رمان نگار من ، تویی 14


نگاهی به نغمه انداختم که با حیرت به اونا خیره شده بود، به طرفش رفتم
-اونا مدلشون همینه، وقتی دو تا بچه به تور هم بخورن میشن همینطوری، دو دقیقه قهر میکنن، دو دقیقه آشتی و لوس بازی!
-شایان خیلی هم بچه نیست آ!
-همسن منه!
خنده ریزی کرد، تازه متوجه سوتیم شده بودم با لبخند گفتم: نه نه عقلش هنوز رشد نکرده منظورم این بود!
-من فکر میکردم اون بزرگتر از شمائه!
نگاهی بهم انداخت، دوباره همون رگه های سبز رنگ رو تو چشماش دیدم... خیره شدم به چشمای کشیده ش...
سرش رو پایین انداخت: بهتره بریم...
منم سرم رو پایین انداختم و با هم به سمت فست فود به راه افتادیم
همه دور میزی نشستند، گارسون مِنو رو برامون روی میز گذاشت و منتظر شد تا همه سفارشمون رو بدیم
هر از گاهی شایان با غزل حرف میزدند، من و نغمه هم چیزی نمیگفتیم، نغمه که درگیر بازی با گوشیش بود، منم خودم رو سرگرم کرده بودم تا غذا رو آوردند
اول ظرف رو جلوی نغمه و غزل گذاشتم و بعد غذای شایان رو دادم، تو سکوت مشغول خوردن غذامون شدیم، بعد از اتمامه غذا از روی صندلی بلند شدم و گفتم: من میرم حساب کنم
همزمان با من شایان هم بلند شد و گفت: نه من میرم حساب میکنم
اخمی کردم و گفتم: بشین سر جات ببینم
با چشم و ابروش بهم اشاره یی کرد، تازه متوجه منظورش شدم پس گفتم: خیلی خب باشه تو حساب کن
لبخندی زد و پشتش رو کرد و رفت رو به نغمه گفتم: نغمه خانم؟
سرش رو بالا آورد و گفت: بله؟
-ببخشید میشه یه لحظه بیایین بیرون؟؟؟
غزل کنجکاوانه پرسید: با دختر خالم چی کار داری؟
نگاهی به غزل انداختم و گفتم: شما وکیلشی؟
غزل نیشخندی زد و گفت: بهم نگی از فضولی میمیرم آ!!!
نغمه ریزخندی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت: بریم
غزل با اخم بهم خیره شد: سینا بهم نمیگی؟
با نغمه همراه شدم و گفتم: فضولی نکن خانم کوچولو!
لحظه آخر که از در داشتیم خارج میشدیم با لحن لوسی گفت: من کوچولو نیستم
پله ها رو پایین اومدم گوشه یی وایسادم نغمه هم روبروم وایساد
-میتونید کارتون رو بهم بگید...!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: راستش شایان خواست که چیزی رو بهتون بگم
ابروهاش رو تو هم کشید، میدونستم کنجکاو شده بود تا بدونه قضیه چیه، پس بهم زل زد و زیر لب گفت: شایان؟
-آره به خاطره همین تو خیابون صدام کرد
-خب چی کارم داره؟
-راستش...هفته دیگه تولده غزله
نغمه که کم کم داشت میفهمید ازش چیو میخوام اخمش رو باز کرد و گفت: خب؟
-شایان میخواد سورپرایزش کنه
-خب این خیلی خوبه
-گفت باید شما بهش کمک کنید، یعنی به من و شایان
-البته، ولی خب من باید چی کار کنم؟
-اول اینکه اصلا به غزل هیچی نگید چون این قضیه قراره سورپرایز باشه
-اوکی به کسی چیزی نمیگم
-شما سلیقه غزل رو بهتر از من و شایان میشناسید، هم برای کادو کمک کنید، چون بالاخره منم غزلو مثله خواهرم دوست دارم و میخوام براش کادو بخرم، هم اینکه ساعتی که میتونه بیاد بیرون...یعنی میخوام ببینم تو خونه هم جشنی میگیره یا نه؟
-نه اصولا خاله مریم جشن نمیگیره، اگه حوصله داشته باشه شاید بگه دور هم جمع بشیم
-آها خوبه، میخواستم در جریان باشید
-اوکی مشکلی نیست مطمئنم غزل خیلی خوشحال میشه
لبخندی زد که گفتم: میتونم شمارتون رو داشته باشیم؟
به چشمام زل زد: شماره منو؟
-فکر بدی نکنید، میخوام باهاتون تماس بگیرم برای همین کارا، آخه شایان شماره شما رو نداره
خنده ریزی کرد و گفت: نه فکر بد چیه!
دستشو به سمتم دراز کرد، گوشیم رو تو دستش گذاشتم، شمارش رو برام زد و گفت: اینم از شماره من
گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم: خیلی ممنون پس من باهاتون تماس میگیرم، احتمالا کارا رو میزاریم برای هفته بعد که شما هم کار نمایشگاهتون تموم شده باشه
-وایی اینطوری که خیلی خوب میشه
-پس بریم تو که غزل و شایان منتظرن
خواست بره اما لحظه یی وایساد به طرفم برگشت و گفت: من الان به غزل چی بگم؟
-بگید سینا... خب...
خنده یی کرد و گفت: بیخیال خودم میپیچونمش
-مرسی
داخل رستوران شدیم، غزل با کنجکاوی بهمون زل زد و تا بهش رسیدیم گفت: حرفاتون تموم شد؟
نغمه دستش رو روی شونه ی غزل گذاشت و گفت: بله با اجازتون!!!
شایان بهم نگاهی انداخت، با چشمک بهش فهموندم که همه چی اوکی شده
بلند شدیم و چهارتایی به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
غزل هم که فهمیده بود نباید فضولی کنه چون نه نغمه بهش جواب میداد نه من، دیگه حرفی نزد، شایان نغمه و غزل رو رسوند، وقتی که تنها شدیم پرسید:
-سینا، نغمه چی گفت؟
-هیچی اوکی رو داد، گفت هفته دیگه کارا رو انجام بدیم بهتره، که اونم درگیر کارای نمایشگاه نباشه
-پس اوکی رو داده
-آره
-وایی فکر میکنی غزل سورپرایز بشه؟؟؟
-آره حتما خوشحال میشه
-مرسی
-خواهش، کاری نکردم
مقابل خونه نگه داشت، بهش دست دادم و ازش خداحافظی کردم
وارد خونه شدم، جز مامان و بابا کسی نبود، سلامی بهشون دادم و وارد اتاقم شدم
لباسام رو عوض کردم، خیلی خسته بودم روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم زل زدم
نفس عمیقی کشیدم...چشمام رو روی هم گذاشتم
برای لحظه یی کوتاه اون چشمای مشکی رنگ با رگه های سبز و عسلی مقابل چشمام اومد... و کمی بعد هم بوی عطر خنکش...
چشمام رو باز کردم و تو تاریکی به سقف اتاقم زل زدم...عجیب بود حس میکردم اون چشمای سرد و خوش رنگ جلوی چشمامند...
سرم رو کمی تکون دادم و تو جام تکونی خوردم...چشمام رو بستم...ذهنم رو به سمت دیگه یی پرواز دادم...این کارا از من دیگه گذشته بود...
این من بودم یه مرد....
مردی که شاید نوازش براش ممنوع شده بود و عشق براش بی معنی شده بود...
مردی بودم با یه قلب که دور اون حصاری از جنس یخ بود...
یخی که من نمیدونستم یه روزی یه جایی شاید...بتونه با گرمای محبت جنس مخالفی آب شه...
گرچه هنوزم معتقد بودم تنها زن پاک توی زندگیم فقط مادره خودمه....



نغمه*
خودم رو روی صندلی انداختم، آهی کشیدم و به تنم کش و قوسی دادم تا خستگیو از تو جونم دور کنم
-باورم نمیشه به این زودی گذشت!
به نگار خیره شدم و گفتم: زود؟؟؟ کجاش زود گذشت؟ این چند روزه خیلی خسته شدم، نه غذا درست و حسابی خودم نه خواب درستی داشتم بخدا!
نگار روی صندلی کنارم نشست و گفت: اما خوش گذشت، نه؟
نگاهم رو از چشمای آرایش کردش گرفتم بعد از فوت پدرش سر همین نمایشگاه باز تونست روحیه از دست رفته ش رو دوباره به دست بیاره، همون موقع مهسا وارد اتاق شد و گفت: بچه ها پاشید بریم دیگه!
دهن دره یی کردم: سامان اینا کجان؟
مهسا به دیوار پشت سرش تکیه داد: دارن با استاد حرف میزنن، اگه بشه فردا خودشون میخوان بیان و کارا رو ببرن
نگار : خودشون؟ یعنی سامان و علی؟
مهسا : اوهوم
-بچه ها زشته بخدا
از روی صندلی بلند شدم تا برم و با سامان حرف بزنم، خیلی زشت بود برای برگردوندن کارا سامان و علی بخوان این کارو انجام بدن و ما نخواییم کاری کنیم
مهسا دستشو روی شونم گذاشت و منو وادار کرد دوباره روی صندلیم بشینم
-استاد با مسئول حرف زده، اونا تا فردا از هر کدوممون یه تابلو برمیدارن و بعد سامان و علی احتمالا با رضا و یکی دیگه از دوستاشون میان کارا رو ببرن
به چشماش زل زدم که نگار گفت: بابا نغمه بیخیال چه زشتی؟؟؟ نا سلامتی اونا مردنا!
خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و علی وسامان وارد شدن، نگاه هر سه تامون به سمتشون چرخید
سامان رو به من گفت: فردا ما کارارو بر میگردونیم دانشگاه
خیره شدم به چشماش...حالت چشماش عجیب بودن...نمیشد از تو نگاهش چیزی رو خوند، انگار که خنثی بود
-واقعا ممنونم
سرش رو تکون داد و گفت: خواهش میکنم، شما ها دیگه میتونید برید
نگار به جای من گفت: خسته نباشید
سامان و علی زیر لبی گفتن: کاری نکردیم که...
نگار نگاه معنا داری بهم انداخـت، انگار اونم متوجه تغییر حالت سامان شده بود، بدون حرفی اتاق رو ترک کردن، نگار به طرفم برگشت:
-چش شده بود؟
شونه هام رو بالا انداختم: نمیدونم
مهسا:سامان تو قیافه بود! انگار یه چیزیش شده...مثل همیشه رفتار نمیکرد، گرچه کلا آدم مغروریه، ولی حداقل با تو بهتر از ماها رفتار میکرد!
با سردرگمی به چشمای مهسا زل زدم و زمزمه کردم: آخه چش شده بود؟
مهسا سرش رو به طرفین تکون داد و زمزمه کرد:منم نمیدونم


***


یک ساعت بعد در حالی که وسایلمون رو جمع کرده بودیم از استاد و بچه ها خداحافظی کردیم و از محوطه خارج شدیم، به طرف خیابون اصلی رفتیم
مهسا رو به ما گفت: بچه ها ناهار بیایین خونه ی ما
نگار: مرسی مهسا اما من که نمیتونم، هفته دیگه چهلم بابامه...باید برگردم اصفهان...
مهسا با ناراحتی گفت: حیف
برگشتم و به نگار زل زدم...آرایش داشت ولی زیر ابروهاش پر شده بود... سرم رو انداختم پایین....چه غمی کشیده بود...اون پدرش رو از دست داده بود...
برای هر دختر، پدر اولین مرد و اولین قهرمان زندگیشه...چه قدر میتونه مرگ یک پدر برای یه دختر اونم با سن نگار تلخ و غیر قابل پذیرفتن باشه...
-نغمه تو چی؟
صدای مهسا منو از افکارم بیرون کشید، نگاهم رو از صورت نگار گرفتم و به خیابون زل زدم: نه مهسا راستش...چند روز دیگه تولد غزله... قراره دوست پسرش سورپرایزش کنه
نگار کنجکاوانه پرسید: غزل با کی دوسته؟
بند کیفم رو میون دستام گرفتم برای ماشینایی که میومد دست تکون دادم
-اسمش شایانه...اشتباه نکنم 27 اینا باید باشه، وضعش خوبه...یه رستوارنم داره
نگار مشکوک بهم زل زد و گفت: یه سوال؟
نگاهی به چشمای مشکیش کردم: جان؟
-میتونم بپرسم....؟
نگاهم رو ازش گرفتم و برای ماشینی که بوق زد دست تکون دادم
-البته
ادامه داد: رستوران شایان کجاست؟
ماشین مقابل پام ترمز کرد، دولا شدم و از شیشه رو به مرد مسن گفتم: مستقیم؟
-بیا بالا دختر
در رو باز کردم و گفتم: وایی بچه ها من دیگه میرم که دیرم شده، شما هم با ماشین میایید؟
مهسا بهم زل زد و گفت: نه من و نگار پیاده میریم
لبخندی زدم و گفتم: خب فعلا خداحافظ
سوار ماشین شدم، و ماشین با سرعت زیادی به راه افتاد، گوشیم رو از تو جیبم در آوردم، تو تمام این چند روز منتظر تماسی از سینا بودم، قرار بود بهم زنگ بزنه و خبرم کنه که کِی بریم برای خریدن کادو و تدارکات تولد، اما هیچ خبری ازش نشده بود
گوشی رو تو جیبم گذاشتم، تازه یادم افتاد که نگار داشت ازم سوال میپرسید، به خیابون زل زدم، اون چه سوالی ازم کرد؟؟؟
آها، درباره شایان پرسید...اصلا حواسم نبود بهش جواب بدم...پوفی کردم و برای لحظه یی به حواس پرتی خودم خندیدم
سر خیابون از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم، زنگ رو فشردم، طولی نکشید که مامان درو باز کرد، داخل شدم و روش رو بوسیدم
-مامان بالاخره نمایشگاه هم تموم شد
-خسته نباشی دخترم
-فعلا یکم استراحت دارم، تا کلاسام شروع شه
-باشه گلم برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار
-چشم
وارد اتاق شدم، دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعه و مانتوم رو روی مبل انداختم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای گوشیم رو شنیدم، سرم رو برگردوندم و از روی میز گوشی رو برداشتم، شماره ناشناسی روی صفحه گوشیم نقش بسته بود، حدس زدم باید سینا باشه، جواب دادم
-الو سلام
-سلام نغمه خانم
از صداش شناختم
-سلام خوب هستید؟
-شناختین؟ سینام
-بله...حالتون خوبه؟
-مرسی، من از غرل پرسیده بودم که کی کار نمایشگاهتون تموم میشه، گفتش امروز روز آخره
-آره درسته
-پنج شنبه تولد غزله و شایان خیلی وقت نداره...
-ایرادی نداره من فعلا وقتم آزاده، هر موقع که شما و شایان خان وقت داشته باشید، منم هستم
-راستش امروز شایان بهم زنگ زد و گفت که اگه امکانش هست عصر سه تایی بریم برای سفارش کیک و خرید کادو، شما میدونین غزل چی خیلی دوست داره؟
لبخندی گوشه لبم نشست: البته که میدونم، امروز عصر کجا بیام؟
-من خودم میام دنبالتون
-باشه مرسی
-ببخشید مزاحم شدم، فعلا
-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم، لبخندی گوشه لبم نشست، چه قدر میتونستیم با این کار غزل رو خوشحال کنیم، شماره سینا رو تو گوشیم ذخیره کردم، و از اتاق اومدم بیرون
مثل همیشه بوی خوشه قیمه و برنج خونه رو پر کرده بود، سر میز نشستم، مامان میز رو با سلیقه چیده بود، ظرف خورش رو مقابلم گذاشت
-شما نمیخورید؟
- نه گلم من زودتر خوردم، ببینم با کسی داشتی حرف میزدی...؟
لبخند رو لبم ماسید...مامان من طرز فکرش امروزی بود...اما میدونستم که اگه بخوام بگم دوست پسره غزل میخواد براش تولد بگیره و از من خواسته کمکشون کنم میخواست بهونه بیاره پس گفتم: نگار بود...هفته دیگه چهلم پدرشه
-تو اصفهان میگیرن مراسم رو؟
برنج رو تو بشقابم ریختم: بله
مامانم تو لیوان برایم دوغ ریخت و گفت: کاش تهران میگرفتن و ما هم میتونستیم بریم
نگاهی به مامانم انداختم: نگار انتظاری از ما نداره
-نغمه تو دوست چندین سالشی...تو این شرایط باید کنارش بمونی...
قاشقی از غذا رو تو دهنم گذاشتم: درسته مثل همیشه حق با شماست و من تسلیم!
خنده یی کرد و آشپزخونه رو ترک کرد

***

موهام رو لخت کردم و از بالا جمعشون کردم، تو چشمام رو با مداد سیاه کرده بودم و این باعث شده بود چشمام که یکم تن سبز داشت اینطوری بیشتر به چشم بیاد، آرایش مختصری کردم، از غزل خبری نداشتم، بهتر، اصلا هیچ جوره نمیخواستم جلوش سوتی بدم که براش با سینا و شایان چه نقشه هایی کشیدیم، مطمئن بودم اینطوری خیلی خوشحال میشه
مانتو مشکی رنگم رو تنم کردم و شالم رو روی سرم انداختم، همون موقع گوشیم زنگ خورد، شماره سینا بود برش داشتم
-الو؟
-سلام، من سر خیابونم
-باشه الان میام
گوشی رو قطع کردم و تو جیب کیفم گذاشتمش، از اتاق اومدم بیرون، مامانم روی زمین نشسته بود و مشغول پاک کردن سبزی بود، نگاهی به سرتا پام انداخت
-کجا نغمه؟
کفشام رو از تو جا کفشی در آوردم و پام کردم: میرم با بچه ها برای غزل کادو بخریم
کنجکاوانه پرسید: کدوم دوستات؟
-با مهسا
-باشه دیر نکنی
-چشم
از در خونه زدم بیرون...برای لحظه یی عذاب وجدان گرفتم برای دروغی که به مامانم گفتم، ولی الان وقتش نبود که بخوام بشینم و همه چیزو براش توضیح بدم، بعدا همه چیو براش میگفتم، خدایا ببخش!
لبخندی گوشه لبم نشست در رو باز کردم و به سمت خیابون رفتم...نمیدونستم باید دنبال چه ماشینی بگردم، سر خیابون رسیدم، نگاهی به ماشینا انداختم
لوگان مشکی رنگی برام چراغ زد، چشام رو تنگ کردم و به رانندش خیره شدم، سینا بود ولی تنها!
جا خوردم قرار این بود که شایان هم باهاش باشه
به سمت ماشین رفتم، در جلو رو باز کردم و داخل نشستم، با نشستنم سلامی دادم
سینا نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام
کنجکاوانه عقب رو نگاه کردم و پرسیدم: شایان نمیاد؟
لبخند کجی زد، در داشبورد رو باز کرد و کارت اعتباری رو بیرون کشید و بهم نشون داد
-این چیه؟
اسم روی کارت رو خوندم " شایان سعیدی "
-کارت شایانه؟
نگاهی به چشمام انداخت: شایان نتونست بیاد کارتش رو داد و گفت من همه چیو بسپرم به سلیقه تو
کارت رو از تو دستش گرفتم و با لبخند گفتم: پس من آزادم که مهمونی رو بترکونم؟
خنده یی کرد و گفت: چه مهمونیی! یه مهمونی چهار نفره!
کارت رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم: خب چرا نیومدش؟
ماشین رو روشن کرد: خالش اینا مهمونِ رستورانش بودن، خیلی عصبانی شد!
سرم رو تکون دادم و گفتم: عیب نداره من کارش رو راه میندازم
برگشت نگاهی به کارت روی داشبورد انداخت و لبخندی زد و گفت: بریم؟
برگشتم کمربندم رو بستم و گفتم: فکر کنم خیلی کار داشته باشیم برای امروز
سرش رو به علامت تایید تکون داد، پاش رو روی گاز فشار داد و با سرعت تو خیابون دیگه یی پیچید...
سینا*
سرم رو از شیشه بیرون آوردم و رو به پارکبان گفتم: جا هست؟
نگاهی بهم انداخت و با دست به جای خالی اشاره کرد و گفت: اونجا پارک کن
فرمون رو پیچوندم و تو جای پارک، ماشین رو پارک کردم، کمربندم رو باز کردم:
-پیاده شید
نغمه هم کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد، کارت رو از روی داشبورد برداشتم و توی کیف پولم جا دادم و از ماشین پیاده شدم، نگاهی به نغمه که داشت شالش رو مرتب میکرد انداختم و گفتم: بریم؟
کیفش رو روی شونه ش انداخت و با سر حرفمو تایید کرد، با هم از خیابون رد شدیم، سرم رو برگردوندم و اشاره یی به شیرینی فروشی کردم:
-بریم از اینجا کیک بخریم؟
نگاهی به سردر شیرینی فروشی انداخت: من تاحالا از مجلسی خرید نکردم!
نگاهی به اسم مجلسی که با نور های قرمز رنگی میون تاریکی شب میدرخشید انداختم، لبخند تلخی گوشه لبم نشست
*
-سینا میشه کیک مراسم نامزدیمون رو از مجلسی سفارش بدیم؟
-نگار خوبه؟ آخه من تاحالا از مجلسی شیرینی یا کیک نخریدم
-آره عالیه، من چند بار از اینجا خرید کردم، کارشون حرف نداره!
دستم رو محکم فشرد و گفت: بریم سینایی؟
لبخندی به روش زدم و گفتم: باشه اگه بد بود پس به پای خودت
خودشو برام لوس کرد و با لبخندی گفت: مطمئن باش پشیمون نمیشی عزیزم *
-آقا سینا؟؟؟
با صدای نغمه رشته افکارم پاره شد
-جان؟
-کجایی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم: آره جاش خوبه، من تا حالا رفتم...
شونه هاش رو بالا انداخت: پس حتما خوبه، بریم
با هم به سمت شیرینی فروشی رفتیم و داخل شدیم، نگاهی به کیک های توی یخچال انداختم که نغمه گفت:
- یه کیک کوچیک رو برای پنج شنبه شب سفارش بده
-چه مدلی سفارش بدم؟
نگاهی به کیک های جورواجور انداخت و گفت:غزلم مثل من عاشق کیک شکلاتیه
لبخند تلخی گوشه لبم نشست: شما دخترا همتون عاشق کیک های شکلاتی هستینا!
نگاهی بهم انداخت و با لبخند بی رمقی گفت: چطور مگه؟
خیره شدم به چشمای گیراش...خواستم چیزی بگم که صدای مرد سفارش گیرنده پل نگاهمون رو شکست: ببخشید آقا چی لازم دارید؟
نگاهم رو از چشمای خوش حالت نغمه گرفتم و به مرد دوختم: برای پنج شنبه شب یه کیک شکلاتی میخوام
-چه اندازه یی باشه؟
اشاره یی به یکی از کیک های توی یخچال کردم: طرح اون و اندازه اون کیک شکلاتی خیلی خوبه
-باشه حتما، روی کیک چی نوشته بشه؟
نگاهی به نغمه انداختم و گفتم: چی نوشته باشه؟
نغمه رو به مرد گفت: لطفا بنویسید غزل جون تولدت مبارک و البته شمع 21 رو هم برامون آماده بزارید
مرد سرش رو تکون داد و قبض رو به سمتم گرفت و گفت: صندوق حساب کنید
قبض رو گرفتم و به سمت صندوق رفتم و کارت رو به مرد مسن دادم، بعد از کشیدن کارت با نغمه از شیرینی فروشی اومدیم بیرون
-از طرف شایان برای غزل چی بخریم؟
نغمه نگاهی به خیابون انداخت: شایان نگفت تا چه قدر میخواد کادو بخره؟
-نه بابا این حرفا چیه، غزل دوست دختره شایانه، اونم هر چه قدر که داره باید خرج کنه
-آها، پس بیا بریم توی مرکز خرید، فکر کنم فهمیدم باید چی بخریم!
همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به دنبال اون به راه افتادم به سمت پوشاک زنانه فروشییی رفت و گفت: نظره من اینه براش یه پالتوی مشکی بخریم، هم غزل لباس اینا خیلی دوست داره هم اینکه چند روز پیش گفت یه پالتو مشکی نیاز داره
سرم رو تکون دادم: خیلی خوبه اما سایزش چی؟
برگشت نگاهی بهم انداخت: خب تقریبا اندازه ی منه دیگه! یکم پر تر!
لبخندی زدم: خب اینم حرفیه
داخل مغازه شدیم و به پالتو های مشکی نگاهی انداختیم، نغمه بعد از جست و جوی توشون تونست یه مدلی رو انتخاب کنه، رو به فروشنده گفت:
-میشه از این پالتو سایز...
بعد ساکت شد، نگاهی بهش انداختم: سایز چند؟
برگشت به من نگاهی انداخت و گفت: غزل از من استایلش پرتره، فکر کنم سایزش 40 باشه
-میخوایی ازش بپرس؟
سرشو تکون داد: نه سایزش باید همین باشه
رو به فروشنده گفت: لطفا از اون پالتو سایز 40 رو به من بدید
-چشم یه چند لحظه
رو به نغمه گفتم: به نظرت خیلی کوتاه نیست؟ شایان گیر نده؟
نغمه سرشو کج کرد و گفت:نه بابا تا بالای زانوشه، اونقدری کوتاه نیست، بعدشم من غزل رو میشناسم، میدونم مانتو و یا پالتوی بلند نمیپوشه
-آها بله
فروشنده پالتو رو آورد، نغمه بعد از اینکه پالتو رو پرو کرد و مطمئن شد برای خودش گشاده، اوکی رو داد بعد از خرید پالتو توی مرکز خرید گشتیم


مطالب مشابه :


رمان سوگلی سال های پیری

پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز مانتو و شال منو در




زندگی واقعی 3

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو تقریبا مرکز باری که در مسیر اصفهان به




رمان طلایه ۲۸

بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا و مانتو و شالم را در آوردم و بعد فروش (ghazal) ♥ 182




رمان نگار من ، تویی 14

لحظه آخر که از در داشتیم مانتو مشکی رنگم رو همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به




رمان می تراود مهتاب قسمت27

عسل مانتو و روسری اش رو در همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان رمان اریکا




برچسب :