شنیدنی از شهدا
زندگي نامه داستاني 11 نفر از شهداي اصفهان
زمستان 1391
علي يزديان اصفهاني
1- پيام آور وحدت
زندگي آيت الله اشرفي اصفهاني
ستاره ها نويد آمدن پسري را مي دادند كه بلبلان از بركت وجودش نغمه سرايي مي كردند.بانو نجمه فرزند را عطاء الله نام گذاشته بود و به راستي چه عطيه و هديه مباركي .عطا الله پس از گذراندن كودكي از خميني شهر عازم اصفهان شد و يادگيري علم را با اخلاص و ايمان آغاز نمود .پس از گذراند مقدمات راهي قم شد و همسايگي حضرت معصومه (سلام الله عليها )به عنوان توفيقي بزرگ ،قرين راه او گشت .هميشه اولين نفري بود كه صبحها قبل از اذان صبح راهي حرم بي بي حضرت معصومه (سلام الله عليها)مي شد و در انجا به راز و نياز مي پرداخت .بسيار سخت كوش بود.
فعاليتهاي او در نتظيم و خلاصه نويسي درسهاي آيت الله بروجردي باعث شده بود تا ايشان مورد تفقد و عنايات ويژه حضرت ايه الله بروجردي قرار گيرد.مردم شهر كرمانشاه توفيق درك محضر او ،نصيبشان شده بود.اقاي اشرفي بعد از پايان تحصيلات براي تدريس و تعليم مباني ديني عازم اين شهر شده بودند .
آيت الله اشرفي انس و الفت زيادي با قران داشت .دلدادگي اشت به حضرت ابا عبد الله الحسين(عليه السلام)از خواندن زيارت عاشوراي روزانه اش معلوم بود و ديگران را سفارش مي كرد كه براي شفا و تبرك از تربت حضرت امام حسين(عليه السلام)استفاده كنند.
تواضع و فروتني در وجودش موج مي زد .هرگز حاضر نبود پايش را راجلو كسي درز از كند چون آنرا بي ادبي مي دانست .هيچگاه كارهاي شخصي خود را به ديگران واگذار نمي كرد .هيچ كس از خانواده اش به ياد ندارد كه حتي يكبار هم از كسي خواسته باشد مثلا يك ليوان اب به او بدهد .
با اقتداء به مولايش امير المومنين(عليه السلام)هرگز بر سر سفره از بيش از يك غذا استفاده نكرد.دعوت كشاورزان و كارگران ساده را مي پذيرفت و با انها رفت و امد داشت .از وجوهات شرعي براي خود استفاده نمي كرد و تا اخر عمر در خانه اي كوچك و ساه زندگي مي كرد.وقتي از طرف امام ،امام جمعه باختران شد ،هيچ تغييري در زندگي او رخ نداد.از دو اتاق خانه يكي را براي استراحت خود و خانواده و ديگري را براي مطالعه و پذيرايي مسولان قرار داده بود.وقتي به ايشان پيشنهاد تهيه خانه اي بزرگتر شده بود گفته بود:من بيش از چند روز زنده نيستم و همين منزل خوب و مناسب است
با انكه جسمي ضغيف داشت وي بسيار كم غذا مي خورد .وقتي به ايشان گفته شده بود با اين وضع جسمي كه شما داريد كم خوردن غذا براي شما ضرر دارد گفته بود:همين قدر هم براي ما زياد است؛در حالي كه رزمندگان ما در در خط مقدم جبهه هاي حق عليه باطل خيلي اوقات نان خشك مي خوردند.
بعد از مدتي شيخ عطا الله اما جمعه كرمانشاه شد.هرچند به ايشان اصرار كرده بودند خدمتكاري براي كارهاي خانه بياورد ولي ايشان نپذيرفته بودند و گفته بودند :من كي هستم كه كسي بيايد و من به او امر و نهي كنم .منتا وقتي كه قدرت روي پا ايستادن داشته باشم خودم كارهايم را انجام مي دهم.
شعارش شده بود :"واعتصموا بحبل الله جميعا و لاتفرقوا"تمام تلاش و كوشش خود را براي حفظ وحدت و ايجاد برادري و صميميت ميان اهل تسنن و تشيع نوده بود و فتنه هاي دشمنان را كه خواستار دامن زدن به اين اختلافات بودند نقش بر اب كرده بود.
يار و مريد امام خميني(رحمه الله عليه )بودو به لطف خداوند توانسته بود مقام مقدس مرجعيت حضرت امام را به مردم بشناساند.به رغم كهولت سن چندين بار در جبهه هاي نبرد حاضر شده بود و همواه خود را يك بسيجي مي دانست .وقتي به ايشان مي گفتند جلوتر نرويدممكن است حادثه اي رخ دهد مي گفت :خون من كه از خون اين بچه ها بالاتر نيست .بگذاريدشايد من هم در جبههها شهادت نصيبم گردد .شايد چيزي كه سالهاست به دنبال ان (شهادت)هستم در جبهه ها پيدا كنم .
منافقين پست و خونخوار وقتي خود را در مقابله با انقلاب عاجز و زبون يافتند مصمم بر گشتن ياران امام شدند.سازمان مجاهدين خلق به تحريك امپرياليسم امريكا و ديگر دشمنان انقلاب دست به كار شد و سر انجام در ظهر جمعه بيست و سوم مهر سال شصت و يك در سنگر نماز جمعه كرمانشاه با منفجر كردن نارنجكي امام جمعه هشتاد سلاه و مجاهد پير راه اسلام رابه شهادت رساندند.حضرت امام در پيامي به مناسبت شهادت ايشان فرمودند:"شهيد عزيزمحراب...از شخصيت هايي بود كه اينجانب يكي از ارادتمندان اين شخص بوده و هستم .خداوند او را در زمره شهداي كربلا قراردهد و لعنت و نفرين خود را بر قاتلان چنين مرداني نثار فرمايد"
******************************************
شهيد آ يت الله اصفهاني در سال 1281شمسي در خميني شهر اصفهان به دنيا آمد .نياكان او اغلب از عالمان ديني بودند .شهد اشرفي پس از طي مقدمات تحصيل در اصفهان راهي قم شد و مدت هفده سال به تدريس و تليم و تربيت طلاب طلاب جوان اشتغال داشت .از آثار قلمي استاد مي توان به "مجمع الشتات "در اصول دين و عقايد و كلام در چهار جلد و كتابي د رموضوع غيبت امام زمان نام برد.با تلاش و همت ايشان اثار عمراني و مراكز ديني همچون ساختمان مكتب الزهرا و حوزه علميه امام خميني(رحمه الله عليه)در كرمانشاه ساختهشد .باشهادت ايشان چهارمين شهيد محراب نيز به پيشگاه ابديت تقديم شد.
2- ذاكر قريب البكاء
زندگي نامه شهيد جلال افشار
در جلسه هيات خردسالان بني فاطمه اصفهان شروع كرده بود به خواند مقاله كه "چرا امام حسين قيام كرد؟"ان قدرمقاله را پر شور و زيبا خوانده بود كه همه براي او احسنت گفته بودند و براي سلامتي اش صلوات فرستاده بودند .از همان كوچكي نشان داده بود كه با بچه هاي ديگر فرق مي كند .صوت زيبايش باعث شده بود همه از او بخواهند احاديث و سوره هايي را كه حفظ بود براي بقيه بخواند .
شانزده هفده سال بيشتر نداشت كه بهش خبر فوت پدر را دادند.حالااو مانده بود و مسوليت اداره يك خانواده هشت نفري .جلال هم براي كار به يك مغازه تزئيناتي رفته بود و كارش شده بود نصب پرده كركره و اجراي تزئينات .با آن همه فشار اقتصادي ،يتيمان و مستضعفان در نظرش هرگز فراموش نشده بودند.عصرها تمام داراي اش را كه يك موتور گازي بود بر مي داشت و مي شد مسئول توزيع قبضهاي حقوقي يتيمان .روح غيرت در رگهايش موج مي زد .در تلاطم فعاليتهاي انقلابي در حكومت طاغوت وقتي كه همه از بردن نام حضتر امام مي ترسيدند نام حضرت امام ورد زبان جلال شده بود و با آمدن كتاب ولايت فقيه امام ديگر در پوست خود نمي گنجيد .
روي نماز جماعت و پرداخت خمس بسيار حساسيت داشت و خودش آخر هر سال خمسش را حتي اگر يك ريال بود حساب مي كرد و مي پرداخت .
اواخر سال پنجاه و سه بود كه فهميده بود تشنگي روح علمي و اخلاقيش با رفتن به حوزه و ادامه تحسيلات ديني سيراب مي شود براين همين حوزه علميه قم را براي اين كار انتخاب كرد.اهل نماز و مناجات بود .تو قم به ذاكر قريب البكاء معروف شده بود .وقتي رفقا علت اين همه نماز را از او مي پرسيدند :او مي گفت :اين نماز ها را به نيت پدرم مي خوانم بالاخره هر چي دارم از او دارم .
غر حرايش شده بود يك خانه قديمي با يك پتو ،يك زير انداز كوچك ،يك ظرف آب و تعدادي كتاب .بعد از تحصن مردم اصفهان در خانه آيت الله خدمي واعلام حكومت نظامي توسط رژيم شده بود هدايتگر جمعيت خروشان مردم .
جلال و دوستانش تصميم گرفته بودند يكي از آخوندهاي درباري را خلع لباس كنند.تعقيبش كرده بودند تا در يك از كوچه هاي خلوت پيدايش كرده بودند .با آن هيكلش برزگش فرياد زده بود:حسين آقا ،كريم آقا به دادم برسيد.كارشان را كه انجام داده بودند به دوستانش گفته بود:اگر اين آدم بنده خدا و مسلمان بود،چرا خدا را صدا نزد و از او كمك نخواست.
تا اينكه انقلاب پيروز شد.تابستانها كه سرو كله اش اصفهان پيدا مي شد.بچه ها رهايش نمي كردند .حديث وآيه حفظ مي كردند و مرتب از او سوال هايشان را مي پرسيدند .وقتي در اتوبوس اصفهان قم راننده نوار مبتذل گذاشته بود،جلال مودبانه تذكر داده بود .راننده با تمسخر گفته بود:اگر ناراحتي پياده شو.لحظه ايي تامل كرده بود و بعد گفته بود:اگر صدايش را كم نكني پياده مي شوم.
راننده زده بود رو ترمز و گفته بود :بفرما .جلال هم ايستاده كنار جاده د رآن سرماي شب؛ولي راننده رفته بود ودوباره برگشبه بود و زده بود جلوي پاي جلال رو ترمز و با لبخند گفته بود :بفرماييد.
گفته بود مي خواهم براي تبليغ به مناطق محروم بروم .جاهايي كه راه ماشين رو هم نداشته باشد .خودش مسير را پياده طي مي كرد .مي رفت در يك روستياي و براي مردم جلسات مذهبي مي گذاشت و مشكلات انها را حل مي كرد .روستاي هاي اطراف جيرفت هميشه از جواني نام مي بردند كه خوب سخن مي گفت و درستكار بود.
خانمش ،اول از شاگردان كلاسهاي قران و اخلاق جلال بود .پول ،شغل و درآمد را رها كرده بود و شده بو شيفته ايمان وتقواي جلال .همه خريدشان براي خونچه عقد يك كتاب قاموس لغت ،المعجم ،تفسير الميزان ،نهج البلاغه ،قرآن ،يك چادر مشكي و يك چادررنگي به اضافه يك حلقه بود.
صيغه عقد كه خوانده شد نزديك اذان صبح بود و ميهمانها همه رفته بودند .جلال آمده بود توي اتاق و ايستاد براي نماز.عروس خانم هم پش ت سرش و اولين نماز زندگي مشتركشان را جماعت خواندند آنهم هم دو نفري .بعد از نماز اقا جلال برگشته بود عقب و پيشاني اش را بوسيده بود و گفته بود :نگاه مي كرد .خم شده بود و پيشاني اش را بوسيده بود و گفته بود:الحمد الله
مهر عقدشان را هم گذاشته بودند:مهر السنه حضرت زهرا (سلام الله عليها)و زندگي مشترك آنها با مهري به اندازه مهر السنه حضرت زهرا آغاز شده بود.
اولين ماموريتش ،رفتن به كردستان بود.همان شب اول كه رسيده بودند مراسم دعا برگزار كدره بودند و همه رو به قبله زار زار كريه مي كردند .نگهبان كُرد كه تعجب كردهبود آمده پشت در اتاق .در زده بود و پرسيده بود:اتفاقي افتاده؟
فهميده بود قرار است پدر شود براي همين به خانمشان گفته بود :هميشه با وضو باشد و قرآن هم زياد بخوان .هر چند مديريتش قوي بود ولي يك مربي عقيدتي بودن را به مسئوليتهاي بزرگ ترجيح مي داد .در خط مقدم هم ،كارفرهنگي را رها نمي كرد .نام امام زمان (عجل الله فرجه الشريف)كه مي آمد بي اختيار اشك در چشمهايش حلقه مي زد.زمزمه اش در خلوت و جمع شده بوداين شعر:
بيا بيا كه سوختم زهجر روي ماه تو بهشت را فروختم به نيمي از گاه تو
اگر نيست باورت بيا كه روبرو كنم بدان اميد زنده ام كه باشم از سپاه تو
روزهاي آخر حال و هوايش عوض شده بود.انگار ديگر تحمل ماندن نداشت.آخرين باري كه با خانمشان به گلستان شهدا رفته بودند ،سر مزار دوستان شهيدش رفته بود و با سوز و ناله حرف مي زد و گريه مي كرد.
وقتي به قران تفال زده بودند آيه 5 سوره عنكبوت آمده بود :(و من كانو يرجو لقاء الله)خانم هري دلش ريخته پايين .ولي جلال آخرين وصيت نامه اش را طبق معمول نوشته بود و گفته بود:"شده ام مثل صپليس هاي سر چهار راه .ذيگران مي روند و به مقصد مي رسند ،اما من تا آخر در همان جا مانده ام "
خانمش براي آخرين بار گفته بود :اگر مي خواهي حلالت كنم بايد بيايي به خوابم .جلال هم گفته بود :اگر خداوند اجازه بده مي آيم "و انتظار خانم زياد طولاني نشده بود.او را ديده بود كه زير سايه درختي كنار جوي آبي در محلي با صفا و زيبا نشسته و د رانجا هم تدريس دراد.وقتي شهيد شده بود ،عكسش را برده بودند خدمت آيت الله بهاء الديني .ايشان بي اختيار اشكهايش چكيده بود روي عكس جلال .حاج آقا همانجا به بچه ها گفتند :امام زمان از من يك سرباز خواستند من هم آقاي افشار را معرفي كردم.
به دخترش در آخرين وصيت نوشته بود:"دخترم!عفيفه و محجوب باش ؛مبادا جامعه فاسد تو را تغيير دهد بايد تو جامعه را تغيير دهي و به صلاح بكشاني"
3- يَل كردستان
شهيد علي اكبر اقا بابايي
شكوفه هاي بهار در حال باز شدن بود كه زمرمه تولد كودكي بزرگ نام دركوچه پس كوچه هاي شهر نغمه افكند .اسمش را گذاشته بودن اكبر .جواني و نوجواني اش طي نشده بود كه موج و تلاطم انقلاب او را در متن جرانهاي انقلاب فعال كرد.با پيروزي انقلاب به عضويت سپاه پاسداران در امد و تلاش مردانه و خستگي ناپذيري را در زمينه فعاليتهاي سياسي و نظامي انجام داد.
جنوب و غرب رشادتها و دلاوريهاي او را زماني كه د رموقعيت هاي حساس پشت صدام را به خاك مي نشاند فراموش نمي كند .
آرامش كردستان و مناطق غرب مرهون زحمات حاج اكبر و شهيداني چون اوست .از اني رو پيشمرگان كرد از او به عنوان "يل كردستان "نام مي برندو اين صفت برازنده او بود.
اكبر دفاع از حق را مختص به داخل مرزها نمي دانست.لذا سفرهايش به لبنان ،افغانستان و بوسني و هرزگوين و تدابير فرماندهيش جهت پيشبرد اهداف سپاهيان هيچكاه از ذهن مردم اين كشورها پاك نمي شود.
روح توكل و خداشناسي بود .انجام مستحبات را در كنار واجبات بر خود واجب كرده بود و در دعاهايش مي گفت :خدايا مي شود ما همنشين امام حسين(عليه السلام) و علي اكبر(عليه السلام)شويم.
آنچنان عشقش به اهل بيت زياد بود كه آوردن اسم حضرت زهرا (سلام الله عليها)و امام حسين (عليه السلام)همانا و جاري شدن اشكهاي از سر محبتش همان .
دعاي كميل او در شبهاي جمعه با آن سوز و گدازش به گونه اي بود كه گويا در و پنجره و وسايل اتاق هم با او هم ناله شده اند و اشك مي ريزند. عمليات كربلاي 5 سنوشت زندگي را براي او به گونه اي ديگر رقم زد.حاج اكبر در آن عمليات به شدت شيميايي شده بود و تا مي توانست هر روز خودش را در نزديكتر شدن به آرزويش يعني شهادت يك قدم جلوتر ببيند.
انست هميشگي اش با قرآن مثال نزدني بود.حتي وقتي براي درمان به خارج از كشور رفته بود قران را در كوتاهترين مدت ختم مي كرد.
خيلي آينده نرك و روشن بين بود.حاج اكبر فهميده بود كه روزي مي آيد كه برخي از بچه هاي جبهه و جنگ سست مي شوند و گذشته خود را فراموش مي كنند براي همين در وصيت نامه اش نوشته بود:"مجاهدين و رزمندگاهن عزيز!شهدت را در آغوش كشيد و بدانيد كه شيطان از هر سو در كمين است تا ما را منحرف كند و مراقب باشيد جهاد در راه خدا را در هر زمان و مكاني فراموش نفرماييد.
روز نبرد ،نبرد و روز تلاش،تلاش و وظيفه شناسي .سال 1370 بود و عليرغم مجروحيت سنگين شيميايي حاج اكلر در كنكور شركنت كرده بود و مدرك خود را در رشته علوم سياسي با موفقيت از دانشگاه گرفته بود.مصداق واقعي گذشت و ايثار بود. وقتي براي عكسبرداري وسي تي اسكن به يكي از بيمارستانهاي تهران رفتهبود و باخبر شده بود كه بيماري را به علت نداشتن پول عمل مرخص نكرده اند ،حاج اكبر براي كمك به آن شخص سر از پا نمي شناخت .هر چند تا به حال يكبار هم او را نديده بود .
تقريبا يك سال مانده به شهادت به يكي از رفقا گفته بود:تازه فهميدم كه همه مسائل برايم حل شده و اماده شهادتم فقط يك نگراني برايم باقي ماده و انهم اينكه ايا اخدا از دستم راضي شده يا نه ؟
شدت ضعف دروان بيماري به حدي بود كه وقتي خواسته بود دختر كوچكش را ببوسد ناتواني اجازه نداده بود .تحمل درد دو سختي بيماري از طرفي و انتظار شهادت از طرف ديگر نفس كشيدن را براي او مشكل كرده بود .به مادر گفته بود:دعا كن يا ان طرفي بشوم(شهادت)يا اين طرفي.
خانواده اش اخرهاي عمر اكبر اقا نذر و نيازهاي زيادي كرده بودند .نزديك به ده تا گوسفند نذر سلامتي اگبر اقا كرده بودند تا ايشان شفا پيد كند .برادر حاجي بعد از شهادت حاج اكبر فكر كرده بود نذر ونيازها به نتيجه نرسيده است .از اينرو از همه چي دست كشيده بودو يك جور حالت شك و دودلي به اود دست داده بود.يك روز مادر خواب ديده بود كه هر سه تايي وسط يك بيابان ايستاده اند .وقتي مادر جريان شك و ترديد ها را به حاجي گفته بود جاجي رو كرده بود به داداش و گفته بود :اين بيابون را ببنين .يكباره ان بيابان خشك متحول شده بود و تا چشم كار مي كرد سبزي و خرمي شده بود و نزديك انها رودي جريان پيدا كرده بود.بعد حاجي به حالت كنايه آميز رو به داداش كرده بود و گفته بود:"تو دنيا مصلحت نبود شفا پيد كنم ولي خدا نتيجه اون همه نذرو نياز را در اينجا به من داده است.تازه يك ذخيره بزرگي هم براي روز قيامت شد".و همين خواب داداش را تغيير داده بود.
شهيد حاج علي اكبر آقا بابايي در سال 1340در اصفهان چشم به جهان گشود .بعد از طي مراحل مقدماتي تحصيل ،عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و در جايگاه فرماندهي تبپ 18 الغدير ،انجام وظيفه مي كرد و ماموريتهاي وي به خارج از كشور تدابير فرماندهي را در او بيش از پيش كرده بود.وليكن پس از عارضه شيميايي در عمليات كربلاي 5 تا پايان عمر از بيماري رنج مي برد .وي چندين بار براي درمان به خارج از كشور سفر كرد.تا اينكه سرانجام در سال1375 در بيمارستان به شهادت رسيد.مزار مطهر ايشان واقع در قطعه محرم 3 گلستان شهداي اصفهان مي باشد
4-متولد ماه مهر
شهيد حاج محمد رضا جبيب اللهي
آفتاب هنوز همچون روزهاي ديگر گرماي محبت خود را به زمينيان عرضه مي داشت كه كودكي از خانواده ايي مذهبي چشم به جهان گشود.پدر روحاني ايشان نام فرزند را محمد رضا نهاد تا شوم همنامي او با اهل بيت (عليه السلام)زندگي را براي او شيرين كند.
حساسيت نسبت به رنجي كه به افراد ضعيف به عنوان "عنايات ملوكانه"در نظام شاهنشاهي روا مي شد از همان دروان جواني ازارش مي داد لذا از شركت د رآخرين امتحان دوره متوسطه خوداري كرد.وقتي مارد از علت اين كار سولا كرده بود گفته بود:نمي خواستم زير پرچم اين مفسد بروم.
سكون و توقف و مصلحت انديشي را خلاف انديشه ها ناب اسلام مي دانست و بر اين عقيده بود كه سعادت با اصلاحات اماكان پذير خواهد بود.وقتي تصميم خود براي ادامه تحصيل به خارج از شور را مخالف حس وطن دوستي و احساس نياز مردم ديد از اين تصميم صرفنظر كردو به فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم پهلوي پرداخت.روش ويژه مبارزاتي اش از او يك انساني متفاوت نسبت به دوستان و همسالانش ساخته بود.براين همين اصفهان را رها كرده بود و به تهران ميدان انقلاب رفته و تظاهرات و درگيري هاي جلو دانشگاه تهران را مديريت مي كرد.
با ورود پيرو مرشدش از فرانسه به ايران كارش شده بود تكرار سخنان و فرمايشات حضرت امام(رحمه الله عليه)براي مردم و آگاهي و بيداري آنها.
شوق وعلاقه به فراگيري و تحصيل در زمينه هاي اعتقادي و دين حاج رضا را برآن داشت تابه تحصيل در مردسه علميه امام صادق (عليه السلام)اصفهان روي آورد .در كنار تحصيلات ديني مخارج خود با با كار كردن در روزهاي اخر هفته تامين مي كرد و از گرفتن شهريه خودداري مي كرد.
در اين ايام ديگر او مصداق يك انسان وارسته ،خالص و عاشق خدمت شده بود و دعاي مادر در حق او مستجاب شده بود.مادر دوران كودكي اش هنگامي كه دريك بيماري محمد را در آستانه مرگ ديده بود از خداوند شفاي او را خواسته بود و در عوض گفته بود:الهي اگر اين طفل تا زماني كه او را به طبيب مي رسانيم خطر جاني برايش يش نيايد انشاالله در آينده خدمتگزار بندگان تو شود" اشت .وقتي توفيق
كمك به سيل زدگان استان خوزستان و محرومين سيستان و بلوچستان نشان از همت مردانه حاج رضا داشت.
در خانه خدا هم از تبليغ اسلام و انقلاب دست بر نمي داشت.وقتي توفيق حضور در سرزمين وحي نصيبش شده بود تعدادي ازعكسهاي كوچك حضرت امام(رحمه الله عليه)تهيه كرده بود و ميان حاجيان تقسيم مي كرد.
شروع جيگ و تقويت قواي روحي رزمندگان اسلام در كنار آموزشهاي تظامي ضرورت نياز به مربيان فرهنگي را بيش از پيش نمايان كرد و او د رآذر ماه 1359 مه منطقه درا خوئين عزيمت نمود.
وقتي دست راستش را در حين آماده سازي و آموزش نيروهاي رزمنده فداي راه اسلام كردعنوان "اولين فرمانده جانباز جبهه هاي جنوب"را از آن خود كرد.
تصرف تنگه چزابه د رعمليات طريق القدس با فرماندهي حاج رضا به عنوان فرمانده هدايت كننده ،باعث شد تا زبانزد رزمندگان و مسئولان شود.چندين ماه در اصفهان در ستاد مركزي سپاه مشغول برنامه ريزيه اي پشت جبهه شده بود .ولي بعد از مدتي از مسئوليت خود استعفا داده بود و طي نامه اي نوشته بود:براي ادامه كار در اصفهان رغبتي ندارم و نسبت به تعهدي كه در جنگ و جبهه ها احساس مي كنم برايم مقدور نيست بمانم"
چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي به اصفهان امده بود.گويا از لحظه شهادشت اطلاع داشت .به برادرش گفته بود:"آقا مهدي ،من مقداري قرض دارم آنها را ادا كن."و حتي مادر را هنگام نماز بدون صحبت حضوري بوسيده بود و رفته بود .د رآخرين تماس تلفني به خواهرش نيز از او طلب حلاليت كرده بودو گفته بود:"اگر انسان در راه خدا مي رود ،بايد با همه وجود خود برود و هيچ بازگشتي درآن نباشد."
بعد از عمليات نيز حتي جسم خاكي او كه مي توانست نقطه آرامش مادر داغدار و فداكار او و محل گرد آمدن دوستان و همرزمان دلسوخته او باشد به سوي ما بازنگشت و حاج رضا كه سر از پا نمي شناخت جام وصل را نوشيد و به لقاء الله رسيد.
در وصيت نامه خود گفته بود:سعي كنيد با مال و جان خود راه شهدا را ادامه دهيد.
حاج رضا حبيب اللهي اسفند ماه سال 1337 در يك خانواده مذهبي و روحاني چشم به جهان گشود .بعد از پشت سر گذاشتن دوران تحصيل در سال آخر،دبيرستان را به نشانه اعتراض به حكومت رها كرد وبه سازماندهي حركت هاي انقلابي عليه حكومت پهلوي پرداخت.در درگيريهاي مهم هتل عباسي و تحصن در منزل آيت الله خادمي حضور داشتو با اقدامات فعالانه خود گام موثري در افشاي جنايات رژيم برمي داشت . بعد از انقلاب جهت ادامه تحصيلات به حوزه علميه رفت و سپس به عنوان برنامه تبليغي به ياري مردم ناطق مرحوم شتافت.در دوران جنگ نيز با فرماندهي شگفت انگيز خود همه مسئولان را به حسر وا داشته بود.
سرانجام در عميلات والفجر مقدماتي جسم و روحش را از سرسراي خاكي به پرواز درآورد و به فيض شهادت نائل آمد و خبري از بدن مطهرش نيز به دست نيامد.سنگ يادبود وي در قطعه كربلاي 5 گلستان شهدا اصفهان مي باشد.
5-علمدار جبهه ها
شهيد حاج حسين خرازي
از همان كوچكي اهل مسجد و منبر بود .از مدرسه يك راست مي رفت مسجد .تا اذان مشقهايش را نوشه بود بعد هم مسجد را اماده مي كرد و براي نماز خودش مي شد مكبر.
بزرگ هم كه مشد مكبري مي كرد يك لشكر از چه چيزي مي توانست بيش از اين روحيه بگيرد كه فرمانده اش مكبر نماز جماعتش شود .اصلا اهل غرور و تكبر نبود.وقتي دبيرستاني شده بود كشتي مي گرفت .در فن كمر استاد بود .بچه ها را تشويق مي كرد ورزش كنند .هميشه شاداب و خندان بود .ساده و سر به زير .در سلام كردن پيش قدم .اگر كسي او را نمي شناخت باور نمي كرد فرمانده لشكر باشد .خودش هم ترجيح مي داد ساده ترين نيروي جبهه باشد .
همه چيز بلد بود.عمليات بلد بود شناسايي بلد بود .توپخانه بلد بود .معلوم نبود كجا اينها را ياد گرفته.اري گمان كنم همه را در جبهه ياد گرفته بود براي همين شده بود مسئول خط شير.
وقتي او را فرمانده كردند اول كمي داد و قال كرد بود بعد هم شروع كرد به گريه و زاري مثل كسي كه مصيبت بزرگي به او رسيده است.
عاشق محرم و سينه زني بود.مخصوصا اينكه لشكر او هم به نام مقدس امام حسين (عليه السلام)هم بود .كلامش هم بوي كربلا مي داد.در شبهاي عمليات مي گفت :هر كس مي خنواهد بماند و هر كس نخواست آزاد است برود.
ابتكار و نوآوري اشت زبان در دوست و دشمن بود .هرگز دشمن نتوانسته بود او را محاصره كند.در مشكلات جنگي در نمي ماند.
سادگي او سبب شده بود تا قلب رزمندگان جايگاه محبت او شود .هر كس با يك برخورد جزئي شيفته مرامش مي شد .از جبهه كه به شهر مي امد كارهايش را بادوچرخه انجام مي داد .فكرش بكنيد فرمانده لشكري كه ارتش عراق از او حساب مي برد و براي سرش جايزه مي گذارد روي دوچرخه با يك شلورا سادهو يك كفش معمولي چه شكلي مي شد؟
حقوق ماهيانه اش 2200 تومان بود ودر ماموريت ها بين راه از حقوق خود هزينه مي كرد .بسياري از افرادي كه خارج جبهه فعاليت داشتند باور نيم كردن حقوق او از يك كارگر ساده كمترباشد .در زمان ازدواج هم هيچ ذخريه مالي نداشت و بسيجي واز ازدواج كرده بود.
قران خواندن را دوست مي داشت و از صحبت با خداي خود لذت مي برد .وقتي هر كدام از موشك هاي ميان برد دشمن گودالي با عمق 10 متر و انفجار آن زميني صد متري را زير و رو مي كرد حسين بدون ترس از پاتك دشمن فرصتي پيدا كرده بود تا كمي قران بخواند .
سه راهشهادت هيج وقت حماسه ها و مظلوميتهاي رزمندگان اسلام را فراموش نيم كد .هما سه راه طلائيه را مي گويم..آنجا بود كه حسين علمدار شده بود.به ياد عباس علمدار.وقتي تركشي دستش را قطع كرده بود گفته بود :خواستد ملائكه الله مرا به آسمان ببرند .هنوز دل از دنيا نكنده بودم ولي فقط همين اندازه لياقت داشتم.صبر قشنگش به بجه ها روحيه مي داد و بيشتر از همه به بچه بسيجي ها احترام مي گذاشت .
يكي از بچه هاي بسيجي مي گفت :پاهايم در اثر بالا رفتن از نخلهاي اروند زخم شده بود .و تاول زده بود .يك روز در حالت خواب با اينكه خيلي خسته بودم متوجه شدم چيزي به پايم برخورد مي كد وقتي از خوبا پريدم حاج حسين را ديدم كه انگشتانم را مي بوسيد و مثل ابر گريه مي كرد .به سرعت پايم را كشيدم.با اعتراض واصرار پيشاني او را بوسيدم .
ششصد نفر از بچه هايش در عمليات محرم ،يك جا شهيد شده بودند و حسين فرمانده ي آنها در مراسمشان بيشتر از همه گريسته بود .چند روز بعد امام (رحمه الله عليه)در جماران فرموده بودند:"شما در كجاي دنيا مي توانيد جايي را مثل استان اصفهان پيدا كنيد"
براي حسين كربلاي 5 و نهر جاسم پاين راه دنياي و آخرين وداع بود .روزهاي اخر تو سنگر آهي كشيده بود و چند بار نام مقدس حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف)را زمزمه كردهبود و مي گفت :با بچه هاي چزابه بو سوسنگرد دعاي عهد مي خونديم .همه اونها رفتند پيش خداي خودشون .حالا ديگه وقت رفتن .ماندن براي من هم كافيه.
انفجار همه جا را با خاك يكسان كرده بود.تركش از پشت بدنش وارد شده بود و ازجلو زده بود بيرون .قلبش ديگر تحمل ماندن نداشت و متلاشي شده بود.
وقتي روحش به آسمونها رفت غوغايي برپا شد .فرياد "واي حسين كشته شد"بچه ها به آسمان بلند شد.تابوت در اثر فشار شكست و گوشه كفن پيدا شد.حالا فقط جسم حسين روي دست هاي ياران از راه مانده قرار گرفته بود.
و حسين با خداي خود چنين مناجات كرده بود:"خدايا غلط كردم استغفر الله .خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر و سوال منكر و نكير در روز قيامت.به فريادم برس .خدايا من دل شكسته و مضطرم و صاحب پيروزي و موفقيت تو را مي دانم و بس"
6- زاهد شب
شهيد مصطفي رداني پور
كوچه هاي پشت مطبخ هرگر او را فراموش نمي كند .مصطفي را مي گويم .هفت و هشت سال بيشتر نداشت كه يك چادر مشكي سرش كردهبود .رويش را هم سفت گرفته بود و رفته بود روضه زنانه حضرت زهرا (سلام الله عليها).روضه كه تمام شده بود همان دم در چادر را زده بود زير بغلش و د بدو.
دعا و مناجات با خدا را دوست داشت و كمتر وقتي پيش مي امد كه از تعقيبات ونوافل نمازها غفلت كند.
وقتي به مدرسه رفت معلم جديدشان بي حجاب بود .مصطفي هم تا او را ديده بود سرش را انداخته بود پايين .وقتي معلم به سراغش آمده بود چشمهايش را بسته بود و از كلاس زده بود بيرون و تا وسطهاي خيابان هنوز چشمهايش را باز نكرده بود .از همونجا بو كه گفته بود ديگر نمي خواهم به هنرستان بورم معلمهاي انجا همشون بي حجابند. مي خواهم بروم قم حوزه .
در قم هم وقتي دوستش سراغ بقجه لباسهايش رفته بود ديده بود كه همه لباسهايش گچي است.مصطفي به دوستش آهسته گفته بود:براي انيكه رو پاي خودم بايستم پنچ شنبه ،جمعه ها مي روم كوره آجر پزي بيرون شهر.
بعد از ظهر جمعه ها هم بعد از ان همه خستگي مثل ديوانه ها ،پا برهنه راه مي افتاد طرف جمكران و تا اونجا "يابن الحسن يابن الحسن "مي گفت .
زمان ازدواج يك كارت دعوت فرستاده بود مشهد براي آقا امام رضا(عليه السلام).يكي هم به مسجد جمكران براي امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف).كارت دعوت حضرت معصومه (سلام الله عليها)را هم براي اطمينان خودش به داخل ضريح ايشان انداخته بود .خلاصه همه 14 معصوم را براي مراسم دعوت كرده بود.اهل هجرت كردن بود .ماندن و سكوت براي او معنايي نداشت .بعد از انقلاب به مناطق محروم رفته بود و به مردم آنجا كمك مي كرد .وقتي هم جنگ شروع شد رفته بود پيش امام و گفته بود:"بايستي تكليفم را معلوم كنم ؟بالاخره درس مقدمه يا جنگ؟امام هم در جواب او فقط يك جمله گفته بود:محكم بمانيد توي جنگ
با رفتن آقا مصطفي به جبهه ،عرفان و معنويت زنگ تازه ايي به خود گرفت.او استراتژي را در خود ساختگي مي دانست و نصفه هاي شب كه مي شد بالاي سر بچه ها مي رفت و به آنها مي گفت :برادر ها بلند بشيد براي نماز شب .ولي هوا سرد بود و بچه ها هم بلند شدن برايشان سخت بود ولي او چند تا پتو دور خودش مي پيچيد و مي رفت زير نور فانوس نماز مي خواند و دعا مي كرد .
شبهاي جمعه با دعاي كميلش اشك همه را در مي آورد بعد از دعا هم راه مي افتاد با پاي پياده توي بيابانها و آهسته امام زمانش را صدا مي كرد:يابن الحسن يابن الحسن
وقتي بعد از عمليات فتح المبين پيش آقاي بهجت رفته بودند و گزارش جنگ را مي دادند آقاي بهجت دستشان را زده بودند به پشت مصطفي و گفته بودند :مصطفي ،هر كدوم از ما يه صداميم.يك وقت غرور نگيردمون.
از تشريفات بدش مي اومد و با كسي در اين زمينه شوخي نداشت .آداب و رسوم برخي از مسئولين را كه براي بازديد از جبهه مي آمدند ناراحت كننده مي دانست و مي گفت :چطور اجازه مي دن اي پولها خرج اين تشريفات بشه !چه معني داره كه جلوي پاي فلاني حتما بياد چند راس گوسفند كشته بشه. و به مسئولين همواره يادآوري مي كرد :كساني كه با خون شهدا و استقامت و تلاش سربازان گمنام عنواني پيدا كرده اند ،مواظب خود باشند.اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.
در كارها و تصميم گيري ها باديگران مشورت مي كرد .در جواني براي يافتن پاسخ سولات شرعي مشورت مي كرد و مشورت در زمان جنگ را نيز فراموش نكرده بود.وقتي اوايل انقلاب براي مبارزه با كشت خشخاش به كردستان رفته بود اشرار كيمن كرده بودند .مصطفي از ماشين اومده بود پايين .عمامه اش را از سرش برداشته بود و گرفته بود بالا و بعد داد زده بود :عمامه من كفن منه
در يكي از عمليات ها سه تير به دست راستش خوده بود و دكترها گفته بودند بايد عمل شود.مصطفي گفته بود :اگر مي تونيد بدون بيهوشي عمل كنيد ولي اجازه نمي دهم بي هوشم كنيد.من يا زهرا (سلام الله عليها)ميگم شما عمل را شروع كنيد.دكتر بعد از عمل براي شوخي گفته بود :تو جون گربه داري .با اين همه گلوله و 60 تا بخيه هنوز زنده ايي.
هرگز صحبت هاي دل نشينش قبل از عمليات والفجر 2 فراموش نمي شود .سخناني كه آخرين زنگارهاي دنيوي را از قلب بچه هاي با صفا بسيجي پاك مي كرد.چنان از امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف)سخن مي گفت كه گويي سالهاست او را مي بيند :"سربازان امام زمان بپا خيزيد و قيام كنيد و انتقام سيلي حضرت زهرا (سلام الله عليها)را بگيريد .امشب شب امتحاني ديگر است "و او و دوستانش در امتحان قبول شده بودند.
آقا رحيم صفوي برايش گفته بود او مصداق كلام امير المومنين (عليه السلام)است :"ازهاد باليل و اسد بالنهار"يعني شبها همچون زاهدان سر به آستان دوست مي گذارند و روزها همچون شير بر دشمنان مي خروشند.
از خدا خواسته بود جنازه اش گم شود.نه عراقي ها پيدايش كنند نه ايراني ها .منطقه حاج عمران بود كه خدا آرزويش را برآورده كرد.آري پيكرش هيچ وقت پيدا نشد و در زمره شهداي مفقود الجسد قرار گرفت.
وصيت كرده بود هنگام دفنش زيارت اشورا و روضه حضرت زهرا خوانده شود و به همسرش گفته بود:همواره فرزندانم را علي گونه (عليه السلام ) و زهرا گونه (سلام الله عليها )تربيت نما تا سعادت نديا و اخرت را همراه داشته باشند .
شهيد حجه الاسلام مصطفي رداني پور از موسسين لشكر 14 امام حسين (عليه السلام)و فرماده قرارگاه فتح بود.در سال 1337 در يكي از محله هاي مستضعف نشين اصفهان (پشت مسجد امام)به دنيا آمد .بعد از يك سال تحصيل در حوزه علمي اصفهان عازم قم شد و در مدرسه علميه حقاني مشغول به تحصيل گشت .شش سلا از تحصيلش نگذشته بود كه با ناامني هاي كردستان عازم آن شهر شد وسپس بعد از ان به خط شير در مناطق جنگي جنوب رفت .پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهدا پس از تشرف به محضر امام خميني (رحمه الله عليه)منعقد نمود و سر انجام ايشان در سلا 62 در عمليات والفجر 2به درجه والاي شهادت نائل آمد.ايشان از شهداي مفقود الاثر مي باشند ولي نماز قبر مطهر ايشان واقع در قطعه كربلاي 5 گلستان شهداي اصفهان مي باشد.
7- گردان تك نفره
شهيد عبد الرسول زرين
گويا از ابتدا جنگي و تكاور به دنيا آمده بود .چند سلا بيشتر از كودكيش نگذشته بود كه پدر و ماردش را از دست داد .با ظلم و تحمل ان ميانه خوبي نداشت .خان منطقه زمينهاي پدرش را بالا كشيده بود .وقتي فهميد درگيريها نتيجه ايي ندارد ،او هم كتكها و سختي كشيدن ها را بهانه كرده بود و سربه كوه و دشت گذاشته بود و براي هين قست عمده اين از كودكي اشت در سفر گذشت .
اولين بار كبكي را نشانه گرفته بود .بعد از چند روز پياده روي و پيمودن بيابانها و كوهها به خود آمد .احساس كرده بود گرسنگي آزارش مي دهد.براي همين سنگي را به سمت كبكي روي كوه نشانه گرفت .كبك روي سنگها رها شده بود و ناهار آن روز عبد الرسول كباب كبك شده بود.
وقتي فهميد كه با ماندن در آن منطقه كراي از پيش نمي برد ،به كمك دوستش "جليل خان"ازدواج كرد و يك مغازه لباس فروشي در افهان باز كردو مشغول به كار شد .
مسجد بابا علي عسكر پاتوق عبد الرسول بود.او فهميده بود كه رمز پايداري نشستن پاي منبر و روضه امام حسين (عليه السلام )است .براي همين با خودش عهد كرده بود تا آخر عمر دست از سر علما بر ندارد.
سفارش هميشگي اش شده بود نماز اول وقت ،نماز جماعت ،مسجد.بعدها هم كه به خواب همسرش اومده بود گفته بود:خوش به حال خودم كه مسجد مي رفتم .
وقتي زمزمه هاي انقلاب خميني خميني (رحمه الله عليه )در كوچه بام هاي شهر اصفهان پيچيد .جزء اولين افرادي بود كه اعلاميه هاي حضرت روح الله را پخش مي كرد .
هر چند كاسب بود ،اما كاسبي نمي كرد.مغازه را بسته بود و كارش شده بود حضور در راهپيمايي ها و تظاهرات .در كار و كسب و حلال و حرام مغازه خيلي دقيق بود واهالي محله به او مي گفتندكتو انيطوري كاسب نمي شوي؛ولي او مي گفت :"همان كهتا امروز خرج خانواده ام را داده بود بعد از اين هم مي دهد."
خيلي خوش اخلاق بود و در خانه همه از صبر و حوصله او تعجب مي كردند .خودش مسئول ياد دادن نماز و قرآن به بچه ها شده بود.به همسرش در كارهاي خانه كمك مي كرد و توي خانه بيكار نبود.
نهال انقلاب به بار نشسته بود و متجاوزان درپي ريشه كن كردن اين نهال نو پا بودند .شهريور 1359 بود كه صداميان به مرزهاي كشور حمله ور شدند وتقي عبد الرسول جلو ميز مسئول اعزام ايستاده بود.مسئول ثبت نام گفته بود :هفت تا بچه داري نمي نويسم اصرار نكن.عبد الرسول به او گفته بود:اگر ننويسي حواله ات مي كنم به حضرت رسول(صلوات الله عليه و آله).
خود كارتوي دست مسئول ثبت نام چرخيده بود و نگاهش روي عبارت اعزام به جبهه مانده بود و نوشته بود:عبد الرسول زرين
ارتفاعات كانيمانگا و نيزارهاي بستان،هرگز عبد الرسول را فراموش نمي كنند .شايد عراقي ها هم بدترين خاطراتشان را در اين مناطق هيچگاه ازياد نبرند.استاد زدن مانعهاي متحرك با تفنگ غناثه اش بود .وقتي تفنگش را به دست مي گرفت عراقي ها روحيه شان را از دست مي دادند .اولي ،دومي ،سومي تا شصت هفتاد نفر.
همونجا تو بستان بود كه تير تك تير انداز عراقي به لاله گوش عبد الرسول بوسه زد و يك نيم دايره از لاله گوش چپش را با خودش برده بود.امام عكسش را ديده بود.وقتي به ديدن امام رفته بود،امام شناخته بودش و لبخند امام،مهمترين خاطره عمرش شد.
حاج حسين به او لقب "گردان تك نفره "داده بود و گفه بود هرجا مشكلي پيش آيد زرين گره گشاي مشكل خواهد بود.آخر يك تنه يك تپه را كه فقط از عهده يك گردان بر مي آيد از دست دشمن در بياورند او يك نفره درآورده بود و بچه ها تپه را به اسم خودش گذاشته بودند :تپه زرين
او به حاج حسين گفته بود:بچه هايي كه مي خواهند تك تير انداز بشن بايد خونسرد،علاقمند و صبور باشند .چشماهايشان قوي باشد و از همه مهمتر روحيه دشمن كشي داشته باشند.
بارآخر كه آمده بود به اصفهان،مدام از حساب و كتاب زندگي حرف مي زد .مي گفت :خجالت مي كشم از خدا كه نتوانسته ام كاري برايش انجام دهم .ظهر كه به مسجد محل رفته بود و خمس مالش را حساب كره بود و داده بود خوشحال بود .دست مي كشيد روي شكمش و مي گفت :هي كه راحت شدم.
خيبر،عمليات خيبر را مي گويم ،محل صعود او به آسمان شد.وقتي اسامي شهدا را آورده بودند نام يك نفر بيشتر از همه مي درخشيد .او عبد الرسول زرين،تك تير انداز ماهر جبهه هاي ايران بود.
تو وصيت نامه اش به همه بچه هايش گفته بود :ما به مولايمان حسين(عليه السلام) اقتدا كرديم،و شما هم به زينب (سلام الله عليها)اقتدا كنيد و وظيفه تان را انجام دهيد.
شهيد عبد الرسول زرين در سال 1315 در يك از روستاهاي كهكليويه و بوير احمد به دنيا آمد.بعد از فوت پدر و مادرش زير دست خانهاي آن منطقه بزرگ شد.در سن جواني چون نمي توانست فضاي ظالمانه حاكم بر آن منطقه را تحمل كند،سر به كوه و جنگل گذاشت .بعد از مدتي ازدواج كرد و دراصفهان ساكن شد و در بت و تاب انقلاب در صف مبارزين قرار گرفت و بارها توسط ساواك مورد تعقيب قرار گرفت.با تحركات غرب كشور به كردستان رفت و سپس در جبهه هاي جنوب به ايثار گري مشغول شد .هر چند چندين بار در عمليات هاي مختلف همچون عمليات محرم زخمي شد ولي عاقبت در عمليات خيبر درسال 62 روان پاكش را تقديم به آستان حضرت دوست كرد.
8- محمد با تقوا
شهيد محمد تقي طاهر زاده
اسمش را گذاشته بودند محمد تقي وچه اسم قشنگي .يعني "محمد با تقوا"اسمي برازنده او و اين برازندگي روز به روز خودش را بيشتر نشان مي داد .از هفت و هشت سالگي كنار درسهاي مدرسه در كارگاه كفاش پدر هميار او شد.وبا آن سن و قد كوچكش ،عجيب كارهاي پدر را جلو مي انداخت.ظهر كه به سر كار مي آمد اول سلام مي كرد و بعد تنها هديه اش را به پدر كه يك لبخند بود تقديم مي نمود .
آرام و سر به ه زير بود و محال بود در برابر نتدي هاي اطرافيان سرش را بلند كند .خيل زود مرد شده بود و خيلي وقتها براي ديدن مادر بزرگ و خاله و اقوام تنها مي رفت و تنها مي آمد.
در محيط كار كنار تبسمش ،خيلي جدي بود وقتي هوس شوخي كارگرهاي بزرگ كارگاه گل مي كرد او از كارگاه مي زد بيرون تا شوخي كارگرها تمام شود .با همه جديتش آزارش به مورچه هم نمي رسيد بلكه با همه مهربان بود و براي همه دوست داشتني .وقتي حقوق هفتگي اش را از پدر با هزار تا تعارف و رودرواسي مي گرفت شيريني و بستني مي خريد و مبلغي را هم نگه ميداشت براي خرج هفتگي خواهرها و برادرها.آنوقت تمام اهل خانه دور او جمع مي شدند و با هم جشن كوچكي مي گرفتند.
غلام حسين ايلچيان كار فرماي كارگاه شده بد پير و مرشدش .غلام حسين اولي بار نگاهش به محمد تقي افتاده بود.به پدرسش گفته بود :آقاي طاهر زاده اين بچه يك چيزي مي شود.هوايش را داشته باش.وقتي ايلچيان شهيد شد محمد تقي عكس او را پيشا پيش گرفته بود جلو جمعيت حركت مي كرد .آخر ،هم او به تقي علاقه داشت وهم تقي به او.
تقي از همان
كوچكي دست پدر را گرفته بود .خيلي غيرتي بود .وقتي ديده بود خرشان كفاف دخلشان را نيم دهد ترك تحصيل كرد بود و تمام وقت چسبيده بود به كار.اما زندگي كه فقط خرج نبود چيزهايي مهمتر هم وجود داشت .بمباران شهرها به اوج خود رسيده بود و زنان و كودكان بي دفاعي كه هر روز به خاك و خون كشيده مي شدند خون تقي را به جوش آورده بود.او هم خدمت سربازي را بهانه كردو داوطلبانه سرباز سپاه شد.
وقت نماز كه مي شد يك ربع پيش از اذان دست از همه چيز مي كشيد .به دوستانش مي گفت :پاشين پاشين وضو بگيريم الان اذان مي گه .
تو جبهه هم اسوه اخلاق و ادب بود .وقتي گلوله ها وجب به وجب خاك شلمچه را شخم مي زدند ،وقتي هواي شوشتر به پاكي نفس شهدا زنده مي شد ،خمپاره ايي ماموريت يافته بود سرنوشتي متفاوت را براي محمد تقي رقم بزند .موج انفجار در چشم به هم زدني مثل پر كاه بلندش كرده و به زمينش كوبيد.محمد تقي مجروح شده بود.ولي هنوز د رفكر اين بود كه خود را به قبضه خمپاره انداز برساند تا بتواند جلو آتش دشمن را بگيرد.
هر لحظه حالش بدتر مي شد تا اينكه منتقلش كردند بيمارستان شهيد بقايي اهواز.يكي از دستانش را مشت كرده بود و باز نمي كرد .از لاي مشتش يك هزار تومان مجاله شده پيدا بود .هزار تومان تحفه رئيس جمهوري "آيت الله خامنه ايي"بود .ايشان يك بار ديگر هم به عيادت محمد تقي آمده بودند ولي 14 سال بعد...
محمد تقي به علت انفجار، تاولي در سرش به وجود آمده بود وچشم و گوش دنيايي اش را گرفته بود و يك چشم و گوش خدايي به او هديه كرده بود.لطيف ترين حرفهايش را با اشك براي پدر و مادر بيان مي كرد.گويا خدا خواسته بود نمونه اي از مردان خدايي را به غفلت زده هاي قرن بيست و يكم نشان بدهد و حالا پدر شده بود باغبان غنچه ايي نشكفته .
منزل آنها شده بود مكان حضور و توجه .خيلي از انهايي كه از شهرهاي دور براي عيادت محمد تقي مي امدند مي گفتند :اصلا تقي را نمي شناختيم .خودش آمد به خوابمان دعوتمان كرد .تقي هم دست خالي آنها را نمي فرستاد و رويشان را به زمني نمي انداخت و همه حاجت روا مي رفتند .
با پدر و مادرش حرف مي زد.آنها با زبانشان و تقي با نگاهش .وقتي با او مي گفتند بگو يا علي بگو يا حسين،تقي تقلا مي كرد و بعد با قطرات اشك چَشمانش كه بوي حسين (عليه السلام)مي داد آنها را همراهي مي كرد.
اواخر عمر صورتش نوراني شده بود .مهر و محبتش بر دلها مي نشست .درخواب ،شهدا به مادرش پيغام داده بودند :چرا از امدن تقي جلوگيري مي كنيد؟تمام بچه ها منتظرش هستند.و مادر هم گفته بود:خدايا راضي هستيم به رضاي تو .حالا ديگر تحمل مي كنيم به خاطر راحتي تقي هم كه شده تحمل مي كنيم .
وقتي مقام معظم رهبري براي ملاقات به ديدنش رفته بودند گفته بودند:"محمد تقي !مي شنوي آقا جون ؟در آستانه بهشت دم در بهشت ،بين دنيا و بهشت قرار داري شما!خوش به حالت ."
تكته بين ها فهميده بودند كه كسي كه دم در بهشت باشد ،مگر يك لحظه هم هوس باز گشت به دنيا به سرش مي زند ؟و سرانجام 17 سال انتظار به سر آمد.
شهيد محمد تقي طاهر زاده در شهريور 1349 د رشهر اصفهان به دنيا آمد .از همان كودكي به كمك پدر رفت و كمك يار او شد .با شعله ور شدن جرقه هاي انقلاب محمد تقي در صف مبارزين نظام شاهنشاهي در آمد و ارادت خود را به امام و انقلاب نشان داد.سر انجام با شروع جنگ تحميلي در سال 1358 به جبهه جنگ شتافت و در اثر موج انفجار اعصاب خود را از دست داد و 17 سال تحت مراقبتهاي پدر مهربان قرار داشت.
درطول اين مدت به علت از بين رفتن سيستم عصبي ،هيچ يك از حسهاي پنج گانه محمد فعاليتي نداشت و تنها از طريق ارتباط قلبي با پدرش نيازهاي خود را بر طرف مي كرد .سرانجام ايشان در ارديبهشت 84 دار فاني را وداع گفته و در زمره شهيدان جاودان قرار گرفتند.
9- آقاي گل
شهيد قربانعلي عرب
بهش مي گفتند :اوستاي عرب.همه كاري بلد بود .از زدن دكل ديده باني گرفه تا كند خندق تا تو دل عراقي ها .وقتي خواسته بودند مسجد چهارده معصوم را در شهرك دارخوئين بسازند ،عرب شده بود پيش قدم .اسم ماشين هاي آجر و بلوك را گذاشته بود ماشين ثوبا و خودش هم شده بود بناي مسجد.سعي مي كرد اولين كسي كباشد كه خودش را به ماشين ثواب مي رسونه.
ازو اولين كساني بود كه جلو دشمن "خط شير" را راه اندازي كردند و براستي كه چه اسم قشنگي خط شير ،خطه شير مردان ،و قربانعلي هم جزء آنها.
وقتي اومده بودجنگ ،با يك خانواده جنگ زده اهوازي آشنا شده ب
مطالب مشابه :
فرشته آی فرشته ( شعر طنزی از ناراحت الدوله، قمپز سابق !!! )
شما را به تفکر و تامل دعوت می در متن شعر، و در همان ابيات حاجي زمونه. بيا كارت
6 تکست آهنگ های امیر خلوت
امثال شما رو نميكنيم به چپ حساب / ما به خيابون دعوت حاجي / همه به كارت / مارم
قاق نانه زار دير
هر اوبه دان دعوت بـــوليور قـــرق
ادبیات معاصر نثر 1. صادق هدایت
در سال 1324 بر اساس دعوت ترجمه از متن آلبوم«از مرز انزوا» آلبوم نفيس كارت
چلوكباب زكي خان
به تصوير اينكه امير اسعد امروز عده اي را براي ناهار وعده گرفته و دعوت حاجي ميرزا زكي
نیما به قول مسعود؛ نوشته ای از مسعود بهنود درباره نیما
نکته دیگر نزدیکی و هم واحدی متن و زبان و و اين كه كارت دعوت حاجي قريشي درست
بیائید با هم عمره برویم 2 (مطالب جلسه ایران بخش اول )
ولي بدون كارت دعوت هم نيست و شما حاجي، باید قبلا خودت را براي اين مهماني متن سخنرانی و
اخبار همدان
دكتر حاجيبابايي انديشه دعوت كرد با ارائه كردن كارتهاي سوخت
شنیدنی از شهدا
او را در متن جرانهاي انقلاب كند .برادر حاجي بعد از شهادت .كارت دعوت حضرت
رمان دو نیمه سیب (جلد دوم) -قسمت4
بزرگ وکوچک کردن متن. خوشحال شدم ، كارت دعوت و از تو كيفم نه خانوم حاجي حسيني
برچسب :
متن كارت دعوت حاجي