رمان احساس خاموش 24

امشب خواستگاری بهار جونمه..متین رضایی قراره بیاد خاستگاریش..البته بهار از همین الان اعلام کرده که اگه اجازه میده متین بیاد خاستگاریش فقط قصدش اینه که یه مدت باهاش در ارتباط باشه تا بیشتر بشناسش..میخواست زیر نظر خانواده ها این رابطه باشه..بهش حق میدادم..اینجوری خیلی بهتر بود..مامان اول قبول نمیکرد میگفت اینجوری اسمش میاد روت..اما اینقدر دوتایی باهاش حرف زدیم تا راضی شد..

حالا هم امروز نرفتم کارخونه تا کمک مامان و بهار باشم..امیرعلی هم گفته بود خودشو زود میرسونه..از شب تولد رابطه منو امیر خیلی خیلی بهتر شده..مثل دوتا دوست کناره هم زندگی میکردیم..باهم مینشستیم حرف میزدیم..شوخی میکردیم..کل کل میکردیم..از این موضوع راضی بودم..چون اصلا نمیتونستم تحمل کنم مثل خروس جنگی همش بهم بپریم..


کت شلوار مشکی پوشیده بودم و موهامم ریخته بودم دورم..یه ارایش ملایمی هم کرده بودم..از اتاق سابقم که تو خونه مامان اینا بود اومدم بیرون و رفتم تو سالن..

بهار نشسته بود رو مبل و خیره شده بود به رو به روش..هیچ اثری از خوشحالی تو صورتش پیدا نمیشد..نمیدونم اگه خوشش نمیاد از متین چرا بهش اجازه داده تا بیاد خاستگاریش..کنارش نشستم..

یه کت دامن دودی پوشیده بود..دامنش کوتاه بود تا رو زانوش..یه جوراب شلواری مشکی هم زیرش پوشیده بود با صندل ها پاشنه دار دودی..موهاشم بالاسرش جمع کرده بود..دستمو گذاشتم رو دستش..برگشت نگام کرد..با لبخند دستشو نوازشی کردم و با تشویش و نگرانی گفتم:
-چرا خوشحال نیستی؟!..
لبخند غمگینی زد و گفت:
-خوشحالم..
با دلهره گفتم:
-اره از لبخندت معلومه چقدر خوشحالی..تو که دوسش نداری چرا اجازه دادی بیاد خاستگاری؟..
با همون لبخند گفت:
-شاید بتونم دوسش داشته باشم؟..
-با شاید و اما و اگر نمیشه یه زندگی رو پِی ریزی کرد..چرا میخواهی با کسی باشی که احساسی بهش نداری..تو هنوز خیلی وقت داری..
-شاید اونی که من دوست دارم دوسم نداشته باشه..اونوقت چی؟!..
با تعجب و شوکه گفتم:
-کیو دوست داری؟..
-بی خیال مهم نیست!..در کل گفتم!..
اخمام رفت تو هم:
-یعنی چی؟..تو یکی دیگه رو دوست داری بعد به یکی دیگه اجازه دادی بیاد خاستگاریت؟..از کجا معلوم اونم دوست نداشته باشه..چرا با زندگی خودت بازی میکنی؟!..
-اگه دوسم داشت وقتی فهمید قراره برام خاستگار بیاد یه کاری میکرد..
-تو باید برا عشقت بجنگی..اگه واقعا یه عاشقی باید به دستش بیاری..
-با شکستن غرورم؟..نمیشه باران..نمیخوام گدایی عشق کنم..
-اصلا اونی میگی کی هست؟!..
-چه فرقی داره؟..
-معلومه که فرق داره..شاید اونم دوست داشته باشم..
-فرقی نداره..میدونم دوسم نداره..وگرنه اینقدر بی تفاوت نسبت به خاستگاریم رفتار نمیکرد..
-مگه میدونه امشب خاستگار میاد برات؟..بگو ببینم کیه؟..من میشناسمش؟!..
سرشو تکون داد..اه کوتاهی کشید و گفت:
-میشناسیش!..
با دهن باز گفتم:
-کیه؟!..
نگاه پر از درد و غمگینی بهم انداخت و گفت:
-امیرمحمد!..
شوکه و یکه خورده نگاهش کردم..دهنمو عین ماهی باز و بسته کردم اما صدایی ازش خارج نشد..با حیرت نگاهش کردم و نامفهوم گفتم:
-امیرمحمد!..
با چشما گرد شده خیره شدم بهش که سرشو انداخته بود پایین..کم کم ذهنم به کار افتاد..بهار و امیرمحمد؟؟؟؟!!!..با صدا بهار حواسم جمع شد:
-اگه منو دوست داشت وقتی فهمید قراره برام خاستگار بیاد عکس العمل نشون میداد..اما اون یه تبریک گفت و رفت..
دهن خشک شدم و باز کردم و گفتم:
-چرا امیرمحمد؟!..
با غم نگاهم کرد و گفت:
-نمیدونم..عشق که این چیزا سرش نمیشه!..
هنوز تو بهت بودم اما سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تا بتونم بهارو راهنمایی کنم:
-چرا نمیخواهی براش بجنگی؟..دو روز دیگه شرمنده خودت و احساست میشی!..
-من هیچ رفتار امیدوار کننده ای از امیرمحمد ندیدم که دلم خوش باشه..
-اما اینکه میخواهی با یکی دیگه اونو فراموش کنی اشتباه محضه..تو باید اول اونو از دلت بیرون کنی بعد اگه تونستی یکی دیگه رو انتخاب کنی..
-باران من با یه نگاه عاشق نشدم که حالا بتونم اینقدر راحت فراموشش کنم..من با چشم باز اول امیرمحمد رو شناختم بعد عاشقش شدم..خیلی شبیه خودمه..برا همین راحت تو دلم جا باز کرد برا خودش!..
-بهار انتخاب با توئه..ولی با زندگیت بازی نکن..فکرت و دلت پیش یکی دیگه باشه اما خودت پیش یکی دیگه بزرگترین عذاب برا ادمه..تو فکر میکنی میتونی متین رو جایگزین امیرمحمد کنی؟..مطمئن باش هر روز میشینی هِی این دوتا رو باهم مقایسه میکنی..امیرمحمد اینجور بود پس چرا متین اینجوری نیست..امیرمحمد با من شوخی میکرد اما متین سنگینِ و اهل شوخی نیست..امیرمحمد با من همه وسایلا شهربازی رو سوار شد اما متین اینکارو نمیکنه چون میگه این کارا بچه بازیه..امیرمحمد یک لحظه اروم نمیشینه همش اتیش میسوزونه اما متین اروم و ساکته..اینا شاید کوچیک باشه اما بعدا جلو چشمت بزرگ میشه..


یه اه کشید و چیزی نگفت..دوباره فشاری به دستش وارد کردم و ادامه دادم:
-اینا تفاوتا فاحشِ این دوتا هستن..این دقیقا برداشتی بود که من از اخلاق این دوتا داشتم..نمیخوام با این حرفا از تصمیمت برگردی،میخوام چشماتو باز کنم..بهار از فردا شروع میکنی به مقایسه کردن..به قول خودت امیرمحمد مثل خودته برا همین تونستی باهاش کنار بیایی و عاشقش بشی..اما متین دقیقا نقطه مقابل امیرمحمدِ..میتونی با کسی باشی که همش سرش تو درس و کتاب بوده تا الان؟..تو میتونی یه زندگی اروم و بدون هیجان داشته باشی؟..زندگی با متین شاید یه مزیت هایی داشته باشه اما همینطور شاید خسته کننده هم باشه..نمیگم امیرمحمد بهترینه اما اون مثله خودتِ..پر از انرژی..پر از هیجان..پر از شیطنت..پر از شور..چشماتو باز کن عزیزدلم..درست انتخاب کن..نمیخوام پس فردا پشیمون بشی و بگی کسی نبود که راهنماییم کنه..با دقت به همه چی نگاه کن..به تفاوتا..به خوبی های دو طرف..به بدی هاشون..دو تارو بزار تو ترازو ببین کدوم سنگین ترِ..با منطق تصمیم بگیر نه احساس..اگه منطق متین رو تایید میکنه بعد به دلت رجوع کن ببین اون چی میگه..یا برعکس..در مورد امیرمحمد هم همینکارو کن..تو زندگی باید هم منطق باشه هم احساس..ببین دوتاشون کدوم یکی رو تایید میکنن.."متین"..یا.."امیرمحمد"..


سکوت کردم..گذاشتم فکر کنه..من همه حرفایی باید میزدم رو زدم..دیگه تصمیم با خودشه..من نمیتونم مجبورش کنم..هرچند فکر میکردم بعد از طلاقم از امیرعلی دیگه هیچوقت این خانواده رو نمیبینم..اما اگه امیرمحمد هم به بهار احساس داشته باشه و باهم ازدواج کنن من همیشه چشم تو چشم امیرعلیم..از این موضوع ناراحتم اما خوشحالی بهار خیلی بیشتر از این چیزا ارزش داره!..


صدای ایفون بلند شد..رفتم جواب دادم امیر بود درو بار کردم و رفتم رو تراس تا بیاد..ماشین رو پارک کرد و با لبخند پیاده شد اومد پیشم..یه پیراهن کرمی مردونه پوشیده بود با شلوار کتون قهوه ای و یه کت اسپرت قهوه ای چوب کبریتی..خیلی قشنگ شده بود..وقتی رسید بهم لبخندش عمیق شد..دستشو دراز کرد طرفم:
-سلام خوبی بانو؟!..
این بانو گفتنم از روز تولد همینجور تو دهنش مونده..از اون روز بیشتر بهم میگه بانو..با خنده دستمو گذاشتم تو دستش:
-سلام اقا مرسی!..خسته نباشی!..
همینجور که میرفتیم تو خونه دستشو گذاشت پشت کمرم و جوابم و داد:
-ممنون عزیزم!..این عروس خانوم کجاس؟..چیشده نیومده استقبال من..همیشه زودتر از همه رو تراس بود و بالا پایین میپرید..
خنده م شدت گرفت..راست میگه..همیشه وقتی امیر میاد اینجا بهار میاد رو تراس با جیغ جیغ میپره بالا و بهش سلام میکنه..سری تکون دادم:
-خوب دیگه امشب عروس خانمِ..باید سنگین باشه!..
-اِ دیدی داشت یادم میرفت..بالاخره بهارمونم پرید!..
رسیدیم داخل سالن و نشد جوابش و بدم..بهار با دیدن امیر با لبخند بلند شد و گفت:
-ای وای!..کِی اومدی؟!..
امیر با چشما گرد شده گفت:
-چقدر هولی تو دختر..اینقدر عاشقی که صدا ایفون رو نشنیدی؟..
بهار سرشو انداخت پایین..خودم جواب امیرو دادم:
-بهار تو اتاقش بود نشنید!..
امیر بهم نگاهی انداخت..فهمید یه چیزی درست نیست..با نگرانی به بهار نگاه کرد و گفت:
-چیزی که نشده؟!..
بهار هول شده سرشو بلند کرد و گفت:
-نه نه..مثلا چیشده؟..
امیر شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت..اما هنوزم مشکوک به ما نگاه میکرد..داشت می دید اونقدرا هم خوشحال نیستیم..همین باعث نگرانیش شده..مخصوصا که کلا با ازدواج بهار مخالفه و میگه هنوز براش زوده باید درس بخونه..

شده مثله یه برادر بزرگتر..اینقدر با بهار حرف زد و دلیل ازش خواست تا مطمئن شه خود بهار با رضایت قلبی بهش اجازه داده بیاد خاستگاری..هرچند الان میفهمم یه جورایی امیرعلی رو پیچونده چون بهار ادمی نبود دروغ بگه پس حالا که ته دلش راضی نیست یه جواب سر بالا به امیر داده..

وقتی نگرانی تو چشماشو میبینم که بخاطره بهارِ ته دلم یه ارامش عجیبی میشینه..وقتی میفهمم غیر خودم و مامان یه مرد هم مراقبش هست دلم میخواد پرواز کنم..وقتی میبینم مثل برادر با بهار حرف میزنه و ازش دلیل میخواد میرم رو ابرا..کلا امیر خیلی منو مدیون خودش کرده..امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم..


مامان اماده شده از اتاق اومد بیرون..یه کت دامن سورمه ای پوشیده بود..دامنش کوتاه بود تا زیر زانوش..برا همین جوراب بلند هم پوشیده بود با دمپایی ها رو فرشی و یه روسری سورمه ای هم سرش کرده بود..امیرعلی سریع بلند شد و بعد از احوال پرسی با مامان دوباره نشست..

مشغول حرف زدن بودیم که مهمونا از راه رسیدن..رفتیم جلو در استقبال..بهار با استرس دستم و گرفته بود تو دستش و محکم فشار میداد..گذاشتم اینجوری استرسش و خالی کنه..امیر رو به رومون ایستاده بود..یه قدم اومد جلو..دست منو از تو دست بهار در اورد..منو بهار با تعجب بهش نگاه میکردیم..یه دستمال داد دست بهار و گفت:
-دست زنم درد میگیره..بیا این دستمال و بچلون..
میون اون همه استرس لبخند نشست رو لب هممون..اینقدر بامزه این جمله رو گفته بود که اگه جاش بود باید صدا خندمون بلند می شد اما همه سعی کردیم خانمی کنیم و در حد همون لبخند نگهش داریم..

وقتی مهمونا رسیدن بهمون یه اقا با موها و ریش جوگندمی جلوتر از همه اومد و با امیر دست داد و با ما هم یه احوال پرسی گرمی کرد..کت شلوار خاکستری پوشیده بود با پیراهن دودی..خیلی مرد با احترامی بود..اینقدر مصلت و متین صحبت میکرد که ادم خوشش میومد..

نفر بعدی یه خانم مسن اومد..اونم مثل همون اقا خیلی خوش زبون بود..یه مانتو بلند مشکی تا مچ پاش پوشیده بود با شال مشکی..منو بهار و مامان رو بوسید و با امیرعلی هم به گرمی احوال پرسی کرد..رفت پیش شوهرش..

یه دختر تقریبا همسن و سال من وارد شد..یه مانتو سفید کوتاه پوشیده بود با شلوار کتون مشکی و شال سفید مشکی..یه ارایش ملیح هم کرده بود..چشم ابرو مشکی بود و بینیشو عروسکی عمل کرده بود..لبا نازک و کوچیکی داشت..گونه ها برجسته..درکل خوشگل بود..با خوش رویی به منو مامان و امیرعلی سلام کرد و حالمون و پرسید و از اشنایی باهامون اظهار خوشحالی کرد..ماهم با لبخند جوابشو دادیم..صورت بهارو با ذوق بوسید و گفت:
-تو باید عروس خانم باشی!..درسته؟!..
بهار با لبخند پر از استرسی تایید کرد..دختره دوباره بهارو بوسید و رفت پیش بقیه..تا الان که به نظرم همه چی خوب بود..خانواده خوبی به نظر میرسیدن..

یه مرد دیگه وارد شد که یه دختر بچه تقریبا 3ساله خوشگل هم تو بغلش بود و با کنجکاوی به ما نگاه میکرد..مرده بهش میخورد 30ساله باشه..یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی پوشیده بود با پیراهن مشکی..یقه پیراهنش هم باز بود و موهاشم خیلی شیک درست کرده بود..به اونم سلام کردیم که جوابمونو داد و با امیرهم دست دادن و اونم رفت نشست..

بالاخره اقا متین هم وارد شدن..البته فقط یه دسته گل بزرگ رو تو دستش دیدیم و هنوز نتونستیم خودش و ببینیم..دسته گل رو اورد پایین و با هممون احوال پرسی کرد..خداییش صورت متین خیلی قشنگ و بچگونه بود اگه یکم فقط هیکلی تر بود دیگه چیزی کم نداشت اما الان فقط زیبایی صورتش ادم و جذب میکنه و لاغریش یکم جلب توجه میکرد..

یه کت شلوار مشکی اسپرتی پوشیده بود با پیراهن سفید و یه کراوات مشکی که شل بسته بود..بغلا موهاشو کلا زده بود و وسط سرش بلند بود و کج ریخته بود تو صورتش..لبخند خجولی هم رو لباش بود..

باهاش به گرمی احوال پرسی کردیم و طی یه حرکت کاملا حرفه ای منو مامان و امیرعلی رفتیم داخل و اون دوتارو تنها گذاشتیم..نشستیم پیش خانواده رضایی و تعارفات شروع شد..چند دقیقه بعد بهار و متین هم اومد..بهار رفت تو اشپزخونه دسته گل رو داد به اکرم خانم و اومد نشست رو مبل دو نفره ای که امیرعلی روش نشسته بود..

لبخند نشست رو لبام..الان مَرد ما امیرعلی بود..امیر به بهار لبخندی زد و یه چیزی زیر گوشش گفت که بهار سریع سرخ شد..خنده م گرفت..معلوم نیست چی بهش گفته که بهارِ پر رو خجالت کشید..خلاصه بعد از کلی اظهار خوشحالی دو طرف از اشنایی باهم اون خانم مسن که حدس میزدم مادر متین باشه شروع کرد به معرفی کردن بقیه:
-خوب برا اشنایی بهتر اول بهم معرفی بشیم..
بعد از اینکه همه رو معرفی کرد فهمیدم که حدس بنده درست بوده..خودش مادر متین بود..اون اقا مسنِ هم پدرش هسته..اون دختر جوونه مهتاب خواهر متین و اون پسره هم دامادشون و اون دختر بچه هم نوه شون سارینا خانم بودن..متین رو هم که دیگه میشناختیم..مامانمم منو امیرعلی رو معرفی کرد بهشون..بعد از معارفه مادره شروع کرد به تعریف کردن از پسرش..

متین که همکلاس بهاربود یعنی دندونپزشکی میخوند..قرار بود درسش که تموم شه یه مطب بزنه..پدرشم فرهنگی بازنشسته اس..

دامادشونم مهندس کامپیوتر بود و تو یه شرکت خصوصی کار میکنه که با دوستش شریک هستن..متین شرشر عرق میریخت و هی با دستمال پاک میکرد..داشتم میترکیدم از خنده..یاد خاستگاری خودم افتادم..عین خیالمون نبود..فکر کنم منو امیر خونسرد ترین و ریلکس ترین زوج تو شب خاستگاریشون بودیم..چقدر اون روز دوتامون عصبانی بودیم..نگام کشیده شد سمت امیر اونم داشت نگام میکرد..از لبخندش و نگاهش فهمیدم اونم داشته به همون شب فکر میکرده..لبخندم عمیق شد..

بعد از کلی حرف زدن مادر متین،ثریا خانم،از مامان و امیرعلی اجازه خواست تا بهار و متین برن باهم صحبت کنن..مامان و امیر با فروتنی اجازه دادن..منم که اونجا وِل معطل بودم..هیچکس ادم حسابم نمیکرد..بعد از رفتن متین و بهار منو مهتاب هم شروع کردیم باهم صحبت کردیم..امیرعلی و دامادشون اقا سعید هم باهم صحبت میکردن..مامان و ثریا خانم باهم..تنها فرد ساکت جمع پدرشون بود که هم صحبتی نداشت..جای خالی بابام کاملا احساس میشد..چقدر منتظر این روزا بود تا دختراش اونقدر بزرگ بشن که براشون خاستگار بیاد..همیشه میگفت:
"هرکی پرنسسا منو میخواد باید از هفت خان رد بشه..من به هرکسی نمیدم پرنسسامو..هرکی میخوادشون باید کفش فولادی بپوشه و هزار دفعه بیاد و بره تا شاید راضی بشم..هرکسی لیاقت دخترا منو نداره"
اخ بابا کجایی..کجایی تا ببینی دوتامون بدون عشق ازدواج کردیم..هرچند تا جایی که بتونم نمیزارم بهار بدون عشق زندگی کنه و تو عشق اولش شکست بخوره..هرکار از دستم بربیاد انجام میدم براش.......هرکاری..
متین و بهار اومدن..وقتی ازشون نتیجه رو خواستن بهار همون حرفی به ما زده بود رو دوباره تو جمع گفت:
-ما میخواهیم بیشتر باهم اشناشیم..دوست داشتم این اشنایی زیر نظر خانواده ها باشه..من تا الان اقای رضایی رو به چشم همکلاس می دیدم..بعد از یه مدت بیشتر اشنا بشیم تا من جواب نهایی رو بگم..


خانواده متین با تواضح حق رو به بهار دادن..قرار شد یه مدت باهم در ارتباط باشن تا به نتیجه برسن..بعد از اینکه یکم دیگه نشستن خداحافظی کردن رفتن.......


واقعا خانواده خوبی بودن..هممون ازشون خوشمون اومده بود..فقط میموند جواب بهار و تحقیقی که باید میکردم و تا الان وقت نشده بود..امیرعلی مثل یه برادر واقعی تمام جیک و پوکشون رو از دامادِ پرسیده بود..

این نگرانی امیر اصلا تظاهر نبود..چشماش واقعا نگران بودن..نگران اینده بهار..و من چقدر این نگرانی تو چشماشو دوست داشتم..انگار بهم امید و ارامش میداد..ته دلم قرص میشد که یکی دیگه هم هست تا نگران اینده بهارم باشه..از اینکه تنها نیستم ته دلم نور امید میتابید..بعد از اینکه شام خوردیم مامان رفت تا بخوابه..

منو بهار و امیرعلی تو سالن نشستیم..امیر کنار بهار نشست..دستشو گرفت تو دستش و گفت:
-بهار چرا حس میکنم خوشحال نیستی؟!..
بهار لبخند غمگینی زد و گفت:
-اگه خوشحالی کنم که میگین دختره هوله!..
امیر خندید و گفت:
-تو خوشحال باش من یکی غلط میکنم بگم هولی..
بهار هیچی نگفت..منو امیر باهم نگاه ناراحتی رد و بلد کردیم..امیر دوباره به بهار نگاه کرد و گفت:
-اگه منو برادرت میدونی بهم بگو مشکل چیه؟!..
بهار لبخند درد الودی زد:
-معلومه که برادرمی..حتی اگه برادر هم داشتم فکر نکنم اندازه تو دوسش میداشتم..چیزی نیست که بخوام بگم..
امیر:
-پس چرا اینقدر غمگینی؟..این لبخند پر از دردِ..
-چرا اینقدر بدبینی؟..
من ساکت به مکالمشون گوش میدادم..من که از همه چی خبر داشتم بهتر بود دخالت نمیکردم..امیر با نگرانی نگاش کرد:
-بدبین نیستم اما مطمئنم یه چیزی شده..تو خوشحال نیستی..اگه نمیخواهیش مجبور نیستی قبول کنی..من قبلا گفتم بازم میگم..هنوز برا تو زوده که بخواهی ازدواج کنی..هنوز خیلی فرصت داری..هر تصمیمی که بگیری من پشتتم..در همه حال باهاتم..چه جوابت مثبت باشه چه منفی..تو حق انتخاب داری..مجبور نیستی..جواب اخرو تو باید بدی پس خوب فکر کن..حرفه یه عمر زندگیه..سعی کن درست تصمیم بگیری..ناراحتی هیچکس مهم نیست..تنها چیزی این وسط مهمه خوشبختی توئه..پس به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکن..فقط خودت..پای زندگیت در میونه..درست تصمیم بگیر..نزار بعد پشیمون بشی..باشه؟..
بهار با قدردانی به امیر نگاه کرد و گفت:
-امیرعلی مرسی..نمیدونم چه جوری تشکر کنم..حرفات بهم دلگرمی میده..ممنونم که نگرانمی..مطمئن باش نمیزارم ازم ناامید بشین..تصمیم درستی میگیرم..خیالت راحت..
امیر با خیال راحت لبخند زد:
-خیالم راحت شد..هرکار که بکنم وظیفمه..یه خواهر که بیشتر ندارم..
بهار خواست چیزی بگه که نزاشتم..یه سرفه مصلحتی کردم..دوتایی بهم نگاه کردن..امیر یه ابروشو انداخت بالا و گفت:
-زنم حسودیش شد..
بهار زد زیر خنده..چشم غره ای به امیر رفتم که نیششو باز کرد برام..بلند شدم و گفتم:
-بریم دیگه..خیلی خسته ام..
امیر و بهار هم بلند شدن..بهار:
-امشب همینجا بخوابین..
-مرسی خواهری میریم دیگه..
لبخندی زد و سرشو تکون داد..مانتو و شالمو پوشیدم و امیر با بهار خداحافظی کرد و رفت بیرون..صورت بهارو بوسیدم و گفتم:
-حالا یه مدت باهاش برو بیرون ببین چه جور اخلاقی داره..ببین میتونی بهش به عنوان شریک زندگی اعتماد کنی یا نه..دوست نداشتم تو عشق اولت شکست بخوری اما خودت نمی خواهی بجنگی..تا خودت نخواهی منم نمیتونم کاری انجام بدم..
همینجور که میرفتیم بیرون گفت:
-من که هنوز جواب مثبت ندادم..اگه ببینم بهم نمیخوریم جواب رد میدم..حرفای امروزت خیلی به فکرم انداخت..تو راست میگی منو متین هیچ وجه تشابهی باهم نداریم..همه سعیمو میکنم تا تصمیم درستی بگیرم..تا وقتی تو و امیرعلی کنارم باشین ناراحت هیچی نیستم..
-ما تا اخرش کنارتیم خیالت راحت..
باهاش خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین امیر راه افتاد..بین راه امیر سر صحبت و باز کرد:
-تو نمیدونی چرا بهار به متین اجازه داده بیاد خاستگاری؟..
نیم نگاهی بهش انداختم:
-دیدی که چیزی نمیگه!..
-نگرانشم..بخاطره علاقه نیست چون خوشحال نبود..خداکنه دلیلش موجه باشه..
-به نظر پسر خوبی میومد..
-اره اما.........نمیدونم بی خیال!..ایشالا که همه چی خوب پیش بره..
-ایشالا..
دیگه حرفی نزدیم..منم امیدوارم همه چی خوب تموم شه..اینکه من امیرمحمد رو بیشتر دوست دارم کاملا مشخصه اما به قول بهار نمیشه که گدایی عشق کرد..امیرمحمد خودش باید پاپیش بزاره..من از خدامه امیرمحمد با بهار ازدواج کنه به چند دلیل..

یکی اینکه بهار دوسش داره و عاشقشه..دوم اینکه کاملا میشناسمش..سوم پسره ساده ایه و اخلاقش مثل خودِ بهارِ..و خیلی دلایل دیگه..با همه اینا بازم منتظرم تا خود امیرمحمد یه کاری کنه..

یکمم اگه ته دلم ناراحته فقط بخاطره دوست دخترا امیرمحمد هسته..چندتاشو فقط خودم میشناسم..دیگه خدا میدونه چندتا هستن و دوستیش باهاشون در چه حدِ..تازه اگه امیرمحمد هم به بهار علاقه داشته باشه بازم به همین راحتی ها بهارو بهش نمیدم..باید خیلی تعهدا بهم بده و از خیلی کاراش دست برداره..اینکه به بهار علاقه داشته باشه نصف موضوعه نصف دیگه ش میمونه برا بعد..

الان تنها چیزی که ذهنم و مشغول کرده همین عشق بهار به امیرمحمدِ..نمیدونم باید چیکار کنم..دوست نداشتم بهار تو عشق شکست بخوره..همه چی رو سپردم دست خدا..هرچی صلاح بهارِ همون بشه............


مطالب مشابه :


حلقه دستمال سفره

در مورد تا زدن دستمال سفره ها تزیین کیک با کیت کت املت قارچ و




نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری

هنگام تا زدن لباس شست وشوی کت به ‌طوری که دو کاغذ و یا دو دستمال حوله‌ای تا شده را




لباس کردی

کلاه روی سر به دور کلاه پیچانده می‌شود و در قسمت پشت سر در درون دستمال کت و شلوار زدن




پوشاک مردان و زنان کرد

کلاه روی سر به دور کلاه پیچانده می‌شود و در قسمت پشت سر در درون دستمال کت و شلوار زدن




رمان احساس خاموش 24

متین بیاد خاستگاریش فقط قصدش اینه که یه مدت باهاش در ارتباط باشه تا کت شلوار مشکی زدن




تزیین کیک با کیت کت

تزیین کیک با کیت کت تماس از ساعت 9 صبح تا 7 نمود از جواب دادن و ایمیل زدن به کامنتهای




رمان فرشته من (1)

بعد یه دستمال از تو جیبش در خونه رو زدن در حالی که با دستمال داشت روی کت و شلوار خوش




تزیین کیک با کیت کت

تزیین کیک با کیت کت تماس از ساعت 9 صبح تا 7 بعد از دستمال سفره اداب




شیوه و وسایل زندگی کابوی ها

جامه کابوی‌ها عبارت بود از کلاه لبه‌دار، دستمال گردن، کت تا در برابر نیش زدن به دام




برچسب :