توسکا13


آرشین اعتراض کرد:- ا مامان! برای چی ناراحتش کردی؟! همه چی تموم شده رفته پی کارش ... این دو تا هم هر دو راضین ... شما چرا اینجوری می کنی؟چقدر حرفش به نظرم سنگین اومد ... هر دو راضین! این یعنی آرشاویر ککش هم نگزیده بود ... نکبت خر! با صدای پدر جون مجبور شدم از خانوم پارسیان جدا بشم ...- به به ببین کی اینجاست! چرخیدم و با شادی گفتم:- پدرجون!آغوششو به روم باز کرد و گفت:- سلام به روی ماهت عزیزم ...خنده ام گرفت و گفتم:- سلام ...در گوشم با لحن مهربونی گفت:- خیلی خوش اومدی دخترم ... خوشحالم کردی ...- ممنون ...ضربه ای به کمرم زد و گفت:- برو خوش باش عزیزم ... دوست ندارم امروز گرد غصه رو روی صورتت ببینم ... برو بزن و برقص ...- چشم حتما ...با فشار دست پدر جون از بقیه عذر خواهی کردم و با چشم دنبال شهریار گشتم ... اه اه! چشمام درست می دید؟ کنار آرشاویر ایستاده بود و داشتن می گفتن و می خندیدن ... چشمامو یه بار باز و بست کردم ... نه درست می دیدم ... با هیجان رفتم سمتشون تا ببینم قضیه چیه ... آرشاویر کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید کروات مشکی و سفید ... طبق معمول تیپش دختر کش بود ... با دیدن من خنده شو خورد و گفت:- سلام توسکا خانوم ... من می رم دیگه شهریار کاری داشتی باهام، پیش بچه هام ...حتی صبر نکرد تا من جوابشو بدم!!!! چرا اینجوری می کرد؟! شهریار گفت:- توام مثل من تعجب کردی؟ منم باورم نمی شد اینقدر گرم تحویلم بگیره ...- قضیه چیه شهریار؟- خودمم نمی دونم ...نشستم روی صندلی و گفتم ...- دیگه دارم گیج می شم با این کاراش ...دستمو کشید و گفت:- چه می شینه! پاشو ببینم ... من اومدم برقصم نه غمبرک زدن تو رو ببینم ...به ناچار همراهش رفتم وسط ... جلوم ایستاد و دوتایی مشغول رقصیدن شدیم ... در همون حالت گفت:- نباید رفتاراش برات مهم باشه ... بذار هر کاری دوست داره بکنه ... هر چی بیشتر کم محلی کنی بهش بیشتر آتیش می گیره ...- اون اصلا به من فرصت می ده که بخوام کم محلیش کنم؟ - کم کم فرصت هم پیش می یاد ... دقیقا مثل الان که داری با من می رقصی و اون داره حرص می خوره ...- اون؟ عمرا اگه براش مهم باشه ...- پسر نیستی که این چیزا رو بفهمی ...فقط پوزخند زدم ... یهو دیدم شروع کرد به شمردن:- سه ... دو ... یک ...داشتم با تعجب نگاش می کردم که صدای آرشاویر بلند شد:- شهریار جان یکی از بچه ها باهات کار داره ... می شه یه سر بهش بزنی؟شهریار پوزخندی به من زد و گفت:- فعلا که می بینی دستم بنده ... بعد از رقص می رم ... رقص با توسکا افتخاریه که کم نصیب هر کسی می شه ...چون پشتم به آرشاویر بود قیافه اشو نمی دیدم ... اما فهمیدم که رفت ... شهریار با همون پوزخند زیر لب گفت:- کور خوندی آقا ... این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست ...اصلا متوجه منظورش نشدم ... بعد از تموم شدن آهنگ من نشستم و شهریار رفت به همون سمتی که آرشاویر گفته بود ... یکی از پسرای فامیلشون اومد سمت من و گفت:- خانوم مشرقی افتخار این دور رقص رو به من می دین؟با سردی گفتم:- شرمنده تازه نشستم خسته ام فعلا ...بیچاره ضایع شد دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... هنوز یه کم از رفتنش نگذشته بود که آرشاویر با اخم اومد سمتم و گفت:- تو که با شهریار رقصیدی ... فقط شروین گناه کرده بود که ردش کردی؟با تعجب گفتم:- شروین چه خریه؟!- پسر دوست بابام ...با غیض گفتم:- اونم یه ابله مثل تو ... بی غیرت بدبخت ...باورم نمی شد! نه به قبلش نه به الان! یهو منو کشید سمت خودش ... آهنگ ملایمی پخش شد ... شروع کرد به تکون خوردن ... غریدم:- ولم کن ...با دستش به کمرم چنگ انداخت و منو با خشونت کشید توی بغلش و گفت:- کدوم احمقی به تو گفته من بی غیرتم؟در حالی که سعی می کردم ازش فاصله بگیرم گفتم:- لازم نیست کسی بگه ... من هنوز زن توام داری منو پیشکش می کنی به این و اون ...- تو خودت داری راحت تنتو حراج ...هنوز حرفش تموم نشده بود که با مشت محکم کوبیدم توی شکمش ... از درد چشماشو بست و من با لذت گفتم:- از این چرت و پرتا بگی بدترشو می خوری ...- هار شدی!- درست مثل خودت ...- حقیقت تلخه نه ؟- بس کن ... یه کم دیگه ادامه بدی آبروتو می برم ...منو محکم تر چسبوند به خودش و کنار لاله گوشم زمزمه کرد:- اوخ کوچولو ... ترسوندی منو ... عزیزم ترس زیاد واسه قلبم خوب نیست ...اون لحظه دوست داشتم با همه وجودم جیغ بزنم :- تو چه مرگته؟!!!!! اما هیچی نگفتم ... صدامو خفه کردم و فقط گفتم:- دست کثیفتو بکش کنار ... می خوام برم بشینم ...دستشو سریع کشید کنار و بازم کنار گوشم گفت:- او ببخشید نمی دونستم دستای همه تمیزه جز دستای شوهرت ...بعد از این حرف لباشو نرم کشید به لاله گوشم که باعث شد همه تنم داغ بشه ... دوست داشتم با همه وجودم بکشمش سمت خودم و لبامو بچسبونم روی لباش ... اما حیف ... تا ساعت هشت دیگه چیزی از جشن نفهمیدم تا اینکه همه آماده شدیم بریم رستوران آرشاویر ... نقشه ها داشتم برای اون رستوران ... آرامش رو از آرشاویر می گرفتم ... اون حق نداشت بعد از این همه ظلمی که به من کرد تازه تحقیرم هم بکنه ... باید آدمش می کردم ...
ساعتی بعد آرشین اعلام کرد که وقت رفتن به رستورانه ... همه به سمت ماشینا رفتن تا راهی بشن ... آرشین که همون اول نشست توی ماشین آرشاویر و چند تا از دوستاش هم نشستن عقب ... خیلی لجم گرفت ... برای چی باید این همه دختر سوار ماشین آرشاویر می شدن؟! به خودم توپیدم:- به تو هیچ ربطی نداره ...با صدای شهریار از فکر خارج شدم:- بیا دیگه توسکا ... همه رفتن ...نگاه از ماشین آرشاویر گرفتم و سوار ماشین شهریار شدم ... حتی نمی خواستم دیگه برگردم و عکس العمل آرشاویر رو ببینم ... بمیره از حسودی و حرص! شهریار ترمز دستی رو آزاد کرد و خواست راه بیفته که کسی به شیشه زد ... برگشتم و با دیدن آرشین جا خوردم ... اشاره کرد یه لحظه برم پایین ... در رو باز کردم و پیاده شدم ... آرشین دستم رو گرفت و با نگرانی گفت:- توسکا ...با نگرانی گفتم:- جانم ؟ طوری شده؟- نه نه نگران نباش ... فقط ... چیزه ... می شه تو بیای پیش من؟- کجا؟!!!- توی ماشین آرشاویر دیگه ...پوزخندی زدم و گفتم:- اونجا که پر شده ...با شادی گفت:- اگه تو بیای من خالیش می کنم ...نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:- نه ممنون آرشین ... ترجیح می دم با شهریار بیام ..- توسکا ...آخه ... تو هنوز زن داداش منی!راست می گفت! چقدر من پست شده بودم! اما نباید بفهمه احساس گناه دارم وگرنه دیگه دست از سرم بر نمی دارن ... با خشم گفتم:- مگه هنوز اون صیغه باطل نشده؟- خوب .... خوب آرشاویر که چیزی نگفته ...- ولی بابا ازش خواسته که یه روز بره باطلش کنه ... فکر می کردم تا الان ...- خوب هنوز که نشده ...دستمو گذاشتم سر شونه اش ... سه چهار سالی ازم بزرگ تر بود ولی اینقدر که روحش پاک و معصوم بود عین دختر بچه ها رفتار می کرد ... گفتم: - ببین آرشین جان ... من و شهریار فقط با هم دوستیم ... من که کار خلافی نمی کنم!یکم نگام کرد ... انگار دودل بود که حرفی رو بزنه ... اما دلشو زد به دریا و گفت:- من داداشمو می شناسم توسکا ... داره دیوونه می شه ...پوزخند زدم و گفتم:- فکر نکنم !- تو اونو درست نشناختی!- ببین آرشین ... بین من و اون دیگه هیچی نیست ... پس حق نداره خودشو بندازه وسط مسائل خصوصی من ...آهی کشید و گفت:- جفتتون عین همین! اصلا به من چه که اینقدر دارم تو سرم می زنم ... گفتم شاید توام دوست نداشته باشی دوستای من توی ماشین اون سر به سرش بذارن و براش دلبری کنن ...کاش می تونستم بگم درست فکر کردی! اما قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم صدای داد آرشاویر بلند شد:- دل و قلوه دادنت تموم نشد آرشین ... بجنب دیگه ... بچه ها تو رستوارن منتظرن ... تدارک دیدن ... پشتمو کردم بهش و اداشو در آوردم ... نکبت! آرشین از من فاصله گرفت و من دوباره سوار شدم ... شهریار با پوزخند گفت:- چی می گفت؟نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:- نگران داداششه!- توسکا ...- بله؟- تو ... تو ...- من چی؟- هنوزم دوسش داری؟آهی که کشیدم نا خودآگاه بود ... شهریار داشت کنجکاوانه نگام می کرد ... سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:- اینقدر بدی ازش دیدم که دیگه عشقی باقی نمونده ...آیا حقیقتا همینطور بود؟ نفسی به راحتی کشید و گفت:- پس نذار توی زندگیت دخالت کنه ...باید بحثو عوض می کردم ... گفتم:- همچین حقی نداره ... شهریار! نمی خوای راه بیفتی؟ همه رفتنا!شهریار نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت:- ا ... ما جا موندیم ... سریع ماشینو راه انداخت و با سرعت رفتیم به سمت رستورانی که مسیرش را چشم بسته هم می تونستم برم ... جلوی در رستوران ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو ... همه بچه ها دور تا دور رستوران روی تخت ها و داخل اتاقک ها نشسته بودن و مشغول بگو بخند بودن ... شهریار با ژستی با مزه سرش رو خاروند و گفت:- ای بابا! انگار جا برای ما دو تا نمونده ... همه جا پره! می خوای یه زیر انداز پهن کنیم کنار همین حوضه بشینیم؟خنده ام گرفت ... با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... همراه آرشین داشتن بین تخت ها چرخ می زدن و سفارش ها رو می گرفتن ... چشمام برقی زد و توی دلم گفتم:- الان وقت تلافیه!با لبخند گفتم:- بیا بریم ... من یه جای بهتر رو سراغ دارم ...شهریار هم از همه جا بیخبر دنبال من راه افتاد و من رفتم سمت میز رویایی خودم و آرشاویر ... چراغ های برکه روشن بودن و میزمون درست سر جای قبلی بود ... شهریار با حیرت گفت:- چه خوشگله اینجا! تو از کجا اینجا رو بلدی؟!شونه ای بالا انداختم و گفتم:- ما اینیم دیگه ...نشستم روی صندلی و چشم دوختم به برکه ... چقدر اینجا خاطره داشتم ... برای بار اول اینجا بهم گفت دوستم داره! چقدر اینجا ازش جمله دوستت دارم رو شنیدم ... آخ خدا ... بهم صبر بده ... شهریار با لبخند گفت:- چند وقتی هست که منم تو فکر ساختن یه رستوران هستم ... باید از ایده اینجا استفاده کنم ... فکر کن ! همه باغ رو تیکه تیکه به این شکل در بیارم ... اسمشو می ذارم بهشت! چقدر رویایی! اما فقط به زدن لبخند اکتفا کردم ... الان وقت اجرای نقشه بود ... دستم رو بردم به سمت زنگی که روی میز قرار داشت ... نا خودآگاه داشتم می خندیدم ... زنگ رو زدم و نشستم منتظر ... مطمئنا یکی می یومد که سفارش ما رو بگیره! به یک دقیقه نکشید که صدای پا شنیدم ... شهریار پشتش به سمت جاده شنی بود ولی من به خوبی به اون سمت دید داشتم ... آرشاویر و یکی از گارسون ها دوان دوان اومدن سمت ما ... همین که آرشاویر چشمش به من افتاد در حالی که دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام و داشتم با لبخند نگاش می کردم سر جاش خشک شد ... گارسون بیچاره هم کنارش ایستاد ... فکش منقبض شده بود و به جون خودم داشت سکته می کرد ولش می کردی میزو می کوبید توی سر هر دومون ... بد جور جلوی خودشو گرفته بود ... شهریار که نگاه خیره منو دید برگشت عقب و با دیدن آرشاویر از جا بلند شد و گفت:- به سلام! چه بهشتی ساختی آرشاویر داشتم تعریفشو می کردم ...آرشاویر در حالی که چشم از من بر نمی داشت گفت:- لطف داری ...آب دهنشو قورت داد ... دستشو مشت کرده بود ... به خدا قسم که الان تو فکرش فقط این آرزو چرخ می زد که مشتشو همچین بکوبه تو سر من که تا گردن فرو برم تو زمین درست عین میخ طویله ... از تشبیه خودم خنده ام گرفت و پوزخندی نشست گوشه لبم ... چنان اخمی روی صورتش بود که وحشت کردم ... چند قدم بهمون نزدیک شد و گفت:- بچه ها براتون اون بیرون یه تخت آماده کردن ... بهتره کنار بقیه بشینین ... توسکا خانوم می دونی که این قسمت مال مهمونای خاصه! امشب اینجا رو برای آرشین آماده کردم ...اینبار نوبت من بود که دستم مشت بشه ... باورم نمی شد! می خواست جای خودمون رو بده به خواهرش؟ وجدانم داد کشید:- تو خفه! بچه پرو! حداقل اون می ده به خواهرش! تو که با یه پسر غریبه عین بز سرتو انداختی زیر و اومدی اینجا ... یه ذره حرمت هم قائل نشدی ...آه کشیدم ... برای چزوندن آرشاویر داشتم مدام راه رو غلط می رفتم ... انگار کور شده بودم ... از جا بلند شدم و گفتم:- چون جا نبود اومدیم اینجا ...- الان جا باز شده ... بفرمایید لطفا ...به ناچار همراه شهریار راه افتادیم و از جاده شنی گذشیتم ... حالم خیلی گرفته بود ... ولی همین که روی تخت نشستم چشمم به آرشین افتاد که روی یه تخت کنار دوستاش نشسته بود .... یعنی چی؟ این که الان باید توی بهشت من باشه! پس چرا اینجاست؟ گارسون سفارش گرفت و رفت ... شهریار مدام داشت با گوشیش حرف می زد ... یکی از فیلماش مجوز نگرفته بود و اعصابش حسابی به هم ریخته بود ... در به در دنبال یه پارتی می گشت که کارشو راه بندازه ... به بهونه شستن دستم از جا بلند شدم و رفتم سمت بهشت ... باید می فهمیدم کی اونجاست ... حسودی منو می کشت اگه آرشاویرو کنار یه دختر دیگه می دیدم ... پاورچین پاورچین جاده شنی رو رد کردم و یه جایی ایستادم که بتونم میزو ببینم ... آرشاویر تنها نشسته بود ... پاشو روی پاش انداخته بود ... خیره شده بود به آسمون و داشت سیگار می کشید ... چنان غرق دود سیگارش شده بود که انگار اصلا توی این دنیا نیست ... دستمو گرفتم به تنه یکی از درخت ها ... چه ژست شیکی گرفته بود ... چه غمی توی چشمای سیاهش بود ... ابروهاش حسابی در هم گره خورده بود ... اینجوری شده بود عین یه تندیس! یه تندیس از یه مرد مغرور ... یه مرد مغرور دست نیافتنی خواستنی ... سیگارش لای انگشت اشاره و وسط دست چپش بود ... با دست راستش کرواتشو شل کرد و دکمه های بالایی پیراهنشو باز کرد ... یه کم که گذشت سرشو گذاشت روی میز و سیگارشو پرت کرد توی برکه ... صداشو شنیدم و قلبم فرو ریخت:- چه کردی با من لعنتی که سیگارم آرومم نمی کنه ...بغض گلومو گرفت ... صدایی از درون بهم نهیب زد:- خوشحال نباش! از کجا معلوم که با تو باشه؟! شاید رفته ایتالیا و دوباره یاد خاطرات گراتزیا افتاده ... آره حتما همینه! وگرنه چه دلیلی داره اینقدر با من بد رفتاری کنه؟دلم شکست ... مسیر اومده رو برگشتم ... غذا رو روی تخت چیده بودن و شهریار هم منتظر من بود ... دیگه دل و دماغ نداشتم ... حتی تصور اینکه آرشاویر به یه نفر دیگه فکر کنه هم برام سخت بود و غیر ممکن ... دوست نداشتم بهش فکر کنم ... اذیتم می کرد ... شهریار سعی می کرد منو بخندونه اما من حتی خنده ام هم نمی گرفت بعد از خوردن شام قرار بود دوباره بریم خونه آرشاویر اینا برای ادامه جشن هر کاری کردم که دیگه نرم آرشین اجازه نداد که نداد من هم ناچارا تسلیم شدم و همراه شهریار دوباره رفتیم اونجا ... اما جلوی در تلفنی به شهریار شد که مجبور شد برگرده ... گویا پارتی جور شده بود و حالا باید می رفت سراغ طرف .... با همه خداحافظی کرد و رفت ... منم ناچارا تنها رفتم تو ... هنوز وارد نشده همه دوباره ریخته بودن وسط و داشتن می رقصیدن ... چه انرژی داشتن ! مانتومو دادم به آرشین تا برام آویزون کنه و تنها نشستم روی یکی از مبل ها ....دقایقی بود که تنها نشسته بودم و داشتم به رقص بقیه نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به آرشین ... یکی از پسرا دستشو گرفته بود و می کشیدش وسط که با هم برقصن آرشین داشت غش غش می خندید ... پسره هم می خندید ولی ولش نمی کرد آخر هم کشیدش توی بغلش و مشغول رقص شدن ... سریع به آرشاویر نگاه کردم الان خون به پا می کرد ...اما با چیزی که دیدم چشمام زد بیرون ... خونسرد نشسته بود روی یکی از مبل ها داشت نوشیدنی می خورد و با لبخند به این صحنه نگاه می کرد ... همچین داشتم با تعجب و چشمای قلیده بیرون نگاش می کردم که سنگینی نگامو حس کرد و نگاشو چرخوند سمت من ...
قبل از اینکه بتونم چشم ازش بردارم نگامو غافلگیر کرد و نمی دونم چی توی صورتم دید که نوشابه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد یه کم سرفه کرد تا حالتش طبیعی شد و بعد غش غش مشغول خندیدن شد ... خدا رو شکر صدای موسیقی بلند بود و کسی متوجه قهقهه دیوونه وار اون نمی شد ... ولی چنان از ته دل می خندید که منم داشت خنده ام می گرفت! چش شد این یهو؟ یه کم که خندید بلند شد و از جلوی چشمم دور شد ... خداییش یه چیزیش می شدا! داشتم به این نتیجه می رسیدم که آرشاویرو اصلا نشناختم ... درسته که چهره آرشاویر همیشه یه غرور پنهان رو نشون می داد اما هیچ وقت مغرور نبود! حالا این پسر مغرور ... که به شدت به من کم محلی می کرد و منو اصلا نمی دید ... یه کم برام عجیب بود ... آرشین که رقصش تموم شده بود اومد طرفم و گفت:- یالا بیا وسط ببینم ...- بیخیال آرشین ...- همین که گفتم ...- باور کن خیلی خوردم ... الان سنگینم اصلا نمی تونم تکون بخورم ... - همین یه بار ... آخه پدرام خیلی اصرار داره باهات برقصه اما خودش نتونست ازت بخواد ....با تعجب گفتم:- پدرام کیه دیگه؟!به سمتی اشاره کرد و من کسی رو دیدم که چهره اش هنوز هم توی ذهنم حک شده بود! همون پسری که اون شب وسط خیابون نجاتم داد ... چهره جذابش تو ذهنم مونده بود ... پس بادیگاردی که ترسا می گفت این بود! الان یادم افتاد ... چه دنیای کوچیکی! قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم آرشاویر جلو اومد و گفت:- وقتی می گه نمی تونه یعنی نمی تونه دیگه ... چرا گیر می دی آرشین ...آرشین نگاهی به آرشاویر کرد و گفت:- باشه داداش ... ببخشید ....بعد هم بدون هیچ حرفی رفت ... وا! این که هنوزم مثل قبله ... حسابی گیج شده بودم! نسبت به آرشین راحت بود ولی به من که رسید ... گفتم:- شاید من می خواستم برقصم ... واسه چی ...پرید وسط حرفم و گفت:- تو خودت داشتی می گفتی حال نداری ...- اما با دیدن پدرام نظرم داشت عوض می شد ...دندوناشو کشید روی هم و گفت:- هنوزم مثل قبلی ...- مثل قبل؟ مگه من قبلا چی کار می کردم؟- هیچی برات مهم نیست ... انگار نه انگار که من هنوزم ...- باطل کن اون صیغه رو ... اصلا دوست ندارم خودتو آقا بالا سر من بدونی ...- فکر کردی من دوست دارم؟ نه عزیزم ... منم منتظرم یه کم سرم خلوت بشه تا در اولین فرصت این دندون لقو بکشم بندازم دور ..نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با نفرت خیره شدم بهش ... دیگه طاقت نداشتم توی اون خراب شده بمونم ... با غیض راه افتادم سمت آرشین و گفتم:- عزیزم من دیگه باید برم خونه ساعت دوازدهه ... بابا مامان نگران می شن ... می شه یه زنگ بزنی آژانس بیاد برام؟با تعجب گفت:- چرا آژانس؟ می گم آرشاویر برسونتت ...قبل از اینکه بتونم چیزی بگم شیرجه رفت سمت آرشاویر ... باید هر طور شده بود آرشاویر رو می پیچوندم اصلا نمی تونستم تا خونه تحملش کنم ... حرفاش خیلی نیش داشت و نمی دونستم برای چی اینقدر از من کینه به دل داره که دوست داره بچزونتم ... کاش می شد بفهمم چشه! آرشین دست آرشاویر رو کشید و کشون کشون آوردش سمت من و گفت:- آرشاویر جونم توسکا می خواد بره ... لطف می کنی برسونیش؟آرشاویر پوزخندی زد و گفت:- ای بابا! همراهش قالش گذاشته؟آخ که چه کیفی می داد اگه می شد با آرنج بکوبم توی دهن این بشر! آرشین چشم غره رفت بهش و گفت:- آرشاویر! ارت نظر نخواستیما! فقط گفتم برسونش ... توسکا مهمون افتخاریه منه ... اگه ناراحتش کنی از دستت ناراحت میشم ...آرشاویر دستاشو برد بالای سرش و گفت:- باشه بابا تسلیم فقط به خاطر تو ... بعد نگاه سرسری به من انداخت و گفت:- بریم توسکا خانوم ...اینقدر تحقیر شده بودم که دوست داشتم تف بندازم توی صورت آرشاویر ... داشتم دنبال یه جواب دندون شکن می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... سریع از داخل کیف دستیم که توی دستم بود درش آوردم شماره شهریار بود ... فرشته نجات من توی اون موقعیت ... ناخودآگاه لبخند زدم و جواب دادم:- الو ...خیلی دوست داشتم بگم جانم تا چشمای آرشاویر در بیاد ... ولی این از شخصیتم بر نمی یومد ... پس گفتم الو ... - سلام توسکا ... هنوز توی تولدی؟- سلام ... آره چطور مگه؟- بمون می یام دنبالت ...- مگه کارت تموم شد؟- آره ... کار خاصی نبود ... ببخش که تنهات گذاشتم ... ولی الان می یام اونجا ...اگه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ... اینبار دیگه من هیچ کاره بودم خدا خودش وسیله عذاب این شازده مغرور رو فرستاد ... آخیش!!! دلم خنک شد ... پرو!سریع گفتم:- باشه منتظرم ...گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم:- شهریار داره می یاد دنبالم .. می رسه تا چند دقیقه دیگه ...بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم:- شما هم برو راننده بقیه شو ... از چشماش خون می بارید ... خندیدم و گفتم:- آرشین جان ... مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون کردی؟آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ... آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ... زیر لب گفتم:- حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو!از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ... اتاق آرشاویر هم بالا بود ... مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت:- اینجاست ...بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ... مانتو روی تختش بود ... سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ... اما مگه می شد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ... هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ... همه رو برداشته بود ... نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ... نشستم روی تخت ... چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم فرار می کردیم در حالی که همه اش داشتیم می رسیدیم به هم؟ یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می آوردیم؟ شکستن غرور هم ... اونم جلوی بقیه ... چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ... اما الان که فکر می کنم می بینم حقیقته ... به من گفت دخترم خر که لگدت می زنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره ! اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ... ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه! اما حداقل می تونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم رفتار کنیم ... دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ... آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ... بابا بفهمه به کل ازم نا امید می شه ... از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ... گوشیم زنگ خورد ... شهریار بود ... در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم:- الو ...- من دم درم ... بدو بیرون ...- الان می یام ...گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ... نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ... ناخودآگاه گرفتمش توی بغلم و همینطور که بوش می کردم چند بار بوسیدمش ... حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می پیچیدم و حرص می خوردم فقط واسه این بود که طاقت کم محلی دیدن ازشو نداشتم! خواستم بالشو بذارم سر جاش که ... خدای من! عکس من زیر بالشش بود ... یه عکس که خودش توی شمال ازم گرفته بود با موهای باز و خیس شده ... نگام توی این عکس به قول خودش عین نگاه یه بچه گربه معصوم شده بود ... عکس من زیر بالش آرشاویر چی کار می کرد؟!!!!... عکسو انداختم سر جاش بالشو گذاشتم روش و با سرعت رفتم سمت در ... می خواستم از این خونه برم وگرنه اشکم در می یومد و آبروم می رفت ... همین که دستمو بردم سمت دستگیره در خشکم زد ... در دستگیره نداشت! فقط یه میله آهنی زده بود بیرون ... هر چی تکونش دادم باز نشد که نشد ... خدایا! این دیگه چه وضعی بود چند بار محکم کوبیدم به در ولی انگار نه انگار! ده دقیقه ای بود که حبس شده بودم توی اتاق ... هر چند دقیقه یه بار به در می کوبیدم ولی فایده ای نداشت ... ناچارا شماره شهریار رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم ... طولی نکشید که صدا از پشت در بلند شد ...- توسکا ...خودمو چسبوندم به در و گفتم:- بله ... من اینجام ...- توسکا ... در از این طرف هم دستگیره نداره ... صبر کن بذار به آرشاویر بگم ببینم دستگیره این در کجاست!- باشه فقط زود باش دیر شده ...خیلی زود با آرشاویر برگشتن و صدای آرشاویرو شنیدم که گفت:- درو بسته واسه چی؟ در این اتاق خیلی وقته که خرابه! تازه می خواستم عوضش کنم ...- خب باید لولا رو باز کنیم ...- فکر نکنم بشه ..- یعنی چه؟- می تونی امتحان کنی ...- یه دو تا آچار پیچ گوشتی به من بده ببینم چی کار می تونم بکنم ...چند لحظه بعد صدای تق تق بلند شد ... نیم ساعتی طول کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد ... صدای خسته شهریار بلند شد:- لعنتی! انگار یکی این لولا رو جوش داده! تکون نمی خوره ...- گفتم که ...- اه! چته اینقدر خونسرد وایسادی کنار من! در اتاق توئه ها! چه جوری باز و بسته اش می کنی؟ یه کاری کن این دخترو بیاریم بیرون ...- باید صبر کنه صبح بشه برم یه نفرو بیارم قفل درو درست کنه ...جیغ کشیدم:- چی؟!!!! تا صبح من باید بمونم این تو ...خونسردانه گفت:- بله ... مقصر خودتون هستین ... در اتاق خراب بود ... می تونستین نبندینش ...پامو کوبیدم روی زمین و گفتم:- من عمرا اینجا بمونم ...- پس بیا بیرون ...رفتم سمت پنجره ... لعنتی ارتفاعش خیلی زیاد بود ... نشستم لب تخت ... حالا چه خاکی تو سرم باید می ریختم؟ صدای آرشین هم اومد ... داشتن براش توضیح می دادن ... وقتی فهمید جریان چیه صدام کرد:- توسکا خوبی؟- نه ... بابام سکته می کنه اگه من شب نرم خونه ...- ای بابا! ... خب یه کاری بکنین دیگه ... نمی تونین درو بشکنین ...چند تا ضربه محکم به در خورد و دنبالش شهریار گفت:- نه فایده نداره تکون نمی خوره ...آرشاویر با همون لحن خونسرد دیوونه کننده اش گفت:- تنها راهش اینه که زنگ بزنین خونه تون و بگین که شب نمی رین ...- بابا بفهمه چی شده دیوونه می شه ... فکر می کنه یه بلایی سرم اومده ...آرشین گفت:- یعنی هیچ راهی نیست؟- نه ... باید صبح بشه ...- خب توسکا زنگ بزن بگو امشب دوستای من می مونن توام قراره بمونی ... مثل اینکه چاره ای نیست ... - ای خدا ... این دیگه چه مصیبتیه!شهریار عصبی گفت:- من می رم می گردم شاید یه قفل سازی چیزی پیدا کنم ...- ساعت یکه! کجا اینوقت شب بازه ...- یعنی دست روی دست بذاریم؟- اتفاقی قرار نیست بیفته که ... فقط باید بخوابه تا صبح بشه ... در هم که خرابه کسی نمی تونه مزاحمش بشه ...پسره ننر! چه راحت! پدر جون و مامانش هم اومدن بالا و اونا هم سعی کردن درو باز کنن ولی نشد که نشد ... ناچارا زنگ زدم خونه ... هیچ راه دیگه ای باقی نمونده بود ...
بابا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می کردم قانع شد ... شاید خودش هم راضی نبود که من این موقع برم خونه و از طرفی آرشین خواهر آرشاویر بود و بابا ازش حسابی مطمئن بود ... وقتی گوشی رو قطع کردم صدای شهریار بلند شد:- توسکا ... راحتی؟ می خوای منم بمونم؟جلل خالق! این بمونه اینجا بگه چی؟! آبروم جلوی همه می ره ...به خصوص جلوی خونواده آرشاویر ... گفتم:- نه نه خوبم ... می تونم تا صبح اینجا دووم بیارم ... - یعنی برم؟- آره شهریار .. ببخش توام توی دردسر افتادی ...- نه بابا این چه حرفیه ... باشه پس من می رم ولی صبح حتما می یام دنبالت که ببرمت سر فیلمبرداری ...اه اصلا یاد فیلمبرداری فردا نبودم ... پامو کوبیدم روی زمین ... یعنی می تونستم اینجا مثل آدم استراحت کنم؟ مطمئنا نه! استراحت اونم روی تخت آرشاویر؟!!! محاله! یه کم که گذشت صدای شهریار دوباره بلند شد:- هستی؟! توسکا ... چرا جواب نمی دی؟- هان ... باشه باشه ...- پس صبح می بینمت فعلا شب بخیر ...- شب بخیر ...شهریار رفت و صدای آرشین بلند شد:- توسکا به چیزی نیاز نداری؟- نه عزیزم ... برو به مهمونات برس ...- باید ببخشی باور کن عذاب وجدان گرفتم ... من اصلا نمی دونستم در اتاق آرشاویر خرابه ... اصلا تو اونجا رفتی برای چی؟- خب ... خب لباسامو اینجا گذاشته بودی دیگه ...- من؟!!! قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه آرشاویر گفت:- برید پایین دیگه ... همه وایسادین اینجا ... زشته ! اون همه مهمون اون پایینه ... صدای پاهاشون رو شنیدم که رفتن و خودم چمباتمه زدم روی تخت ... عجب مصیبتی! حالا باید تا صبح اینجا می نشستم؟ بلند شدم رفتم طرف کتابخونه اش ... داشتم کتابا رو زیر و رو می کردم که صداش بلند شد:- توسکا ...آخ که چقدر دلم برای این مدلی صدا کردنش تنگ شده بود ... دوست نداشتم بهم بگه توسکا خانوم ... رفتم نزدیک در و گفتم:- بله؟- خوبی؟- بد نیستم ... - می خوای بخوابی؟- اگه خوابم ببره ...- ببین اگه روی ملحفه و بالش من خوابت نمی بره تا ...این چه حرفی بود؟! سریع گفتم:- نه نه راحتم ...با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:- جدی؟فکر کردم داره مسخره ام می کنه ... حرصم گرفت و گفتم:- بله ... حرف دیگه ای هم هست؟- حالا چرا عصبی شدی؟ منو بگو که مهمونی رو ول کردم اومدم اینجا حال تو رو بپرسم ...قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم صدای آرشین بلند شد:- آرشاویر چرا نمی یای پایین؟ اون موقع تا حالا اونجا ایستادی؟ دوستم باهات کار داره ...خنده ام گرفت ... آرشین قشنگ لو دادش ... اون اصلا پایین نرفته بود ... قند توی دلم آب شد ... کاش نره پایین ... غلط کرده دوست آرشین که بخواد با آرشاویر من کار داشته باشه ... صداشو شنیدم که گفت:- تو برو ... بگو ارشاویر سرش درد می کنه داره استراحت می کنه ... هر وقت خواستن برن خبرم کن که برای خداحافظی بیام ...- مطمئنی؟- بله ...- آرشاویر ... یعنی قولت یادت رفت؟- چه قولی؟!!!- قول دادی برام بخونی!صدای نفس کشیدن کلافه آرشاویر رو شنیدم ... - خیلی خب ... برو الان می یام ...آرشین با خوشحالی رفت و آرشاویر گفت:- اگه به چیزی نیاز پیدا کردی فقط کافیه روی گوشیم زنگ بزنی ... زمزمه کردم:- باشه ... فکر کردم رفت ... ولی دوباره صداش بلند شد:- توسکا ...- بله ...- متاسفم ... خیلی دوست داشتم الان توام پایین باشی ...- اشکال نداره ...دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که رفته ...
قلبم داشت تند تند می کوبید ... انگار جنبه مهربونی دوباره آرشاویر رو نداشتم ... آرشاویر رفت و من همونجا پشت در نشستم تا صداشو بشنوم ... می دونستم الان می خواد برای مهمونا بخونه ... چقدر به همه حسادت می کردم ... یه ربعی گذشته بود که صدای دست و سوت و جیغ بلند شد و به دنبال اون سکوت همه جا رو فرا گرفت ... خدا رو شکر وقتی می خوند همه لال می شدن و می تونستم صداشو به راحتی بشنوم ... بازم یه آهنگ به زبون اصلی ... همچین گوشمو چسبونده بودم به در که نزدیک بود برم توی در ... کارای خدا بود که خودم با همون زبون دست و پا شکسته می تونستم شعر رو معنی کنم ...- I'm not a perfect person من انسان بی عیبی نیستمThere's many things I wish I didn't do کاش خیلی از کارا رو انجام نمی دادمBut I continue learningولی من هنوز دارم یاد می گیرمI never meant to do those things to youمن هرگز نمی خواستم اون کارا رو با تو بکنمAnd so I have to say before I goو من قبل از اینکه برم می خوام بگمThat I just want you to knowمنفقط می خوام که بدونیI've found out a reason for meمن دلیلم رو پیداکردمTo change who I used to be تا اون چیزی رو که بودم عوض کنم A reason to start over newدلیلی که باعث بشه از نو شروع کنمAnd the reason is youو اون دلیل توییI'm sorry that I hurt youمتاسفم که تو رو اذیتکردمI'ts something I must live with everydayاین اون چیزیه که من هر روزمجبورم باش زندگی کنمAnd all the pain I put you throughو همه ی غم هایی کهبهت دادمI wish that I could take it all awayارزو دارم که می تونستم اونارو ازت بگیرمAnd be the one who catches all your tearsو کسی باشم کهاشکاتو پاک می کنهThat's why I need you to hearبرای اینه که می خوامبشنویI've found out a reason for me من دلیلم و پیدا کردمTo change who I used to be دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنمAnd the reason is you و اون دلیل توییAnd the reason is youuuuuو اون دلیل توییییییAnd the reason is youuuuuuuuuuuو اون دلیل توییییییییییییییI'm not a perfect personمن انسان بی عیبی نیستمI never meant to do those things to youمن هرگز نمیخواستم اون کارا رو با تو بکنمAnd so I have to say before I goو قبل از اینکه برم می خوام بگمThat I just want you to knowمن فقطمیخوام که بدونیI've found out a reason for meمن دلیلم و پیدا کردمTo change who I used to be دلیلی که باعث بشه کسی رو که بودم عوض کنمThe reason to start over newدلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم And the reason is youو اون دلیل توییI've found out a reason to showمن دلیلی رو پیداکردم که نشون بدمA side of me you didn't knowشخصیته دیگه ای از منو که تونمیشناختی A reason for all that I doدلیله همه ی کارایی که کردمAnd the reason is youو اون دلیل توی( آهنگ the reason از hoobstank )اشک داشت صورتمو خیس می کرد ... چقدر حرف تو این آهنگ بود ... هدفش چی بود از خوندن این آهنگ؟ آخ که چه لذتی داشت برام شنیدن این حرفا از زبون آرشاویر ... سرمو تکیه دادم به در و چشمامو بستم ... توی دلم پر از آرامش بود و الان می تونستم راحت بخوابم ... چیزی طول نکشید که خوابم برد ...نمی دونم ساعت چند بود که از زور دستشویی بیدار شدم ... اینقدر شدید بود که دلم درد گرفته بود ... از جا بلند شدم ... بدنم هم به خاطر بد خوابیدن کوفته شده بود ... پریدم سمت در ... اما در هنوز هم باز نمی شد ... داشت گریه ام می گرفت ... باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟! نگاهی به ساعت کردم ... ساعت سه و نیم بود و خونه غرق سکوت ... مهمونا رفته بودن ... رفتم سمت گوشیم ... آخ خدا داشت خاموش می شد ... چاره ای نبود باید زنگ می زدم به ارشاویر وگرنه کلیه درد می مردم ... ناچارا شمارشو گرفتم ... یه بوق ... دو بوق ...- جانم ...صداش خواب نبود ... یعنی بیدار بوده؟ سریع گفتم:- باید بیام بیرون آرشاویر ...- خوبی؟ چیزیته؟- خوب نیستم ... باید ... چیزه ...- اه حرف بزن دیگه ... نگران شدم ... چی شده؟عصبی شدم و گفتم:- بابا باید برم دستشویی ... الان این گوشی لعنتی خاموش می شه ... - باشه باشه ... بیا دم پنجره ... می یارمت بیرون ...


مطالب مشابه :


رمان قرارنبود2

خانه رمان - رمان قرارنبود2 - در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و




قرار نبود 2

بیا و رمان بخون - قرار نبود 2 - خوش اومدی شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم




توسکا3

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ چهارشنبه دهم مهر 1392 ] [ 22:26 ] [ آرزو ] .: دانلودرمان برای




توسکا13

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ پنجشنبه یازدهم مهر 1392 ] [ 12:49 ] دانلودرمان برای




توسکا1

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ چهارشنبه دهم مهر 1392 ] [ 22:10 ] [ آرزو ] .: دانلودرمان برای




توسکا4

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ چهارشنبه دهم مهر 1392 ] [ 22:28 ] [ آرزو ] .: دانلودرمان برای




توسکا10

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ پنجشنبه یازدهم مهر 1392 ] [ 12:46 ] دانلودرمان برای




توسکا12

رمان عشقیه توسکا, قرارنبود2 [ پنجشنبه یازدهم مهر 1392 ] [ 12:48 ] دانلودرمان برای




برچسب :