رمان گشت ارشاد7

شایسته دیشب خیلی خوب خوابیده بود و اصلا خوابش نمی اومد ولی خوب راه فراری هم نداشت امیر محکم توی بغلش گرفته بودتش و اجازه ی فرار بهش نمیداد
خیلی نگران بود و دلش شور میزد میترسید که زینب و نرگس خانم برسند و با این لباس خجالت میکشید
موبایل امیر روی میز کنار تختش میلرزید با دیدن اسم زینب خودشو جمع و جور کرد و اروم جوابشو داد
شایسته:سلام زینب جان
زینب:به به زن داداش خلم پیش امیری؟
شایسته:اره عزیزم تو کجایی؟
زینب:اخ اخ اخ این امیر حسین ما رو احتمالا تا ماه اینده از اداره اخراجش میکنن صبح تا شب پیش جنابعالیه
شایسته خنده ی کوتاهی کرد و گفت :تا کور شود هر انکه نتواند دید اونم از نوع خواهر شوهرش
زینب:قربونت عزیزم لطف داری به ما !!!!!!!!!!!!!قرض از مزاحمت به امیر خان بگو که ما امشب میخوایم بریم دماوند پیش عمه تا اندازه ی لباسامونو بگیره شب هم نمیایم بابا هم باهامون میاد
شایسته:باشه حتما میگم
زینب خنده ی خبیثی کرد و گفت:خوش بگذره امشب
و قبل از این که جیغ جیغ شایسته در بیاد با خنده تلفن رو قطع کرد
شایسته سرشو تکون داد و خدا رو شکر کرد کسی فعلا نمیاد خونه
نگاهش به امیر افتاد و بی اختیار زیر خنده زد
امیر یکی از چشماشو باز کرده بود و با حالت با مزه ای نگاهش میکرد
امیر:اره بخند تو نخندی کی بخنده فکر کنم نذر کردی نزاری امروز ما بخوابیم
شایسته در حال خنده رو به امیر گفت :خوب تقصیر من چیه خواهرت زنگ زده بود
امیر بی قرار چال گونه ی شایسته رو بوسه ی عمیقی کرد و از جاش بلند شد و به سمت کمد لباساش رفت
میدونست بیشتر کنار شایسته بمونه یه کاری دست خودشو و اون میده
در حالی که لباساشو برمیداشت تا بره حمام گفت:چی کار داشت؟
شایسته با بیخیالی گفت:هیچی گفت امشب میرن دماوند خونه نمیان
امیر سرشو تکون داد تا افکار مسخره ی تو ذهنشو از خودش دور کنه
امیر:باشه خانومی من میرم یه دوش بگیرم تو یه چایی قند پهلو برای شوهرت درست کن ضعیفه
شایسته اخمی به پیشونیش داد و گفت:وا مگه من نوکرتم
امیر تعظیم کوتاهی در برابر کرد و گفت:بانوی من افتخار میدید از دست مبارک یه چایی خوشمزه به ما بدید ؟
شایسته هم در برابر تعظیم کوتاهی کرد و گفت :با کمال میل قربان
امیر با خنده به سمت حمام رفت و با خودش در باره ی شخصیت ضد زورگویی شایسته فکر میکرد و از ته دل تحسینش کرد
شایسته از توی کیف لوازم ارایشش وسایلاشو برداشت و به سمت اشپزخونه رفت
زیر کتری رو روشن کرد و ارایش زیبای و غلیظی رو روی صورتش پیاده کرد
با رضایت نگاهی به چهره ی خودش توی ایینه انداخت
چشمای مشکیش درشت تر به نظر میرسید و لبای قلوه ایش با این رژ صورتی بیشتر به چشم میومدند
موهای بلندش رو دم اسبی بست و چایی رو دم کرد
تو همین حال امیر هم از حمام بیرون اومد
بولیز و شلوار اسپرتی تنش بود و موهای لختش خیس روی صورتش ریخته بود و جذابیتش رو چند برابر کرده بود
با دیدن شایسته خیره و بی وقفه نگاهش کرد و با خودش فکر میکرد این دختر امروز قصد دیوونه کردنش رو داره و چهره ی جذاب شایسته و روحیات فوق العاده ش برای امیر اونو تبدیل به الهه ی زندگیش کرده بود
و شایسته اما برای اولین بار از نگاه خیره ی پسری بدش نیومده بود و احساس بدی پیدا نکرده بود که هیچ غرق در شادی هم شده بود
شایسته بی توجه به رفتار امیر به سمت تلویزیون رفت و روشنش کرد و بعد به سمت اشپزخونه رفت و توی دو تا لیوان چایی ریخت و روی مبل نشست و پاهای خوش فرمش رو روی هم انداخت و رو به امیر با خونسردی گفت:امیر جان بیا چایی تو بخور
تو همین حالت صدای اذان از تلویزیون بلند شد شایسته صلواتی زیر لب فرستاد و منتظر اومدن امیر شد
نیم نگاهی به خونه انداخت امیر نبود کنجکاو شد و به سمت اتاق امیر رفت با حیرت به چیزی که میدید خیره شد
امیر سجاده شو رو پهن کرده بود و اروم و بی دغدغه نمازش رو میخوند از ریا و ولظالین کشیدن های بلند هم خبری نبود همش یه راز و نیاز بی ریا با معبود بود
شایسته بی هیچ حرفی فقط نگاهش میکرد
امیر عادت داشت نمازشو اول وقت بخونه و وقتی شایسته رو سرگرم تلویزیون دید برای خوندن نمازش به اتاقش رفت
شایسته با خودش فکر میکرد این ادم همه چیزش سر جاشه
نماز خوندش انقدر ساده و انقدر روحانی بود که تا عمق وجود شایسته رو لرزوند
امیر تسبیحشو گردوند و دعاشو خوند و سجاده شو جمع کرد
چشماش به شایسته افتاد و که با یه حالت خاصی نگاهش میکرد
امیر به سمتش اومد و دستشو گرفت و گفت:خوب بانو جان یه چایی بهمون میدی بالاخره یا نه
شایسته لبخندی زد و گفت:اره داغه بیا بریم
امیر روی مبل نشت و محو شایسته شد و اونم چاییشو ریخت و براش اورد و دوتایی تو ارامش چاییشونو خوردن
شایسته نگاهی به ساعتش کرد و گفت:جناب سروان مانتوی ما رو نفله کردی حالا چه جوری من برم خونه ؟
دیر برسیم دوباره حاجی بیچارمون میکنه
امیر شایسته رو توی بغلش گرفت و گفت:عزیزم ببخشید الان میرم یه خوشگلشو برات میخرم
کی میخوای بری خانوم؟
شایسته:به مامانم گفتم تا سه و چهار برمیگردم از دست تو کارای دانشگاهمم موند
امیر:عیب نداره عزیزم بگو امروز با من بودی فردا برو
امیر چاییشو سر کشید و از جاش بلند شد به سمت اتاقش رفت و پیرهن مردونه ی ابیش و کت و شلوار سورمه ایشو پوشید و به سمت پذیرایی برگشت
امیر:شایسته جان من الان برمیگردم گلم
شایسته:باشه منتظرت میمونم
نیم ساعت بعد امیر با غذا و یه پاکت توی دستش برگشت
امیر حسین:شایسته جان بیا ناهار گرفتم کوبیده که دوست داری؟
شایسته در حالی که برای کمک به سمتش میومد گفت:اره ممنون
غذاشونو دو تایی با هم خوردن حالا بماند که وسط خوردن غذا امیر گاهی هوس لبای شایسته رو میکرد و اونم با رضایت خاطر در اختیارش میزاشت
بعد از جمع کردن سفره و خوردن چایی امیر پاکتی رو به سمت شایسته گرفت و گفت:الوعده وفا بفرمایید خانم
شایسته با ذوق مانتو رو از توی پاکتش در اورد و چشماش برقی زد
فکر میکرد الان امیر یه مانتو مشکی ساده براش میخره ولی یه مانتو با یه رنگ مخلوط کرم و قهوه ای که با وجود زیبایی و مد روز بودن وقتی تنش کرد بدن نما نبود
بی اختیار به سمت امیر رفت و بوسه ای روی گونش گذاشت و با شوق گفت:مرسی خیلی قشنگه
امیر لبخندی زد و گفت:قابل شما رو نداره
شایسته ارایششو پاک کرد و مانتو جدیدش رو پوشید بقایای مانتوی قبلیش رو هم بیرون توی سطل زباله ی شهرداری انداختند و به سمت خونه ی شایسته اینا رفتند
امیر قرار بود بره سر کار و شب کار بمونه
شایسته رو جلوی در خونه پیاده کرد و هردوشون خوشحال از روز خوبی که باهم داشتند گرم خداحافظی کردند
و دلگیر و دلتنگ از جدایی شایسته به سمت خونشون رفت و وقتی که داخل رفت خیال امیر هم راحت شد و به سمت اداره حرکت کرد
*******************۸
گذشته
رها با شنیدن صدای زنگ با همون سر و وضع به سمت در حمله کرد میدونست که امیره تو این چند وقت امیر یه بارم پا تو خونه ش نگذاشته بود
درو باز کرد و امیر رو پشت در دید
رها:سلام جناب سروان بفرمایید داخل
امیر:نه مرسی کاری داشتی زنگ زدی؟
رها:خوب بیا داخل دیگه دلم برات تنگ شده
امیر:نه باید برم کار دارم لطف کن دیگه اینجوری نیا جلوی در حالا بعدا با هم میریم بیرون فعلا بای
رها خداحافظی زیر لبی کرد و درو با حرص بست نمیدونست دیگه با چه راهی باید این پسر رو رام کنه ؟؟؟؟
امیر اما تو اندیشه ی خودش سخت در این فکر بود که چرا با رها رفت و امد میکنه چرا ولش نمیکنه اون هزار درجه با امیر و خانواده ش فرق داره
اخر سرم برای راحت کردن وجدانش و بستن دهن سامان ترحم رو بهونه کرد و با عصبانیت دستی به موهاش کشید
رها اما بی خیال امیر تلفنی قرار شب رو با ارش میزاشت
امیر توی اتاقش نشسته بود و گذارش عملیات دیروزشو تنظیم میکرد که سامان وارد اتاق شد و با چهره ی خیلی گرفته رو به امیر گفت:باید بریم یه جایی تفتیش داریم
امیر:اوکی کجا هست حالا موردش چیه؟
سامان از رفتن مکانش طفره رفتو گفت :بلند شو تو ام داستان از من نپرس
امیر حسین متعجب از رفتار سامان اماده شد و با ماشین مخصوص به سمت محل مورد نظر رفتند
هرچی به محل نزدیک تر میشدند اعصاب امیر داغون تر میشد با خودش فکر میکرد اینا سمت اینجا برای چی دارن میرن ؟؟؟؟؟؟؟؟
بالاخره رسیدند
نه باورش نمیشد الان دقیقا جلوی خونه ی رها بودن
با عصبانیت به سمت سامان برگشت و گفت:اینجا چه خبره؟
سامان اروم زیر لب گفت:اروم باش امیر باید خودت از نزدیک یه چیزایی رو ببینی مجبور شدم تو دیونه شدی پسر حرف هیچ کسی تو گوشت فرو نمیره حالا بهتره بره و ببینی رها خانم دقیقا چی کارست
امیر :چی میگی تو
سامان :برو بالا
امیر باور نمیکرد چیزی رو که داشت میدید
یا شاید هم دلش نمیخواست که باور کنه
رها الان دقیقا تو بغل یه پسری بود و با دیدن اونا سعی کرد پتو رو روی بدنش بکشه
امیر بی اختیار دستی به صورتش کشید و بیرون رفت نه نمیتونست باور کنه
اون چی برای رها کم گذاشته بود؟بعد اون اتفاق چه از لحاظ روحی و چه مالی همه جوره ساپورتش کرده بود
اره الان وقت اعتراف به خودش بود عاشق رها شده بود بی دلیل و بی منطق ولی الان دقیقا فهمیده بود که این احساس فقط یه دوست داشتن احمقانه بوده و بس
از اون روز ۴ سال گذشته و امیر الان رها رو خیلی وقت بود که ندیده بود و بعد اون احساس احمقانه و زود گذر حالا شایسته وارد زندگیش شده بود
درست بود که از اول با زور اومده بود ولی حالا کم کم داشت براش خیلی عزیز میشد
دوستش داشت ولی نه زود گذر و بی فکر
شایسته هم مسئله ی ازدواجشون رو تا ماه بعد تو خونه مطرح کرد و همه رضایتشونو اعلام کردند
البته از قبل هم میدونست اونا میخوان اون زودتر بره
امروز پنج شنبه بود و قرار بود ساعت ۷ برای خواستگاری خونه ی ریحان اینا برن
دیروز کارای دانشگاهشو انجام داده بود و خوشحال بود که میتونست از ترم بعد درسشو ادامه بده
به امیر هم خبر داده بود برنامه ی امشب رو و قرار شده بود اونم ساعت ۷ جلوی در خونه شون باشه
امیر ساعت ۶ خودشو به خونه ی حاجی رسوند انگار قلبش برای دیدن شایسته خیلی بی تاپ شده بود
شایسته هنوز متفکر توی اتاقش نشسته بود و فکر میکرد که چه لباسی بپوشه که در اتاقش زده شد
شایسته میدونست حتما ادم تازه ای باید اومده باشه خونه چون در زده شده بود
شایسته:بله؟
امیر حسین:اجازه هست خانم بیام داخل ؟
شایسته ذوق کرد و از ته دل امیر رو تحسین کرد رفتار هاش واقعا تحسین بر انگیز بود با این که توی این اتاق زنش بود و محرم ترین فرد به اون بود بازم اجازه میگرفت
شایسته:اره اقا بفرمایید
امیر وارد اتاقش شد و به شایسته دست داد و روی تختش نشست
شایسته خیره به همسرش نگاه کرد واقعا خوشتیپ شده بود کت و شلوار سورمه ای و بولیز سفیدی تنش بود موهای خوش حالتش طبق فرم همیشگی روی صورتش ریخته بود و با چشمای پر ابهت و مردونش اتاق شایسته رو زیرو رو میکرد
نگاهی به شایسته انداخت و گفت:خانم گل من چرا هنوز حاضر نشدی الان میخوایم بریم ها
شایسته خودشو لوس کرد و سمتش اومد و دستشو دور گردنش انداخت و گفت:اخه نمیدونم چی بپوشم تو میگی کدوم لباسمو بپوشم ؟
امیر بی قرار نگاهی به چشم های قشنگش کرد و بی اختیار بوسه ی عمیقی از لب هاش گرفت و گفت:هرچی بپوشی بهت میاد
شایسته بالاخره تصمیم گرفت مانتو جدیدی که امیر براش خریده بود رو بپوشه
با شنیدن صدای حاجی امیر برای ناراحت نکردنش از اتاق شایسته بیرون اومد و به سمت پذیرایی رفت کنار فرزین نشست و مشغول صحبت باهاش شد
ساعت ۷ بود که به خونه ی ریحان اینا رسیدند و روی مبل نشستند
صحبت های اولیه زده شد و هردو طرف کاملا راضی به نظر میرسیدند بعد از توافقات اولیه
سمانه خانم مادر ریحان اونو برای اوردن چایی صدا زد
شایسته خوب ریحان رو ورانداز کرد هنوز هم خوشگل و جذاب بود
قد بلند و هیکل کاملا مانکن
چشم های سبز با پوست و ابرو های روشن و لب های کوچیک و قرمز
سرشو تکون داد و با خودش فکر کرد واقعا برای فرزین خیلی زیاد بود
ریحان چایی ها رو تعارف کرد و با دیدن شایسته لبخند عمیقی بین هردوشون رد و بدل شد و کنار مادرش نشست
با اجازه ی بزرگ تر های فرزین و ریحان برای حرف زدن به اتاق ریحان رفتند
بالاخره بعد صحبت های نهایی قرار شد توی هفته ی اینده جواب خانواده ی ریحان جواب خودشونو اعلام کنن که البته از الان مثبت بودن تو چهره ی همشون مشهود بود
جلوی در خونه فرزین بر خلاف همیشه گرم با امیر خداحافظی کرد چند وقتی بود که حسابی باهاش رفیق شده بود
و امیر و شایسته برای دیدن تالار دوست امیر برای فردا ساعت ۵ عصر باهم قرار گذاشتند و بعد خداحافظی هرکدوم به سمت خونشون رفتند
امیر توی اتاقش دراز کشید و قبل از خواب نگاهی به گوشیش انداخت از طرف شایسته براش اس ام اس اومده بود
با کنجکاوی بازش کرد و با دیدن متنش لبخند پر رنگی روی لباش نشست
میگن گل نیلوفر برای زنده بودن باید حتما دور یه گل بپیچه
گل من اجازه میدی من نیلوفر زندگیت باشم ؟؟
خیلی دوستت دارم
امیر هم در جواش نوشت:من بیشتر عزیز دل من مواظب خودت باش شب خواب خوب ببینی خواب منو ببینی
شایسته اما تو این مدت کم تمام حسش به امیر عوض شده بود انقدر دوستش داشت که نمیتونست اندازشو بیان کنه
به معنی واقعی امیر همه ی زندگی و همه ی دار و ندارش و شده بود
امیر رو به سامان کرد و گفت:دیگه سفارش نکنم ها حواست به کارا باشه
سامان عصبانی از دست امیر چشماشو تنگ کرد و گفت:خوب شاه داماد دیگه چی؟باور کن به اندازه ی تمام سال های خدمتت این چند وقت تو مرخصی رفتی
امیر:خوب چه کنم برادر من دو هفته دیگه عروسیمه هنوز هیچ کاری نکردیم
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:ما رفتیم تا خانمم کلمو نکنده
سامان اداشو در اورد و زن ذلیلی هم نثارش کرد و با لبخند بدرقه ش کرد
شایسته جلوی در منتظر امیر بود و کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و موبایلشو گرفت
امیر:سلام جانم عزیزم الان میرسم
شایسته:خوب زیر پام جنگل سبز شد بیا دیگه
امیر:ببخشید بانو الان سر کوچه ام
شایسته تلفن رو قطع کرد و با شوق نگاهی به ماشین امیر انداخت
امیر جلوی پاش نگه داشت و اونم سوار شد
شایسته:چه عجب بالاخره پیداتون شد
امیر:باور کن سر کار کلی کار سرم ریخته بود بیچاره سامان رو انداختم وسط کار خودم در رفتم
شایسته:عیب نداره جبران میکنیم
بالاخره به تالار مورد نظر رسیدند
البته باغ تالار محسوب میشد و اقایون توی باغ بودند و خانم ها داخل ساختمون وسط باغ
شایسته با تحسین به محیط اطراف نگاه میکرد
یه باغ سر سبز بزرگ با یه استخر مجلل وسطش و حیاط که با انواع چراغ های رنگی تزیین شده بود
ساختمون زنونه که خیلی قشنگ تر از بیرون بود
یه سفره عقد زیبا و مجلل و سالن شیک و تمیز
امیر :چه طوره عزیزم میپسندی؟
شایسته:اره به نظرم بی نظیره
امیر:پس ببندیم قرار داد رو ؟
شایسته:اگه مشکلی نیست اره
بالاخره بعد چند هفته دویدن و کارا رو راست ریس کردن
امروز شایسته از ۷:۳۰ صبح توی ارایشگاه بود تا ارایشش رو انجام بدن
الان دیگه اخرای کار ارایشگر بود ولی هنوز اجازه ی اینکه خودش رو ببینه رو بهش نداده بودند
نرگس. محبوبه . زینب . و شکوفه با تحسین نگاهش میکردند
کار ارایشگر بالاخره تموم شد و اجازه داد که شایسته خودش رو توی ایینه ببینه
اصلا باور نمیکرد دختر توی ایینه خودش باشه
صدای زنگ در نشون از این میداد که امیر دنبالش اومده
کلافه و دست پاچه شده بود نمیدونست چرا داره خجالت میکشه شاید هم از ذوق عکس العمل امیر حسین این جوری هیجان زده بود
تو حال خودش بود که ارایشگر صداش زد که جلوی در بره
زینب و شکوفه شنل رو روی سرش انداختند و محبوبه خانم با چشمای اشک الود ایت الکرسی رو زیر لب زمزمه کرد و به سمتش فوت کرد
و نرگس برای دیدن یه دونه پسرش توی لباس دامادی بی طاقت همراه زینب به سمت در دوید و محبوبه و شکوفه اروم اروم در حالی که دست شایسته رو تو دست داشتند اونو به سمت داماد بردند
امیر کلافه جلوی در ایستاده بود و با دیدن بانوی سفید پوشی که به سمتش میومد تمام کلافگی و خستگیش از بین رفت و مشتاق و بی قرار دیدن عروسش منتظر اومدنش شد
شایسته خیلی دلش میخواست عکس العمل امیر حسین رو ببینه ولی این شنل کاملا جلوی صورتش رو گرفته بود
از دست مامانش و شکوفه حسابی کفری شده بود روز عروسی هم دست از سرش بر نمیداشتند اخه الان مگه به جز امیر مرد دیگه ای هم بود تو راهرو که بخواد ببینتش
امیر حسین خودشو به شایسته رسوند و دستای ظریفش رو تو دستش گرفت
و بی توجه به حضور همه با اشتیاق شنل شایسته رو بالا زد
انقدر حرکتش جالب و با نمک بود که از دید فیلمبردار دور نمود از بقیه خواست که داخل برن و تا اون بتونه از همه ی عکس العمل امیر فیلم بگیره
امیر شنل شایسته رو بالا نگه داشته بود و مات چهره ش شده بود
چشمای دلربای مشکیش درشت تر شده بود و لبای خوش فرمش بزرگ تر از قبل به نظر میرسید
با این لباس و ارایش برای امیر دقیقا حکم ملکه ی قلبش رو پیدا کرده بود
لبای شایسته بد بهش چشمک میزد خیلی خودشو کنترل کرد که جلوی فیلمبردار سوتی نده در عوض تمام عشق و علاقه شو با بوسیدن پیشونی شایسته بهش منتقل کرد
شایسته هم دست امیر رو محکم فشرد و با کمکش به سمت ماشین رفتند
توی سالن شایسته از همه ی وقت ها بیشتر به حضور امیر افتخار کرد از اینکه نگاهای پر از حسرت دختر های فامیلشون رو میدید
بالاخره امیر و شایسته خواستند که باهم برقصند
حتی تصور رقصیدن امیر برای شایسته خنده دار به نظر میرسید با شخصیت که ازش سراغ داشت این کار غیر ممکن میدونست
ولی با شروع اهنگ از رقص هماهنگی که امیر باهاش انجام میداد شوک زده شد
ارام در گوشش گفت:ای شیطون رقص بلد بودی من خبر نداشتم؟
امیر تای ابروهاشو بالا داد و گفت:میدونستی امشب خیلی جذاب شدی؟
شایسته:وای امیر ترسناک حرف میزنی
امیر :اوهوم منم جای تو بودم میترسیدم میخوام یه لقمه ی چپت کنم
شایسته:امیر حسین
امیر خنده ی کوتاه کرد و گفت:جانم ملکه ی من
شب بی نظیری برای دوتاییشون بود و شایسته حالا دیگه از ته دل خوشحال بود که زور پدرش این بار به نفعش تموم شده بود
اخر شب بعد یه ماشین سواری جانانه و دست فرمون فوق العاده ی امیر به خونشون رسیدند
توی خونه ی عروس هم بساط رقص و اواز حسابی فراهم بود
خونه شون یه اپارتمان ۸۴متری دو خواب بود که با سلیقه ی جفتشون جهیزیه ی شایسته رو چیده بودند
بالاخره موقع اینکه همه برن شد
حاجی جلو اومد و با همون اخم و ابهت همیشگی دست امیر و شایسته رو تو دست هم گذاشت و رو به امیر گفت:مواظبش باش میسپرمش دستت
امیر:خیالتون جمع حاج اقا از چشمای بیشتر مراقبشم
شایسته اصلا گریه نکرد فقط در جواب اشک های مادرش بوسه ای روی گونه ش گذاشت
دلتنگ کسی تو خونه شون نمیشد البته نمیتونست کمی دلتنگیشو نسبت به مادرش پنهان کنه ولی قسم خورده بود امشب یه قطره اشک هم نریزه مگه اونا به زور بیرونش نکرده بودند
با علی اقا و نرگس خانم هم خداحافظی کردند و زینب طبق معمول شیطنتش گل کرد و کنار گوشش گفت:خوش بگذره فردا میام برام تعریف کن مو به مو
شایسته اخم غلیطی تحویلش داد و پررویی زیر لب گفت و زینب در حالی که چشمک میزد و ریز میخندید بیرون رفت
بالاخره خونه خالی از همه شد و امیر شایسته تنها موندند
در واقع اولین باری بود که شب کنار هم میبودند
شایسته خسته روی تخت نشست و کفشای پاشنه بلندشو در اورد تا پاش کمی استراحت کنه
امیر هم حوله و لباساشو برداشت تا حموم بره
حموم رفت و برگشت و کنار شایسته نشست و کمکش کرد تا موهاشو باز کنه و رو به شایسته گفت:عزیزم برو حموم بیا استراحت کن
شایسته مبهوت از درخواست امیر حموم رفت و لباس خواب قرمزشو که خیلی بهش میومد رو پوشید و کنار امیر نشست
امیر ساعدشو روی سرش گذاشته بود و حرفی نمیزد
شایسته ناراحت از رفتار امیر و متعجب موهای بلندشو سعی کرد که با سشوار خشک کنه
در حال جنگیدن با موهای بلندش بود و زیر لب غر میزد که بره زودتر کوتاهش کنه
که صدای بم امیر رو کنار گوشش شنید در حالی که موهاشو نوازش میکرد گفت:حق نداری یک سانت کوتاهشون کنی من عاشقشونم
و در حالی که سرشو لای موهای شایسته فرو میکرد نفس عمیقی کشید
شایسته خندون سرشو عقب اورد و گفت:امیر قلقلکم میاد
امیر شایسته رو با یه حرکت تو بغلش گرفت و در حالی که زیر گلوشو میبوسید پرسید:عزیز من که خسته نیست؟
شایسته:نه زیاد
امیر:اگه خسته ای من هیچ کاری نمیکنم و بریم بخوابیم
شایسته عاشق این خوداری های امیر بود اون اصلا مرد شهوت پرستی نبود و حاظر بود از حسش بگذره ولی شایسته با رضایت کنارش باشه
در حالی که با موهای خیس امیر بازی میکرد گفت:نه خوبم
امیر اوهومی گفت و توی یه حرکت رو تخت پرتش کرد و محکم لباشو روی لباش گذاشت و بعد چند دقیقه انگار به ارامش رسید نفس عمیقی کشید و با مزه گفت :اخی راحت شدم دلم از سر شب داشت ضعف میرفت
ودرحالی که کنار گوش شایسته حرف های عاشقونه میزد کارشم رو هم انجام داد
و شایسته راضی از با اون بودن خودشو کامل در اختیار امیر حسینش گذاشت
صبح با نوازش های اروم امیر حسین چشماشو باز کرد برعکس بقیه درد زیادی نداشت ولی خوب چه میشد کرد اصولا ناز کردن تو ذاتش بود
شایسته اخم ظریفی به ابروهاش داد و ناله ی خفیفی زیر لب کرد
امیر با دستپاچگی روی صورت شایسته خم شد و گفت :چیه عزیزم درد داری ؟بلند شو گلم واست صبحونه بیارم
شایسته دوباره اخمی کرد و گفت:نه میخوام برم حموم
امیر:باشه قربونت برم منم باید برم سرکار بیا باهم صبحونه بخوریم
شایسته:امیر من و تو هنوز ماه عسل نرفتیم تو میخوای بری سرکار؟
امیر:خوب خانمم چی کار کنم باور کن دیگه نمیتونم برم مرخصی اخراجم میکنن بدبخت میشیم ها
شایسته با اخم لباشو جمع کرد و به سمت حموم رفت و دوش گرفت
کنار امیر صبحونه ی کاملی خوردند و امیر با عذر خواهی فراوون راهی سر کارش شد
یک هفته ای از ازدواجشون میگذشت و امیر هر روز سر کارش میرفت و شایسته هم بی حوصله تو خونه میموند و با تلویزیون خودشو سرگرم میکرد
روز دوشنبه بود
شایسته بی حوصله و بدخلق دور خودش چرخید نمیدونست باید چی کار کنه ناخود اگاه یاد رها افتاد وای چند وقت بود ازش بی خبر بود؟
حتی برای عروسی هم از ترس سرزنش خانواده ش به خاطر حجاب نافرم رها دعوتش نکرده بود
بشکنی زد و با خودش فکر کرد که امیر که گفت تا بعد الظهر نمیام منم که بی کارم برم یه سر بهش بزنم
به سمت کمد لباساش رفت و مانتو سفید و شلوار کتون کرمشو پوشید
روسری ساتن کرمشو رو هم شل رو سرش انداخت
بی ترس و محابا از هیچ کسی ارایش نسبتا زیادی رو هم رو صورتش پیاده کرد بالاخره عروس بود و اینو حق خودش میدونست که خوش تیپ بیرون بره
کیف و کفش کرم ستش رو برداشت و از در خونه بیرون زد امیر سوئیچ ماشین رو خونه گذاشته بود و خودش با سامان که دنبالش اومده بود رفت
شایسته سوار ماشین شد و خودشو به خونه ی رها رسوند
با شوق زنگ خونشو فشرد و صدای همیشه پر از عشوه ی رها تو گوشش پیچید:جانم بفرمایید
شایسته:سلام رهایی منم شایسته باز کن درو
رها:سلام بی معرفت کجایی تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا بالا
شایسته سوئیچ ماشین رو تو دستش گرفت طوری که رها ببینتش انگار میخواست عقده ی این چند وقت حسرت خوردن به زندگی رها رو حسابی خالی کنه
رها جلوی در انتظارشو میکشید طبق معمول تاپ و شلوارکی تنش بود و موهای هایلات شده رو رو شونه هاش ازاد ریخته بود
رها:سلام عوضی کجایی تو میدونی چقدر به موبایلت زنگ زدم
شایسته به سمتش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت:شرمنده خیلی درگیر کارام شده بودم
و برای نشون دادن موهای بلندش که با رنگ عسلی زیبایی دو چندانی به چهره ش داد بود روسریشو از سرش در اورد و تکونی به موهای بلندش داد
رها:اوه افرین خانم خانما چه خوشگل کردی موهاتو ؟ماشین هم که خریدی بابا چه کردی انقدر عوض شدی ؟
شایسته:خوب دیگه ادم عوض میشه گلم
رها با شک نگاهش کرد و گفت:شوهر کردی کلک؟
شایسته خنده ی ریزی کرد و گفت:اره از کجا فهمیدی؟
رها ناباورانه نگاهش کرد و گفت:داری دروغ میگی ؟پس بالاخره دم به تله دادی شیطون و به سمتش اومد و بعد یه بوس گنده از گونه ی رها شروع به پرس و جو راجبع به شوهرش کرد
رها با دلشوره به حرفاش گوش میداد نشونی هایی که میداد خیلی شبیه امیر حسین بود با ترس رو به شایسته گفت:حالا عکس اقاتونم داری ببینم ؟
شایسته با غرور کیف پولشو باز کرد و به سمت رها گرفت
رها نگاهش که به عکس امیر افتاد احساس کرد خون توی بدنش یخ زد فشارش به صفر رسید و زل زد به عکس
با خودش فکر میکرد:نه این امکان نداره چطوری امیر حاضر شده بود با شایسته ازدواج کنه؟
اخه این دختر چی داره که تونسته امیر حسین صدرایی رو مال خود کنه؟
نمیتونست علاقه شو به امیر انکار کنه با وجود اون اتفاق ۴ سال پیش و بهم خوردن رابطه ش با امیر
هیچ کسی رو به اندازه ی اون خوب پیدا نکرده بود
شایسته با تعجب به صورت میخ شده ی رها نگاهی انداخت و با اخم غلیظ و لحن مصنوعی شوخی کیفو از دست رها قاپید و گفت:چیه بابا شوهرمو قورت دادی
رها سعی کرد عادی باشه و گفت:راستش چهره ش خیلی اشناس داشتم فکر میکردم کجا دیدمش
شایسته:گفتم که گشته شاید تو میدون ونک دیدیش
رها لابدی گفت و برای ریختن چایی به سمت اشپزخونه رفت
چند مشت اب خنک تو صورتش ریخت تا حالش جا بیاد هنوز هضم این مسئله که مرد رویاهاش نصیب یکی از بهترین دوستاش شده بود براش سخت بود
و با خودش عهد کرد که تا اخر ماجرا رو بفهمه
کلی حرف راجبع به عروسی و مراسم و مسائل دیگه زدند و شایسته فارغ از دل پر درد رها از لذت ها و خوشی هاش کنار امیر میگفت
انقدر به حرف افتاده بودند که گذر زمان رو اصلا حس نکردن
نگاه خندون شایسته به ساعت قفل شد و با دیدن ۸ مثل فنر از جاش پرید
با استرس ضربه ای به صورتش زد و گفت:وای رهایی من باید برم الان امیر حتما از نگرانی دق کرده گوشیمم که شارژ تموم کرده کاری نداری عزیز
رها با حسرت نگاهش کرد حق اون بود که الان کنار امیر باشه
رها:نه عزیزم بازم بهم سر بزن
شایسته:دیگه نوبت تو بیای خونم فعلا خداحافظ
رها هم جوابش رو زیر لب داد و به داخل خونه برگشت و به اتاقش پناه برد
شایسته هم با سرعت به سمت ماشین رفت و به سمت خونه حرکت کرد
پشت چراغ قرمز پژو پارسی که ۴ تا اراذل سوارش بودند کنارش ایستاد
پسر ها انواع و اقسام متلک ها رو بارش کردند و شایسته بی توجه به حرفاشون پاشو روی گاز گذاشت ولی انگار اونا قصد تموم کردن ماجرا رو نداشتند و مثل سایه دنبالش بودند
نزدیک ساعت ۹ بود ولی شایسته جرات نداشت سمت خونه بره ولی با دیدن ماشین گشتی که به هردوشون ایست داد قلبش تقریبا وایستاد
سامان رو دید که به سمت ماشین پسرا رفت و امیر حسین هم بی خبر از همه جا به ماشین اون نزدیک شد
و با دیدن شایسته تقریبا کپ کرد
شایسته هم از دیدن امیر تو اون هیبت همیشه پر ابهت و جذاب هم خوشحال شد و هم از ترس تقریبا نزدیک بود که خودشو خیس کنه مخصوصا با دیدن اخم فوق غلیظ صورت امیر حسین
امیر در حالی که دست هاشو مشت کرده بود تا بتونه خودشو کنترل کنه نگاهی به چهره ی غرق در ارایش شایسته کرد
نگاهش چرخید و روی مانتوی بدن نماش ثابت موند
دندوناش به هم سایید و سعی کرد جلوی سرباز های همراهشون و سامان ابرو ریزی نکنه
نمیتونست قبول کنه این وضع شایسته رو
دیگه بحث یه موضوع ساده و یه رابطه ی قابل برگشت نبود این دختر الان زنش بود همه چیزش بود نمیتونست دیگه ولش کنه
این رفتار ها و بی پرواییش هم عجیب داشت ازارش میداد
امیر حسین زیر لب غرید : کجا بودی این وقت شب ؟چرا این گوشی لعنتیت خاموش بود
شایسته با تته پته گفت:خونه ی دوستم بودم
امیر سعی کرد دادشو خفه کنه و با صدای اروم ولی پر از خشمش گفت:تا ۸ شب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با این وضع
شایسته سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:ببخشید متوجه ساعت نشده بودم
تو همین حال بودند که موتوری بهشون نزدیک شد و پسر پشت سر راننده رو به امیر حسین با لحن زننده ای گفت:جناب سروان کوتاه بیا انقدر خانم رو اذیت نکن بابا شما هم گیر دادید به حجاب ها
ما وساطت بکنیم کوتاه میای؟
امیر دیگه نتونست خوداری کنه و مشت محکمی حواله ی صورت
کرد و با داد رو به شایسته گفت که بره خونه
شایسته اما انگار با قدرت حرکت نداشت
سامان و سرباز ها به سمت امیر اومدند تا بتونن از مرد جداش کنه
امیر حسین از جاش بلند شد و رو به سامان گفت:من با خانمم میرم تو بچه ها رو ببر
سامان با چشمای گشاد شده نگاهی به امیر انداخت و سرباز ها و بقیه رو از سمت ماشین عقب برد و رو به امیر گفت:برو خیالت جمع من به حساب همشون میرسم
امیر سوار ماشین شد و با تحکم رو به شایسته گفت:برو
شایسته اما هنوز بی حس بود اصلا دلش نمیخواست امیر رو ناراحت کنه ولی این کارو کرده بود و الان با یه کوه اتش فشان طرف بود
با ضربه ی محکم امیر به فرمون به خودش اومد و به سمت خونه راه افتاد
تا خونه حرفی نزدند
وارد خونه که شدند امیر خودشو روی مبل ولو کرد و سعی کرد با فشار دادن شقیقه هاش از درد سرش کم کنه
شایسته اما مات و خشک زده وسط سالن رو به روی امیر ایستاده بود واقعا طاقت دیدن این حالشو نداشت
با صدای داد امیر به خودش اومد
امیر از جاش بلند شد و سمتش اومد با عصبانیت نگاهی به شایسته انداخت و بازوهاشو تو دستش گرفت و محکم فشار داد تا حدی که اخ شایسته رو بلند کرد
امیر:عروسی قرار بود بری ؟
شایسته:امیر دستم درد گرفت خواهش میکنم
امیر:لعنت به من
شایسته رو ول کرد و به سمت اتاق پناه برد و شایسته فقط صدای مشت های سنگین امیر رو که به دیوار میکوبید رو میشنید
با چشمای گریون خودشو به پشت در اتاق رسوند امیر باید اونو میزد نه دست خودشو داغون میکرد ولی تو ذات این ادم دست بلند کردن رو زن گناه کبیره بود میدونست ایراد از اونه
میدونست بهش قول داده بود که طبق خواسته ی اون باشه
حالش از خودش بهم خورد از ازادی که امیر بهش داده بود سوءاستفاده کرده بود
دستشو به در اتاق کشید دلش اغوش امن امیر رو میخواست
و درو کوبید و با التماس رو اسم امیر رو صدا کرد
شایسته:امیر حسین بیا بیرون باهم حرف بزنیم من غلط کردم خواهش میکنم
امیر اما مثل بچه کوچولو ها پشت در اتاق نشسته بود و سرشو روی پاش گذاشته بود دیگه واقعا کم اورده بود
شایسته رو دوست داشت ولی تحمل این کاراشو نداشت یه بار تو زندگی رکب خورده بود بس بود عذاب کشیدن
دلش یه زندگی امن رو میخواست
تحمل التماس های پر از غم شایسته رو نداشت دلش نمیخواست شریک زندگیشو خورد کنه
درسته اون این کارو کرده بود ولی روحیه ی امیر خیلی با این کارا متضاد بود
با تردید از جاش بلند شد و درو باز کرد و به چشمای قشنگ شایسته که با این رگه های اشک جذاب تر شده بود نگاه کرد
شایسته هق هق کنان به صورت درهم امیر نگاه کرد
امیر حسین دستشو بالا برد و شایسته از ترس چشماشو بست و خودشو عقب کشید نمیخواست باور کنه امیر حسینش بخواد مثل مردای دیگه زور و قدرت بازوشو نشونش بده
ولی تو یه لحظه خودشو تو بغل شوهرش دید
امیر اروم موهاشو نوازش میکرد و سعی میکرد ارومش کنه
شایسته که از این همه گذشت و بزرگواری امیر از خودش بدش اومده بود هق هق ش ازاد شد و اشک هاش پیرهن مردونه ی امیر رو خیس کرده بود
امیر:گریه نکن خواهش میکنم اروم باش
شایسته:امیر ببخشید من نمیخواستم تو رو عذاب بدم
امیر اهی کشید و گفت:ولی این کارو کردی
سامان مثل برادرم بود و از ماشین همه رو دور کرد من تحمل ندارم یکی مثل اون مردک عوضی به ناموس من زن من همه چیز من نگاه کنه
شایسته:قول میدم دیگه اذیتت نکنم
امیر حرفی نزد و به رو به روش خیره شد و اجازه داد شایسته توی اغوشش اروم بگیره چون معتقد بود اگه همسرش اغوش اونو نداشته باشه به یه اغوش غریبه برای ارامشش پناه میبره
اون شب کنار هم خوابیدند چون شایسته کاملا میدونست که امیر اصلا دوست نداره تحت هیچ شرایطی اون جدا ازش بخوابه حتی اگه از هم در حد المپیک دلخور باشند
صبح امیر با سردرد از خواب بلند شد و نگاهش به شایسته افتاد که خودشو از سرما جمع کرده بود
لبخند نصف نیمه ای زد و پتو رو روش کشید و بی اختیار گونشو بوسید و برای رفتن به سرکار اماده شد
میدونست شایسته ذاتا این نبود نیست ولی تحت زور و اجبار خانواده ش اینجوری شده
کاراش از حد معمولی هم بیشتر بود
سرس تکون داد و از خونه بیرون زد
شایسته با صدای تلفن از جاش پرید و نگاهی به ساعتش انداخت ای بابا چقدر خوابیده بود ساعت ۱۰ بود
میدونست امیر حتما امروز زودتر میاد چون دیشب گشت بود
سریع از جاش بلند شد و جواب تلفن رو داد مادرش بود و گفت که خانواده ی ریحان جواب مثبت رو دادند و پنج شنبه ی هفته ی اینده مراسم عقدشون بود
شایسته با اخم تلفن رو قطع کرد و دلش به حال ریحان سوخت که گول ظاهر فرزین و خانوادشو خورده بود
بی خیال خانواده ش با خودش فکر کرد ناهار چی درست کنه
بالاخره تصمیم گرفت قرمه سبزی درست کنه چون امیر خیلی دوست داشت
غذاشو بار گذاشت و یه سر حمام رفت
تاپ و شلوارک صورتیشو پوشید و موهاشو مرتب کرد و ارایش ملیح صورتی هم کرد و منتظر اومدن امیر شد که تلفن زنگ خورد
تلفن رو جواب داد نرگس خانم بود و برای شام شب دعوتشون کرد
شایسته هم با خوشرویی دعوتشون رو پذیرفت و به انتظار امیر جلوی تلویزیون نشست
ساعت حدود ۳ بود که امیر اومد شایسته با خوشرویی خودشو بهش رسوند و با پا بلندی به خاطر قد بلند امیر بوسه ای روی گونه ش گذاشت و بهش خسته نباشیدی گفت
امیر هم با لبخند نگاهی به شایسته که دلربا به نظر میرسید انداخت و با لحن شوخی گفت:خوشگل کردی ها میخورمت ها
شایسته با ناز مخصوص به خودش گفت: بیا اول ناهارتو بخور بعد به من هم میرسه
امیر لب محکمی ازش گرفت و شیطونکی زیر لب گفت و برای تعویض لباسش به سمت اتاقش رفت
شایسته با سلیقه میز رو چید و کنار امیر که دائما از دستپختش تعریف میکرد با اشتها غذا خوردند
و بعد غذا چایی اوردو قضیه جواب مثبت ریحان و دعوت امشب رو به امیر گفت
ساعت حدود ۴ بود که امیر همون جا روی کاناپه از خستگی خوابش برد و شایسته پتویی روش انداخت و خودش برای رفتن به خونه ی امیر اینا اماده شد
مانتو سبزشو پوشید و روسری ست همراهشو لبنانی بست و ارایش خیلی مختصری رو هم انجام داد
چادرش رو برداشت و منتظر امیر حسین که داشت حاضر میشد شد
با رضایت خاطر نگاهی به ایینه کرد الان هم خوشتیپ بود و هم حجابش اون چیزی بود که امیر میخواست
امیر هم تیشرت ابیشو به همراه جین ابیش پوشید و به سمت پذیرایی اومد و همون جوری که سرش پایین بود و کفشاشو پاش میکرد شایسته رو صدا زد
شایسته سمتش اومد و امیر با دیدنش لبخند پررنگی روی صورتش اومد و بی اختیار گفت:چقدر ناز شدی روسری لبنانی خیلی بهت میاد
شایسته:نظر لطفتونه اقا
امیر کفشاشو در اورد و به سمت شایسته اومد و چادرشو از دستش گرفت و روی دسته ی مبل گذاشت و گفت:نیازی نیست زوری و به خاطر من و خانواده م سرت کنی قرار شد هر وقت خودت بهش ایمان پیدا کردی و دوستش داشتی از صمیم قلب سرت کنی
شایسته:اخه جلوی مامانت اینا بده
امیر:بدتر ریا کاری که تو میخوای بکنی خودت باش خود واقعی ایت
دیگه حرفی نزدند و به سمت خونه ی امیر اینا راه افتادند
نرگس خانم زینب و علی اقا خوشحال از دیدن اونا سلام و احوال پرسی گرمی باهاشون کردند و همه روی مبل نشستند
زینب و شایسته در حال صحبت در مورد پسری بودند که جدیدا تو دانشگاه از زینب اجازه خواسته بود که برای خواستگاری بیان و شایسته با اشتیاق به حرف های زینب که با اب و تاپ و گاهی لحن شوخی بود گوش میداد
علی اقا که همه رو سرگرم دید سمت اتاقش رفت و امیر حسین رو هم صدا زد و ازش خواست برای اینکه یه نگاهی به کامپیوترش بکنه به اتاقش بره
امیر حسین همون طور که سیبش رو گاز میزد وارد اتاق علی اقا شد و گفت:جانم بابا باز کجاش خراب شده؟
علی اقا لبخندی زد و گفت :سی دی نشون نمیده ولی حالا کار مهم تری باهات دارم که دلم نخواست جلوی زنت بگم بیا بشین
امیر همون طور که بی خیال سیبش رو گاز میزد و گفت:جان بگو
علی اقا چکی رو به امیر نشون داد و با جدیت گفت:این قرض من به پدر زنته جورش کردم
امیر با تعجب نگاهش کرد و بی اختیار گفت :اون همه پول رو از کجا اوردید؟
علی اقا لبخند زد و گفت: زمین لواسونو بالاخره به قیمت دلخواه فروختم
امیر وا رفت و گفت:ولی بابا اون زمین ارثیه ی پدریتون بود و کلی دوستش داشتید
علی اقا:اره پسرم تا زمانی دوستش داشتم که مقروض به مردم نبودم ولی به هر حال باید قرض مردم رو بدیم و مهم تر از همه اینکه نمیخوام خدایی نکرده منت پدر زنت رو سرت باشه
امیر تو فکر عمیقی فرو رفت باباش نمیدونست که حاجی باهاش سر شایسته معامله کرده بود
حالا پول جور شده بود و امیر دیگه مجبور نبود کنار شایسته بمونه
حالا دیگه سایه ی واژه ی اجبار از زندگیش کم شده بود
یاد حرف حاجی افتاد که بهش با نیش خند و کنایه بهش گفته بود هر وقت تونستند قرضو پس بدن در صورت خواست امیر حسین معامله ی بین اونو و حاجی هم بهم میخوره
امیر : بابا من نمیبرم بهش بدم خودتون ببرید
علی اقا دستی به شونه های پسرش که نمیدونست چرا خمیده شدن گذاشت و گفت:نیازی نیست تو ببری فقط خواستم خیالت رو جمع کنم
امیر با فکری مشغول به سمت کامپیوتر رفت تا ببینه چش شده
علی اقا:چی شده امیر حسین چرا ناراحت شدی؟
امیر:ناراحت نیستم بابا
الان ولش کن این کامپیوتر قراضه رو بیا بریم زنت یه شب اومده خونه ما به دلش نیاد
امیر :بریم اقا جون باید یه قطعه بخرم یه شب میام درستش میکنم
علی اقا:خدا خیرت بده پسر
امیر همراه علی اقا به سمت پذیرایی اومدند
نگاه امیر بی اختیار روی شایسته زوم شد که بی خبر از همه جا زیر زیرکی با زینب میگفت و میخندید
و شایسته هم بی خبر از اتفاقات پیش اومده از طرف نرگس خانم و زینب مامور شده بود که قضیه ی خواستگاری زینب رو به امیر بگه
امیر به شایسته نگاه کرد و اهی کشید و با خودش فکر کرد که کاش این پول زودتر جور شده بود
خودشم نمیدونست چه حسی داشت
احساس میکرد اگه بعد عقدشون این اتفاق افتاده بود میزد زیر همه چیز
ولی یه چیزی ته وجودش فریاد زد و این کاره نیستی
شایسته با دیدن امیر لبخندی زد و دوباره مشغول صحبت با زینب شد
لبخندش تا ته دل امیر حسین رو سوزوند و بی قرار شایسته رو نگاه کرد انگار قرار بود از دست بدتش
زینب و شایسته برای فردا بعد الظهر قرار گذاشتند که برای عقد فرزین برن بازار خرید
شامشونو خوردند و برای رفتن اماده شدند
شایسته و امیر از همه خداحافظی کردند و به سمت خونه راه افتادند
************************۸
رها روی تختش دراز کشیده بود و روی اخرین و تنها یادگاری امیر دست میکشید و بی اختیار اشکش جاری شد
با خودش زمزمه کرد :امیر حسین صدرایی سهم تو از این دنیا خیلی بیشتر از شایسته ی نفیسیه
اره اگه منم مثل اون خانواده ی درست و حسابی داشتم الان به جای اون کنار تو بودم
صدای امیر توی سرش اکو شد
گناه خودتو گردن افراد دیگه ننداز
رها یه ذره از لیوان مشروب کنار تختش رو سر کشید
با خنده به بلند بلند حرف زدن با خودش ادامه داد و گفت:امیر حسین تو همیشه پدر داشتی مادر داشتی هرکدومشون هم بهترینن
ولی من هیچ چیزی نداشتم پس تو حق نداری توبیخم کنی
لیوان مشروبشو کامل سر کشید و تصمیم گرفت فردا یه سر به خونه ی شایسته بزنه
نگاه امیر به شایسته که در حال شونه زدن موهاش بود میخ شد از خودش و تردیدی که برای چند لحظه سراغش اومده بود بدش اومد
حتی فکر ترک شایسته رو هم خیانت میدونست
شایسته زنش بود و برای همیشه هم میموند و احساسش الان به اون اصلا حس زمان عقدشون نبود
شایسته موهاش بلندشو شونه زد و کنار امیر حسین دراز کشید
شایسته:حوصله داری یه چیزی بهت بگم؟
امیر دستشو دور گردن شایسته انداخت و گفت:اره عزیزم بگو
شایسته:برای زینب خواستگار اومده
امیر اخم ظریفی به ابروهاش داد و گفت:کی هست طرف؟اصلا کی جرات کرده و خودشو در حد زینب ما دونسته پا جلو گذاشته ؟
با این حرفش یه چیزی درون شایسته شکست یاد برادرای خودش افتاد که علنا بهش گفته بودند که بره خدا رو شکر کنه که امیر حسین اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه
مگه اون از زینب چی کم تر داشت ؟
نگاهش به امیر افتاد که با شیطنت دستشو جلوی چشمش تکون میداد
امیر:کجایی بانو ؟
شایسته:ها؟؟هیچی طرف هم دانشگاهیشه و این ترم درسش تموم میشه حالا قراره اگه شما و خانواده ی محترم اجازه بدید بیان خواستگاری
امیر:حالا بیان ببینیم اصلا چه جور ادمایی هستن
شایسته لبخندی زد و حرفی نزد و تو فکر فرو رفت
امیر هم برای رهایی از این سردرد لعنتی قرص خواب اوری خورده بود و بعد از کم تر از چند دقیقه تو بغل شایسته خوابش برد
صبح رها به گوشی شایسته اس ام اس داده بود که میخواد بیاد پیشش
شایسته هم وسایل پذیرایی رو به بهترین نحو اماده کرده بود و با پوشیدن لباس قشنگی و رسیدن به خودش منتظر اومدنش شد
رها از ماشین پیاده شد و عینک افتابیشو برداشت و به نمای خونه نگاهی انداخت
خیلی دوست داشت زودتر خونشونو ببینه به همین خاطر زنگو فشار داد
شایسته هم با خوشرویی درو باز کرد و جلوی در انتظارشو کشید
بعد احوال پرسی و روبوسی رها گل و شیرینی رو به دست شایسته داد و روی مبل نشست و نگاهشو به خونه انداخت
رها:چقدر خونتون قشنگ و با سلیقه چیده شده
شایسته در حالی که چایی و شیرینی رو اماده میکرد گفت:ممنون نظر لطفته بیشترش سلیقه ی امیر حسینمه
رها فکش منقبض شد و اتیش انتقامش شعله ور تر دلش نمیخواست شایسته این طوری امیر رو خطاب کنه
رها:بیا بشین دختر اومدم خودتو ببینم عکس های عروسیتم بیار ببینم
شایسته چایی و شیرینی رو جلوش گذاشت و برای اوردن البوم به سمت اتاق خوابشون رفت
البوم رو جلوی رها گرفت و خودش هم کنارش نشست
رها با دیدن عکس های شایسته تو بغل امیر هر لحظه بغضش بزرگتر میشد تموم این زندگی و این مرد فوق العاده رو حق خودش میدونست نه اون
تو حین دیدن عکس ها عکس یه نفر حسابی توجهشو جلب کرد انگار اصلا باور نداشت چیزی رو که میبینه برای همین بی اختیار گفت:این کیه؟
شایسته بی توجه به حیرت رها شروع به معرفی اعضای خانواده ش کرد
اما ذهن رها فقط حول اون ادم میچرخید
چند وقت پیش تو یکی از مهمونی های کله گنده ها دیده بودتش و طرف هم خیلی دنبال رها بود و کلی هم پیغام داده بود که ازش خوشش اومده
تو یه لحظه افکار شیطانی مثل برق و باد از ذهنش گذشت باید می فهمید امیر چرا با شایسته ازدواج کرده؟باید دلیلشو میفهمید
دو ساعتی پیش شایسته موند و حرص خورد
شایسته با اب و تاپ از امیر و رفتار خوبش تعریف کرد و رها هر لحظه عصبانی تر و اتیش انتقامش تند تر میشد
دیگه نتونست تحمل کنه از جاش بلند شد و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:خوب شایسته جان من دیگه باید برم
شایسته:کجا عزیزم تازه اومدی که؟


مطالب مشابه :


آموزش بستن شال و روسری

برای بستن روسری اگر بخواهید روسری‌تان را مدل لبنانی‌ها اين‌جا هم از روش قديمي




آموزش بستن شال و روسری به صورت رایگان!

برای بستن روسری اگر بخواهید روسری‌تان را مدل لبنانی‌ها اول این که با این روش زیر




آموزش بستن شال و روسری

برای بستن روسری اگر بخواهید روسری‌تان را مدل لبنانی‌ها اين‌جا هم از روش قديمي




مدل بستن روسری ،مقنعه و چادر+عکس

برای بستن روسری اگر بخواهید روسری‌تان را مدل لبنانی‌ها این‌جا هم از روش قدیمی




بار سفر بستن

بار سفر بستن شکم برجسته، روش دوخت شلوار آموزش روسری لبنانی، آموزش دوخت




سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

دامن عصایی با روش مغزی دوزی آموزش روسری لبنانی ، آموزش دوخت بستن شال و روسری;




آموزش کامل خیاطی با خانم سیما عمرانی

آموزش دامن ترک ، آموزش مقنعه ، آموزش روسری لبنانی روش خرید: برای بستن شال و روسری




مرگ آریل شارون پس از سه سال کما

لبنانی خواستند روش بازی با اعصاب. سير تکاملي دخترا: لیست شکلکهای محبوب. بستن روسری.




رمان گشت ارشاد7

اخر سرم برای راحت کردن وجدانش و بستن دهن سامان به روش خیره شد و روسری لبنانی




برچسب :