خرید سرویس طلا
رسیدیم به خرید سرویس طلا که مثلا قرار بود ننه پارسا برام بخره و هدیه اونا باشه. قولش رو هم از قبل داده بود. یه روز عصر هستی و پارسا اومدن دنبال من تا بریم خرید. من تو دانشگاه چادر سر میکردم و آرایش هم یا نداشتم یا خیلی خیلی کمرنگ بود. حالا فکر کن عصری خسته و کوفته و با قیافه درب و داغون و چادر به سر همراه هستی خانوم که حسابی سرحال بود و رنگ و وارنگ تنش کرده بود و کلی هم آرایش داشت و پارسای حموم رفته و آب و جارو کرده رفتیم خرید! یعنی به همه چی شبیه بودم جز عروس! تو هر مغازه ای هم که میرفتیم سرویس رو میذاشتن جلوی هستی! فکر میکردن اون عروسه!!!
یه چند جایی پسندیدم اما هی دیدم هستی نه میاره. پرسیدم قشنگ نبودن؟ گفت چرا اما گرون بودن. گفتم میشه بدونم تو چه رنجی باید خرید کنم؟ گفت حدود سیصد هزار تومن!!!! درسته که سال 84 بود اما به خدا همون موقع هم با این پول امکان نداشت بتونی یه سرویس هرچند پرپری انتخاب کنی! هر چی گفتم باورشون نشد. هی گشتیم و گشتیم و هیچی پیدا نکردیم. شب شد و برگشتیم. فرداش باز همین بساط رو داشتیم. من هم یه عالمه کار داشتم و نمیتونستم هر روز هر روز برم واسه خرید سرویس و آخرش هم دست خالی برگردم. این شد که دیگه تعارف رو گذاشتم کنار و به هستی گفتم عزیزم با این پول نمیشه سرویس خرید، به مامان بگید. از طرف من هم تشکر کنید و بگید دیگه نمیخوام. اونم جلوی ما زنگ زد به ننه اش و اینا رو گفت. فکر میکنید اون چی گفت؟! خیلی ریلکس گفت باشه ولش کن، نمیخواد سرویس بخرید، برگردید بیاید شام اینجا! (فقط براش مهم بود هستی زرتی بره ور دلش بشینه!). پارسا هم خیلی شاکی شده بود. هیچی نگفت. وسط راه از هستی جدا شدیم تا بریم واسه خرید کفش عروسیم. تو راه گفتم پارسا بیا بریم یه سرویس بدل بخریم. کسی چه میفهمه که طلا هست یا نه! آبرو داری هم میشه. ناچارا قبول کرد. رفتیم و یه سرویس بدل خریدیم 10 هزار تومن. خیلی خوشگل بود. به طلا سفید هم شباهت زیادی داشت.
فرداش دیدم ننه اش زنگ زده به موبایلم. با لحن طلبکارانه ای گفت مگه من مردم که عروسم سرویس بدل بندازه؟!! امروز برید و طلا بخرید. من هم کلی تعجب کردم که ایول ننه اش یه تکونی به خودش داد.
عصرش باز همون سناریو تکرار شد. باز من و هستی و پارسا و این بار 400هزار تومن پول. بازم هیچی گیر نمیومد. ارزونترین سرویس 500هزار تومن بود. مامانش زنگ زد ببینه چیزی پیدا کردیم یا نه. وقتی دید بازم نمیشه آخرش گفت سرویس نخرید یه گردنبندی، گوشواره ای چیزی بخرید! جالبه که همون روز هستی یه پلاک توگردنی واسه خودش خرید 150هزار تومن! اما حاضر نشد 100 تومن به برادرش قرض بده تا بتونه واسه عروسش یه سرویس نیم بند بخره!!!!
از طرفی پارسا هی اصرار داشت که نورا بذار کسریش رو خودمون بذاریم اما من زیر بار نمیرفتم. نمیخواستم از جیبم پول بذارم و آخرش به اسم ننه اش تموم بشه. اما آخر سر تسلیم شدم. شصت هزار تومن گذاشتیم روش و یه سرویس پرپری و مزخرف خریدیم. قشنگ بود و ظاهرش نشون نمیداد که چقدر سبکه. اما اصلا دوستش نداشتم. انگار از اول میدونستم این سرویس خیلی دستم دوام نمیاره! (بعدا میگم که چی به سرش اومد!)
هنوز حلقه اصلی رو نخریده بودیم. واسه اینکه کم نیاریم نمیذاشتم پارسا بره سراغ حلقه و میگفتم در نهایت همون انگشتر نشون رو دستم میکنم. شانس یه بار دیگه با ما یار بود. پسرهای حاجی مرحوم (صاحبای شرکتی که پارسا توش کار میکرد قبلا) حساب و کتابهای شرکت رو رسیدگی کردن و مطالبات رو پرداخت کردن. این شد که یهو یه 500هزار تومنی اومد دستمون. پارسا هم اصلا امان نداد من حرفی بزنم! یه سره رفتیم و حلقه ای که ماهها بود نشون کرده بودیم رو از کریمخان خریدیم. یه حلقه تک و فوق العاده شیک. پر از برلیان و سنگین. عاشقش بودم و هستم! حلقه ام از سرویسم گرونتر شده بود! وقتی حلقه من اینقدر گرون شد، بابام اینا هم کم نذاشتن و پول دادن یه حلقه سنگین و ساده و شیک سفید براش خریدیم.
لباس عروسم رو هم خریدیم. یعنی از روی ژورنال انتخاب کردم و دادم برام دوختن. قیمت خریدش با اجاره اش زیاد فاصله نداشت. طبق معمول نادیای طفلکی اون مابه التفاوت رو پرداخت و اینجوری شد که لباس عروسم خریده شد (سرگذشت این لباس عروس رو هم براتون میگم).
کارتها از یه نوع ساده و ارزونترینش انتخاب شد. خدا رو شکر تالار رو از قبل کارهاش رو کرده بودیم و پولش رو هم داده بودیم. تالار تو خیابون گیشا بود. سفره عقد هم همونجا انتخاب کردیم (عقد صوری). غذا هم سه جور بود (باقالی پلو با گوشت، زرشک پلو با مرغ و جوجه کباب) و سالاد و سوپ و ژله و بستنی. سلف سرویس نبود و خواستیم سر هر میز غذاها سرو بشه. میوه رو هم صبح روز عروسی حامد داداش پارسا، رفت و از بازار خرید و بعد که مامانم اینا شستن، بردن تحویل تالار دادن. شیرینی رو هم من و پارسا صبح عروسی خریدیم و تحویل دادیم. کیک هم به یه قنادی نزدیک تالار سفارش دادیم.
یه هفته مونده بود به عروسی همه جهیزیه چیده شده بود. مبلمان و بوفه وکلا سرویس چوبیم هدیه نادیا و مامان بود (یعنی من از پولی که بابا داده بود نخریده بودمش- پوله کم بود یه جورایی و ما هم هی از سر و ته خریدها میزدیم). یه روز عصر میخواستیم بریم واسه سالن و اتاق خواب و آشپزخونه لوستر بخریم. ننه اش به پارسا گفته بود اینها رو از طرف من بخر (یعنی اون پولش رو میده) بعنوان هدیه خونه تون. ما هم غرق تو خوشحالی رفتیم خرید! اونقدر ملاحظه جیب پر از پول ننه اش رو کردیم که خدا میدونه. لوسترها با هم ست بودن. اسپرت و ساده. از اینایی که حباب دارن و پله پله آویزونن. اون سالها تازه مد شده بود. سه تاییش رو واسه حال و دو تا تکیش رو هم برای اتاق و آشپزخونه خریدیم. قیمت هر سه تا لوستر+ یه ساعتی که واسه سالنمون گرفتیم شد 150 هزار تومن. زودی هم اول بردیم خونه ننه اش تا مثلا ببینه چی خریدیم.
یه نگاه کرد و خوشش اومد. بعد رفت تو اتاق و یه پاکت داد دست پارسا که توش پول لوسترها بود. میدونید چقدر داد؟ 35 هزار تومن!!! درصورتیکه پارسا بهش گفت چند خریدیم. تازه خودش گفته بود هر سه تا لوستر رو اون میخواد بخره. چقدر حرص خوردم خدا میدونه.
با اون 35 هزار تومنی که داده بود رفتیم برای ننه اش یه ساعت مچی خریدیم (از بس سر خرید ساعت ما حرف زد آخرش از رو رفتیم و براش یه ساعت هدیه گرفتیم. اون عوضی هم یه ماه بعد ساعت رو هدیه داد به یکی از نوه هاش!) اونوقت من بی عرضه از خیر خرید ساعت عروسیم گذشتم!
خلاصه، خونه کامل بود و دیگه میشد که بیان ببینن. یه روز خاله هام و فک و فامیل مامانم اومدن و خونه رو دیدن. شب قبلش زنگ زدم به ننه پارسا و گفتم اونم بیاد با هستی و مریم و دوتا جاری دیگم. بهانه آورد و گفت یه روز بعدا خودشون میان. من هم اصرار نکردم. بعد از اون هر روز بهش میگفتم نمیاید؟ میگفت چرا، با بچه ها هماهنگ میکنم میایم. آخرش هم زنیکه نیومد! بعدا گفت که بازم همون قضیه عیدی آوردن پیش اومده. یعنی پیام بهش گفته سر دیدن جهیزیه مریم نیومدی الانم نباید واسه نورا بری! تازه سر خرید اون سرویس پرپری هم گویا کلی جنگ راه افتاده! ناراحت شدن که چرا واسه مریم نخریدید و واسه نورا خریدید؟! (واسه مریم خود پیام خریده بوده)
بعد یه روز عصر که من و پارسا رفته بودیم تو خونمون تا یه وسیله ای بذاریم، دیدم هستی داره زنگ میزنه. پارسا جواب داد. داشت آدرس خونمون رو می پرسید. چند دقیقه بعد دم در خونمون بودن. هستی و شوهرش و امید. فکر میکنید چی آورده بودن؟! یه خربزه سر راه خریده بودن، برداشته بودن آورده بودن خونه ما! شوهر دهاتیش هم هی میگفت نورا سینی و چاقو بیار ببر بخوریم! نمی فهمه که جهاز رو تازه چیدیم و هنوز خودمون تو اون خونه نرفته نباید واسه آقا وسیله پذیرایی بیارم!
نشستن خربزه شون رو کوفت کردن! بعد هم رفتن. هدیه دادن هم که بخوره تو سرشون! (ما رسم داریم موقع دیدن جهیزیه یه هدیه میدیم).
آرایشگاه و حنابندون و عروسی رو فردا میام و تعریف میکنم. در مورد آرایشگاهم یه مطلبی هست که رمزی میذارم و البته فقط مخصوص خانومهاست!
یه مطلب بی ربط : نادیا دیروز رسما طلاق گرفت و همه چی تموم شد. هنوز شوهرش نمیدونه. شاید تا آخر هفته بهش بگه.
یه مطلب بی ربط دیگه : امروز استعفا دادم! دیروز بی نهایت حرص خوردم و عصبی شدم. دیشب کلی فکر کردم و با پارسا و نادیا هم مشورت کردم. همه معتقد بودیم که موندن تو این شرکت خیلی داره فرسایشی میشه و ارزش نداره. در نتیجه امروز با 45 دقیقه تأخیر اومدم سر کار. بعدش مدیرعاملمون که بخاطر بحث دیروز در جریان ناراحتیم بود، صدام کرد و آخر سر گفتم که تصمیمم چیه. اولش قبول نمیکرد اما وقتی دید اصرار دارم، کوتاه اومد. اما مجبورم تا آخر شهریور بیام و کار رو به نفر بعدی که استخدام میکنن تحویل بدم.
خیلی احساس خوبی دارم. کلی سبک شدم. تحمل این آدمهای کثیف و پست واسم غیرممکن شده بود. از صبح نشستم به تایپ این مطالب واسه شما. تلفن حرف زدم. رزومه فرستادم و ... دست به هیچ کار شرکت نزدم. عصر هم کلاس زبان دارم وگرنه اصلا امروز نمیومدم شرکت.
از طرف یه دوستی دعوت به کار شدم. این دوست چون آقاست یه ذره دودل هستم. گرچه تا به حال هیچ حرکتی نکرده که بخوام بهش بدبین باشم اما از اونجایی که تو اینجور موارد خیلی خوش شانس هستم! میدونم که بعدا مشکل پیش میاد.
مصاحبه دیروز هم خوب بود.
امروز هر دو تا موبایلم رو جا گذاشتم! البته امیدوارم تو خونه جا گذاشته باشم نه اینکه تو تاکسی انداخته باشمشون! شب معلوم میشه!!!
کامنتهاتون رو فردا جواب میدم. شرمنده بابت تأخیرم.
مطالب مشابه :
خرید سرویس طلا
رسیدیم به خرید سرویس طلا که مثلا قرار بود ننه پارسا برام بخره و هدیه اونا باشه. قولش رو هم از قبل داده بود. یه روز عصر هستی و پارسا اومدن دنبال من تا بریم خرید.
سمیرا( سرویس طلا)
یک ماه قبل از عروسی من و رضا بود... قرار بود من و رضا بریم واسه خرید سرویس طلا... خواهری بزرگم خونه تنها بود خود رضا دعوتش کرد باهامون بیاد...پسملیش رو داد به مامی و
ديروز تو بازار طلا
همين طور كه تو بازار طلا قدم ميزدم و راه ميرفتم و از ديدن طلا ها لذت ميبردم . يه دفعه ياد اون روزا ... و موقع خريدن سرويس به من ميگفت حالا از من طلا ميخواي ؟؟؟؟ و من چقدر زجر
ماجرای خرید سرویس طلا
همیشه سلام به سامم این دفعه سلام به دوست جونام. وای از دیروز دلم نمیخواد چیزی بگم که نمیدونید چی شد. خیلی شب بدی بود. آخه رفتیم برای خرید سرویس که همون مغازه اول
سرویس طلای دختر خاله ... :)
سرویس طلای دختر خاله ... :). سه شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۲ :: 1:32 :: نويسنده : محمد حامد. دختره تو گوگل سرچ کرده: قیمت سرویس طلای دختر خاله م؟ . . . . . . گوگل پاسخ داده :
سرویس قیمت روز و لحظه ای طلا و سکه
مهربان سیتی (شهر مهربان) - سرویس قیمت روز و لحظه ای طلا و سکه - در مورد وقایع و اتفاقات و مسائل روز شهر مهربان ( آذربایجانشرقی )
عکس سرویس طلای خودم(دلسا)
دوستای گلم اینم عکس سرویس طلای منه 51 گرمه سال 90، 4700 گرفتیم،ببخشید با گوشی عکس گرفتم بی کیفیته. برچسبها: سرویس طلا, عکس طلا
برچسب :
سرویس طلا