رمان من دختر نیستم13(قسمت آخر)
دايه همين پسر كه از شير خود به او مي داد چطور مادرم را افسار مي كرد از او باج مي گرفت و ا را مي فريفت ، اري همه را بايد بنويسم همه را ! بگذار همه بفهمند كه من عاشق شدم ، عاشق عشيره كه او را نيز ناخواسته به دست هاي طويل و سياه زمان سپردم و زمان او را در اغوش خود گرفت و از من گريخت ، بگذار همه بدانند مصيبت يعني چه و معصيت تا چه حد مي تواند گستاخ باشد ؟ من همان روز كه بنجل را از دست دادم مي بايست خود را كفن مي كردم . چرا كه بنجل عشق من بود و عشق يعني اميد و اميد يعني نشاط يعني تحرك ، تعمق و تنفس ، تنها انسان عاشق است كه مي تواند اميدوار باشد اگر عشقش كور شود اميدش كور مي شود چرا كه اين دو مترادف يكديگرند ، اري من همان زمان كه مادرم و در بدو ان بنجل را از دست دادم مي بايست كه مي رفتم ، اما در برابر تمامي تيرهاي تيز روزگار كه بر تن خسته من فرو مي امد ، باز هم ايستادم ، اما اين بار روزگار تير اخرش را به چشمان من زده و حالا مي بايست چشمان خود را به روي دنيا ببندم ، ولي در عوض چشمان مابقي را به حقيقت مانوس سازم و اين بود كه من تمامي زندگي ام را در قالب يك داستان از اغاز تا به امروز بر اين دفتر نگاشتم . الان يك هفته اي مي شود نه با كسي حرف زده و نه جز خرما و اب چيزي خورده ام و حالا كه ماموريتم تمام شد ، به كنار مادر خواهم رفت ، بر سر زارش مي روم و انقدر انجا مي نشينم كه مرا در اغوش خود گرفته و از شر اين زمان فتنه انگيز خلاصم كند ، در اين حين دلم تنها براي پنج نفر تنگ خواهد شد ، ولي بدانند كه هميشه به يادشان هستم حتي در ان دنيا و بر فراز اسمانها . البته اگر اتش جهنم مجالم دهد . منصور ، محمد ، شهلا و شهرزاد و بنجل دوستتان دارم و هميشه به يادتان هستم ، حلالم كنيد و پدر و عزيز بدانند كه من هيچگاه انها را نخواهم بخشيد و البته زري خانم كه به جاي مادري ما را به اسارت كشيد ، هر سه نفر شما را به خداوند واگذار مي كنم و از شر شما به اغوش خداون پناه مي برم ، هر چند كه مي دانم قتل نفس ادمي كفر است و خدا مرا در ان دنيا پذيرا نخواهد بود ولي از يك جهت اطمينان خاطر دارم و ان اينكه اتش جهنم هر چقدر هم كه داغ و سوزان باشد عذابش به مراتب كمتر از دردي است كه در جوار شما كشيدم . و اما شهرزاد عزيزم مقاوم باش و مقاوم و مقاوم ، از خودت خوب مراقبت كن و قدر سلامتي ات را بدان و از ان استفاده كن و تو منصور جان به تو نيز مي گويم كه بر انچه كه يك هفته پيش از اين با اه و ناله به نام مشكل از ان ياد كردي تنها بخند ، اري در ميان اشك هايت بر غصه هايت بخند چرا كه انچه را كه تو مشكل مي خواني بر اثر مرور زمان خود به خود قابل حل است و مثل مشكل من كه حتي گذر زمان در ان اثر نمي كرد و لاينحل بوده نيست ، پس تو اميدوار باش و اگاه بر ان كه سلامتي بالاترين نعمت است ، چرا كه انسان سلامت قدرت و انرژي كافي براي مبارزه با مشكلات و گذر زندگي را خواهد داشت و در پايان براي تو و ساقي براي خواهرانم و خواهرزاده هايم براي محمد عزيز كه اسوه يك مرد شرقي و زحمتكش است ، طلب سعادت و كاميابي دارم و از شما طلب مغفرت و امرزش ، دوستتان دارم و هميشه به يادتان خواهم بود .
والسلام
فصل سي و پنجم
منصور وحشت زده دفترچه را بست ، ضربان قلبش انقدر محكم و سريع بود كه صداي ان را به وضوح مي شنيد ، لحظه اي مردد در جاي خود ايستاد ، نمي دانست بايد چه كند و بعد مثل انكه تازه يادش امده باشد وحشيانه اتاق را ترك گفت و از پله هاي تالار سرازير شد شهرزاد كه با سيني چاي ايستاده بود گفت : " پسرعمو منصور برايتان چاي اوردم ." منصور در حالي كه همچنان مي دويد تا هر چه سريعتر از خانه خارج شود گفت : " ممنون ، بايد بروم دنبال شاهين " باغ خانه را كه پشت سر گذاشت از شدت تحرك و هيجان زياد نفسش به شماره افتاد ، دو سه نفس عميق كشيد تا شايد نفسش را موزون كند اما بي فايده بود . تنها دستهايش را به اسمان دراز كرد و گفت : " خداوندا خودت رحم كن " و بعد به سرعت وارد اتومبيلش شد و با سرعت هر چه تمامتر كوچه باغ را به قصد رفتن به قبرستان پشت سر گذاشت . به قبرستان كه رسيد با عجله خودش را به دالونك انتهاي قبرستان رساند كه مادر و خواهر شاهين را در انجا به خاك سپرده بودند و انقدر در رسيدنش تعجيل داشت كه يك مرتبه با سر به زمين خورد ، از
زمین که برخاست دوباره با عجله و دوان دوان خودش را به دالونک رساند، داخل دالونک که شد شاهین را دید که گوشه ای افتاده فریاد زد: «یا مرتضی علی» و به جانبش شتافت. کنار او زانو زد و اشک در چشمانش حلقه زد در حالیکه صدایش از شدت ترس و هیجان می لرزید. سه مرتبه او را صدا زد: «شاهین؟ شاهین جان؟ شاهین؟» و هر بار محکم تر و بلندتر از قبل اما جوابی نشنید، فریاد برآورد: «خدایا، آخر چرا؟» سرش را به زیر افکند و به هق هق افتاد و بعد متوجه شد که کسی او را صدا می زند بله خودش بود اشتباه نمی کرد این صدای شاهین بود، سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد، چشمانش باز بود و او را می نگریست از خوشحالی فریاد برآورد : «خدایا شکرت» و به صورت شاهین بوسه ای محکم زد، شاهین با صدای نخراشیده و آرام بریده بریده گفت: «تو اینجا چه کار می کنی؟»
منصور دستش را زیر سر شاهین گذاشت و گفت: «پدرسوخته فکر کردی به همین راحتی می زارم منو تنها بذاری»
- نه منصور برو منو تنها بزار، بزار راحت بمیرم.
- راحت بمیری؟ طوری از مردن حرف می زنی که انگار می خواهی به مسافرت بروی و برگردی، نه برادر من این مسافرت با آن مسافرت ها که در مخیله ات است کلی توفیر دارد، اگر جنابعالی به این مسافرت تشریف ببری دیگر بازنخواهی گشت، آن موقع پشیمانی هم سودی ندارد.
- بهتر من هم دلم همین را می خواهد.
- دلت غلط کرده، هیچ فکر آن دنیا را کرده ای می دانی روحت باید آنقدر عذاب بکشد و در مخمسه باشد تا نوبت مرگ واقعی ات که از پیش تعیین شده بوده فرا برسد هیچ می دانی تو با این کارت بالاترین گناه را در نزد خدا مرتکب شدی، قتل نفس، یعنی تو قاتلی دیگر چه بدتر از قاتل خودت نیز هستی آخر به چه حقی؟ هیچ فکر نمی کردم اینقدر نامروتانه صحنه را خالی کنی، شاهین تو چه فکر کردی، فقط خودت تنهایی فقط خودت بدبختی، بقیه هم در خوشی مطلق به سر می برند، نه برادر من، همه ما انسان ها در این دنیا به دنبال خوشبختی می دویم تا شاید به آن برسیم، شاید هم نرسیم ولی همین تلاش که برای دستیابی به آن داریم زیباست، همان خودش تعریفی از خوشبختی است.
- بس کن دیگر، حوصله موعظه ندارم تنهایم بگذار.
- خجالت بکش شاهین آمدی اینجا بر سر مزار مادرت و شهین تا از درد گرسنگی و تشنگی بمیری، واقعاً که آدم پست و خودخواهی هستی هیچ می دانی همین سه روزه را که اینجا بودی چقدر روح مادرت و شهین خدابیامرز عذاب کشیده اند، مادرت در این دنیا که روز خوش ندید در آن دنیا هم راحتش نمی گذاری.
شاهین آرام چشمانش را بست، دیگر اشکی برای گریستن نداشت، چشمانش مثل دل و گلویش خشک شده بود تنها صدای نفس های محکمش بود که از دهانش خارج می ساخت و پره های بینی اش که از شدت خشم توأم با التهاب می لرزیدند. منصور او را با دقت در آغوش گرفت و از دالونک خارج شد و بعد همانطور که او را به سمت اتومبیلش می برد گفت: «من همه چیز را خواندم، تمام آن چه
را که نوشته بودی، حتی نوشته هایت را همراه خودم آورده ام، حالا من نیز مثل تو از همه چیز آگاهم شاهین سرش را به سینه منصور چسبانید، منصور در حالی که نفس هایش به شماره افتاده بود ادامه داد: (( محکم باش شاهین، همه ما انسان ها در زندگی دغدغه داریم اصلا مشکلات برای ما انسان هاست، خدا با همین مشکلات ودغدغه هاست که بنده هاش را محک می زند و آزمایش می کند، حال هر کس دغدغه خودش را به نوع خودش دارد قرار نیست همه یک نوع مشکل داشته باشند، منتها من بر این اعتقادم که هر چه دغدغه آدمی فراخ تر باشد یعنی آزمایشی که خداوند بری آن بنده اش مقرر کرده سخت تر است و باز این بدان معناست که خداوند روی آن بنده اش بیشتر از بقیه حساب می کند که چنین بر او سخت گرفته، درست مثل معلمی که بر حسب میزان انتظارش از دانش آموزان امتحان می گیرد، یعنی درست هم سطح با خودش خوب می داند که دانش آموزانش تا چه حد می توانند پاسخگو باشند و هیچگاه هیچ سوالی را خارج از عهده کامل پاسخ گویی دانش آموازانش بر اساس منطق علمی اش قرار نمی دهد، پس خدا هم مطمئن بوده که تو اگر بخواهی می توانی بر این مشکل فائق آیی، ولی تو حتی لحظه ای نخواستی که مبارزه کنی تنها میدان را ترک کردی، مطمئن باش برای هر مشکلی هزاران راه وجود دارد، هزاران راه که ما از وجود آن بی خبریم، تنها کافیست که آن ها را به کار ببریم تا در نبرد زندگی پیروز باشیم و نه سرخورده که نه این دنیا و نه آن دنیا را برای خود داشته باشیم. صحبت هایش که تمام شد دیگر به نزدیک اتومبیل رسیده بودند، منصور در اتومبیل اش را باز کرد و شاهین را جلو نشاند و خودش به سرعت پشت فرمان نشست و پایش را روی پدال گاز فشار داد و گفت: (( در این نزدیکی یک قهوه خانه است، یک مبارز اول باید انرژی داشته باشد)) شاهین به زحمت لبخندی کمرنگ زد و دوباره چشمانش را بست، به قهوه خانه که رسیدند شاهین یارای پیاده شدن از اتومبیل را نداشت. بنابراین منصور تنها به قهوه خانه رفت و بعد از مدتی کوتاه با یک سینی دوغ و ماست محلی و خیار و پنیر و نان محلی به جانبش آمد، با یک کوزه پر از آب خنک که شاهین نیمی از آن را بلعید و نفس تازه کرد. بعد از آن منصور لقمه های کوچک نان و پنیر و نان و ماست را می گرفت و با صمیمیت هرچه تمام تر در دهان شاهین می گذاشت و شاهین تنها با نگاه خسته اش از او تشکر می کرد. بعد از آن منصور با سینی به قهوه خانه بازگشت، هنوز به را نیفتاده بودند که شاهین دستش را به روی دست منصور گذاشت و گفت حالا که من به حرف های تو گوش کردم، تو هم به حرف های من گوش کن. منصور با مهربانی گفت: (( جان دلم، بگو هر چه که باشد به روی چشم)) شاهین اینبار نیز لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( مرا ببربه دهات آخوره پیش حاج بی بی، حداقل آنجا خاطرات خوش گذشته را برایم تداعی می کند، حالا که غذایم دادی و انرژی جسمی گرفتم مرا به آنجا ببر تا انرژی روحی را هم داشته باشم)) منصور با چشمان خیس خود خنده ای محکم کرد و گفت: (( ای به روی چشم))
- مسیرش را بلدی؟
- آنش مهم نیست بالاخره پیدایش می کنم.
و فرمان را چرخاند و به راه افتاد شاهین نفس خسته اما عمیقی کشید و گفت: (( متشکرم منصور، تو برای من واقعا یک برادر عزیزی))
منصور خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( مثل برادر نه ما واقعا برادریم، بخصوص حال که هردو مبارز هم شده ایم)) شاهین هیچ نپرسید اما خود منصور پرسید: (( می دانی چرا؟)) شاهین پرسید: ((چرا؟)) منصور مکثی کرد و بعد با صدایی کاملا محزون و ملتهب پرسید:
- یادت می آید چقدر عاشق ساقی بودم؟
- بله!
- چقدر دوستش داشتم؟
- بله!
- چقدر به خاطر با او بودن و خوشبخت شدنمان تلاش کردم؟
- بله
منصور مکثی طولانی کرد و بغضش را که بیخ گلویش را می فشرد با آب دهانش قورت داد و گفت:
- ساقی مرا ترک کرده، حالا دیگر برای همیشه رفته و تنها برایم این را گذاشته و بعد دست در جیب داخل کتش برد، کاغذ تا شده ای را در آورد و همانطور که دستش به فرمان بود آن را باز کرد و خواند:
منصور سلام
وقتی که این نامه را می خوانی من دیگر اینجا نیستم و برای همیشه با مادرم به فرانسه برگشته ام، متاسفم که باید بگویم مدت ها بود که در انتظار چنین روزی بودم و امروز روز پرواز من است به سوی رهایی، امیدوارم تو نیز روزی در آسمان زندگیت رها باشی، متاسفم که همسر خوبی برای تو نبودم اما به یاد خواهم بود.
قربانت ساقی
بعد قطره اشکی لرزان از گوشه چشمش فرو افتاد، شاهین دست منصور را که به روی فرمان بود در دست چپ خود گرفت و نوازش کرد و با لحن خسته اش گفت: (( من متاسفم ای کاش ساقی کمی عاقل تر بود)) منصور دستی به پره های بینی اش کشید و گفت: (( دیگر مهم نیست، راستش از وقتی نوشته های تو را خوانده ام به طرز عجیبی آرام شده ام در صورتی که تا قبل از آن به حد جنون رسیده بودم، آخر فکرش را بکن امروز روز تولدش بود، برایش یک جفت گوشواره فیروزه ای و یک قوطی شیرینی خریده بودم، با هزار شوق سه ساعت زودتر از معمول به خانه آمدم تا تولدش را جشن بگیرم ولی ساقی... ساقی رفته بود، به همین راحتی و برای همیشه)) و دوباره قطره اشکی از گوشه چشمش فرو افتاد. شاهین نیز نگاه خسته و ملتهبش را از شیشه به بیرون انداخت و گفت: ((ای کاش مصیبت من به اندازه مشکل تو کوچک و قابل جبران بود)) منصور پوزخندی زد و گفت: (( قابل جبران؟)) و هر دو ساکت ماندند گویی که هر دو به فکر رفته بودند هرکس به آینده خود می اندیشید به آینده مبهمی که چگونگی وقوعش را به علت نابسامانی های گذشته متزلزل می یافتند و از همین تزلزل بود که هردو هرسناک و وحشت زده بودند. بعد از مدتی طولانی که هر دو سکوت را اختیار کردند منصور سکوت را شکست و در حالی که سعی می کرد خود را خونسرد نشان دهد به شاهین گفت: (( راستی، شاهین جان حالا چرا نوشته هایت را توی هفت تا سوراخ قایم کرده بودی؟)) شاهین لبخندی تلخ و کوتاه به روی چهره زرد و ملتهبش نشست و گفت: (( خوب به خاطر اینکه به این زودی ها کسی آن ها را نخواند، حداقل تا قبل از اینکه جانم از تنم به در آید.)) منصور خنده ای عصبی کرد و گفت: (( به خداوندی خدا قسم شاهین اگر دیر رسیده بودم و یا اگر حماقت تو کار خودش را می کرد هیچ وقت نمی بخشیدمت، مرا باش که این همه راه آمده بودم تا با هم درد دل کنیم و آرامم کنی)) و دوباره هر دو مدتی را در جداره سکوت تنها نفس کشیدند و اینبار نیز منصور گفت: ((عزیز چه پیرزن کثیفی است، برای همین هم است که در این سال ها هر چه سعی کردم به او نزدیک شوم نتوانستم، نمی دانم ولی یک نیرویی یک نیروی شیطانی در او وجود داشت که مرا همیشه دفع می کرد و مرا از خودش منزجر می ساخت.)) شاهین در حالی که با دو دستش بر شقیقه هایش فشار می آورد بر سر منصور فریاد برآورد: (( منصور، جان مادرت بس کن، با من از این حرف ها نزن، من در حال حاضر نمی خواهم به گذشته و نه به آینده بیندیشم، فقط می خواهم به حال بیندیشم درست به همین حالا که قرار است حاج بی بی را ببینم)) و بعد دستهایش را پایین آورد و به گریه افتاد، به شدت گریه می کرد و شانه هایش نیز می لرزید و در پس همه اشکهایش گفت: (( حاج بی بی را مثل مادرم دوست دارم، در حال حاضر تنها کسی که می تواند مرا آرام کند حاج بی بی است، تنها کسی که در نظرم به جای بوی تعفن مرگ بوی زندگی می دهد...)) و دوباره به گریه افتاد منصور خیلی آرام گفت: (( بله می دانم، یعنی خواندم که چقدر زن نازنینی است)) و هر دو مابقی راه آبادی و دیار حاج بی بی را به پیش گرفتند تا این که بعد از مدتی نه چندان طولانی هر چند که بر هردوی آن ها هزاران فرسنگ می آمد به روستا رسیدند و از میان کوچه و پس کوچه های پر از خاک و سنگ و قلوه سنگی که باعث تکان های شدیدی در اتومبیلشان می شد از جلوی چشمان مردم ساده روستایی که با شوق وحیرت آن ها را نگاه می کردند و بچه هایی که به دنبال اتومبیل با شادمانی می دویدند گذشتند. پس منصور اتومبیش را پایین سربالایی که خانه حاج بی بی به گفته شاهین در ورای آن بود پارک کرد چرا که بالا رفتن با اتومبیل از آن سربالایی تقریبا غیرممکن بود و بعد هر دو دست در دست هم راه خانه حاج بی بی را در پیش گرفتند، در این حین منصور به شاهین می نگریست که چشمانش را بسته و از اعماق دلش نفس می کشید، گویی که می خواهد با این تنفس های عمیق و خنک روح خود را تصفیه کند، همان روح خسته ای را که زمانی جدا از این وضعیت همین کوچه را با هزاران امید و شور به انتظار بازگشتی دوباره و پیوند با محبوبش ترک گفته بود. جای جای روستا در نظر منصور کاملا آشنا می آمد آن هم با این که تا به حال پا به آن جا نگذاشته بود، اما نوشته های شاهین همین امروز او را به همه جا من جمله این روستای زیبا و باصفا کشانیده بود. تا این که داخل حیاط خانه حاج بی بی شدند، چرا که مثل همیشه در خانه حاج بی بی به روی همه باز بود. هر دو آرام و مردد گام بر می داشتند به نزدیکی ایوان که رسیدند هر دو توقف کردند شاهینفریاد برآورد: (( حاج بی بی؟)) مدت زیادی طول نکشید که زنی در لباسی محلی در صورتی که نوزادی را به آغوش کشیده بود در پهنای عریض ایوان حاضر شد. خیر به هر دو آن ها به آرامی سلام رد، منصور سرش را زیرافکنده و شاهین با چشمانی خیس و ملتهب به حاج بی بی می نگریست که حاج بی بی دوان دوان از پله های ایوان سرازیر شد فریاد برآورد: ((شاهین!)) و او را خیلی آرام در نیمه آزاد آغوش خود گرفت و شروع کرد به گریستن. هم او می گریست و هم شاهین؛ مثل یک مادر و پسر واقعی که بعد از سال ها به یکدیگر رسیده اند نوزادی که در آغوش حاج بی بی بود این التهاب و اضطراب را حس کرده و او نیز می گریست که منصور بدون این که منتظر جوابی ماند او را از آغوش حاج بی بی گرفت تا آرامش کند و حالا حاج بی بی تمام آغوش خود را بر روی شاهین در حالی که صدایش می لرزید خطاب به او گفت: ((چقدر از بین رفتی حاج بی بی؟)) حاج بی بی در میان اشک هایش خندید و گفت: (( در عوض حالا که چشمم به جمال یوسفم روشن شد احساس می کنم صد سال جوان شده ام)) بعد رو به منصور گفت: (( ببخشید آقا، من به شما تعارف نکردم)) منصور سرش را زیر انداخت و گفت: (( اختیار دارید راستش شاهین آنقدر از شما تعریف کرده که من از خودش هم برای دیدار شما مشتاق شده بودم)) حاج بی بی در حالی که هنوز از شدت اشتیاق می گریست گفت: (( قدم دوتایتان بر روی چشم، بفرمائید به داخل،بفرمائید)) و بعد نوزاد را از آغوش منصور به آغوش خود انتقال داد و پیشاپیش به سمت اتاق به راه افتاد و در آن را برای ورود منصور و شاهین گشود و خود پشت سر آن ها داخل شد و کنار شاهین در انتهای اتاق نشست، شاهین سرش رابه آرامی به دیوار تکیه داد . چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: (( حاج بی بی! خدا می داند چقدر دلم برای تو، این دهات، و این اتاق تنگ شده بود)) حاج بی بی لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: (( پس بنجل چه؟ فراموش کردی؟)) شاهین به اعتراض گفت: (( استخوان لای زخم می گذاری؟)) و سرش را به زیر افکند. حاج بی بی دستش را روی شانه شاهین گذاشت و گفت: (( من غلط بکنم کمتر از گل به پسر خودم بگویم، نه خوب تعریف کن چه خبرها)) شاهین با بی میلی گفت: (( هیچ! همه اش در به دری است. ندانی بهتر است. شما چه خبر پسرهایت کجایند؟ خدارحم چطور است؟)) حاج بی بی آهی کوتاه اما سرد کشید و گفت: (( پسرهایم را جملگی زن دادم رفتند دنبال زندگیشان. خدا رحم بیچاره هم یکسال و نیم می شود که عمرش را داده به شما)) شاهین و منصور که از شنیدن این خبر قلبا متاثر شدند همزمان با هم گفتند: (( خدا رحمتشان کند)) حاج بی بی لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( چهره من آنقدر زننده هست که در خاطر ها بماند)) حاج بی بی لبش را گزید و منصور به اعتراض و با خشم شاهین را صدا زد: ((شاهین؟)) شاهین متاثر و غمگین سکوت اختیار کرد. حاج بی بی برای آن که مغلطه کند گفت: (( شاهین جان، این شازده پسر را معرفی نمی کنید؟)) شاهین نگاهی به منصور انداخت و در حالی که با چشمانی سرشار از تمنا و محبت به او می نگریست گفت: (( این شازده منصور پسرعموی بنده یا بحق که بگویم برادر من هستند.)) حاج بی بی در حالی که از جای برمی خواست گفت: (( زنده باشند انشالله)) منصور لبخندی زد و گفت: (( سلامت باشید)) حاج بی بی از جای خود بلند شد و گفت: (( به هر حال هر دو خیلی خیلی خوش آمدید)) بعد از اتاق به قصد آوردن چای خارج شد و بعد از مدت کوتاهی در حالی که با یک دستش آن نوزاد و با دست دیگرش سینی چای را در دست داشت دوباره داخل شد.سینی چای را بین شاهین و منصور گذاشت و خودش رو به روی هر دو آن ها نشست شاهین مدتی را خیره به نوزاد ماند و سپس گفت: (( عجب بچه بامزه ایست، نوه تان است؟)) حاج بی بی خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( نوه واقعی که نه ولی مثل نوه خودم است)) شاهین پرسید: (( چه طور؟)) حاج بی بی آهی کوتاه کشید و گفت: ((راستش شاهین جان این چند سال اخیر که اصلا نه سری زدی نه از تو خبری شد اینجا خیلی اتفاق ها افتاد من جمله همان عروسی پسرها و فوت خدا رحم و ....)) و بقیه حرفش را خورد شاهین پرسید: (( و چه؟)) حاج بی بی دوباره خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( باشد برای بعد!)) شاهین به اصرار گفت: (( نه حاج بی بی همین حالا)) حاج بی بی از جا بلند شد و گفت: (( باشد الان می آیم و همه چیز را می گویم)) و بعد از اتاق خارج شد منصور یک استکان چای جلوی شاهین و بعد یک استکان برای خودش برداشت و گفت: (( عجب زن مهربان و باصفاییست!)) و شاهین که غرق در اندیشه ها و رویای خود شده بود نسبت به اظهار منصور ساکت ماند. بعد از مدت کوتاهی دوباره حاج بی بی داخل شد ولی این بار رو به منصور گفت: ((پسر، یک لحظه می آیی؟)) منصور از جا بلند شد. شاهین پرسید: (( چیزی شده؟)) حاج بی بی گفت: (( نه فقط چند کلمه با منصور خان عرایضی داشتم.)) منصور که به حاج بی بی پیوست هر دو اتاق را ترک کردند و شاهین مردد ماند که آیا حاج بی بی چه کاری می تواند با منصور داشته باشد، آن هم در اولین روز دیدارشان با یکدیگر، اما خسته تر از آن بود که بیشتر از آن به روی این انیشه مشکوک خود تاکید داشته باشد. تنها یکی از پشتی های تکیه زده شده به دیوار به زمین انداخت سرش را به روی آن گذاشت. از شدت خستگی زیاد به محض آن که پلک هایش را بر هم نهاد خواب چشمانش را ربود. وقتی چشمانش را باز کرد که صدای اذان در روستا طنین انداخته بود. منصور کنار او نشسته و چراغ نفتی در مرکز اتاق سو سو می کرد و بوی سبک نفت اتاق را فرا گرفته بود، چند دقیقه بعد حاج بی بی داخل شد، شاهین سرجایش نشست و زیر لب سلامی گفت. حاج بی بی بادیه مسی را که حاوی دو کاسه آبگوشت و نان که به دست داشت بر زمین نهاد و گفت: (( سلام به روی ماهت)) و بعد در گوش منصور آرام و کوتاه نجوایی سر داد و رفت. شاهین پشتی را به جای اولش بازگردانید و پتویی را که معلوم بود بعدا به رویش انداخته اند تا زد و کنار گذاشت و پشت بادیه نشست تا خوردن را آغاز کند که منصور پرسید: (( خیلی خوابیدی! دست و صورتت را نمی شوئی؟)) شاهین با بی حوصلگی گفت : (( نه چون هنوز هم خمارم، دوست دارم باز هم بخوابم اگر آب به صورتم بخورد خوابم می پرد)) منصور خنده ای کرد و گفت: (( پس بخور و بخواب، دیدی گفتم زندگی آنقدر ها هم که فکر می کردی سخت نیست)) شاهین در حالی که نان را تلیت می کرد و داخل کاسه آبگوشتش می ریخت گفت: (( چرا زندگی سخت است اما من صفحه 560 تا 569
می خواهم پس از این نسبت به آن بیعار و بی خیال باشم، یعنی چاره ای جز این ندارم)) منصور لبخندی معنادار زد و گفت: (( از زندگی نا امید نباش. زندگی پر است از سپیده و سپیده هایی که انتظار تو را می کشند و یکی از همین سپیده ها تمام درهای رحمت خداوند بر روی تو باز می شود و تو پاداش سختی ها و مصائبی را که تا به حال داشتی از او خواهی گرفت چه بسا که آن سپیده مثلا همین فردا باشد)) شاهین یک قاشق از آبگوشتش را خورد و گفت: (( منصور لطفا بس کن، گفتم که از گذشته منزجر و از آینده نیز حالم به هم می خورد. بگذار در همین حالت مست و خمار بمانم )) منصور باز هم خنده ای معنا دار کرد و هیچ نگفت. صرف غذاهایشان که تمام شد منصور بادیه را با خود بیرون برد و شاهین گوشه ای کز کرد و زانوانش را در آغوش گرفت مدتی بعد منصور در حالی که رختخواب هایی را با دستانش حمل می کرد داخل شد. شاهین به کمکش شتافت، رختخواب ها را که پهن کردند شاهین پرسید: (( حاج بی بی کجاست؟))
- سرش درد می کرد خوابیده، گفت ما هم بهتر است بخوابیم، این دهاتی ها عجب مردمان آرامی هستند چقدر هم زود می خوابند.
شاهین روی تشکش دراز کشید و پتوی پلنگی را تا انتها به روی خودش کشید، منصور نیز شعله چراغ نفتی را خاموش کرد و او نیز به استقبال خواب رفت. صبح زود وقتی از خواب بیدار شدند که سفره صبحانه را حاج بی بی پیشاپیش گسترده بود هر دو از این حرکت خجل شدند. منصور در حالی که سعی می کرد رخت خوابش را خودش جمع کند گفت: (( مثل این که زیاد خوابیدیم)) حاج بی بی مثل همیشه مهربان جواب داد: (( خسته بودید پسرم اشکالی ندارد)) و بعد به اصرار از منصور خواست تا خودش رختخواب ها را جمع کند و ببرد و همین کار را نیز کرد، حتی خودش نیز آفتابه و لگن تا این که منصور و شاهین لبه ایوان دست و صورتشان را بشویند و بعد سه نفری پشت سفره نشستند و حاج بی بی لیوان منصور و شاهین را پر کرد از شیر داغ بز و گفت: (( شاید باورتان نشود ولی همین نوزادی که دیدید که اسمش هم گلابتون است با همین شیر بز است که زنده است.)) شاهین با تعجب پرسید: (( یعنی شیر مادرش را نمی خورد)) حاج بی بی خنده ای تلخ کرد و گفت: (( مادر خدابیامرزش زیر آوار زلزله جان داده بنازم قدرت خدا را که بعد از آن وقتی پستان بز را به نزدیک دهانش می برند پستان را به دهان می گیرد، الان هم ده ماه است که از همین شیر بز زنده است)) شاهین متفکرانه پرسید: (( ده ماه پیش از این به کجا زلزله آمده)) حاج بی بی سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: (( یکی از دهات جنوب نزدیک مسجد سلیمان تمامی آبادی هم به زیر آوار جان داده اند به جز تعداد انگشت شمار من جمله زنی که این بچه را به آغوشی کشیده همراه خودش به اینجا آورده)) شاهین چشمانش از فرط تعجب گرد شد: (( راستی! این همه راه؟ از اقوامتان است؟)) حاج بی بی خنده ای معنا دار کرد و گفت: (( مثل دختر خودم است، الان هم در اتاق کناری است، صبحانه را که خوردیم صدایش می کنم بیاید)) و بعد مثل آن که تازه یادش آمده باشد با اصرار گفت: (( این سفره که برای تماشا نیست دیگر این یک لقمه نان که قابل ندارد تو را به خدا مشغول شوید)) و بعد منصور و شاهین هر دو تکه ای نان بریدند و مشغول خوردن ناشتا شدند، صبحانه تمام شد حاج بی بی با چالاکی و سرعت هر چه تمام تر آن را جمع کرد. پشت بندش برای آن ها چای آورد چای را که صرف کردند منصور به اشارات حاج بی بی از اتاق خارج شد. شاهین که این قایم باشک بازی ها دیگر بیش از حد حس ششمش را تحریک می کرد از جا بلند شد که از اتاق به دنبال آنها خارج شود که در اتاق باز شد و دختری سر به زیر در حالی که همان نوزاد (گلابتون) را در آغوش داشت داخل شد به محض ورود دختر بند دل شاهین پاره شد. نفسش به شماره و ضربان قلبش فزونی یافت. چهره اش برافروخته و شقیقه هایش داغ شده بود با خود اندیشید مبادا خواب ببینم؟ چرا که خوب آن دختر را می شناخت بخصوص وقتی که دختر سرش را با تردید بالا آورد، در حالی که صدایش به طرز نامحسوسی می لرزید گفت: (( سلام)) حالا مطمئن شده بود که خودش است نشگونی از گونه خودش گرفت، باورش سخت بود اما واقعیت داشت خودش بود خود بنجل. زانوانش سست شدند به دیوار تکیه زد و به روی زمین سرخورد و همانجا نشست، اما عاجز تر از آن شده که باز هم به او بنگرد و سرش را به زانوانش تکیه داد و دستانش را پشت سرش زنجیر کرد و به هق هق افتاد، در حالی که در میان هق هق اش دائما اسم بنجل را صدا می زد؛ درست مثل فرد نابلدی که در آب افتاده باشد و از کسی کمک می طلبد. بنجل مات و مبهوت مانده بود هر چند او اوضاع بهتری نسبت به شاهین داشت چرا که از دیروز از ورود شاهین آگاه شده بود و پیشاپیش خودش را برای این رویارویی آماده کرده بود با این حال برای او نیز این لحظات از جان کندن سخت تر می نمود در حالی که او نیز همچون شاهین بی اختیار می گریست به کنار شاهین زانو زد با صدای محزون و آرامی که خودش هم به زحمت می شنید سعی در آرام کردن محبوب و دلدار از دست رفته ای را داشت که حالا فاصله بین آن دو به اندازه نفس کشیدن شده بود: (( شاهین! شاهین خان جان هر که را دوستش دارید بس است)) ولی شاهین نمی توانست آرام بگیرد، بر خود می لرزید و جرات این که سرش را بالا بگیرد و یکبار دیگر چشم به معشوق از دست رفته اش بیندازد را نداشت تنها همان طور سرافکنده، لرزان و بریده بریده گفت: (( ای کاش شما را ندیده بودم)) بنجل گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: (( آخه چرا؟)) و بعد از مدتی مکث ادامه داد: (( همه فکر می کردند شما از دیدن من خوشحال می شوید، همین طور که من حالا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم)) شاهین که می گریست ساکت ماند و بنجل ادامه داد: (( نکند از این که سر قول خود نمانده ام مشوشید؟ اما باید به من حق بدهید چرا که من خیلی منتظر شما ماندم خیلی زیاد ولی... ولی خبری نشد ، مادرم مریض احوال بود و پسرعمه ام را که یادتان هست؟ به من وعده داد اگر با او ازدواج کنم برای بهبودی مادرم هر کاری خواهد کرد. راه دیگری نداشتم و تازه آن موقع فکر می کردم که شما مرا رها کرده اید. فریبم داده اید مرا بازی داده بودید، از طرفی چاره دیگر نداشتم می بایست با او ازدواج می کردم و این کار را هم کردم. درست 6 ماه بعد از دوری شما یعنی تا شش ماه هم مقاومت کردم اما افاقه نکرد بعد از آن به دستور خان وقتی برای ییلاق به جنوب رفته بودیم همانجا در روستایی اسکان گرفته بودیم البته خان هم دستور از بالایی ها داشت بعد از اینکه با پسر عمه ام ازدواج کردم دو سالی گذشت تا کم کم دستمان آمد که من نازا هستم خیلی هم دوا درمان کردیم اما فایده نداشت، همان سال مادررم هم فوت شد از طرفی من نسبت به شوهرم خیلی بی میل بودم و او می فهمید، مادر هم که نمی شدم اما باز هم طاقتش زیاد بود تا این که چهار سال گذشت یعنی درست ده ماه پیش از این یک شب دختر گل اندام که به تازگی بعد از دو شکم پسر، او را به دنیا آورده بود، دل درد شدیدی گرفت و نیمه شب بود که از خواب پرید. آخر آن شب را گل اندام و شوهرش و بچه که به خانه ما آمده بودند و شب را همانجا ماندند من هم بچه را از گل اندام گرفتم گفتم شاید گرمش باشد می برمش داخل حیاط و به همین بهانه با گلابتون آمدیم بیرون و من دور حیاط تابش دادم تا اینکه آرام گرفت اما به محض اینکه این بچه آرام گرفت زمین و زمان انگار که ناآرام شد زمین شروع کرد به زیر پاهای من لرزیدن تا آمدم به خود بیایم چشم باز کردم و دیدم هیچ چیز و هیچ کس نمانده همه جا خرابه شده و متروکه که حالا همه کس و کار من به زیر آوارها جان داده اند، شوهرم, عمه ام, گل اندام عزیزتر از جانم، پسرهایش، شوهرش، همه و همه، تنها من و چند نفر دیگر بودیم که از شر فتنه زمین در امان مانده بودیم، این بود که بچه را در آغوش کشیدم و به اینجا آمدم چرا که دیگر تنها یار و یاورم را در دنیا حاج بی بی می دانستم که روزگاری تکیه گاه و محرم راز هر دوی ما بود. گذشته از تمام اینها تمام مدت که از این روستا دور بودم آرزو می کردم که ای کاش می شد تنها برای لحظه ای دوباره به اینجا بازگردم. وقتی که به نزد حاج بی بی رسیدم و او به اصرار و محبتش مرا نزد خودش نگه داشت دانستم که قسمت بوده که دختر گل اندام در آغوش من پناه بگیرد تا بزرگ شود و قسمت بوده که من و تو حالا اینجا با هم...)) که گریه امانش را برید شاهین به اکراه سرش را بالا آورد و او را نگریست که چطور سر به زیر افکنده و آرام آرام اشک می ریزد با صدای لرزانش پرسید: ((بنجل!)) بنجل در میان اشک هایش گفت: ((بله))
- می دونستی که با گذشته ات هیچ توفیری نکرده ای، هنوز هم زیبا و جوانی شاید هم بیشتر از گذشته.
بنجل با کنار دستش اشک های روی گونه اش را محو ساخت و گفت: (( مرا ببخشید شاهین خان، وقتی که شما رفتید از شما خبری نشد، خیلی فکر های بی شرمانه در مورد شما کردم، فکر خیانت و حقه بازی و خلاصه هزار جور فکر جور واجور دیگر که مرا معذب می ساخت))
شاهین هنوز هم می نگریست، اما این آرام و بی صدا لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( من به شما حق می دهم، بهتر است بدانی که روزگاری من نیز به شدت معذب بودم که چرا از هم دور افتادیم و چرا از وصال هم عاجز ماندیم ولی حالا می فهمم که حکمت خداوند با این وصال درگیر شده بود و خدا را شکر می کنم که اینطور من و تو را از هم دور کرد تا حداقل تو با سرنوشت خود خو بگیری، ازدواج کنی و زندگی خودت را داشته باشی))
بنجل آهی سرد و طولانی کشید و گفت: (( من فکر کردم شما هم مثل من از این دیدار مشتاق و خرسندید اما مثل اینکه ...)) و بقیه حرفش را با اشکش فرو خورد. شاهین نیز این بار آهی سرد کشید و گفت: (( راستش هم خرسندم و هم پریشان، خرسند از اینکه حداقل برای یکبار دیگر روی ماه تو را دیدم . پریشان از اینکه حسرت می خورم که چه جواهری را به ناچار از دست دادم، آن هم برای همیشه و به حکم زمان و به فتنه روزگار. حالا می بایست تنها حسرت با تو بودن را بخورم و به بی تو ماندن خودم را عادت بدهم. این دیدار مجدد تنها باعث می شود که دوباره از صفر شروع کنم، درست مثل روز اول که از هم جدا شدیم و این خیلی سخت است و بعد، هر دو مدتی را در سکوت گذراندیم ولی چهره بنجل چنان به نظر می آمد که می خواهد حرفی بزند اما از گفتن آن اکراه شدیدی دارد، شاهین که حالا گریه اش را به سختی قطع کرده بود تا حداقل بنجل را آرام کند با چشمانش به گلابتون که در آغوش بنجل خوابیده بود اشاره کرد و گفت: (( عجب نوزاد زیبایی، ببین چقدر آرام در آغوشت خوابیده درست مثل زمانی که من حتی با دیدن چشمان تو آرام می گرفتم، و اگر این حرف را پای اغراق نگذاری باید بگویم که حالا که تو را دیدم تمامی مصائب و رنج هایی را که تا به امروز به ناچار گرفتار آن شده بودم یکباره از یاد بردم و تمام زخم هایی که از خنجر روزگار نامروتانه از پشت بر من فرود آمده بود همگی از برکت روح پاک و بزرگ تو التیام یافتند، واقعا تو کی هستی دختر؟ تو زمینی نیستی قسم می خورم که آسمانی هستی. برای همین است که خداوند تا این حد تو را دوست دارد. تو را از شر من خلاص کرد و در قبال نازائی ات به تو این نوزاد زیبا را بخشید و در پس آن مادری مهربان، حاج بی بی را که نفسش هم مقدس است، خوشا به حالت ای کاش من نیز همچون تو نزد خداوند عزیز بودم)) بنجل دوباره سرش را به زیر افکند و با همان لحن اندوهناک و ملتهبش در پاسخ به اظهارات شاهین بیان داشت: (( نه شاهین خان. اشتباه نکن اگر قرار است که مرا ببینی، پس مرا کامل ببین این نباشد که فقط داشته هایم را ببینی. از نداشته ها و یا از دست رفته هایم نیز یاد کن، من نیز مثل تمام مردم دنیا مشکلات خاص خودم را داشته ام مرگ مادرم که عزیزتر از جانم بود و از دست دادن تو و بیرون آوردن جنازه های عزیزترین کسانم از زیر آوار، تمام این ها کافی نیست، خدا نصیب هیچ بنده ای نکند که شبش را به امید صبح روز بعد سر به بالین گذاشته غافل از اینکه همان شب به زیر آوار از هیاهوی زمین جان خواهد سپرد، گل اندامی که عاشق شوهر و بچه هایش بود می بایست با تبری که بر شکمش فرو افتاده چشم به روی دنیا ببندد و بدتر از آن ها ما بازمانده های آن ها بودیم که می بایست جنازه های عزیزانمان را از زیر زمین بیرون بکشیم، برایشان اشک بریزیم و دوباره در زمین مدفونشان کنیم، آن هم نه یک نه دو عزیز بلکه یک جماعت عزیز که سال ها در کنارشان بودیم و به محبت آن ها مانوس شده بودیم)) و خودش از گفته های خود دوباره به گریه افتاد. این بار در میان گریه هایش صدای ناله های نخراشیده ای نیز بیرون می آمد که خدا خدا می کرد. شاهین لبش را گزید از اینکه بنجل را چنین سرخورده و مشوش می دید از خود بی جهت بیزار شد. از طرفی طاقت دیدن اشک های دختری که هنوز او را قلبا دوست می داشت و حتی می پرستید از او سلب شده بود، از جا بلند شد تا از اتاق خارج شود و بیش از آن با دیدن اشک های عزیزی چون او زجرکش نشود اما همین که خواست از در اتاق خارج شود بنجل لرزان و بلند صدایش کرد: (( شاهین خان؟)) شاهین همانجا ایستاد. بنجل رو به او کرد. ولی شاهین ترجیح می داد رو برنگرداند و چشمان خیس محبوب خود را نبیند. بنجل نفس های بریده اش را با صدای بلند از حنجره نخراشیده اش خارج ساخت و با لحنی مطیع و آرام گفت: (( من همه چیز را در مورد تو می دانم، یعنی بهتر بگویم همه چیز را در مورد تو خواندم، پسرعمویت نیز خیلی با من صحبت کرد. نوشته هایت را هم همان دیشب که تو در خواب بودی به من سپرد و من تا به امروز صبح همه را خواندم، باور کن خیلی خوشحال شدم، خیلی زیاد، وقتی که فهمیدم تو تا این حد مرا دوست داشتی و تا این حد به قول خود متعهد بودی و برایت مهم بودم و حالا اسمش را هر چه می خواهی بگذار جسارت، گستاخی، بی شرمی و یا هر چیز دیگر ولی من با کمال میل حاضرم با تو باشم، درست است که روزگار بر ما تلخ گذشت و زندگی هر دو ما دستخوش تحولات زمان و تغییرات جبران ناپذیر و سهمگینی شده، اما من می خواهم از این پس تا برای همیشه با تو باشم تو تنها کسی هستی که می توانی مرا تا آسمان ها ببری به ملاقات خدا، شاهین تو بی نظیری، تو بهترینی، بهترین و وفادارترین مرد روی زمین و یک زن جز این هیچ چیز دیگر از شوهر خود طلب ندارد و همان چیزی که تو از آن مستغنی هستی...)) اما شاهین با خروج هولناک خود از اتاق دیگر اجازه نداد که بنجل مابقی صحبت خود را به پایان برساند. بنجل که خروج شتابزده شتهین را می دید گلابتون را به زمین گذاشت و به جانبش دوید و با فریادی بلند او را صدا زد: (( شاهین؟)) شاهین در جای خود ایستاد حالا او در حیاط بود و بنجل تکیه به تیرک ایوان ایستاده بود. منصور و حاج بی بی نیز گوشه ایوان ملتهب از نتیجه این گفتگو به تماشا ایستاده بودند. بنجل با صدای لرزان و شکسته اش فریاد زد: (( همینطور مرا دوست داشتی، می خواهی بعد از این همه مدت که به هم رسیدیم ترکم کنی؟)) شاهین که دست هایش را از شدت خشم آمیخته به به خجلت مشت کرده بود و رنگ چهره اش برافروحته و پره های بینی اش نیز می لرزید فریاد برآورد: (( بنجل خواهشا مرا برای همیشه فراموش کن، دیگر هم به حال من ترحم نکن، من حالم از این دلسوزی ها به هم می خورد. من هیچ احتیاجی به این ترحم شما ندارم، فهمیدی)) بنجل سرش را به تیرک تکیه زد و گفت: (( به ارواح خاک مادرم اگر دلم برایت سوخته باشد، اصلا چرا باید اینطور باشد، شاهین من هم مثل تو عاشقم، خیلی وقت است، حالا که به تو رسیده ام نمی خواهم تحت هیچ شرایطی تو را از دست بدهم.)) شاهین فریاد برآورد: (( نه! بنجل ما نمی توانیم با هم باشیم علتش را هم خودت خوب می دانی، من هنوز هم عاشقت هستم و عمیقا دوستت دارم و به خاطر همین است که از تو می گذرم. انسان عاشق انسانی آزاده است نه خودخواه، بنابراین می خواهم که از تو دور شوم چرا که تو هم جوانی هم زیبا می توانی با یک مرد سالم، با یک مرد واقعی ازدواج کنی. تو در کنار من بدبخت خواهی شد که خوشبخت نشوی. خودت این را بهتر از من می دانی. و به راهش ادامه داد. بنجل با صدایی شکسته فریاد برآورد: «صبر کن شاهین عاقل باش همه چیز را فدای یک چیز نکن.» شاهین دوباره در جای خود ایستاد اما این بار خطاب به منصور گفت: «منصور از تو اصلاً انتظار نداشتم آبرویم را بی جهت بردی، حداقل حالا بیا زودتر از اینجا برویم.» و اشک در چشمانش حلقه زد. منصور چند قدمی جلو آمد و در کنار بنجل ایستاد و با لحنی شماطت آمیز گفت: «شاهین بس کن، این دختر بیچاره به اندازه کافی وداع با عزیزانش را دیده تو دیگر نمک به زخمش نپاش. من خیلی راجع به شما دو نفر فکر کردم نهایتاً به این نتیجه رسیدم که تمامی این اتفاقات خیلی حساب شده بوده یعنی ارتباط مستقیم با حکمت خدایی دارد. دوری شما از هم و پی بردن هر دویتان به یک مشکل مشترک و آن هم ناتوانی در تولید مثل و بعد هم نوزادی که خداوند در آغوش این دختر گذاشته تا از شر زلزله ایمن بماند، مونس جانش باشد و حالا شما دو نفر به هم رسیده اید و همه چیز دارید می فهمی شاهین همه چیز، خودت می گفتی بنجل همه زندگی و وجود توست. نگاه کن او حالا اینجاست و خودش با زبان خودش تو را می خواند.» شاهین فریاد پر از خشم برآورد: «بس کن دیگر» و در حالی که می دوید از حیاط خانه خارج شد. منصور نیز به جانبش دوید. بنجل همانجا به روی زمین نشست و حاج بی بی او را در آغوش گرفت و سرش را به سینه چسبانید.
شاهین با سرعت زیادی می دوید و منصور با فاصله کمی از او، دنبالش می کرد در حالی که دائماً او را صدا می زد: «شاهین! شاهین صبر کن کجا می روی دیوانه؟» اما شاهین تنها می دوید سر پایینی را که پشت سر گذاشت به دنبال چشمه به پایین ده رفت. آنگاه داخل چشمه شد. یکباره در آن دراز کشید. درست مثل پنج سال پیش از آن، که او را عشق آتشین می سوزاند خودش را در آب آن چشمه رها کرده بود و حال آتش وداع با محبوب بود که او را سوزانده و منجر به چنین تشدید عکس العملی ساخته بود. منصور در حالی که نفسش به شماره افتاده بود بالای سر شاهین کنار چشمه ایستاد و بریده بریده گفت: «ای دیوانه، این چه کاریست؟» اما شاهین چشمانش را بسته بود آرام نفس می کشید و مثل آن بود که هیچ صدایی را نمی شنود. منصور چندین بار او را صدا کرد، اما افاقه نکرد او همچنان خاموش بود. منصور دست شاهین را داخل آب فشرد و گفت: «شاهین جان، قسمت تو بر این بوده به آن پشت نکن حالا شما یک بچه هم دارید ببین که خدا چطور هردویتان را دوست داشته و چقدر به موقع هردویتان را به هم رسانده، تو را به همان خدا قسمت می دهم دل بنجل را نشکن. بنجل اسوه واقعی و نمونه یک زن و یک مادر قهرمان و فداکار است. ببین چطور چشمش را بر روی همه چیز و همه کس بسته و برای رسیدن به تو ضجه می زند، تو دیگر از خدا چه می خواهی؟ یکی مثل ساقی بی چشم و رو که مرا، خانه اش و زندگیش را بی بهانه ترک می کند و پشت بر همه چیز می کند. یکی هم مثل این دختر تا این حد مهربان و باگذشت.» و بعد با این که انتظار هیچ جوابی از شاهین نداشت صدای شاهین را شنید که آرام می گفت: «برای همین است که می خواهم ترکش کنم، من لیاقت او و عرضه خوشبختی اش را ندارم حتی اگر سرم هم برود به درخواست احمقانه اش جواب مثبت نمی دهم.» و سپس خاموش ماند.
فصل سی و ششم
پنج سال بعد پستچی در خانه منصور را به صدا درآورد. منصور خود در را باز کرد و نامه را از او گرفت. باروش هم برایش سخت و هم شیرین آمد نامه ساقی بود از پاریس. خنده ای تلخ کرد و داخل خانه شد. خانه خیلی شلوغ بود چرا که آن روز ظهر پنج شنبه بود و کلی میهمان در سالن پذیرایی بود. میهمانانی که همگی برای او عزیز بودند. در این حین او تنها شاهین را صدا زد: «شاهین؟» و شاهین با کت و شلوار و جلیقه سورمه ای که به تن داشت و خیلی هم به او می آمد از جا بلند شد و به جانب منصور رفت و پرسید: «چی شده؟» منصور دست شاهین را کشید و همراه خود به اتاق خواب خانه برد و بعد هر دو لبه تخت نشستند. منصور پاکت نامه را نشان شاهین داد و گفت: «ساقی نامه داده!» شاهین پوزخندی زد و گفت: «عجب!» منصور لبه پاکت را پاره کرد و ورق نامه را از آن خارج کرد و گفت: «بلند بخوانم؟» شاهین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «اگر از نظر تو مشکلی نیست، بدم هم نمی آید» منصور لبخند کمرنگی زد و نامه را با صدایی بلند برای هر دو نفرشان شروع کرد به خواندن:
منصور جان سلام
امیدوارم که حالت خوب باشد. حتماً الان از اینکه نامه من در میان دستان توست کلی تعجب خواهی کرد. راستش را بخواهی الان حدود یک سالی می شود که شاید بیش از صد بار برایت نامه نوشته ام اما هنوز دقایقی نگذشته پشیمان از کرده خود آن را خرد کرده و بیرون ریخته ام، اما امروز اوضاع فرق می کند، چرا که الان به روی یکی از نیمکت های پارک محلی نشسته ام که در چند قدمی یک صندوق پستی است و می خواهم بعد از اتمام نامه ام بدون اینکه حتی از روی آن یک دور برای خودم بخوانم بلافاصله آن را در صندوق بیاندازم تا مجالی برای پشیمان
مطالب مشابه :
از قهوه خانه ی زری خانم تا زندگی شیشه ایی
از قهوه خانه ی زری خانم تا زندگی شیشه ایی دانلود کلیپ (بخش فیلم و سریال) دانلود کلیپ
دفاعیه بهزاد محمدی
طی چند روز گذشته یکی از خبرگزاریها با درج یک گزارش انتقادی و با عنوان و تیتر:
پشت یک دیوار سنگی 16
رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و قهوه خانه ی زری خانم 2.
رمان دالان بهشت
رمان,دانلود رمان طرفی دوری زری و فاطمه خانم و از طرفی قهوه خانه رسیدیم، با
دو صفحه داخلی مجله قلم دانشجو تمام رنگی
ملی پوشان والیبال در قهوه خانه سوریان به همراه فرهاد ظریف در قهوه خانه زری دانلود
رمان من دختر نیستم13(قسمت آخر)
( در این نزدیکی یک قهوه خانه است، یک آخری ها نیز زری خانم را که از رفتار دانلود آهنگ
رمان شطرنج عشق (قسمت سی و دوم)
ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون زری خانم که دانلود تیتراژ
برچسب :
دانلود قهوه خانه زری خانم