رمان مسیح پست13

آتنا جعبه ی شیرینی رو جلوی آرشین گرفت آرشین لبخندی به روی عشق از دست رفته اش زد وگفت:ولی دختر عمو انگار تو بیشتر از مسیح خوشحالی؟

آتنا لبخند شیرینی زد نگاهش رو به سوی مسیح سوق داد

نگاه آرشین هنوز روی صورت دوست داشتنی آتنا بود 

زود به خودش اومد نگاهشو سریع گرفت دیگه کافی بود کافی بود نگاه کردن به ناموس دوستش

مسیح و بردیا از سرجاشون بلند شدن وبه سمت آرشین اومدن

آرشین لبخندی به هر دوشون زد

بردیا ومسیح کنار آرشین نشستن

آرشین دستاشو انداخت دور گردن رفیقاش

آرشین رو به مسیح کرد وگفت:مسیح؟

مسیح بهش نگاه کرد وگفت:ها؟

-میگم تو مطمئنی که میتونی این کارو انجام بدی؟

مسیح نگاهشو گرفت و به آتنا که با لبخند به همه شیرینی و شربت تعارف میکرد نگاه کرد لبخند روی لبش جا خوش کرد وگفت

-آره میتونم به خاطر آتنا باید بتونم 

آرشین سرشو انداخت پایین آب دهنش و قورت داد تا شاید بتونه اون بغض لعنتی رو که تو گلوش جاخوش کرده رو فرو ببره 

بردیا:آره انگار از همه خوشحال تر آتنا هستش که به خاطر یه قبولی به این همه آدم میخواد شام بده

مسیح خنده ای کرد وگفت:چیه حسودیت شده نه؟

بردیا پوزخندی زد وگفت:نه خیرم شما خوب میدونید من کلا از زن جماعت خوشم نمی یاد هیچ وقتم نمیخوام ازدواج کنم

آرشین لبخند کجی زد وگفت:وقتی عاشق بشی این حرفا یادت میره

مسیح یه تای ابروشو انداخت بالا وگفت:میگم آرشین یه وقت که عاشق نشدی این روزا خیلی حرفا عجیب میزنی

آرشین به تته پته افتاد ترسید از اینکه کسی به رازی که توی سینه اش دفنش کرده پی ببره

-نخیرم...اصلا...اینجوری نیست

بردیا و مسیح چشمکی زدن

بردیا با خنده گفت:اااا واقعا پس چرا هل شدی؟

آرشین اخمی کرد تا شاید بتونه با این اخم به این بحث خاتمه بده که دقیقا همینطور شد

مسیح به تک تک مهمون نگاه کرد

مامانش و مریم عمه اش گلرخ آقا محمد آرشین بردیا ونیوشا و داییش که قرار بود از مسیح حمایت کنه و رو فیلم هایی که قراره در آینده ی نه چندان دور درست بشه سرمایه گذاری کنه

دایی نيوشا آقاسعید مرد قد بلند که هیکل تو پری داشت و ریش وسیبیل مرتبی روی صورتش و چشمای زاغ نافذ

آتنا غذا رو از بیرون سفارش داده بود میز با تمام سلیقه اش چید واقعا میز قشنگ ورنگارنگی بود البته نيوشا و گل تن خانوم هم کمک کردن

همگی سر میز نشستن وشروع کردن به خوردن

مسیح از زیر میز دست گرم آتنا رو توی دستش فشرد

نگاه آتنا روی صورت جذاب مسیح افتاد

لبخندی به روش زد

مسیح به بشقاب روبه روی آتنا اشاره کرد واتنا هم شروع کرد به خوردن

بعد از خوردن شام

آتنا میز جمع کرد

هرچقدر گل تن خانوم و ملیحه خانوم و نيوشا اسرار کردن زیر بار نرفت

روبه ملیحه خانوم که هنوز پافشاری میکرد که ظرفا رو بشوره گفت:نمیخواد ملی جون خودم میشورم تو برو بشين من چایی بیارم براتون خستگی تون در بره

ملیحه خانوم با نارضایتی از آشپزخونه رفت بیرون

واسه همه قهوه ریخت به جز ملیحه خانوم ومسیح

داشت ظرفا رو ميشست و واسه خودش آواز میخوند که دستای داغ مسیح دور کمرش حلقه شد

آتنا لبشو به دندون گرفت وگفت:مسیح نکن یکی مواد میبینه ها

مسیح بی توجه به حرفای آتنا سرشو تو گودی گردنش فرو کرد وبوسه ی طولانی به گردنش زد

آتنا ميخواست خودشو عقب بکشه که مسیح محکم تر گرفتش

خم شد وزیر گوشش گفت:ممنونم برا همه چی

آتنا لبخندی زد و گفت:این حرفو نزن ما باید همیشه با هم باشیم چه تو سختیا چه تو خوشحالیا

مسیح دوباره بوسه ای به گردن آتنا زد

آرشین نفس نفس زنون و با بغض سنگینی به طرف حیاط رفت

هرچی باشه اون عشقش بود نمیتونست ببین که پیش یکی دیگه باشه

روی درخت توی حیاط تکیه داد سعی کرد با لگد زدن به زمین دلشوخالی کنه صحنه ی بوسه ی مسیح روی گردن آتنا جلوی چشماش رژه میرفت

به خودش گفت:بس کن آرشین اونا زن وشوهر چه شرعا چه قانونا

صدای پایی باعث شد به رو به رو نگاه کنه

چهره ی جذاب مریم حالا دیگه جلوش بود

مریم به سمتش اومد

نگاه آرشین همچنان روی صورت مریم بود

چشمای آبی رنگ مریم بدجور برق میزد

با ناراحتی روبه روی آرشین وايساد

دستشو گذاشت روی سینه ی برجسته و خوش فرم آرشین

آرشین با تعجب بهش نگاه کرد

مریم آب دهنش و قورت داد

-ببین آرشین الان وقتشه باید بهت بگم

مکث چند ثانیه ای کرد

ابروهاش آرشین گره خورد ومنتظر به لب های مریم چشم دوخت

-خب...ببین آرشین فقط گوش بده نمیخواد چیزی بگی هیچی فقط گوش بده

آرشین چیزی نگفت

مریم ادامه داد

-همون روز همون وقتی که برای اولین بار اومدی خونمون شش سال پیش وقتی واسه اولین بار پاتو گذاشتی توی خونه ی دوستت مسیح همون لحظه...

دوباره مکث کرد

-همون لحظه دلمو باختم باختم به یه کسی که بدجور تو نخ یکی دیگه بود یه کسی که اصلا منو ندیدید منو فقط به عنوان خواهرش یا شاید خواهر دوستش میدید

آرشین با چشمای گرد شده به دهن مریم خیره شده بود براش سخت بود باور کنه مریم خواهر کسی که الان عشقش تو دستای اون بود داره اعتراف میکنه به این که شش سال پیش عاشقش شده با همون نگاه با اولین نگاه

قبل از اینکه چیزی بگه دید که مریم به سمت خونه رفت فقط ميخواست حرفاشو بزنه اینکه دلشو داده به یه مرد ساکت یا شایدم مغرور

****

پارت اول عالی بود بهتر از اونی هستی که فکر میکردم

مسیح در حالی که با دستش عرق صورتش و پاک میکرد گفت:آره اینطور به نظر میرسد

کارگردان عمادی لبخندی به روی مسیح سرخ شده از گرما زد وگفت:مسیح جان یکم استراحت کن پارت دوم یه ساعت بعد شروع میکنیم

مسیح تشکری کرد وبه طرف آتنا که داشت بال بال میزد رفت

آتنا با دستمال سفیدی دونه های درشت عرق رو از روی صورت مسیح پاک کرد و لیوان آب پرتقال خنکی به دستش داد

مسیح بدون هیچ حرفی آب پرتقال سر کشید

آتنا با بی قراری گفت:چی شد چی شد مسیح خوب بود؟

مسیح لبخندی زد وگفت:کارگردان که میگه کارم خوبه

آتنا لبخند پر رنگی زد وگفت:ايشاالله تا آخرش همینطوری باشه

مسیح روبه آتنا کرد وگفت:آتنا امشب مامان ومریم نیستن خونه میای پیش من بمونی

آتنا لباشو غنچه کرد حالت متفکر به خودش گرفت وگفت:نمیدونم بزار به بابا بگم بعد

مسیح یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:ای شیطون بابات که رفته سفر کاری

آتنا با خنده گفت:وای لو رفتم

مسیح انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوی آتنا تکون داد وگفت:ساعت شش میان دنبالت وسایلت بردار شبم اونجا میمونی

تا آتنا ميخواست چیزی بگه زنی بهشون نزدیک شد وگفت:آقای سامانی باید گیریم رو تمدید کنیم بیاید لطفا

مسیح باشه ای گفت به طرف آتنا اومد وگفت:ساعت شش یادت نره

آتنا تا دوباره خواست شکایت کنه مسیح به طرف میزی که پربود روش از وسایل گیریم رفت

آتنا موهای فر ریز شده اش رو دورش ریخت قیافه اش خیلی تغییر کرده بود انگار نه انگار که بیست ودو سالشه

تاپ قرمز رنگی با شلوارک جین یخی پوشیده بود رژلب جیغ قرمز دورتا دور چشماشو خیلی قشنگ مداد کشیده بود صندلای مشکی رنگشو پاش کرد

مانتوی سفید رنگ وشال همرنگ مانتوش روی سرش انداخت عطر مست کننده ی شیرینیشو رو روی خودش خالی کرد

از پله ها اومد پایین به سمت آشپزخونه رفت تا با ملیحه خانوم خدافظی کنه قبل از اینکه آماده بشه با ملیحه خانوم صحبت کرده بود

مسیح توی ماشین منتظرش بود 

آتنا سوار ماشین شد

مسیح لبخند جذابی زد که باعث شد لبخند روی لب های آتنا هم جاخوش کنه زد

-به به سلام خانومی خودم چه خوشگل شدی

آتنا عشوه ای اومد روشو برگردوند وگفت:من همیشه خوشگلم شما چشم ندارید ببینید

مسیح خندید وماشین روشن کرد

آتنا روبه مسیح کرد وگفت:مسیح فیلم برداری بعدی کیه؟

-فردا بعداز ظهر چطور؟

-هیچی همینطوری بعد میگم این سریال تلویزیونی یا...

مسیح سری تکون داد وگفت:آره سریال تلویزیونیه

آتنا لبخندی زد وگفت:چه خوب وبه بیرون خیره شد

مسیح جلوی خونه نگه داشت آتنا و مسیح پیاده شدن وبه سمت خونه رفتن

آتنا وارد خونه شد بوی عود وانبر وعطر همه جا پیچیده بود خونه خیلی تمیز ومرتب بود

رو به مسیح کرد وگفت:این بو چیه؟

مسیح بو کشید چشماش گرد شد وبا دو به سمت آشپزخونه رفت

آتنا با نگرانی پشت سرش دوید 

مسیح قابلمه رو که برداشت از بس داغ بود از دستش افتاد وبرنج سوخته و شفته شده روی زمین پخش شد

آتنا با خنده نظاره گر این صحنه شد صدای خنده اش بلند شد

مسیح با اخم بهش نگاه کرد وشروع کرد به دویدن 

آتنا خودشو روی تخت مسیح انداخت

مسیح ناخودآگاه رو آتنا خیمه زد

آتنا تند تند چشماشو باز وبسته کرد هر دوتاشون نفس نفس میزدن

مسیح خم شد و لب هاشو روی لب های آتنا گذاشت

بعد از چند دقیقه آتنا به عقب هلش داد وگفت:مسیح پاشو بریم یه چیزی درست کنیم منم لباسمو عوض کنم

مسیح از سرجاش بلند شد وگفت:باشه واز اتاق رفت بیرون

آتنا مانتو شالشو از رو سرش برداشت و روی تخت گذاشت لباسشو مرتب کرد رژلب کمرنگ شده اش رو تمدید کرد واز اتاق رفت بیرون

مسیح داشت برنجای کف آشپزخونه رو جمع میکرد آتنا برنج دیگه ای رو خیس کرد و نمک زیادی روشون ریخت

مسیح واتنا با همدیگر شروع کردن به درست کردن شام

بعد از اینکه شام خوردن آتنا دوتا لیوان چایی برداشت وبعد فیلم وحشتناک تماشا کردن که تو کل فیلم آتنا توی بغل مسیح بود ویه بارم به صفحه ی تلویزیون نگاه نکرد

مسیح و آتنا روی تخت یه نفره ی مسیح دراز کشیده بودن

آتنا طبق معمول تو بغل گرم مسیح جمع شده بود ودستای مردونه ی مسیح دورش حلقه شده بود

کم کم دستای مسیح روی بدنش شروع به حرکت کردن

آتنا هم داغ شده بود یه حسی تو کل وجودش فریاد میزند یه حس خواستن

نجواها عاشقونه ی مسیح توی گوشش پیچید واتنا رو دیوونه تر میکرد

لباسای آتنا از تنش در آورده شد

آتنا ميخواست جلوشو بگیره که مسیح التماس گونه گفت:بزار آتنا بزار از هم لذت ببریم ما واسه هم هستیم بزار حداقل همین یه بار خواهش میکنم من میدونم تو هم همین میخوای پس بزار لطفا اجازه بده

شل شد دستای آتنا شل شد ونتونست نتونست جلوی مسیح رو بگیره آره اونم ميخواست اونم تشنه ی آغوش گرم مسیح بود پس اونم همراهی کرد توی این راه مسیح رو تنها نذاشت چون اون عاشقش بود عاشق مردی که امشب داشت باهاش عشق بازی میکرد

اون شب توی آغوش داغ مسیح با دختر بودنش خدافظی کرد

 

 

 

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان آسمانم هرگز نارنجی نخواهد بود | سارا معینی کاربر نودهشتیا

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان رمان آتنا یک الهه بود دنیا همان یک لحظه بود




دانلود رمان الهه شرقی برای کامپیوترو موبایل

رمان یک قدم با رمان سرنوشت آتنا. دانلود رمان الهه شرقی برای




دانلود رمان سرنوشت آتنا | فاطمه.پایان کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان سرنوشت آتنا رمان ستاره ای که ستاره بود رمان یک روز با ما یک روز بر




يك بار نگاهم كن 5

دانـلود رمـان تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه آتنا بود و بعد هم




رمان مسیح پست13

مسیح توی ماشین منتظرش بود آتنا سوار ماشین رمان یک قطره تا خون دانلود رمان عاشقانه




دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

رمان یک قدم با رمان الهه برچسب‌ها: دانلود رمان واهمه ی با تو




برچسب :