خوشا شیراز و وضع بی مثالش: سفرنامه ی شیراز 19 و 20 آبان 1389
طبعا" ترجیح میدادم با اتوبوس نرم که پام کمتر اذیت شه. برای رفت بلیت هواپیما گرفتم. اون هم توپولف! برای برگشت هم بلیت قطار گرفتم. چند نفر از دوستان خواستن من رو از رفتن با قطار منع کنند که موفق نشدند. چند ماه قبل ایمیلی در این رابطه دیده بودم و می دونستم که پروژه هنوز نیمه تمام بود که افتتاح شد.
به یکی از مسوولین همایش که شماره شون در سایت بود زنگ زدم و پرسیدم برای افرادی مثل من که سه شنبه می رسند شیراز، محلی برای اسکان در نظر گرفته شده یا نه. که پاسخشون منفی بود. گفتند می تونید طوری هماهنگ کنید که چهارشنبه صبح شیراز باشید. گفتند هتل از ساعت شش صبح پذیرش داره. می دونستم که هتلها ساعت دو بعد از ظهر اتاق تحویل میدن ولی به نظرم طبیعی بود که همایش با هتل هماهنگ کرده باشه که زودتر اتاق تحویل داده بشه.
نمی دونستم سه شنبه شب چه کار کنم. مخصوصا که دوستم هم نمی خواست با هواپیما بیاد و با اتوبوس، صبح چهارشنبه وارد شیراز می شد. نمی دونم چرا گیر داده بودم که مثل یکی از دوستانم که همیشه سفرهای کم خرج میره من هم تا جایی که ممکنه صرفه جویی کنم. البته با این حساسیتی که روی تمیز بودن محل اسکان و کیفیت غذا دارم طبعا" کارم سخت بود.
همایش، چهارشنبه شب برای ما هتل آپارتمانی رو در نظر گرفته بود. اصلا این فکر رو که پنج شنبه عصر برگردم تهران نمی خواستم راه بدم. مگه میشه تا شیراز رفت و آثار تاریخی رو ندید! ضمن اینکه چند سال قبل وقتی از راه پارسه به پاسارگاد رفتیم ساعت بازدید تمام شده بود و دست از پا درازتر برگشتیم. این بار بی برو برگرد باید می رفتم پاسارگاد. از طرفی قطار هم شنبه برمی گشت تهران، پس باید برای سه شب فکری برای اسکان می کردم. (قطار تهران-شیراز روزهای یکشنبه و سه شنبه از تهران حرکت میکنه و روزهای شنبه و دوشنبه از شیراز)
کم کم داشتم از سفر منصرف می شدم که دوستم مریم که در شیراز زندگی می کنه دعوتم کرد به منزل او بریم. چون تنها نبودم و از طرفی سه شب زیاد بود برای مزاحم شدن، نپذیرفتم و او گفت که سعی میکنه برام خوابگاه بگیره.
خلاصه قرار شد شب اول برم خوابگاه (چقدر هم که خلاصه بود)
سه شنبه هواپیما با نیم ساعت تاخیر بلند شد. خانمی که کنارم نشسته بود خیلی ابراز ناراحتی می کرد. میگفت که آژانس به دروغ گفته که توپولف نیست! خیلی میترسید. گفت امکان نداره با توپولف برگرده. سعی کردم آرومشون کنم. هنوز تلاشهام به نتیجه نرسیده بود که پسر بچه ی حدودا" هفت ساله ای که پشت سر ما نشسته بود از مادرش پرسید مامان ما الان سقوط می کنیم؟ نمیدونستم دیگه اون خانم رو چطور آروم کنم. کلافه بود. مونده بودم یک پسر بچه چرا باید بدونه که امکان داره هواپیما سقوط کنه. فارغ از خانم کناری، آرامش عجیبی داشتم. هر چی فکر کردم اگر الان سقوط کنیم چی میشه دیدم اصلا ناراحت نمی شم. نه اینکه مرگ رو دوست داشته باشم ولی حس می کردم چیزی هم پایبندم نکرده به این دنیا.
جا می مانم
و ماندن دلیل می خواهد رفتن اما به معنای تمام شدنِ دلایلِ ماندن نیست. ماندن هم، انگار همیشه به معنای داشتن ِدلیل برایِ ماندن نیست. گاهی فقط چارهی دیگری نیست... برای ماندن... یا رفتن.*فقط میموند ناراحتی خانواده و دوستان که دیگه کاری از دست من برنمی اومد. خودشون باید همدیگه رو آروم می کردن دیگه. فکر یکی از آشنایان که سال قبل (در پرواز ایران-ارمنستان که هواپیما سقوط کرده بود) به همراه همسر و دوستش فوت کرد از سرم خارج نمی شد. خانواده اش خیلی اذیت شدن. ولی به نظر خیلی ها این بهترین نوع مرگ در یک حادثه است. شاید هم آرامشم برای این بود که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد و باید به خلبان و توپولف جان! اعتماد می کردم.
وقتی رسیدم شیراز یک تاکسی گرفتم و رفتم خوابگاهی که قبلش دوستم برام مجوز اقامت در اونجا رو گرفته بود. به اتاق دوست مشترکمون پوران رفتم. دو هم اتاقی به نام زینب و خدیجه داشت. خیلی بچه های مهربون و خونگرمی بودن. من و پوران که هم رشته بودیم شروع به صحبت در مورد دانشگاه و رشته و اهدافمون کردیم. نفهمیدم کی خدیجه و زینب غیبشون زد. دوزاریم افتاد که اینقدر ما حرف زدیم اونها فرار کردن و رفتن اتاق مطالعه. کم مونده بود از خجالت برم تو زمین. بعد از شام بچه ها اومدن. تا نصف شب کلی با هم حرف زدیم. خیلی هم صحبتهای خوبی بودن. دلم نمی اومد بخوابم ولی چاره ای نبود. صبح ساعت شش باید بیدار می شدم. در تماسی که با مسوولین سمینار داشتم گفته بودن از شش صبح هتل پذیرش داره. ترجیح میدادم همون اول صبح وسایلم رو ببرم به هتل که بعدش دوباره به خوابگاه برنگردم و بچه ها رو تو دردسر نندازم. تا صبح خیلی بد خوابیدم. هر ساعت بیدار می شدم. می ترسیدم خواب بمونم. آخه سابقه ام خرابه. زیاد پیش اومده بدون اینکه اصلا متوجه باشم ساعت موبایل رو قطع کنم.
صبح که رفتم هتل خیلی حالم گرفته شد. پذیرش هتل گفت زودتر از ساعت دو اتاق تحویل نمیدن. بعد از کمی بحث، گفت ده نفر دیشب اومدن و اسکان داده شدن. نزدیک بود وا برم. آخه مسوول همایش به من گفته بود شب قبلش هتل نمی دیم. پذیرش گفت می تونید برید همون اتاقی که بچه های دیشب اونجا بودن. به اتاق و در واقع سوئیت رفتم. دیدم وقتی شب قبل من داشتم از خجالت می مردم که مزاحم بچه های خوابگاهی شدم، بقیه خوشحال و خندون در هتل بودن! خلاصه اینطور که فهمیدم وقتی دو هفته پیش من تماس گرفتم قرار نبوده شب هم از هتل اتاق بگیرن و بعدش برنامه عوض شده و گویا دلشون برای مسافرهایی که زود میان سوخته. خیلی حالم گرفته شد. من چند باری همایش دانشجویی رفتم. می ترسیدم این همایش هم مثل یکی از همایش های بی برنامه ای باشه که قبلا" رفته بودم. ولی خدا رو شکر ترسم بیجا بود و تا آخرین روز تقریبا هیچ چیز آزار دهنده ی دیگه ای پیش نیومد.
دوستم زهرا هم ساعت هفت صبح رسید هتل.
پس از صبحانه با دو نفر از بچه های دانشگاه شیراز، ندا و فریبا، که مسوول اسکان بودن و سایر مهمانها راهی دانشگاه شدیم.
دانشگاه شیراز، خیلی بزرگ بود. از درب اصلی دانشگاه تا دانشکده ی علوم انسانی که همایش در اونجا برگزار میشد پنج شش دقیقه با اتوبوس تو راه بودیم.
ازقسمتهای مرتفع دانشگاه تمام شهر پیدا بود.
لباسهای فرم مسوولین همایش زیبا بود. خانمها همه مانتوی سارافونی پوشیده بودن با یک بلوز بنفش در زیر اون و یک شال گردن بنفش که به شکل کراوات روی مقنعه گره زده بودن. آقایون هم پیراهن یاسی رنگ با کت و شلوار طوسی.
اواخر سال در دانشگاه ما کنفرانس مدیریت برگزار میشه و من تمام مدتی که در سمینار وقت آزاد داشتیم در حال پیدا کردن نقاط قوت و ضعف همایش شیراز بودم که در مورد کنفرانس دانشگاه خودمون بتونم به مسوولین سفارش کنم که اونها رو مدنظر قرار بدن.
خوشبختانه اکثر مقالات همایش از سطح علمی خوبی برخوردار بودن.
تا ظهر دانشگاه بودیم. من و زهرا برای ساعت ناهار و نماز فرار کردیم و رفتیم هتل. برای ساعت سه و نیم برگشتیم. تا شش دانشگاه بودیم. بعد شنیدم که قراره با مسولین همایش بریم حافظیه و سعدیه. خیلی ذوق کردم. دلم برای حافظ تاپ تاپ می کرد. یکی از اساتید دانشگاه شیراز، آقای دکتر نداف هم همراه ما اومدن. خیلی خوشم میاد وقتی می بینم یک استاد اصرار نداره بین خودش و دانشجویان فاصله بندازه.
تو سعدیه که بودیم یک دفعه دیدم آستین مانتوم پاره شده. نمیدونم کی پاره شده بود. اصلا متوجه نشدم. خدا میدونه چند نفر به من خندیدن. شانس آوردم یک کاپشن همراهم بود و پوشیدمش. با اینکه نازک بود ولی داشتم از گرما خفه می شدم. فکر نمی کردم هوای شیراز اینقدر خوب باشه. بیشتر لباس گرم همراهم بود. نمیدونم شیرازی ها با دیدن یقه اسکی من چه فکری پیش خودشون می کردن. یاد فرهاد جم افتادم. نمیدونم چرا تابستون و زمستون همیشه یقه اسکی می پوشه.
وقتی رفتیم حافظیه، از گروه جدا شدم. دلم می خواست تنها باشم. چند نفر از دوستانم سفارش کرده بودن در حافظیه برای اونها فال بگیرم. نمی دونستم قراره بعد از همایش بریم حافظیه. برای همین دیوان حافظم رو بر نداشته بودم. خوشبختانه نرم افزار دیوان حافظ و فال حافظ روی گوشی موبایلم بود. برای دوستانم تفالی زدم. برای خودم نمی دونستم چه کار کنم. نمی دونم چرا حافظ همیشه جواب بی ربط به سوالات من میده. البته فقط وقتی خودم کتاب رو باز می کنم این طور میشه. کنار پله ها نشسته بودم که دیدم آقایی اونجا در حال خوندن شعر هستن. چند نفری از ایشوون خواستن کتاب رو باز کنند. من هم از خداخواسته، خواهش کردم برای من فال بگیرن. قبلش هم با حافظ اتمام حجت کردم که با ابهام و سربسته و با کنایه جواب نده. یک جواب رک و پوست کنده می خواستم. بعد از باز کردن کتاب یک نگاه معنی داری به من کردند و گفتند که عالی اومده. شعر رو خوندم. شوکه شدم. حتی یک لغت خیلی خاص که در سوال من بود، در جواب حافظ دیدم.
شب که رفتیم هتل، با الیکا و مریم و ندا و فریبا هم اتاق شدیم. دوباره تا نصف شب حرف زدیم.
فردا هم همایش به خوبی برگزار شد. مجری همایش صدای خوبی داشت و لغات رو خوب ادا می کرد. ولی شعری از قیصر امین پور رو به شاملو نسبت داد و در صحبتهاش گفت خیام شیرازی. البته بلافاصله متوجه شد و گفت بس که اینجا همه ی شعرا رو به شیراز نسبت میدن، ما هم عادت کردیم. بعد هم با اعتماد به نفس کامل گفت اگه مجری تپق نزنه پس کی باید تپق بزنه!
اختتامیه ی همایش خیلی خوب بود. شاید چون همایش دانشجویی بود و بار احساسی زیادی داشت. هنگام اعطای جوایز، یکی از خانمها که مقاله اش انتخاب شده بود، جایزه رو به مادرش تقدیم کرد. نمی دونم چرا یک دفعه بغض کردم. از معدود دفعاتی بود که اشک شوق میریختم.
بعد از اتمام مراسم عکس یادگاری انداختیم. بعد هم به همراه مسوولین همایش رفتیم باغ ارم. ساعت بازدید از باغ ارم تا ۱۷ بود. ولی با هماهنگی مسولین دانشگاه و همایش ساعت ۱۸ در باغ رو برای ما باز کردن. خیلی حس خوبی بود در اون ساعت در باغ باشی.
هوا عالی بود و باغ هم خلوت. من و مریم و زهرا از گروه جدا شدیم و رفتیم انتهای باغ. تا می تونستیم از هم عکس گرفتیم. کلی ادا و اطوار در آوردیم که اگر در حالت عادی بود و مردم در باغ بودن عمرا" نمی تونستیم از این کارها کنیم. یک پا فیلم هندی شده بود. از پشت درختها سرک می کشیم و عکس می گرفتیم و هزار تا مسخره بازی دیگه که نمی تونم بگم. کاش می شد چند وقت یک بار مثل اون شب بچه شد. کاش می شد نگران حرف و قضاوت دیگران نبود. خلاصه جای همه تون خالی. هر چند اگه همه ی شما بودید، من دیگه نمیتونستم این همه شیطنت کنم.
ساعت شش و نیم جلوی درب باغ قرار داشتیم و بعد هم برگشتیم هتل.
شب رو در همون هتل اتاق گرفتیم. البته به خرج خودمون.
قرار بود صبح جمعه به همراه چند نفر از دوستان که دانشجوی دانشگاه شیراز بودن بریم پارسه. دلم می خواست زودتر راه بیفتیم که مثل چند سال قبل، از دیدن پاسارگاد محروم نشیم. خوشبختانه بچه ها حدود ساعت هشت و نیم اومدن. حدود نیم ساعت بعد به پارسه رسیدیم. این بار هم مثل دفعه ی قبل، از دیدن باقیمانده ی کاخهای قدیمی همزمان شگفت زده و متاسف بودم. شگفت زده از این جهت که در آن زمان چگونه چنین بناهایی ساخته شده و متاسف از اینکه قسمت اعظم بنا از بین رفته.
در اکثر قسمتها، روی دیوارهای بنا تابلویی بود مبنی بر اینکه این دیوار اثر تاریخی است و روی آن راه نروید. ولی متاسفانه تابلوها همه فارسی بودند و هیچ تابلوی اخطار انگلیسی ندیدم. در نزدیکی یکی از تالارها، فرزندان یک خانواده ی چینی (یا یکی از کشورهای آسیای جنوب شرقی) روی دیوارها راه می رفتند. کلافه مان کرده بودند. پدر و مادرشون هم به آنها هیچ نمی گفتند. هر چی به بچه ها گفتم یکی بره جلو و تذکر بده کسی حاضر نشد. بالاخره خودم رفتم و به آنها گفتم که این بنا تاریخی است و نباید روی آن راه بروند. البته بعد متوجه شدم که انگلیسی هم بلد نیستند. خلاصه با ایما و اشاره به آنها فهموندم که فرزندانشون رو از اونجا ببرند.
مقبره چند تن از پادشاهان، بالای کوه کم ارتفاعی در شرق کاخها است. بالا رفتن از کوه چندان سخت نبود. اون روز کفش اسپرت پوشیده بودم که از پیاده روی کمتر خسته بشم. هنگام بالارفتن از کوه خیلی نگران بودم که نکنه پام پیچ بخوره و دوباره بیفتم توی دردسر. خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. پایین آمدن از کوه سخت تر بود و به توصیه ی یکی از دوستان پایم را کج میگذاشتم که امکان پیچ خوردن پایم کمتر بشود. مریم هم خیلی اذیت شد، چون کفش پاشنه دار پوشیده بود.
به مقبره ها که رسیدیم طبق عادت معمول خواستم فاتحه بخونم. بعد فکر کردم اینها که عربی بلد نیستن! برای همین به فارسی برایشان طلب مغفرت کردم که اگر روحشان شنید سر در بیاورد چه گفتم و خوشحال شود.
بعد از بازدید از پارسه، برای صرف ناهار به رستوران رفتیم. در اطراف پارسه چندین رستوران بود که ظاهرا خوب بودند. رستورانی هم که ما رفتیم غذای خوبی داشت.
یک چیزی که فراموش کردم بگم، بازدیدکنندگان اجازه ی بردن کوله پشتی و کیف بزرگ را به داخل محوطه ی پارسه ندارند و باید کیف و کوله را به امانتداری بسپارند.
پس از ناهار به سمت نقش رستم حرکت کردیم. معبد یا ساختمانی که در نقش رستم بود بسیار با شکوه بود.
زیاد اونجا نموندیم. نگران بودیم که پاسارگاد بسته شود.
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که به پاسارگاد رسیدیم. احساس خوبی داشتم. ظاهرا یک مقبره ی ساده بود ولی شکوه و عظمت خاصی داشت.
چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که اگر نگهبان می دید که افرادی که در حال گرفتن عکس هستند زانویشان به زمین برخورد کرده، تذکر می داد و می گفت زانو نزدید، ممکن است دچار مشکل شوید. در تمام مدتی که آنجا بودیم هم یک آقا با موتور در محوطه می چرخید و احتمالا نظارت می کرد که کسی زانو نزند و سجده نکند.
بعد از پاسارگاد هم بقایای چند کاخ در نزدیکی آن را دیدیم.
ساعت نزدیک شش بود که به سمت شیراز حرکت کردیم.
برای اینکه با آرامش بتوانید از تمام قسمتهای پارسه و نقش رستم و پاسارگاد دیدن کنید، بهتر است که حدود هفت و نیم صبح از شیراز حرکت کنید. ساعت بازدید از این مکانها حداکثر پنج عصر است. البته این ساعات برای پاییز و زمستان است و از فصول دیگر اطلاعی ندارم.
یک مطلب دیگر، بعضی شبها در پارسه برنامه یا جشن نور و صدا است که شنیدم برنامه ی جالبی است. اگر همزمان با اقامت شما در شیراز این برنامه برگزار می شد آن را از دست ندهید.
اگر وسیله ی نقلیه ی شخصی برای رفتن به پارسه نداشتید حتما از شیراز یک ماشین برای تمام روز کرایه کنید. کمترین قیمتی که ما برای بازدید از این مکانها پیدا کردیم پنجاه هزار تومان بود.
اگر باز هم می خواهید ارزانتر از این مکانها بازدید کنید، می توانید به ترمینال کار-اندیش شیراز بروید و از آنجا با تاکسی تا مرودشت رفته و از مرودشت برای تمام روز ماشین کرایه کنید.
شب شده بود که به شیراز رسیدیم. خسته تر از آن بودیم که برای بازدید مکان دیگری برویم. از طرفی دوستم مریم هم ما رو به منزلش دعوت کرد. شب رو در منزل مریم موندیم. فردا خیلی جاها بود که باید می دیدم.
روز شنبه دیگه رکورد شکوندیم. از تمام مکانهای زیر بازدید کردیم:
ارگ کریمخانی، نارنجستان قوام، مسجد نصیرالملک، خانه ی زینت الملوک، باغ عفیف آباد، باغ ارم، حمام و مسجد و قسمتی از بازار وکیل، موزه ی پارس و مزار کریمخان زند، سرای مشیر و در نهایت مسجد شاهچراغ
اول صبح رفتیم باغ ارم. با اینکه دو روز قبل هم اونجا بودم، ولی چیزی از جاذبه های باغ برای من کم نشده بود. برگ بعضی درختان زرد و نارنجی بود. برخلاف برگهای درختان در پاییز ِ تهران که از شدت آلودگی اکثرا قهوه ای است، برگهای درختان شیراز خیلی خوشرنگ بودند. قطعا" باغ ارم در آذر ماه جلوه ی خاصی خواهد داشت.
در باغ ارم گونه های مختلف گیاهان به چشم میخوره و به همین دلیل باغ گیاه شناسی هم نامیده میشه:
در کنار آبگیری که در گوشه ای از باغ بود کمی نشستیم و کمی بیشتر از کمی، عکس انداختیم. آبگیر پر از ماهی های قرمز بود.
اصلا" نمی شد از باغ ارم دل کند، ولی چاره ای نبود. یک لیست طویل داشتم که باید حتی المقدور آنها را می دیدم.
بعد به باغ عفیف آباد رفتیم. عفیف آباد یک محیط نظامی بود که سربازان زیادی در آن مشغول کار بودند. فرصت گشت و گذار در باغ را پیدا نکردیم. چرخی در ساختمان باغ زدیم. طبقه ی بالا وسایل قدیمی از دوران پهلوی بود، چیزی شبیه به وسایل کاخ نیاوران و سعدآباد.
طبقه ی پایین موزه ی اسلحه بود که جذابیت چندانی برای من نداشت. دو تانک هم در باغ بود که از یکی از سربازها که ارشد سایرین بود خواستم که به روی تانک برویم و عکس بگیریم. حس کردم شاخهایش دارد از زیر کلاهش می زند بیرون. گفت خانم مگه تابه؟ می تونید جلوش بایستید و عکس بگیرید.(این رو که خودم می دونستم) راس ساعت دوازده باغ عفیف آباد بسته شد.
به ارگ کریمخانی رفتیم. نمی دونم چرا ستونها یا برجهای گوشه های ارگ، کج شده بود. مثل برج پیزا.
وقتی به مسجد نصیر الملک رسیدیم ساعت دوازده بود. متصدی می گفت بروید ساعت پنج بیایید. خودمان را کشتیم که آقا جان ما قراره امشب از شیراز بریم. وقت دیگه ای هم نداریم. می گفت می خواستین اول بیاین اینجا؛ رفتید همه جا خوش گذروندید، آخر سر یاد مسجد افتادید. اکثر دوستانم می دونن که من عاشق مسجد نصیرالملک هستم. حاضر بودم یک ساعت با اون مرد چونه بزنم ولی برم داخل مسجد. بالاخره هم رفتیم.
خانه ی زینت الملوک هم که عالی بود. دانشجویان یکی از دانشگاهها به همراه استاد خود برای بازدید اومده بودند. خوشبختانه همه ی اونها برای بازدید از مجسمه ها رفتن به اتاق زیر زمین.
من و زهرا رفتیم به ساختمان اصلی. فقط یک خانم می تونه درک کنه که ما از دیدن یک اتاق آینه کاری، با آینه های رنگارنگ بزرگ که در اون ساعت فقط به ما اختصاص داشت چه ذوقی کردیم. خودمون رو خفه کردیم اینقدر عکس گرفتیم.
نارنجستان قوام هم که دیگه نیاز به تعریف نداره. مخصوصا سقف طبقه ی دوم ساختمان. عالی بود. می شد ساعتها زیر سقف بخوابی و به نقاشیهای اون چشم بدوزی، بی آنکه دلت بیاد پلک بزنی.
حمام وکیل خوشبختانه مثل گذشته رستوران نبود. موزه ی فرش و گبه و ... شده بود. گبه ها خیلی زیبا بودن. دلم ضعف می رفت که آنها را داشته باشم. به همه جای حمام سرک کشیدیم. خیلی از جاهای حمام آسیب زیادی دیده بود. حدس می زنم خرابی، ناشی از آشپزی در زمانی بود که حمام را رستوران کرده بودند. باید مسوولین میراث فرهنگی آن زمان شیراز را ... .
در مسجد وکیل هم که باید چادر سر می کردیم. یک گروه توریست هم برای بازدید اومده بودند. می دونستم که تا چند سال قبل ورود غیرمسلمانان به مساجد ممنون بود. یادم میاد که همسر یکی از اقوام که مسلمان نبود، خیلی از این برخورد ناراحت شده بود. من تا حالا به کلیسا نرفتم. ولی خیلی ناراحت می شم اگر روزی من رو به دلیل مسلمان بودن به کلیسا راه ندن. دیگه وقت نداشتیم بایستیم ببینم میتونن برن داخل یا نه.
در بازار وکیل، از سمتی وارد شدیم که راسته ی پارچه فروشها بود. پر از پارچه های رنگارنگ. فقط گذرا نگاه کردیم و رفتیم.
بعد هم به سرای مشیر رفتیم. اونجا یکی از بهترین جاها برای خرید سوغاته. پر از ظروف خاتم کاری و میناکاری. پر از جواهرآلات و بدلیجات و زیورآلات سنگی و ... . البته قیمت تمام اجناس بالا بود. ما هم فرصت نداشتیم که قیمت چیزی رو با جاهای دیگه مقایسه کنیم.
ساعت خیلی سریع می گذشت. دلم می خواست دوباره به حافظیه برم. دلم اونجا بود. فقط نیم ساعت اونجا بودیم. از طرفی برای دوستم هم خیلی مهم بود که حتما به شاهچراغ بریم. من قبلا به شیراز اومده بودم. ولی دوستم برای بار اول بود. برای همین دلم نیومد بگم بی خیال شاهچراغ بشیم. هر چند وقتی رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم. حسن ختام خوبی برای شیرازگردی بود. سعی کردم تمام افرادی رو که برام مهم هستن و دوستشون دارم به یاد بیارم و برای اونها دعا کنم.
با عجله رفتیم منزل مریم و بعد به سمت راه آهن راه افتادیم.
ایستگاه راه آهن در شهرک صدرا واقع شده. حدود نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه در راه بودیم. هرچند وقتی رسیدیم دیدیم ایستگاهی وجود نداره و از ماشین که پیاده شدیم، بلافاصله سوار قطار شدیم.
قطار هم برخلاف انتظارم که فکر می کردم مثل قطارهای مشهد شام و صبحانه سرو می کنن، غذایی سرو نمی کرد و خودمون از رستوران غذا خریدیم.
یکشنبه ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود که به تهران رسیدیم.
باز هم ترافیک، دود، سر و صدا ...
سال بعد اردیبهشت در شیراز خواهم بود. نمیشه فصل بهارنارنج شیراز رو ندید ...
در خاتمه لازم می دونم از مسوولین همایش علی الخصوص خانمها اسدی، شایسته، نصیری و آقایان دانشور، کویری و دوستان عزیزم مریم، فاطمه، پوران، زینب، خدیجه و آقایان هادی و حجت و همسفر خوبم زهرا تشکر کنم.
* شعر از وبلاگ http://fatemehseifan.blogspot.com/2010/11/blog-post_1159.html
مطالب مشابه :
قطار شیراز - اصفهان
با راه اندازی قطار شیراز - اصفهان و برقی شدن قطار اصفهان - تهران ، شیرازی ها ۵ ساعته به تهران
گزارش یک روز سفر با قطار شیراز تهران
مرودشتی - گزارش یک روز سفر با قطار شیراز تهران - مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
قیمت بلیط حمل خودرو با قطار
تهران-مشهد 1140000ریال واگن حمل خودرو متصل به قطار های مسافری طوس فوق العاده۸(لوکس ۴ تخته)وقطار
قطار اصفهان تهران
اصفهان امروز - قطار اصفهان تهران - اصفهان پایتخت فرهنگ و تمدن ایران خوب بد شیراز;
راه آهن اصفهان
تسریع وزارت راه و شهرسازی در اجرای قطار سریع السیر اصفهان-تهران از افزایش قطار شیراز
قطار خط آهن شیراز
Iranian Vienna - قطار خط آهن شیراز - سایت اطلاع رسانی به ایرانیان مقیم اتریش Iranian Vienna
خوشا شیراز و وضع بی مثالش: سفرنامه ی شیراز 19 و 20 آبان 1389
نوبهار زندگی - خوشا شیراز و وضع بی مثالش: سفرنامه ی شیراز 19 و 20 آبان 1389 - تهران گردی، طبیعت
مشهد به تهران مسير اول 880 كيلومتر، مسير دوم935كيلومتر
مسیر پیشنهادی اول:ازمشهد به تهران ۸۸۰ كيلومتر. مسير يابي:مشهد، ملك آباد،نيشابور،سبزوار
قطار دوطبقه اتوبوسی در کاشان راه اندازی میشود
قطار دوطبقه اتوبوسی در مسیر اصفهان _کاشان_تهران راه اندازی میشود. به گزارش
برچسب :
قطار تهران شیراز