عقد محضری
خوب دیگه آخرین شب مجردی بود و من و مهدی با خونوادش کلی گفتیم و خندیدیم موقع خواب هم همیشه من و خواهرش توی یه اتاق میخوابیدیم .خواهرش گفت امشب تا صبح نمیزارم بخوابی میخوایم آخرین شب مجردیتو دو نفری جشن بگیریمبا مهدی و فری {خواهر شوهر کوچیکه } نشستیم و حرف زدیم و خندیدیم... من خوابم نمیبرد ،نگرانی و دلهره و خلاصه همه چی اومده بود سراغم ... اون شب پر از استرس گذشت و من آخرین شب مجردی رو گذروندم ... صبح روز پنجشنبه بود همه در تکاپو ...خاله ناهار مفصلی بار گذاشت و خاله اعظم هم اومد کمکش...راستش چون قرار بود هفته بعد تهران مراسم نامزدی بگیریم مراسمی نداشتیم ... من همش چشمم به در بود تا بابا و مامانم بیان ..خیلی حس غریبی داشتم ... دوست داشتم پیششون باشم ...مهدی صبحانه اش رو خورد و رفت دنبال کاسبی { مغازه دار بود بچم }.گفت دوست ندارم بابات میاد ببینه من موندم خونه ...فکر میکنه تو این مدت خوب امانتداری نکردم و به امانتش چشم بد داشتم منم دیدم راست میگه گفتم خوب برو ولی زود بیا که بری حموم و شکل داماد ها بشی .... قرار شد نیم ساعت قبل از ساعت محضر خونه باشه ... دل تو دلم نبود ... همش اضطراب و نگرانی ... داشتم دیونه میشدم ... میرفتم توی کارها کمک کنم تا سرم گرم بشم میگفتن تو عروسی دست نزن خلاصه ساعت شد 11:30 و بالاخره بابا اینا به همراه پروا رسیدن ... با ذوق رفتم پیشواز ولی چشمتون روز بد نبینه ... اصلاً نمیشد به چهره هیچ کدوم نگاه کنی ... انگار اومده بودن منو خاک کنن و برن ... خنده روی لبم خشک شد و فهمیدم نگرانی و دلشوره ام بیخودی نبوده ... وای کاش بهم میگفتن چی شده ... بالاخره فهمیدم توی راه بابا از اینکه منو زود تر فرستاده پشیمون شده و ناراحتی بینشون پیش اومده شدید همشون در هم بودن ... بابا که کلاً در هم بود ... فکر کنین روز عقد من همه چی بهم ریخته بود و انگار جرم کردم و مقصرم ... اصلاً دلم نمیخواد یادم بیاد که چی بهم گذشت اونروز... مهدی هم اومد و جو رو که دید خشکش زد ... صداش کردم بالا و بهش گفتم اونم کلی خورد تو ذوقش ... خلاصه ما سعی کردیم خودمون رو بزنیم به بی خیالی و رفتیم لباسامون رو پوشیدیم ... من برای اونروز یه ساری سفید و سرمه ای آماده کرده بودم پوشیدم و آماده شدم موقع رفتن به محضر اولین عکس دونفری و آخرین عکس مجردی رو با مهدی با هم انداختیم و رفتیم سوار شدیم ... من با ماشین بابام و مهدی هم با خانواده خودش ... ما زودتر رسیدیم محضر چون مهدی رفته بود دسته گل رو بگیره دقیقا سر اذان ظهر بود و ما آخرین عروس و داماد بودیم ... محضر خیلی شیکی نبود ولی صفاش به این بود که عاقدش مامان من و مامان مهدی رو عقد کرده بود ... تمام عقد های فامیل ما از زمان ازدواج خاله بزرگم یعنی 33 سال پیش با همین عاقد بود ... من و مهدی نشستیم و خطبه خونده شد و من با توکل به خدا و اجازه بزرگتر ها گفتم بللللللللللللللللللللللللللللللللله رفتیم و یه عالمه امضاء و عکس من توی تمام عکس ها از مهدی یه فاصله واضح دارم ههههههه.نمیدونم چرا روم نمیشد حتی تو چشماش نگاه کنم ... آقاهه عاقد هم همش عجله داشت که زودتر بره آخه آخر وقت بود ... بعد یکی از خاله ها اومد و عسل رو آورد گفت همین الان بزارید دهن هم ... منم گاز محکمی از انگشت متینم برداشتم و خنده همه دراومد ... به اصرار خاله و انکار بابام ناهار رو رفتیم خونه خاله اینا ... بابا جان قهر کرده بودن که چرا منو زود تر فرستادن !!!!!!!! حالا تقصیر کی بود من نمیدونم ... اصلا چرا تهران عقد نکردین !!!! خلاصه من و مهدی دور از چشم بابایی که میگفت برو بشین تو ماشین مهدی با مامانش اینا میاد رفتیم نمیدونم تو کدوم ماشین نشستیم و حالمون هم خیلی بد بود ... اصلاً شیرینی عقد زهرمون شد و الانم هر وقت یادمون میوفته اعصابمون میریزه بهم ... خلاصه تو فاصله ای که همه ناهار بخورن پروا ما رو صدا کرد تو اتاق مهدی تا عکس بگیریم ... توی عکس ها از قیافه هردومون غم میباره ... بعد همون موقع شال منو از سرم دو آوردن و موهام ریخت روش شونه هام و مهدی برای اولین بار !!!!!!!!! منو بدون روسری دید... خیلی خجالت کشیدم آخه 22 سال بود که بهم نا محرم بود حالا یهو محرم شد برام سخت بود ...
اولین چیزی که مهدی به زبون آورد این بود که فکر نمیکردم موهات اینقدر بلند باشه ........ خلاصه چند تا عکس و بعد هم رفتیم ناهار... بعد از ناهار هم به درخواست من رفتیم سر مزار پدر بزرگم ... دوست داشتم دعاش همیشه بدرقه راهم باشه ... دوست داشتم اولین جایی که میریم پیش اون باشه تا با دیدنمون خوشحال بشه ... همه استقبال کردن و همگی باهم راهی شدیم ... بعد از اونجا هم جمع مجردی که همیشه همه جا بودیم رفتن گردش و من با حسرت نگاهشون کردم ... چون ما راهی تهران شدیم و مهدی هم همراه اونا رفت ... نمیدونم چرا ؟ولی برای اولین بار از اینکه مهدی بدون من میخواد با اون جمع باشه دلم گرفت ... دلم نمیخواست حالا که من نیستم اونم باهاشون بره ولی چاره ای نبود ... در آخرین لحظات هم من رفتم پیش مهدی و دستم رو دراز کردم سمت مهدی تا دستشو بگیرم ... اونم بهم دست داد و خداحافظی کردیم ... ولی هردومون از خجالت قرمز شده بودیم ... من اومدم تهران و کار ها رو انجام بدم واسه مراسم نامزدی ...
مطالب مشابه :
بله برون
گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .
بعدا نوشت + عکس
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
هفتگی نوشت
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که
همشاگردی سلام
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
دوران عقد
گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر
ماجراهای عروسی - 4
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .
بعد از جشن عقد و مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... خوب منم دلم میخواست مثل همه عروس های دیگه پدر شوهرم برام قربونی بده ولی خوب ندادن ... ما صبح حرکت کردیم و
جریان جشن تولد دخملی
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
ازت نمیگذرم و حلالت نمیکنم
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده · ثبت نام فراگیر ... چون بعد از ماه رمضون عروسی دعوت بود ... شب که زنگ زد من زیاد خوشحال نشدم ... چون ماه رمضون اگر
برچسب :
گالري عروس سازان