رمان آخرین برف زمستان قسمت 26

اون شب گوهر بی بی منو به آلاچیق خودش برد.اون بیوه زنی بود که دوتا دختر ویه پسر با کلی نوه ونتیجه داشت.تو ایل جوون ها زود ازدواج می کردن پس بعید نبود همین روزها حتی نبیره اش رو هم ببینه.راستش از اینکه باید اینقدر نزدیک ومدام تو چشم این زن دقیق وتیزبین باشم،حس خوبی نداشتم.من توخونه ی پدری هم زندگی خصوصی ولااقل اتاق خواب خودم رو داشتم اما اینجا...
تو تاریک روشن صبح،بی بی بیدارم کرد.
ـ پاشو دختر تا نمازت قضا نشده،نمی خوای امروز قبل از همه به خدا سلام کنی؟
حرفش بی اختیار تکانم داد و توذره ذره ی وجودم رسوخ کرد.طوری که بی هوا چشمام باز شد ونگام به سقف مدور آلاچیق خیره موند.نماز می خوندم اما نه همیشه.به قول رهی دو نوبت در سال سجاده ام رو زمین پهن می شد.یکی ماه رمضون واون یکی هم فصل امتحانات.
بی بی بادیدن چشمای بازم به روم لبخند زد.
ـ پاشو عزیزم.
نیت کرده بودم لااقل اینجا که هستم نمازم رو بخونم. خسته و کوفته از سفری که دیروز داشتم،تو جام نیم خیز شدم.دلم یه دوش آب گرم می خواست اما اینجا از این خبرها نبود.واسه حموم کردن کلی دنگ وفنگ ومکافات داشتیم.
روسری مو سرم گذاشتم واز آلاچیق بیرون زدم.هوای سرد صبح گاه وزوزه ی سگی که بی بی می گفت قراره زایمان کنه،خواب رو از سرم پروند.به طرف منبع کوچیک آبی که تو چند قدمیم بود،رفتم وبا لرزی که تو تموم تنم افتاده بود کمی آب به صورتم پاشیدم و وضو گرفتم.
نمیدونم این چه حسی بود که وقتی تو دامن طبیعت واین دشت بلند و وسیع قرار می گرفتم،پر از انرژی می شدم و خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم.
با اینکه دندونام از شدت سرما به هم می خورد،نفسی عمیق کشیدم وبوی علف تازه روییده وخاک خیس از شبنم صبحگاهی رو به مشام فرستادم.می دونستم این وقت سال بنفشه ی وحشی تو دشت بیداد می کنه ومن مثل همیشه بی تاب بوییدن وچیدنش بودم اما باید کمی بیشتر دندون رو جیگر میذاشتم.لااقل این وقت صبح جنون محض بود که به صحرا بزنم.
نمازمو که سلام دادم،بی بی بساط صبحونه رو راه انداخت.تو یه سینی بزرگ هم واسه دده چایی و فطیر و کره وپنیر گوسفندی گذاشت.
ـ بیا اینو ببر واسه عیسی خان.عادت داره حتما صبحونه اش رو زود بخوره.اگه دیر شه سر درد می گیره.
نفسمو با درماندگی فوت کردم واز جام بلند شدم.سینی رو گرفتم وسلانه سلانه به طرفم آلاچیق دده رفتم.اون کنار لندروور عابیش ایستاده بود وداشت یه چیزایی رو بهش یادآوری می کرد.با دیدنم اشاره کرد سینی رو به درون آلاچیق ببرم.بی حرف گوش کردم واونم چند دقیقه بعد وارد شد.
ـ عابیش رو فرستادم دنبال دامپزشک.می خوام امسال معاینه ی دام ها رو یکم جلو بندازم.بارسیدن به ییلاق کلی کار رو سرمون می ریزه واینجوری معاینه شون عقب می افته.
دده همیشه نسبت به دام هاش توجه وحساسیت نشون می داد.البته این قضیه فقط به اون مربوط نمی شد وچنین توجهی تو خون مغانلو ها بود.همه ی ایل می دونستن طایفه ی مغانلو ها با داشتن بیست تیره وکلی اوبه وخانه وار بیشتر از همه ی طوایف تو پرورش دام سلیقه وشهرت دارن.
به سینی صبحونه اشاره کرد.
ـ بیا بشین باهام یه چیزی بخور.
عکس العملی نشون ندادم.اونقدری بابت رفتار زورگویانه اش دلخور بودم که نتونم دلمو باهاش صاف کنم.باگفتن نوش جان از آلاچیقش بیرون زدم.
صبحونه رو که با بی بی خوردم،جارو به دستم داد تا آلاچیق رو تمیز ومرتب کنم.بعدشم چون چندان از کارم راضی نبود،ابروهاش تو هم گره خورد وکلی به جونم غر زد.تازه جارو رو زمین گذاشته بودم که ازم خواست تو ساختن تنور بهش کمک کنم.ظاهرا تازه به این منطقه رسیده بودن و اون هنوز وقت نکرده بود تنورشو برپا کنه.
خنده دار بود،من یه دختر نازپرورده با کلی ادعا که مثلا خودمو تحصیلکرده وبا کمالات می دونستم حالا در کنار وپا به پای بی بی داشتم واسه دیواره ی تنورش گل می گرفتم.
بی بی کمی موی بز قاطی گل کرد وبه دیواره زد.با تعجب پرسیدم.
ـ واسه چی اینکارو کردین؟!
یه لبخند محو وگذرا رو لبش نشست وجواب داد.
ـ اینطوری دیواره محکم تر می شه وترک بر نمی داره.
نگاهمو به گودالی که جلوم قرار داشت وارتفاعش به یک ونیم متر می رسید،دوختم.کار گل مالیدن که تموم شد،بی بی مقداری دوغ به دهانه ی تنور پاشید و توش آتیش روشن کرد تا گلِ خام،پخته شه.
برای ناهار اون روز آبگوشت بار گذاشت وپنیری که دیروز درست کرده بود،برش زد و توکوزه ی بزرگی که برای این منظور داشت،ذخیره کرد.
دیگه تقریبا از کارهای قبل از ظهر فارغ شده بودم و می تونستم کمی با خودم خلوت کنم.نگاهی به گوشیم که فقط یه خط شارژ داشت انداختم.اینجا وسایلی که نیاز به برق داشتن زیاد به کار نمی اومد.واسه همین باید کم کم منتظر خاموش شدنش می شدم.هیچکی باهام تماس نگرفته وجالب اینجا بود که تا اون لحظه از روز خودمم زیاد حواسم پی گوشیم نبود.اینجا زمان به کل فراموش می شد وذهن آدم به تسخیر سکوتی در می اومد که دشت رو فراگرفته بود.سکوت سنگینی که انگار کر کننده بود.
رفتم تو دشت ودور خودم چرخیدم.سرمو بلند کردم وبه آسمون آبی ویک دست بالای سرم خیره شدم.ذرات نور تو مردمک چشمام ریخت وباعث شد پلک هام رو هم بیاد.اینطوری خیلی بهتر بود.می تونستم تمرکز کنم وتو این سکوت وهم آور صداهای گاه به گاهی که به گوش می رسید رو تشخیص بدم.
صدای عبور باد،وز وز زنبورهایی که تموم بنفشه های دشت رو فتح کرده بودن،صدای جرینگ جرینگ زنگوله هایی که به گردن بره ها بود،خنده های شاد وکودکانه ی سولمازنتیجه ی بی بی و فریاد دده.
ـ آیلین خوابت برده؟چندبار باید صدات بزنم تا جواب بدی؟
نگام به طرفش چرخید واخمام خودبه خود تو هم رفت.خسته بودم نه از کار کردن زیاد،نه از سکوت سنگین دشت،نه از بی خبری محض...از فشاری که تو این مدت کوتاه از اومدنم روم بود،از شنیدن تبریکاتی که تموم اهل اوبه بادیدنم به زبون می آوردن ومن نمی دونستم باید دربرابر این سیل ابراز احساسات چه واکنشی نشون بدم.بگم همه چی تموم شد و تبریک بی تبریک؟یا نه خودمو بزنم به اون راه وبی خیال فقط با یه لبخند مضحک تشکر کنم؟
فعلا که راه دوم رو درپیش گرفته بودم.چون سهل الوصول تر ودروغ گفتن وتظاهر راحت تر بود.
***



شب قبل رو ،روی کاناپه گذروندم.گوشیم هنوز خاموش بود ونمی شد به همین حال رهاش کنم.مطمئنا هانا یا شقایق تماس می گرفتن وبا خاموش بودنش،نگران می شدن.
نمی خواستم به ذهنم اجازه بدم مسیر فکریش به سمت شخص سومی برگرده که دو روز پیش،قبل از رفتنم به خونه ی کامرانی ها باهام تماس گرفت وابراز نگرانی وناراحتی کرد. آره اونم نگرانم بود،حتی اینبار خیلی بیشتر از آینده ی شغلیش وخواسته ی نا به جای اون مردک...اون نگران خودِ خودِ من بود.
افکارمو سرسختانه پس زدم واز جام بلند شدم.شیر تو آشپزخونه خراب بود وچکه می کرد وبرخورد قطرات آب به سینک تنها صدایی بود که تو فضای سنگین خونه جریان داشت.
بی دلیل دور خونه چرخی زدم وپاهام به طرف پنجره کشیده شد.پرده رو کمی کنار زدم ونگاه گذرایی به بیرون انداختم.کوچه خلوت وماشینم سرجای همیشگیش پارک بود اما...
چشمامو ریز کردم وبه برگه ی سفیدی که زیر برف روب وجلوی شیشه مث یه برگ جریمه بهم پوزخند می زد،مات شدم.تپش قلبم بی اختیار بالا رفت ودهانم خشک شد.
دستام بی اختیار شروع کرد به لرزیدن وپرده رو با وحشت کشیدم.نه من جرات نداشتم برم پایین...اگه این پیام از طرف کامرانی بود چی؟
انرژیم به یکباره تحلیل رفت وپاهام از شدت ضعف تا خورد.یادم اومد از دیروز بعد از ظهر تا حالا چیزی نخوردم.این ضعف رو به افت قند خونم ربط دادم وسعی کردم همه ی افکار دلهره آور رو از ذهنم پس بزنم.
تو اون لحظه تنها چیزی که آرومم می کرد،یه لیوان کافی میکس بود و گور بابای دکتری که می خواست منو از خوردنش منع کنه.
سریع یه لیوان واسه خودم دست وپا کردم .با خوردنش قند خونم یکم بالا اومد وتپش قلبم منظم شد.به خودم جراتی دادم واز جام بلند شدم.دوباره به سمت پنجره رفتم.اینبار با احتیاط بیشتری به کوچه نگاه کردم.یاد داشت سرجاش بود وقلبم خودش رو باز هم بی امان به قفسه ی سینه ام می کوبید.
نمی دونم حس کنجکاوی بود یا خلاص شدن از این برزخ بی خبری که مجبورم کرد از جام بلند شم ومانتوم رو با بی حالی تنم کنم وبه طرف در برم.
ساعت حدود یازده صبح بود وآفتاب ملایمی تو کوچه و رو در ودیوار خونه ها سرک کشیده بود.درو باز کردم ومحتاطانه نگاهی به دور وبرم انداختم،کسی نبود.پاتند کردم وتقریبا به طرف ماشین دویدم.تو یه حرکت سریع وشتابزده یاداشت رو برداشتم وقبل از باز کردن و خوندنش دوباره وارد خونه شدم ودر رو عصبی وبا شتاب بستم.
صدای ناهنجاری که ایجاد کرد باعث شد چشمامو ببندم ولبمو گاز بگیرم.نمی خواستم طاهر خانوم بابتش بهم تذکر بده.خوشبختانه خونه نبود واین خیالم رو راحت می کرد.
یادداشت رو باز کردم وبا دیدن دست خط آشنایی که جلو چشمام بود،نگام رو کاغذ دوید.
( سلام...از دیروز که هانا تماس گرفت وهمه چیز رو گفت عصبی وپریشونم.دیگه نمی تونم بی خیال از کنار این قضیه بگذرم.نمی دونم چرا گوشیت رو خاموش کردی اما خواهش میکنم به محض خوندن این پیام باهام تماس بگیر.باید حرف بزنیم.)
حتی اگه پایین یاد داشت اسمش رو که مث همیشه شکسته ومیم دوم روهم کشیده نوشته بود،نمی دیدم باز هم بی برو برگرد مطمئن بودم از طرف محمده.
اما چرا پیام گذاشته وزنگ در رو نزده؟با یاد آوری اینکه هانا گفته بود طاهره خانوم خوشش نمی یاد پای آقایون چه محرم ونامحرم به این سوئیت باز شه واحتمالا محمد هم اینو میدونست لبخند رو لبم نشست.
یه نفس آسوده کشیدم وبا خیال اینکه کامرانی هنوز به سراغم نیومده،قلبم آروم گرفت.برخلاف نظر هانا من مطمئن بودم اینجا جام امن نیست.چون خاله این خونه رو خیلی خوب می شناخت ودلیلی نمی دیدم که نخواد آدرسش رو به رئیسش بده.
سعی کردم به خودم مسلط باشم وعاقلانه رفتار کنم. رفتم بالا ولباس پوشیدم.گوشیم رو روشن کردم وبرای خرید نون وموادغذایی مورد نیازم از خونه بیرون رفتم.
داشتم پاکت خرید ها رو تو ماشین میذاشتم که صدای زنگ گوشیم،حواسمو پرت کرد.با بی توجهی همه ی خرید هارو،رو صندلی رها کردم و گوشیمو از توجیب پالتوم بیرون کشیدم.بادیدن اسم محمد،بلافاصله جواب دادم.
ـ الو سلام.
صدای فریادش باعث سوت کشیدن گوشم شد.بی اراده گوشی رو از خودم دور کردم.
ـ توکجایی آیلین؟چرا این لعنتی رو خاموش کرده بودی؟
به سختی جواب دادم.
ـ مجبور شدم...خیلی ترسیده بودم.
همین دو جمله شد آب رو آتیش و اونو خاموش کرد اما آروم نه...چون داشت تند وعصبی نفس می کشید وبا برخورد نفس هاش به گوشی صورتم بی دلیل گُر می گرفت.می دونستم عصبانیه اما چون هیچ وقت برای آروم کردنش عکس العملی نشون نداده بودم،الآنم کاری ازم بر نمی اومد.پس سکوت کردم و گذاشتم خودش،خودش رو آروم کنه.
ـ اون مردک آشغال ازت چی می خواست؟
خشمی که هنوز تو صداش بود باعث شد بی اختیار بغض کنم وبترسم.نه از اون وخشمش،از تصوری که نسبت به تهدیدهای کامرانی داشتم.با ته مونده ی جسارتی که هنوز تو وجودم غلیان داشت،لب باز کردم وحرف زدم.از همه اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم تا به الآن.
یک آن به خودم اومدم ودیدم دارم با گریه از ترس هام می گم واون می خواد صبورانه آرومم کنه.
ـ نترس.نمیذارم حتی سایه شم اونورا آفتابی شه چه برسه به خودش.اون شاید بدونه داره چیکار می کنه وبا دست گذاشتن رو نقطه ضعفم بخواد منو تو منگنه قرار بده اما هنوز محمد ایل بیگی رو نشناخته.دودمانش رو به باد می دم اگه یه تار مو از سرت کم شه.
با بهت به حرفاش گوش دادم.یعنی این محمد بود که داشت این حرفا رو می زد؟من نقطه ضعفشم؟ یادمه یه روزی براش اونقدر بی ارزش شده بودم که دیگه منو نمی دید و امروز اون نمی خواست حتی یه تار مو از سرم کم شه؟
***



همیشه رسم بر این بوده،
برای آمدنت!
دلم فصلی پر از باران بهانه کند.
و نگاهم
درخشکسالی روزهایی که بی تو گذشت
عطش این حس تازه بلوغ یافته را سیراب...
امروز باران آمد
تو آمدی
ومن
دلم برای عاشقانه ای تپید،
که به شوق آمدنت
بی چتر زیر باران مانده بود.

«لیلین»
***
بارون سیل آسا وبی وقفه به تن خسته ی آلاچیق ها شلاق می زد ودده اصرار داشت هرطور شده زیر بارون شیر گوسفند ها رو بدوشیم.
آره من بعد یک هفته که از بودنم تو دشت می گذشت، درست مثل یه زن ایلیاتی می تونستم شیر بدوشم.این وظیفه ی من نبود اما دده مجبورم کرده بود بهش تن بدم ومن راضی بودم بدون اینکه دلیلش رو بدونم.
عابیش گوسفند ها رو تو «کوز»که در اصل مکان رو بازی برای نگهداری بره ها بود ودیواره ی سنگ چین داشت،جمع کرده ودونه دونه بیرون می فرستاد تا من وزنش وبی بی وچندتایی از دخترهای اوبه،شیرشون رو بدوشیم.
این کار هر روزه ی گله دار ها بود.دوشیدن هر گوسفند دو تا سه دقیقه طول می کشید ودر اصل خونواده ی چوپان یا گله دار مسئولش بودن.اما اون روز به خاطر بارون و وضعیت نامساعد آب وهوایی والبته اصرار دده برای به کار گرفتن من،همه رو به نوعی مجبور کرد تو این قضیه همکاری کنن.
کارمون که تموم شد،بی بی تو کومه ی کنار آلاچیقش بساط آب گرم وحموم رو به راه انداخت واون حموم بعد چنین کار سختی وزیر بارون که صداش ریتمیک به سقف کومه می خورد،حسابی خستگی رو از تنم بیرون کرد.
بعد حموم،بی بی خودش موهامو شونه زد واز دو طرف بافت.اون یه دست لباس سنتی ای رو هم که یادگارمراسم عروسیش بود و رو جلیقه اش سکه دوزی شده بود،گذاشت جلوم تا بپوشم.می دونست چشمم خیلی وقته دنبالشه وآرزوم شده یه بار اونو تنم کنم.
با خوشحالی بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.با پوشیدن لباس چرخی دور خودم زدم وبرای نشون دادنش به بقیه از کومه بیرون دویدم.دیگه کمتر کسی از این لباس ها می پوشید وخب دیدنش تو تن من ناخواسته باعث اومدن لبخند به لب دده ودیگرون می شد.
همزمان با دویدنم میون علفهای خیس،جیپ مشکی سرپوشیده ای از دور پیدا شد و همه رو از آلاچیق هاشون بیرون کشید.بارون هنوزم می بارید،منتها آروم ونم نم.جیپ کنار آلاچیق دده توقف کرد وبا پیاده شدن مسافرینش که دونفر بودن،نگام به نگاه آشنایی که باشوق مابین جمعیت اوبه دنبال من می گشت،گره خورد.
محمد اومده بود ومن اون لحظه واقعا نمی دونستم باید از اومدنش خوشحال باشم یا ناراحت.همیشه در موردش دچار این حس سردرگمی می شدم.وشاید حق داشتم بگم نمی شناسمش چون هرگز نتونستم یه نگاه ودید ثابت بهش داشته باشم.
بی بی وچندتا از زن های مسن اوبه با نزدیک شدنش کل کشیدن و ورودش رو خوش آمد گفتن.به هر حال کم حرفی نبود،پسر یکی از بزرگان طایفه ی «قوجابیگلو» باهاشون وصلت کرده بود.
صدای محمد رسا وپر ابهت ودر عین حال با احترام بود.
ـ سلام عیسی خان.حالتون چطوره؟
دده دستاشو رو شونه های پهن اون گذاشت ولبخند خوش آمد گویانه ای زد.
ـ سلام پسرم.صفا آوردی.
ـ ببخشید باعث زحمتتون شدیم؟
این الان اشاره اش به حضور من تو اوبه بود دیگه نه؟اخمامو خیلی سریع پایین آوردم وچپ چپ نگاش کردم.
دده گفت:رحمتین پسر جان.هم تو هم تازه عروست که نوه ی عزیز خودمه.
چشمام از جوابی که دده داد،برق زد.لبخند نشست رو لبای محمد وبا علاقه دوباره به جستجوم میون جمع پرداخت.ظاهرا هنوز منو نشناخته بود.دده برگشت و بهم اشاره کرد جلو برم ودر همون حال به مرد جوونی که همراهش بود تعارف زد وارد آلاچیق بشه.
نگاه محمد ازدده واون مرد گذشت ومات من شد.حتی با پراکنده شدن مختصر جمع هم ازجاش تکان نخورد.مطمئن بودم دیدنم تو این لباس وبا اون صورت گل انداخته،حسابی متحیرش کرده.
ـ آیلین خودتی؟!
من حالا باید بهش چی می گفتم؟هنوزم خاطره ی اون آخرین دعوامون توخیابون از یادم نرفته بود.اینکه چطور از هم جدا شدیم،الآن تو دیدار مجددمون تاثیر نمیذاشت؟اونم بعد از رسیدن خبر درخواست طلاقم به گوشش که بی برو برگرد رهی کف دستش گذاشته بود.
حرفی نزدم وسکوت کردم.شاید تو این اوضاع این بهترین واکنش بود.وقتی هنوز نمی تونستم حدسی نسبت به حضورش تو ایل داشته باشم پس باید چیزی نمی گفتم و منتظر عکس العمل اون می موندم.
لبخند دوباره رو لبش سبز شد وآهسته زمزمه کرد.
ـ دلم برات تنگ شده بود.
جا خوردم.این اون چیزی نبود که من انتظار شنیدنش رو داشته باشم.اونم بعد اونهمه اتفاق بد وتصمیم جدیم برای جدایی.حلقه مو تو انگشتم چرخوندم وسرمو پایین انداختم.
ـ واسه چی اومدی اینجا؟
جا خورد،حتی خیلی بیشتر از من. شاید اونم انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم.
ـ باید با هم حرف بزنیم.
اعتراض کردم.
ـ من حرفی...
دستشو گذاشت روبینیش ودعوت به سکوتم کرد.حق داشت، اینجا و جلوی چندین جفت چشم،جای بحث ودعوا نبود.
ـ بعداً...الآن نه.
حرفی نزدم واون که دید کوتاه اومدم،سرخم کرد وبه درون آلاچیق رفت.منم به بی بی ملحق شدم تا تو تدارک بساط شام کمک حالش باشم.



غذای اون شب خوراک گوشت بره وبرنج بود.ایلیاتی جماعت ساده سفره پهن می کرد اما غذا بی برو برگرد پربار بود.به مناسبت حضور داماد عیسی خان تو اوبه،همه دعوت بودن وزن ها ودختر ها به من وبی بی تو پذیرایی کمک می کردن.
شام که صرف شد،دده از شمی(شمس الله) پسر بی بی خواست فردا صبح زود به سراغ عاشیق بایرام که نوازنده ی دوتار و خواننده ی ترانه های فولکلور بود،بره و اونو برای جشنی که به افتخار حضور محمد برگذار می شد،دعوت کنه.
تصمیم دده برای گرفتن این جشن فقط یه دلیل داشت،اونم وادار کردن من به رفتن زیر یه سقف با مردی بود که اسمش تو شناسنامه ام بود.
بعد از خوردن چای ومیوه،کم کم اهالی پراکنده شدن ودده از بی بی خواست جای خواب مناسبی برای مرد جوون همراه محمد توآلاچیقش درست کنیم.تدارک ندیدن جای خواب محمد پیش دده واون مرد فقط یه معنی داشت...شب رو به خواست دده باید کنار هم میگذروندیم.اما کجا؟
بی بی بهترین رخت خوابی رو که داشت تو آلاچیقش واسه مون پهن کرد وبا بوسیدن صورت خجالت زده وگلگونم،برای خواب به کومه ی یکی از دخترهاش رفت.با درماندگی کنار رختخواب سفید ومرتب که یه لحاف دونفره ی بزرگ روش پهن شده بود،نشستم وبه طرح های پارچه ای هزار تکه ی اون که با سلیقه بهم دوخته شده بودن،خیره موندم.دلم می خواست واسه پیش اومدن این وضع ناخواسته جیغ بکشم وگریه کنم.
محمد با کمی تاخیر وارد آلاچیق شد ونگاه گذرایی به حال خراب من ورختخواب پهن شده انداخت.
ـ بارون دیگه قطع شده،می یای بریم تو دشت کمی قدم بزنیم؟
نا امیدانه نگاهی به بیرون انداختم وهمزمان با شنیدن پارس سگ های گله،جواب دادم.
- این وقت شب؟!
ـ زیاد دور نمی شیم.همین دور واطرافیم.
از جام پا شدم.نه حوصله ی جر وبحث داشتم و نه می خواستم تو این وضعیت باهاش توآلاچیق تنها بمونم.
هوا سرد ودشت زیر نور ماهی که از پشت ابرها سرک می کشید،نیمه روشن بود.صدای پارس سگ ها باعث شد نا خودآگاه خودمو به محمد نزدیک تر کنم.دستش بلافاصله روی کمرم قرار گرفت.
ـ نترس با ما کاری ندارن.
ـ زیاد از اوبه دور نشیم.
سر تکان داد وچون ترس روتو نگام دید،دعوتم کرد کنار جوی باریک آبی که از اون حوالی می گذشت،رو سنگ ها بشینیم.با اینکه بعد اون بارون شدید همه جا خیس بود،قبول کردم وبی خیال نشستم.اونم با کمی فاصله نشست ونگاه دقیق بهم انداخت.
ـ هوای اینجا بهت ساخته وآب زیر پوستت رفته.این لباسام خیلی بهت می یاد...خوشگل شدی.
تو مودی نبودم که بابت تعریف هاش قند تو دلم آب شه و خوشم بیاد،واسه همین رو ترش کردم وبهش توپیدم.
ـ مسلما منونیاوردی اینجا که ازم تعریف کنی.
دلخور نگام کرد.
ـ رهی بهم گفته طلاق می خوای.آره؟!
نگاه سنگینش روتاب نیاوردم وسرمو به سمت جوی آب ونهال کوچیکی که کنارش روییده بود،دوختم.از سنگ که نبودم،خب حرف زدن، اونم اینقدر رک در مورد طلاق کار آسونی نبود.ما چندان خاطره ی مشترک قشنگی تونامزدی مون نداشتیم.اما به حرمت همون لحظات کوچیک وخوب نمی تونستم مستقیم تو چشماش زل بزنم وبگم«آره طلاق می خوام».
صداش گرفته وناامید به گوشم خورد.
ـ فقط بگوچرا؟
اینبار من دلخور نگاش کردم.
ـ تازه می پرسی چرا؟! انتظار داشتی بعد اون برخوردهای تند الآن جلوت بشکن بزنم وآذری برقصم؟
ـ همه ی این قهر کردن ها وطلاق خواستنت واسه زود برگزار شدن مراسم عروسیه؟
تند وعصبی جواب دادم.
ـ آره.
ـ تودوست نداشتی بریم سر خونه وزندگی مون؟!
اینوبا تردید پرسید ومنتظر نگام کرد.کلافه سر تکان دادم.
ـ معلومه که دوست داشتم.اما حرف من سر برگزاری مراسم نیست.سر اینه که تو نتونستی رو قولت بمونی وبه خاطر خونواده ات همه چیزو زیر پا گذاشتی.
سرشو پایین انداخت وبا اخم دستاشو مشت کرد.
ـ مجبور شدم.
ـ نمی خوای بگی چرا؟!یعنی اینقدر تحت تاثیر ونفوذ پدر ومادرت هستی؟
سربلند کردوعصبی نگاهشو به نقطه ی کور روبروش دوخت.
ـ من تحت تاثیر ونفوذ هیچ کسی نیستم. اما...
ـ اما؟!
به طرفم برگشت وتو نی نی چشمام خیره موند.
ـ تو از اختلاف سنی زیاد من وحمیده با دوتا برادرام خبرداری.از وقتی یادمه اونا سعی می کردن جلوی مامان وبابا مراعات کنن واحترامشون رو نگهدارن.خب الگوی من واسه برخورد با والدینم اونا بودن.هیچ وقت ندیدم محمود یا حمید رو حرف یکی شون حرف بزنه وبی احترامی کنه.تو خونه ی ما تا بوده،همین بوده.واین برای منی که پسر کوچیک خونواده هستم، استثناء نیست...خب منم از خواسته های اونا که جنبه ی دخالت تو زندگی مون داشته باشه،راضی نیستم.هرگزم نخواستم اونا به جام تصمیم بگیرن.شاید واسه همینم خودم شغل ومکان زندگی وهمسر آینده مو انتخاب کردم.اما نمیخوام وقتی درخواست کوچیکی مث برگزاری جشن رو دارن،جلوشون وایسم.نمی تونم بهشون بی احترامی کنم.
نیش اشک به چشمام نشست.
ـ داری خودت رو توجیه میکنی.این یعنی باید انتظار داشته باشم همیشه اونارو به من ترجیح بدی.
با ناامیدی اعتراض کرد.
ـ نه باور کن اینطور نیست.اصلا بهونه ی منم واسه سرگرفتن هرچه زودتر مراسم،جداشدنم از خونواده بوده.
رنجیده وناراحت نالیدم.
ـ اما تو به من قول داده بودی.
کاملا به طرفم برگشت ودستامو گرفت وفشرد.
ـ قبول دارم بدقولی کردم اما این به نفع هردومونه...ماکه داشتیم با هم زندگی می کردیم، دیگه چه فرقی می کرد مراسم جلو یا عقب بیفته...بیا برگردیم وجشن روبرگزار کنیم باشه؟جات تو خونه خیلی خالیه آیلین.
دستامو کشید وباعث شد بی هوا تو بغلش بیفتم.تن یخزده ام تو گرمای تب آلود تنش ذوب شد.
سرمو رو سینه ی ستبرش گذاشتم وناگزیر به تپش رمزآلود قلبش که بی دلیل آرومم می کرد،گوش دادم.بوسه ی نرمی رو سرم گذاشت ومنو بیشتر تو بغلش فشرد.عطر آشنای تنش روبا یه نفس عمیق،حریصانه به مشام کشیدم وپیش خودم برای اولین بار اعتراف کردم دلم براش تنگ شده بود.


اولین رابطه ی نزدیک زناشویی من ومحمد تو اون شب نیمه ابری بهاره وزیر آلاچیق رقم خورد ومن پا به دنیای ناشناخته وحیرت آور زن بودن گذاشتم.دنیایی که رویاهای دخترونه مو با مردی تقسیم می کرد که هنوز باورش نداشتم.که اگه تن به خواسته اش دادم فقط از سر تعهد واون علاقه ی کمی بود که تو قلبم سوسو می زد.که به خودم لااقل تواون لحظه اطمینان داشتم ومی دونستم از زندگیم چی میخوام.هرگز به اون شب وخاطره ی قشنگش بادیده ی تردید نگاه نکردم.
راضی شدم باهاش برم.موندن چاره ی کار نبود.حالا که خوب فکر می کردم می دیدم خواستن فرصت برای بدست آوردن شناخت اونم بعد ازعقد یه جورایی بی فایده ست.من ازدواج نکرده بودم که بلافاصله طلاق بخوام. یه امید وآینده ای برای این تصمیم داشتم ومی دونستم همه چیز نمی تونه به میل من باشه.
فردای اون روز باجشن بزرگی که دده برگزار کرد وحتی از اوبه های اطراف هم مهمون اومد،اون با خوشحالی بعد از کلی صحبت ونصیحت من ومحمد رو دست به دست هم داد وکوچکترین نوه ی بی بی،یاروِرَن که پسر پونزده ساله ای بود به کمرم شال طلایی بست وبنا به رسم ایل راهی مون کردن.
به محض برگشتمون به اردبیل،مراسم عروسی هم اونطور که خونواده ی ایل بیگی می خواستن برگزار شد وچون همه چیز با عجله اتفاق افتاده بود،بابا هزینه ی خرید یه جهیزیه ی دهان پرکن وآبرومند رو به خودمون داد تا با سلیقه ی هردو،وسایل خونه رو بخریم.وآخ که اون خرید دونفره چقدر خوب بود وخاطره اش برام همیشه دلنشین وعزیز.
زندگی مون با تفاهم شیرینی تو آپارتمان محمد که حالا متعلق به هردومون بود،آغاز شد.با اینکه مشغله کاری اون ودرس من اون روز ها فرصت زیادی برای باهم بودن به ما نمی داد اما همین حضورکمرنگ هم غنیمت بود.لااقل می دونستیم چه هدفی از این کنار هم بودن داریم.
***
75
همه چیز از پیامکی شروع شد که طرلان برام فرستاد.
( بی صبرانه منتظر روزی هستم که دست از پا دراز تر به سمتم برگردی واین چندان دور نیست.)
ترس برم داشته بود.نه از اینکه به همین زودی پشیمون شم ومجبور باشم به اون خونه ی کذایی برگردم.از تهدیدی که تو تک تک کلماتش حس می شد،کاملا درک می کردم که چیز خوبی در انتظارم نیست.
از صبح هر واکنش پیش بینی نشده ای رو به خودم مربوط می دونستم.گذر موتوری با صدای اعصاب خورد کن،به هم خوردن محکم در ورودی ،پارک شدن ماشین ناشناسی جلوی ساختمون وحالا دعوای طاهره خانوم وشوهرش.
داشتن در مورد شخص سومی بحث می کردن ومن گوشام رو تیزکرده بودم که هر لحظه مابین حرفاشون اسم خودم رو بشنوم.صدای تلفن همرام حواسمو پرت کرد...شقایق بود.
ـ سلام دختر پس تو کجایی؟چرا این وامونده همش خاموشه؟
حسابی عصبانی وطلبکار بود.با استرسی که هرلحظه بیشتر گریبانمو می گرفت،نفس عمیقی کشیدم وگوشی رو تو دستای یخ زده ام فشردم.
ـ هانا بهت چیزی نگفت؟
یه لحظه سکوت وبعد با ناراحتی زمزمه کرد.
ـ چرا یه چیزایی می گفت.واسه همین نگرانت شدم.
ـ من خوبم!
چندان مطمئن نبودم اما نمی خواستم بی دلیل اونو هم بترسونم.
ـ تو بهنام اینانلو رو که از بچه های گرایش تدوین بود،یادته؟
ـ آره چطور مگه؟
ـ دیروز تو دانشکده دیدمش،در به در دنبالت می گشت و شماره ات رو می خواست.ببینم تو قول همکاری در مورد کاری رو بهش داده بودی؟
صدای طاهره خانوم حالا بلند تر ونزدیک تر به گوش می رسید.
( می رم باهاش حرف بزنم،تو کاریت نباشه آقا).
حواس پرت ونگران جواب دادم.
ـ آره منتها مربوط به ساخت فیلم نیست.یه همایش ایلات وعشایره که قرار شد منم یه کارایی براش بکنم.حالا شماره ام رو بهش دادی؟
ـ نه شماره اش رو ازش گرفتم وگفتم بهت می رسونم.
به درخونه نزدیک شدم واز چشمی به بیرون نگاهی انداختم.
ـ کار خوبی کردی.
ـ حالا شماره اش رو بعدا با پیامک برات می فرستم.
صدای قدم برداشتن سنگین ونفس نفس زدن های طاهره خانوم تو راه پله شنیده می شد.اون داشت به سمت سوئیت می اومد.
ـ باشه فعلا کاری نداری شقایق جان؟
ـ نه اما می یام بهت سر می زنم.خونه ای دیگه.
با ناامیدی زمزمه کردم.
ـ فعلا که هستم.
خداحافظی وقطع تماس همزمان شد با صدای زنگ در ومن مجبور شدم بلافاصله درو باز کنم.تونگاه ناراضی وعصبانی طاهره خانوم چیز خوبی نمی دیدم.
ـ سلام اتفاقی افتاده؟!
بدون تعارف کنارم زد و وارد شد.
ـ تومطلقه ای؟!
چنان تحقیر آمیز این موضوع رو عنوان کرد که یه لحظه توصورتش مات شدم وچیزی نگفتم.
صداش بی اختیار بلند شد.
ـ هانا حرفی در این مورد بهم نزده بود.من اگه می دونستم اینجوری هستی،عمرا راضی می شدم.
نیش اشک به چشمام نشست.
ـ چه جوری هستم طاهره خانوم؟...جذام دارم؟


مطالب مشابه :


رمان های عاشقانه از سایت نودو هشتیاhttp://www.forum.98ia.com/

زیر بارون با تو | شنه عظیمی کاربر زیر شلاق زمستان | satiris کاربر




دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

198 - رمان زیر شلاق زمستان 199 - رمان شبیخون یک 363 - رمان آبان ماه اول زمستان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 26

کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی رمان آخرین برف زمستان قسمت 26.




رمان آخرین برف زمستان قسمت 29

کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی رمان آخرین برف زمستان قسمت 29




جملات دکتر علی شریعتی درباره امام حسین (ع)

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد




شعر سگ ها و گرگ ها از شاندور پتوفی شاعر بزرگ انقلابی مجارستان

شلاق ؟ . . . درست است که در زیر آسمان باران و برف فرزندان همزاد زمستان بی درنگ فرود می آیند .




رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 32 کتاب زیر شلاق سکوتم(کتاب شعر مینو) رمان زندگی




. . . یلدا . . . تقدیمی به { زمستان } بزرگمرد ادبیات ایران _ اخوان ثالث

تقدیمی به { زمستان } جهان گویی که زیر خاک مرده می زید . دما دم میزند شلاق .




معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی )

لبخند عشق - معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی ), سال شصت و دو دوازده روز از زمستان گذشت




برچسب :