شب نیلوفری 11

صداي ضرباتی که به شیشه خورد او را از جا پراند. با تعجب به جانب صدا برگشت و چهره بهمن را پشت شیشه دید .

دستپاچه پنجره را باز کرد و گفت:

-جونم... جونم بهمن جان.

بهمن لبخند معنا داري زد و گفت:

-کاري نداشتم؛ مغازه رو تعطیل کردم، داشتم می رفتم خونه، دیدم تو هنوز اینجایی، خواستم بگم اگه وقت داري بیا شام در خدمت باشیم.

ماکان با تعجب به ساعتش نگاه کرد . از ده گذشته بود. بهمن دوباره گفت:-خوابت برده بود؟

ماکان به زحمت لبخندي زد و گفت:

-آره... آره فکر کنم خوابم برده بود.

-پس روشن کنیم بریم خونه ما.

-نه قربونت، یه دنیا کار دارم.

-دیگه الان نمی شه کاري انجام داد. یه لقمه نون و پنیر رو با هم می خوریم و شما تشریف می بري.

-نه جان بهمن، می دونی که باهات تعارف ندارم. باشه براي یه فرصت بهتر.

-هر طور صلاح می دونی ولی اگه بیاي خوشحال می شم.

-بازم ممنون.. خب کاري نداري؟

-نه، فقط مواظب خودت باش.

-نترس، بادمجون بم آفت نداره!

بهمن لبخندي زد و گفت:

-ولی این که من می بینم خودش آفت زده اس!

ماکان سري تکان داد و ماشین را روشن کرد و وگفت:

-پنج شنبه همگی تون رو می بینم.

-به امید خدا.

-خداحافظ... سلام برسون.

-به سلامت، باشه حتماً.

در آینه که نگاه کرد تا وقتی به انتها خیابان رسید هنوز بهمن سر جایش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. چقدر دلش می خواست بداند در آن لحظات بهمن به چه چیزي فکر می کند!

همان شب به منزل پدري سوسن رفت. باید تکلیف خیلی چیزها را روشن می کرد ولی سوسن نزد برادرش برگشته بود؛انگلستان! مسلماً با ازدواج ماکان او دیگر هیچ کاري در تهران نداشت. او امد بود تا تمام هستی ماکان را به غارت برد که برده بود، آمده بود حسرت و غم را تا پایان عمر مهمان ل شکسته ماکان کند که کرده بود. پس دیگرلزومی نداشت بماند و به چراهاي ماکان پاسخ دهد.

***************************

باز روي تخت غلتی زد و بیتاب و بی قرار بود. فردا شب... آه فردا شب... نه نمی خواست به شب بعد فکر کند. میخواست در ان لحظه باشد، در همان لحظه اي که بود رسوب کند و بماند و هرگز از ان پا فراتر نگذراد، اما شتاب بی معناي ثانیه ها او را نیز با خود می برد بی ان که به رضایت و تمایلش فکر کند. او ناچار بود با زمان همراه شود. بی اختیار باز رو به تلفن چرخید و ان شماره لعنتی را در ذهنش تکرار شد؛ یکبار، دوبار، صد بار، و... نفسش در سینه حبس شده بود و احساس خفگی داشت. دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت و یکی یکی شماهر ها را گرفت اما قبل از گرفتن اخرین رقم، تماس را قطع کرد و گوشی را زیر پتویش پنهان کرد و پلکهایش را بر هم فشرد. لحظه ها در سکون وسکوت با همان عجله می گذشتند و او را به سپیده صبح فردا نزدیک و نزدیک تر می کردند. باز دستش یس اختیار روي کلیدهاي گوشی سر خورد ولی این بار شماره ها را پیاپی و بی وقفه گرفت. قبل از ان که اولین بوق شنیده شود،قطرات ریز باران به شیشه اتاقش خورد و اتاق را پر از عطر باران کرد. با عجله از داخل تخت بیرون جست و پنجره را گشود و گفت: من هیچ وقت در رو به روي باران نمی بندم.

دستش را از قطرات باران خیس کرد و دوباره به داخل تخت بازگشت. حالا تلفن براي پنجمین بار زنگ می زد ولی ظاهراً هیچ کس جوابگو نبود. اهسته زمزمه کرد: این همه با خودم کلنجار رفتم براي این که کسی گوشی را برنداره،واقعا که خیلی بد شانسی ماکان!

گویا حتی از شنیدن صداي بوق تلفن خانه باران هم لذت می برد، زیرا با وجود اینکه می دانست کسی به تماسش پاسخنخواهد داد ارتباط را قطع نمی کرد و با سرخوشی به صداي بوقهاي پیاپی تلفن گوش می دادو ناگهان صدایی او را از خلسه شیرین به بیرون پرتاب کرد.

-بله...

سکوت کرد و خوب گوش داد؛ بهار بود.

-بفرمایید... سمج جان!

نه بهار نبود، خودش بود! باران! به سختی اب دهانش را فرو داد:

-بیست مرتبه تلفن زنگ خورد نه من جواب دادم نه تو قطع کردي، واسه چی؟ فقط براي این که سکوت کنی؟ واقعاً که ادم احمقی هستی!

بی اختیار لب گشود و گفت:

-آره دقیقاً ... احمق ترین آدمی که در تمام زندگیت دیدي!

لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد صداي مرتعش باران تا اعماق وجودش نفوذ کرد:

-ماکان تویی؟

-آره عزیز دلم، منم ماکان، ماکان احمق و دیوونه تو! من ماکانم، همون مرد مغروري که یه روزي اسیر جادوي یک جفت چشم سیاه شد و طلسم اون جادو تا اخر عمر رهاش نمی کنه... همون عاشقی که یه روز برات می مرد و هنوزم می میره... منم باران... بارانم منم ماکان، با همون عشق و تا همون حد دیوونه... باران من... باران عزیزم، منم، باران زندگی من!

صداي هق هق ماکان با اهنگ غم انگیز اشکهاي اسمان پشت شیشه و هق هق دردناك باران در هم آمیخت و تمام وجود

ماکان را به لرزه انداخت.

-باران من، تو داري گریه می کنی؟

باران پاسخی نداد و ماکان دوباره گفت:

-گریه نکن زندگی من گریه نکن آب حیات!

صداي بغض آلود باران در گوشی پیچید:

-به پنجره اتاقت نگاه کن، داره بارون میاد.

-آره عروسکم هر وقت بارون بیاد پنجره اتاق من به روش باز می شه... می دونی وقتی بارون نرم و اروم روي تن خسته

ام می شینه احساس می کنم هیچ وقت تو رو از دست نمی دم... احساس می کنم تو همیشه مال منی!

صداي خنده تلخ باران تنها پاسخش بود و باز سکوت برقرار شد. ماکان به ناچار این بار هم سکوت را شکست . ان قدر

فرصت نداشت که به سکوتهاي باران اجازه طولانی شدن بدهد.

-بهمن رو دیدي؟

-آره همه چیز رو برام تعریف کرد.

-تو... تو که باور می کنی مگه نه؟

-معلومه که باور می کنم دیوونه!

-باران...

-بله.

-می خواستم بگم... می خواستم بگم که تو خیلی خوبی!

-ممنون... خب دیگه چه خبر؟

-هیچی، مثل همیشه.

-راستی مگه امشب حنابندون نیست؟

-چرا هست.

-به این زودي تموم شد؟

-نه هنوز ادامه داره.

-تو الان کجایی؟

-خونه؛ تو اتاق خواب خودم.

-خونه جدید مبارك!

-شاید اگه از خونه عمه ات نمی رفتم حماقتم این قدر عمیق نمی شد.

-راستی چرا از اونجا رفتی؟

-من به خاطر تو اوجا اومده بودم. وقتی تو دیگه اونجا نمی اومدي می موندم چی کار؟

-خیلی خب ولش کن دیگه همه چیز گذشته و رفته. داشتی از حنابندون می گفتی.

-هیچی دیگه، گفتم هنوز ادامه داره.

-پس تو خونه چه کار میکنی؟

-زنونه رفتن.

-به هر حال داماد که باید باشه.

ماکان سکوت کرد.

-چی شد؟

با دلخوري پاسخ داد:

-هیچی.

-نه، جون من بگو چی شد؟ ناراحتت کردم؟

-باران خواهش می کنم به من نگو داماد.

صداي خنده شیرین باران همه چیز را یادش برد و اهسته گفت:

-ماکان فداي اون خنده هات که اینقدر شیرین می خندي.

-چی گفتی؟

-گفتم من الان مریضم، ایناها اینم سرم توي دستم، چه طوري باید برم حنابندون؟

-جدي میگی؟

-اگه راست بگم میایی عیادتم؟

-نه.

-چه راحت!... پس دروغ می گم یعنی به تو نه، به اونا دروغ گفتم.

-خیلی کار بدي کردي.

-می شه به من درس اخلاق ندي؟

-البته که می شه.

-پس بریم سر حرفاي خودمون.

باران لحظه اي سکوت کرد و بعد با لحن خاصی پرسید:

-ماکان یعنی ما هنوزم حرفاي خودمونی با هم داریم؟

ماکان بلافاصله و با شادي جواب داد:

-معلومه که داریم.. چون من هنوزم تو رو دوست دارم... آخ باارن کاش می فهمیدي که چطور روز به روز برام عزیز تر

می شی.

-ولی ماکان...

ماکان بی توجه به جمله باران را قطع کرد وو گفت:

-اگه ازدواج کرده بودي میمردم... باران... باران من تو هنوزم متعل به منی. هیچ مردي نمی تونه تو رو از من بگیره.

تصورش رو هم نمی تونی بکنی که چقدر از این که خبر ازدواجت، فقط یه سایعه بوده خوشحالم عروسک من!

-ماکان تا حالا کسی بهت گفته که به شدت دیونه اي؟!

-نه ولی تو بگو به جاي همه.

-دیوونه!

صداي خنده باران با خنده هاي تو خالی ماکان همزمان شد و باز سکوت برقرار شد. گویا خلا سیاهی که بینشان فاصله

انداخته بود، سایهاي گشترده تر از تصور آنها داشت. ماکان بغض آلود گفت:

-باران به خداوندي خدا هیچ چیز تغییر نکرده؛ من همون ماکانم بلکه هم عاشق تر و تو همون بارانی و هیچ تعلقی به

هیچ کس نداري، چرا این طوري می کنی؟

باران در میان گریه بریده بریده گفت:

-من... من که... کاري نکردم.

-تو از چی ناراحتی؟ چرا باران همیشگی من نیستی؟ من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه عطش

نوشیدن چند قطره بارون کویر وجودم را به اتیش شونده؟ منو بفهم بارانم به من رحم کن!

باران با هق هق گریه پاسخش را داد. دوباره گفت:

-باران تو رو به خدا بس کن، مگه من مردم که تو این طوري اشک می ریزي؟

باران اهسته گفت:

-ماکان، عروس خوشگله؟

و ماکان با دلخوري پاسخ داد:

-به من گفته بودن شبیه توئه.

-خب پس بگو بی نظیره دیگه!

و خندید. ماکان هم به خنده افتاد و گفت:

-ولی هیچ کس مثل تو نیست.

-آهاي بی سواد، من مثل هیچکس نیستم!

-حالا تو هم هی فرصت گیر بیار، هی اون لیسانس پاره نگرفته ات رو تو سرما بکوب.

-اختیار دارید، ما همون مدرك پاره نگرفته رو با تقدیم احترام می دیم خدمت شما باهاش سیگار روشن کنید!

-اي آتیش پاره شیطون... نگفتی چرا انقدر دیر گوشی رو برداشتی؟

-داشتم روي تراس بارون رو تماشا می کردم. گفتم مامان اینا گوشی رو برمی دارن ولی مثل اینکه اونام خوابیده بودن و

گوشی رو از پریز کشیدن. بعد گفتم ولش کن هر کس باشه خودش خسته می شه، و قطع می کنه ولی مثل این که

جنابعالی سمج تر از این حرفا بودین!

-چقدر تماشائیه!

-چی؟

-بارون زیر بارون.

باران خندید و ماکان دوباره گفت:

-اي کاش منم اونجا بودم و باران زیر بارون رو تماشا می کردم.

-اوه سیل اومده ها!

ماکان با صداي بلند خندید و گفتک

-حاضر جواب!

-قابل شما رو نداشت.

بار دیگر سکوت برقرار شد و براي دقایقی ماکان تنها به صداي دل انگیز نفس هاي باران گوش سپرد.

-ماکان خوابیدي؟

-نه عزیز دلم، کاملا بیدارم.

-مست و بیدار با هوشیار و بیدار؟

-نه ، مست، مست صداي تو!

-پس چرا چیزي نمی گی؟

-چی بگم؟

-هر چی دوست داري.

-باران فردا شب... فردا شب میایید؟

-آره بهمن با مامان اینا صحبت کرد و هر طور بود راضیشون کرد بیان. مامان و بابا حتما میان.

ماکان بلافاصله پرسید:

-تو.. خودت چی؟ میاي؟

-دوست داري نیام؟ خب معلومه دیگه منم باهاشوم میام.

-واقعاً خوشحالم.

-چرا؟ اصلا بودن یا نبودن من در مجلس عروسی تو چه تاثیري داره؟ می خواي منو به خانمت و فامیلاش نشون بدي و

بگی این همون دختریه که من حاضر نشدم باهاش ازدواج کنم؟ همون دختري که چند وقتی باهاش خوش گذروندم و

شیرینی اش دلم رو زد... اینم یکی از اون دختراییه که...

صداي فریاد ماکان، کلام باران را قطع کرد:

-ساکت شو باران! ساکت شو و گرنه...

باران خونسرد پاسخ داد:

-و گرنه چی جناب ماکان؟ و گرنه چی؟

-اگه با من یه جمله دیگه این طوري حرف بزنی به خداوندي خدا به جون خودت که اولین و اخرین و عزیزترین کس

توي زندگیم هستی همین الان رگ جفت مچهاي دستم رو می زنم و خودم رو از این ذلت و بدبختی خلاص می کنم.

لحظاتی سکوت برقرار شد، گویا صداي ماکان که از شدت عصبانیت می لرزید، باران را ترسانده بود. اما لحظاتی بعد او

باز هم با همان حالت بی تفاوت گفت:

-یم خوام بخوابم ماکان.

لحن ماکان حالت ملایم تري به خود گرفت و آرام گفت:

-می دونم خسته اي عزیزم، من حق نداشتم این موقع شب تو رو...

-نه، نه، خوشحال شدم صدات رو شنیدم.

-توهمیشه قشنگ ترین دروغها رو به من گفتی و من از این بابت ازت ممنونم.

-دیوونه!

ماکان به تلخی خندید.

-ناراحتت کردم ماکان؟

-نه خانم خانما، مگه کسی از دست شما ناراحتم می شه؟

-دارم جدي سوال می کنم.

-نه خیالت راحت باشه. من انقدر از این که امشب با تو صحبت کردم خوشحالم که هیچی نمی تونه ناراحتم کنه.

باران خنده اي کرد و پاسخ داد:

-پس یعنی راحت باشم و هر چی دلم می خواد بگم، نه؟

ماکان با لحن غم انگیزي پاسخ داد:

-مگه نگفتی؟ ولی خب اگه هنوزم آروم نشدي بازم بگو، انقدر سرم داد بکش و بهم بد و بیراه بگو که دیگه از من هیچ

کینه اي تو دل کوچیکت باقی نمونه.

-باور کن من منظوري نداشتم ماکان... تو... تو هم باید منو درك کنی. من این چند وقت خیلی عذاب کشیدم و به

اعصابم زیادي فشار اومدده.

-می دونم خانمم می دونم و از این بابت واقعا شرمنده ام.

-دیگه همه چیز تموم شده و بهتره بهش فکر نکنی.

-براي تو شاید ولی من هیچی وقت تموم نمی شه.

-بس کن دیگه ماکان! براي چی انقدر خودت رو عذاب می دي؟

ماکان سکوت کرد و باران دوباره گفت:

-تو که پسر خیلی محکمی بودي ماکان، چی تو رو این طور شکسته؟ وقتی بهمن برام تعریف کرد باورم نشد ولی حالا

می بینم که تو واقعاً خیلی تغییر کردي. چی تو رو به این روز انداختی؟

-معلومه؛ غم از دست دادن تو!

-من براي تو تا این حد مهم بودم؟

-خیلی بیشتر از این حرفا!

-لعنت به تو! پس چرا این حرفا رو زودتر از این بهم نگفتی؟ من و تو مدتها با هم بودیم و تو فقط یک بار به من گفتی

دوستم داري، اما تو این ده دقیقه اي که با هم صحبت کردیم دهها بار این جمله را تکرار کردي.

ماکان سکوت کرد و به اواي باران گوش سپرد. باران این بار ملایم تر گفت:

-ماکان... صداي منو می شنوي؟

-آره می شنوم بازم بگو.

-چی بگم؟

-از حماقت هاي من. بگو دارم گوش می کنم.

-ماکان باور کن من...

-باور می کنم؛ دیگه توي دنیاي به این بزرگی فقط حرف تو رو باور می کنم.

-من نمی خوام تو رو ناراحت کنم، نمی خوام از این که به من زنگ زدي پشیمون بشی.

-پشیمون بشم؟! دیونه شدي دختر؟! امشب بزرگترین شانس زندگی نصیبم شد و من تونستم یه بار دیگه با تو حرف

بزنم.

-ماکان تو رو به خدا نه خودت رو دیوونه کن و نه من رو!

-من که کاري نکردم... فکر کن اگه بهت می گفتم الان میام دنبالت بریم با هم زیر بارون قدم بزنیم چی می گفتی؟

لحظه اي سکوت برقرار شد. صداي نفس هاي باران وجود ملتهب ماکان را به آرامش می کشید. دوباره صداي مسخ

کننده و آرام ماکان در گوشی پیچیئ.

-قدم زدن زیر این بارون چقدر قشنگه؛ تصورش رو بکن حالا که شب زیر زیرش قطرات زیباي بارون پاییزي خواب

بهار رو می بینه چقدر با صفاست زیر بارون قدم زدن خصوصاً با باران...

-نه ماکان، نه... خواهش می کنم ادامه نده!

-چرا بارا؟ فقط همین یک بار... خواهش می کنم فقط چند دقیقه... می دونم که می تونی بیاي...باران... باران من خواهش

می کنم.

-نه ماکان، نه!

-فقط...

-نه.

-باران....

-نه.

-چی نه؟ من خواستم بگم شب بخیر.

باران لحظه اي مکث کرد و بعد گفت:

-آخه من این وقت شب چطور از خونه بیام بیرون؟

-من فقط گفتم شب بخیر.

-ماکان!

-بگو هستی قشنگم.

-ماکان.

-بگو زندگی، بگو زندگی من!

-می ذاري حرف بزنم یا نه؟

-معلومه که می ذارم. امر بفرمایید شازده خانم!

-هنوزم دوست داري زیر بارون قدم بزنی؟

-با باران بله.

-براي اومدنم یه شرط دارم.

-هزاران شرط را می پذیرم، حتی اگه آسانترینش گذشتن از جونم باشه.

-چقدر طول می کشه تا به اینجا برسی؟

-چون با سر میام، فقط چند دقیقه.

-خونه چی؟ خونواده ات؟

-تو نگران هیچ چیز نباش عروسک قشگنم. فقط یه بله بگو تا بر این مژده جان فشانم!

-باشه منتظرتم. تو کوچه که رسیدي چند بار چراغ بزن ، من از پشت پنجره اتاقم می بینمت و میام پایین... فقط یادت

باشه که...

-که بنا شد هر شرطی داشتی با جون و دل بپذیرم، درسته؟

-آفرین پسر خوب!

-من پسر خوبی نیستم، اگه بودم تو مال من بودي.

-ماکان صبح شد ها... نکنه می خواي تا صبح مرثیه سرایی کنی؟

-نهف نه، عزیز دلم، تا پلکهاي قشنگت رو دوبار رو به بارون باز و بسته کنی من جلوي در خونه با یک دنیا اشتیاق

منتظرم نازنین.

-بسه ماکان، بسه.

-می دونم، می دونم، آفتاب زد. اومدم عزیز دل ماکان، اومدم....

وقتی بازگشت سپیده صبح زده بود. کلید را به در انداخت دهها چشم را خیره به خود دید. سر تا پا خیس چون جسدي

بی روح و رنگ پریده پاي به درون ساختمان گذاشت. مادر با دیدنش جلو دوید و فریاد کشید:

-چی به روز خودت آوردي مادر مرده؟ این چه وضعیه؟ خدا مرگم بدده با این پسر داماد کردنم. مثلا تو دامادي؟ اي

مادرت بمیره.

و با صداي بلند شروع به گریه کرد. خواهر و برادرانش به دورش حلقه زدند و ماکان صداهاي گنگ و نامفهوم انها را هم

می شنید و هم نمی شنید.

-این لباساي خیس رو از تنش درآرید.

-تب داره مامان... تب داره!

-دستاش که انگار یخ زده انقدر سرده.

به سختی همه را کنار زد و راهی به جلو باز کرد و راهی اتاقش شد.

-مسعود بدو سریع لباسش رو عوض کن.

-باید دکتر خبر کنی حاجی.

-خانم این وقت صبح دکتر کجا گیر میا؟ باید ببریمش بیمارستانی، درمونگاهی، جایی.

-اونم که نمیاد.

متوجه دستهاي مسعود شد که لباسهاي خیس را از تنش دور می کرد. به شدت احساس سرما کرد و هر چی سعی کرد

نتوانست از به هم خوردن دندانهایش جلوگیري کند.

مسعود اندام برهنه و سردش را در پتو پیچید و فریاد زد:

-مهرناز.. مهرناز یه پتو دیگه بیار، داره میلرزه!

مهرناز سراسیمه وارد اتاق شد و پس از او بقیه. مسعود دو پتوي دیگر را به دور برادر پیچید و با نگرانی گفت:

-بازم داره می لرزه.

مادر ضجه زد:

-ماکان مادر پاشو بریم دکتر داري از دست می ري!

ماکان به شدت سر تکان داد و عصبی و لرزان گفت:

-نه.... نه.

مسعود دستش را به روي پیشانی او قرار داد و گفت:

-باشه... باشه... آروم باش، هیچ جا نمی ریم.

پلکهاي سوزان ماکان چشمان خسته اش را بست و او باز اندام باریک و بلند باران را روي تراس خانه دید که برایش

دست تکان می داد. صداي نفس هاي باران در گوشش پیچید و ریه هایش پر شد از عطر ناب باران و تن باران خورده

خاك. لحظه ها زیبا، لحظه ها مهتابی، اما زیر بارون، لحظه هاي پر از قطرات پاك باران همه را طی کرد، نه... طی نکرد،

همه را بلعید؛ همه را نوشید. دوباره مقابل خانه رو به روي پنجره اتاق باران داخل کوچه خلوت و بارانی ایستاد.

.... -گوش کن ماکان... خوب گوش کن حالا وقت شنیدن شرط منه.

چرا شرط را فراموش کرده بود نمی دانست. گرمی دستهاي باران،حجم تن خیسش روي سینه او، چشمان بارانی و نگاه

بی قرارش.... همه و همه شرط را زا یادش برده بود.

-تو قول دادي ماکان یادت هست؟ تو قول دادي...

و او قول داده بودف خوب به یاد داشت بابت هر شرطی که نمی دانست چیست و او باید می پذیرفت قول داده بود.

-امشب آخرین شب بارنی زندگی تو بود. یعنی باید باشه. از امشب، من هرگز بر لحظات زندگی تو نخواهم بارید. راه ما

از امشب از هم جدا می شه؛ تو می ري دنبال سرنوشت خودت و من می مونم در انتظار تقدیر!

نه، او نمی خواست برود. سرنوشت او همانجا ایستاده بود و با دو چشم افسونگر نگاهش می کرد، پس او کجا باید می

رفت؟

... -باید فراموش کنی... باید فراموش کنی که روزي بارش بارانی با بی تابی لحظات ناب تنهاییت رو معنا کرد. باید

فراموش کنی که روزي دل ساده دخترکی پناه شونه هاي مردونه مردي دلشکسته شد، باید فراموش کنی....

فراموش... این تنها کاري بود ه می دانست از او، از ماکان عاشق بعید استو

... -خداحافظ ماکان... دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت! دیگه هیچ وقت نمی خوام از آسمون دلم حتی شبهاي با نام

ماکان بگذره... این اخرین شب بارانی ماست ماکان... ماکان... باران تو براي هیمشه مرد... باران تو به قعر اقیانوس ها

سقوط کرد، تا شاید هزاران قطره باران یاد و نام باران رو از دفتر ذهن و خاطراتت بشوره و پاك کنه... آه ماکان این منم

باران! بارانی جایري بر روي خاك تشنه اي که با بی رحمی منو می بلعه و از تو دور می کنه... خداحافظ ماکان، خداحافظ

بدون امید هیچ دیداري!

لبهاي ماکان لرزید. قطرات اشک پی در پی از زیر پلک هاي بسته اش به روي گونه هاي تبدار سر می خورد. او در

حالتی نیمه هوشیار پیوسته می گفت:

-نه... نه... تو رو خدا نه... ببار باران... ببار باران... من تشنه ام، من تشنه ام .... ببار... ببار باران!

مسعود لیوان اب را نزدیک لبهاي عطش زده ماکان برد و جرعهاي اب در دهان خشکش ریخت. ماکان ارام چشم

گشود. دستش میان دستهاي مهرناز بود و کتف هایش در دست مسعود که در خوردن آب یاري اش می کرد.

بغضش ترکید و در میان گریه گفت:

-نه مهرناز... این خیلی بی رحمیه! این خیلی بی انصافیه! من نمی تونم تحمل کنم... چرا، چرا دیگه نباید ببینمش؟ چرا

براي همیشه ترکم کرد، چرا؟

مسعود در حالی که بازوهایش ار ماساژ می داد گفت:

-آروم باش ماکان... تو چت شده؟ تب داري هذیون میگی. بیا بریم دکتر، تبت که پایین بیاد حالت خوب می شه.

ماکان دست مسعود را پس زد و گفت:

مطالب مشابه :

کویر تشنه

رمان بسیار زیبای کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی شرح پشت جلد کتاب: سعی کن هیچوقت عاشق نشی.




کویر تشنه-قسمت1

رمان کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم




کویر تشنه-قسمت19

*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت19 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما




کویر تشنه-قسمت13

*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت13 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما




رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133

همه چیز در باره قصه و داستان - رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133 - آموزش




رمان بگذارامین دعایت باشم(14)

رمــــان ♥ - رمان بگذارامین دعایت باشم(14) صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.




33 سایه

رمان خانه - 33 از طرف دوتامون واقعیه واقعیه بود نشون از این داشت که واسه ی هم تشنه ایم یهو به




شب نیلوفری 11

رمان خانه - شب نیلوفری 11 - من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه




سایه35

رمان خانه خیلی تشنه م بود کمی اب خوردم که صدای ارکس بلند شد لطفا حلقه بزنین نوبت




شب نیلوفری 3

رمان خانه اما نه، این بارانی نبود که وجود تشنه او را سیراب می کرد.این باران تشنه




برچسب :