم خواهرزاده ام برای یه بارم که شده واسه خاطر من اومده یه سری بهم بزنه...
نیما با شرمندگی فقط سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
سیما با لبخند گفت: برو خاله جون... برو که از صبح معلوم نیست چش شده... نیمای خونش پایین اومده ... و خودش از حرف خودش ریسه رفت.
نیما هم پله ها را دو تا یکی طی کرد و به اتاق طلا رفت.
او روی صندلی مقابل کامپیوترش نشسته بود و چند طرح گرافیکی را اصلاح میکرد.
نیما : به به ... طلا خانم حال شما...
طلا با سردی سلام کرد.
نیما کنارش امد و به میز کامپیوتر تکیه زد وگفت: چرا اماده نیستی؟
طلا شانه ای بالا انداخت وگفت: حوصله ندارم...
نیما متعجب به او که تمام مدت به صفحه ی مانیتور زل زده بود نگریست و گفت:طوری شده؟
طلا: نه...
نیما کلافه دستی به صورتش کشید و صندلی طلا را به سمت خودش چرخاند و گفت: مطمئنی؟
طلا بدون انکه به او نگاه کند به پنجه هایش خیره شد.
نیما منتظر بود.
کمی بعد نیما نگا هی به او انداخت و گفت: میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
طلا با لحنی نسبتا تندی گفت: مگه چلاغی؟ پاشو خودت بریز....
نیما متعجب به او نگاه میکرد آهسته پرسید: طلا طوری شده؟
طلا بی حوصله گفت: نه مگه قرار بود طوری بشه؟ چرا همش میپرسی؟
طلا خواست از اتاق بیرون برود که نیما دستش را گرفت و او را روی تخت کنار خودش نشاند و گفت: چی شده؟
طلا نفس عمیقی کشید و گفت: گفتم که هیچی...
نیما: این قیافه ی هیچی نیست....
طلا در چشمانش خیره شد و گفت: به جز من چند نفر دیگه تو زندگیت بوده؟
نیما فقط زل زده بود به صورت او ... در اخر هم طاقت نیاورد با صدای بلند خندید.
طلا هم با غیظ اخمهایش را درهم کشیده بود و مفصل انگشتانش را ترق ترق میشکست.
نیما که متوجه وخامت اوضاع شده بود گفت:نکن.. لقوه میگیری..
طلا اهسته گفت: به تو مربوط نیست... برو بیرون کار دارم...
نیما مبهوت صدایش زد : طلا...
طلا چیزی نگفت. نیما پوفی کشید و گفت: این چه حرفیه تو میزنی...
طلا: یا جوابمو بده یا برو بیرون من کلی کار دارم....
نیما کاملا روی تخت دراز کشید و گفت: تو امروز زده به سرت... و ملافه راروی خودش کشید وگفت: پس من میخوابم... و زمزمه کنان با خود ادامه
داد :منو بگو ازخواب عصرم زدم خانم و ببرم بگردونم...
طلا با حرص ملافه را کنار زد و گفت: من زده به سرم...
نیما سکوت کرده بود.
طلا: مگه با تو نیستم ؟جواب منو ندادی...
نیما: جوابتو 5 سال پیش که اومدم اعتراف کردم، دادم ... یادت رفته؟
طلا: نه یادم نرفته تازه به نتیجه رسیدم که دروغ گفتی... 5 سال پیش که پرسیدم گفتی من اولی و اخریشم...
نیما: خوب.... من کاری کردم.... حرفی زدم.... عملی ازم سر زده؟
طلا: نوتریکا چی میگفت که داره شاگردی تو رو میکنه؟
نیما به قاب عکس خودش که روی میز کنار تخت طلا بود خیره شد و گفت: منم حالیم نشد منظورش چیه....
طلا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: ولی من خوب فهمیدم....
نیما پوز خندی زد و گفت: بفرمایید ترجمه کنید بلکم ما هم شیرفهم شیم....
طلا از جایش بلند شد و مقابل پنجره ایستاد و گفت: همه تو فامیل میدونن نوتریکا چه جور پسریه ... به اندازه ی موهای سرش دوست دختر داره....
نیما با خنده گفت: باریک الله.... آفرین... چه اکتشافی... خسته نباشی اینو که همه میدونن...
طلا با بغض گفت: وقتی یه همچین ادمی میگه داره شاگردی تو رو میکنه یعنی چی؟ یعنی تو از اونم بدتری.... معلوم نیست قبلا چقدر گند کاری کردی... یا حتی همین حالا وقتی از خونه میری بیرون چه غلط میکنی....
نیما با چشم هایی گرد شده از حیرت نیم خیز شد و گفت: طلا؟ ! خواب نما شدی؟میفهمی چی داری پشت سر هم بلغور میکنی.... چرا چرند میگی....هیچکس واسه حرف نوتریکا تره هم خرد نمیکنه..... اون وقت تو اینقدر که دهن بینی چرندیات اون پسره ی یالقوز و میکوبونی تو فرق سر من...... دمت گرم بابا.... خیلی کار درستی ...و زیر لب زمزمه کرد: مرده شورتو ببرن نوتریکا که از دست تو یه آب خوش از گلومون پایین نمیره...
طلا: اره همه دروغ میگن جز تو...
مقابل مانیتور نشست و بدون انکه کاری بکند موس را میچرخاند و لحظه ای بعد عنان اشکهایش را رها کرد.
نیما نفس عمیقی کشید و روی تخت نیم خیز شد و به آرنجش تکیه کرد و گفت:طلا دیوونه چرا گریه میکنی؟؟؟؟....
طلا با هق هق گفت: واسه چی از من پنهان کردی....
نیما موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: چیو؟
طلا: چند تا دوست دختر داشتی؟
نیما: الهه مثل اینکه یادت رفته جفتمون از بچگی باهم بزرگ شدیم... از جیک و پوک هم باخبر بودیم بعدشم هرکسی تو زندگیش یه گذشته ای داره... من 5 سال پیش که خدا زد پس کله امو بهت تو همین اتاق گفتم عاشقتم ... یادت رفته؟ من که همون روز که تو رو خواستم بهت گفتم که از یه خر دیگه هم خوشم میومد...... بعدشم مگه رفیقای من اومدن خواستگاریت من حرفی زدم اصلا به روت اوردم.... عزیز من مهم حالاست نه 10سال پیش... نه 20 سال دیگه....
طلا که کمی آرام تر شده بود گفت: نیما اگه من بمیرم تو بازم ازدواج میکنی...
نیما: ما هنوز نامزدم نکردیم.... و لبش را به دندان گرفت تا از چهره ی غضبناک طلا نخدد.
طلا باز پرسید:اره یا نه؟
نیما چهره ی غمگینی به خود گرفت و گفت:به جون .طلا. بعد از اینکه ازدواج کردیم... اگه طوریت شد... قسم میخورم... قول میدم... قول میدم... به جون بچه های نداشته ام ... تا هفتت صبر کنم بعد... و با صدای بلند خندید...
ارتقا رم در لپ تاپ سونیcr205eو انتخاب مودم کارت بیسیم اینترنال برای لپتاپهای دل سیمکارت خور! مهمونی های منصور رد خور نیوشا به سمتش امد و سیم هنزفری را با دریــــــــــای رمـــ بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانـلـــــــود رمــــ ـــــان مرسی ، چایی خور نیستم . یکی از هنزفری هاش روی سوی شرت مطالب مشابه :
لپ تاپ
رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )
رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)
رمان از ما بهترون 2 - 3
برچسب :
هنزفری رم خور