رمان به رنگ شب (قسمت هفتم)

سیما از پشت سر نزدیک شد. شاخه گل رزي چید. بو کشید. عطرش مست می کرد. سلام کرد و صدا زد:

-بابا

-جان بابا

با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت:

-می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد

-بگذارم لذت همصحبتی با گل ها رو فقط سید ببره

گفتگوي پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آنکه قادر باشد حرفهایی را که روي دلش سنگینی می کرد به زبان

بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد:

-فکر کنم می خواستی چیزي به بابا بگی

نگاي معصومانه سیما به سمت پدر چرخید. لبخندي تلخ بر لب راند و گفت:

-راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد.

جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت:

-چیزي هست که بابا باید بدونه؟

-فکر نمی کنید براي ازدواج خیلی زوده... من می خوام ادامه تحصیل بدم

-مگه خیالی غیر از این داري؟

-آخه...

جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت:

می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بري

-درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم

-اشتباه تو همین جاست... اتفاقا همسر آینده ات فردي تحصیل کرده است.سروش فوق لیسانس معماري است... یا آرشیتکته

و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی.

-ولی بابا! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده... من فقط نوزده سال دارم. در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته

-من کاري به این دخترهاي امروزي ندرام. زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داري و

بچه داري میکردند. تو هم ماشاا... دختر کاملی شدي. تازه اگه می خواستم مثل دیروزي ها فکر کنم، چهار سال هم از

ازدواجت گذشته.

-بابا

-بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت.

-ولی من باید بیشتر فکر کنم

جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت:

-ببین دخترم! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روز هم از او سیر بشی و درش بیاري... تو هفته پیش در

کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادي... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی،

اون وقت باید هفته اي یک شوهر برات پیدا کنم... سروش اگه توي این یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته. من بهش

سر زدم... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا براي مراسم عقد و عروسی مشکل کاري نداشته

باشه. در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم.

لبهاي سیما از دو طرف گشوده شد. بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است. دستکش سیاه را از لبه باغچه

برداشت و به کمک جلال قیچی زد و شاخ و برگ جمع کرد.

سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بودو در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور

رسمی و خلاصه احوالپرسی می کرد. سیماي کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس هاي کوتاه و

رسمی بسنده می کردو

خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک تر می شد. خانم و آقاي افشار براي دخترشان سنگ تمام

گذاشته بودند. یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را

شامل می شد. وقتی اقوام و بستگان سروش براي جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده

بودند.

جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را براي دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات

بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود. آشپزخانه اوپن با کابینت هاي ام دي

اف لیمویی و کاشی هاي آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود. قالی هاي کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل هاي

مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده هاي دو رنگ حریر سفید و گیپورهاي شکلاتی نمایش کوبیسم داشت. بوفه پشت میز

ناهارخوري مملو از نقره و کریستال بود. راحتی هاي داخل هال با تابلو قدي که تصویري از فصل بهار بود، همخوانی می کرد.

آیینه تمام قدر کنار شومینه همه را وادار می کرد خود را در آن نگاه کنند. انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل ها

چیده شده بود.با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ

و بره داشت.

در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود. سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی

است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده

بود. اما سروش به تنها چیزي که فکر نمی کرد،سیما بود.

برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد. سروش بدترین روزهاي زندگی خویش را می گذراند. به همین

دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید. این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید. ریشش کاملا پر شده بود و حال و

حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت.

وقتی سیما متوجه زنگ پریدگی و افسردگی او شد. علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزدي شان زیاد به دیدنش

نرفته بود و فقط چند بار به همران شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده

بود و نه اعمال سلیقه اي کرده بود. مدتها با خود کلنجار رفت تا آنکه راضی به تماس شذ و خواستار یک دیدار با او گردید.

ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما براي ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت.

قبل از آنکه عقربه هاي ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند. هنوز چند دقیقه اي تا وقت قرارشان

مانده بود. خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است. به انتظار ایستاد. زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می

کرد. حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد. در این مدت افراد زیادي ایجاد مزاحمت کردند که به نحوي آنها را دست به سر

کرد. رفته رفته عقربه هاي ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج

با پژوي 206 آلبالوئی رنگ دست از سرش بر نمی داشت.

از آمدن سروش مأیوس و از آزارهاي پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد.

اما پسر جوان پابه پاي او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد.

-سوار شو خانم خانما... آه چقدر ناز میاي... تو فقط سوار شو... ناز کشیدن ازما... دربست مخلصیم.

سیما به شتاب قدم هایش افزود. عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت: "اگه دست از سرم برنداري پلیس خبر می کنم...

برو گورت رو گم کن" و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد. اما جوان سمج دست بردار نبود.

در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوي پژو متوقف شد. سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر

خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاك بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد. به هن و

هن افتاد و رنگ به رخ نداشت.

سروش با ترش رویی پرسید:

-مزاحمت شده بود؟

-سیما از ترس درگیري با هول گفت:

-نه بابا، ولش کن.

همین وقت راننده پژو ترمز نیش داري زد و با صداي بلندي گفت:

-شازده! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توي خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه.

بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت.

رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد. روي پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوي مذکور رساند و با یک ویراژ

راه را بر او سد کرد.

سیما فریاد زد:

-تورو خدا ولش کن سروش.

اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد. مزاحم سمج حتی فرصت باز کردن در اتومبیلش را پیدا

نکرد، سروش او را با یک حرکت بیرون کشید. سیلی اول او را گیج کرد اما مردم به سروش اجازه سیلی دوم را ندادند. حلقه

اي گرد آنها بوجود آمد و سروش در محاصره چند جوان از مرد مزاحم فاصله گرفت. بالاخره قائله با وساطت مردم خاتمه یافت

و سروش با توپ پر پشت فرمان اتومبیل نشست. درتمام آن لحظات، سیما احساس افتخار می کرد .

سروش یک جوان متعصب جلوه کرده بود و این به امتیازات او می افزود و با این وجود جرات حرف زدن نداشت. به همین

دلیل مدت طولانی سکوت کرد تا آنکه سروش گفت:

-شما خانم ها جز دردسر براي آأم فایده اي ندارید... میشه بگی چرا می خواستی من رو ببینی؟

-فکر می کردم می دونی!

-حاشیه نرو. می بینی که حوصله ندارم.

-پس باشه براي بعد.

-ببینم تو فکر می کنی من بیکارم! با اون همه مشغله کاري، خودم رو به اینجا رسوندم. حالا میگی باشه براي بعد! واقعا که.

سیما انتظار چنین رفتاري را نداشت اما آن را به حساب جو به وجود آمده گذاشت و گفت:

-به خودت تو آیینه نگاه کردي؟

سروش نگاه تمسخر آمیزي در آیینه انداخت، دست به ریشش گرفت و گفت:

-مگه چمه؟

-چت نیست !

-فقط کارم زیاده...یه کم خسته ام،همین.

سیما یک نظر در چهره او انداخت. سروش حتی با ریش هم مردي جذاب و دوست داشتنی بود. موهاي بلندش چهره درهمی

براي او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و غمی که در چهره داشت، براي سیما ستودنی بود. با لحنی آمیخته به گلایه

گفت:

-این قیافه یه مرد خسته نیست... این قیافه یک مرد شکست خورده است.

سروش با یه نیم نگاه تند در چشم او براق شد و گفت:

-شکست در چی!؟

-زندگی

-خودت تنهایی فکر کردي؟

-تو افسرده اي، موضوعی هست که آزارت میده.

-این همه زحمت کشیدي تا اینجا اومدي که همین چیزها رو بگی... می تونستی تلفنی حرفهات رو بزنی

سیما جا خورد، انتظار این همه سردي را نداشت، متوقع گفت:

-دیدن من برات خیلی سخته،نه؟

-منظورم این نبود که شما رو نبینم. می خواستم توي زحمت نیفتید و کسی هم مزاحمتون نشه... مثل نیم ساعت قبل

مطالب مشابه :


لیست لوازم سیسمونی نوزاد

تخت‌خواب، كمد و بوفه، لباس‌ها، پوشك همراه با وسايل دکوري براي نگهداري غذاهاي




دكوراسيون داخلی با آنتيك و عتيقه

مبلمان عتیقه و وسايل دکوري عتيقه يك ميز غذاخوري و بوفه آنتيك مي • براي استفاده




حقه هاي خاص چيدمان مبلمان

يعني تنها از يک رنگ يک دست و ثابت براي رنگ کمد دکوري يا کتابخانه براي بوفه قرار دهيد




دكوراسيون داخلی با آنتيك و عتيقه

مبلمان عتیقه و وسايل دکوري عتيقه يك ميز غذاخوري و بوفه آنتيك مي • براي استفاده




رمان به رنگ شب (قسمت هفتم)

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل براي خودش خوب بود، چون شر سیما




رمان به رنگ شب 6

این بهترین فرصت بدست آمده براي سروش بود تا دور از دیدگان مادر با




رمان به رنگ شب 6

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل براي خودش خوب بود، چون شر سیما




به رنگ شب3

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها براي او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و




برچسب :