بانوی سرخ (5)
فصل چهارم
- هورام بابا بدو ديگه . تا بريم سمت باغ طول ميكشه .
از بالاي پله ها گفتم :
- چند دقيقه صبر كن بابا . ماه بانو حاضره ؟
صداي ماه بانو به گوشم رسيد :
- آره مادر حاضرم . 20 بار پرسيدي . بيا ديگه .
- الان ميام . يكم صبر كنين .
صداي غر غر بابا و ماه بانو رو ميشنيدم . ولي بي توجه به سمت اتاقم رفتم . وحشت و ترس همه ي وجودم و گرفته بود . بعد از مدتها براي اولين بار بود كه ميخواستم توي جمع بزرگي از دوست و فاميل حاضر بشم . خيلياشون و حتي 10 سالي ميشد كه نديده بودم .
دستي به لباس قرمز رنگم كشيدم . براي صدمين بار خودم و لعنت كردم كه چرا با هيوا مخالفت نكردم و حاضر شدم اين لباس و بپوشم . الان كه با اين قيافه لباس و تنم كردم به عمق فاجعه پي بردم . دوباره نگاهم و به لباس دوختم . زيبايي لباس هم ديگه به چشم نمي اومد . به سمت اتاق هيوا دويدم . چشمام و بستم و آروم جلوي آينه ي قدي اتاقش قرار گرفتم . كاش وقتي چشمام و باز كردم يه پرنسس و ببينم . نه يه دختري كه يه طرف صورتش به طرز زشتي سوخته بود .
دوباره زير لب براي خودم تكرار كردم :
- يك . . . دو . . . سه . . .
چشمام و به پايين دامنم دوختم . لطيفي و لختي پارچه حس خوبي بهم ميداد . رنگش از فاصله ي زيادم چشم هر كسي رو خيره ميكرد . نگاهم و بالا تر آوردم . كمر باريكم و قشنگ تر از اون چيزي كه بود نشون ميداد . لبخندي روي لبم نشست . نا خود آگاه چند بار پايين لباسم و صاف كردم . نگاهم روي بالا تنه ي لباس موند . يقه ي بسته اي داشت . دقيقا چيزي كه ميخواستم . آستينهاي بلندش باعث ميشد در مقابل نگاه اطرافيان از بدن آش و لاشم محافظت كنم . از هيوا ممنون بودم كه اين موارد و توي انتخاب لباس در نظر گرفته بود . نگاهم بالاتر اومد و روي گردنم ثابت موند . با ديدن پوست قهوه اي رنگ سمت چپ گردنم از ديدن يه پرنسس كاملا نا اميدو شدم . نگاه سرد و بي روحم و به صورتم دوختم . موهايي كه كلي براشون وقت گذاشته بودم و از صبح صافشون كرده بودم و از روي صورتم كنار زدم . با دستم جمعشون كردم بالاي سرم . صورتم مثل يه وصله ي ناجور معلوم شد . خودمم دلم نميخواست به اون صورت نگاه كنم . اين وسط مهموناي امشب چه گناهي كرده بودن ؟ حالا فاميل خودمون هيچي . فاميل كيوان كه به قيافه ي من عادت نداشتن . چشمام و بستم . كاش همه چي يه خواب بد بود .
دوباره چشمام و باز كردم . دستام سُر خورد و موهام دورم ريخته شد . با كليپس كوچيكي سمت راست موهام و جمع كردم جوري كه هيچ تار مويي تو صورتم نبود . ولي موهاي سمت چپم و آزاد گذاشتم تا صورتم و بپوشونن . احساس ميكردم قيافم به ترسناكيه اون دختره توي فيلم رينگ شده . نفس عميقي كشيدم . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم .
اين بار صداي ماه بانو رو از پايين شنيدم . نذاشتم به غر غراش ادامه بده سريع گفتم :
- دارم مانتو ميپوشم . اومدم .
سريع به سمت اتاقم رفتم و مانتو و شال مشكي رنگمم برداشتم . سريع از پله ها پايين اومدم بابا با ديدنم گفت :
- چه عجب .
- بابا شما زيادي عجله دارين . الان خيلي زوده كه بريم .
ماه بانو گفت :
- مثلا ما صاحب مجلسيما . بالاخره بايد زودتر از بقيه بريم .
بابا راضي از جوابي كه ماه بانو بهم داده بود به سمت ماشين رفت . ميدونستم بحث كردن باهاشون بي فايدست . كمك كردم ماه بانو روي صندلي جلو بشينه . خودمم سريع سوار شدم و بابا به راه افتاد .
به محض اينكه ماشين وارد كوچه شد ناخودآگاه شالم و بيشتر توي صورتم كشيدم . دستاي يخ بستم و توي هم قفل كردم . سرم و تا حد ممكن پايين انداختم . از الان اين كارارو ميكنم توي باغ جلوي اون همه مهمون ميخوام چيكار كنم ؟ كاش مهبد كمكم كنه كه يه جوري از جمعيت فرار كنم .
فكر مهبد باعث شد آينه ي كوچكم و از توي كيفم در بيارم . نگاه ديگه اي به صورتم انداختم . موهام و بيشتر توي صورتم پخش كردم . سعي كردم توي كت و شلوار تصورش كنم . مطمئنا يكي از پسراي خوشتيپ و خوشگل جشن امشب بود . نگاه ديگه اي تو آينه انداختم كه باعث شد آه از نهادم بلند شه . اونوقت من چي بودم ؟ يه هيولا ! مهبد خيلي از من سَر تره . . . امكان نداره من و مهبد . . .
چشمام و بستم . يه قطره اشك از پشت پلكاي بسته شدم پايين افتاد . حتي نميخواستم اين جمله رو كامل كنم .
صداي ماه بانو كه با بابا حرف ميزد من و از افكارم بيرون كشيد :
- آقا انگشتر خانوم و آوردين ؟
اشك و از چشمام گرفتم . سرم و آوردم بالا . بابا از آينه نگاهش و به من دوخته بود . سعي كردم لبخند بهش بزنم ولي نميتونستم . انگار عضله هاي صورتم منقبض شده بود . بابا با صداي آرومي گفت :
- بله آوردم .
ميدونستم چرا صداش و پايين آورد . كاش ميشد بهش بگم من اصلا ناراحت نيستم . حلقه بايد توي دستاي هيوا بدرخشه . دستاي سفيد و قشنگش . دست چپم دوباره تو نگاهم خود نمايي كرد . نه تو دستاي من . . . دستاي من نبايد حلقه ي مامان و زشت جلوه بده . . .
وقتي هيوا ازم پرسيده بود كه در مورد حلقه ي ازدواج مامان بايد چيكار كنيم توي عالم بچگي بهش گفته بودم :
- هر كي زودتر ازدواج كرد حلقه مال اون ميشه .
هيوا خنديده بود و با هم شرط و قبول كرده بوديم . درست قبل از عمل جراحيم بود . پر از اميد بودم . ميدونستم كه خوب ميشم . ميدونستم وقتي اين عملاي كذايي تموم بشه من يه دختر سالم ميشم . اونوقت همه دوستم دارن . اونوقت همه ميخوان بهم نگاه كنن . ميدونستم كه حلقه ي مامان آخر سهم من ميشه . توي دلم براي هيوا دل ميسوزوندم كه نميتونه حلقه رو داشته باشه . ولي الان براي خودم دل ميسوزونم . به خاطر حماقتم . به خاطر اون حس احمقانه اي كه اون موقع داشتم . كي گفته كه پايان همه ي قصه ها خوشه ؟ مگه دارم تو فيلم هندي زندگي ميكنم ؟ از خواب بپر هورام . اين تويي با چهره اي كه تا آخر عمر باهاته .
همون جا قيد حلقه رو زدم . دلم نميخواست حلقه رو از دست بدم ولي من و هيوا به هم قول داده بوديم . بايد حلقه رو بهش ميدادم تا توي دستش بدرخشه .
جلوي در باغ از ماشين پياده شديم . بيشتر از قبل شالم و توي صورتم ميكشيدم . خوشبختانه هنوز كسي به جز پدر و مادر كيوان نيومده بودن . ولي بالاخره كه چي ؟ بايد با همه رو به رو ميشدم .
ميزي رو كه گوشه ي دنج باغ بود انتخاب كردم . وسايلم و روي صندلي گذاشتم . مادر كيوان به سمت من اومد و گفت :
- عزيزم اينجا چرا ميشيني ؟ ماه بانو اون سمت نشست . بيا توام اون ور .
- نه اينجا راحتم .
- اينجا كجاش راحته آخه ؟ يه گوشه دور از همه . بيا عزيزم .
بدون اينكه منتظر جوابي از طرف من باشه به سمت ميز ماه بانو كه درست نزديك مبل مخصوص عروس و داماد بود رفت . ناچارا با قدماي سست و لرزون دنبالش رفتم . ماه بانو كه از حال و روز من خبر داشت براي چي اونجا نشسته بود ؟ هر چند مطمئن بودم كه مادر كيوان مجبورش كرده كه اونجا بشينه . كلا زن قدرتمندي بود . از اون دسته زنا كه رياست طلبن . كنار ماه بانو نشستم . نگاهي بهم كرد و آروم جوري كه فقط خودم بشنوم گفت :
- يكم موهات و بزن كنار .
- راحتم ماه بانو .
ماه بانو ميدونست كه نبايد ديگه اصرار كنه . بابا و پدر كيوان كنار در ايستاده بودن . مادر كيوان هم مدام در رفت و آمد بود و به خدمه ها دستوراتي ميداد . باغ متعلق به پدر كيوان بود . فضاي سر سبز و خوشگلي داشت . اگه امروز اين همه استرس و نگراني نداشتم ميتونستم از قشنگيش لذت ببرم ولي مدام دستاي عرق كرده ام و توي هم ميپيچيدم .
كم كم سر و كله ي مهمونا پيدا شد . نگاهم روي در بود . توي دلم غوغايي به پا بود . با اضافه شدن مهمونا هر لحظه سرم پايين تر ميرفت . تا جايي كه ديگه گردنم درد گرفته بود . ماه بانو اوضاع اسف بارم و ميديد ولي چيزي نميتونست بگه . دلم ميخواست زودتر خانواده ي عمه برسن . حداقل وجود مهبد باعث دلگرمي بود برام .
دوست داشتم هيوا رو زودتر توي لباس عروسي ببينم . صبح هر چي بهم اصرار كرد كه باهاش برم آرايشگاه راضي نشدم . خوب ميرفتم چيكار ميكردم ؟! ترجيح دادم خودم كار موهام و انجام بدم . به جاي من مهسا همراه هيوا رفت . ولي تا دقيقه ي آخر ميشد خواهش و از توي چشماي هيوا خوند . ولي من حواسم و پرت كرده بودم كه چشمم به چشماش نيفته .
مادر كيوان همراه با خانوم و آقايي به سمت ميز ما ميومد . دلم ميخواست زير ميز قايم بشم . ولي براي در رفتن دير بود . سرم و بيشتر پايين انداختم . صداشون و ميشنيدم . مادر كيوان با خنده گفت :
- ماه بانو خانوم ايشون خواهرم هستن همراه همسرشون . خيلي دلشون ميخواست زيارتتون كنن .
ماه بانو از جاش بلند شد و در همون حال تلنگري به من زد تا منم از جام بلند شدم . انگار با ميخ آهني من و به صندلي چسبونده بودن . ولي بالاخره از جام بلند شدم . البته جرات نكردم نگاهم و بهشون بدوزم . ماه بانو گفت :
- خوشحال شدم از ديدنتون . خواهرتون خيلي ازتون تعريف ميكردن .
- منم خيلي خوشحال شدم . تبريك ميگم . اميدوارم به پاي هم پير شن .
ماه بانو تشكر كرد . حالا نوبت به من رسيده بود ! بالاخره خواهر عروس بودم . مادر كيوان به من اشاره كرد و گفت :
- ايشونم هورام جون خواهر هيوا هستن .
صداي خواهرش و شنيدم :
- چه اسم زيبايي . تا حالا همچين اسمي رو نشنيده بودم . تبريك ميگم خانوم . ايشالله خوشبخت شن .
همونجور با سري كه زير افتاده بود گفتم :
- ممنون .
انگار با همين تشكر كوتاه من قانع نشده بود . چون دوباره گفت :
- ببخشيد هورام يعني چي ؟
با سقلمه هاي ماه بانو كه توي پهلوم ميزد فهميدم كه بايد سرم و بالا بگيرم . دستي به موهاي بلندم كشيدم . نگرانيم دو چندان شد . هميشه از برخورد اول آدماي غريبه ميترسيدم . سرم و بالا گرفتم . با صدايي كه به زحمت از گلوم در ميومد گفتم :
- يعني خوش رو !
نگاهش متعجب به من دوخته شده بود . حس كردم زياد جا نخورد حتما مادر كيوان حسابي از صورت زيبام براش تعريف كرده بود ! ولي ته نگاهش حس ترحم و دلسوزي رو به خوبي ميديدم . گفت :
- واقعا زيباست .
شايد ميخواست بگه اصلا بهت همچين اسمي نمياد . خوب مامانم نميدونست كه قراره سرنوشت هورامش اينجوري بشه . وگرنه هيچ وقت اين اسم و روم نميذاشت . لبخند خجالت زده اي روي لبام نشست . شوهرش هم تبريك كوتاهي گفت . هنوزم خواهرش بهم خيره شده بود . بيشتر معذبم ميكرد . ولي زياد طول نكشيد كه از ميزمون فاصله گرفتن . خودم و روي صندلي انداختم . ماه بانو زير گوشم گفت :
- تو ديگه دختر بزرگي شدي . اين كارا و رفتارا ازت بعيده .
جوابي بهش ندادم . نگاهم و به سمت پسر بچه اي كه لا به لاي ميزا ميدويد دوختم . انگار نگاهم و حس كرد . به سمتم چرخيد . توي نگاه كودكانش ترس و ديدم . سريع صورتم و برگردوندم . نبايد امشب نقش بچه ترسونك و بازي ميكردم !
چيزي نگذشت كه خانواده ي عمه هم اومدن . نفس راحتي كشيدم . نگاهم دنبال مهبد چرخيد خبري ازش نبود . مهسا جلو اومد و گونم و بوسيد گفت :
- واي نگاش كن . چه لباس خوشگلي . چه ناز شدي هورام .
ميدونستم تعريف الكيه . لباس و از سكه انداخته بودم ! نگاهم روي صورت آرايش كردش چرخيد . گفتم :
- خيلي خوشگل شدي مهسا .
خنديد و گفت :
- مرسي . واي نميدوني هيوا چه جيگري شده . حالا خودش بياد ميبينيش .
خنديدم . از ته دل دوست داشتم هيوا رو ببينم . خواهرم داشت عروس ميشد . نميدونستم با جاي خاليش توي خونه بايد چيكار ميكردم . بعد از رفتن مامان همه ي تكيه ام به هيوا بود . عمه رو هم بوسيدم . اونم از لباسم تعريف كرد ولي در جواب فقط لبخند من و تحويل گرفت . گوشه اي نشست و با ماه بانو گرم گرفت . رو به مهسا گفتم :
- مهبد كجاست ؟
- داشت ماشين و پارك ميكرد . فكر كنم دم در با دايي گرم گرفته .
خيالم راحت شد پس اومده بود . به صندليم تكيه زدم . مهسا مدام توي آينه خودش و چك ميكرد كه يه وقت آرايش موهاش به هم نخوره . خوش به حالش كاش منم تنها دغدغم همين بود .
مهبد و بابا به سمت ميزمون اومدن . قلبم ميلرزيد . نگاهم و ازش نميگرفتم . توي كت و شلوار معركه شده بود . ناخودآگاه از جام بلند شدم . نگاهش بهم افتاد لبخند زد . ضربان قلبم بالا رفت . رو به من گفت :
- سلام . به به چه لباس شيكي . چه تيپي به هم زدي هورام خانوم .
خجالت زده سرم و پايين انداختم و گفتم :
- توام خيلي خوشتيپ شدي .
مهسا گفت :
- تو رو خدا اينجوري بهش نگو . همينجوريش اعتماد به نفسش بالاست . ديوونمون كرد تو خونه از بس گفت من خوشتيپ امشبم .
خندم پر رنگ تر شد . نگاهم دور باغ چرخيد . چند نفري بهش خيره شده بودن . اخمام و تو هم كشيدم . كاش ميشد چشماشون و كور كرد !
مهبد روي صندلي كنار مهسا نشست . رو به من گفت :
- شنيدم لباست كار هيواست آره ؟
مهسا گفت :
- آره بابا . هيوا خودش و امروز تو آرايشگاه كشت بس كه از لباس هورام تعريف كرد .
مهبد سوتي كشيد و گفت :
- چه كرده .
خجالت زده گفتم :
- بسه ديگه . انقدر تعريف الكي نكنين .
رو به مهسا گفتم :
- هيوا چيزي نميگفت ؟ استرس نداشت ؟
- استرس نداشت ؟ واي نميدوني ديوونم كرد از بس گفت نگرانم .
- خوب طبيعيه .
- آره همه عروسا شب عروسيشون نگرانن .
- كي ميان ؟
مهسا نگاه به ساعتش كرد و گفت :
- ديگه بايد پيداشون بشه .
اكثر مهمونا اومده بودن . نگاهم و به در دوختم . دلم ميخواست زودتر بياد . بابا مدام بين ميزا ميگشت و با فاميلا احوال پرسي ميكرد ولي من حتي جرات نداشتم نيم نگاهي به سمت ميز آشناهامون بندازم . بيچاره بابا مجبور بود جور منم بكشه !
با هلهله اي كه توي باغ راه افتاده بود فهميدم هيوا و كيوان اومدن . سريع از جام بلند شدم . همراه مهسا و مهبد به جمع استقبال كننده ها پيوستيم . سعي ميكردم خودم و پشت مهبد قايم كنم ولي مدام جا به جا ميشد تا نذاره اين كار و بكنم .
توي اولين نگاه كه هيوا رو ديدم اشك توي چشمام نشست . اين خانوم خوشگل همون خواهر شيطون خودم بود ؟ باورم نميشد . چه روزايي رو با هم گذرونده بوديم . چه خاطراتي باهاش داشتم . چه فداكاريايي در حقم كرده بود . بابا به سمتشون رفت . بوسه اي روي پيشوني هيوا كاشت . ميتونستم برق اشك و توي چشماي بابا ببينم . حتما داشت به مامان فكر ميكرد . به جاي خاليش كه بدجور احساس ميشد . هيوا بين جمعيت نگاهش ميگشت . مهبد كنار گوشم گفت :
- برو جلو . داره دنبال تو ميگرده .
- آخه من . . .
مهبد تقريبا هولم داد گفت :
- انقدر نترس .
نگاهش ترسناك شده بود . خودمم ميدونستم كه توي عروسي خواهرم نبايد زياد گوشه گيري ميكردم . بالاخره ترديد و كنار گذاشتم و به سمتش رفتم . اين حركت از من بعيد بود انگار انقلاب كرده بودم ! هيوا بالاخره من و ديد . قدمي به سمتم برداشت و توي بغلش فرو رفتم . زير گوشم گفت :
- الهي قربونت برم چقدر اين لباس بهت مياد عزيزم .
از خودم جداش كردم و گفتم :
- گريه نكن دختر آرايشت خراب ميشه .
نگاه دقيق تري بهش انداختم و گفتم :
- ماه شدي هيوا .
خنديدم و گفتم :
- به قولم عمل كردم .
گفت :
- چه قولي ؟
- حلقه ي مامان . آوردمش .
هيوا با ناراحتي گفت :
- من نميخوامش . مال تو باشه .
اخم كردم و گفتم :
- داري جِر ميزنيا . قول داديم به هم .
خنده ي تلخي كرد و گفت :
- ولي شرايط جوري بود كه همه چي خيلي نامردي به نفع من تموم شد .
- ديگه از اين حرفا نزنيا . حلقه ي مامان بايد دست تو باشه . تو بيشتر شكل ماماني . خودمونم اين و ميدونيم . از اولم بايد ميدادمش به تو .
- خيلي گلي هورام .
كيوان گفت :
- درد دلاي خواهرانه تموم شد ؟ خانوم اين فيلم بردار مادر مرده خودش و كشت از بس بال بال زد كه حركت كنيم .
هيوا خنديد و گفت :
- باشه غر نزن .
كنار رفتم . و گذاشتم رد بشن . تا لحظه ي آخر كه هيوا از كنارم گذشت دستم توي دستش بود . آروم انگشتام و شل كردم و دستش و رها كردم . گرماي دستي رو روي شونم حس كردم صداي مهبد و كنار گوشم شنيدم :
- ديدي سخت نبود .
- آره سخت نبود . مرسي مهبد .
خنديد و گفت :
- خواهش ميكنم خانوم .
سريع خودم و از بين جمع بيرون كشيدم و به سمت ميزمون رفتم . هيوا و كيوان هم به سمت جايگاه عروس و داماد رفتن . بابا حلقه ي مامان و دست هيوا كرد و از اون فاصله هم ميتونستم خوشحالي هيوا رو ببينم . بغضم و توي گلوم خفه ميكردم . " امشب شب عروسي خواهرته . اين آبغوره گيريات و ببر توي اتاقت و توي خلوتت . الان بايد براي هيوا خوشحال باشي . " نفس عميقي كشيدم . با نفسم بغضمم خفه كردم .
باغ هر لحظه از مهمونا پُر تر ميشد . عده اي ميرقصيدن و يه عده هم حرف ميزدن . هنوزم جرات نكرده بودم به سمت آشناها برم . حتي با اشارات هيوا هم حاضر نشدم كنارش برم .
بابا با دو تا مرد به سمتم ميومد . سريع سرم و پايين انداختم . بابا گفت :
- هورام بابا . ميخوام دوستم آقاي سالاري و پسرشون و بهت معرفي كنم .
همين و كم داشتم همون جراح كذايي . سرم و بالا گرفتم و به دو تا مرد خيره شدم
زير لب سلامي كردم و جواب گرفتم . بابا دوباره گفت :
- اين همون گل دختريه كه ميگم هيچ وقت به حرفاي باباش توجه نمي كنه ها .
مردي كه مسن تر بود خنديد و گفت :
- كدوم جووني به حرف پدر و مادرش گوش ميكنه ؟ چه انتظاراتي داري تهراني .
بابا سري تكون داد زير لب گفتم :
- بابا !
بابا اما با صداي بلند گفت :
- مگه دروغ ميگم آخه بابا جون ؟ چند وقته كه قراره در مورد عمل به من جواب بدي ؟
بعد رو به پسر جوون تر كرد و گفت :
- دكتر تقصير خودشه ها . از اينجا شاهد باش كه من تقصيري ندارم .
مرد جوون تر گفت :
- خوب چرا يه سر نمياين مطب با هم بيشتر در مورد عمل صحبت كنيم ؟ شايد من بتونم قانعتون كنم يا اصلا شما من و قانع كنين .
نميدونم تو نگاهش چي بود كه معذبم نميكرد . شايد به خاطر دكتر بودنش بود كه معذب نميشدم . نگاه پدرشم مهربون بود . از اون مرداي شكم گنده ي قد كوتاه كه آدم ناخودآگاه دلش ميخواست لپش و بكشه . مخصوصا با اون لبخند دوست داشتني كه رو لبش بود . يه لحظه از سرم گذشت كه نكنه اين آراده ! بهش گفته بودم شكم گنده و قد كوتاهه ! با اين فكر خندم گرفت . جلوي خودم و گرفتم كه قهقهه نزنم ولي بالاخره يه لبخند كم جون روي لبم نشست . آقاي سالاري بزرگ كه نگاه خيره ي من و روي خودش ديده بود لبخندش و عميق تر كرد و منم جوابش و با لبخند دادم بعد رو به پسرش گفتم :
- ولي من تصميم خودم و گرفتم .
بابا رو به دوستش گفت :
- سالاري جان بيا من و تو بريم يه گوشه بشينيم فكر كنم پسرت بتونه اين دختر لجباز من و راضي كنه .
داشتن ميرفتن . دلم ميخواست مانع رفتنشون بشم . آخه من چه حرفي با يه پسر غريبه كه تازه چند دقيقه بود باهاش آشنا شده بودم داشتم كه بزنم ؟ عجب گيري كرديما . دوباره دستام توي هم پيچ خورد . دوباره عرق كردم و سرم و به زير انداختم . صداي آرومش و شنيدم :
- خوب چرا انقدر روي عمل نشدنتون پا فشاري ميكنين ؟
همينجور كه سرم پايين بود از بين لبايي كه به هم دوخته شده بودن زمزمه وار با صدايي كه براي خودمم قابل تشخيص نبود گفتم :
- من دلايل خودم و دارم .
- دلم ميخواد اين دليلارو بدونم . به نظر من كه هيچ دليلي قابل قبول نيست . شما با همه ي زندگيتون بازي ميكنين براي دليلاتون ؟
چقدر شباهت به مهبد داشت . شك نداشتم كه اگه همديگرو ميديدن عاشق ميشدن ! گفتم :
- زندگي من مشكلي نداره كه بخوام به خاطرش خودم و بندازم زير تيغ جراحي و كلي دردسر ديگه .
- من از پدرتون زياد در موردتون شنيدم . فكر نميكنم زندگي الانتون زيادم ايده آل باشه .
سرم و بالا گرفتم . اخم كردم و گفتم :
- براي هر كس معني ايده آل فرق داره . منم فكر نميكنم شما بتونين درك كنين كه چه زندگي براي من ايده آله . با اجازتون .
نفسام تند و عصبي شده بود . همه دلشون ميخواست يه جور من و تخريب كنن . داشتم از كنارش رد ميشدم كه با لحن آرومي گفت :
- خانوم تهراني .
برگشتم سمتش گفت :
- چرا فرار ميكنين ؟ نميدونم شايد حرفم زياد درست نبود . اجازه ميدين به بقيه ي حرفمون برسيم ؟ شايد به قول شما من موقعيتتون و نميدونم .
آروم تر شدم . نگاه مشكوكي بهش انداختم خنديد و گفت :
- چرا اينجوري نگاه ميكنين ؟ تا حالا كسي رو نديدين كه به اشتباهش اعتراف كنه ؟
- پس قبول دارين كه اشتباه كردين ؟
سري به نشونه ي تاييد تكون داد و گفت :
- باشه من اشتباه كردم . البته يه پيشنهاد دارم براتون .
كامل به سمتش برگشتم . دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- بفرماييد .
- ميخواستم بهتون پيشنهاد كنم كه يه جلسه تشريف بيارين مطب . ضرري كه نداره . منم همون لحظه نميخوام عملتون كنم كه . فقط براي مشاوره ي پزشكي . اگه پيشنهادي كه بهتون دادم خيلي ترسناك بود از مطب بريد بيرون و ديگه هم برنگرديد قبول ؟
- مثل اينكه خيلي به كارتون ايمان داريد .
- به كارم كه ايمان دارم ولي بيشتر اطمينان دارم كه ميتونم شمارو راضي كنم .
نيشخندي زدم و گفتم :
- فكر نكنم .
- خوب تشريف بيارين بهتون ثابت ميكنم .
نفس عميقي كشيدم . توي چشمام زل زده بود . دلم نميخواست حرفش و به كرسي بشونه . از طرفي هم حرف بدي نميزد . يه بار ميرفتم و خلاص ! لبخند شيطنت آميزي زد و گفت :
- خوب ؟ جوابتون ؟
- باشه ميام .
دستاش و به هم كوبيد و گفت :
- ميدونستم .
- ولي فقط براي يه بار .
- از همين فرصت هم نهايت استفاده رو ميبرم .
- با اجازتون .
سري به نشونه ي احترام تكون داد و ازش دور شدم . دستم و به گونه هام كشيدم . داغ بود . چجوري تونستم وايسم جلوش و انقدر راحت باهاش حرف بزنم ؟ تازه متوجه شده بودم كه توي اين مدتي كه باهاش حرف ميزدم حتي يه بار هم به صورتم فكر نكرده بودم . شايد به خاطر نگاه دوستانه اش بود . يه گوشه ي دنج و ساكت خودم و قايم كردم و سعي كردم مغزم و به كار بندازم . تصميم درستي گرفته بودم ؟
مهسا به سمتم اومد و گفت :
- چرا اينجا نشستي ؟ نمياي برقصي ؟
- دلت خوشه ها مهسا .
- عروسي خواهرته مثلا .
- تو برو جاي منم برقص .
- باشه عُنُق !
زبونم و براش در آوردم و اون خنديد و رفت . دوباره فكرم پر كشيد سمت دكتره . اسمش چي بود ؟ اصلا بابا درست معرفيش نكرد ببينم كي بود ! ولي خوش اخلاق بود . يه جورايي دلم گرم شد بهش . شايد يه اعتماد واهي و مسخره بود . ولي دوباره يه نور اميدي توي دلم روشن شد . عمل كه نميكردم . خودم اين و ميدونستم . ولي بدمم نميومد يه جلسه برم پيشش ببينم چي ميگه .
شده بودم عين اين آدم نديده ها . وقتي يكي به چهرم توجه نميكرد و فقط با خودم حرف ميزد ذوق ميكردم و دوست داشتم هي جلوش ظاهر بشم ! براي افكارم پوزخندي زدم . صداي زني باعث شد افكارم به هم بريزه :
- واي هورام جون . خودتي ؟ در به در داشتم دنبالت ميگشتم . چقدر بزرگ شدي . خيلي وقته نديدمت .
نگاهم و بهش دوختم . حافظم ياري نميكرد . اين كي بود ؟ دقيق تر نگاهش كردم . شباهت عجيبي به مامانم داشت . يا شايد به خالم . دستپاچه از جام بلند شدم و دستي به موهام كشيدم گفتم :
- سلام .
با نگاهش صورتم و ميكاويد . داشت با من حرف ميزد ولي نگاهش لا به لاي تاراي نازك موهام ميچرخيد . تا شايد يادگاري دوران بچگيم و ببينه . كه مطمئن بشه همون هورام قديمم . از نگاهش خوشم نيومد . دوباره گفت :
- سلام عزيزم .
به سمتم اومد و من و تو آغوش خودش كشيد . سرد و معذب توي بغلش بودم . بعد از چند لحظه من و از خودش جدا كرد و گفت :
- شناختي اصلا ؟
چشمام و بكم ريز كردم . ميخواستم به ياد بيارم كه دارم با كي حرف ميزنم ولي انگار حافظم و شسته بودن . خوب خيلي هم تغيير كرده بود . تازه نگاهم به بچه اي افتاد كه دستش و گرفته بود . بچه سعي ميكرد با نق نق دستش و از توي دستش در بياره . گفتم :
- ببخشيد به جا نياوردم .
- بايدم نياري . اگه ميشناختيم بايد تعجب ميكردم .
چيزي نگفتم دوباره خودش گفت :
- سحرم . شناختي ؟ دختر خالت . دختر خاله ليلا .
يكم ديگه به حافظم فشار آوردم . تازه شناخته بودمش . نگاه آشنايي بهش انداختم . تا اونجا كه يادم بود هم سن هيوا بود . گفتم :
- ببخشيد نشناختم .
- اشكال نداره عزيزم . حق داري . خوبي ؟ واي چقدر دلم ميخواست ببينمت . خيلي بي معرفتي . همه رو از دور و ور خودت پروندي .
خجالت زده سرم و پايين انداختم . سحر براي خودش حرف ميزد و اظهار نظر ميكرد . داشت حوصلم و سر ميبرد . كم كم نق نق هاي بچه ي كوچيكي كه كنارش بود تبديل به فرياد و گريه شد . سحر به خودش اومد و گفت :
- واي چقدر حرف زدم . بيا بريم پيش مامان اينا . خيلي دلشون ميخواست ببيننت .
دستم و گرفت و با خودش برد . دلم نميخواست باهاش برم گفتم :
- تو برو من بعدا ميام .
- امكان نداره بذارم از دستم در بري .
سحر بي وقفه من و دنبال خودش ميكشوند . بالاخره سر ميز رسيديم . رو به جمعيتي كه سر ميز نشسته بودن و قيافه هاي نا آشنايي برام داشتن كرد و گفت :
- بچه ها هورام !
همه نگاهشون به سمتم برگشت . خجالت زده سرم و پايين انداختم . كاش يكي نجاتم ميداد . سحرم شده بود خروس بي محل . يكي نبود بهش بگه اگه من ميخواستم توي جمع ظاهر بشم كه اين همه سال خودم و ازتون قايم نميكردم كه !
بين اون همه نگاهاي متعجب و صورتايي كه داشتن من و از كنجكاوي قورت ميدادن تنها چهره ي خاله ليلا برام آشنا بود . نگاه مهربون مامان و توي صورتش ميديدم . شباهت مامانم به تنها خالم خيلي زياد بود . چرا تا حالا اين موضوع رو كشف نكرده بودم ؟
خاله از جاش بلند شد و به سمتم اومد من و تو آغوشش گرفت و گفت :
- چقدر دلم برات تنگ شده بود خاله . باز به معرفت هيوا كه بهم سر ميزد . تو ازمون به كل بريدي ؟
خودم و از توي بغلش بيرون كشيدم . انگار با حرف زدنش تازه فهميده بودم كه اون مامانم نيست . ميدونستم كه هيوا بعضي وقتا به خانواده ي مامان سر ميزد . ولي از جايي كه ميدونست من همراهيش نميكنم به من چيزي نميگفت . سحر رو به مامانش گفت :
- گله گذاري و بس كن مامان . الان كه كنارته .
بعد رو به من گفت :
- بيا بقيه رو بهت معرفي كنم .
كاش ميشد بهش بگم بس كن ديگه ! اينجور كه از بين معرفي كردنا متوجه شدم خودش شوهر كرده بود و اون بچه ي نق نقو هم كيميا دخترش بود . تند تند راه ميرفت و اسامي رو بهم ميگفت . من حتي يادم نموند كه چند تا دختر خاله و چند تا پسر خاله دارم . فقط ميخواستم زودتر از دستشون خلاص بشم . بعد از اينكه هر كدوم از ديدنم احساس خوش بختي كردن و منم مثل يه مجسمه فقط سرم و هر لحظه پايين تر ميبردم از كنار ميزشون تقريبا فرار كردم و كنار ماه بانو نشستم . تازه نفسم جا اومد و تونستم اطرافم و ببينم . تا اون لحظه احساس ميكردم همه نگاهاشون و به من دوختن . ولي الان متوجه شدم كه كسي زياد حواسش به من و حال خرابم نيست .
گونه ي هيوا رو بوس كردم و بهش گفتم :
- دلم برات تنگ ميشه .
اونم مثل من حلقه ي اشك توي چشماش نشسته بود . گفت :
- ديوونه نميخوام برم گم و گور شم كه . انقدر ميام بهتون سر ميزنم كه خودتون خسته بشين . پاك كن اشكاتو عزيزم .
اشكام و پاك كردم . بهش لبخند زدم . هيوا دوباره گفت :
- هورام تو ديگه دختر بزرگي شدي . بايد هواي بابا و ماه بانو رو داشته باشي . بابا بيشتر وقتا ياد مامان ميفته و ميره تو خودش . كنارش بشين و باهاش حرف بزن . فرق نميكنه از چي ولي باهاش حرف بزن . نذار بره تو اتاقش . اونجوري ميره با قاب عكس مامان خلوت ميكنه و داغون ميشه . ماه بانو ديگه سني ازش گذشته . سعي كن توي كارا كمكش كني . وقتاي قرصاش و يادش بنداز . هميشه همه رو با هم قاطي ميكنه . هورام سفارش نكنما . من خيلي رو تو حساب ميكنم .
نگاهش كردم . اين همه چيز و از كجا ميدونست ؟ چرا من از عزيز ترين آدماي زندگيم انقدر بي خبر بودم . يعني انقدر تو خودم فرو رفته بودم ؟ حتي 1 بارم متوجه گريه ها و ناراحتياي بابا نشده بودم . خود خواه بودم ؟ اسم اين كار و به جز خود خواهي چي ميشد گذاشت ؟ انگار فقط توي اون خونه من بودم كه مشكل داشتم . من بودم كه بقيه بايد برام همه كار ميكردن كه خوشحال باشم . انگار كل زندگيم فقط پر از خودم شده بود . حس بدي داشتم . هيوا با اون همه شيطنتش همه ي اينارو ميدونست .
سرم و پايين انداختم . مادر كيوان نزديكمون اومد و با هيوا مشغول حرف زدن شد . ديگه نشد باهاش بيشتر حرف بزنم . ازشون دور شدم به سمت ماه بانو و بابا رفتم . با ديدن چهره ي خوشحال بابا لبخندي بهش زدم . بابا گفت :
- خوش گذشت ؟
ماه بانو گفت :
- مگه ميشه عروسي خواهرش بهش بد بگذره ؟
آروم گفتم :
- كي ميريم خونه ؟
بابا متعجب گفت :
- تا خونه ي عروس و داماد ميريم بعد برميگرديم سمت خونه .
معذب گفتم :
- ميخوام برم خونه . از هيوا و كيوان خداحافظي ميكنم .
- آخه تنهايي كه نميشه بري . منم بايد باهاشون برم . تازه ميخواي بري خونه چيكار كني ؟
- من با آژانس ميرم . يه جوري ميرم ديگه . نميتونم بيام .
ميدونستم بيشتر از اين نميتونم بين اون همه آدم باشم . همينجوري هم احساس خفگي ميكردم . بابا دور باغ چشم چرخوند و همون لحظه گفت :
- وايسا ببينم كي مسيرش اون طرفيه ببرتت .
- بابا با آژانس ميرم . حتما لازم نيست كه كسي من و برسونه .
- اين موقع شب نميخوام تنها بري . دو دقيقه صبر كن بابا جون .
ازم دور شد . با غر غر گفتم :
- خودم ميرفتم .
ماه بانو گفت :
- خوب راست ميگه بابات . اين موقع شب تنهايي ميخواي بري ؟
پوفي كردم و منتظر برگشتن بابا شدم . مهبد به سمتم اومد و گفت :
- دايي گفت ميخواي بري ؟
- آره .
- چرا ؟
- بايد هي توضيح بدم ؟
- خوب توضيح نده ! ولي پاچمم نگير !
- خودت سگي .
- بي ادب .
روم و ازش گرفتم . حوصله ي موعظه هاي مهبد و ديگه نداشتم . بابا با عجله به سمتم اومد و گفت :
- هورام لباساتو بپوش دكتر سالاري گفت مسيرشون ميخوره اون طرف . با اونا برو .
- بابا !
- چونه نزن باهام . بدو دختر . همه ي برنامه هامم بهم زدي .
از كنارم دور شد . نفسم و محكم بيرون دادم . با همه خداحافظي كردم و به سمت در خروجي رفتم . مهبد سد راهم شد و گفت :
- با كي ميري ؟
- دوست بابا .
- دوست بابا كيه ؟
- مگه تو ميشناسيش ؟
- اسمش و كه ميتوني بگي .
- دكتر سالاري .
- اِ دكترم هست ؟ خوش به حالت .
لبخند شيطوني روي لبش بود با حرص گفتم :
- برو كنار مزاحم .
كنار رفت و با خنده خداحافظي كرد . بيشتر حرص خوردم . انگار اصلا براش مهم نبود كه با يه پسر غريبه دارم بر ميگردم .
از در باغ كه اومدم بيرون دكتر سالاري رو ديدم كه برام دست تكون ميده . شالم و مرتب كردم و به سمتشون راه افتادم . در عقب و برام باز كرد و خجالت زده نشستم . چقدر متشخص ! پدرش كه جلو نشسته بود به سمتم برگشت و گفت :
- ببخشيد پشتم بهته دخترم .
سر تكون دادم و خجالت زده گفتم :
- عيب نداره .
بعدش به خودم فحش دادم كه 4 تا تعارف درست و حسابي بلد نيستم . عيب نداره هم شد حرف ؟ پس نه خيليم عيب داره . پاشو بزنش ! از دست خودم كلافه بودم . شايد به خاطر جمع شلوغ امشب بود . خدارو شكر كه ازش جون سالم به در بردم ! فقط كاش اين پدر و پسر نخوان من و خيلي به حرف بگيرن .
نگاهم و به پنجره دوختم . همه جا تاريك بود . خوشحال بودم كه صورتم معلوم نيست . اين بهم اعتماد به نفس ميداد . نفس راحتي كشيدم . هيوا امشب بي نظير شده بود . فكرم چند قدم دور تر رفت . جايي توي آينده . يعني همچين جشني ميشه براي من اتفاق بيفته ؟ صداي تو سرم گفت " آره به شرطي كه داماد بيل تو مخش خورده باشه . يا اينكه كور باشه تورو نبينه ! " قضيه همون جا منتفي شد . خودم حال خودم و گرفته بودم !
سرم و انداختم پايين و با ناخونام بازي ميكردم . صداي دكتر سالاري باعث شد سرم و بالا بگيرم و به تصوير چشماش كه توي آينه افتاده بود نگاه كنم :
- راستش من آدرس و حدودي بلدم . اگه ميشه راهنمايي كنين .
نگاه گنگ و گيجي بهش انداختم . خوب حدودي مثلا تا كجا بلده ؟ سر كوچمون ؟! اگه اينجوريه ميتونم راهنماييش كنم ! گفتم :
- من زياد بلد نيستم خيابونارو .
تعجب و ميشد از توي چشماي قهوه ايش خوند . خوب معلومه كدوم دختر 26 ساله ايه كه آدرس خونشون و بلد نباشه ؟ سرم و با ناراحتي پايين انداختم . صداي تو سرم گفت " وقتي مهبد ميگه از خونه بيا بيرون يعني همين چيزا . شدي عين اين غار نشينا !
پدر دكتر انگار متوجه شد كه معذب شدم . سريع گفت :
- من بلدم بابا جون . برو بهت ميگم . هر جا رو هم كه بلد نبوديم زنگ ميزنيم از تهراني ميپرسيم .
دكتر سري تكون داد و نگاهش و از توي آينه گرفت . تا جايي كه ميشد خودم و پشت صندلي قايم كردم . دختر بي عرضه !
سكوت مطلق بود گه گاه صداي آقاي سالاري ميومد كه پسرش و راهنمايي ميكرد .
خيابونا خيلي خلوت بود سريع رسيديم خونه . از ماشين پياده شدم و زير لب گفتم :
- مرسي .
آقاي سالاري با لبخند جوابم و داد . پسرش هم سري تكون داد و گفت :
- من تو مطب منتظرتون ميمونما . حتما تشريف بيارين .
الان وقت چونه زدن نبود . فقط سر تكون دادم و به سمت خونه راه افتادم . وقتي پام و توي خونه گذاشتم تازه يادم افتاد كه يه تعارف خشك و خاليم نكردم كه بيان تو . چقدر موجود مزخرفي شدم !
با عصبانيتي كه از خودم داشتم پله هارو بالا رفتم و خودم و توي اتاقم انداختم . انگار وارد اتاق اكسيژن شده بودم . چقدر امروز سخت بود كه بتونم خودم و از نگاها دور كنم .
لباسم و عوض كردم و پاي كامپيوتر نشستم . دوست داشتم آراد آنلاين باشه . مسنجر و باز كردم و نگاهي به ليست دوستام انداختم . سريع بهش پي ام دادم و گفتم :
مطالب مشابه :
رمان درناز بانو (4)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (4) رمان میراث رمان خانم کوچولو
میراث 1
رمــــان ♥ - میراث 1 مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به
رمان میراث قسمت 1
رمان میراث ســایـت دانـلـود رمــــــان. سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم
میراث 2
رمــــان ♥ - میراث 2 نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت دانلود رمان
رمان درناز بانو (18)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (18) - انواع رمان های انواع رمان های
بانوی سرخ (5)
میخوای رمان بخونی؟ ماه بانو حاضره دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
برچسب :
دانلود رمان میراث خانم بانو