رمان ازدواج به سبک کنکوری21
کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
آریان: راحتی عشقم؟
به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:
-آره عزیزم، راحتم
و همزمان مواد غذایی رو که لازم داشتم داخل چرخ دستی ریختم. تو هر راهرویی که می رفتم کلی خرت و پرت بر می داشتم. انواع ژله و انواع نوشیندنی رو برداشتم. چون از مواد غذایی تو خونه استفاده نکرده بودم خیلی از وسایلی رو هم که لازم داشتم تو خونه بود.
وقتی لیست خرید مهمونی رو تهیه کردم مشغول برداشتم انواع پفک و چییبس و شکلات و لواشک شدم. عاشق فروشگاه های بزرگ بودم. بعضی اوقات پدرام می آوردم و هر چی دلم می خواست واسم می خرید. یه لحظه وجود آریان از یادم رفت و حس کردم با پدرام اومدم.
رودرباستی رو کنار گذاشته بودم. یه نگاه به داخل سبد انداختم. حدود بیست تایی لواشک و ده تا بسته پفک و ده تا بسته چیبس و یه بسته ی شکلات می شد. یه نگاه به قفسه ها انداختم. یه چند تا آبمیوه هم برداشتم. دیگه سبد جا نداشت. سرم رو بالا آوردم که دیدم آریان با لبخند نگاهم می کنه...
یکم خجالت کشیدم اما بعد با خودم گفتم:
-آخرش که چی...من همین طوریم...خل و دیوونه...باید عادت کنه.
آریان: عزیزم خریدت واسه مهمـــــونی تموم شد؟
خنده ام گرفت... کدوم مهمونی نیاز به چیبس و پفک و لواشک داشت؟ با خنده گفتم:
-آره...بریم دیگه...
به طرف صندوق رفتیم بعد از حساب کردن با کلی نایلون خرید به طرف ماشین رفتیم. اونقدر زیاد بود که آریان یکی از نایلون های سبک رو با دندون هاش نگه داشته بود. یه نگاه بهش کردم و زدم زیر خنده اون هم چون نمی تونست جواب بده فقط واسم ابرو هاش رو حرکت می داد و یه صدا هایی در میارود که نمی فهمیدم.
دیگه به ماشین رسیده بودیم. وسایل رو چیدیم و ماشین به راه افتاد. یکم که گذشت متوجه شدم ماشین به سمت خونه نمیره. برگشتم سمت آریان و گفتم:
-کجا داری می ری؟ من کلی کار دارم...
آریان: اول شام می خوریم بعد میریم خونه کلی کارای تو رو انجام میدیم. چطوره؟
دست هام رو بهم زدم و گفتم:
-بهتر از این نمیشه.
دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده و دست خودش رو گذاشت روی دستم اما هر بار با حرکت دنده من هم دنبالش کشیده می شدم. یکم که گذشت دستم رو برداشتم و گفتم:
-ااا...اعصابم خورد شد. هی دنبال دنده به این طرف اونطرف کشیده می شم.
با صدای بلند خندید و لپم رو کشید و گفت:
-میگم بچه ای نگو نه...
دستم رو روی لپم گذاشتم و گفتم:
-نخیر نیستم. انقدر هم لپ من رو نکش...اعصابم خورد میشه.
خودش رو با حالت مسخره ای جمع و جور کرد و گفت:
-اصلاً نمیشه باهات صمیمی شد هااا...پاچه می گیری.
صورتم رو به سمت دیگه بردم که با دیدن رستورانی که آریان انتخاب کرده بود از هیجان جیغی کشیدم و گفتم:
-وای آریـــان...من عاشق این رستورانم.
آریان: باید از پدرام تشکر کنی نه من.
اخم کردم و گفتم:
-پدرام واسه چی؟
آریان: چون از پدرام تقلب گرفتم. اون بهم گفت از محیط اینجا خوشت میاد.
پریدم لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:
-عاشق جفتتونم. ایول...
متعجب دستش رو روی لپش گذاشت و گفت:
-از این به بعد واسه هر وعده غذا میارمت اینجا
و بلند خندید. اما یهو ساکت شد و گفت:
-اما به شرطی که فقط عاشق من باشی نه پدرام...
زدم به بازوش و گفتم:
-دیوانه... هر چند اونبار که بهت گفت با سارا رفتم کوه لجم گرفت ازش اما این بار تقلب خوبی داده.
و با صدای محکمی گفتم:
- قربونش بشم من...
آریان: چشم نمی خواد دیگه انقدر قربون صدقه داداشت بری... پیاده شو که حسابی گرسنه م.
دست به دست آریان وارد رستوران شدم. عاشق این محیط بودم. باغی پر از درخت که تخت هایی با فاصله هر گوشه اش بود. موسیقی سنتی گذشته شده بود و آبشار مصنوعی که صداش با صدای موسیقی ترکیب جالبی ایجاد کرده بود و آرامش بخش بود.
به طرف تخت همیشگی رفتم. یه تخت کوچیک پشت تعدادی از درخت های بلند... گارسون اومد و سفارش غذا رو دادیم.
آریان تکیه داد و بادی به غبغب انداخت و گفت:
-چطوره ضعیفه... حال کردی چه شـــوری گیرت اومده؟ چه جای توپی آوردمت؟
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
-ایـــش خوبه خان داداش من هست که همش بهت تقلب بده.
صاف نشست و گفت:
-ا پری ضایعمون نکن دیگه...اصلاً بیا از بحث داداش تو خارج شیم. خوش ندارم انقدر داداشم داداشم کنی. بگو ببینم فردا شب می خوای چیکار کنی؟ من که میگم غذا از بیرون بگیرم.
-نـــوچ، خودم آشپزی بلدم از پسش بر میارم. می خوام جوجه کباب و خورشت بادمجان و خورشت سبزی درست کنم.
آریان: کاش آشپزی یادت نداده بود. جوجو اذیت میشی...
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-آریان هزار بار بهت گفتم به من نگو جوجو. حیوون حیوونِ...جوجو و خر و گاو نداره که...
بلند خندید و گفت:
-من آخرش از دست تو سرم رو می کوبم به دیوار...
با اومدن گارسون دیگه جوابی بهش ندادم. با دیدن کباب و اون صدای موسیقی سنتی دلم می خواست مثل وقت هایی که با پدرام می اومدم آریان هم یه پیاز بر می داشت و مثل پدرام با مشت نصفش می کرد و با هم می خوردیم. البته همیشه بعدش به غلط کردن می افتادم که چرا پیاز خوردم اما تو اون محیط خیلی بهم فاز می داد.
با بالا رفتن دست آریان و نصف شدن پیاز یه لحظه حس کردم فکرم رو خونده... با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم . اما بعد یاد تقلبش از پدرام افتادم. چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
-این یکی رو هم پدرام بهت گفته؟
سریع گفت:
-نه بخدا این کار رو کردم که خلاقیت نشون بدم نگی همه رو پدرام یادش داده.
با این حرفش کلی خندیدم و گفتم:
-ایول...قربون خلاقیتت
آریان: چه عجب بالاخره یه دونه از این کلمه قشنگ هاشتم به ما گفتی...
واسم یه لقمه گرفت و گفت:
-بفرما...ببین من چه خوبم...حالا هی بگو داداشم خوبه...
غذا رو شروع کردیم . کلی از دست آریان خندیدم. اونقدر خندیده بودم که اشک از چشم هام می ریخت. اولش با بی میلی به پیاز نگاه می کرد اما بعد که خوردن من رو دید اشتهاش باز شد و با صدای اعصاب خورد کن پیاز می خورد. من تکه های نازک و خیلی خیلی کوچیکی از پیاز رو روی نونم می گذاشتم اما آریان پیاز رو توی مشتش گرفته بود و گاز می زد.
همونطور که می خندیدم گفتم:
-اه آری حالم رو بهم زدی با این خوردنت...
یه لحظه از خوردن دست کشید و گفت:
-جووون؟ آری؟؟؟
-بعله مشکلیه؟؟؟
آریان: نه عزیزم.
و یه گاز از پیازش زد که با صدای دختری که به طرف آریان اومد و جیغ زد:
-اســـــتاد
خنده جفتمون بند اومد. آریان سریع یه دستمال برداشت و دور دهانش رو پاک کرد و گفت:
-ببین با آدم چیکار می کنیا؟؟؟ واسه خندیدن تو وروجک باید چه کار هایی که بکنم...
تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم که واسه خندیدن من این کار ها رو می کرده. دختربا کفش های پاشنه تق تقی ش به سمت آریان اومد و گفت:
-سلام استاد... دلمون واستون تنگ شده بود... تو رو خدا هفته بعد از عیدکلاس تشکیل شه.
از این همه گستاخی بدم اومد. اخم کردم . اخمم از چشم آریان دور نموند. خیلی جدی رو به دختر گفت:
-شروع کلاس ها با آموزشگاهه نه من...
و برگشت سمت من و گفت:
-خانومم شامت رو خوردی؟
دختر که شنیدن کلمه خانومم حرصش در اومده بود اخمی کرد و گفت:
-باشه؛ ببخشید مزاحم شدم... خدانگهدار
با رفتن دخترآریان یه نگاه به سمت من کرد و با دیدن لبخندم ریز خندید. نمی خواستم کارش رو بی جواب بزارم. سرم رو جلو بردم و آروم گفتم:
-عاشقـــتم استاد
لبخند خبیثی زد و گفت:
جدی؟
لقمه ای دهنم گذاشتم و گفتم:
-جدیِ جدی...
با شیطنت ادامه داد:
-پس امشب اون لباس خوشگله ات رو می پوشی؟
لقمه ام تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. آریان هم همونطور که می خندید واسم دوغ ریخت و لیوان رو روی لب هام گذاشت و گفت:
-غلط کردم بابا... بخور نفست جا بیا... اصلاً امشب من خونه نمیام میرم پیش دانش آموزهام. دلشون تنگمه.
می دونستم واسه لج من می گه. دوغ رو تا آخر خوردم و گفتم:
-بی جا می کنی خونه نیای. امشب کلی کار داریم.
ذوق زده گفت:
-جون من راست میگی؟ کار مشترک؟
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه باید ژله ها رو درست کنیم بزارم تو یخچال که تا فردا آماده شه.
خنده اش رو خورد و گفت:
-بی مزه...یخمک...
اه ضایعم کرد... سرم رو انداختم پایین که گفت:
-جوجو غصه نخور...خودم کمکت می کنم. دوتایی با هم همه چیز رو آماده می کنیم که فردا جوجو حسودِ مهمونیش عالی برگزار شه.
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
-جون من؟
خندید و گفت:
-آره عزیزم.
-بریم خونه؟
آریان: آره دیگه بریم که کلی کار داریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-تو.... بهترین...
نمی دونستم چی بگم؟ خجالت می کشیدم بگم بهترین شوهر دنیایی..خجالت که نه... بیشتر واسه اینکه پرو نشه.
دستم رو فشرد و گفت:
-بهترین چی؟
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
-بهترین ...عشق دنیایی....
دستم که تو دستش بود رو بالا آورد و بوسید و گفت:
-تو هم بهترین و صبور ترین و عزیز ترینمی...
با صدای بلند داد زدم:
-آریـــان بیدار شو...باید غذا ها رو بپزیم...
آروم لای چشم هاش رو باز کرد و دستم رو گرفت و پرتم کرد کنار خودش روی تخت و گفت:
-بگیر بخواب دختر. دیشب تا نصفه شب واست ژله درست می کردم حالا غذا هم بپزم؟
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-نخیرم، فقط خواستم پیشم باشی که خراب نکنم غذا رو...
آریان: باشه بابا؛ تا تو بری وسایلت رو آماده کنی منم دست و صورتم می شورم و میام.
جیغ زدم و گفتم:
-خیلی ماهی...
سریع از اتاق خارج شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و تمام مواد غذایی که واسه خورشت ها لازم داشتم رو روی میز گذاشتم و یه لقمه نون پنیر هم واسه آریان درست کردم و منتظرش شدم. یکم بعد آریان در حالی که گرمکن سورمه ایش رو تا بالای شکمش بالا می کشید وارد آشپزخونه شد و گفت:
-برو اونطرف که سر آشپز آری اومد.
از حرکتش خنده ام گرفت و گفتم:
-خوش اومدی سرآشپز...
آریان: سفارش غذا رو نمی فرمایید؟
انگشت اشاره ام رو روی لب هام گذاشتم و شروع کردم به فکر کردن و گفتم:
-اووومـــ.... خب خورشت سبزی و بادمجان باشه. جوجه کباب هم که حتماً باید باشه...فسنجون به نظرت دیگه لازمه؟؟؟
شلوارش رو با حالت عصبانیت بیشتر بالا کشید و گفت:
-برو خانـــوم...این تجملات واسه چی؟ به فکر من بدبخت باش که باید همش رو درست کنم. تو دقیقاً کدوم ها رو بلدی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-همش رو یادم دادی بجز فسنجون که دوست ندارم. البته اونایی رو هم که یادم دادی هااا
صدام رو مظلوم کردم و ادامه دادم:
-ممکنه خراب کنم اونوقت مهمونیمون خراب میشه عزیزم...خودت زحمتش رو می کشی؟؟؟
سعی کردم چشم هام رو شبیه گربه تو برنامه کودک شرک مظلوم کنم. فکر کنم کلکم داشت می گرفت:
آریان: خعلی خب بابا انقدر دوباره فیلم واسه من بازی نکن وروجک. اما دیگه جوجه رو به رستوران سفارش میدم.
-باشه. هر چی آقامون بگه.
با صدی بلند خندید و گفت:
-خوب یاد گرفتی چطوری من رو خر کنیا...
با پروگی جواب دادم:
-چشمم نکنی؟ بزن به تخته...
جلو اومد و دستش رو به سرم زد و گفت:
-بزنم به تخته.
اول منظورش رو متوجه نشدم اما بعد که فهمیدم مخ نازنینم رو با تخته یکی گرفته گفتم:
-هـــوی بفهم داری با کی حرف میزنی...با یه مهندس عمران درست حرف بزن بنــّا.
همونطور که دوباره شلوارش رو بالا می کشید از آشپزخونه با حالت خنده داری بیرون رفت و روی مبل نشست و گفت:
-خانوم قربون دستت برو یه آشپز بیار ما بناییم.
وای چه غلطی کردم. سریع دوییدم بیرون آشپزخونه و کنارش نشستم و گفتم:
-غلط کردم آری جونم پاشو بریم غذا بپزیم.
با حالت زنونه و لوسی سرش رو بالا برد و گفت:
-نـــوچ نمی خوام...
-فدات شم آبرومون میره ها....
آریان: به من چه؟
-آری جون بیا با هم دوست باشیم دیگه...
دست به سینه شد و گفت:
- باشه با هم دوست باشیم اما من غذا نمی پزم.
-بیا دیگه منم کمکت می کنم. دیر میشه ها...ساعت دوازدهه.
لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-بیا عزیزم. لقمه ت رو بخور و بیا کمکم.
ذوق زده به دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بزار دهنم
وایی لوس شده بود حسابی... لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-تا تو لقمه ات رو بخوری منم میرم پیاز خورد می کنم. خوبه؟
پشت چشمی نازم کرد و لقمه رو از دستم کشید و یه گاز بهش زد و پاهاش رو انداخت رو میز مقابلش و گفت:
-باوشه...برو...
اشک چشمام در اومده بود. با آستینم اشک هام رو پاک می کردم و پیازها رو خورد می کردم. با کشیده شدن چاقو توسط آریان برگشتم سمتش که گفت:
-پاشو جوجو. پاشو برو تو اتاق رو تمییز کن و به خودت برس من غذا رو واست درست می کنم.
-نه خودم درستش می کنم زحمتت می شه.
آریان: زحمتی نیست. تا جارو رو بزنی و یکم گرد گیری کنی منم غذا رو پختم.
بی خیال تعارف شدم. از خدا می خواستم که آریان غذاها رو بپزه. چون من هنوز تجربه ی زیادی توی آشپزی پیدا نکرده بودم. سریع به سمت سالن رفتم و مشغول گردگیری شدم. همه وسایل تمییز بود اما واسه رفع بیکاری یه دستمال گرفتم دستم و خودم رو مشغول گردگیری نشون دادم.
یک ساعتی که گذشت از گردگیری خسته شدم. آهنگ با صدای بلند گذاشتم و مشغول جارو زدن شدم. با ریتم آهنگ خودم هم می رقصیدم. انواع رقص رو با جارو برقی انجام دادم. هر از گاهی جارو رو توی دستم می گرفتم و آهنگ رو با خواننده می خوندم. فقط نمی دونم چرا یه جاهایی خواننده از ریتم خارج می شد و آهنگ رو اشتباه می خوند.
دیگه تقریباً تموم شده بود. خواستم به طرف آشپزخونه برم که دیدم آریان روی اپن نشسته و من رو نگاه می کنه و می خنده. تازه با دست دهنش رو گرفته بود که من صدای خنده اش رو نشنوم. دوباره خجالتم اوت کرد و با عصبانیت گفتم:
-زهرمار مگه بهت نگفتم غذا رو درست کن؟
با این حرفم صدای خنده اش بلندتر شد و گفت:
-این خجالتت منو دیوونه کرده. غذا آماده ست خانوم.
وا مگه چقدر گذشته بود؟ یه نگاه به به ساعت کردم. اوه وقت زیادی نداشتیم. همونطور که جارو رو جمع می کردم گفتم:
-زود برو دوش بگیر تا مهمون ها نیومدن.
آریان: من که دیروز دوش گرفتم نمی خوام. تو برو...
-پاشو ببینم تنت بو قرمه سبزی میده من تمیزم.
همزمان یاد این حرف افتادم که همیشه میگن تن زن خوب باید بو قرمه سبزی بده. با چشم های گرد شده برگشتم سمت آریان که دیگه تقریباً روی اپن خوابیده بود و می خندید. به ساعت اشاره کردم و گفتم:
-آریان...حرص نده دیگه پاشو...می خوام امشب همه چیز عالی باشه.
همونطور که می خندید به طرف حمام رفت و گفت:
-چشــم به سلیقه خودت واسم لباس آماده کن.
تو دلم کلی ذوق کردم و به طرف اتاق مشترکمون رفتم. در کمدم رو باز کردم. واسه خودم یه پیرهن حریر سورمه ای انتخاب کردم و شلوارچسبون و شال سفید رنگم رو هم برداشتم. واسه آریان هم شلوار لی که تقریباً رنگ پیرهن خودم بود همراه تک پوش جذب سفید رنگ...
یه نگاه به لوازم آرایشم کردم. بدم نمی اومد امشب آرایشم غلیظ تر نسبت به دفعات قبلم بشه. یه نگاه به ساعت کردم. یکی دوساعتی وقت داشتم. دست به کار شدم. اول صورتم رو کرم زدم تا حسابی پوستم رو صاف نشون بده. خط چشم تقریباً پهنی کشیدم. با سایه یه خط نقره ای بالای خط چشمم کشیدم.
مژه هام رو هم پر از ریمل سورمه ای کردم. یکم رژ گونه صورتی رنگ و رژ صورتی هم بدک نمی شد. آرایشم که تکمیل شد لباس هام رو پوشیدم و خودم رو پر از عطر کردم. موهام رو هم کج یه طرف صورتم ریختم و شالم رو سر کردم. به نظر خودم خیلی خوب شده بودم.
لباس های آریان رو واسش آماده کردم و از بین ادکلن هاش ملایم ترینش رو انتخاب کردم و کنار لباس هاش گذاشتم. باز به ساعت نگاه کردم. واسه مهمونی امشب استرس داشتم. حدود یه ساعت از وقتم واسه آرایش و لباس پوشیدن از بین رفته بود. به طرف آشپزخونه رفتم و ظرف میوه رو با نهایت سلیقه چیدم.
انواع شکلات هم توی یه ظرف دیگه با حالت مارپیچ ریختم. چند مدل شیرین مختلف رو هم تو ظرف پایه داری چیدم و روی میز گذاشتم. چند مدل شربت هم آماده کردم و داخل یخچال گذاشتم تا خنک بمونه. با صدای پای آریان در یخچال رو بستم و به طرفش برگشتم.
عالی شده بود. صورتش انقدر صاف بود که فکر کنم هزار تیغ کرده بود. مرتب و تمییز. بوی عطرش فضا رو پر کرده بود. سعی کردم از حالت شوک خارج شم. خونسرد لبخندی زدم و گفتم:
-عالی شدی عسیسم.
بهم نزدیک تر شد و گفت:
-تو هم همینطور پری من...
حالتش عوض شده بود. خواستم سریع از آشپزخونه خارج شم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
-کجا خانوم خوشگله؟
با من من گفتم:
-میرم ...میرم...
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با یه مدل خاص خندید و گفت:
-کجا می خوای بری؟
با به صدا در اومدن زنگ در دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-میرم در رو باز کنم.
آریان هم که حسابی تو برجکش خورده بود دنبالم راه افتاد و گفت:
-لازم نکرده اینطوری بری. لابد از رستوران. جوجه ها رو آورده...
آریان رفت طبقه پایین تا غذا رو بگیره و یکم بعد پدر جون از طبقه بالا اومد. باهاش به گرمی سلام احوال پرسی کردم و به داخل دعوتش کردم.
کنار پدرجون نشستم و مشغول حرف زدن شدیم. با شنیدن صدای آریان از پشت در که می گفت:
-حالا از دست من فرار می کنی جوجو؟
جلو پدرجون آب شدم. اصلاً نمی دونستم چی باید بگم. پدر جون هم نگاهش رو به سمت تلویزیون برد تا من بیشتر از این خجالت نکشم. به سمت در رفتم و با حرص غذا ها رو از دست آریان گرفتم و گفتم:
-هیس. ساکت شو.
و غذا ها رو به آشپزخونه بردم تا داخل فر بزارم.
آریان: تازه واسه من قیافه هم میگیره. جای اینکه من عصبانی باشم خانوم واسمون عصبانی شده.
پدرجون سرفه ای کرد تا آریانِ خر متوجه حضورش بشه. آریان هم یکم هول شد اما بعد خونسرد و به سمت پدرجون رفت و گفت:
-خوش اومدی بابا...
و کنار پدرجون نشست. خوشم می اومد که آریان با پدرجون زیادی خودمونی بود. با به صدا اومدن زنگ خونواده خودم هم اومدن. دیگه آریان شده بود میزبان و من هم همش تو آشپزخونه بودم و به غذا ها سر میزدم.
با کشیده شدن گوشم صدای«آخ آخم» بلند شد.
-عوضی چرا اینطوری می کنی؟
پدرام: دلم می خواست. آبجی خوشگله خودمه. دلم واسش تنگ شده بود بی معرفت رو.
پریدم بغلش و گفتم:
-آبجی فدات شه داداشی...منم دلم خعلی واست تنگ شده بود.
با زدن این حرف پدرام حسابی واسم قیافه گرفت و پشت چشمی واسم نازک کرد و با وسواس من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-ایــش...برو اونطرف ببینم. زود صمیمی می شه.
و به سمت یخچال رفت و شروع کرد به ناخنک زدن. از داخل یخچال یه ظرف ژله جلوش گذاشتم و گفتم:
-داداشی تو رو خدا زحمات گرانقدرم رو خراب نکن. این ظرف واسه تو به بقیه چیزا ناخنک نزن.
پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. یهو سرش رو آورد بالا و گفت:
-راســتی...
دستش رو توی جیبش کرد و یه جعبه کوچولو از داخل جیبش بیرون آرود و گفت:
-تقدیم به بهترین آبجی دنیا...
مثل وحشی ها پریدم رو جعبه و درش رو باز کردم. یه انگشتر با نگین هایی با رنگ خاص که خیلی براق بود. انگشتر رو داخل دستم کردم و همونطور که بهش نگاه می کردم گفتم:
-وای چقدر خوشگله...مرسی...اما واسه چی؟
لپم رو محکم کشید و گفت:
-بخاطر اینکه قضیه سارا رو واسه مامان گفتی.
تازه یادم به سارا و پدرام افتاد. جیغ کوتاهی از خوشحالی کشیدم و با اشتیاق گفتم:
-چی شد؟ مامان قبول کرد؟
پدرام: آره بابا...اصلاً فکرش رو نمی کردم. تازه گفت کی بهتر از سارا که دیده و شناخته ست.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-تبریک میگم داداش گلم.
با کشیده شدن کمرم به عقب برگشتم. آریان با اخم ساختگی بهم نگاه کرد و گفت:
-آی آی آی...ما رو بوس نمی کنی بعد این چسبیدی به خان داداش زشتت که با این ریش هاش شبیه بزغاله ست؟ تازه چلپ چلپ بوسش هم می کنی؟
به انشگترم اشاره کردم و گفتم:
-تو هم واسم از اینا بخر تا بوست کنم.
صدای خنده هر سه مون بلند شد. پدرام سرفه ای کرد و گفت:
-البته بدل ها...پول نداشتم طلا بخرم واست...
یه نگاه به انگشتر کردم و از دستم درش آوردم و دماغم رو جمع کردم و گفتم:
-بگیر بگیر...نخواستم. برو به زنت هدیه بدلی بده. شوهرم واسم طلاش رو می خره.
قیافه اش رو مظلوم کرد و گفت:
-خو پری پول نداشتم. تازه بدلِ بدل هم که نیست نقره ست و بعد اضافه کرد:
-تازه اون شوهرت هیچی حالیش نیست هر کاری واست می کنه از تقلب های منه.
دوباره انگشتر رو توی دستم کردم و گفتم:
-آها حالا بهتر شد.
آریان و پدرام با صدا به این حرکتم خندیدن اما با به صدا در اومدن دوباره ی زنگ بحثمون قطع شد و با آریان به استقبال خونواده ی عمه خانوم رفتیم.
با باز شدن در سیما و عمه خانوم وارد سالن شدن. بعد از روبوسی تعارفشون کردم که بنشینن اما آریان قبل از اینکه بنشینند رو به سیما گفت:
-پس شوهرت کو؟
سیما هم با چشم و ابرو اداهایی در آورد و گفت:
-بهت که گفتم...سر همون قضیه نمیاد.
آریان هم چند بار سرش رو تکون داد. ای خدا یعنی این سیما خیر ندیده تا امشب رو هم به دهنم زهر نکنه ول کن نیست. معلوم نبود کی با آریان حرف زده بود. بغض کردم بد جور... انگار یکی گلوم رو گرفته بود و فشار می داد. هوا کم داشتم. داشتم خفه می شدم. سیما و آریان کی هم دیگه رو دیدن که الان سیما اینطوری کرد و آریان متوجه منظورش شد.
وارد آشپزخونه شدم و سریع چایی ریختم. اونقدر با حرص و تند تند کارم رو انجام می دادم که چند بار آبجوش روی دستم ریخت. اما سوزش و درد دستم خیلی خیلی کمتر از اون دردی بود که قلبم می کشید.
با تلخی هر چه تمام لبخندی زدم وازشون پذیرایی کردم. پدرام که متوجه حال خرابم شد و از اول این ماجرا رو می دونست سینی چایی رو از دستم گرفت و طوری که دیگران نشنون کنار گوشم گفت:
-محکم باش...این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟
با صدایی که از ته چاه می اومد گفتم:
-باشه داداش.
اما با دیدن آریان که کنار سیما نشسته بود و مثل اونشب تو شمال آروم آروم حرف میزد دلم گرفت. نزدیک بود بیفتم که پدرام با دست آزادش زیر بازوم رو گرفت و گفت:
-تا تو یه آب به صورتت بزنی من هم چایی و تعارف کردم و اومدم. با هم راجع بهش حرف میزنیم. باشه؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم وارد آشپزخونه شدم. متاسفانه آب هم نمی تونستم به صورتم بزنم چون کل آرایشم پایین می ریخت. یه لیوان آب واسه خودم ریختم تا از عصبانیتم کم شه اما حتی نتونستم یکمش رو هم بخورم.
پشت میز نشستم. خوشبختانه توی دید نبودم. سرم رو روی میز گذاشتم.
-آریان..آریان...آریان...آخه من از دست تو چیکار کنم؟ چقدر بگم نسبت به سیما حساسم؟ کم بهت گفتم؟ هان؟
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. سریع پاکش کردم که آریان وارد آشپزخونه شد و گفت:
-پری بخدا واست توضیح میدم. اونی که تو فکر می کنی نیست عزیزم...
می دونستم بازم پدرام بهش گفته که ناراحتم. وگرنه خودش الان کنار سیما جون نشسته بود و مشغول خوش وبش بود. داداش مهربونم...
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سالن رفتم و کنار پدرجون نشستم. همه مشغول حرف زدن با هم بودم. شروع کردم با انشگتای سوختم بازی کردن. پدرجون دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-به به چه عجب...باباجون اومدیم خودتو ببینیم همش تو آشپزخونه...
و در ادامه ی حرفش خندید و رو به پدرم گفت:
-واقعاً باید به این نوع تربیت آفرین گفت. پریناز بی نظیره...من اگه دختری داشتم به اندازه پریناز دوستش داشتم. چه بسا که پریناز واسم عزیز تر از اون می شد.
بابا: شما لطف دارید.
لبخندی زدم که سیما فضول پرید وسط بحث پدرجون و بابام و گفت:
-وا؟؟؟ دایی؟؟؟ دست شما درد نکنه. شما که قبلاً می گفتی دوست داشتم یه دختر مثل سیما داشتم...
پدرجون لبخند مرموزی به من زد و رو به سیما گفت:
-من غلط بکنم از این حرفا بزنم. خدا اون روز رو نیاره. زبونت رو گاز بگیر دختر.
و قاه قاه خندید. با این حرفش صدای خنده ی من هم بلند شد که مامان بهم چشم خیره رفت و رو به سیما گفت:
-ماشاا... خسرو خان شوخن. شوخی می کنن عزیزم به دل نگیر.
یکی نبود بگه مادر من تو که نمی دونی این سیما بلای جون دخترته نمی خواد ازش طرفداری کنی. چیه این تحفه خانم خوبه؟ اه. میبینمش چندشم میشه.
عمه خانوم هم که با این حرف مامان خیلی حال کرد مشغول صحبت کردن در مورد خوبی های دخترش با مامان شد. ایش...تنها کسی که توی جمع من رو درک می کرد پدرام و پدر جون بودن.
با صدای آریان که گفت:
-خانومم یه لحظه میای؟
و دست پدرجون که فشار خفیفی به کمرم وارد کرد تا بلند شم از جا بلند شدم و به طرف آریان رفتم. نه بخاطر آریان بلکه فقط و فقط به خاطر طرفداری پدرجون از من و ضایع کردن سیما.
به محض ورود به اتاق خواب دستام رو گرفت و چسبوندم به دیوار... طوری که دیگه نتونم حرکت کنم. آروم زیر گوشم گفت:
-تو به من اعتماد داری. مگه نه؟
آروم گفتم:
-داشتم ولی الان دیگه مطمئن نیستم.
دندون هاش رو بهم فشرد و با صدای بمی گفت:
-بیخود می کنی...سیما و من آخرین باری که حرف زدیم همون روز تو شمال بود.
دستاش رو زدم کنار و گفتم:
-باشه باور کردم. حالا برو اونطرف می خوام برم شام رو بکشم.
محکم تر از قبل گرفتم و گفت:
-نه دیگه همینطوری که نمیشه بری...باید جریمه قضاوت زود و اشتباهت رو بدی.
گیج نگاهش کردم و گفتم:
-منظورت چیه؟
لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد اما با باز شدن در توسط پدرام و گفتن:
-آجی من گشنه امِ شام رو کی می کشی؟
حس آریان پرید و همونطور که ازم فاصله گرفت گفت:
-بر خر مگس معرکه لعنت...
پدرام چشم هاش رو گرد کرد و رو به آریان گفت:
-وای خاک تو سرم با منی؟ بد موقع رسیدم؟
آریان: پدرام گمشو بیرون...
پدرام: خب بابا...حرص نخور...خودم وساطتت رو می کنم.
و بدون اینکه خجالت بکشه از اینکه بد موقع سر رسیده رو به من گفت:
-آجی تو ببخشش...خامی کرد...بچگی کرد...دیگه از این غلطا نمی کنه...اگه تو بهش اعتماد نداری من بهش اعتماد کامل دارم. هر چی نباشه چند ساله که دوستمه.
آریان چشماش رو تا آخر باز کرد و گفت:
-تو گوش ایستاده بودی؟
پدرام: آره...گفتم اگه کار به گیس و گیس کشی کشید بیام جداتون کنم.
بلند خندیدم که پدرام گفت:
-دیدی آریان خان این طوری آشتی می کنن نه اینکه خِر آجیمو گرفتی و می خوای به زور و تهدید به خفگی مجبور به صلحش کنی.
خوب می دونستم پدرام داره این ها رو میگه تا من خجالت نکشم. جفتشونو کنار زدم و گفتم:
-بسه دیگه انقدر حرف نزنید... میرم شام رو بکشم.
پدرام هم خوشحال از اینکه شام رو می کشیدم و جلو تر از من اتاق رو ترک کرد. من نمی دونم چرا پسرا انقدر شکمشون واسشون عزیزه...خواستم به آشپزخونه برم که آریان مچم رو گرفت و گفت:
-کجا؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
-مگه نمی بینی؟ دارم میرم شام بکشم.
همزمان ابرو بالا پایین انداختم تا بیشتر بسوزه.
آریان: باشه...حالا هی از دست من در برو...شب که مهمونات رفتن بلدم چطوری جبران کنم.
به خیال اینکه آریان بیخیال شده خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که صورتشو نزدیک آورد و سریع لب هام رو بوسید و گفت:
-علی الحساب این رو داشته باش تا بعد.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. خواست دوباره بهم نزدیک بشه که پدرام باز اومد و گفت:
-پس چرا نمیای؟ گرسنه امِ
این بار دیگه حسابی حرص آریان در اومد و دمپایی رو فرشیش رو در آورد و به سمت آریان پرتاب کرد و گفت:
-من که می دونم درد تو چیه...برو سر یخچال هر چی خواستی کوفت کن فقط دو دقیقه...دو دقیقه من و زنم رو تنها بزار.
صدای قهقهه ی من و پدرام بلند شد. دستم رو از دست آریان بیرون کشیدم و به طرف پدرام رفتم و گفتم:
-بیا بریم داداش...محلش نزار...شعور برخورد با مهمون رو نداره.
پدرام هم حرفم رو با تکون دادن سرش تایید کرد. دیگه منتظر عکس العمل بعدی آریان نشدم و به آشپزخونه رفتم تا شام رو آماده کنم. سعی کردم هر چی سلیقه دارم به خرج بدم تا میز شیکی بچینم...
پدرام: اووو...کی میره این همه راه رو...تو کی این کار ها رو یاد گرفتی که من خبر ندارم؟
لبم رو گزیدم و گفتم:
-دارم تمام هنرم رو به نمایش میزارم بلکه این سیما کوفت خورده از حسودی غذا بپره گلوش خفه شه انشاا.... .
دوباره هر دو با صدا خندیدیم.
پدرام: ایول...خوشم اومد. اینطوری رقیب رو از میدون به در می کنن. هر چند تو رقیب نداری...من مطمئنم آریان فقط تو رو دوست داره. اما تو خره باورت نمیشه.
یه قسمت از کاهو رو گذاشتم دهنم و گفتم:
-اولاٌ خر خودتی. دوماً یادم باشه کار امروزت رو بعداً که زن گرفتی جبران کنم.
ظرف سالاد رو از دستم کشید و روی میز گذاشت و گفت:
-لازم نکرده واسه من جبران کنی. لحظات رمانتیک من و سارا رو بهم بزنی من می دونم و تو. از الان ادای خواهر شوهر های سیریش رو در نیار دیگه.
خندیدم و گفتم:
-خیلی پرویی... خودت الان دقیقاً همین کار رو کردی.
پدرام: قیافه ات رو وقتی داشتی می رفتی پیشش دیدم... تقصیر من که نجاتت دادم.
زد رو دستش و ادامه داد:
-بشکنه این دست که نمک نداره.
همزمان آریان اومد داخل آشپزخونه و دستش رو بالا برد و گفت:
-الهی آمین.
و نگاهی به میز انداخت و گفت:
-دستت درد نکنه خانومم... عالی شده...
پدرام: شرمنده داداش میون کلامت...من برم بیرون تا این زنت مثل الان فحش کشم نکرده که چرا بین لحظات رمانتیک ما سر رسیدی...
-پدرام....خیلی عوضی...من کی این حرف رو زدم؟
شونه بالا انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه از آشپزخونه بیرون رفت. آریان از پشت سر بازو هام رو گرفت و گفت:
-آره خانومم؟ تو این حرف رو زدی؟
قبل اینکه آریان بخواد حرکت دیگه ای بکنه و واسه فرار کردن از جواب دادن به سوالش با قدم های تند به طرف سالن رفتم و گفتم:
-بفرمایید سر میز شام...
و دیگه به آریان که با چشم و ابرو واسم خط و نشون می کشید اهمیتی ندادم.
اول از همه پدرجون وارد آشپزخونه شد. حسابی کیف کرد. دستاش رو بهم مالید و گفت:
-اووم...ببین دخترم چه کرده.
و بعد همگی دور میز نشستیم. خودم هنوز از غذا نچشیده بودم اما به دستپخت آریان اعتماد داشتم. دستپختش حرف نداشت. با سلیقه ای هم که من واسه تزیین به خرج داده بودم دیگه عالی شده بود.
عمه خانوم: ممنون دخترم. زحمت کشیدی. چقدر عالی شده طعمش.
لبخند پیروزی روی لبم اومد و گفتم:
-چه زحمتی؟ نوش جان
آریان یه طرفم نشسته بود و پدرام هم طرف دیگه ام. پدرام سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-واقعاً همش رو خودت درست کردی؟
محکم زدم روی پاش که قیافه اش تو هم رفت و ساکت شد. از اون طرف سیما با حرص سرش رو بالا آورد و گفت:
-ممنون عزیزم. اما از آریان هم آشپزی یاد بگیری بد نیست چون دستپختش حرف نداره.
همزمان با آریان بطرف هم برگشتیم و لبخند زدیم. یکی نبود بگه بدبخت دستپخت آریانِ. چرا چرت میگی؟
آریان: نه دستپختمون با هم دقیقاً یکیه.
سیما: اشتباه می کنی دیگه آریان جان. من به شخصه دستپخت تو رو بیشتر دوست دارم.
همزمان لیوان دوغش رو به طرف دهانش برد که آریان گفت:
-آخه من خودم به پریناز آشپزی رو یاد دادم. واسه همین میگم.
دوغ پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. آخیش دلم خنک شد. تا سیما خانوم باشه دیگه زر اضافه نزنه. لبخندی رو به سیما زدم تا یه جاییش بسوزه و رو به پدرجون و عمه خانوم که حالا به بحث آریان و سیما نگاه می کردن گفتم:
-بفرمایید...سرد میشه...
دوباره همه مشغول شام خوردن شدن. بین شام هر بار پدرجون یا پدر خودم از دستپختم تعریف می کرد و باعث می شد که من و آریان خنده مون بگیره. آخر کار هم آریان طاقت نیورد و با گفتن:
-
مطالب مشابه :
ازدواج به سبک کنکوری 17
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
ازدواج به سبک کنکوری 13
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
ازدواج به سبک کنکوری 16
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
ازدواج به سبک کنکوری 19
-ا آریان مگه تقصیر من بازی آریان و پویان از همه طولانی تر شد.
ازدواج به سبک کنکوری 16
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
رمان ازدواج به سبک کنکوری 22
پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و
رمان ازدواج به سبک کنکوری21
پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:
رمان ازدواج به سبک کنکوری 9
که باز سر و کله ی پویان پیدا شد و آریان رو از رفتن منصرف کرد. پویان: پری چرا اینجا ایستادی؟
برچسب :
آریان پویان