رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم )
جاوید پرسید: حالت خوبه؟
نوتریکا میخواست به سمت اتاقش برود که نیما هم سوال پدرش را تکرار کرد.
هفت پله بیشتر بالا نرفته بود که باز یک مایع غلیظ پشت لبش را قلقلک داد... سرعتش را بیشتر کرد تا مادرش متوجه نشود.
به اتاقش رفت و در را بست. همان جا پشت در نشست. چشمهایش را بست. نفسش را سخت بیرون فرستاد.
************************
************************
نگاهش به میز قاضی خشک شد ه بود.... صدای فریاد طوطیا که با یک اتومبیل برخورد کرد موسیقی متن فضا بود.
نگاهش را به صندلی هایی که در قبرستان چیده بودند می چرخاند. قاضی هنوز نیامده بود. فضا پر از مه بود... دو نفر بالای قبری ایستاده بودند.
و سعی داشتند یک جنازه ی کفن پوش را بیرون بیاورند.
شهرام و شهنام فریاد میزدند و نمیخواستند خواهرشان از خاک خارج شود.
جنازه را مقابل پاهای او گذاشتند.
به سختی اب دهانش را فرو داد.
پدرش گفت: این همون دختریه که به خاطر ت خودکشی کرد؟
خم شد تا نگاه کند..... نیمی از کفن گل الود را کنار زد... مثل برق گرفته ها به عقب جهید. صورت طوطیا لای ملافه های سفید گم شده بود.
به سختی لابه لای پلکهایش را باز کرد... در اتاق غریبه ای بود. رنگ سقفش را می شناخت.
به سختی سرش را تکان داد.
نوید سرش را لبه تخت گذاشته بود و خواب بود.
اب دهانش را فرو داد.کمرش درد میکرد.
نگاهی به دستش انداخت....یک واحد خون سرمی به دستش متصل بود. هوا روشن بود.
عکس العملی نشان نداد تا نوید بیدار نشود. سعی داشت بفهمد که چه اتفاقی افتاد.... در اتاقش بود. اخرین تصویری که در ذهنش بود همین بود.
در به ارامی باز شد.
روز به با لبخند نگاهش میکرد.
در حالی که فشارش را خودش میگرفت ارام پرسید: خوبی؟
نوتریکا هم جواب داد: تشنمه...
روزبه لبخندی زد وگفت: فعلا که نمیتونی چیزی بخوری... صبر کن این واحد تموم بشه بعد...
نوتریکا پرسید: من از کی اینجام؟
روزبه: دیشب.... پشت در اتاقت از حال رفتی....
نوتریکا سری تکان داد و روز به با شیطنت پرسید: کمرت درد نمیکنه؟
نوتریکا به او نگاه کرد. از کجا فهمید؟
روزبه لبخندی زد وگفت: از این به بعد خواستی از حال بری پشت در اتاق جای خوبی نیست....
و با صدای پیجر موهای نوتریکا را اشفته کرد و گفت:باز بهت سر میزنم... این داداش خوش خوابتم بیدار کن...مثلا گذاشتن مراقبت باشه؟
و سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
نوتریکا خشک شده بود... میخواست تکان بخورد. یک دستش که زیر سرم خونی بود ان یکی هم شده بود بالش برای نوید...
انگشتانش در حال سر شدن و خواب رفتن بودند.
گردنش هم میخارید... بالاخره که باید بیدار میشد.... ساعت یازده بود. محبت برادرانه را کناز گذاشت و وحشیانه دستش را از زیر سر نوید بیرون کشید.
نوید مثل فنر سیخ نشست.
نوتریکا دستش را تکان میداد.
نوید گنگ گفت: چی شده؟ چه خبره؟
نوتریکا مسخره گفت: هیچی سلامتی... شما چه خبر؟
نوید خمیازه اش نصف نیمه بود.. چرا در بیمارستان بودند...؟ هان... نوتریکا حالش بد شده بود....
مستقیم به او خیره شد... با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟ پسر تو که مارو نصف جون کردی....
نوتریکا چیزی نگفت.
نوید سری تکان داد وگفت: چیزی میخوری؟
نوتریکا حرصی گفت: با این وضعیت فکر میکنی بشه؟
نوید اهی کشید و گفت: من الان برمیگردم....
نوتریکا سری تکان داد و نوید از اتاق خارج شد. بایدبه سراغ مادرش میرفت..دیشب چه شبی بود. نوتریکا یک طرف... مادرش یک طرف.
چقدر مادرش دیشب گریه میکرد...
هنوز هم وقتی یادش می امد که چطور در را شکستند و نوتریکا را به یک سمت پرت کرده بودند دلش هری میریخت. چقدر به خیر گذشت که نوتریکا جز یک کوفتگی ساده صدمه ی دیگری ندیده بود.
حالش دیگر از هر چی بیمارستان و اورژانس و پزشک بود بهم میخورد. کی میخواستند یک مدت را بی دغدغه سر کنند خدا می دانست.
در حالی که در تلفن شرح حال نوتریکا را بیان میکرد ... از دور دید که ویلچر طوطیا به همراه طلا به سمتش می ایند.
تماسش را زودتر به اتمام رساند.
طوطیا با او سلام علیک کرد.
نوید متعجب گفت: الان که وقت ملاقات نیست؟
طوطیا لبخندی زد وگفت: ما که خودمون مریضیم کسی کارمون نداره....
نوید لبخندی زد و طوطیا گفت: بیدار شده؟
نوید سری تکان داد و طوطیا گفت: بشین پیش داداش شوهرت مخشو بخور ببین نیما دیشب چیکار کرده پیش کی خوابیده...اطلاعات و کسب کن تا من بیام...
طلا چشم غره ای به او رفت و طوطیا هم صندلی اش را ویراژ داد به سوی اتاق نوتریکا...
نوتریکا چشمهایش را بسته بود .طوطیا با سر و صدا وارد اتاق شد وگفت:بعضیا چقدر لوس و دماغون... تو خجالت نمیکشی پشت در اتاق از حال میری؟ عموی من سر گنج نشسته؟ میدونی الان در چقدر گرون شده؟
نوتریکا با دهان باز داشت به او نگاه میکرد.
طوطیا مسخره گفت: قیافه اشو... چیه؟ سرت ضربه خورده؟ منو میشناسی؟ منم طوطیا ا ا ا....
نوتریکا هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
طوطیا با شیطنت خاص خودش گفت: یکی دیگه میفهمه تا اخر عمرش باید با سورتمه راه بره یکی دیگه پشت در اتاق از حال میره.... حالا پشت در اتاق چی کار میکردی؟ هان.... ادم یاد پشت در اتاق علا حضرت میفته....
نوتریکا لبخندی زد وطوطیا گفت: چرا چشات چپ شده؟؟؟ خاک به سرم نیما بد در و شیکونده ها.... مغزت جا به جا شده... حالا راست بگو پشت در اتاق چیکار میکردی....
نوتریکا نفسش را فوت کرد و طوطیا پرسید: لال شدی؟
نوتریکا دستش را زیر سرش برد و به او نگاه میکرد.
طوطیا گردنش را خم کرد وگفت:نوتریکا؟خوبی؟
نوتریکا اهسته و خفه گفت: تو رو میبینم خوبم....
طوطیا یک لحظه گر گرفت.
نوتریکا با اخم پاتک زد: تو دیشب از افسردگی در حال موت بودی که....
طوطیا لبهایش را کج کرد وگفت : چیه دلت میخواد باز گریه کنم؟
نوتریکا: خوب نه... ولی ... اخم کرد و افزود: چرا دیشب اونطوری گفتی؟
طوطیا لبهایش را تر کرد. خوب دیشب کمی تا قسمتی حق داشت... چراکه واقعا شوکه شده بود. هرچند هنوز هم شوکه بود و فکر میکرد یک شوخی مسخره است که به زودی تمام میشود اما وقتی فهمید نوتریکا به چه روزی به بیمارستان منتقل شده است ... هرچه که بود تنها این را میدانست که باید حتما او را ببیند. از کی هم داشت مخ طلا را کار میگرفت.
با لبخند گفت: من گفتم بری تو باید میرفتی؟ با لحنی متفاوت و پر شیطنت به همراه چاشنی حرص ادامه داد: اصالا تو یه ذره شعور نداری؟ نگفتی منو میبری وسط باغ بین اون همه سنگ و کلوخ وگل و مارمولک و سوسک و جیرجیرک من چطوری میومدم؟ چه طوری این چرخ کوفتی وتکونش میدادم؟ هان؟؟؟؟یه جو عقل اگه داشته باشی.... نگفتی شبه همه ی جک و جونورا تو باغن....
نوتریکا خندید و گفت: حقته....
طوطیا سری تکان داد وچینی به بینی اش انداخت وگفت: حق عمته....پر رو... نگفتی اگه سوسک میومد من چی میکردم؟ پای فرار دارم؟
نوتریکا گرفته گفت: خودت خاستی تنها باشی.
وسرش را به سمت پنجره چرخاند.
طوطیا رفع رجوع کرد و گفت: خودم غلط زیادی کردم با تو که منو ول کردی.... حالا پشت در اتاقت چه خبر بود؟
نوتریکا خندید و به او نگاه میکرد و طوطیا با خنده گفت: از دیشب دارم فکر میکنم تو پشت در اتاقت چیکار میکردی که نیما با اون فضاحت اومده درو شکونده....
نوتریکا با صدای بلند خندید و طوطیا گفت: در دو تیکه شده؟
نوتریکا با تعجب گفت: واقعا؟ برو بابا مگه من وزنم چقدره؟
طوطیا خندید و گفت: شایعاته پس...
نوتریکا از مسخرگی حرفش بلند خندید و طوطیا هم نزده میرقصید. در واقع میخندید.
طوطیا یک بند چرت و پرت میگفت. به نظرش نوتریکا بیشتر افسرده بود تا خودش... هنوز زنده بود و نفس میکشید... مفاهیم را درک میکرد واطرافیانش را می شناخت...نوتریکا سالم بود. پدر و مادرش را داشت. خواهرش در استانه ی زندگی جدید بود... همه چیز نسبتا خوب بود. حالا پاهایش راه نمیرفتند که نمیرفتند... فدای یک تار موی چشمهای خاکستری این پسرک لوس و بچه....!تازه ماهان کلی امید داده بود. پدرش گفته بود در فرانسه بیمارستا ن و تجهیزات پیشرفته ای وجود دارد. پس هنوز امید داشت...
خودش خواسته بود. نوتریکا که مجبورش نکرده بود....چقدر از رفتار شب گذشته شرمنده بود خدا میدانست .چقدر خوب بود که نوتریکا او را می بخشید.
نوتریکا هم نفس عمیقی کشید . خیالش راحت شده بود. شاید دیگر باید اماده میشد برای مراسم دامادی و...!
به موتورش تکیه داده بود و ازپشت شیشه عینک پلیس کلاسیک آینه ای اش سعی داشت مشخصات دختری که حامد سفارشش را کرده بود بررسی کند.
مانتوی سورمه ای جین ابی یخی ... ال استار مشکی و کوله ی ادیداس.... کیف مشکی گیتار... که روی بندش با غلط گیر رد پای سگ کشیده شده بود!!!
با هر دختری که شمایل سورمه ای داشت فکر میکرد که همان دختری است که قرار است از طرف حامد به او شماره بدهد ....
اعصابش از انتظار خرد شده بود. بدتر از همه هم اینکه حامد چقدر بی عرضه بود. چقدر مذخرف که نمیتوانست مخ دختری را بزند... از نظرش این گونه ایکس ایگرگ ها پپه هستند. حیف دست از کارهایش نسبتا برداشته بود وگرنه یک ال استار صورتی با مانتوی گل ریز سفید و سورمه بد جور چشمش را گرفته بود.
نفسش را فوت کرد.
دختری با همان مشخصات از کنارش رد شد. کیف گیتارش رو ی شانه ی چپش بود و مثل ادمهایی که روی پیست خودشان را به نمایش می گذاشتند ضرب دری قدم بر میداشت...
عینکش را روی موهایش بالای سرش قرار داد. دستهایش را در جیبش فرو کرد و پشت سر دختر راه افتاد. در حالی که جمله بندی اش را تنظیم میکرد تک سرفه ای کرد وگفت: ببخشید خانم....
دختر به سمتش چرخید. عینک چیونچی دور سفید و شیشه سیاهش را با بهت از روی صورتش برداشت.
نوتریکا داشت برای جمله اش فعل انتخاب میکرد که کلمه در دهانش ماسید.
دختر با چشمهای پر اشک زمزمه وار گفت: نوتریـــــ کا ... ا....
نوتریکا خودش را جمع و جور کرد وفکر کرد ان دختر سنگین رنگینی که حامد مدام ازش حرف میزد همان ازاده است که هزار بار پیشنهاد کرده بود به ویلایشان در لواسانات برود... و هر بار هم نوتریکا مخالفت میکرد ...!
نوتریکا لبخندی زد وگفت: تویی.... چه سوءتفاهمی....
ازاده ذوق زده گفت: حالت چطوره؟و نگاهی به سر تاپایش انداخت وگفت: هیچ معلومه چند وقته کجایی؟ میدونی چند هزار بار شماره اتو گرفتم؟ خطتو عوض کردی ؟
نوتریکا کلافه زیر رگبار سوالات او لبخند تصنعی ای زد وگفت: کنکورت چطور بود؟
ازاده مسخره گفت: من کنکوری نبودم... یادت نیست؟
نوتریکا سری تکان داد وگفت: خوب خوشحال شدم...
ازاده اهی کشید... تصورش بعد از چند ماه مثل یک خواب شیرین بود. دلش نمیخواست این فرصت را از دست بدهد.
تند گفت: نظرت چیه یه قهوه با هم بخوریم....
نوتریکا ابرویش را بالا داد وگفت: آمممم... نمیدونم...
و کمی فکر کرد وگفت: بدم نمیاد...
ازاده لبخندی زد وگفت: این طرفا یه کافی شاپ خوب هست..... و با لحن تلخی افزود: فکر کنم دیر بشه برای رفتن به پاتوق همیشگیمون....
نوتریکا ناچارا لبخندی زد و ازاده پرسید: تو این مدت کجا بودی که اینقدر سرت شلوغ بود؟
نوتریکا در را برایش باز کرد و ازاده با لبخند وارد شد.
نوتریکا صندلی راهم برایش عقب کشید... جنتلمن بازی هایش نگاه خیره ی خیلی ها را به سمت خودش میکشید.
ازاده بعد از سفارش یک فنجان قهوه در نگاه خاکستری او غرق شده بود.
نوتریکا به ارامی پرسید: تو این مدت با کسی بودی؟
ازاده موهایش را عقب فرستاد وگفت: نه....
نوتریکا سری تکان داد و اهسته گفت: خوبه...
ازاده پر شوق پرسید: شما ر ه ی جدیدتو بهم میدی؟
سفارشها روی میز گذاشته شد.
نوتریکا فنجان قهوه را به سمت ازاده هول داد و کاپوچینوی خودش را کمی مز مزه کرد و گفت: استاد گیتارتون کیه؟
ازاده فکر کرد چه ربطی داشت؟!
بی حوصله گفت: کیایی... چطور؟
نوتریکا در چشمانش خیره شد وگفت: چطور ادمیه؟
ازاده پوزخندی زد وگفت: غیرتی شدی؟؟؟
نوتریکا جدی بود. انقدر که ازاده لبخندش را جمع کرد و ترجیح داد که به سوالش پاسخ دهد.
اهمی کرد و گفت: خوب....خیلی متشخص و نجیبه..... همین.
نوتریکا سری تکان داد و ازاده گوشی اش را دراورد و گفت: شمارتو بگو بهت میس بندازم تا...
نوتریکا میان حرفش پرید وگفت: حامد از دوستامه... از تو بدش نمیاد.... منم فرستاده که باهات حرف بزنم...
ازاده خشکش زده بود.
نوتریکا کمی از محتویات درون فنجانش را سر کشید و به ارامی با همان لحن دخترکشش گفت: راستش نمیدونستم اون از تو خوشش اومده...
حالا...
ازاده چشهایش را ریز کرد ونوتریکا افزود: به هر حال بهش میگم که با تو قبلا اشنایی داشتم...
ازاده فکر کرد موقعیت خوبی است... تند گفت: اما بین من و تو هیچی نبوده...
نوتریکا مسخره خندید.همه ی دخترها مثل هم بودند؟!
حیف حامد...
نوتریکا: به هرحال بهش میگم.دیگه خودش میدونه....
کیف پولش را در اورد چند اسکناس روی میز گذاشت و به ارامی از جا بلند شد.
ازاده هنوز نشسته بود و مبهوت نگاهش میکرد. نوتریکا تند گفت: خداحافظ....
هنوز از کافه خارج نشده بود که دختری جلویش را گرفت و با لحن مذخرف و چندش اوری گفت: ببخشید اقا ... شما میدونید این ادرس کجاست؟
نوتریکا نگاهی به سر تا پایش انداخت وگفت: خودت تنها برو عزیزم.... من جای دیگه ای قرار دارم.
و تند از کافه خارج شد.
و تند از کافه خارج شد.
موتورش هنوز جلوی اموزشگاه زبان بود.تا انجا دست هایش را در جیبش فرو برده بود و ارام قدم میزد. هوا هر روز گرم تر از دیروز!
سوار شد که حامد سوتی زد و نوتریکا با تعجب گفت: وعلیکم....
حامد لبخند بزرگی روی لبهایش جا خشک کرد ه بود.
چشمکی زد و با شوق پرسید:چی شد؟
نوتریکا بی رودربایستی صریحا گفت: دوست دختر سابقم بود.... اگه برات مهمه با جزییات بگم.
همینطوری هم حامد مثل مجسمه خشکش زده بود.
بعد از چند دقیقه نوتریکا سوار موتورش شد و گفت: در کل دختر بدی نیست.... یعنی نه خیلی مذخرفه نه خیلی فرشته ی پاک...
حامد نفسش را فوت کرد.
نوتریکا: برسونمت...
حامد لبخندی زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت و دوستانه فشرد.
نوتریکا سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی به سمت خانه راه افتاد.
حین عبور از چهار راه نزدیک خانه شان نگاهش به مغازه ی مربوط به فروش سرویس بهداشتی افتاد.
با فکر ی که در سرش بود هماهنگی داشت. شماره تلفنش را در گوشی اش ذخیره کرد و به سمت خانه حرکت کرد.
جلوی در خانه شلوغ بود. نیما و طلا کنار هم ایستاده بودند...مریم و ماهان و مهناز و فریدون هم حضور داشتند. متعجب از موتورش پایین امد.
با صدای بلندی سلام کرد.
بعد از اینکه جواب گرفت متوجه شد که طلا از خر شیطان پیاده شده است و قرار است با نیما به سر زندگی خودشان بازگردند.
هر چند چهره ی سیما به نظر دلخور می امد... و طلا هم بق کرده بود. اما نیما خوشحال بود...
نوتریکا نفسش را فوت کرد.
طوطیا مدام سرش را بالا میگرفت تا چهره ها را ببیند.
این قضیه در مقابل نگاه خیره ی نوتریکا به کررات اتفاق افتاده بود.
بعد از نیم ساعت معطلی برای خداحافظی از طلا و نیما وارد خانه شدند.
ماهان با جلال صحبت میکرد.... سیما هم به همراه مهناز و سیمین مشغول بودند.
مریم کنار نوید راه می امد اما نگاهش به نوتریکا بود.
نوتریکا رو به طوطیا گفت: چطور راضی شد...؟
طوطیا خندید وگفت: بس که فک زدم... از کی دارم باهاش صحبت میکنم.... بالاخره امروز رضایت داد... خیال همه رو راحت کرد.
نوتریکا لبخندی زد.همه با هم وارد خانه ی خاله اش شده بودند.
طوطیا لبهایش را تر کرد وگفت: البته بابا هم خیلی صحبت کرد باهاش... قراره برای من پرستار بگیرن به خاطر همین...
نوتریکا اهمی کرد وگفت: پرستار برای چی؟
طوطیا اب دهانش را فرو داد. از توضیحش عاجز بود.
نوتریکا منتظر نگاهش میکرد.
طوطیا سرش را پایین انداخته بودو همچنان به سکوتش ادامه میداد.
نوتریکا با اعتماد به نفس خدایی گفت: تو عملا هیچ مشکلی نداری.... جلسات فیزیوتراپی و که میری و میای.... اتاقتم که طبقه ی پایینه.... تو اصلا به پرستار احتیاج نداری....
طوطیا با غیظ گفت: مگه فقط همیناست....؟
نوتریکا حق به جانب گفت: حموم کردن هم که خودت میتونی... با چرخ برو زیر دوش.. به جای صاف وایستادن صاف بشین... تو حموم که جفتک نمیندازن..... پس مشکلی نیست.
طوطیا خنده اش گرفته بود.
نوتریکا هم گفت: من جدی گفتم.... اصلا بقیه ی فلج ها چیکار میکنن...بالاخره که باید یاد بگیری مستقل باشی... هان؟
طوطیایک لحظه حس کرد فرو ریخت. چقدر راحت به کار برد فلج...!
نوتریکا بی توجه به حالت طوطیا گفت: همشون که پرستار ندارن.... بالاخره باید عادت کنی دیگه...
هرچند نوتریکا اینقدر قصی القلب نبود. اما اینقدر راحت از عادت به این وضعیت حرف میزد که طوطیا بغضش هر لحظه شدیدتر میشد.
طوطیا با صدای مرتعشی گفت: تا اخر عمرم باید عادت کنم؟
نوتریکا تازه فهمید چه بندی را به اب داده است.
طوطیا با حرص گفت: این بلا سر خودتم میومد اینقدر راحت میگفتی عادت کن کاری نداره... مشکلی نیست....هان؟
نوتریکا از تک و تا نیفتاد جدی گفت: توقع داری همه در خدمتت باشن....
طوطیا با بغضی که دیگر نمی توانست پنهانش کند گفت: نه...
نوتریکا: چرا گریه میکنی؟
طوطیا دیگر کنترلی روی اشکهایش نداشت.
نوتریکا افزود: خوشت میاد همه برات دل بسوزونن؟ و خودش جواب خودش را داد وگفت: اره... دیگه... الکی هی بزن زیر گریه دل بقیه رو ریش کن.... چی نصیبت میشه؟
طوطیا به هق هق در امده بود.
نوتریکا با نهایت تحکم گفت: بس کن....
طوطیا بدتر شده بود.
نوتریکا مقابلش زانو زد و دسته های ویلچر را گرفت و گفت: طوطیا....
طوطیا به زانو هایش خیره بود.
نوتریکا با حرص گفت: خودت خواستی مگه نه؟
طوطیا با حرص به نوتریکا خیره شد.===
نوتریکا هم عصبی گفت: منو اینطوری نگاه نکن... من ازت نخواسته بودم...
طوطیا با صدای خش داری گفت: اره... خودم خواستم که فلج بشم...
نوتریکا نفسش را فوت کرد.
طوطیا هنوز در چشمانش خیره بود.
نوتریکا با حرص و عصبانیت گفت: اصلا تو گه خوردی که منو هل دادی.... نجاتم دادی که چی؟ بهت کاپ طلا دادن؟
طوطیا شانه هایش به لرزه افتاده بود. مثل ابر بهار اشک میریخت.
نوتریکا بلند شد... چند قدمی جلویش رژه رفت و دست اخر با لگد سنگی را شوت کرد.
به طوطیا که با کف دستش اشکهایش را پاک میکرد نوتریکا نگاهی به او انداخت ومستاصل گفت: ببخشید...
خواست برود که طوطیا گفت: وایسا....
نوتریکا سر جایش ایستاده بود.
طوطیا با صدای خفه ای گفت: منو نگاه کن...
نوتریکا پشت به او ایستاده بود.
طوطیا چرخ را جلو کشید وگفت: مگه با تو نیستم...
نوتریکا ناچارا به سمتش چرخید.
طوطیا نفسش را بیرون فرستاد و لبخند تلخی زد وگفت: بیخیال این بحثا....
نوتریکا چیزی نگفت.
طوطیا : باشه؟
نوتریکا سری تکان داد.
طوطیا بار دیگر صورتش را از اشک زدود اهسته گفت: من یه فکری کردم...
نوتریکا مشتاق شنیدن بود.
طوطیا شمرده گفت: مامان اینا رو راضی کن منو بفرستن اسایشگاه....
نوتریکا فکر کرد جریان برق به او متصل کردند. خشکش زده بود.
طوطیا ادامه داد: اونجا میشه کمکم کنن....
نوتریکا روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.
طوطیا باز صندلی اش را نزدیک تر برد وگفت: خوبی؟
نوتریکا سرش را بلند کرد. مثل لبو سرخ شده بود و تند نفس میکشید. پره های بینی اش به تندی باز و بسته میشدند....
طوطیا اب دهانش را فرو داد.
نوتریکا خفه گفت: چرا مذخرف میگی....
طوطیا ارام گفت: این تنها راهه.... مامان خسته شده... بعدشم من که دیگه خوب نمیشم...
نوتریکا اب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد و مات گفت: طوطیا به خدا می کشمت... چرا چرت وپرت میگی... مگه عمو فریدون نگفت که یه پزشک تو فرانسه خیلی معروفه مگه عکس ها و ازمایش های تو رو براش نفرستادن.... مگه نگفته که امیدی هست....
طوطیا پوزخندی زد وگفت: تو باور میکنی....
نوتریکا سرش را تکان داد. اصلا از کجا به اینجا رسیده بودند!
لبهایش را تر کرد وگفت: به خاطر حرفهای من به این نتیجه رسیدی؟
طوطیا سرش را پایین انداخت و گفت: نه...خیلی وقته که تو فکر اینم...
نوتریکا نفسش را فوت کرد.
با کمی مکث گفت: تو به کمک هیچ کس احتیاجی نداری....
طوطیا مستقیم در چشمان طوسی او خیره شده بود. چرا نوتریکا نمی فهمید که او مثل یک بچه ی نوزاد است که شبها روی اینکه مادرش را صدا کند تا برای اجابت خواسته اش به کمکش بیاید....
نوتریکا با کمی مکث گفت: طوطیا من میگم کاراتو خودت انجام بدی.... تو میگی برم اسایشگاه؟ اونجا هم باز باید چند نفر در خدمتت باشن... من میگم تو حتی به پرستار هم احتیاج نداری.... این همه ادم که پاهاشون مشکل دارن و تنها زندگی میکنن چه طوری از پس خودشون بر میان... خوب تو هم یکی از اونا...
طوطیا مسخره گفت: نمیشه نوتریکا... نمیشه... تو بعضی مسائل و نمی فهمی....تو...
نوتریکا حرفش را نا تمام گذاشت وگفت: چه مسائلی؟ دستشویی رفتن؟
طوطیا توقع نداشت اینقدر رک در رویش این را عنوان کند.
نوتریکا تند گفت: خوشت میاد مادرت زیرت لگن بذاره...
طوطیا طاقتش را از دست داد وگفت: نوتریکا...
نوتریکا هم با حرص گفت: هان؟
طوطیا با خجالت سرش را پایین انداخت وگفت: ادامه نده....
نوتریکا جدی گفت: تو بیست سالته... نصف افسردگی خاله به خاطر غصه ی توه.... بقیش هم به خاطر همین.... بیست سال دختر بزرگ نکرده که حالا مجبور باشه زیرشو جمع و جور کنه....
طوطیا با ز داشت به گریه می افتاد.
نوتریکا بی رحمانه ادامه داد: اون مادرته خسته شده... وای به حال یه پرستار غریبه... وای به حالی که بری اسایشگاه....توباید خودت به فکر خودت باشی...
طوطیا دوباره اشکش درامده بود. حس میکرد شخصیتش در حال له شدن است.
نوتریکا بی توجه به وخامت حال او توضیح داد: بهتره یه فکر دیگه بکنی...
طوطیا با بغض گفت: بمیرم سنگین ترم....
نوتریکا ریلکس گفت: مرگ؟ اوووم... ایده ی خوبیه.....میخوای خودم خفت کنم تا از این خِفّت نجات پیدا کنی؟
طوطیا چیزی نگفت.
نوتریکا : به خدا دلم میخواد لهت کنم... دختر تو مگه چقدر اشک داری؟ بعدشم اینم یه امر طبیعیه ... فقط تو که جیش نمیکنی... و مسخره خندید.
طوطیا با حرص گفت: نوتریکـــــــــــــــــــ ــا.....
نوتریکا خندید وگفت: مرض.... به خدا از دست تو یوبوست گرفتم...
طوطیا فکر کرد قبلا اینقدر بی ادب نبود.
نوتریکا خندید وگفت: قیافه اشو....
طوطیا با اخم گفت: ادامه نده دیگه... اه...
نوتریکا : خیلی خوب... ولی گوش بده ببین چی میگم....این دری وریا هم که برم اسایشگاه و این حرفا رو بذار کنار...من یه فکری کردم....
طوطیا با حرص گفت: فکراتو بذار برای خودت...
نوتریکا بی توجه به جمله ی طوطیا گفت: اگه یه سرویس فرنگی فیکس بذاریم تو حموم اتاقت مشکل حل میشه....
طوطیا اشکهایش را پاک کرد و به نوتریکا خیره شد.
نوتریکا لبهایش را تر کرد وگفت: تو که دیگه یاد گرفتی چه طوری از روی صندلی و تخت بشینی روی ویلچرت.... خوب اونم همینه دیگه... برای حموم هم با همین بی صاحاب برو دوش بگیر... نجسم شد به درک تو که نماز نمیخونی....و یک نفس عمیق کشید تا جمله هایش را اتمام بخشد.
طوطیا فکر کرد: چطور به ذهن خودشان نرسیده بود. اینطوری اینقدر عذاب وجدان را تحمل نمیکرد. بالاخره که باید یاد میگرفت... یا عادت میکرد.به قول نوتریکا این همه ادم فلج....
نفسش را فوت کرد. با اینکه کلی جلوی نوتریکا سرخ و سفید شده بود اما به هر حال ایده ی قابل تاملی بود!
هر چند این یک واقعیت بود... حقیقتی تلخ اما باید می پذیرفت که حالا حالاها باید قید راه رفتن را میزد!
"قسمت ششم : تا مرز جنون"
جلال به مانیتور خیره بود...بیوگرافی رضا صامت در جلوی چشمانش خود نمایی میکردند...پزشک پر شهرتی که ایرانی الاصل بود اما در فرانسه بزرگ شده بود و حالا یکی از متخصصین پر تجربه ی مغز و اعصاب بود. انقدر که به سرش قسم میخوردند و شهرتش جهانی شده بود. از جای جای دنیا به فرانسه می امدند تا درمان شوند.
هرچند خیلی خوب نمی توانست فارسی حرف بزند اما وقتی فهمیده بود که طوطیا ایرانی است و از ایران قصد سفر دارد او را نسبت به همه ی بیمارانش در اولویت قرار داده بود و زودترین وقت ممکن را به او داده بود.
و تا ان زمان مدت زیادی باقی نمانده بود اما حالا....
زندگی واینده ی دخترش به او وابسته بود ....!
طوطیا اگر میفهمید که به زودی میتواند دوباره روی پاهایش بایستد و راه برود مسلما باز هم صدای خنده هایش کل خانه را فرا میگرفت.
چقدر دلتنگ ان طوطی سر زنده اش بود... نه دختری که صبح تا شب را در اتاقش سر میکرد و هر روز فکر جدید ی به سرش میزد تا کمتر سربار خانواده اش باشد. هنوز هم از اینکه دخترش برای راحتی پدر و مادرش حاضر بود با سختی کار هایش را خودش انجام دهد در هم فرو میرفت. چقدر بد که دختر مانند گلش اینطور پژمرده شده بود و تمام هم وغمش این بود که مبادا برای خانواده اش مشکل ساز باشد.
با کلافگی موهای جو گندمی اش را به چنگ گرفت وگفت: حالا من باید چیکار کنم؟
ماهان کمی از فنجان چایش را نوشید وگفت: دکتر صامت احتمال هفتاد درصد داده... این یعنی طوطیا میتونه دوباره روی پاهاش بایسته...
جلال شقیقه هایش را فشرد وگفت: وقتی نتونیم بریم....
ماهان در چشمان جلال خیره شده بود. نگاهش پر ازخستگی و رنجیدگی بود.
ماهان در حال ادای جمله ای بود که جلال گفت: اگه به من ویزا و اقامت ندن که نمیتونم دو تا زن تنها رو بفرستم اون طرف....
ماهان دوباره محتویات فنجانش را مزه مزه کرد وگفت: اخه من هنوزم نمی فهمم برای چی ؟ شما مگه سابقه ی خاصی دارید؟
جلال به ماهان خیره شد.... در توضیح گفت: افسر ارتش بودم... استعفا دادم... حالا هم که با تقاضای ویزا و اقامت به پاریس به مشکل خوردم.... ترسیدم بیشتر ادامه بدم کامل ممنوع الخروج بشم...
ماهان : فقط برای فرانسه به مشکل برخوردید...؟
جلال مسخره گفت: فقط به کشورهای زیارتی میتونم سفر کنم.... واقعا مضحکه... گفتن باید تحقیقات لازمه رو انجام بدیم بعد میتونیم تصمیم گیری کنیم...
ماهان پوفی کشید وگفت: این خودش شیش ماه طول میکشه... با کمی مکث گفت: پرونده ی طوطیا رو نشون دادید؟ گفتید برای درمان دخترتونه که قصد دارید تا..
جلال میان کلامش امد وگفت: اره... همه چیز و بهشون گفتم... اما انگار نه انگار... ادم تو کارشون میمونه...
ماهان اهسته گفت: برای دو ماه اینده با دکتر صامت قرار ملاقات و ویزیت طوطیا رو گذاشتیم... اگه نتونیم تا اون وقت به پاریس بریم...معلوم نیست که کی بتونیم دوباره وقت بگیریم...
ماهان به چهره ی خمیده و دلخور جلال خیره بود... نفسش را فوت کرد وگفت: خوب اجازه ی مرخصی میدید؟
جلال لبخندی زد وگفت: اره پسرم... برو به سلامت... ببخش که وقتتو گرفتم..
ماهان سری تکان داد وگفت: حتما راه حلی هست...نگران نباشید....
جلال: امید به خدا...
ماهان از جلال خداحافظی کرد و به سمت خانه در حرکت بود. فکری در سرش رژه میرفت و بیش از حد تمایل داشت تا به زبان جاری شود.
در تمام مدت مثل مرغ سرکنده از این سو به آن سو میرفت. تمام ذهنش را یک فکر پر کرده بود که بیش از حد داشت ازارش می داد.
نیما متعجب به حرکات ماهان نگاه میکرد.... از زمانی که به شرکت باز گشته بود اصال حواسش سر جایش نبود.
نوید هم که بدتر از یک ساعت تمام معلوم نبود با چه کسی در حال جر و بحث است.
هرچند گه گداری نام مریم را از زبانش می شنید اما هنوز مطمئن نبود منظور مریم خواهر ماهان است یا ... !
از نوید بعید بود که اهل این قبیل رفتار ها باشد.
اما در ذهنش هم نمی گنجید نوید نسبتا خجالتی جلو ی ماهان برادر نامزدش اینقدر راحت بگوید: تو نمیفهمی... و چند طعنه و تکه کلام دیگر....
ماهان هم که کلا پرت بود.
نیما سرش را تکان داد و در پرونده ها فرو رفته بود.
خودش کم دردسر نداشت. وقتی یادش می افتاد که هنوز سه ماه بیشتر از ازدواجشان نگذشته و اینگونه طلا ساز مخالف میزند وای به حال چند سال دیگر...
اهی کشید که با کوبیدن تلفن روی دستگاه یکی شد.
نوید با حرص از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
خوبی اتاق کارشان این بود که سه تایی در سه گوشه ی اتاق بودند... میز نوید و ماهان درست رو به روی هم بود و میزن خودش هم وسط این دو...
اتاق دیگر هم اختصاص به دو کارمند حسابدار و مترجم داشت.
و منشی هم در سالن کوچکی که وسط اتاق ها بود به کارها رسیدگی میکرد. در کل شرکت جمع و جوری بود و در مدت کوتاهی که از عمرش می گذشت توانسته بود نام و شهرتی را در کنار هم صنفانش داشته باشد.
نیما ترجیحا بی خیال نسبت به ماهان و نوید به کارش مشغول شد.امیدوار بود عصر وقتی به خانه باز میگردد عطر خوب یک غذای ساده و خانه ای مرتب همسری اراسته که با نهایت عشق منتظرش است انتظارش را بکشد.
ناصر با خنده گفت: حالا تو چته نیوشا؟
نیوشا بق کرده گفت: من کسی و ندارم باهام خرید بیاد...
ناصر خندید وگفت: تو که همه ی خریداتو کردی....
نیوشا با اخم گفت: نخیرم... منظورم جهزیه است...
ناصر با صدای بلند خندید و نیوشا ارام گفت: کوفت...
ناصر بلند تر خندید و گفت: عزیزم ... وسایل خونه تکمیله...
نیوشا متعجب به ناصر نگاه میکرد. به خاطر مراسمی که در پیش داشتند از کی در تهران در خانه ی یکی از دوستانش به سر میبرد.
نیوشا بغض کرده بود. جدی جدی باید در اصفهان زندگی میکرد.
ناصر با ارامش گفت: باز چی شده؟
نیوشا اهی کشید و بغضش را فرو خورد وگفت: دوست ندارم از اینجا برم...
ناصر لبخند مهربانی زد وگفت: مطمئن باش اونجا شهر خوب و قشنگیه...اصفهان با تهران هیچ فرقی نداره....
نیوشا اهی کشید وگفت: خیلی دوره...
ناصر با ملایمت گفت: با ماشین یه کله از اونجا تا اینجا همش پنج ساعت اختلافه... بعدشم اتوبانه و رفت و امدش راحته...
نیوشا چیزی نگفت.
ناصر هم سکوت کرده بود.
نیوشا پرسید: راستی من خونمون و که ندیدم... چطوری براش وسیله گرفتی؟
ناصر لبخند مهربانی زد وگفت: خونه مون که طبقه ی سوم خونه ی عمو ایناست... اونجا قشنگه... دو خوابه است... خیلی هم شیکه... وسایلش هم اصل کاریا رو خریدیم... تلویزیون و یخچال و گاز که مدل نمیخواست... بعدشم اصفهان کمتر از تهران نیست...از هرچی خوشت نیومد عوضش میکنیم....
نیوشا سری تکان داد وگفت: به سلیقه ی تو اعتماد دارم...
ناصر یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: جدی؟
نیوشا با شیطنت خندید وگفت: اره دیگه... به هر حال تو منو انتخاب کردی...
ناصر بلند خندید و نیوشا با کنجکاوی پرسید: عموت اینا که طبقه ی اولن... پس دوم کی میشینه؟ مستاجر؟
ناصر لبخندی زد وگفت: نفس و حساب نمیکنی؟
نیوشا متعجب گفت:تنها تو خونه بمونه؟
ناصر:تنها که نیست.....ما هستیم..عمو اینا هستن....
نیوشا: خوب باشه... بالاخره.... بعدشم ازدواج کنه چی؟
ناصر نفس عمیقی کشید وگفت: خوب اونجا خونه ی خودشه... عمو اینا که دخترش رفته سر زندگی خودش... بعدشم اون خونه دو طبقه اش برای پدرم بود.... یعنی قبل از فوتشون اون زمین وخریده بودند... قرار بود پنج طبقه باشه که همه همون جا زندگی کنیم که دیگه قسمت نشد... بعدشم جواز چهار طبقه رو نتونست بگیره و به سه طبقه رسید.... دختر عموم هم شوهر خوب و پولداری نصیبش شد که زندگی خودشو داره... اون دو طبقه هم یکی برای ماست یکی برای نفس.....
نیوشا از ما گفتن ناصر غرق لذت شد... با این حال زیر لب زمزمه کرد: خدارحمتشون کنه....
ناصر دستش را روی دست نیوشا گذاشت وگفت: مطمئنم بهم افتخار میکنن به خاطر انتخابم...
نیوشا لبخندی زد وگفت: خوبه حالا... فکر کرده چه تحفه ای گیرش اومده....
ناصر بلند خندید و نیوشا هم همراهش شد.
با صدای آلارم گوشی اش از جا بلند شد... کش و قوسی به اندامش داد ودم پایی رو فرشی اش را به پا کرد... خواب الود حین خمیازه کشیدن به سمت دستشویی رفت.... پس از شست شوی دستها و مسواک ... صورتش را با صابون مخصوص می شست...
در چشمهای خاکستری اش خیره شده بود. شمارش معکوس اغاز شده بود. فقط سیزده روز دیگر باقیمانده بود تا رسما و شرعا به عقد ناصر در بیاید. ضمن انکه هنوز نیمی از خرید هایش را نکرده بود... امیدوار بود طلا و مادرش و خاله سیما برای عصر وقت داشته باشند.
سیزده روز...چه عدد شومی... دلهره ی عجیبی داشت. زود نبود؟! ان هم در یک شهر دور و غریب....صورتش شبیه دختر بچه ها بود. به خصوص که خیلی هم دست کاری نکرده بود.
موهای سیاهش پریشان صورتش را قاب گرفته بودند. بلندی اش تا ارنجش می رسید. زیر چشمش درست مثل پدرش کمی گود بود و چشمهایش را درشت تر نشان میداد ضمن اینکه پوست گندمگونی داشت با چانه ولبهایی که کاملا شبیه مادرش بود فرم لبهایش کوچک و برجسته بود... هرچند چپ بودن چشمهایش کمی در ذوقش میزد. البته به عقیده ی خیلی ها مشخص نبود اما نمیدانست چرا به چشم خودش اینقدر تابلو است.
واقعا داشت عروس میشد؟ چه زود.... قیافه اش اصلا شبیه عروس ها نبود... یا قبلا خودش فکر میکرد عروس ها ممکن است چه ویژگی هایی داشته باشند... نمی دانست. دلهره ی بدی بود. امیخته با ترس...بیشتر شبیه استرس و اضطراب قبل از امتحان بود. نه کمی از ان هم بیشتر.دستهای سردش را روی صورت خیسش گذاشت... طوطیا را ساغدوشش می دانست... از بچگی... اما اتفاقی که برای طوطیا افتاده بود با عث شد در چشمهایش اشک جمع شود. فکر میکرد او و نوتریکا و طوطیا هر سه در یک شب به خانه ی بخت رهسپار میشوند. سه قلوهای جدا نشدنی حالا هر کدام زندگی خودش را داشت.
نوتریکا هم که اصلا فکر نمیکرد خواهرش در حال مزدوج شدن است... اتحاد مزدوج!
یادش به خیر معلمش وقتی اتحاد ها را درس میداد ... چقدر سر این اتحاد مزدوج میخندیدند.....
چقدر در دبیرستان با دوستانشان و طوطیا مسخره میکردند اگر روزی ازدواج کنند... فلان میکنند... چه ها که نمی کنند.مردهای رویایی... از خوش تیپی نمیشد در چشمهایشان نگاه کرد. از داشتن زندگی لوکس... داشتن یک کاخ.... عروسی لوکس در یک باغ هکتاری !
حالا داشت با پسر جوان بیست و هفت ساله ای که شغل ساده ظاهر ساده ای داشت و شهرستانی بود در یک شهر دیگر زندگی اش را اغاز میکرد.
رویایش چه بود و واقعیتی که در پیش رو داشت چه بود... اصلا ناصر چه داشت که در دلش اینقدر جا باز کرده بود! لبخندی زد ...مهربانی داشت...احساس داشت....لطافت داشت....سادگی داشت... همین سادگی اش یک دنیا می ارزید.حس خوبی بود. حسی که تمام تنش را گرم میکرد.
زیبایی فخورانه ای نداشت... چهره ی ساد و نمکین...مگر خودش زیبای خفته یا سیندرلا بود... ناصر خوب بود. انقدر خوب بود که پدر ومادرش اینقدر سریع همه چیز را فراهم کرده بودند.
به خانواده اش اعتماد داشت.
انها صلاحش را میخواستند... پس ناصر خوب بود. میتوانست خوشبختش کند... وضع مالی شان هم که بد نبود... شاید از خودشان کمی پایین تر اما انها هم خوب بودند.
نفس را دوست داشت... نگاهش به او مثل خواهر شوهر عقرب زیر فرش نبود.... نگاهش به او مثل یک دوست بود.
یک دوست خوب و مهربان... قرار بود با هم و در کنا ر هم زندگی کنند...
یک زندگی واقعی.... نه خاله بازی... انگار در دلش رخت می شستند. بدون مادرش....نیما...نوید.... نوتریکا ی چندش... طوطیا که مثل خواهرش بود...اصلاح کرد... خواهرش بود. مثل نه.... واقعا خواهرش بود. خواهری که نمی توانست در عروسی اش رقص چاقو داشته باشد.
چشمهایش را بست همین که زنده مانده بود غنیمت بود... چقدر روزهای بدی را گذرانده بودند.
مشتی اب به صورتش پاشید. اصلا شبیه عروس ها نبود...!
دلش هوای یک دل سیر گریستن را داشت.
به ارامی از دستشویی خارج شد و به اتاقش رفت. سرش را روی بالشش گذاشت... نگاهش به کمد عروسکهایش ایست کرد. اشکهایش ارام روی گونه هایش جاری میشدند. دلش برای اتاقش تنگ میشد.وسایلش... اسباب بازی هایی که حتی یکی از انها را هم دور نینداخته بود.
گریه اش شدید تر شد... کاردستی که پنجم دبستان درستش کرده بود و را هنوز داشت.
نقاشی ای که راهنمایی برای روز مادر کشیده بود را هم همینطور... شال گردن صورتی کش بافتی که سر کلاس حرفه و فن بافته بودش را هم به گردن یکی از عروسک هایش به نام شقایق پیچیده بود.
چشمهایش را بست...اشکها تند تر به صورتش فرود می امدند. دوباره پلکهایش را از هم باز کرد...نگاهش به کمد عروسکهایش بود. چشمش روی عروسکش با موهای فرفری زردی که در گذر زمان کدر و بدرنگ شده بود ماند...پیراهن چین دار صورتی با گل های ریز ابی و صورتی... چشمهای ابی درشت و گرد....لبی که با پرگار سوراخش کرده بود تا پستونک عروسک دیگرش را به زور در دهان شقایق فرو کند... بعد از اینکه لبش را پاره کرده بود ناراحت شده بود ... انگشتان دست های کوچکش را هم لاک زده بود... یادش به خیر چقدر با او بازی کرده بود.
با این حال هنوز گوشواره ی گل قرمز که وقتی روی قلب شقایقش را می فشرد... صوت کودکانه ای عروسک قشنگ من را میخواند... روشن و خاموش می شدند.یادش می امد که چقدر از روشن وخاموش شدن گوشواره های قرمز ذوق میکرد !
کم کم به هق هق می افتاد.پتو را جلوی دهانش گرفت تا صدایش خفه شود... قدر دلش گرفته بود... چه صبح بدی... اصلا نمیخواست ازدواج کند... نمیخواست زندگی نویی را اغاز کند... شروع یک زندگی یعنی خداحافظی با ...
فکرش بی پایان ماند. صدای زنگ موبایلش بلند شد.حتما ناصر بود با هیجان برخاست. تند صورتش را از اشک پاک کرد. چند تک سرفه تا ناصر متوجه صدای خش دار ناشی از اشک ریزانش نباشد.
فکرش بی پایان ماند. صدای زنگ موبایلش بلند شد.حتما ناصر بود با هیجان برخاست. تند صورتش را از اشک پاک کرد. چند تک سرفه تا ناصر متوجه صدای خش دار ناشی از اشک ریزانش نباشد.
به ارامی پاسخ داد: بله....
-سلام عزیزم... صبحت به خیر....
همان عزیزم برای اینکه باز فکر کند زندگی با ناصر چقدر شیرین خواهد بود کافی بود!!!
ساعت از یازده گذشته بود که رضایت دادند تماس را به اتمام برسانند مضاف بر اینکه عصر هم یکدیگر را زیارت میکردند.
با هیجان ازاتاقش بیرون امد. در حالی بود که دیگر فکری راجع به شقایقش در ذهنش نبود... جای همه را ناصر پر کرده بود!
بعد از صرف صبحانه به سمت خانه ی خاله اش رفت.
طلا هم انجا بود.
با هیجان به سمت طلا رفت. طلا بی حوصله گفت: خوبی نیوشا؟
نیوشا با شوق گفت: بله زن داداش... شما خوبین؟ داداشم خوبه؟
طلا مسخره گفت: زهر مار...
نیوشا با خنده گفت: چیه مگه....اشکالی داره زن داداش صدات کنم؟
طلا لبخندی زد وگفت: بدم میاد نگو....
نیوشا لبخندی زد وگفت: چشممم.... راستی عصر با من میاید بریم خرید؟
سیما اهسته گفت: نه خاله جون...من وقت نمیکنم.... باید شام بپزم... کلی کار دارم...
نیوشا امیدوارانه به طلا خیره شد.
طلا هم اهسته گفت: راستش منم حوصله ی خرید کردن و ندارم....
دروغ چرا... به نیوشا بر خورد.
فرصت اینکه در چهره اش ناراحتی اش را به نمایش بگذراد طوطیا در اتاقش را باز کرد وگفت: به به ... ببین کی اینجاست... احوالات عروس خانم..
نیوشا با هیجان به سمت طوطیا امد وگفت: سلام علیکم خواهر... حال شما... بابا پارسال دوست امسال اشنا....
طوطیا:مرض... منو تو که دیروز ور دل هم بودیم...
نیوشا با خنده گفت: من شب باز میام پیش تو میخوابم...
طوطیا خندید وگفت: اقاتون اجازه میدن؟
نیوشا مسخره گفت: اقامون غلط زیادی کرده... اجازه ی خودشم دست منه...
طوطیا چشمهایش را ریز کرد وگفت: ای دیکتاتور ناخلف...
نیوشا هم صدایش را کلفت کرد وگفت: همین که هست.. از قدیم گفتن گربه رو باید دم هجله بکشی... فعلناش که اقامون عین موش ازم حساب میبره....
طوطیا خندید وگفت: اقاتون به پا ندزدن...
نیوشا به موضوع دیگری پرید وگفت: عصر میای با من بریم خرید؟
طوطیا میخواست جواب دهد که طلا گفت: خیلی پای راه اومدن داره....
نیوشا به جای طوطیا گفت: چرخ که داره...
طلا حرصی گفت: جلوی دست و پاتونو میگیره بدتر سربار میشه... ولش کن... با نفس برو...
طوطیا ماتش برده بود... این خواهر دلسوز و مهربانش بود که اینچنین جلوی رویش این حرف را میزد؟! سر بار؟ جلوی دست و پای چه کسی را گرفته بود که خودش هم خبر نداشت.
نیوشا با دلخوری علنی ای گفت: نفس که تهران نیست....هفته ی دیگه میاد....
طلا به سمت اشپزخانه رفت و جوابی به نیوشا نداد.
نیوشا انقدر رنجیده بود که نفهمد طوطیا هم اخم هایش در هم فرو رفته است.
طلا به سمت اشپزخانه رفت و جوابی به نیوشا نداد.
نیوشا انقدر رنجیده بود که نفهمد طوطیا هم اخم هایش در هم فرو رفته است.
نیوشا راست ایستاده بود... چهره اش بق کرده بود. درست بود به زودی مسئولیت یک خانواده را برگردن میگرفت اما این دلیل بر این نمیشد که سنش بیشتر از بیست سال باشد ... ناراحت شده بود.
او که خواهر نداشت... مادرش هم که با ناراحتی قلبی خیلی نمیتوانست هم پایش بیاید. خاله سیما هم که دل و دماغ نداشت.
طوطیا به ارامی به سمتش امد وگفت: نیوشا...
نیوشا به او نگاه کرد. چرا فلج شده بود؟!
طوطیا ناراحتی اش را برو ز نداد وگفت: بیا یه رمان جدید برات دانلود کردم... تو نظر سنجی خیلی تعریفشو کردن...
نیوشا لبخندی زد وگفت: باید برم خونه... ناصر میاد که بریم خرید...
طوطیا مسخره گفت: کشتی مارو با این اقا ناصرت..
نیوشا حرفی نزد...زمزمه وارگفت: فعلا... و منتظر جواب طوطیا نماد و از خانه ی خاله اش خارج شد.
طوطیا نفسش را مثل اه از سینه خارج کرد وبه اتاقش رفت. تازگی تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که در اتاقش یا موزیک گوش دهد یا در دنیای مجازی بچرخد... چراکه پای راه رفتن در واقعیت را نداشت!
***************************
**************************************
نفسش را به زور بیرون فرستاد... انقدر کار برای انجام دادن داشتند که نمیدانست کجا را بگیرد که در نرود.
از تکمیل پروژه ای که برای شرکت بود منصرف شد و با کش قوسی که به کمرش داده بود از جا برخاست.
با صدای زنگ موبایلش دوباره روی میز کارش خم شد. نوید پیام داده بود: کارتها رو نوشتی...فردا باید پخششون کنیم.
با کف دست محکم به پیشانی اش کوبید. قرار بود کارتهای عروسی نیوشا به دست خط او باشد چرا که خط زیبایی داشت.
بی خیال جواب دادن به نوید شد و از اتاق بیرون امد. طلا در حال تماشای تلویزیون بود.
رو به او گفت: کارتهای نیوشا رو کجا گذاشتی؟
طلا : بالای کمده فکر کنم....
نیما به اتاق خوابشان رفت... حینی که دستش را دراز کرد تا از انجا بردارد با عث شد تا مجسمه ای که بالای کمد است به پایین بیفتد.
هرچند جنسش از کائوچو بود و خوشبختانه نشکست وگرنه طلا سرش را می برید...
اما کلاه مجسمه که اتفاقا یک مترسک زشت بود ر ا نمی توانست پیدا کند.
کارتها را روی میز گذاشت و خم شد تا کلاه ان مجسمه ی بخت برگشته را به سرش بگذارد.طلا حتما اورا میکشت. روی زمین خم شد.فکر اینکه شاید زیر تخت افتاده باشد مصر شد تا کاملا روی زمین پهن شود.
دستش را زیر تخت برد... از تاریکی نمیتوانست چیزی را ببیند... دوباره بلند شد و از کشوی میز اینه چراغ قوه ی کوچک را برداشت.
ان را زیر تخت روشن کرد... کلاه سیاه مجسمه را یابید به همراه چند پوشه و یک نایلون سیاه...
با کنجکاوی انها رااز زیر تخت بیرون کشید.
اول مترسک را کامل به سر جایش برگرداند سپس به نایلون سیاه نگاه کرد... با کنجکاوی پوشه را باز کرد... نگاهش به چند ازمایش بود.
علامت قرمز positive... روی برگه باعث شد دقیق تر نگاه کند.... وقتی برگه را بالا زد یک عکس سونوگرافی هم روی زمین افتاد.
مبهوت داشت به تصویری که در مقابلش بود نگاه میکرد.
قلبش از هیجان داشت از جا کنده میشد....با دستهایی که اشکارامیلرزید پوشه هارا نگاه میکرد.
ازمایش ها مربوط به طلا بود و سونوگرافی از یک جنین... با لبخند پت وپهنی که روی لبش بود فکر کرد چرا طلا به او نگفته است...
نایلون را باز کرد...
چند کپسول و دارو و قوطی قرص مقابلش ظاهر شد ه بود.
یکی دوتای انها باعث شد حس کند از عرق کمرش خیس شده است.
نگاهش به یک کارت بود... سقط جنین بالای سه ماه بدون درد... وادرسی که زیرش نوشته شده بود.
اب دهانش را به سختی از گولیش پایین فرستاد. نگاهی به قوطی کوچکی انداخت که با دست خط بزرگی رویش نوشته شده بود ال دی ... ضد بارداری بدون عوارض جانبی!
موهایش را با کلافگی عقب فرستاد. چشمهایش تار میدید... طلا چه کار کرده بود؟
با فکری که در ذهنش رژه میرفت با حرص به سمت در اتاق رفت. با لمس دستگیره منصرف شد.
در اتاق چند باری راه رفت... با احساس سر درد لبه ی تخت نشست. برگه ی سونوگرافی در دستش بود و به صفحه ی سیاهی که مثل برفک تلویزیون بود نگاه میکرد.
توده ای وسطش مشخص بود... با انگشت شصت داشت صفحه را نوازش میکرد... در یک حرکت یک لحظه ای کارت را برداشت ... گوشی اش را از جیبش در اورد و باشماره ای که روی کارت نقش بسته شده بود تماس گرفت.
بعد از دقایقی زنی جو
مطالب مشابه :
رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501
دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani
دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani
رمان گرگینه 4
رمــــان ♥ - رمان گرگینه 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)
رمان گرگینه ( آخرین قسمت )
رمــــان ♥ - رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501
رمان گرگینه 5
رمــــان ♥ - رمان گرگینه 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)
رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501
رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501
رمان گرگینه 1
رمــــان ♥ - رمان گرگینه 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)
رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501
رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم گرگینه)
برچسب :
رمان گرگینه جلد دوم