رمان توسکا10

رمان توسكا هوا خیلی خیلی سرد شده بود ... سنگ می ترکید ... از سر صحنه فیلمبرداری می خواستم بر گردم خونه ... ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود ... منتظر آرشاویر وایسادم کنار خیابون ... هوای آذرماه عجیب سرد شده بود ... خودم ماشین نیاورده بودم و ناچار بودم منتظر آرشاویر بمونم ... سابقه نداشت دیر کنه ولی هیچ خبری ازش نبود ... قرار بود ساعت پنج و نیم بیاد ... الان ساعت شش بود و هنوز نیومده بود ... وایسادم کنار خیابون ... شالمو کشیدم جلوتر و یه دستمال هم گرفتم جلوی دماغم ... ساعت شش و ربع شد ولی بازم خبری ازش نبود برای بار بیستم شماره شو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود ... داشتم از نگرانی و سرما می مردم ... بی ام و شهریار جلوی پام زد روی ترمز و شیشو کشید پایین ... همینو کم داشتم این وسط ... - بیا بالا توسکا ... می رسونمت ... - نه مرسی آرشاویر می یاد ... - بیا الان یخ می زنی ... هنوز که نیومده ... یه زنگش بزن بگو که با من می ری ... خدایا من الان به این چی می گفتم؟ به ته خیابون نگاه کردم هیچ خبری نبود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... ناچارا سوار شدم باید زودتر خودمو می رسوندم خونه تا یه خاکی تو سرم کنم ... شهریار هم پاشو روی گاز فشار داد ... سریع گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره پدرجون رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد: - سلام به دختر گلم ... - سلام پدر جون ... خوبین؟ - ممنون عزیز دلم ... تو خوبی؟ خسته نباشی ... - مرسی پدر جون ... راستش زنگ زدم ببینم شما از آرشاویر خبر ندارین؟ - نه ... مگه قرار نبود بیاد دنبال تو؟ - چرا ... ولی چهل و پنج دقیقه اینجا منو نگه داشت هیچ خبری هم ازش نشد ... گوشیشم خاموشه ... پدرجون نفس عمیقی کشید و گفت: - نگران نباش ... - چطور نگران نباشم پدر جون؟ قلبم تو دهنمه ... - تا همین بیست دقیقه پیش تو کارخونه بود ... یکی از دستگاه ها خراب شده بود وایساده بود بالا سر مهندس ناظر ... شارژ گوشیشم تموم شد اعصابش حسابی داغون بود کارش که تموم شد با سرعت اومد پیش تو ... - ای بابا! خوب زودتر بگین پدر جون ... داشتم سکته می کردم ... حالا من که دارم با یکی از بچه ها می رم هوا خیلی سرد بود نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم ... چه جوری خبرش کنم؟ - خودش می یاد می بینه نیستی میاد خونه تون ... تو نگران پسر سیریش من نباش ... خنده ام گرفت و با خنده خداحافظی کردم ... شهریار که منتظر بود من تلفنم تموم بشه سریع گفت: - آرشاویر گم شده ... - مگه بچه اس که گم بشه؟ - آخه دیدم سراغشو از باباش می گیری ... - نگرانش شده بودم ... گوشیش خاموش بود ... من واسه چی داشتم به این توضیح می دادم؟ پسره پرو ... نذاشت به افکارم ادامه بدم و گفت: - دوسش داری توسکا ... دیگه داشت زیادی پرو می شدا ... گفتم: - می شه یه کم تند بری شهریار ؟ آخه زیادی داشت آروم می رفت ... دنده رو عوض کرد و گفت: - نمی خوای جواب بدی؟ - دلیلی نمی بینم در مورد مسائل خصوصیم حرفی بزنم ... - مسائل خصوصی؟ من فقط پرسیدم دوسش داری یا نه ... برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم: - آره خیلی زیاد ... اگه دوسش نداشتم باهاش نامزد نمی کردم ... آهی کشید که ناراحتم کرد ... وارد کوچه مون شد و گفت: - از امروز به بعد به عنوان داداش روم حساب کن ... هر مشکلی برات پیش اومد من هستم ... صداقت گفتارش بدجور به دلم نشست ... ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: - یادم می مونه ... ازش تسکر کردم و از ماشین پیاده شدم ... شهریار بوقی زد و دنده عقب گرفت از کوچه خارج شد ... رفتم سمت در ... داشتم زیر لب خدا رو شکر می کردم که آرشاویر منو با شهریار ندیده ... کلیدو از توی کیفم در آوردم و کردم توی در ... هنوز نچرخونده بودمش که صدای ماشین از پشت سرم اومد ... چرخیدم ... آرشاویر بود ... یه لحظه ترسیدم ... خدایا نکنه شهریارو دیده باشه ... همچین ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیکش و بوی لنتاش بلند شد ... آب دهنمو قورت دادم و با لبخند رفتم طرف ماشینش ... پیاده شد و درو محکم کوبید به هم ... از چشماش خون می بارید ... صدامو گم کردم ... حتی یادم رفت سلام کنم ... اومد جلوم ایستاد و با خشم گفت: - خوش گذشت ؟ یه جورایی از ترس اشهدمو خوندم قیافه اش از خشم کبود شده بود ... یه قدم رفتم عقب ... مچ دستمو کشید و تقریبا شوتم کرد داخل ماشینش ... صاف روی صندلی نشستم و هیچی نگفتم ... آرشاویر هم بدون حرف سوار شد و راه افتاد ... دوباره صدای جیغ لاستیکا بلند شد ... کم کم داشت گریه ام می گرفت ... شده بود آش نخورده و دهن سوخته ... با سرعت هر چه تمام تر رفت به سمت خونه شون ... حتی جرئت نداشتم دهن باز کنم و از خودم دفاع کنم ... ترجیح دادم سکوت کنم تا آروم بشه بعدا من حرف بزنم ... ماشین رو جلوی در خونه ناشیانه پارک کرد و دوباره به سمت من اومد ... دستم رو گرفت و در حالی که با سرعت می رفت داخل خونه منو هم کشان کشان با خودش کشید ... وارد پذیرایی که شدیم منو انداخت روی کاناپه و خودش با فاصله از من روی یه مبل یه نفره نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد ... دستاش می لرزیدن بد جور ... درست مثل دل من ... چقدر دلم می خواست حرفی بزنم تا آتیش درونشو خاموش کنم ولی می دونستم هر چی هم بگم اون بدتر می شه ... پس ساکت موندم تا ببینم چی پیش می یاد ... هی داشتم توی دلم دعا می خوندم ... - خدایا خودمو به خودت می سپارم نزنه منو بکشه ... خدایا تو شاهدی که من بی گناهم ... وای خدا عجب غلطی کردم ... کاش سوار ماشین اون شهریار نفهم نشده بودم ... اینقدر استرس داشتم که عرق سرد نشسته بود روی تنم ... واقعا نمی دونستم چی در انتظارمه ... وقتی پی در پی چهارتا سیگار کشید جعبه خالی سیگار رو پرت کرد به طرفی و ناله کنان گفت: - چطور باور کنم ؟
به خودم جرئتی دادم و با صدای آهسته گفتم: - اتفاقی نیفتاده که تو بخوای باورش ... پرید وسط حرفم و با فریاد گفت: - حرف نزن تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم ... لعنتی! با چشم خودم دیدم ... تموم طول راه پشت سرتون بودم ... می دیدم چطور آروم می ره تا بتونه بیشتر باهات بزنه ... تو که میخواستی با اون باشی دیگه چرا منو بازیچه کردی؟ هااااااااااان؟!!!! بغض کردم ... می دونستم قراره توبیخ بشم ... ولی فکر نمی کردم دادگاه آرشاویر اینقدر ناعادلانه قضاوت کنه ... همونطور با بغض گفتم: - اشتباه می کنی ... با حرص مشتش رو روی میز کوبید و گفت: - دارم بهت می گم خودم دیدم ... اینبار طاقت نیاوردم ... منم فریاد کشیدم: - تو فقط پوسته قضیه رو دیدی ... تو چه می دونی واقعا چه اتفاقی افتاده؟ می دونی چند بار بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی؟ پوزخندی زد و گفت: - آهان اینم شد دلیل جنابعالی ... یعنی اگه من جوابتو ندم می ری با یه نفر دیگه ... بغضم ترکید و گفتم: - آرشاویر بس کن ... هوا خیلی سرد بود ... تو نبودی ... تاکسی هم نبود ... شهریار لطف کرد منو رسوند ... اینبار به جای فریاد نعره کشید: - می خوام صد سال سیاه لطف نکنه ... بار آخرت باشه جلوی من اسم اون عوضی رو می یاری ... اینقدر حرص می خورد که ترسیدم سکته کنه ... به خصوص که رنگش عجیب غریب سرخ شده بود ... از جا برخاستم و سریع براش لیوانی آب آوردم ... لیوانو که گرفتم جلوش دوباره زد به سرش ... محکم زد زیر دستم ... لیوان پرت شد یه گوشه و با صدای بدی هزار تیکه شد ... درست مثل قلب من ... اشک صورتمو شست ... خیلی ترسیده بودم ... چرا آرشاویر آروم نمی شد ... چرا مثل همیشه زود از سر خطام نمی گذشت ... به خدا من خطایی نکرده بودم ... دستمو گذاشم روی قلبم و کنار دیوار چمباتمه زدم ... همه بدنم می لرزید ... سرمو گذاشتم روی زانوم و از ته دل زار زدم ... خدایا این چه عذابی بود؟ چرا منو گرفتار این عذاب کردی؟ من آدم نیستم؟ من حق ندارم مثل آدم زندگی کنم؟ تا کی باید از شوهرم بترسم؟ داشتم مظلومانه هق هق می کردم که حس کردم نشست کنارم ... با ترس خودمو کشیدم کنار و دستمو حایل صورتم کردم ... اینقدر روانی شده بود که می ترسیدم بلایی سرم بیاره ... با دیدن حالت من لبشو گزید و با بغض سرمو کشید توی بغلش ... انگار آروم شده بود ... به این آرامش نیاز داشتم ... خودمو انداختم توی بغلش و با صدای بلند گریه کردم ... در گوشم شروع کرد به حرف زدن: - عزیزم ... عزیز دلم ... توسکای من ... تو رو خدا بگو ... بگو که فقط منو دوست داری ... توسکا من می ترسم ... می ترسم از دستت بدم ... همینجور که هق هق می کردم گفتم: - به خدا آرشاویر من فقط تو رو دوست دارم ... آخه چرا اینجوری می کنی؟ با این افکار هم خودتو آزار می دی هم منو ... چرا نمی تونی قبول کنی که شهریار فقط یه همکاره واسه من ... آرشاویر منو بیشتر به خودش چسبوند و گفت: - نمی دونم توسکا ... نمی دونم چرا اینجوری می شم ... دست خودم نیست ... ولی اینو می دونم که تو رو فقط واسه خودم می خوام ... دلم نمی خواد با هیچ کس به خصوص شهریار گرم بگیری ... آه کشیدم ... فشار زیادی روی من بود ... ناچارا گفتم: - باشه عزیزم تو آروم باش من با هیچ کس حرف می زنم ... - قول می دی؟ دوباره عین بچه ها شده بود ... - آره عزیزم قول می دم .... آرشاویر با سرخوشی لبخند زد و با مهر پیشونیمو بوسید ... حس می کردم سردمه ... می دونستم به خاطر استرس های زیادیه که بهم وارد شده ... ترس و استرس با هم منو تحلیل برده بودن ... آرشاویر که دید دارم می لرزم ... بغض کرد و گفت: - لعنت به من ... دارم با تو چی کار می کنم توسکا ... - مهم نیست ... مهم نیست عزیزم ... خوب می شم ... دندونام داشت می خورد به هم ... آرشاویر سریع از جا بلند شد ... رفت توی اتاقش و با یه پتو برگشت ... پتو رو دور تا دور من پیچید ... سر و صورت منو غرق بوسه کرد و هزار بار عذر خواهی کرد ... در جوابش فقط می تونستم لبخند بزنم ... رفت گیتارش رو آورد و با بغضی که تو گلوش بود شروع کرد به زدن و خوندن ... صداش می لرزید ولی هنوزم جذابیت داشت ... انگار با شعری که می خوند می خواست از عذابش کم کنه ... خودش هم می فهمید من دارم زجر می کشم ... زجر من و زجر خودش باهم داشت داغونش می کرد ... - قصه ی این عشقی که میگم / عشقه لیلای مجنونه با یه روایته دیگه / لیلی جای مجنونه! مجنون سره عقل اومده/ شده آقای این خونه تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه! اما لیلی بی مجنونش دق میکنه میمیره با یه اخمه کوچیکه اون ، دلش ماتم میگیره میگه باید بسازم، این مثله یک دستوره! همین یه راه مونده واسش! ، چون عاشقه مجبوره زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره عاقبته لیلیه ما / مثله گلهای گلخونه تو قابه سرده شیشه ای / پژمرده و دل خونه حکایت عشقه اونا / مثله برفه زمستونه اومدنش خیلی قشنگ / آب کردنش آسونه! اخمه تو خالی از عشقو / بی نوره سوتو کوره! عاشق کشی مرامته / نگات سرده و مغروره عشق اومده توی نگاش / از کینه ی تو دوره! یه کاری کن تو هم براش/کمه عاشقیتم زوره! زوره ، عشقه تو زوره / احساس ، همیشه کوره هرجا، خودخواهی باشه / انصاف ،از اونجا دوره (آهنگ اسیری از شهرام شکوهی) اون می خوند و اشک قطره قطره از چشمای من می ریخت ... هر دو داشتیم عذاب می کشیدیم و من نمی دونستم این عذاب تا کی ادامه پیدا می کنه ... آیا سزای عاشقی زجر کشیدنه؟!!!جیغم بلند شد: - دروغ می گی فریبا ... - دروغم کجاست؟ به خدا الان مجله اش جلوی منه ... برو باهاش حرف بزن ... با بغض گفتم: - چی بهش بگم آبرو واسه من نمونده دیگه ... - حالا غصه نخور طوری نیست که ... از این شایعات برای همه هست ... - شایعات یه بار دو بار ... توی همه مجله ها شدم سوژه ... توسکا مشرقی ... ستاره سینمای ایران ... در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان ... خدا وکیلی تو بگو دیگه برام آبرو مونده؟ - می خوای چی کار کنی؟ اصلا چی شد که دعوا شد؟ - نمی دونم ... پسره اومد بیاد طرف من آرشاویر گفت کم محلی کن بره ... من نتونستم بهش لبخند زدم ... به خدا فقط لبخند زدم پسره هم جواب لبخند منو داد یهو مشت آرشاویر رفت توی صورتش ... دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه ... همه با موبایلاشون فیلم می گرفتن ... من باید بازیگری رو ببوسم بذارم کنار .. با این وضعیت دیگه خجالت می کشم سرمو بگیرم بالا ... - آخه این چه وضعشه؟ یعنی حرف حساب حالیش نمی شه؟ غیرت هم یه اندازه ای داره ... بغضم ترکید و گفتم: - چه خاکی تو سرم کنم؟ فریبا از بیماری آرشاویر چیزی نمی دونست و من نمی تونستم حرفی باهاش بزنم ... - من به مازیار می گم باهاش حرف بزنه ... - مازیار هم باهاش حرف بزنه ... گیرم درست هم بشه .. آبروی ریخته من درست می شه؟!!! - مردم زود از یادشون می ره ... مهم اینه که دیگه تکرار نشه ... - نمی دونم چی بگم ... - نکنه می خوای جدا بشی؟ اگه قبلا این سوال رو می پرسید سریع می گفتم : - نه عمراً ... ولی اون لحظه با تردید سکوت کردم ... نمی دونستم باید چی بگم ... دو دلی داشت منو می کشت ... با اون وضعیت دیگه نمی تونستم با آرشاویر سر کنم ... ولی طاقت دوریشو هم نداشتم ... وقتی سکوتمو دید گفت: - اصلا همه این حرفا رو ول کن ... آخر این هفته تولدمه ... باید بیای ... لبخند نشست روی لبم و گفت: - ا مبارک باشه! نمی دونستم دی ماهی هستی ... خندید و گفت: - خرافاتیه بدبخت! - گمشو! - در هر صورت گفته باشما ... باید بیای ... آهی کشیدم و گفتم: - می دونی که خیلی دوست دارم ... ولی آرشاویر پنج شنبه جمعه رو می ره شهرستان ... پرید وسط حرفم و گفت: - خب اون می ره ... تو که هستی ... بچه هم نیستی ... بیا ... خودمم بدم نمی یومد برم ... گفتم: - باشه بذار ببینم چی می شه ... یه کم دیگه حرف زدیم و قطع کردیم ... می دونستم حرف زدن با آرشاویر بی فایده است ... فقط خودم حرص می خوردم و می ریختم توی خودم ... پنج کیلو وزرن کم کرده بودم ... آرشاویر هر بار با دیدنم اخماش در هم تر می شد ... بابا هم آب شدنمو می دید ولی نمی دونست ماجرا چیه ... من و آرشاویر در ظاهر با هم خیلی خوب بودیم و بابا فکر می کرد مشکل از کار منه و عاجزانه ازم می خواست کمش کنم ... منم قبول کرده بود ولی دیگه خبر نداشت این خانه از پای بست ویران است ... گوشیو برداشتم ... باید خبر تولدو به آرشاویر می دادم و بعدش می رفتم برای خودم لباس می خریدم ... وقت زیادی نداشتم ... - الو ... - سلام آرشاویر ... - سلام عزیزم خوبی ... دوست داشتم همه چیزایی که شنیده بودم رو با جیغ بزنم تو سرش ولی جلوی خودمو گرفتم الان وقتش نبود ... به نرمی گفتم: - ممنون ... تو خوبی؟ - مگه می شه صدای تو رو بشنوم و بد باشم ؟ آهی کشیدم و گفتم: - آرشاویر آخر هفته عازمی؟ - آره عزیزم ... ما که در این مورد با هم صحبت کرده بودیم ... - اوکی ... مواظب خودت باش ... - باشه عزیزم حتما ... - راستش ... نمی دونستم چرا جرئت نداشتم حرفمو بزنم ... فهمید و گفت: - چیزی شده؟ - نه ... خب ... چیزه ... - بگو توسکا ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - آخر هفته تولد فریباست ... _________________چند لحظه سکوت کرد سپس با جدیت گفت: - خب ... - می خوام برم دیگه ... - یادت رفته من نیستم؟ - نه ولی ... می خوام تنها برم ... - چی؟!!!! همچین داد کشید انگار چی گفتم! یه لحظه نزدیک بود گوشی از دستم بیفته .... با تته پته گفتم: - خب ... دعوتم کرده ... - بیخود ... اونجا یه مهمونی مختلطه ... امکان نداره بذارم بدون من پاتو اونجا بذاری ... با نرمی گفتم: - آرشاویر تو که نیستی من حوصله ام سر می ره ... قول می دم مواظب خودم باشم ... پوزخندی زد و گفت: - مطمئنی؟!!!! حرصم گرفت ... انگار همه شوقم برای رفتن تخلیه شد ... اصلا دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ... از صداش خسته شده بودم انگار ... آهی کشیدم و گفتم: - کاری نداری آرشاویر؟ سریع گفت: - پس نمی ریا ! آرشاویر هم عوض شده بود ... قبلا از کوچیک ترین حالت من متوجه ناراحتیم می شد ولی حالا ... شاید هم می فهمید ولی براش مهم نبود ... فقط گفتم: - باشه ... خداحافظی کردیم ... خیلی سرد ... زندگیم مثل پیست اسکی شده بود ... سرد و یخی و برفی ... دیگه هیچی دلگرمم نمی کرد ... حتی عشق آتشین آرشاویر ... دو هفته ای بود که با آرشاویر سر سنگین بودم ... اونم سعی می کرد آرومم کنه ولی خودش هم می دونست که تموم سعیش رو به کار نمی گیره ... هر دو سرد شده بودیم انگار ... شاید هم تب تندمون زود فروکش کرده بود ... دنبال یه هیجان بودم ... یه چیزی که زندگیمو از رخوت نجات بده ... همه برنامه ام شده بود رفتن سر صحنه فیلمبرداری و برگشتن با آرشاویر ... حرف هم در حد چند کلمه ... - سلام ... خوبی؟ ... چه خبر؟ ... سلام برسون ... خداحافظ ... اما همه اینا به کنار غیرتش هنوز سر جاش بود ... وقتی پشت یه چراغ قرمز کسی متوجه ما می شد و میخواست با هیجان حرفی بزنه شیشه رو می کشید بالا و هیچ توجهی نمی کرد ... داشت با این رفتاراش زجرم می داد ... حتی داشت خودشو از چشمم می انداخت ... توی خونه بودم ... افسرده و غمگین ... گوشیم زنگ خورد ... حوصله گوشی رو هم نداشتم ... با این فکر که شاید آرشاویر باشه برداشتم ... انگار وظیفه داشتم هر بار زنگ می زنه حتما جواب بدم ... بدون هیچ علاقه ای ... بدون حس خاصی ... بدون علاقه؟!!!!!! یعنی جدی جدی علاقه ام از دست رفته بود؟! آرشاویر نبود ... ترسا بود ... با این فکر که کمی از حس غم در میام گوشیو جواب دادم: - الو ... - سلام به بی معرفت ترین زن هالیوود ... لبخند زدم و گفتم: - اینجا ایران است ... صدای جمهموری اسلامی ایران ... اشتباه گرفتین ... - ااا ببخشید ... سلام به بی معرفت ترین بازیگر ایروود ... از واژه اش خنده ام گرفت و بالاخره بعد از چند روز خندیدم ... خودش هم خندید و گفت: - بابا بی معرفت! بابا بی محبت ... بی عاطفه ما یه زنگ نزنیم تو نباید زنگ بزنی حالمونو بپرسی؟ - چطوری خانوم؟ - از احوالپرسی های شما بد نیستم ... - خب به سلامتی ... تیکه بسه دیگه دختر خوب! - خب دیگه گناه داری تیر بارون شدی ... لبخند زدم و گفتم: - لطف داری شما ... - خواهش ... راستش زنگ زدم دعوتت کنم ... دعوت؟ دیگه به کجا؟! سوالمو بلند پرسیدم: - دعوت به کجا؟ - عروسی بنفشه است ... نتونستم جلوی شادیمو بگیرم و گفتم: - جدی؟!!!! - آره ... تاکید اکید کرده که تو و شوهرتو هم ببرم ... - آخه ... - می دونم که شما هر جایی نمی تونین بیاین .. اما پنج دقیقه هم که بیاین دل این دوست من شاد می شه ... گناه داره به خدا ... عروسه دلش می شکنه ... با لبخند گفتم: - با آرشاویر صحبت می کنم ببینم چی می گه ... - پس من کارتشو برات می یارم ... اجازه مخالفت بهم نداد و قطع کرد ... به یک ساعت نکشید که دم در خونه بود ... به زور آوردمش تو ... همونجا توی حیاط لب حوض نشست و گفت: - چه خونه خوشگلی ... - لطف داری چشات قشنگ می بینه ... - نه جدی می گم ... - ممنون ... مامان وسایل پذیرایی رو آورد و من با کنجکاوی گفتم: - با کی ازدواج کرده حالا؟ با دهان پر در حالی که پرتغال می خورد گفت: - ببین ... کارتشو که چوبی بود باز کردم و داخلشو خوندم ... نوشته بود مازیار و بنفشه ... با خنده گفتم: - ا ... مازیار فریبا رو طلاق داد؟ پقی زد زیر خنده و گفت: - نه بابا اون فریبا که مثل مار چمبره زده رو شوهرش ... این یه مازیار دیگه اس ... الان فقط می تونم بگم بیچاره بچه این دو تا ... - چرا؟!!!! با همون خنده اش گفت: - اون شبنمو که دیدی از دیوار راست بالا می ره .... - آره ... - مازیار از اون بدتره ... اینا با هم دوست بودن البته نه از اون دوستایی که بد باشه ها ... دوست معمولی ... کار همو راه می انداختن یادمه یه بار رو لج و لجبازی میخواستم مهمونی آرتانو به هم بزنم این مازیار خیلی کمکمون کرد اون موقع سرباز بود ... یهو زد و شش ماه پیش ادعا کرد عاشق بنفشه است ... بیچاره بنفشه هنگولیده بود ولی کم کم اینم افتاد تو دام عاشقی ... نفهمیده نفهمیده ... به دنبال حرفش غش غش خندید و وقتی بازم نگاه پر از ابهام منو دید قضیه موش ها و ماموربازی و قطع برق و پارتی به هم خورده آرتان رو برام تعریف کرد ... اون شب بعد از مدت ها حسابی خندیدم و وقتی ترسا رفت از ته دل به آرتان برای داشتن همچین همسری غبطه خوردم ... کارت دعوت رو بردم توی اتاقم ... عروسی یک هفته دیگه بود ... باید آرشاویر رو راضی می کردم ... رفتن به این مهمونی برام مهم بود ... خیلی افسرده و کسل شده بودم ... بالاخره روز جشن رسید ... آرشاویر به راحتی قبول کرده بود بریم و برام جای تعجب داشت ... اصولا جاهای شلوغ نمی یومد ولی حالا راحت پذیرفت ... حاضر شدم و دعا کردم مشکلی پیش نیاد ... یه ماکسی پوشیده طوسی رنگ پوشیدم که بدجور بهم می یومد ... آرشاویر هم کت شلوار طوسی پوشیده بود ... تا محل جشن هر دو سکوت کرده بودیم ... خدایا کجا رفته بود اون همه شور و حرارت ما؟ نکنه چشم خوردیم؟ جشن توی یه باغ خارج از شهر بود .... آرشاویر ماشین رو داخل پارکینگ جلوی باغ پارک کرد و پیاده شدیم ... یه سری از مهمونا جلوی در ایستاده بودن و بیشترشون هم پسرای جوون بودن ... داشتیم کنار هم قدم بر می داشتیم به سمت در و من وجعلنا می خوندم زیر لب که خیلی دیده نشم که یه دفعه ... - خانوم مشرقی؟!!!! آقای پارسیان .... همین بس بود که ازترس سر جام خشک بشم ... توی دل نالیدم ... - خدایا دیگه کشش ندارم ... خودت به خیر بگذرون ... همه شون هجوم آوردن به طرفمون ... سعی می کردم با لبخند باهاشون برخورد کنم ... حتی آرشاویر هم داشت بهتر از همیشه برخورد می کرد ... کمی از من فاصله گرفته بود و داشت امضا می داد ولی زیر چشمی مراقب من هم بود ... در کسری از ثانیه قبل از اینکه بتونم جلوی وقوع حادثه رو بگیرم ... یکی از پسرا که سن زیادی هم نداشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و به دوستش گفت: - میثم ... یه عکس یادگاری از ما بگیر می خوام بذارم تو اف بی ... با وحشت به آرشاویر نگاه کردم ... حتی لحظه ای هم مکث نکرد ... پسری که کنارش بود رو چنان با خشونت هل داد که پسر نقش زمین شد و هجوم آورد سمت ما ... دستای پسر از دور کمرم باز شد و مثل گونی پیازی شد زیر مشت و لگد های آرشاویر ... اشک صورتمو خیس کردم ... بی صدا فقط اشک می ریختم ... موبایل ها پی در پی فلش می زدند ... عکس و فیلم بود که گرفته می شد ... کسی قادر به جدا کردن آرشاویر از پسر بخت برگشته نبود ... همه مهمونا ریختن از باغ بیرون ... آرتان و ترسا هم بودن ... همه با بهت و حیرت به ما نگاه میکردن ...آرتان سریع پرید سمت آرشاویر و ترسا هم زیر بازوی منو گرفت ... به هر زوری بود از هم جداشون کردن ... من فقط می لرزیدم ... طبق معمول همیشه دندونام می خورد به هم ... همه با ترحم نگام می کردن ... چشمامو بستم ... دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه ... ترسا منو به خودش فشار می داد و با بغض دلداریم می داد ... ولی هیچی منو آروم نمی کرد ... هیچی ... آرشاویر اومد طرفم ... حتی نگاش نکردم ... با خشم گفت: - بریم ... ترسا رو پس زدم و بدون حرف سوار شدم ... آرتان و ترسا با نگرانی نگامون می کردن ... هنوزم دوربین ها مشغول به کار بودن ... حتی به خودم زحمت ندادم صورتمو بپوشونم ... بذار همه بدبختی منو ببینن ... مگه بابا نگفت زندگی عادیت رو از دست می دی؟ خودم خواستم ... باید تاوانشو هم بدم ... سرمو چسبوندم به پشتی صندلی ... ماشین با سرعت جاده رو می شکافت ... حتی چشم باز نکردم که بفهمم داره کجا می ره ... رمق توی تنم نبود ... ولی کاش بود ... کاش بود تا حداقل چند تا جیغ می کشیدم و خودمو خالی می کردم ... وقتی ایستاد چشم باز کردم ... جلوی در خونه مون بود ... بهتر! نمی خواستم شب رو کنارش سر کنم ... دیگه از بودن کنارش لذت نمی بردم ... حقیقت این بود ... دیگه نمی خواستم ببینمش ... از غیرتش بدم می یومد ... از بی آبرویی در آوردنش ... خواستم پیاده بشم که مچ دستمو چسبید ... دستش سرد بود ... درست مثل احساس من ... ایستادم ... زمزمه کرد: - خیلی دارم زجرت می دم؟! نگاش کردم ... عمق چشمای سیاهش از یه اندوه مثل قیر ذوب شده رقیق بود ... نمی دونم توی چشمام چی دید که دستمو ول کرد و نگاشو به روبرو دوخت ... هیچی نگفتم ... اونم هیچی نگفت ... پیاده شدم و درو آهسته بستم ... با قدم های ناموزون رفتم سمت خونه ... با کلید درو باز کردم ... رفتم تو ... درو بستم ... حتی برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم ... صدای ماشینش نیومد ... پس هنوز همون جا ایستاده ... نفس عمیق و سنگینی کشیدم و رفتم داخل سالن ... برام مهم نبود .... مامان و بابا جلوی تلویزیون نشسته بودن ... زیر لب سلام کردم .. مامان با نگرانی از جا پرید ولی بابا دستشو گرفت ... حتما فهمیده بود یه چیزی شده ... می دونست الان باید تنها باشم ... هیچی نگفتم ... راهمو به سمت اتاقم کج کردم ... جا نمازم پهن بود ... سرمو گذاشتم روی مهر ... - خدایا ... خودت می دونی ... خیلی ساختم ... خیلی مدارا کردم .. الان نه ماهه .... ولی هیچ فرقی نکرد ... روز به روز بدتر شد ... اون روزی که وارد این شغل شدم قسم خوردم هیچ وقت خودمو گم نکنم ولی خدا آرشاویر ازم می خواست خودمو گم کنم... نتونستم ... سرپیچی کردم ... خدایا منو ببخش ... ازش می گذرم توام از من بگذر ... خدایا هر چه به صلاحمه همون بشه ... عشقی که تو دلم سرد شده سرد بمونه .... کمک کن تا بتونم کاری رو که می خوام بکنم ... خدایا می دونی که این برای جفتمون بهتره ... آره ... این خیلی بهتره ... رفتم سمت گوشیم ... برش داشتم ... ساعت پنج صبح بود ... ولی برام مهم نبود ... شماره گرفتم ... با دومین بوق جواب داد ... صداش خسته بود ... خسته تر و داغون تر از من ... یه لحظه پشیمون شدم ... هنوزم صداش می تونست دلمو بلرزونه ... نگام افتاد به جانمازم ... توکل کردم به خدا ... هر چی اون می خواست همون می شد ... نذاشتم هیچی بگه اونم البته قصد نداشت حرف بزنه ... سریع گفتم: - بسه ... هر چی کشیدم و کشیدی بسه .. می برم این بندو ... دیگه نمی تونم با تو بودن رو تحمل کنم ... فراموشت می کنم و ازت می خوام فراموشم کنی ... این به نفع هردومونه ... صدای آهش جیگرمو سوزوند ... چند لحظه سکوت و سپس .... بـــــــــــــوق ! _______________صدای بغض آلود مامان بلند شد: - بس کن این کار کوفتی رو .... خسته شدم از بس هر شب ساعت دوازده رفتی صبح برگشتی ... شدی تف سر بالا برامون ... همین کارا رو کردی که پسره ولت کرد ... دلم خوشه دختر تربیت کردم ... بغش گلومو فشار می داد ... بابا به مامان توپید: - بس کن زن! ... بعد رو کرد به من و با عطوفت گفت: - برو دخترم ... برو مواظب خودت هم باش .... بدون حرف از خونه زدم بیرون ... باد سرد لرز به تنم انداخت ... دو ماه از جداییمون می گذشت ... آخرای اسفند ماه بود .... دقیقا همین موقع ها بود که باهاش آشنا شدم ... چه زود گذشت ... آه کشیدم و سوار ماشین شدم ... اشک صورتمو خیس کرد ... حرفای مامان بعضی وقتا آتیشم می زد ... ولی مامانم بود چی می تونستم در جوابش بگم؟ باید سرمو می انداختم زیر و فقط گوش می کردم ... اون که از چیزی خبر نداشت ... استارت زدم و نالیدم: - خدا ازت نگذره آرشاویر ... ببین چه به روزم آوردی ... توی این دو ماهه هیچ خبری ازش نداشتم ... رفت که رفت ! حتی یه بار هم زنگ نزد که ازم خواهش کنه ببخشمش ... انگار اونم دنبال یه بهونه بود ... چقدر دلم از دستش گرفته بود ... یعنی من ارزش اینو نداشتم که یه بار فقط یه بار ازم بخواد نرم؟ این دو ماه همه فکرم در گیر این قضیه شده بود ... تنها چیزی که ازش می دونستم این بود که رفته ایتالیا پیش مامانش اینا .... باباش بهم گفت ... یه بار زنگ زد که بفهمه جریان چی بوده وقتی براش گفتم سکوت کرد ... انگار اونم می دونست رفتارای پسرش واقعا غیر قابل تحمل بوده ... بعد از اون دیگه هیچ خبری نداشتم ازشون ... خبر به هم خوردن نامزدیم مثل بمب صدا کرد ... همه فهمیدن و یه مدت شدم نقل همه محافل .... این وسط دو نفر از همه خوشحال تر بودن و با همین خوشحالیشون به من نشون دادن که اصلا براشون ارزشی ندارم ... اول شهریار و بعد هم سام ... اگه من ذره ای براشون اهمیت داشتم اینقدر از شکستم شاد نمی شدن ... اونا عاشق من نبودن عاشق خودشون بودن ... اما خوشبختانه به خودشون اجازه نمی دادن قدمشونو از گلیمشون دراز تر کنن ... بدجور عصبی و زودرنج شده بودم ... به کوچک ترین محرکی چنان واکنش شدیدی نشون می دادم که همه وحشت می کردن ... دیگه دست خودم نبود ... فقط کافی بود کسی اسم آرشاویر رو جلوم بیاره ... تا می تونستم سرش داد و هوار می کردم و بعد تازه گریه هام شروع می شد ... نمی تونستم انکار کنم ... دلم براش تنگ شده بود! * - طناز به من هیچ ربطی نداره! - دختر گل من که نمی گم به تو ربط داره می گم من می خوام برم با این یارو حرف بزنم ... توام همراهم بیا که من تنها نباشم ... - خواستگار توئه به من چه؟! بیام بشم لولوی سر خرمن ... صدای احسان از پشت سرمون بلند شد: - خانوما ... اتفاقی افتاده؟ چرا دعوا می کنین؟ طناز با کینه نگاش کرد و خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرف و گفتم: - از این بپرس! احسان این طناز هم خله ها! می خواد بره با خواستگارش حرف بزنه .... منو هم می خواد بکشونه دنبال خودش ... چشمای احسان اندازه در قابلمه گشاد شد و زل زد به طناز ... طناز هم پشت چشمی نازک کرد و خیلی خونسردانه رو به من گفت: - همین که گفتم! تو باید باشی ... - طناز ول کن جون من! من خجالت می کشم ... - اه خوبه منشی صحنه خودمون هم هست ... غریبه که نیست بابا ... اومدم یه چیزی بگم که احسان با غیض گفت: - شادمهر؟ شادمهر خواستگاری کرده ازت طناز؟ طناز چنان نگاش کرد که جای اون حساب کار دست من اومد و گفت: - دلیلی نمی بینم واسه شما توضیح بدم آقای نیرومند ... احسان با عجز به من خیره شد ... دلم نمی یومد اذیتش کنم ولی ناچارا توضیح دادم : - آره ... شادمهر ازش خواستگاری کرده حالا می خوان برن عصر با هم حرف بزنن ... گیر داده می گه توام باید بیای .... احسان بدون اینکه چیزی بگه سری تکون داد و زیر لب گفت: - خوشبخت بشی ... بعد هم رفت ... با رفتنش نگاهم افتاد به طناز ... چونه اش داشت می لرزید ... چشماش لبالب پر از اشک بود ... با تعجب گفتم: - چته طناز؟ - دیدی؟ دیدی اصلا براش مهم نبود ... دستشو گرفتم توی دستم ... حال گذشته های منو داشت ... پس درکش می کردم ... زمزمه کردم: - برات مهمه؟ - نمی خوام باشه ... نمی خوام ... پس مهم بود ... دیگه چیزی نگفتم ... حرفی نداشتم برای دلداری بهش بگم ... اونم نمی خواست چیزی بشنوه ... دستمو رها کرد و رفت سمت رخت کن تا لباسشو عوض کنه و بره ... همین که طناز رفت منم رفتم به سمت ماشینم ... کار امروز تموم شده بود ... داشتم در ماشین رو باز می کردم که کسی صدام زد: - توسکا ... برگشتم ... احسان پشت سرم بود ... ولی اینقدر صداش گرفته بود که نشناختم ... با تعجب گفتم: - سرما خوردی؟ سرفه مصلحتی کرد و گفت: - ای ... - مواظب خودت باش ... خوب بگو ... کارم داشتی؟ - راستش ... می خواستم بپرسم ... - چیه احسان؟ چیزی شده؟ - شادمهر و طناز چه ساعتی و کجا قرار دارن ... دو تا شاخ سبز شد روی سرم ... با حیرت گفتم: - چی؟!!!!!!!!!! سریع انگشت گذاشت روی لبش و با التماس گفت: - هیچی نگو تو رو خدا ... نمی خوام طناز بفهمه ... جون بابات! قسمم داد ... دیگه سرمم می رفت نمی تونستم حرفی بزنم ... پس آهی کشیدم و ساعت و محل قرار رو گفتم ... لبخندی زد و خواست برگرده که گفتم: - آبرو ریزی نکنی که اونوقت دیگه هیچ وقت طناز نگاتم نمی کنه ... انگار دلش خیلی پر بود .... برگشت طرفم و گفت: - حالا مگه می کنه؟ حرفی نداشتم بزنم ... حق داشت ... طناز حتی دیگه نگاشم نمی کرد ... ولی الان فهمیدم دلیل دوریشون از هم علاقشونه ... همین امروز فهمیدم که هر دو هنوز هم به هم علاقه دارن ... ادامه داد: - می دونم از من متنفره ... اما نمی دونم باید چی کار کنم؟ - بذارش به حال خودش ... پوزخندی زد و بعد از تشکر دوباره راهشو کشید و رفت ... سوار ماشین شدم ... برام مهم نبود اونا چی کار می کنن انگار همه چیز تو زندگی رنگ اصلیشو از دست داده بود ... از آینه به پشت سرم نگاه کردم ... چرا انتظار داشتم آرشاویر اسکورتم کنه؟ انگار دوست داستم اون الان پشت سرم باشه ... عین قبلنا ... ولی نبود ... آهی کشیدم ... ماشینو روشن کردم و راه افتادم ... حامی من از دستم رفته بود! دور و کنار خیابون بساط ماهی فروشی و سبزه فروشی گسترده بود ... شاید اگه وقت دیگه ای بود حتما چند تا ماهی برای حوضمون می خریدم ولی الان اصلا دل و دماغشو نداشتم ... گوشیم داشت زنگ می زد ... یعنی یه جورایی داشت خودکشی می کرد ... بار سوم بود که داشت زنگ می خورد ... ماشین رو کشیدم کنار خیابون ... چون شلوغ بود نمی تونستم هم حرف بزنم و هم رانندگی کنم ... بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم ... - الو ... - خانوم مشرقی؟! صدای یه مرد جوون بود ... هر چی فکر کردم نشناختم و گفتم: - خودم هستم ... - حال شما خانوم مشرقی؟ خسته نباشین ... - ممنون ... شما؟ - من ریاحی هستم ... کاوه ریاحی ... دستمو گذاشتم روی شقیقه ام و فشار دادم ... اسمش آشنا بود ولی یادم نمی یومد ... وقتی سکوتمو دید خندید ... و بعد از لحظاتی گفت: - ماشالله اینقدر سرتون شلوغه که یه جورایی همکارای خودتون رو هم نمی شناسین ... بازیگر بود؟! نذاشت زیاد فکر کنم و گفت: - من مجری برنامه نوروزتان پیرزو هستم ... هر سال عید ... شناختمش ... یکی از بهترین مجری های تلویزونی بود ... سریع گفتم: - اه ببخشید آقای ریاحی ... این روزا ذهنم خیلی مشغوله ... - خواهش می کنم خانوم مشرقی ... سوپر استاری مثل شما باید هم سرش شلوغ باشه ... - ممنون لطف دارین ... منتظر شدم تا حرفشو بزنه ... چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: - راستش خانوم مشرقی می خواستم برای برنامه زنده سال تحویل امسال ازتون دعوت کنم ... افتخار بدین قدم سر چشم برنامه ما بذارین ... ابروهام پرید بالا ... بار اول بود که کسی برای برنامه زنده ازم دعوت می کرد ... مونده بودم چی بگم ... اونم سکوت کرده بود و منتظر بود من حرف بزنم ... بالاخره دل رو به دریا زدم و گفتم: - این برنامه ساعت چند هست؟ - راستش خانوم مشرقی سال تحویل ساعت 4 صبحه ... برنامه ما از ساعت 10 شب شروع می شه ... شما مهمون لحظه تحویل ما هستین یعنی ساعت 3 باید توی استودیو باشین ... کمی فکر کردم ... مشکلی با این موضوع نداشتم ... بدم نمی یومد توی یه برنامه زنده شرکت کنم ... هر چند که می دونستم بازیگر پر حاشیه ای شدم به خاطر جریان آرشاویر ... اما حداقل اینطور می تونستم از خودم دفاع کنم .... کاوه سکوت کرده بود و منتظر پاسخ من بود .... آهی کشیدم و گفتم: - باشه مسئله ای نیست ... - پس تشریف می یارین ... - بله باعث افتخاره ... بیچاره خیلی خوشحال شد و بقیه قرار مدارا رو گذاشت ... گوشی رو قطع کردم و خواستم راه بیفتم که دوباره زنگ زد ... اینبار به شماره نگاه کردم ... طناز بود ... دکمه سبز رو فشار دادم و گفتم: - الو ... - سلام بیشعور ... - سلام به روی ماهت ... - خیلی بدی که نیومدی ... - حالا تو رفتی چی شد؟ - هیچی ... ضایع شدم و برگشتم ... - چرا؟!!!! - شادمهر نیومد ... - وا! - به خدا! گفت ماشینم از چهار چرخ پنچر شده نمی رسم بهت ... انشالله یه روز دیگه ... - خب با یه تاکسی می یومد ... - چه می دونم والا! - لابد قسمت نبوده ... - قسمت هم داره با من بازی می کنه ... پوزخند زدم ... با منم بازی می کرد ... شاید یه جورایی داشت با همه بازی می کرد ... کمی با طناز حرف زدم ... مثلا دلداریش دادم ولی طناز خودش هم فهمید من خودم هم نیاز به دلداری دارم برای همینم زود قطع کرد ... نگام افتاد اون طرف خیابون ... چه گلدون های شب بوی خوشگلی داشت ... بابا عاشق شب بو بود ... خوب بود چند تا بخرم تا بابا توی باغچه اش بکاره ... لبخند زدم ... تنها چیزی که شادم می کرد شاد کردن بابا بود ... از بعد از جدا شدن من و آرشاویر از هم بابا هم پا به پای من آب شده بود ... الان که من احساس راحتی می کردم چرا بابا نکنه؟ از خیابون رد شدم ... چهار تا گلدون بنفش انتخاب کردم و به شاگرده گفتم برام بیاره ... اونم که منو شناخته بود بیچاره سر از پا نمی شناخت و می خواست خوش خدمتی کنه گلدون ها رو برداشت و زودتر از من پرید اون سمت خیابون ... سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم گفتم: - خدایا این حق من نبود؟ چرا آرشاویر باید اینقدر ازم حمایت می کرد که حالا با نبودش احساس تنهایی کنم؟ من قبل هم کسی تو زندگیم نبود اما اینقدر که الان حس تنهایی دارم اون موقع نداشتم ... خدایا چرا اینقدر حسم بده ؟ خسته شدم ... خدایا خودت کمکم کن ... اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی از جا کنده شدم و اون طرف خیابون پرت شدم روی زمین ... از ترس به نفس نفس افتاده بودم ... نگامو دوختم به وسط خیابون ... یه مرد در حدود سی و پنج شش ساله هلم داده بود ... فکر کنم حواسم نبود و ماشین داشت می زد بهم ... مردم دورم جمع شدن و تازه وقتی فهمیدن کی هستم بدتر پیله ام شدن که حتما ببرنم بیمارستان اما می دونستم که طوریم نشده ... اون مرد واقعا مثل فرشته نجات به کمکم اومده بود وگرنه معلوم نبود چی پیش می یومد ... نگامو دوختم بهش تا تشکر کنم اومد طرفم ... از جا بلند شدم ... جز یه کوفتگیه ساده از زمین خوردنم دیگه مشکلی نداشتم ... جلوم ایستاد ... چهره معمولی داشت ولی می شد بهش گفت جذاب! پالتوی قهوه ای کوتاهی تنش بود با پلیور کرم رنگ و شلوار جین ... لبخند زدم و گفتم: - ازتون ممنونم ... هنوز جوابی نداده بود که گوشیش زنگ خورد ... نگاهی به گوشی انداخت ... اخمی کرد و جواب داد: - الو ... کشتی منو تو! - نه اتفاقی نیفتاد ... - یه تصادف جزئی ... - اه اه چرا داد می زنی؟! - بابا می گم طوری نشد ... - اههه ول کن دیگه ... به من اعتماد نداری؟ - خیلی خب هر جور میلته ... منو باش سنگ کیو به سینه می زنم ... دو ماهه منو از کار و زندگی انداختی ... - باشه ... خداحافظ ... نمی دونم چرا به مکالمه اش گوش کردم ... اما نسبت به اون مرد یه حسی داشتم .... شاید به خاطر اینکه مدیونش بودم ... مرد اومد طرفم ... با لبخند پرسید: - خوبین شما؟ حواستون کجا بود؟ اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم ... - من واقعا مدیون شمام ... حسابی توی فکر بودم اصلا متوجه خیابون نشدم ... لبخند تلخی زد و گفت: - آره کاملا معلوم بود ... الان خوبین؟ اگه می دونین لازمه تا برسونمتون بیمارستانی جایی ... - نه نه خوبم .... نیازی نیست ... سری تکون داد و گفت: - اوکی ... پس با اجازه ... دیگه منتظر حرفی از من نشد ... سرشو زیر انداخت و رفت به سمت ماشینش که کمی عقب تر از ماشین من پارک شده بود ... یه پرشیای سفید ... برام عجیب بود ... اون هیچ آشنایی با من نداد ... انگار اصلا براش مهم نبود که داره با یه بازیگر صحبت می کنه ... حتی اجازه نداد بیشتر ازش تشکر کنم ... چقدر عجیب غریب ... شاگرد گل فروشی گلدون ها رو عقب ماشین چید و من بعد از دادن یه عالمه امضا سوار ماشینم شدم و راه افتادم ... این مردم هم عجب وقت گیر می آوردنا! انگار نه انگار من داشتم تصادف می کردم وقتی مطمئن شدن حالم خوبه به فکر خودشون افتادن ... یه کم که از اون محل دور شدم گوشیم دوباره زنگ خورد ... روی صندلی بود ... چنگش زدم ... شماره رو نمی شناختم ... یه شماره عجیب غریب بود ... با تعجب گوشی رو گذاشتم در گوشم: - الو ... هیچ صدایی نیومد ... فقط صدای نفس ... نفس های کشدار ... حس کردم صدامو نمی شنوه دوباره گفتم: - الو ... بفرمایید ... صدای نفس ها هی داشت بلندتر می شد ... اعصابم خورد شد و گفتم: - لالی؟! چرا حرف نمی زنی؟! مگه مریضی؟! یه صدای آرومی شنیدم ... انگار یکی داشت زمزمه وار می گفت: - آره آره ... بعدم تماس قطع شد ... چند بار محکم پلک زدم ... نکنه توهم زدم؟ چند بار به شماره نگاه کردم ... نشناختم ... مشخص بود از ایران نیست ... خیلی طولانی و خیلی عجیب غریب بود ... شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت خونه ... مانتوی بلند قهوه ای رنگ رو پوشیدم با شلوار جین کرمی لوله تفنگی .... شال کرم قهوه ایمو سرم کردم و موهامو تا جایی که می شد پوشوندم ... کفش های پاشنه ده سانتی کرم قهوه ایمو پا کردم و کیفمو هم برداشتم ... ساعت دو بود ... باید سریع خودم رو می رسوندم استودیو ... بابا با لذت سر تاپامو نگاه کرد و برای اولین بار توی مدت بازیگر شدنم گفت: - بهت افتخار می کنم ... هنوز شیرینی حرف بابا رو با تموم وجود حس نکرده بود که مامان خودشو مثل گهواره تاب داد و گفت: - همین کارارو می کنی که روز به روز داره گستاخ تر می شه مرد! همین سال تحویلو هر سال کنار هم بودیم یعنی که اونم امسال داره ول می کنه می ره ... مگه ما چند تا بچه داریم آخه؟ این یکی هم اینجوری شد ... ای خدا کاش اینو هم نداده ... بابا پرید وسط حرفش و گفت: - ریحانه! خجالت بکش زن! چرا اینقدر خون به دل این دختر می کنی؟ می دونم دلت سوخته و همه حرفات هم به خاطر نگرانیته ... ولی با این حرفا فقط داغون ترش می کنی ... سعی کردم لبخند بزنم ... بهتر بود ناراحتی بابا رو حداقل بیشتر نکنم ... رفتم جلو با محبت هر دوشون رو بوسیدم و گفتم: - حق با مامانه ... من نباید سال تحویل تنهاتون بذارم ... الان هم اگه بخواین نمی رم ... بابا سریع گفت: - نه دخترم برو قول دادی ... از سر شب که داریم این برنامه رو می بینیم همه بازیگرا اومدن کسی بد قولی نکرده برو که توام بد قول نشی ... یه ساله دیگه ... ما هم باید کم کم به نبودنت عادت کنیم ... بالاخره توام یه روز برای همیشه می ری دنبال بخت خودت من می مونم و این ریحان خانوم ... بعد به مامان لبخند زد ولی مامان با بغض روشو برگردوند ... خم شدم گونه تپل مامانو دوباره بوسیدم و گفتم: - فدای مامان خوشگلم بشم ... ببخش و بخند دیگه ... مامان به زحمت لبخند زد ... می دونستم دوستم داره ولی خب محبت مادرانه اش اینجوری بود دیگه! سال نو رو پیش پیش تبریک گفتم و از خونه خارج شدم ... هوا خنک بود ولی انگار از همیشه تمیز تر بود ... چند تا نفس عمیق کشیدم و به قول طناز کل جدول مندلیف رو قورت دادم ... هوای تهران بود و دود و دمش! توی پاکی هم آلوده بود ... سوار ماشین شدم و راه افتادم .... تا استودیو زیاد راهی نبود و خیلی زود رسیدم ... حسابی حرفامو با خودم مرور کردم اصلا دوست نداشتم توی اولین پخش زنده ام گاف بدم ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد شدم ... انگار همه منتظرم بودن ... از دیدن اون همه بازیگر یک جا تعجب کردم ... احسان هم بود ... با اینکه احسان توی سریال ها کار نمی کرد و کارش فقط سینمایی بود ولی امشب شده بود مهمون ویژه این برنامه ... گویا کارش تموم شده بود و داشت می رفت دیگه ... رفتم توی اتاق گریم و خیلی زود حاضر شدم ... وقتی کاوه اسممو گفت با لبخند رفتم روی صحنه و نشستم روی مبل دو نفره ای که جلوش بود ... به احترامم بلند شد و چنان بازار گرمی برام راه اتداخت که خنده ام گرفت .... از فکر اینکه مامان بابا دارن می بیننم حس خوبی داشتم ... انگار دیگه توی دنیا کسی رو جز اون دو نفر نداشتم ... کاوه با لبخند گفت: - خب خانوم مشرقی اجازه دارم جسارت کنم بپرسم چند سالتونه؟ خندیدم و گفتم: - سوالتون یه کم برای خانوما سنگینه آقای ریاحی ... - اه بله باید ببخشید گفتم شاید شما با بقیه فرق داشته باشین ... ببینم چه حسی دارین که توی اولین برنامه زنده حضور پیدا کردین الان نروس نیستین؟ نروس و مرض! نروس و زهرمار! تو نمی گی شاید چهار تا آدم بی سواد دارن برنامه رو می بینن؟ نمی دونم چرا همیشه دوست داشت از واژه های تخصصی استفاده کنه شاید می خواست بگه ما هم بله! یه چیزایی حالیمونه ... لبخند تلخی زدم و گفتم: - عصبی؟!! نه اصلا عصبی نیستم ... استرس هم ندارم ... سریع تیکه کلام منو دریافت کرد و با یه لبخند کجکی نگام کرد ... خودش فهمید منظورم چی بوده! یه کم چرت و پرت گفت و آخر سر پرسید: - راستی خانوم مشرقی بزرگترین شایعه ای که در مورد خودتون شنیدین چی بوده؟! رنگم پرید ... پس بگو! این همه صغری کبری چید که برسه به چیزی که دلش می خواد ... لجم گرفت دوست داشتم بزنم تو سرش ... ولی سعی کردم طبیعی باشم ... لبخند زدم و گفتم: - شایعه ای وجود نداشته ... اگه هم بوده من نشنیدم ... با تعجب گفت: - ولی این روزای اخیر خیلی خبرا در موردتون پخش شد ... منتظر بودم خودتون تکذیبش کنین ... مرتیکه فضول! حالا یعنی می خواد مچ بگیره ... خدایا چی کار کنم؟! بگم همه چی دروغه؟ یا تصدیق کنم ... چشمامو بستم ... صدای پدرم توی گوشم پیچید: - دخترم همیشه تو زندگیت صادق باش ... خودت رو با مصلحت چسبوندن به دروغ گول نزن ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - درسته که همیشه پشت سر یه خبر راست هزار تا یک کلاغ چهل کلاغ هست ... اما مهم اینه که خبر اصلی حقیقت داره ... کپ کرد! فکر نمی کرد اینقدر راحت حقیقتو بگم ... شاید می خواست از خودم به دروغ دفاع کنم ... نفس عمیقی کشید و گفت: - خیلی خب ... بینندگان عزیز ... همونطور که گفتم امشب براتون دو تا سورپرایز داشتیم ... یکیش که همین خانوم مشرقی عزیز بودن که افتخار دادن و مهمون برنامه ما و خونه های شما شدن و دیگری ... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: - بهتره من چیزی نگم .... خودتون ببینین ... صدای موسیقی توی استودیو پخش شد ... چراغ ها خاموش شد و یه گوشه فقط یه نور افتاد ... فهمیدم یه خواننده ای چیزی می خواد بخونه ... سرمو انداختم زیر ... ترجیح می دادم الان فکر کنم با سوالای بعدی این کاوه پرو چه خاکی تو سرم کنم ... اما یه دفعه با شنیدن صدای خواننده برق دویست و بیست ولت به تنم وصل شد ... - تو رو رنجوندم با حرفام چقد حس میکنم تنهام چه احساس بدی دارم از این احساس بیزارم نه نرو تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار نه نه نه نرووو تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار چی شد چشماتو رد کردم چی شد من با تو بد کردم نمیدونی ، نمیدونم ولی بدجور ، پشیمونم نه ، نرو ، تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار نه نه نه ، نرو تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار صدامو میشنوی یا نه صدایه خستگیهامو دلم خیلی واست تنگه ببین دستایه تنهامو نه ، نرو ، تنهام نزار من عاشقتم دیوونه وار نه نه نه ، نرو تنهام نزار من عاشقتم ، دیوونه وار (نه نرو از سیروان خسروی) فشارم در جا افتاد ... وای خدایا برنامه زنده اس من غش ن


مطالب مشابه :


رمان توسکا3

آرشاویر پارسیان - هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان در ماشینو باز کردم و




رمان توسکا 7

همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از آرشاویر پارسیان




روزای ارونی 68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




رمان توسکا 14

- آرشاویر از این رو به اون رو شده - خوشبختم آقای پارسیان دیدن شما افتخاری بود واسه من




رمان توسکا10

منتظر آرشاویر وایسادم در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان




رمان توسکا 10

آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموذانه به سام بابا و آقای پارسیان گرم صحبت بودن و چهره هر




اسامی اصلی شخصیت های رمان های قرار نبود ، توسکا ، روزای بارونی،جدال پرتمنا،افسونگر

آرشاویر پارسیان : امیرسام مشکاتیان (تا اطلاع ثانوی) توسکا مشرقی : روژین سبزپرور .




رمان توسکا4

آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که - به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش




روزای بارونی68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




روزای ارونی 63

- فکر کنم همه رو نوشتم ببین آرشاویر پارسیان احسان نیرومند آراد کیاراد همینه دیگه ؟




برچسب :