رمان شرط می بندم
و حرف آخر اینکه من قول میدم و پای زندگیم شرط می بندم!
سینا و علی با تعجب به من نگاه کردند، انگار حرفهامو باور نداشتن. سینا با اعتراض گفت: ببین متین شرطی میذاری که خیلی سنگینته... حالا بیا روی یه چیز دیگه شرط ببند. من پیشنهاد میکنم رو جیبت شرط ببندی. اینجوری ما هم بیشتر راضی هستیم و زدند زیر خنده...پس منو مسخره میکردند
-اِ اِ اِ بی انصافی نکن سینا...چه کار به جیبش داریم بچه رو، گناه داره همین که عاشق بشه و با اشک و زاری دنبال دختره بدوه ما بهش بخندیم کلیه...
محمد بعد از گفتن این حرف به بقیه چشمکی زد و همه با هم خندیدیم اما خنده اونا منو مصمم تر می کرد که حتما بهشون ثابت کنم....
بحث ما سر عشق و عاشقی بود. گاهی با بچه ها می نشستیم جلوی مغازه بابای سینا که یه سوپرمارکت بزرگ بود و چند تا هم فروشنده داشت پاتوق ما از پنج سال پیش اونجا بود.سینا و علی و محمد از بهترین دوستام بودن . حاضر بودم زندگیمو براشون بدم...همیشه هم با هاشون کل کل میکردم تا سعی کنن حرفهامو از دریچه دید و ذهن من ببینن...که دنیا رو جوری ببینن که من می بینم که کاش این کارو نمی کردم...
- هی متین به چی فکر میکنی؟اگه پشیمون شدی بگو چیز خوردم غلط کردم بره پی کارش ما هم خودمونو میزنیم به خریت که مثلا نشنیدیم.با این حرف سینا جری تر شدم، چشمامو تنگ کردم و گفتم:
- من که سر حرف خودم هستم، عشق احمقانه ترین چیزیه که امروزه آدم بخواد وقتشو پاش بذاره. من خودم از صبح تا شب بیکارم همش با مامان و بابام و خواهر و برادرای قد و نیم قد در گیرم و دعوا دارم به خاطر بیکاریم که همه رو ذله کرده اما باز همو وقتی رو که به بطالت میگذره حاضر نیستم پای عشق و عاشقی مسخره بذارم...آدم دست رو هر کسی بذاره چندتا تجربه شکست داشته با این حساب باید بشینه و دل شکسته ترمیم کنه که به دل خودش قالبش کنه اونوقته که حتی خودشم نمیفهمه چه گندی به دلش زده و اصلا حساب کار دل از دستش در میره... من بهتون قول دادم و پای قولم هستم که حتی اگه پای عشق و عاشقی هم برم بازم عاشق نمیشم. شماها بیچاره این که فکر میکنین امروزه چیزی به اسم عشق واقعی وجود خارجی داره، اینقدر در حق این کلمه مقدس ظلم شده که معنی امروزه اش شده "هوس" . اونم یه هوس زودگذر که شده دلیل افسردگی خیلی از کسایی که به جای اینکه وقت عشق و عاشقی شون باشه وقت خاله بازیشونه.به جای شادی و خنده همه نشستن پای رمانهای عاشقانه ای که واسه بچه محصل ها داره کم کم جای کتابهای درسی رو هم میگیره... رمان رو هم بگردی پر از عاشق و معشوقهایی شده که زندگیشون رو واسه هم میدن و زندگی رو فقط تو گفتن دوست دارم خلاصه کردن که مثلا همه چی با گفتن این جمله حل میشه...یه زندگی رویایی که آرزوی هر خواننده ایه...این یعنی چی؟ یعنی فاجعه زندگی ما... ما جونها زندگیمونو باختیم.. رویا هامونو تو رمانها می بینیم، چیزهایی که واسه ما اصل شده هموناییه که تو رمانها نوشتن..واسه همین تحت تاثیر چیزایی که خوندیم با یه تصمیم اشتباه به پست یکی شنگول تر از خودمون می افتیم. بیکار و علاف می شینیم با یکی بدتر و بیکارتر از خودمون درد دل و صحبت و بعد یه عادت مسخره و الکی و بعدشم یه سرخوردگی و یه قلب پرحسرت از روزهایی که میشد به شادی بگذره و نگذشت و یه آینده تباه... عشق واقعی فقط هموناست که تو رمانها میبینین...اینقدر مردم با این کلمه نا مانوس بیگانه شدن که فقط تو رمانها دنبالش می گردن، نویسنده هام که فداشون بشم هرچی کاراکتر اصل کاریه یه دختر و پسر خوشکل و ثروتمندند... نشد یه بار یکی گدا باشه و عشقشو نفروشه یا طرفش از خودش بدبخت تر و ندارتر باشه و با این وجود به پای هم بمونن...واقعیت زندگی اینه نه چیزایی که تو کتاباست.ما 6 سال پیش که با هم آشنا شدیم هیچی از هم نمیدونستیم اما الان همه از جیک و پیک هم خبر داریم.تا حالا حتما منو شناختین و میدونین همینجوری یه چیزی واسه خودم نمی گم.من تو زندگیم اینقدر با نداری و بدبختی و سختی بزرگ شدم که حتی نفهمیدم چه جوری بزرگ شدم و به اینجا رسیدم. من حتی اگه از صمیم قلب عاشق یکی بشم که محاله ، چطوری حاضر میشم شرایط و جو سنگین حاکم بر خونمون رو بهش تحمیل کنم.پس عشق یه امر منتفیه البته از نظر من. حالام شرط بستم و پاش هستم میخواین از همین حالا امتحان کنیم.
برای اینکه سکوت به وجود اومده رو بشکنم یه پیشنهاد به ذهنم خورد با خنده گفتم:اصلا یه کاری میکنیم،اولین دختری که همین الان از اینجا رد شد باهاش دوست میشم تا بهتون ثابت کنم من عاشق بشو نیستم حتی اگه در کنارش باشم... شاید طرفم عاشقم بشه اما من نه.بچه ها از حرفهای من ساکت شده بودن منم از تصمیمی که گرفته بودم تو فکر...
صدای کفشهای دختری که از پشت سر نزدیک می شد به گوشم رسید نگاش کردم دور بود. چشمکی به بچه ها زدم و گفتم نظرتون در موردش چیه؟ مرد و قولش طعمه اومد آماده باشین
علی گفت:
-این نه ! من مخالفم! سینا هم گفت : نگین رو میگی؟ جدی که نمیگی؟ اون دختر نجیب و پاکیه با وجودی که خیلی وقته از این مسیر رفت و آمد میکنه غیر از غرور وعزت چیزی ازش ندیدم.اون روز یادت نمیاد با اون پسره چیکار کرد؟یکم فکر کردم یادم اومد چند وقت پیش تو همین کوچه جلو راهشو گرفتن.انگار این کوچه براش شده مسیر پر خطر.اگه میدونست حتما آرزو میکرد کاش از یه راه دیگه میرفت خونه.اون روزو به یاد آوردم ، یکی مزاحمش شد انتظار داشتم چون همسایه است و مشتری مغازه هم هستن و با خواهز سینا برو بیا داره بیاد و ازما که مثلا مردای محل بودیم کمک بگیره اما نیومد.پسره دو بار پاشو گذاشت رو چادر نگین تا به خودمون بیایم بریم کمکش برگشت و راست و چپ دوتا سیلی زد تو گوش پسره. بیچاره کپ کرد، اصلا انتظار نداشت سیلی بخوره اونم دوتا! تا اومد دهن باز کنه با کیف کوبید تو دهنش و گفت ریخت نحستو ببینم با چاقو تیکه تیکه ات کردم ...
سینا ادامه داد:با هر کی بخوای میتونی راه بیای اما نگین به هیچکی راه نمیده! اینقدر خانومه که نمیشه یعنی آدم نمیتونه به خودش اجازه بده طرفش بره و بهش پیشنهاد بده. الانم ول معطلی. از من میشنوی خودتو کوچیک نکن...نگینو دورادور میشناختم.در مورد خانواده اش هیچ وقت کنجکاو نشدم که بدونم یا بپرسم اصلا مشتاق این نبودم که بدونم کیه. واسه من اون هم یکی بود مثل همه دخترهای دیگه .از نظرم دخترا فقط دردسر بودن و آدم باید خیلی بیکار باشه که بتونه یه دختر رو تحمل کنه. از وقتی با سینا و محمد و علی دوست شدم و اینجا پاتوقم شده بود میدیدمش اما همیشه با فاصله.راست میگفتن دختر نجیب و خوبی بود اما من قول داده بودم و پای زندگیم شرط بسته بودم...
بسم الهی گفتم و با چشمکی رو به بچه ها گفتم : امتحانش ضرر نداره فوقش یه سیلی آبداره نوش جونم! و با این حرف به طرف نگین حرکت کردم. باید خودمو ، افکارمو و عقایدمو ثابت می کردم.راست میگفتن مغرور و سربلند راه می رفت.تکبر از راه رفتنش می بارید، انگار زمین بهش بدهکار بود.هنوز چند قدم نرفته بودم که سینا صدام زد. به محض اینکه گفت متین، نگین به طرفم برگشت.زل زدم تو چشماش، اونم نگام کرد...چه نگاه سرد و مغروری داشت انگار میدونست چرا اونجام و با چشماش قصد داشت شکستم بده و عاقبت این من بودم که از رو رفتم و مردد به سینا نگاه کردم که اشاره میکرد برم پیششون
انگار نمی خواست جلوی چشم اونا حرفی بزنم.از طرز تفکر سینا خوشم اومد که حتی فکر آبروی نگین بود.
دلم براش سوخت، دختر بد شانسی بود که گیر یکی مثل من می افتاد.اما نه!معلوم بود دختر بد بختی نیست.مگه میشه صاحب این نگاه بود و بدبخت شد.نگاهی که سرد و سخت بود...نگاه نگین هر لحظه جلوی چشام میومد. انگار ازش بدم اومده بود که با غضب به چشمام زل زد...باید تنببیه بشه...مگه اون کیه که میخواد اظهار وجود کنه؟؟ کاری میکنم با غرور راه رفتن یادش بره...روزی که بیاد و با التماس بگه متین من دوستت دارم و من بهش محل نذارم و بگم برو کنار بذار باد بیاد...به به چه شود...
غرق تو دنیای خودم بودم که به بچه ها رسیدم . دست ناصر پسر خاله سینا را رو شونه ام حس کردم.همشون همسایه بودن و تنها من از یه محله دیگه میرفتم پبششون که مثلا وقت بگذره...چراشو نمیدونم فقط میخواستم بگذره.حالا مثالا بزرگ هم میشدم چی میشدم ...هیچ! اما نمیدونم چرا عجله داشتم زود بزرگ شم...شاید واسه اینکه فکر میکردیم فردامون متفاوت با امروزمان باشه، یا اینکه گمان میکردیم اگه با هم باشیم این گذر لحظه ها رو زیاد واضح نمیبینیم،ممکن بود واسه اینکه فکر میکردم هرکی بزرگ شه بهش مسولیت میدن، نمیدونم...گاهی هم فکر می کردم دوست دارم و آرزو داشتم به مردن نزدیکتر بشم!!!...نمیدونستم این همون راهیه که لازمه برم؟ اما ایمان دارم اینم قسمت بود و لازم بود که پیش بیاد.
با تکان دست ناصر به خودم اومدم دیدم نگاه معنی داری به نگین که از ما فاصله گرفته بود کرد و با چشمکی رو به ما گفت:
امروز کی سیلی خورد؟با این جمله حواسم رو جمع کردم و از سینا پرسیدم چی شد چرا نذاشتی حرفمو بزنم؟
سینا خیلی جدی گفت
تو واقعا احمقی. راستی راستی میخوای این کارو با نگین بکنی بدون اینکه حتی در موردش چیزی بدونِی؟بعد رنگ شیطنت به حرفاش زد و ادامه داد:
بهتره قبل از اینکه با عشقت شروع کنی یه کم بشناسیش.به هر حال خدا رو چه دیدی؟شاید تویی که می خوای اونو اسیر منطق خرانه ات بکنی ، خودت خر منطق اون شدی !! همه یکصدا خندیدند.منم تردید رو کنار گذاشتم و با یادآوری غرور و نگاه سردش مصمم تر از قبل گفتم: اما من اون دختره مغرور رو به زانو در میارم!...
ناصر که تا اون لحطه ساکت بود گفت:
مثل همیشه سر طناب به من نرسید خوب به منم بگید چه خبره؟سینا نگاهی به من انداخت و با تمسخر گفت:
متین میخواد خریتش رو ثابت کنه. میخواد نگین رو قال بذاره اما من به غرور نگین ایمان دارم. حتما سیلی رو میخوره شرط میبندم...بازم یه شرط بندی دیگه!!! با لودگی گفتم تو دیگه سر چی؟ نگاهی به مغازه انداخت و گفت:
هر روز سیلی خوردی تو منو از جلو در مغازه کول میکنی تا خونمون البته از جلوی خونه نگین اینا وقتی دارن برمیگردن خونه اما اگه اشتباه کردم خودم کولت میکنم و میبرم جلو خونه نگین اینا...خوب پول ماشین نمیدی که بری خواستگاری
همه زدیم زیر خنده غیر از ناصر. بهم نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
خیلی نامردی متین.چی فکر کردی که به این نتیجه رسیدی؟میخوای چی رو ثابت کنی؟
گفتم: ببین ناصر، رواعصاب ما دوچرخه سواری نکن. تقصیر این جوجه هاست که میگن هر رابطه ای عشق میاره.منم همینجوری انتخاب کردم قصدی در کار نبوده.نمیخوامم بهش نارو بزنم فقط اونقدر بهش نزدیک میشم که بشه جدا شد همین.
تو دلم حق رو به اون میدادم اما واسه هر پشیمانی دیگه دیر شده بود.البته هنوز خیلی هم پشیمان نبودم چون به طرز فکر خودم ایمان داشتم که هیچوقت عادت عشق نمیاره! ناصر ادامه داد:
مرد حسابی فکر کن مینا خواهر خودته، چه حالی میشی اگه یکی مثل خودت روش شرط بندی کنه و قالش بذاره؟ با عصبانیت پریدم وسط حرفش گفتم: مزخرف بیخودی بلغور نکن. هرکی همچین غلطی بکنه باباش رو میارم جلو چشاش. مینا بی کس و کار نیست اون از منم مردتره...این بار ناصر پا برهنه پرید وسط حرفم و گفت:
آها... اینو بگو ! پس چون نگین داداش نداره و فکر میکنی بی کس و کاره انتخابش کردی؟ خوب فکر کن خواهر خودته!
گفتم : اصلاً هم نقل این حرفا نیست. بچه ها شاهدن اصلاً تعمدی واسه انتخابش در کار نبوده. منم حدود خودم رو رعایت میکنم و نامردی نمیکنم....اصلا تو چرا اینقدر سنگشو به سینه میزنی؟ نکنه گلوت پیشش گیره اینقدر حرصشو می خوری؟ تمسخر رو در نگاه و کلامم دید و با تحکم گفت:
الاغ! نگین از اون دخترا نیست. من چند بار رفتم خواستگاریش، حتی نذاشت پام به خونشون باز شه.خیلی محترمانه عذرمو خواست. اون شرایطش فرق میکنه. در تمام مدتی که همسایه بودیم از چشم خودم بدی دیدم از نگین نه!اصلاً دلم نمی خواد ضربه بخوره. کوتاه بیا متین به چیزی اصرار نکن که نتیجه ش شکستن یه قلب باشه. با تاکید گفتم:
میدونم خوبه، میدونم خانومه، اما باور کن قصد بدی ندارم فقط میخوام یه فرضیه رو ثابت کنم.قول میدم قلبشو نشکنم.به سینا هم قول دادم به تو هم قول میدم. اگه دو تا سیلی بخورم به جان مینا که خیلی برام عزیزه بهش همه چیزو میگم.فقط تا دو تا سیلی که میخوام بخورم بهم فرصت بدین
- خوب اگه سیلی نزد چی؟ اگه قبولت کرد چون همسایه میدونتت چی؟ اصلاً اگه عاشقت شد چی؟
: اون عاشق من بشه؟ مگه دیونه است؟ ندیدی با چه نفرتی بهم نگاه کرد؟ من رو زندگیم شرط بستم پس بذارین حداقل سعی خودمو بکنم. فقط دوتا سیلی!
ناصر مثل بقیه حرفمو باور کرد. مطمئن بودن که میخوام سیلی بخورم اما من خودم میدونستم اصرارم واسه چیه! من باید اون نگاه رو شکست میدادم.باید... کلمه ای که تو زندگیم زیاد شنیده بودم و خودمم از شنیدنش خسته بودم چه برسه به گفتنش...اما حالا میدونستم اونجا که باید... حتماً بایده!
سینا با فکر تازه ای که کرده بود موزیانه بهم نگاه کرد و گفت:
اگه اینقدر اصرار داری که یکی رو سرکار بذاری خوب اون دوست سلماز خواهرم هست که یه تیکه آتیشه،شهره رو میگم. چند بار دیدیش! اونو تور بزن. خدایی زحمت هم نمی خواد یه اشاره بکنی خودش پیشنهاد میده. اگه هنر داری و از پس دختر جماعت بر میای با اون امتحان کن.خوب؟
به تردید سینا نگاه کردم و جلوی خنده مو به زور گرفتم. دلم نمی خواست فکر کنه مسخره اش میکنم. خوب باید هر طوری شده قانعشون می کردم. اصلاً چه لزومی داشت حتماً اونا قانع بشن یا اجازه بدن که با نگین باشم؟؟ یه کم فکر کردم. صورت خوشی نداشت. با اونا شرط بسته بودم و خودم رو ملزم میدونستم زیاد جبهه گیری نکنم.به همین خاطر با جدیت تمام گفتم:
نه! نگین خوبه. شما همگی یقین دارین سیلیه رو خوردم. پس بذارین راه خودمو برم. تازه اگه اینقدر خوبه که همه تایید میکنین پس منم کوتاه نمی آم. همین نگین خوبه! اگه قراره سیلی یا اردنگی بخورم از کسی خوردم که بهم ثابت کرده از من مردتره و اگه به قول سینا احتمالاً من خر منطق طرفم بشم باز بهتره کسی باشه که لیاقت داشته بهش ببازم هم شرطو، هم دلمو، هم خودمو و هم زندگیمو! نگین چی از خدا می خواد چه کسی بهتر از من!!!
- بابا اعتماد به نفس.
حرفام زیاد بد نبود مثل اینکه اونا رو هم راضی کرد چون یه جورایی تو فکر رفتن. این حرف من یه توجیه هم بود که اگه شرطو باختم بخشیدمش به نگین اما خودمو نمی تونستم گول بزنم. من و عشق و عاشقی کجا مرحبا! من فقط یه فکر تو ذهنم بود. اینکه صاحب اون نگاه رو عاجز ببینم!!!
که ای کاش هیچ وقت قصد عاجز دیدن زندگیمو نمیکردم...
سینا به خودش تکانی داد و رفت داخل مغازه. بعد از مدت کوتاهی با دست پر برگشت. یه دفتر خاطره دستش بود که یه کلید به درش بود. مثل اون دفتر رو دست مینا دیده بودم. جون میداد واسه نوشتن چیزایی که نمی خواستی کسی بدونه! اما منظور سینا از این کارش چی بود... نمی دونستم.
با لحنی که شیطنت ازش میبارید جلوی همه رو به من کرد و گفت:
خوب متین عزیزم چون به قدرت تکلم و غرور نگین آگاهم و میدونم یعنی مطمئنم موشت میکنه این دفتر رو آوردم جلو همه بهت بدم. باید همه چیزو توش بنویسی. باید مو به مو بنویسی. در همین حین که دفتر رو بطرفم گرفته بود از سه تا کلیدی که همراه داشت یکیشو جدا کرد و روی دفتر گذاشت و دوتای دیگه رو توی جیبش. پیش خودم گفتم حتما میخواد یه روز دفتر رو کش بره و بخونه ببینه چی به سرم اومده. پس بهترین کار اینه که قفل و کلید رو عوض کنم. اما چرا عوضش کنم مگه من میخواستم عاشق نگین بشم که چیز خاصی تو دفتر بنویسم و بترسم خونده بشه. دفتر رو گرفتم ، خوشحال از تفکرات خودم که اینقدر آسون میتونستم ذهنشونو بخونم. سینا با تاکید گفت:
متین تو باید با صداقت بنویسی. همینجا به همه قول بده که صادقانه قلم میزنی....چی از من میخواست؟ من اصلاً قصد نداشتم بنویسم. چی رو باید می نوشتم؟ اینکه می خوام از یه نگاه انتقام بگیرم یا اینکه میخوام یه غرور رو بشکنم. چه اصراری به اجرای این بازی داشتم رو خودم هم نمیدونستم.
بهر حال راهی بود که باید می رفتم. دفتر رو گرفتم، شرط سینا رو قبول کردم و قول دادم. دیگه دوره گشتن بس بود باید میرفتم خونه که مامانم نگرانم نشه. آخه مامان عادت داشت تا نرم خونه نهار یا شام نخوره و سر این مساله همیشه با بابا دعوا داشت. اصولاً همیشه دعواهای خونه مون واسه خاطر من بود. دیر رفتنم، زود رفتنم، کنار دوستا بودنم، بیکار گشتنم و همه چیزایی که پیشه من بود باعث عصبانیت و دعوا تو خونه بود. پسر بزرگ خونه بودن هم برام دردسر شده بود. خیلی وقتا آرزو داشتم که کاش مینا بچه اول می بود چون هرچی باشه یه دختر بهتر از پس نیازها و خواستهای خانواده اش برمیاد. گرچه فاصله سنی زیادی با مینا نداشتم و اون فقط دو سال از من کوچیکتر بود اما همیشه بهتر و بیشتر از من با دل مامان بابا راه میومد و واسه همین شد نور چشمی همه.
حتماً هرکسی جای من بود از خواهرش که توجه همه رو به خودش جلب می کنه دلخور میشد و دیگه دوستش نداشت اما برعکس همه من عاشقش بودم. همیشه هرجایی که من جاخالی می دادم اون شونه جلو میداد و مسئولیت منو قبول می کرد و زحمتها رو از سرم بر میداشت. اون حتی نمیذاشت آب تو دل بقیه بچه ها هم تکون بخوره. جون سارا و سها به جونش بسته بود. سارا یک سال از مینا کوچیکتر بود و سها سه سال از سارا و به فاصله چهار سال از سها، مینو به دنیا اومده بود. بچه آخری هم مبین بود که فاصله سنیش با همه زیاد بود واسه همین همه دوستش داشتن و حتی اگه می شد جای اون غذا رو هم می جویدن.با وجود اینکه من حتی نصف مینا هم به بچه ها نمی رسیدم اما باز یه داداشی می گفتن صدتا داداش از دهنشون میریخت بیرون. ایمان دارم که اینم هنر مینا بود. خیلی با مینا دوست بودم اما گاهی بعضی چیزا رو بهش نمی گفتم. می ترسیدم بد برداشت کنه و شخصیتی رو که خودش برام ساخته بود شکسته سه واسه همین بعضی وقتها زیادی با احتیاط باهاش اختلات میکردم. دقیقاً خودم احساس میکردم که لُپ مطلب رو جوری لابه لای کلمات گذاشتم که محو شده و هیچی ازش نمونده. اما بهر حال محرم اسرارم بود. همونطور که از مسیر ماشینهایی که از کنارم با سرعت رد می شدن میگذشتم به این فکر کردم که موضوع نگین رو برای مینا تعریف کنم یا نه چون مطمئن بودم که به کمکش نیاز دارم. با بی حواسی پرت و ذهنی مشغول وارد خونه شدم. کاش میشد شکل خونه رو عوض کنم. چقدر از این شکل قدیمی خونه مون دلزده بودم، خدا میدونه! آشپزخونه مون تو حیاط بود و مامانم همیشه واسه آشپزی تو زحمت میافتاد. چقدر دوست داشتم مامانم رو از شر این آشپزخونه و اصلاً از شر این خونه راحت کنم. یعنی اون روز میاد که من واسه مامانم یه خونه بخرم؟ چه حرفی میزنم؛ من اگه مامانم رو به گریه نندازم صاحب یه خونه تو بهشت میشم چه برسه به اینکه بخوام براش خونه بخرم.
مامانم زیاد پیر نبود. من بچه بزرگش بودم و بیست سالم نشده بود. اما انگار مامانم مادربزرگمه خیلی پیر شده. بمیرم که این روزها رو میبینم. همش تقصیر عموم بود.خیلی سال پیش وقتی ابتدایی بودم عموم از خارج اومد. منو بابام دوست بودیم. سر همه چیز با هم تفاهم داشتیم. اصلاً صداشو برام بلند نمیکرد. تا اینکه یه روز زد و عموه از خارج اومد. خوب یادمه کلاس پنجم بودم و تازه یه هفته از ورودش گذشته بود که من از طرف مدرسه اسمم برای اردو اومد. با شوق و ذوق تمام، وسایلمو پیچیدم که برم اردوی بیرون شهر.
بابا پیشونیمو بوسید و منو سپرد دست راننده که آشناش بود و گفت دستت سپرده مواظبش باش...اینقدر سفارش کرد که راننده خنده اش میومد و معلممون تعجب میکرد که مثلاً پسر چه شخص بزرگی باشم که اینقدر سفارش میشم. البته خداوکیلی بابام برام بیشتر از هر کسی ارزش داشت و حاضر بودم جونمو بدم و خار به پاش نره، گرچه الانم همین جوری ام اما بروز نمیدم..خلاصه بدلیل زیاد بودن تعداد دانش آموزان و وقت گیر بودن اسکان بچه ها، با دو ساعت تاخیرهمه سوار ماشین شدیم و تا خواستیم حرکت کنیم عمو رو از دور دیدم که یه سیم به دستش آویزون بود و با غضب نگام میکرد. هنوز لذت بوسه بابا رو ،رو پیشونیم احساس می کردم اما دیدن گره ابروهای عموم حتی از اون فاصله، دلشوره عجیبی به جونم انداخت. دلشوره ای که تا امروز سایه اش رو دلم و زندگیم سنگینی میکنه...
الان هم که بهش فکر میکنم نفسم تو سینه حبس میشه. چه زجری کشیدم و چه دنیای تلخی داشتم. گاهی فکر میکنم اگه من عموم رو حلال نکنم تو زندگیش شادی میبینه؟ یقیناً نه. خودم به چشم دیدم که شادی ندید.
در اتاقم رو پشت سرم بستم. میدونستم که الانه مامان بیاد دنبالم واسه نهار، اما اصلاً اشتها نداشتم. دفتر خاطرات رو، رو میز مطالعه گذاشتم. اینم یکی دیگه از آرزوهامه که یه کامپیوتر بخرم و بذارم گوشه اتاقم. دقیقاً برنامه ای واسه استفاده اش ندارم فقط دوست دارم که وجود داشته باشه.احتمالاً میخوام داشته باشمش که مینا بین دوستاش سرافکنده نباشه که حتی ندونه چه جوری روشن میشه.به حالت طاق باز دراز کشیدم و با یه قدم دوباره به دنیای کودکیم برگشتم.
"عمو از دور بهم اشاره کرد که پیاده شم. از پنجره داد زدم عمو جون من دارم می رم اردو حتی از بابا هم خداحافظی کردم. از دلشوره زیاد ، قلبم تو دهنم می زد، نمیدونم چرا با دیدن عموم یهو این همه ترس به جونم افتاد.شاید چون میترسیدم عمو نذاره به اردویی که برای رسیدنش لحظه شماری کردم،برم. عمو با عصبانیتی که تا روز ندیده بودم در مینی بوس رو باز کرد و داد زد "میتن، بیا پایین!" حدسم درست از آب دراومد. کاش میدونستم دل عموم از چی پره که اینجوری باهام تا کرد. پیاده شدم و تا به خودم اومدم دردی رو وسط شونه هام حس کردم. در پشتم احساس سوختگی شدید می کردم. من حتی نمی دونستم دلیل کارش چیه. با زاری ازش پرسیدم، بهش التماس کردم، به پاهاش افتادم اما اون فقط میزد. کاش می مردم و عمو رو اونقدر عصبانی نمیدیدم که اردو رو از دست بدم. آرزو داشتم کاری از دستم بر می اومد و من می تونستم انجام بدم.اما عمو فقط میزد. مشکل من با بابام از اون روز شروع شد. در کمال بهت و تعجب و بغض من ماشین حرکت کرد و هیچ کدوم از معلما و دوستام و حتی راننده که دوست بابا بود و از کار عمو شوکه شده بود ، نیومدن که دستش رو بگیرن و منم سوار کنن و با خودشون ببرن یا حد اقل نذارن بیشتر از اون کتک بخورم. جای داغ شده سیم ضبط صوتمون ،رو تنم می سوخت و من ناتوان فقط اشک می ریختم و التماس می کردم.
چه دردناکه که بی تاوان محکوم بشی. مثل من که نمی دونستم به خاطر چی مورد غضب عمو قرار گرفتم . کاش میدونستم چه کاری کرده بودم که مستوجب اون عقوبت بودم. از اون روز به بعد بود که زندگی من هم دچار تغییرات ناگواری شد. وقتی با اشک و زاری به خونه رسیدم خودمو انداختم بغل مادرم. اون روز هم مینا با من همراه شد و همراهم اشک ریخت و برام دل سوزوند.هرچه بیشتر مامان نوازشم می کرد بیشتر اشکم درمیومد.تا مامان واسه آوردن آب به آشپزخانه رفت، عمو گوشه آستینمو گرفت و پرتم کرد تو انباری و چندتا سیلی آبدار به گوشم زد.انگار با این کار دلش خنک میشد اما از چیشو نمیدونم. از درد نبود که زار می زدم ، دلم از کار عموم میسوخت. اون چطور به خودش اجازه داد با من این کارو بکنه؟ اصلاً گناه من چی بود؟بابا که بعد از ما وارد خونه شد ، از دیدنم تو خونه تعجب کرد ولی هیچی نگفت انگار میدونست اگه چیزی بگه عمو بدتر میشه! منم از حرصم با صدای بلندتری داد می کشیدم و گریه می کردم. همونجور که با صدای بلند زار می زدم به حرف مامان و بابا گوش میدادم که با هم دعوا می کردن. شنیندم بابا گفت: به متین بگو کم زار بزنه مگه گوشت از تنش کندن که اینجوری گریه میکنه. دو تا سیلی خورده، دارش که نزدن.
مامان گفت: داداشت چطور به خودش اجازه داده دست رو جگر گوشه من بلند کنه؟ به چه حقی متین رو کتک زده؟
-زن، صداتو بلند نکن. بدش میاد عصبانی میشه. درسته که داداشم زیادی شروره و حتی واسه پدر و مادرم پسر سربه راهی نبود و اونارو عذاب داد تا مامانم فوت شد، اما قرار نیست عشقی به جون متین بیافته! حتما مصلحتی تو این کارش بوده، اون بیشتر از ما تو جامعه بوده و چون سنش به سن متین نزدیکتره، بهتر درد بچه رو میدونه. یقین دارم خوبیشو میخواد. تو هم بد دل نباش نسبت به داداشم. خوب برادر کوچیکمه میدونی که نمیتونم از خونه بندازمش بیرون. منم و همین یه داداش.
: من کاری با این کارا ندارم. متین هم تنها پسر منه. دست روش بلند کرده نکرده ها! گفته باشم نگی نگفتی. حق نداشت و حق هم نداره! من میمونم واسه اون. میبینم چطور دستشو میذاره زمین تا بچه خودش پا رو زمین نذاره اونوقته که منم بگم چطوری آقا نوید!
- حالا مگه چی شده؟ اصلاً حالا که اینجوریه، از این به بعد هرچی داداشم بگه همون کار ور با متین میکنم الانم میرم بهش حالی میکنم که حوصله زر زدنشو ندارم. و با این حرف بابا به طرف انباری اومد. از ترس برخورد بابا داشتم خودمو خیس میکردم. بابا دوتا اردنگی نثارم کرد و با عصبانیت ازم خواست جیکم در نیاد و منم از ترس دهنمو بستم که صدام بابا رو اذیت نکنه، به این امید که راضی بشه و منو دست عمو نسپره.اون روز خیلی دلم سوخت که اردو رو از دست دادم اما بیشتر از این در عذاب بودم که همراه اردو بابام رو هم از دست دادم. باور کردنش برای خودم هم سخت بود اما اخلاق بابا باهام عوض شد و بعد اون کتک دست عمو به روم باز شد وبعد از مدتی هم دست بابا به کتک زدنم عادت کرد و چون عمو همیشه تو کارا دخالت می کرد، دیگه هیچ وقت نتونستیم مثل دوتا دوست کنار هم باشیم و با هم مشورت کنیم و یا حرف بزنیم. بابا اون روز حق رو به عمو داد و منو تنبیه سختی کرد یعنی منو تو انباری زندونی کرد و نذاشت تا صبح از انبار بیام بیرون. با وجودیکه میدونست از انبار می ترسم اما به خواست عمو منو اینجوری تنبیه کرد. هنوزم از جاهای تاریک مث انباری واهمه دارم چون یاد آور تلخ ترین روز زندگیمه. از فردای اون روز بابا ازم خواست دیگه هیچ وقت ازش تقاضاهای نامعقول نکنم. در واقع چیزی ازش نخوام و این چیز همون خواست و علاقه های من بود که به دست فراموشی سپرده شد و مقصرش هم کسی جز عموم نبود. از اون روزبه بعد بود که زندگی باهام لج افتاد.جای تعجب داره اما هنوز هم که هنوزه نفهمیدم چرا عمو باهام اون کارو کرد، فقط شنیدم که به بابام گفت اگه الان به حرفش گوش بدی فردای روز چه ها که ازت نمی خواد. من اونور آب که بودم زیاد میدیدم پسرایی که از محبت زیاد از حد پدر و مادرشون به اونجا کشیده شده بودن و تو لجن دست و پا میزدن.داداش اگه متینو دوست داری اینقدر لوسش نکن و نذار بهت متکی باشه. من واسه خودت میگم. این تمام توضیحاتی بود که باعث سیاه شدن یک عمر زندگی بود..."
با صدای در اتاق به خودم اومدم. مامان بود که با عشق نگام می کرد. یعنی یه روز میاد که بتونم مادرمو راضی ببینم؟ همراهش رفتم که با هم نهار بخوریم. سر سفره فقط من و مینا بودیم و مامان که به خاطر من غذا نخورده بودن. بابا همیشه زود نهار و شام میخورد. چون خانواده پر جمعیتی بودیم، زیاد به خودش فشار می آورد و همیشه در تلاش بود که تو رفاه باشیم. گرچه یه مدت خیلی ندار بودیم اما بالاخره سعی و تلاش بابا نتیجه داد و بعد از کلی این در و اون در زدن تونست صاحب مغازه کوچیکی بشه که بتونه باهاش هشت نفر رو سیر کنه. البته فقط همین نبود، ما تقریباً هر روز حتماً شام یا نهار رو به اندازه تمام اعضای خانواده مهمون داشتیم آخه بابا پسر ارشد بابا بزرگ بود و همه ازش انتظار داشتن. مامان هم اینقدر خوب با مهمونا برخورد می کرد که هیچکس احساس دلتنگی یا غریبی نمی کرد و همه خونه ما راحت بودن. نمی دونم جای خوشحالیه یا جای ناراحتی اما ما همیشه مهمون داشتیم به همین دلیل خیلی تایم استراحتمون کم بود و همیشه معذب بودیم. کار زیاد و دلواپسی من و مرگ داییم باعث شد که مادرم خیلی زود پیر شه و من همیشه احساس عذاب وجدان می کردم و الان هم هر وقت بهش فکر می کنم همین حس رو دارم.
خلاصه بعد از نهار به اتاقم برگشتم. باید در مورد نگین خیلی جدی فکر می کردم. اینکه چطوری باهاش برخورد کنم. اصلاً نمی دونستم چه جوری باید شروع می کردم. باید تمرین می کردم. الان به این حقیقت پی می برم که چه غلطی کردم. چیز می خوردم بهتر از این قرار احمقانه بود...با همین تخیلات به طرف دفتر رفتم. اونم شده بود قوز بالاقوز. صفحه اولشو باز کردم. خدایا چطور باید شروع می کردم. یه جمله به یادم اومد که یه بار رو جلد دفتر مینا دیده بودم. پس اول صفحه دفتر خاطرات شروع به نوشتن کردم:
"افلاطون میگه: اگه با دلت کسی یا چیزی رو دوست داشتی زیاد جدی نگیرش چون کار دل دوست داشتنه، درست مثل کار چشم که دیدنه ؛ ولی اگر کسی رو با عقلت دوست داشتی، بدون داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه!!! "
دفتر رو بستم و در حین اینکه به معنی این جمله فکر می کردم خوابم برد...
از درد بدنم بیدار شدم. بدنم خشک شده بود. یادم رفت خواب میدیدم یا کابوس، فقط میدونم عمو هم تو خوابم بود و البته نگین. هنوز هیچی نشده خوابو برام حروم کرده بود. باید فقط دعا کنم خدا ختم به خیرش کنه. باید بیشتر رو موضوع نگین تمرکز می کردم. نمی خواستم و یقیناً نباید بیگدار به آب بزنم.
مجبور بودم با مینا در میون بذارم. رفتم پشت در اتاق پذیرایی که مینا اونجا خیاطی میکرد. مثلاً میخواست کمک خرج باشه با اون سن کمش، اما خوب کارهای مینا برامون بیشتر شکل تفریح داشت تا کاسبی.
خونه ما بزرگ نبود اما حیاط بزرگی داشت. اگه می شد اونجا رو کوبید و آپارتمان زد، یه آپارتمان پنج طبقه ده واحده خوب رو میشد درش ساخت. اما بنای اونجا قدیمی بود و بیشتر زمین حیاط بود. که مامان کم کم داره اونو شبیه یه باغچه می کنه که همه چیز توش پرورش بده. هر هفته یه گوشه اش دستکاری میشه. بابا هم همین که میبینه مامان دلتنگیشو سر خاک خالی میکنه، خوشحاله. خونمون فقط دوتا اتاق داشت با یه آشپزخانه و هال کوچیک.از در حیاط که وارد می شدی، حیاط خاکی و باغچه کاشته شده دست راست قرار داشت و روبروی در ورودی پله ها قرار داشتن. هفت پله می خورد تا برسه به هال. دقیقاً وسط هال در ورودی بود.
به جای دیوار، قاب فلزی قدیمی زنگ زده با شیشه های بزرگی که مینا مجبور بود هر از چند گاهی ماتم بگیره و مثل داداش مرده ها بشینه پاکشون کنه و زار بزنه که بعد پاک کردن اون شیشه ها یه هفته تو تب و لرز خستگی، زمین گیر بشه، حایل حیاط و هال بود. دو اتاق در راست و چپ هال کوچیک و یه انباری کوچیک درست پشت هال. معماری قدیمی داشت اما تو تابستون هواش خنک بود و تو زمستون گرم و دلپذیر. معمولا مردا تو اتاق دست چپی می خوابیدن و زنا هم تو اتاق دست راستی. البته این واسه وقتهایی بود که مهمون داشتیم. اگه نه که من تنها تو اتاق می موندم و همه خانواده تو اتاق دیگه. تا اینکه زور خودمو زدم و بعد از کلی داد و بیداد و دعوا و ناراحتی، یه اتاق گوشه حیاط ، روبروی آشپزخانه برام درست کردن که یه کم جامون بازتر شه.حس استقلال هم خوب چیزیه!گاهی فکر میکنم اگه عمو از خارج نمی اومد ما بهترین زندگی رو داشتیم و خوشبخت بودیم. اما حتماً اینم قسمت بود درست مثل آشنایی با نگین.آه، یادم رفته بود که مینا رو برای مشورت در مورد نگین می خواستم. یواش به در زدم و مینا رو صدا زدم. چون اتاق مجزایی نداشت همیشه با روسری بود. چقدر احساس بی عرضگی می کردم که نمی تونستم براشون کاری بکنم. بهش گفتم بیاد به اتاقم و خودم قبل از اون وارد اتاقم شدم.
خودمو حاضر کردم که باهاش روراست حرف بزنم. یعنی چه برداشتی از کارم می کرد. اون منو بهتر از خودم می شناخت واسه همین نمیتونستم دروغ بگم یا بپیچونمش. باید صادق می بودم.وقتی با لیوان چای وارد اتاقم شد خوشحال شدم و یادم اومد که چای بعد از نهارمو نخوردم. با استرس چای رو بالا کشیدم ، گرچه گلوم سوخت اما اهمیتی ندادم. خدایا کمکم کن خواهرم فکر نکنه حماقت کردم. من خودم می دونم چقدر احمقم کمکم کن پیش اون اینقدر بی ارزش نشون ندم.
با صدای مینا به خودم اومدم:
داداشم چیزی می خوای بهم بگی؟ صورتت داد میزنه میخوای یه چیز مهم بهم بگی. رو راست باش و بهم بگو چی شده.نکنه دل می رود ز دستم و از این جور چیزا...
خدایا، مینا چقدر زیرک تر از درک من بود. واسه اینکه پیش خودش خیالات نکنه زود جبهه گرفتم، درست مثل همیشه:
نخیرم! نقل این حرفا نیست. من فقط میخوام باهات مشورت کنم. اگه میخوای یکطرفه به قاضی بری و راضی برگردی اصلاً بیخیال میشم. اگه هم نه که هیچی نگو و صبر کن حرفام تموم بشه.
با لبخند پر شیطنتی قبول کرد و "چشم" ی گفت و ساکت موند.
: ببین آبجی میدونی که من چقدر تو زندگیم سختی کشیدم، شاهدی به خاطر شما حاضرم دست به هرکاری بزنم، قبول داری که اصلاً اهل عشق و عاشقی و دل دادن و باختن نیستم. اما امروز اتفاقی افتاد که نباید می افتاد و من توش موندم. به کمک فکریت نیاز دارم. و شروع کردم به توضیح همه اون چیزایی که بین من و بچه ها اتفاق افتاده بود. فقط قسمت تنفر و انتقامشو حذف کردم. پیش خودم گفتم الانه که بهم بخنده و یا مسخره ام کنه. گرچه از مینا این انتظارو نداشتم اما به سرم زده بود. وقتی به حرف اومد از اینکه اینقدر بزرگ شده و میتونه باهام هم فکری کنه خوشحال بودم و تو پوستم نمی گنجیدم. خیلی شمرده شروع کرد به حرف زدن:
داداشم، کار درستی نکردی. شرط بندی سر موضوعی که خودت میدونی ریشه تو احساسات آدما داره درست نیست. من نمیخوام سرزنشت کنم که اشتباه کردی چون کوچیکتر از اونم که بتونم به داداش بزرگترم بگم نباید میکردی. اما خوب به عنوان یه دختر میتونم اینو بهت بگم که من به عاشق شدنت ایمان دارم. داداشم شاید همیشه عادت ، عشق نیاره اما مطمئن باش اکثراً این عشقه که جای عادت میشینه. اگه دختر خوبی نیست سعی نکن با اون شروع کنی. همیشه شروع کردن آسونه اما تموم کردن اگه محال نباشه، خیلی خیلی سخته.
وسط حرفش پریدم و گفتم اما کسی نیست که بگه نگین بده. تا اینو گفتم گل از گلش شکفت و با ناز گفت:
نگین! زن داداش نگین. چقدر بهش میاد. خوب حالا من این نگین خانومو میشناسم؟ تو مدرسه ماست؟
سرمو پایین انداختم. من کجا بودم در این بحر تفکر و مینا کجا بود. گفتم آره همیشه با سلماز، خواهر سینا میگرده. باید دیده باشیش.
سرشو تکون داد و گفت: آها یادم اومد. دختر خوبیه.منم موافقم و ایمان دارم که زن داداش خوبی میشه.
عصبانی گفتم :میشه اینقدر زن داداش زن داداش نکنی؟ من ازش متنفرم و تو میگی زن من شه؟...
از حرفم عصبانی شد اما خیلی زود خودشو کنترل کرد. آهی کشی و گفت: نباید اینو بگم چون از من بزرگتری اما واقعیت اینه که ،فکر نمیکردم اینقدر آدم کوتاه فکری باشی. تو که نفرت داری چرا میخوای با اون تمرین کنی؟ برات متاسفم متین. من فکر می کردم دوستش داری و حاشیه میری.احساس کردم میخوای منو برای حضور اون تو زندگیت آماده کنی که اینجوری توضیح میدی... تازه به یاد آوردم که چی گفتم و چه گندی زدم. سرمو پایین انداختم و اون قسمت نگفته رو براش گفتم. اینکه اون با نفرت نگام کرد و منم به خودم قول دادم غرورشو بشکنم. زبونم بی وقت باز شد ، به همین سادگی قافیه رو باختم و مجبور شدم براش همه چیزو بگم. یکم نگام کرد و هیچی نگفت اینقدر خودمو مظلوم کردم و نازشو کشیدم و قربون صدقه اش رفتم که آخر سر قول داد کمکم کنه اما به شرطی که اگه یه روز عاشقش شدم با خودم صاق باشم و قبل از هر کس به اون بگم. اون یقین داشت من عاشق میشم و من ایمان داشتم نمی خوام عاشق بشم. بهش قول دادم و قرار سر این شد که چهار روز وقت بذاریم،که هم من به اون فرصت بدم که برای کمک به من فکر کنه و هم اون به من فرصت بده که خوب فکر بکنم و سنجیده تصمیم بگیرم تا ببینم چه خاکی به سرم بریزم... خیلی زود در میان دعوا و جنگ اعصاب خونه روزها گذشتن، بدون اینکه حتی به دیدن سینا اینا برم تا اینکه بالاخره مینا خواست باهام حرف بزنه.چون تا اون روز با هیچ دختر رابطه نداشتم نمیدونستم چی بگم و چطوری شروع کنم، با وجود این زورمو زدم و در این چند روز تقریباً چند راه واسه شروع رابطه انتخاب کرده بودم اما دوست داشتم با هماهنگی با مینا، استارتشو بزنم. مینا با خودش یه ظرف میوه آورده بود، گویی اومده سیزده بدر و منم استرس داشتم که چکار کنم.
با صبر و تحمل نشست پای کاسه میوه و به انتظار من لبخند میزد، شایدم نیشخند میزد اما من چیزی نگفتم تا عاقبت بعد از اینکه واسه جفتمون میوه تیکه تیکه کرد به حرف اومد:
- خوب چیکار کردی به نتیجه ای هم رسیدی؟
مطالب مشابه :
رمان ياسمن(منیر مهریزی مقدم)
خلاصه ي رمان ها به همراه نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۸۹ توسط www.98ia.com: رمز
رمان شرط می بندم
رمان های موجود در وب: www.forum.98ia نشستن پای رمانهای عاشقانه دوست دارم خلاصه کردن که
رمان عشق در چهار دیواری8
رمان عشق در چهار رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com دین اما خواهش می کنم به رمانهای دیگر
رمان تا ته دنيا (سوگند دهکردنژاد)
خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود نوشته شده در تاريخ شنبه نهم مرداد 1389 توسط بهارك | www.98ia.com
برچسب :
خلاصه رمانهای موجود در 98ia