رمان به من نگو دیوونه - 10

نشستم رو صندلیای چرمی و کرم رنگ ازرای مشکیش و نفس عمیقی کشیدم... حالم مبهم بود... نه خوب و نه بد... !
خجالتم میکشیدم... حتما تو دلش میگفت چه دختر سبکی... از خداش بود سوار ماشینم شه..!!


_ راحت باش... اونقدراهم سبک نیستی...!!

دهنم باز موند... حتی میتونست ذهن ادما رو هم بخونه... !

لبخند کوچکی زدم و نگاه قدر دانمو تو نگاه خونسرد و نسبتا سردش گره زدم..:
_ مرسی..!

چیزی نگفت... چه قدر اخلاقش عجیب بود..


ادرس هتلو بهش دادم...
عمیق گوش میکرد... انگار واسش نوحه میخوندم..!!




.........................
سهند اهنگ اروم و گوش نوازی گذاشته بود... زیر لب باهاش زمزمه میکردم ... همین طوری که تمام نیروم برای سرکوب رویاهای عجیب و غریب دخترونم صرف میشد...

خدایا.. چم شده بود ...؟؟!!

تو نزدیکای هتل بودیم که ازم پرسید :
_ تنها اومدین ؟؟

گلوم سنگین شد... زمزمه کردم :
_ بله...

انگار دردمو فهمیده بود... صداش یه جور خاصی شد.. :
_ نیومدین مشاوره... گفتم شاید ازدواج کرده باشید..!

خنده رولبام نشست... دیوانه..!! :
_ درگیر بودم... وگرنه حتما میخواستم بیام..

رد نازکی از لبخند لباشو از هم باز کرد :
_ پس اول میریم یه جای دنج....
زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد :
_ صورتتون رنجور تر شده خانم کوچولو... !!

 آراد ...!!!


ابروهامو تا حد ممکن بالا دادم... هنوزم تو شک حرفاش بودم...
عکسایی که بهم نشون داده بود و محکومم کرده بود به یه پیوند ناخواسته و تلخ..!
بغضمو با زحمت قورت دادم و تو چشمای مشکیش خیره شدم.. دستمو بردم جلو و گونشو لمس کردم..

حالش اصلا خوب نبود.. چند قدم به عقب رفت و گفت :
_ حالا چی کارکنم ؟؟

اهی کشید و راه در خروجی رو پیش گرفت :
_ همش تقصیر خودم بود ..!

بازوی سمت راستشو اروم فشار دادم...
یه قطره اشک شفاف و ریز گونه هاشو تر کرد... با بغض گفت :
_ من دوسش داشتم..!

هق هقش بلند شد... :
_ فقط میخواستم باهاش قدم بزنم..!!

مجبورش کردم بشینه رو مبلای مطب... اب قندشو از روی میز برداشتم و رو به روش زانو زدم...

وضعیت وخیم چشماش وصف ناپذیر بود... اروم زمزمه کردم :
_ اروم باش ... !

لیوان اب قند رو با کف دستش عقب زد و گفت :
_ به ملیحه چیزی نگو..

لبخند رو لبام نشست... تلخ بود.. اما خوش طعم..!! :
_ نمیگم..

سرشو پایین اداخت و بینیشو بالا کشید :
_ ببخشید..

به ظاهر اخم کردم و روی پاهام ایستادم :
_ این چه حرفیه... منم مثل برادرت..!

با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ مرسی !

دلم تکون خورد... به گونم دست کشیدم و خودمو به میز کارم رسوندم.. کیفمو از روش برداشتم و زمزمه کردم :
_ بلند شو .. میریم بیمارستان..

پرسید :
_ هنوزم تو مراقبتای ویژست ؟؟

نفسمو تو هوا فوت کردم.. :
_ نه..

............................


_ میخواست بهم مشاوره بده.. سوار ماشین بودیم...
قطره اشکی روگونش غلتید و خیلی زود خشک شد...

با بی حوصلگی زمزمه کردم :
_ صد بار گفتی.. انقدر به خودت فشار نیار دختر خوب..

لبخند تلخی زد و به شیشه شفاف و تمیز اتاق سهند دست کشید :
_ شروین کار بدی کرد... اصلا فکرشو نمیکردم..

تمام صحنه های شب قبل جلوی چشمام جون گرفت .. تا به حال تو عمرم کتک نخورده بودم.. تجربه بدی بود...! :
_ فقط به خاطر شما ..

مستقیم نگاهم کرد... دوباره دلم تکون خورد..!! :
_ کسی همراهش نبود ؟؟

چشمامو باریک کردم و چهره اروم سهند رو تو اون فاصله دقیق از نظر گذروندم..:
_ نامزدش بود... تو تیمارستان قبلی کار میکرد... شیوا..!!

جا خورد... چشماش شعله خشم و کینه از بغض بدی داشت :
_ عجیبه..

دستامو تو جیب پالتوم فرو کردم :
_ میخوان طلاق بگیرن... من خودم به شیوا مشاوره میدادم...!

پوز خند زد :
_ حقشه..


پرستو.....


چشمامو با خستگی روی هم فشار دادم و فکر کردم
چه حکمتیه که هر کی به من نزدیک میشه باید سرش بخوره به سنگ.. !
بیچاره سهند..

اهی کشیدم . مشغول اشپزی شدم ،شاید حالم بهتر شه ..



روز اخر مسافرت قرار شد سهند رو تو یه پارک محلی و معروف ببینم.. بعد از مشاوره کوتاهش راه بازرار رو پیش گرفتیم.. میگفت میخواد برای مادر و خواهر کوچولوش سمیرا که چهارده ساله بود سو غاتی بخره و از قضا فوق العاده هم بد سلیقست..




لحظه لحظه خرید کردنامون جلوی چشمام نقش بست.. بغض گلموگرفت !

چشمم افتاده بود به یه سارافون بنفش و جذب براق.. از خیابون رد شدم تا بهش برسم..

صدای فریاد بلند سهند تو گوشام پژواک شد..



نگاهمو دوختم به سیب زمینی های برشته شده که تو اون حالت اسفناک هم اب دهنمو راه انداخته بود..!


سهند محکم به عقب هلم داد و خودشو جلو پیکان زرد مجاور پرت کرد..

زیر گازو خاموش کردم .

چرا نجاتم داد... ؟؟؟؟؟؟!!

حاضر بودم بمیرم..
با اون افتضاحی هم که شروین به بار اورده بود.. حتی حاضر بودم پیام بیاد وبهم تجاوز کنه..!
حاضر بودم دهن ملیحه باز شه و منو ببلعه.. بعد با بچش مخلوط شم و دوباره یه زندگی جدید رو شروع کنم..!!




خلاصه سهند فعلا بی هوشه..از شیراز منتقلش کردن تهران.. خواست خانودش بود..

چه خانوده خوبی.. به قدری منطقی با من رفتار کردن که حاضر بودم بستنی باشم.. اب شم.. دیگه نباشم..!!



سیب زمینی ها رو تو یه بشقااب بزرگ ریختم نشستم روی صندلی و مشغول خوردن شدم..

فکرم مشغول ملیحه هم بود.. حتی تینا.. باید میرفتم سر کار..

نفس عمیقی کشیدم..
دینگ دینگ تلفن صداشو انداخت رو سرش..!

یه ذره رو به جلو خم شدم و گوشی بی سیم رو محکم به گوشم چسبوندم..
بلافاصله صدای خوشحال سمیرا ( خواهر سهند ) پرده های گوشم رو لرزوند :
_ برادرم به هوش اومده پرستو خانم.. خواستم بهتون خبر بدم..!


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )

x دانلود رمان برايم بمير x; x رمان به احساسم شليك نكن 1 x; رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان دردسر فقط دوم دبیرستان درس میخونه!منکه دختر رمانسرا,نگاه دانلود,رمان




دانلود رمان دلیار | mahsoo کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان دلیار سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه رمان عشق




دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - 32 - رمان عشق چیز




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان ♥ - رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص 164-رمان عشق به




رمان به من نگو دیوونه - 10

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




برچسب :