رمان عشق وسنگ 2-69

قسمت هشتم

لبخند کمرنگی زدمو آروم از جام بلند شدم که دکتر نصری هم هم زمان با من از جاش بلند شدو لبخند پدرانه ای بهم زد.

-بابت همه زحمتاتون ازتون ممنونم..خیلی کمکم کردید.

نصری-وظیفم بود دخترم..انشاالله که همیشه دیگه این روال ادامه داشته باشه و هیچ وقت افکار گذشتت سراغت نیان.

-امیدوارم.

نصری-در مورد زندگیتم سعی کن زودتر تصمیمتو بگیری..این شرایطی که داری ممکنه بازم...

-میفهمم چی میگین..حتما.

سری تکون دادو چیزی نگفت که سریع خدافظی کردمو از مطب اومدم بیرون چون گوشیم داشت از شدت ویبره دیگه تمام تنمو میلرزوند برای همین با حرص از توی جیبم درآوردمو ریجکت کردم. از پله ها دوییدم پایینو جلوی در وایستادمو به خیابون نگاه کردم که ماشین بهزادو همون جلو دیدم.کیفمو رو شونم جا به جا کردمو رفتم سمتش..همین که در ماشینو باز کردم صدای خنده ی ماهیار گوشمو پر کرد..فقط بهزاد بلد بود اینوطوری بخندونتش..لبخندی زدمو سریع سوار شدمو درو بستم که بهزاد برگشت سمتمو طلبکار نگام کرد.ابرویی بالا انداختمو گفتم

-سلام..

بهزاد-چه عجب..دل کندی از اون دکتر نصری؟

ماهیار و ازش گرفتمو گفتم

-خب چی کار کنم؟داشتم صحبت میکردم توام که ماشاالله ول نمیکردی..پشت سر هم فقط زنگ میزدی.

بهزاد-من کم کم دارم بهت مشکوک میشما..جلسه ی آخر چه حرفی داشتید باهم بزنید؟

-به توچه..

بهزاد-هی بی تربیت..با دایی شون اینجوری صحبت میکنن؟

توجهی نکردمو آروم گونه ی ماهیار ناز کردم که خندیدو شروع کرد به دست و پا زدن. لبخندم پر رنگ تر شد و آروم گونشو بوسیدم.

-از بس با بچم سرو کله میزنی مثل تو شده.

بهزاد-مگه بده..میشه یه انسان واقعی!

-مگه خودت تعریف کنی از خودت آقا بهزاد.

بهزاد-تعریف نیست..حقیقته.

-باشه بابا..تو راست میگی.

بهزاد-من همیشه راست میگم دخترکم..راستی مهرداد کی برمیگرده؟امشب؟!

-آره..شب میرسه.

بهزاد-ساعت چند؟میخوای بریم دنبالش فرودگاه؟

-نمیدونم..نه هر چی اصرا کردم گفت نیمخواد خودم میام.

بهزاد-اوه اوه..یسنا حواستو جمع کن که قضیه بو داره ها.

-برو بابا..خیال کردی همه مثل خودتن؟

بهزاد-نه بابا..اونوکه خودمم میدونم مثل من توی دنیا پیدا نمیشه.

-پس خوبه که به دیونه بودن خودت پی بردی.

بهزاد-یه جمله ای هست که میگن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید برای توه ها یسنا..منو مثل خودت فرض میکنی یه وقت نگن بی همزادی...عیب نداره دایی جون..من حاضرم این فداکاری رو در حق تو بکنم.

آروم زدم به بازوشو گفتم

-گمشو بابا..فداکاری!همینم مونده تو برای من فداکاری کنی.

بهزاد-لیاقت نداری.

-همون بهتر که نداشته باشم.

چپ چپ نگام کردو با عشوه صورتشو برگردوند که لبخندی زدمو به بیرون نگاه کردم.توی این 5 ماه که از رفتن آیلی میگذره تقریبا زندگیم به روال عادی برگشته البته با کلی تلاش.. پنج ماهه که تحت نظر دکتر نصری بودم چون شرایط روحیم افتضاح بود..خودمو مقصر مرگ آیلی میدونستمو مدام توی خونه یه گوشه میشستمو گریه میکردم و همش میگفتم من مقصرم..هیچکس نمیتونست آرومم کنه...حتی چند بارم بازم ارسان اومدو باهام حرف زد ولی اینبار دیگه نتونست..هیچ کدوم از حرفاشونو نمیتونستم قبول کنم و اون روزا تنها جمله ای که توی ذهنم بود همین بود..من مقصرم..در جواب تمام سوالات و حرفای دیگران فقط همینو میگفتم..

تا این به پیشنهاد مهرداد منو بردن پیش یه روانپزشک...اوایل خیلی مخالفت میکردمو اصلا نمی رفتم ولی بعد دو سه جلسه که دکتر نصری باهام حرف زد یکمی آروم تر شدم..کم کم اوضاع روحیم بهتر میشد..دکتر نصری از همه چی خبر داشت..همه چی رو براش تعریف کرده بودمو و اونم راهنماییم میکرد..کلی توی این 5 ماه روم کار کرد تا اینو بهم قبولوند که مقصر مرگ آیلی من نیستم..

سینا شمسائی رو هم دستگیر کردن..دقیقا یه هفته بعد از مرگ آیلی زمانی که داشته از مرز قاچاقی رد میشده گرفتنش..الانم تو زندانه..عمو رضا و مهری جونم اصلا رضایت نمیدونو فقط قصاص میخوان.. ولی هنوز دادگاه رای نهایی رو اعلام نکرده و هیچی معلوم نیست.

آهی کشیدمو برگشتمو به قیافه ی متفکر بهزاد نگاه کردم.

-بهزاد!؟

بهزاد-هوم؟

-با مهرداد صحبت کردی؟

بهزاد-برای؟!

-در مورد موضوع ملاقات دیگه.

اخم کمرنگی کردو در حالی که دنده رو عوض میکرد گفت

بهزاد-نه..گفتم که همچین کاری نمیکنم.

-آخه چرا؟

بهزاد-واقعا دلیل این کارتو نمیفهمم..برای چی میخوای بری ملاقات سینا خب؟چه سودی داره برات؟

-میخوام ازش بپرسم که چرا همچین کاری کرده!

بهزاد-یسنا!!بچه شدی؟خیال کردی اینو بپرسی چه جوابی میگیری از اون روانی؟

-هر جوابی..فقط باید خودم باهاش صحبت کنم.

بهزاد-بیخود..من با مهرداد صحبت نمیکنم.

-باشه پس خودم بهش میگم.

بهزاد-حتی اگه مهردادم اجازه بده و راضی بشه و منصرفش میکنم.

-آخه چرا؟

بهزاد-یسنا جان..عزیز من..هنوز چند وقت بیشتر نگذشته که حالت بهتر شده و به زندگی عادی برگشتی..چرا میخوای با اون صحبت کنی و دوباره بهم بریزی؟

-بهم نمیریزم..قول میدم.

بهزاد-مگه این چیزا رو میشه قول داد خب؟زنده کردن خاطرات گذشته بهمت نمیریزه؟؟مگه میشه آخه؟اصلا با دکتر نصری در مورد این موضوع صحبت کردی؟

-آره.

بهزاد-خب؟

-گفت خودت باید تصمیم بگیری..اگه فکر میکنی آروم میشی برو وگرنه که هیچی.

بهزاد-و تو فکر میکنی که بری آروم میشی.

-بهزاد درکم کن...من هنوز کاملا نتونستم این قضیه رو برای خودم هضم کنم..هنوزم وقتی یادم میاد که آیلی که دیگه پیشم نیست بغض میخواد خفم کنه.

نگاهی به چشای اشکیم انداختو سری با تاسف تکون دادو گفت

بهزاد-خیلی خب..باشه..نمیخواد گریه کنی..صحبت میکنم باهاش.

بغضمو قورت دادمو آروم گفتم

-مرسی.

بهزاد-حالا اشکاتو پاک کن که فردا شب یه مهمونی دعوتی.

با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم

-مهمونی؟مهمونی کی؟کجا؟!

بهزاد-مهمونی آقا بهزاد گل..در منزلشون..به صرف شیرینی و شام.

-به چه مناسبت اونوقت؟!

بهزاد-حالا..بیای میفهمی دیگه.

نگاهی بهم انداختو با لبخند ادامه داد

بهزاد-مطمئنم این مهمونی خیلی خیلی حالتو بهتر میکنه.

-مسخره..خب بگو دیگه!

ابرویی بالا انداختو با بدجنسی گفت

بهزاد-نچ..راه نداره اصلا.

-ا بهزاد..

بهزاد-ا یسنا..

-خیلی بدی..خب نگو..میرم از یاسی میپرسم.

بهزاد- اوه اوه از چه کسی..اون که از منم بدتره و اصلا نمیگه.

ماهیارو توی بغلم جا به جا کردمو مشکوک بهش نگاه کردمو گفتم

-مشکوک میزنی..چه خبره شده باز؟

بهزاد-ای بابا..عجب فوضولیه ها..خب فردا میفهمی دیگه!

-خیلی لوسی بهزاد.

بهزاد-گربه ی ملوسی یسنا.

با لبخند سری تکون دادمو رومو برگردوندم سمت پنجره.بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم خونه. ساک ماهیارو برداشتمو برگشتم سمت بهزاد.

-نمیای داخل؟

بهزاد-نه دیگه..برم کار دارم جایی.

-باشه..به یاسی سلام برسون..ببخشید امروز زحمت ماهیارافتاد گردنت.

بهزاد-عیب نداره...تجربه ی خوبی بود.

با شک نگاش کردمو گفتم

-نه.. تو واقعا خیلی مشکوک شدی.

خندیدو گفت

بهزاد-ای بابا..گیر دادی ها یسنا..اینم بد که سرت غر نمیزنم؟

-آخه از تو خیلی بعیده.

بهزاد-باشه بابا من بد..برو. که خیلی کار دارم دیرم میشه.

-باشه..خدافظ.

خم شدو آروم گونه ی ماهیار بوسیدو خدافظی کرد.از ماشین پیاده شدمو درو بستم که بوق زدو ماشین و روشن کردو رفت. زنگ در خونه رو زدم که بعد از چند ثانیه در باز شد.رفتم داخل درو بستم که بلافاصله رعنا از خونه اومد بیرونو دویید سمتم.

رعنا-سلام یسنا خانوم.

-سلام..چیزی شده؟

رعنا-نه خانوم..اومد ماهیار جانو از دستتون بگیرم خسته میشین.

لبخندی زدمو گفتم

-این پسر من انقد کوچوله.. وزنی نداره بچم که خسته بشم.

رعنا-پس ساکو بدین به من.

چیز نگفتمو ساکو گرفتم سمتشو باهم رفتیم سمت خونه.

-همه چیز مرتبه؟خبری نیست؟

رعنا-نه خانوم فقط چند بار لیدا خانوم تماس گرفتن.

اخم کمرنگی کردمو گفتم

-لیدا؟!چی کار داشت؟

رعنا-میگفت با آقا مهرداد کار داره..منم گفتم ایشون سفرن.

-از من چیزی نپرسید؟

رعنا-نه..چیز نگفتن.

-باشه...اگه یه بار دیگه زنگ زد گوشی رو بده به خودم.

رعنا-چشم.

در خونه رو باز کردمو رفتم داخلو مستقیم رفتم سمت اتاقم.آروم ماهیار رو روی تخت گذاشتمو گونشو نوازش کردم.

رعنا-چیزی میخورین براتون بیارم؟

-نه..

رعنا-پس با اجازتون.

سری تکون دادم که از اتاق رفت بیرون و درو بست.لباسامو در آوردمو لباسای ماهیارو عوض کردمو کنارش نشستم.

-پسر گل من خوبه؟

شروع کرد به دست و پا زدن.لبخندی زدمو خم شدمو صورتشو بوسیدم.

-امیدوارم همیشه لبخند به لبت باشه پسر مامان..تنها امید مامان.

آروم روی پام گذاشتمشو براش لالایی خوندم تا بخوابه. بعد از این که ماهیار خوابید آروم از جام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون.

-رعنا..

رعنا-جانم خانم؟اومدم!

سریع از آشپزخونه اومد بیرونو اومد سمتم.

رعنا-جانم یسنا خانم؟

-من میرم توی حیاط..ماهیار خوابه..بیدار شد منو صدا بزنین.

رعنا-چشم خانم.

سری تکون دادمو از خونه اومدم بیرون..اصلا نمیتونستم به خدمتکارا اعتماد کنمو ماهیارو  به اونا بسپرم..میترسیدم لیدا بخواد بلایی سر بچم بیاره..برای همینم امروز و روزای دیگه ای که باید میرفتم پیش دکتر نصری ماهیارو به بهزاد یا یاسمین میسپردم.. نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمت همون تاپ زیر درخت مجنون..هر وقت میخواستم فکر کنم میومدم اینجا..یه جورایی محیطش بهم آرامش میداد.پوفی کردمو روی تاب نشستمو آروم خودمو حرکت دادم.

باید برای زندگیم یه تصمیمی درست و نهایی میگرفتم..واقعا فکر نمیکنم بتونم با این شرایط به زندگی ادامه بدم..اگه اینجوری باشه زندگی مهردادم نابود میشه..من نمیخوام..دیگه نمیخوام فقط به خودم فکر کنم..هنوزم پیشنهاد مهرداد یادم نرفته..با این که توی این مدت اصلا دیگه چیزی نگفته ولی خب از نگاهش میفهمم..ولی یه چیزی که خیلی گیجم میکنه اینه که چرا همیشه با غم نگام میکنه..مدام ازم فاصله میگیره..بیشتر وقتا شرکته و وقتیم که میاد خونه توی اتاقشه..الانم که 5 روزه رفته سفر برای کارش..نمیدونم..مهرداد بازم مرموز شده ..

توی این بین فکر کنم شرایط ارسان از همه بدتره..واقعا حس میکنم خیلی تنهاس..هیچی وقت اون غم چشاشمو یادم نمیره..واقعا داغون بود ولی دم نمیزد...ارسانم همیشه همینطور بود..غماشو توی خودش چال میکرد و بروز نمیداد...البته تا وقتی که من کنارش بودم همیشه بهم میگفت درداشو ولی حالا چی؟میترسم از این که بلایی سرش بیاد..هر وقت میبینمش غم تمام وجودمو فرا میگیره..دلم به در میاد وقتی موهای سفید کنار شقیقشو میبینم.یعنی حالا که آیلینم نیست باید برگردم پیش ارسان؟پس زندگی مهرداد که بهمش زدم چی؟

لبمو گاز گرفتمو گوشیمو از توی جیبم در آوردمو رفتم توی فایل عکسام..پر بود از عکسای دو نفره ی منو ارسان..با حسرت همه ی عکسا نگاه کردم..

آهی کشیدمو گوشیمو خاموش کردمو از جام بلند شدم..کاش واقعا یه روز اینا اتفاق بیفته...کاشکی..

__________________________________

با صدای چند تا تقه به در آروم چشامو باز کردم.

-بله؟

رعنا-یسنا خانوم!!

از جام بلند شدمو دستی به موهام کشیدمو گفتم

-بیا داخل..

آروم در اتاقو باز کردو اومد داخل.

-چی شده؟

رعنا-ببخشید بیدارتون کردم ولی لیدا خانوم اومدن.

ابرویی بالا انداختمو از اتخت اومدم پایینو گفتم

-الان اینجاست؟

رعنا-بله..میگن تا آقا مهردادو نبینن از اینجا نمیرن.

-باشه..تو بیا پیش ماهیار تنها نباشه..من خودم الان میرم باهاش صحبت میکنم.

چشمی گفتو اومد روی صندلی میز توالت نشست.سریع موهامو با یه گیره جمع کردمو لباسامو مرتب کردمو از اتاق رفتم بیرون.لیدا توی سالن روی یه مبل تکی نشسته بودو داشت پاهاشو عصبی تکون میداد و اصلا حواسش به اطراف نبود.

-سلام..

با صدای من سرشو آورد بالا و با اخم نگام کرد.

لیدا-مهرداد کجاست؟؟

آروم به طرفش رفتم روی مبل روبروییش نشستم.

-رعنا بهتون گفت که سفره.

لیدا-دروغ میگی..مهرداد همینجاست..بگو بیاد میخوام باهاش حرف بزنم.

-چه علتی داره که بخوام دروغ بگم؟؟

لیدا-دلیل از این بهتر که میخوای سینا توی زندان بمونه؟

-اون داره جزای کاراشو پس میده.

لیدا-پسر من کاری نکرده که بخواد تاوان پس بده.

-اا پس الان خواهر من کجاست؟کی آیلین و کشته؟

لیدا-اون فقط یه تصادف بود.

-آره خب..یه تصادف از پیش تعیین شده که قصد جون منو داشت ولی نشد و به جای من خواهرم مرد.

لیدا-تو حق نداری به پسر من تهمت بزنی.

-من تهمت نمیزنم..همه اینایی که میگم پلیس خودش تحقیق کرده و ثابت شده..مدارکش هست.

لیدا-دروغه.. مقصر همه اینا تویی..تو زندگی همه مارو بهم ریختی.

-من کاری نکردم..هر کسی جزای کارای بدی رو که انجام داده پس میده.

لیدا-من نمیزارم سینا توی زندان بمونه ومیدونم که مهردادم اینو نمیخواد.

مهرداد-زیادم مطمئن نباش.

با تعجب برگشتمو به مهرداد نگاه کردم.

-تو کی اومدی؟

بهم نگاه کردو لبخند خسته ای زدو چیز نگفت.

لیدا-کجا بودی؟

مهرداد-به تو ربطی نداره.

لیدا-باید باهات صحبت کنم.

مهرداد-من حرفی ندارم که با تو بزنم.

لیدا-مهرداد خجالت بکش..میخوام در مورد سینا باهات صحبت کنم.

مهرداد-از چی خجالت بکشم؟هان؟کارای تو و اون پسره دیگه هیچ ربطی به من نداره.

لیدا-یعنی میخوای بزاری که داداش بی گناهتو اعدام کن همینجوری؟

مهرداد-هه..بی گناه..بسه لیدا خانوم..بس کن دیگه..تا کی میخوای خودتو گول بزنی با این چرتو پرتا؟

لیدا-هر چی که من میگم حقیقته..به سینا دارن تهمت میزنن.

مهرداد-پس برو ثابتش کن..برای چی اومدی پیش من؟!

لیدا-باید کمکم کنی که براش وکیل بگیرم.

مهرداد-گفتم که به من مربوط نیست.

لیدا-ولی اون برادرته.

مهرداد-اون فقط پسر توه..میفهمی؟

لیدا-خیلی بی شعوری واقعا.

نگاه نفرت انگیزی به من انداختو گفت

لیدا-این دختره چی تو گوشت خونده که اینجوری شدی؟تو که سینا رو خیلی دوست داشتی..همش بهش میگفتی داداشم حالا شده پسر من آره؟

مهرداد-دهنتو ببند..در مورد چیزی که نمیدونی حق نداری حرف بزنی..همه اینایی که میگی مال قبل بود..قبل از این که بفهمم شما چه جور آدمایی هستین.

لیدا-هه..واقعا باید آفرین بگم به این یسنا..خوب چشتو روی همه چی بسته..خیلی موفق بوده.

مهرداد-آره اصلا همین طوره که تو میگی..میخوای چی کارکنی؟اصلا یسنا هر چی گفته خوب کاری کرده گفته..حقیقتو گفته..تو مشکلی داری؟

لیدا-واقعا متاسفم برای خودم که همچین پسری رو تربیت کردم.

مهرداد-منم برای خودم متاسفم که به همه میگفتم تو مادرمی..تو ننگی واسه من ..میفهمی؟ننگ..

لیدا-ننگ اون بابای عوضیت بود که به من خیانت کرد.

مهرداد دستاشو مشت کردو با عصبانیت گفت

مهرداد-ببند اون دهنتو لطفا..زنیکه ی هرزه..بابا ی من جز خوبی چی در حق تو کرد؟غیر از این که همیشه چشمشو توی هرزگیات میبست؟

لیدا با حرص نگاش کردو دندوناشو روی ساییدو با مکث گفت

لیدا-من پول لازم دارم.

مهرداد-به من ربطی نداره..برو از همون معشوقه هاییت که هر شبو باهاشون میگذرونی بگیر.

لیدا-مهرداد بهم حرف دهنتو..من پول لازم دارم..باید برای سینا وکیل بگیرم.

مهرداد-واقعا زبون منو نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟گفتم من برای شماها کاری نمیکنم..میفهمی؟برو از همون مرتیکه ای که باباشه بگیر.

لیدا-من امروز صبح ازش جدا شدم..نمیشه..اون از هیچی خبر نداره.

مهرداد پوفی کردو دستاشو توی جیبش کردو گفت

مهرداد-چرا اینا رو برای من توضیح میدی؟ها؟به من چه آخه؟!

لیدا-باشه پس سهم من از شرکت بده.

مهرداد-هه..سهم؟!کدوم سهم؟تو سهمتو 3 سال پیش تمام و کمال گرفتی!

لیدا عصبی گوشه ی لبشو جوییدو سریع کیفشو از روی مبل برداشتو رفت سمت مهرداد.

لیدا-اینو مطمئن باش که تو یه روز برمیگردی سمت من..اون روز این منم که باهات این رفتارو میکنم مهرداد..فراموش نکن این کارو.

مهرداد-مطمئن باش اگه یه روز محتاج بشم حاضرم خودمو بکشم ولی نیام سمت تو..اینو مطمئن باش.

لیدا-هه..میبینیم.

از کنار مهرداد رد شدو از خونه رفت بیرونو درو محکم بست.آب دهنمو قورت دادمو از جام بلند شدمو رفتم سمت مهرداد که سرشو پایین انداخته بودو به یه نقطه خیره شده بود.

-مهرداد خوبی؟

سرشو آورد بالا و لبخند غمگینی زدو گفت

مهرداد-نگران نباش..لیدا و سینا دیگه از زندگی من حذف شدن.

نگاهشو توی تمام اجزای صورتم گردوندو با مکث گفت

مهرداد- تو خوبی؟

-آره..چرا سرپا وایستادی؟بیا بشین تا بگم برات چایی بیارن.

چیزی نگفتو باهم رفتیم سمت مبلا و به خدمتکارا هم گفتم برامون چای بیارن. فنجون چاییمو برداشتمو در حالی مزه مزه میکردم گفتم

-سفر چطور بود؟کارا خوب پیش رفت؟

برگشت سمتمو پوزخندی زدو گفت

مهرداد-عالی..همه چی درست شد..فردا دیگه همه چی تموم میشه.

با تعجب نگاش کردمو گفتم

-چی تموم میشه؟

چند لحظه نگام کردو بعد از اون گفت

مهرداد-فردا خودت همه چی رو میفهمی.

-اووو..فردا چه روزیه پس برای من..قراره خیلی چیزا فردا بفهمم.

مهرداد-چطور؟

-آخه بهزادم فردا یه مهمونی گرفته ولی هر چی ازش پرسیدم برای چی نگفت و گفت فردا میفهمی.

لبخندی زدو چیزی نگفت.

مهرداد-شام میای بریم بیرون؟

-آخه تازه رسیدی خسته ای..فردا شبم که مهمونی بهزاده..بزار واسه پس فردا..خوبه؟

بازم پوزخند زدو گفت

مهرداد-هر جور تو بخوای.

مطالب مشابه :

عشق وسنگ 4

رمان رمان رمان ♥ - عشق وسنگ 4 با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8- - رمان من بود، به صدای داشت، اما عشق رنگ و روي




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11- صدای قلبم و به ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12- - رمان,دانلود رو گرفتم،نیما با صدای رمان عشق به




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7- - رمان,دانلود كن تا ببيني معجزه عشق صدای ملا رو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2- - رمان چقدر فاصله بين عشق تلویزیون روشنبود و صدای




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10- صدای بسته شدن در خونه به شده، از ععععششششق و عشق




رمان عشق وسنگ 2-69

رمان عشق وسنگ 2-69 - همه مدل رمان را در باز کردم صدای خنده ی رمان عشق من(جلددوم)




برچسب :