رمان عشق یوسف16
یوسف جمعه شب حول و حوش ساعت 8 برگشت تهران،شهیاد تا فهمیدزنگ زدو گفت: می یام پیشت!
یوسف بی اراده دست به موبایل شد تا به ایدا زنگ بزند اما یکهو یاد شرطشان افتاد و با بغض و عصبانیت داد زد: لعنت به تو و هر چی شرط مسخره س!
نیم ساعت بعد شهیاد امد تا چشمش به یوسف افتاد حیرتزده گفت: مگه ندیدیش ؟
یوسف لبخند کمرنگی زدو گفت: چرا دیدمش !
-پس چته ؟چرا انقد تو همی ؟
یوسف به طرف اشپزخانه رفت و کتری را پر اب کرد.
-می گم یوسف چته؟ دوباره گند زدی ؟
-نه ... شرط گذاشت برام
-شرط؟چه شرطی ؟
-که تا بعد عید نه بهش زنگ بزنم نه برم ببینمش !
شهیاد خندید : مگه می تونی ؟
-شهیاد ببند گاله رو ... چکار می کردم بسکه غر زد نق زد التماس و گریه کرد قبول کردم حالام مثل پی پشیمونم !
-خبه توام ... الان اخره آبانه تا عیدم چیزی نمونده یه ساعت غمنامه تو ببند گوش بده من چکار کردم!
یوسف بالبخندی دوستانه گفت: هووووم ؟ خیلی خوشحالی ؟
-زنگ زدم عمو ایوبم!
-خب خب ...
-یواشکی باهاش حرف زدم روشنش کردم حالا بخاطر مشکلات مالی و عروسی شادی دست بالمون خالیه از شخواهش کردم تا سال دیگه صبر کنن یه خرده خودمو جمع و جور کنم بعد رسما بریم خواستگاری
-باریکلا ...یعنی جیران یم دونه؟
- نه بابا اون بی معرفت که ...
-چی ؟
-رفته به باباش گفته نه شهیاد منو می خواد نه من اونو ،درسمو بخوونم برمی گردم کرمانشاه با هر کی گفتید عروسی می کنم جزشهیاد!
-نه بابا ؟!
-اره ...بعد عمو ایوب گفت ،پس چطو جیران همچین حرفی زده؟
شهیاد خندیدو ادامه داد: یَک تئاتری براش بازی کردم ،گفتم من جلوی جیران نخواستم حرفی بزنم که لطمه یا به درس خوندنش نزنم و با فکر باز بشینه درسشو با خیال راحت بخونه عموم هم حال کرد و یک دعای بلند بالایی کردو که بیاو ببین!
یوسف با شور و انرژی خاصی گفت: شهیاد ماباید زودتر کارارو تحویل بدیم پول مولامونو جمع کنیم ببینیم چکار میشه کرد من اگه بابام یه کمکی کنه یه خونه بخرم و عروسی ام بگیرم !
شهیاد گفت: یعنی بعد عید می ری خواستگاری؟
-نه پس ،می رم استخاره می کنم ،اره دیگه خودش گفت ،گفت پول مولاتو جمع کن تا می ای خواستگاری دست خالی نباشی راست میگه دیگه من الان برم بگم چی دارم ؟ باباش بی وجدان به کمم قانع نیست خونه حتما ورِ دلشون عروسی ام که ... ولی خب بابام اینا بخاطر خودشم که شده کمکم می کنن!
شهیاد سری تکان داد و گفت: خوبه!
و به او که چای دم می کرد خیره شد. حتی در خوش بینانه ترین حالت هم نمی تواسنت باور کند پدر ایدا به این زودیها راضی به این وصلت شود.
بعد با خودش گفت" پسر یوسف 25 سالشه سه سالم از تو کوچیکتره داره زن می گیره ول معطلی اقا"
************************************
************************************************* ********
یوسف که رفت ایدا با خودش فکر کرد "یعنی اون می تونه روقولش پایبند بمونه ؟اگه جدی جدی نیاد من می تونم نقشه مو عملی کنم ،اینطوری اونم راحت میشه ،هردو راحت میشیم ،سخته اما شدنیه فقط اگه یوسف بذاره"
خودش هم نمی دانست واقعا از کی دلش برای یوسف طپید چون اصلا ان اوایل اشنایی یوسف را باور نداشت .همه ی کارهایش را پای فیلم بازی کردنش می گذاشت در مورد یوسف ،غیر از نسیم و نادیا ؛ با محمد هم حرف زده بود و او هم اعتقاد داشت "دوست پسرت یا خلُ دیوونه س یا زیادی فیلم هندی دیده یا کلا با این کارای دختر کشش می خواد ترو گول بزنه ،احتمالا هم پای شرطبندی وسطه مثلا با یه عده پسر یا همون برادراش شرط بستن که مخ ترو بزنن چون تو دختر دوست باباشونی !"
ایدا خودش هم این احتمال را قوی تر می دید. باور رفتارهای یوسف برایش سخت بود اما از حق نباید گذشت یوسف بازیگر قدری بود .نگاههای عاشقانه اش ،رگهایش وقتی از سر خشم و غضب برجسته می شد، فک منقبضش وقتی می خواست حرفی را بزندو نمی زد ،غیرتی شدنهایش ... همه و همه دلنشین و خوشایند بود .
24مهرماه پارسال وقتی تصمیم به برگشتن گرفت یوسف باز مثل سری قبل راس ساعت 6.30 بدنبالش امد ...
"گذشته"
ایدا برخلاف مرتبه ی قبل حسابی به خودش رسیده بود .چون قرار بود یکسره به دانشگاه برود ،نمی خواست الاف مرتب کردن ظاهرش شود .
مقنعه سرکرده بود و موهایش را سفت و یکدست جمع کرده بود. چشمانش حالت مغروری گرفته بودو ارایش ملیح و کمرنگش هم عجیب به چشم می امد.
یوسف هم اول صبحی با ادکلن یک دوش اساسی گرفته بود اما مثل مرتبه ی پیش تیشرت و گرمکن مارکداری تنش بود .با دیدن ایدا ابروهایش بالا پرید و به محض سلام و علیک گفت: مهمونی میری؟
-مهمونی !؟
-پس لابد خیلی سرحالی ؟
ایدا با تعجب گفت: تو انگار بهتری سر صبحی کله پاچه رو زدیا؟! ...رک حرف بزن ببینم چی می گی ؟
یوسف با کنایه ای اشکار گفت: اهل ارایش کردن نبودی مگه تو مهمونیا یا وقتایی که خیلی سرحال باشی ِ،حالا کدوم حالت رو داری!
ایدا دهان باز کرد اما یوسف از طرز نگاهش ته حرفش را خواندو گفت: ببین از الان تا وقتی با هم هستیم جمله ی"به تو چه!" کاربردی نداره!
ایدا پوفی کشید.
-به محض رسیدن به بابل،میرم دانشگاه ...نمی خوام شرت وشلخته باشم!
یوسف با غیظ گفت: شما دانشگاه که می ری اینهمه به خودت می رسی!؟
ایدا خندید و یه وری نشست و به در تکیه زد.
-شما چی ؟واسه خاطر ادمی که اصلا مهم نیست کله سحری پاشدی و دوش ادکلن گرفتی !
یوسف کم اورد.
-هاه چه ربطی داره!
ایدا خنده اش را خوردو گفت: یاد راز بقا افتادم .
-جانم!؟
-راز بقا ...(کمی صدایش را بم کرد و به تقلید از گوینده ی راز بقا با لحنی موذی و زیرکانه گفت) حیوان نر برای جلب توجه جفت ماده اش از عطرو بوی خاصی سود می جوید این کار سبب تمایل حیوان ماده به سوی حیوان نر می شود.
یوسف غش غش خندید:ایدا دلقکی هستیا!
ایدا چپ چپی نگاهش کرد: ببین درست حرف بزنا...(زیرلب گفت)تابلو!
یوسف نشنیدو دوباره با لحنی جدی گفت: این ارایش تا اونجا دوام می یاره؟
ایدا کوله اش را نشان دادو گفت: شما نگران نباش این تو پرِ لوازم ارایشه تو اتوبوس یه تجدید قوایی می کنم !
یوسف ناگهان لحنش را عوض کردو با نگرانی گفت: راستی ایدا لوازمت ؟
-کدوم لوازم؟
-تو با همین یه کوله اومدی ؟
-اره !
-ببینم تو هیچی از تهرون نمی بری ... خوراکی ای لباسی... چه می دونم لوازم خاصی ؟!
ایدا خندید : یوسف جان ده کوره که نمی رم هر چی بخوام می خرم ...
-مثلا هوس مرغ کنی یا گوشت بخوای ...
ایدا دیگر نمی توانست باور کند یوسف تا اینحد نگرانش است برای همین حرفش را قطع کردو گفت : چی برم قصابی ؟...بچه شدی یوسف من یه طویله پر از مرغ و گوسفند دارم اراده کنم یکی شونو میزنم زمین دلی از عزا در میارم !
یوسف با دلخوری گفت: مسخره م می کنی ؟ من جدی حرف زدم اخه یه دختر پا میشه می ره قصابی !
-کی به کی می گه دلقک ؟ یوسف فیلمی هستیا ... خب هر چی بخوام می رم می خرم پس نه برم از اینجا بخرم، خِر کِش کنم تا بابل ؟!
یوسف دوباره حرصی شد همان مدلی که ایدا خوشش می امد همانطوری که فکش منقبض می شد ،چون می خواست حرف بزند اما نمی شد .
تا رسیدن به ترمینال گره ی اخم یوسف کورترو لبخند ایدا پر رنگتر شد. وقتی توی ترمینال یوسف ماشینش را پارک کرد تا ایدا را بدرقه کند ،از صندلی عقب یک کارتن متوسط برداشت و وقتی ایدا خواست سوار اتوبوس شود انرا به دستش داد.
-این چیه یوسف؟
یوسف با دلخوری گفت: یه کم خوراکی گرفتم ... منه ساده فکر می کردم تو فقط می ری تا یه سوپری خبر نداشتم گوشت و مرغتم خودت می خری !
ایدا حسابی غافلگیر شد
-خوراکی ؟
-پفک و چیپس و بیسکوییت دیگه ... (مهلت نداد ایدا حرف دیگری بزند)مواظب خودت باش ،این تلفنتم دم دست بذار ... سعی کن این دفعه زودتر بیای ....
با خنده افزود : برام اصلا مهم نیستیا ... اما از این دلقک بازیات خوشم میاد !
از انجا که راننده ی اتوبوس مدام داد می زد "مسافرای بابل سوار شن راه افتادیم" ایدا بی چک و چونه کارتن را گرفت و سوار اتوبوس شد .یوسف با لبخند غمناکی او را نظاره می کرد وقتی ایدا سرجایش جا گیر شد ،کنار شیشه رفت و اهسته زمزمه کرد:مواظب خودت باش ،جایی خواستی بری سوار تاکسی شو
ایدا خودش را جمع و جور کرد اما بیشتر از یک تشکر چیزی از دهانش در نیامد .
*************
23 روز از برگشتن ایدا به بابل می گذشت .یوسف هر روز زنگ می زد .روزی دوبار ایدا هم به گفته ی خودش بیشتر برای اینکه یوسف فکر نکند او خسیس یا زرنگ است ،زنگ می زد تا مثلا جبران تلفن زدنهای او را کرده باشد .
هر بار که یوسف قطع می کرد پکرو افسرده ،فکر می کرد "لعنتی چرا نمیگه کی می اد تهران ،یعنی این ننه بابا نباید بگن دختر بیا دلمون واسه ت تنگ شده"
چند روزی بود که شهیاد خیلی توی خودش بود عصبی بیحوصله کم حرف و غمگین ... منتها یوسف متوجه نشد چون کما بیش خودش هم این حالات را داشت اما در مورد یوسف تابلو بود دلش برای ایدا تنگ شده بود .مثلا قرار بود او ایدا را به زانو در بیاورد اما جلویش کم اورده بود این دختر اخر سیاست و زبان بازی بود .
عصر روز سه شنبه ای بود و یوسف و شهیاد بیکارو بیحوصله به بازی کسل کننده ی استقلال و سپاهان نگاه می کردند .
عاقبت یوسف کلافه شدو گفت : پاش یه سر بریم بیرون !
شهیاد اهی کشیدو گفت: چی ؟
-حواست اینجاست ؟ می گم پاشو بریم بیرونو بیایم بریم یه دوری بزنیم ... دو تا دختر سوار کنیم یه خرده چرت و پرت بگیم حالشو ببریم ...
شهیاد تک خنده ای کردو گفت: حال داریا !
یوسف سوییچ ماشنیش را برداشت و گفت: چیه میترا خانم می فهمه رفتیم ددر ...پاشو دیگه !
شهیاد پوفی کشیدو بالاخره پس از چند لحظه فکر برخاست و گفت: باشه بریم !
یوسف سوییچ را بدست شهیاد داد و توی اینه نگاه گذرایی به خودش انداخت و راضی از ظاهریش رد نمایشگاه را قفل کرد و سوار ماشین شد .
نیازی به گشت و گذار نبود از این تیپ سوژه ها که یوسف و شهیاد دنبالش بودند توی خیابان پر بود همان سر خسابان دو تا دختر ارایش کرده ی انچنانی به تورشان خوردند که شهیاد سوارشان کرد.
بوی عطرو ادکلنشان حسابی فضای ماشین را پر کرده بود دخترها خیلی زود با اندو صمیمی شدند حرف و خنده شان گل انداخت .هم یوسف هم شهیاد انگار تشنه ی این فوق برنامه بودند چون بعد از نیم ساعت کلی شادو سرزنده شدند .یوسف به عقب چرخید و قیافه ی دخترها را از نظر گذراند زیر کلی ارایش و رنگ و لعاب خدا می دانست چه صورتهایی خوابیده ارایش کامل را داشتند از خط چشم گرفته تا سایه و طراحی روی ناخن ...
یوسف که همیشه دیر می جوشید خیلی زود با انها ایاق شده بود انگار می خواست لج کند انگار می خواست به ایدا که روحش هم خبر نداشت یوسف الان کجاست و چکار می کند ثابت کند خیلی هم برایش مهم نیست .
درست همان لحظه موبایل یوسف زنگ خورد و اسم ایدا رویش افتاد .انقدر هل کردکه رو به شهیاد گفت: اوه اوه بزن بغل ...مامانمه!
شهیاد جا خورد از کی تا حالا یوسف از مادرش می ترسید.
دخترها اب خنده و شوخی ،هول و هراسش را مسخره کردند اما یوسف اخم غلیظی نثارشان کردو پیاده شد و فاصله گرفت.
-الو سلام !
-سلام اقا کجایی تو !
نمایشگاه سر کار ... خوبی ؟ چطوری؟
-تو الان نمایشگاهی یوسف؟
-اره ... خوبی ؟
-خوبم بابا ... اخه دختر خاله هام اودن در ِ نمایشگاه می گن بسته اس که !
یوسف هل شد.
-اهان نه ... منظورم کارگاهه ... دختر خاله ت کیه ؟
ایدا با لحن ناز و پر خواهشی گفت : یوسف ... تو که خیلی خوبی ... می دونم کار سفارشی قبول نمی کنی اما دختر خاله هام کتابخونمو دیدن خوششون اومده گیر دادن یکی براشون بسازی ...بخدا گفتم نمی تونی از این کارا قبول نمی کنی !
یوسف کمی به خودش مسلط شد .
-باشه عیب نداره ،الان در ِنمایشگاهن؟
-اره !
-پس زنگ بزن بگو صبر کنن الان میرم نمایشگاه؛ کجایی ایدا ؟
-کجا دوست داری باشم خونه م !
-باشه !
-فردا هستی ببینمت !؟
یوسف شگفتزده گفت: مگه تهرانی ؟
- اره بابا می گم که خونه م !
-ایدا تو الان تهرانی ؟
-اره بابا
یوسف با خشم و غضب گفت : پس چرا با دختر خاله هات نیومدی ؟
-تازه رسیدم این دو تا جونورم بی خبر راه افتادن اومدن ....
یوسف گفت : زودی لباس بپوش بیام دنبالت !
-یوسف !؟
-بدو یالا ... اومدی تهران به من نمیگی !
ایدا با شیطنت گفت : فک کردم برات مهم نیست !
یوسف خندید : از هر دونوع کمربند برات کنار گذاشتم ایدا جان بذار ببینمت !
-خب بابا ... خودم می ام
-پس هر وقت اومدی نمایشگاه زنگ بزن منم بیام ... الان (نگاهی به ماشین انداخت) الان دستم بنده تا تو بیای منم کارمو کردم ! فقط بد نشه جلوی دختر خاله هات ایدا !
-نه الان بهشون زنگ می زنم میگم یه کم صبر کنن !
یوسف سرشار از انرژی و خوشحالی سوار ماشین شد و بی مقدمه گفت : دخترا کجا پیاده می شین من کار دارم باید برم !
شهیاد با چشم و ابرو اشاره کرد" چیه؟ "
یوسف با نیش باز گفت : مامانم زنگ زده از بابل برگشته !
شهیاد خندید : باریکلا مامانت ... خب بچه ها کجا ببرمتون ؟
دخترها حسابی ناراحت شدند و سر همان خیابان پیاده شدند همین که رفتند شهیاد گفت : نیشتو ببند بابا ... حالا کجاس مامانت ؟
یوسف سرخوشانه خندیدو گفت ک الان میاد در نمایشگاه دختر خاله هاشم هستن ،اومدن سفارش کتابخونه بدن !
-باریکلا ... (شهیاد از دیدن لبخند پت و پهن یوسف شیطنتش گل کردو گفت ) حالا می خوای با این لباسا بری جلو ایدا خانم ؟
یوسف سریع عکس و العمل نشان دادو با نگرانی گفت: بده لباسم ؟
-افتضاحه ... رنگ روشن بهت بیشتر میاد سیاه سوخته !
-پس بریم من یه چیزی بخرم !
شهیاد غش غش خندید و حرف ایدا را تکرار کرد: ایدا که اصلا برات مهم نیست نه؟!
-اه شما دو تا با هم دستتون تو یه کاسه س ؟
-چیه اونم فهمیده برات مهمه ؟
-شهیاد بی شوخی لباسم خوبه ؟
یوسف روزهایی که استقلال بازی داشت حتما آبی می پوشید .تیشرت آبی خوشرنگی تنش بود و با جین و کتانی سفید ...
-خوبی بابا ...
همانطور که رانندگی می کرد ساعتش را دراوردو با شوخی گفت : بگیر بابا !
تا ایدا زنگ نزد یوسف اجازه نداد به نمایشگاه بروند . وقتی جلوی نمایشگاه رسیدند کسی نبود .
یوسف زیر لب غر زد: همیشه بدم میاد من جلوتر برسم سر قرار!
نادیا و نسیم از دور او و شهیاد را دیدند . نسیم گفت : اون درازه س ؟
ایدا خندان گفت : اونا جفتشون درازن !
نادیا نگاهی به کفشهای اسپرت ایدا انداختو گفت : خوشم میاد از اعتماد به نفست ... جلو اینا کفش ده سانت باید بپوشی ... این چیه ؟
-ولم کن بابا ...
نسیم بی طاقت گفت : کدومشونه بابا ؟
- ایدا با لبخندی به یوسف نگاه کردو گفت : کدوم خوشگلترن ؟
نسیم گفت : اونکه سیاه پوشیده بدک نیست اما زیادی درازه ... اون آبیه س ؟ تیشرت آبی پوشیده ؟ اون یوسفه ؟
-اره
- اوه اوه چه اخمی کرده ... نزنه مارو بکشه !
-بیاین بریم بابا ... انقد روز اول که دیدمش خشک و جدی و یخ بود که حد نداشت
نادیا گفت : نه بابا بدک نیست با نمکه !
نسیم خنده ی ریزی کردو گفت : سردش نیست ؟
16 ابان بود هوا کمی خنک شده بود . ایدا با نهایت دقت و ظرافت ارایش ملیحی کرده بود . مانتوی کتان کاکائویی رنگی پوشیده بود که خیلی جذب بود و شالش را هم بی قید روی سرش رها کرده بود و تقریبا همه ی موهایش پیدا بود اما خوشگل بود .
شهیاد با دیدن یوسف سقلمه ای به پهلویش زدو گفت : تابلو چشماتو گرد نکن ... خوردیش بابا !
یوسف اما دلیل نگاه متعجبش ، شال ایدا و موهای زیادی رهایش بود. ایدا با لحنی خودمانی و گرم سلام و احوالپرسی طولانی ای با شهیاد کردو حتی سراغ جیران را هم گرفت . نسیم و نادیا هم سلام کردند .نادیا روی یوسف که محو ایدا شده بود زوم کرد. ایدا رو به دختر خاله هایش گفت : ایشون هم یوسف دوستم !
یوسف کمی از حالت رسمی اش در امدو گفت : خوشحالم می بینمتون ببخشید اگه معطل شدین !
بعد از تعارفات معمول ،نسیم با ناز و ادا اطوارخاصی که یوسف خیلی بدش می امد، گفت : من که تا کتابخونه ی ایدا رو دیدم عاشقش شدم ،ببخشید که مزاحمتون شدیم !
شهیاد گفت : ببخشید وسیله ی پذیرایی نیست ... بفرمایید بشینید
و به صندلی های مخصوص اپن که دکور نمایشگاه بود اشاره کرد . همگی نشستند .شهیاد چای ساز را به برق زد. یوسف معذب بود زیاد نمی توانست جدی و رسمی حرف بزند رو به ایدا گفت : کی رسیدی ؟
نادیا و نسیم تابلو به اندو نگاه می کردند حتی ایدا هم خجالت می کشید .
-صبح ساعت 11 !
یوسف لب تاپ را روشن کرد و رو به نادیا که جدی تر بود گفت : می بینید این دختر خاله تون چه بدجنسه ... صبح اومدی ایدا ... الان به من میگی !
نادیا لبخندش را جمع و جور کرد . ایدا گفت : خب حالا !
یوسف اهسته تر پچ پچ کرد : لابد فردا هم بر می گردی؟
نسیم سریع گفت : نه قراره چهار روز بمونه!
لبخندی روی لب یوسف نشست .اما وقتی دید ایدا به نسیم اخم کرد بدش امد
فکر کرد" یعنی چی یعنی نمی خواست به من بگه چهار روز می مونه "
شهیاد جلوی نادیا و نسیم خیلی متین و موقت رفتار کرد و باعث شد توجه دو دختر به او جلب شود .ایدا به جایشان نشسته بودو طرحهایی را که یوسف نشانش می داد می دید و هر از گاهی هم به نادیا و نسم تشر می زد: پس چرا نمی گید چی می خواین ؟
اما شهیاد حسابی با ان دو تفریح می کردو هر و کر راه انداخته بود .
یوسف عاقبت فرصت را مغتنم شمرد و رو به ایدا که سرش را برده بود توی لب تاپ و با دقت تصاویر را بررسی می کرد ،طعنه زد: کاش جلو آینه هم اینطور با دقت خودتو نگاه می کردی؟
-هان!؟
نگاهشان به هم گره خورد.یوسف نجوا کرد :هانُ ... این چه وضعیه ... می خوای شالتو درار دیگه ...
ایدا عقب کشیدو اهسته گفت: خوبی یوسف؟!
-خوبم جدی ام هستم ... تو بابلم اینطوری می گردی؟
ایدا اخم کردو گفت: روتو زیاد نکنا ...یه رفاقت ساده این حرفارو برنمی داره... واسه من فیلم بازی نکن باورم نمیشه!
یوسف نگا ه گذاریی به نسیم و نادیا انداخت و در گوشش گفت: فیلم ِ چی ؟ جمش کن موهاتو ایدا ... من بدم می اد ... مگه من دوست پسرت نیستم ... میگم بدم می اد موهاتو این مدلی ریختی بیرون!
ایدا سریع رو به نادیا گفت: نادی ببین این مدلو دوست داری زودتر بریم!
نگاه نادیا و نسیم به یوسف کشیده شد که پشت سر ایدا بال بال یم د"نه" منظورش این بود "محلش نگذراند" اندو هم متوجه مقصودش شدند و نسیم بی خیال گفت: تو خودت یه چیزی انتخاب کن !
ایدا با حرص پوفی کشید و دوباره نگاهی سرسری به تصاویر انداخت یوسف بی اعتنا به شال و موهایش با لحنی اغواگرانه گفت: خوشگل شدی ایدا !
ایدا محل نداد و رو به نسیم گفت : ببین این خوبه ،من خوشم اومده
یوسف شاکی شد و از جایش برخاست و رو به دخترها و شهیاد گفت : بچه ها میشه منو ایدا بریم براتون بستین بخریم بیایم ؟!
ایدا سعی کرد مودب باشد .
-من کار دارم یوسف !
-به کارتم می رسی ایدا جان زودی برمی گردیم ... تا اونموقع هم بچه ها یه مدلی انتخاب می کنن!
شهیاد سریع گفت: قربون دستت برا من معجون بگیر ... برای نسیم خانم و نادیا جانم همون معجونو بگیر !
ایدا با اکراه دنبال یوسف راه افتاد و سوار ماشنیش شد هر دو ساکت بودند و هیچ یک حرفی نمی زدند یوسف رفت و رفت تا توی خیابان خلوتی که خوب امارش را داشت ،پارک کرد....
ایدا بلافاصله گفت: چی میگی تو؟
یوسف بی مقدمه گفت : شالتو درست کن!
-به تو چه اخه ... اِ خیلی رو داری ها ... چیه الان تو تنگنایی من شالم این مدلیه؟
-اره اره ...ارایش که کردی ،مانتوت که از تنگی بیش از حد داره جرررر می خوره شالتم که هیچی فرمالیته س ...گردنت ،سینه ت ،گوشِت ،موهات ... خوشت می یاد!؟
هر دوسکوت کردند .ایدا بی جارو جنجال ،از انجا که خجالت کشیده بود شالش را برداشت و با کلیپسی که الکی پشت سرش بود ،موهایش را جمع کرد و بعد از مرتب کردن شالش با اخم غلیظی گفت: خوب شد دیگه ؟ ...بریم حالا!
یوسف راه افتاد و خیلی جدی گفت: فردا کی بریم بیرون!
-فردا کار دارم!
یوسف با لحن ملتمسانه ای گفت: ایدا دور روز اومدی تهران ،بداخلاقی نکن دیگه ...کی بریم!
-فردا واقعا کار درام یوسف!
-منم کار دارم اما می خوام ببینمت !
ایدا مکثی کردو گفت: فقط یه ساعت ها ... اونم عصری !
-باشه ،پس فردا جبران می کنی !
-ایش !
-ایدا قهر نکن خب !
-اخه ...
- می خوای حال و حس الانم رو بگم!
ایدا نگاهش کردو یوسف با لبخندی گذرا جواب نگاهش را دادو گفت : ببین الان دلم میخواد بخاطر ایمنی خودت کمربندتو محکم ببندم ،ببندم برات!؟
ایدا خندید اما تشر زد: گمشو یوسف می زنم تو سرو صورتت ها !
یوسف بی رودربایسی گفت : اخه خیلی تو تنگنام!
ایدا جدی شدو گفت : 40 روزه که من رفتم بابل تو اینمدت یه باشگاه رفته بودی الان این چربیها اب شده بود اینقدرم احساس خفگی نمی کردی !
یوسف فهمید "نخیر میخ اهنین نرود در سنگ ... ایدا خانم درست زده بود به کوچه ی علی چپ"
-شما دخترا ما پسرا رو درک نمی کنید!
ایدا نیشخندی زدو گفت: خیلی بهت فشار می اد این دوستی رو به هم بزن چون درک من کلا پایینه !
یوسف با لودگی گفت: اَه ایدا امروز خیلی بداخلاقی ها!
و کل کلشان تا رسیدن به بستنی فروشی و خرید و برگشتشان به نمایشگاه ادامه داشت .
نادیا و نسیم عاقبت مدلی را انتخاب کردند و بعد ازانتخاب رنگ و سفارش سه تایی از نمایشگاه بیرون زدند .قارا شد ایدا ساعت قرارشان را تلفنی به یوسف بگوید .
به محض اینکه سوار "ماتیز"نادیا شدند ،نسم گفت:من از شهیاد خوشم اومد اما بهم شماره نداد!
ایدا خندید و گفت: دیوونه نامزده داره!
نادیا حیرتزده گفت: نامزدداره؟
بعد با بدبینی افزود:نامزد داره اینهمه با ما بگو بخند راه انداخت!
-نه خب ...نامزدش دختر عموشه اما خیلی همدیگرو نمی خوان ،یوسف می گفت ...منتها بی خیال نسیم ...شهیاد یه ده سالی از تو بزرگتره!
نسیم با خنده ایشی گفت.
-خب نگفتین ...یوسف چطور بود فضولا؟
دوباره نسیم گفت: راست گفتی خیلی یخه! حالا کجا رفتین کلک؟
-اما بی نهایت عاشقته ،شک نکن! ترو که دید چشاش برق زد صورتش گر گرفت چشاش همش پی تو بود !
اینرا نادیا گفت .ایدا با لحن بخصوصی گفت: اینو خودمم فهمیدم ،کلا به این نتیجه رسیدم فیلمم بازی نمی کنه منتها یه چیزی اذیتم میکنه ...اما نمی دونم چیه ...یعنی همش فکر می کنم از این ادماست که ... عاشق یه نفر میشن بعد ... مثل روانی ها بهش می چسبن ....یه طوریه !
نادیا گفت: ببینم دوست نداری عاشقت بشه؟
نسیم سریع گفت: با یانکه از اخلاقش زیاد خوشم نیومد اما ...خب چه اشکالی داره یکی عین دیوونه ها عاشقت بشه چون کلا هر کی عاشق تو بشه دیوونه س !
ایدا خندیدو گفت: از عاشقی بدم میاد ...هم خوبه هم بداما من بدم میاد!
نادیا با زیرکی گفت: بدت نمیاد می ترسی!
-حالا!!!
-بهرحال از یوسف خوشم اومد ایدا ،پسر باادب و خوبیه!
ایدا خندیدو گفت: شیطونیاشو ندیدی ...
وهمزمان با جمله ای که نادیا گفت شلیک خنده اش به هوا رفت"حالا ایدا بی خیال کمربندتو ببند جریمه م نکنن"
نسیم و نادیا نگاه متعجبی ردو بدل کردند و به ایدا که از خنده غش کرده بود زل زدند.
ساعت 10.30 یوسف از کارگاه به نمایشگاه امد تا هم چای بخورد هم خستگی در کند .همینکه داخل شد اقای "نوایی" را دید. او سر همین خیابان نمایندگی فروش محصولات "ال جی " را داشت .یوسف سلام و علیکی کرد و متوجه چهره ی رنگ پریده ی شهیاد شد که با ورود او بلافاصله به سمت گاو صندوق رفت و چکی نوشت و بدست اقای نوایی دادو با کلی تشکر. عرض شرمندگی او را رد کرد .
یوسف حیرتزده پرسید: شهیاد مگه از نوایی چی خریدی؟
شهیاد من من کنان گفت: ه ...هیچی ...
یوسف با دقت براندازش کردو گفت: شهیاد؟!
-هوم؟
-چته شهیاد ...رنگ وروت شده گچ دیوار ...چته؟
-هیچی یوسف!
یوسف جدی شد.
-وایسا ببینم تو یه مرگت شده یالا تعریف کن چته! الان چند وقته تو خودتی اعصاب مصاب نداری ...بنال بینم چته؟
یوسف ول کن !
شهیاد نشست و یوسف روبرویش قرار گرفت با اینکه سکوتش طولانی شد اما حرفی نزدو منتظر نگاهش کرد.
شهیاد بی مقدمه گفت: میترا ول کرده رفته!
یوسف یکه خورد.
-چرا؟!دعواتون شده؟
شهیاد اخمهایش را در هم کشیدو با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد.
-منو ...پیچونده!
یوسف بیشتر حسرت کرد
-یعنی چی پیچونده؟!
-بیست روز پیش ...
دوباره شهیاد مکثی کرد معلوم بود بدجور عصبانیست اما بعد از چند لحظه جویدن لبهایش گفت: 20روز پیش یه روز بی هوا گفت واسه مامانم یه مشگلی پیش اومده می تونی یه ده بیست تومن پول بدی منم دوازده تومن پولی رو که ته حسابم بود دادم بهش گفت یه ماهه برمی گردونه ...سه روز بعدشم خانم غیبش زد ...یه شب که برگشتم خونه دیدم همه ی وسایلشو برداشته برده یه کاغذم گذاشته که اگه دنبالم بیای همه چیو می ذارم کف دست بابات ... _مکثی کردو با غیظ و حرص ادامه داد)زنیکه هـ*ر*ز*ه می دونست بابام اینا چقدر رو این مسائل حساسن بهش گفته بودم ...قضیه ی جیرانم که از سیر تا پیازشو می دونست ... اون دوازده تومن هیچی ،نزدیک چهار تومن طلایی که براش خریدم هیچ ،اونم سگ خور... الان نوایی اومده میگه زنیکه ی اشغالِ ...
رفته به حساب من یه ماشین ظرف شویی برداشته یک میلیون و نهصدوهشتاد تومن ...
یوسف با تعجب گفت: این نوایی رو چه حسابی بهش جنس داده!
-اخه زنیکه ی هـ*ر*ز*ه ...(نفس بلندو خشم الودی کشیدواارمتر از قبل گفت)منه خرو چند وقت قبلش برد مغازه ی نوایی ،نوایی هم مارو با هم دیدو اتفاقا امار ماشین ظرفشویی هاشو از ش گرفت بعد یواشکی بدون طلاع من رفته ماشین رو برداشته صد تومن بهش داده به نوایی گفته تا ده روز دیگه اقای کوشکی میاد بقیه شو می ده... اون بنده خدام زا همه جا بیخبر جنس رو داده دیگه ... الانم با کلی شرمندگی اومد گفت ،دیدم ده روز شد بیست روز سراغی از شما نشد ... وای یوسف ابروم رفت وقتی دید هیچی نیم دونم جا خورد اخه من اون فا*ح*شه رو نامزدم معرفی کردم ...کلی دروغ دونگ تحویشل دادم تا باور کرد شاید هم باور نکرده باشه!
یوسف نگران از چهره ی سرخ و برافروخته ی شهیاد سرزتش را بی فایده دیدو دلداری شا داد: عیب نداره به قول خودت سگ خور ...زندگیتو که نبرده ... ولش کن لیاقتش اینه که بره بمیره فک کن واقعا زنت بوده مهریه شو گرفته !
شهیاد با ناراحتی بیشتری گفت: بابام لنگ ِپولِ که زودتر جهیزیه ی شادی رو جور کنه بعد این هـ*ر*زه ی کثافت ...این پتیاره ی نمک کور ... خدا ازش نگذره من که همه جوره هواشو داشتم منه خر اینهمه واسه کاراش دوندگی کردم دارم از حماقت خودم اتیش می گیرم من بخاطر این زن نانجیب تو رو ی همه وایسادم ...طفلی مامانم التماس کرد بی خیال خونه گرفتن بشم ...وقتی یاد حرفاشو التماساش می یفتم ...
همینطور که شهیاد خودش را سرزنش می کرد یوسف توی دلش گفت" اینا آه دخترعموته که مسخره ش کردیو اون جز بغض و سکوت هیچی نداشت که بگه"
اما حرفی نزد.شهیاد به اندازه ی کافی داغان بود وتوی این چند روز همه را توی خودش ریخته بود بالاخره هم با حرفهای یوسف ارام گرفت اینطوری بود که پرونده ی میترا هم بسته شد اما شهیاد ضربه ی بدی خورد و تامدتها کلافه و عصبی بود...
********************
درست راس ساعت 5 یوسف دور میدان هروی منتظر امدن ایدا بود که بعد از دو سه دقیقه بالاخره امد.
مانتوی ابی نفتی با کیف و کفش وشال و ساپورت مشکی پوشیده بود و موها و ارایشش هم بهتر از دیروز بود.
یوسه هم پیراهن استین بلند سفیذ با شلواری سورمه ای و کفشی همرنگش پوشیده بود. دوتا ستاره هم توی چشمانش سوسو می زد . نمی دانست چرا اینطور بی بهانه عاشق ایدا شده اما سرسختانه منکر عشقش بود.
به محض اینکه ایدا سوار شد گفت: وای یوسف ...خیلی زور میگی به خدا ...از استخر اومدم انقد خسته ام که عین یه خرس میخوام بگیرم بخوابم!
یوسف با مهربانی گفت: ایدا خواب و خستگی تو اوردی تهران !
-خب منکه گفتم فردا قرار بذاریم!
-فردا هم قرار میذاریم !
ایدا حرفی نزد و یوسف نگاهش کرد که توی صندلی مچاله شده و چشمانش روی هم است اما گفت: یوسف جلوتو بپا!
یوسیف لبخندی زدو رفت تا به جاییکه یم خواست رسید وقتی توقف کرد ایدا چشم گشود حیرتزده خودشان را توی کوچه ای خلوت دید .
-منو میاری توکوچه ...خیلی نابغه ای گشتی گشتی کوچه خلوت پیدا کردی !
یوسف گفت: نه بابا ... اینجا تو این ساختمونه یه کم کار دارم گفتم با هم بیایم پیاده شو!
ایدا سیخ سرجایش نشست.
-نه یوسف من راحتم!
-اِ ...باز لوس شدی که ،می دونی که من بچه ی خوبی ام ... ایدا!!!
-یوسف خیلی بدی منو میذاری تو تنگناها !
-نه به خدا تازه اونجا نه کمربند داره نه دیوار عکس !
ایدا به نیش باز یوسف نگاه کردو گفت: پررو ... دارم بهت میگم یوسف کار بد کنی باهات به هم می زنما!
-باشه اگه بد شدم تو با من به هم بزن!
ایدا پوفی کشیدو با نارضایتی پیاده شد .یوسف کلید انداخت همینکه داخل اسانسور شدند ترس ایدا شدت گرفت چون فهمید ساختمان نوساز است و کسی در ان سکونت ندارد .
یوسف حواسش به موبایلش بود و حالش را نفهمید. اما تا در اسانسور باز شد و خواست خارج شود نگاهش به ایدا افتاد و پقی خندید .
ایدا با ترس و هراس گفت: چیه ؟
-ایدا ترو قران بابا... انگار رو میخ نشسته ...چته ؟
ایدا سعی کرد خونسرد باشد .
-ترسیدم ،عین دراکولا می خندی چرا؟
یوسف با کلید در واحد طبقه ی سوم را گشود اپارتمان خالی ،پر زا وسایل و ابزار کار بود.
یوسف گفت: ببخشید که اوردمت اینجا ... اما خب فک کردم از نشستن توی کافی شاپ بهتره !
بعد روی کابینتی را که پر از خاک اره بود را با دستمالی تمیز کرد و به ایدا گفت: بیا این رو بشین !
و به طرف جعبه ی ابزارش رفت .ایدا کمی اسوده تر شد سری به اتاق خوابها زدو همه جا را از نظر گذراند .اپارتمان شیک و قشنگی بود متوجه کابینتها شدو گفت: چه رنگ قشنگی !
یوسف ذوق زده گفت: کل دکور اشپزخونه و رنگ کابینتها پیشنهاد خودم بود قشنگه ؟
ایدا نشست همانجا که یوسف تمیز کرده بود و او هم مشغول سفت کردن لولاها شد.
-تقریبا کار اشپزخونه تمومه یه کم درها رو باید تنظیم کنم!
ایدا همانطور با نگاهش اطراف را نگاه کرد .
-اینجا چند متره ؟
-110متر
-خوبه ...
یوسف گفت : به نظرت برای دونفر زیادی بزرگ نیست؟
-چرا بزرگه ... منم لز خونه ی بزرگ برای دونفر خوشم نمیاد !
یوسف با ذوقی پنهانی گفت: دونفری که تازه ازدواج کردن باید خونشون 60 یا 70 متر باشه ..بعد که کم کم بچه دار شدن خونشونو بزرگتر می کنن!
ایدا پوزخندی زدو گفت: تو خونه ی 70 متری بخر!
یوسف سرش را پایین انداخت و نگاه شار از او دزدید .این چشمها با ان دو ستاره ی چشمک زن بدجوری داشت رسوایش میکرد.
چند دقیقه ای هر دو ساکت بودند یوسف برخاست و مقابلش ایستاد اما از عکس العمل ایدا جا خورد. انطوری که او کیفش را توی اغوشش فشردو جلوی سینه اش سپر کرد و صورتش از ترس شاید هم خجالت گر گرفت و سرخ شد.
یوسف با رنجیدگی از او فاصله گرفت: چیه ایدا می ترسی از من ؟
ایدا اب دهانش را قورت دادو بی تعارف گفت: نباید بترسم؟
مطالب مشابه :
رمان عشق یوسف 10
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف 10 دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های
عشق یوسف 23
رمان ♥ - عشق یوسف 23 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ
عشق یوسف 11
رمان ♥ - عشق یوسف 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان
عشق یوسف 21
عشق یوسف 21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود رمان من بر
رمان عشق یوسف3
رمان عشق یوسف3 - انواع رمان ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف12
رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف13
رمان عشق یوسف13 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
رمان عشق یوسف16
رمان عشق یوسف16 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ
برچسب :
دانلود رمان عشق یوسف