قسمت سوم دبیرستان عشق
وقتی داشت میرفت رو بهم کرد و با اخم گفت:مال هرکی هست دیگه تو دستت نبینم
وای مادر همین که رفت بیرون رو تختم غش کردم یعنی برااااااااااااش مهمم واییییییی
کلی ذوق زده شده بودم اهنگ زندگی منصورو گذاشتم و شروع به رقصیدن کردم یه رقص بی وقفه از شادی
زندگی بهتر از این نمیشه زندگگگگییییی
روز دیدار اومده عشق من از راه اومده
خورشید رو به رومه تاریکی تمومه
امروز اومد از راه اونی که ارزومه
افتاب میدرخشه رو گل های بنفشه
شوق دیدن تو زندگی میبخشه زندگی میبخشه
با تو تا همیشه جز تو مگه میشه
دیگه هیچ کسی عاشق اینجوری نمیشه
مجنونمو مستم به پای تو نشستم
تا اخر این خط هر جور بگی هستم هر جور بگی هستم
روز دوشنبه حالم خیلی بهتر شده بود و با اجازه ی کاوه مدرسه رفتم زنگ تفریح توی حیاط نشسته بودم که یکی از بچه ها اومد سمتم و گفت که اقای زند توی دفتر کارم داره
ای خداااااااااا اینو کجای دلم جا بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟
-چی کار کنم نازی؟ الان باز فرزاد دیوونه میشه
نازی: خوب چی کار میشه کرد ضایعس نری
ازجام بلند شدم و به سمت دفتر رفتم
اقای زند جلوی در دفتر نگران راه میرفت با دیدنم به سمتم اومد
زند:سلام دختر کجا بودی تو ؟دلم به هزار راه رفت داشتم از نگرانی میمردم
یه نگاهم به دفتر بود که ببینم فرزاد توش هست یا نه؟ توی دفتر نبود یه نگاهمم به فرید بود
رومو برگردوندم کنار کتابخونه به یکی از شاگرد های سال دوم یه قسمتی از درس رو توضیح میداد
-هیچی اقا یه مریضی مختصر بود
زند:داشتم دیروز دیوونه میشدم سر کلاس نبودی
سرمو پایین انداختم تا چشمم تو چشمش نیفته
-مرسی اقا نظر لطفتونه اجازه میدید من برم ؟
زند: اره حتما امروز سر کلاس هستی دیگه؟
-بله اقا
فرید ناخودگاه بشکنی زد و با قیافه ی خندون داخل دفتر برگشت
سرجام وایستاده بودم فرزاد روبه روم توی دفتر نشسته بود و چایی میخورد و زیر چشمی نگاهم میکرد
ناخوداگاه شونه هامو بالا انداختم که بهش بفهمونم من هیچ کاره بیدم
ابروهاشو بالا گرفت و با حالت خاصی نگاهم کرد
نمیدونستم باید چه جوری به زند بفهمونم که حسی بهش ندارم و جالب تر اینکه چه جوری به فرزاد بفهمونم که عاشقشم
قبل از اومدن فرید به سمت کلاس برگشتم
همین که وارد کلاس شدم داد و بیداد بچه ها بلند شد و دوباره وسط کلاس سالن رقص شده بود
نگاه خندونمو به تخته انداختم روش بزرگ نوشته بود
طرح شاد سازی مهرناز موحد برای اعزام به المپاد
با خم شدن در برابرشون نهایت احتراممو بهشون گذاشتم
وقتی رسیدیم خونه مهرداد گفت که واسه فردا شب اماده بشیم و قراره بریم عروسی خواهر فرزاد
یه حس عجیبی داشتم احساس میکردم خیلی دوست دارم خودمو به خانواده فرزاد نشون بدم
از دست این افکار پلید
رفتم سراغ درسم و شروع به خوندن کردم جمعه المپیاد بود اگه رتبه نمی اوردم واقعا جلوی فرزاد ابروم میرفت
پنج شنبه زنگ اخر معلممون نیمده بود بی کار بودیم با نازی و مینا در مورد لباس صحبت میکردیم که فرزاد وارد حیاط مدرسه شد اصلا فکر نمیکردم بخواد بیاد اون روز مدرسه
نزدیک ما شد و با اشاره سر جواب بچه ها رو داد دوباره نمیدونم چرا مثل برج زهر مار شده بود
فرزاد:برو کتاب خونه منتظرم بمون تا بیام
-چشم اقا
و بعد به سمت دفتر رفت
محو هیبت و هیکل و تیریپش بودم عزیزم فدات بشم من انقدر خوش تیپی تو
نازی: با من یا در یمنی بیا بیرون بابا خوردی پسر مردمو چقدرم عصبانی بود داداش عروس
مینا: بلند شو مهرناز برو تا نیمده با کتک نبردت
نازی: فقط نخوریش دیگه باشه؟
-خدایا منو از شر این دیوونه ها خلاص کن
با پرتاپ لنگه کفش نازی و با لبی خندون وارد کتابخونه شدم
مشغول حل یه تست وحشتناک بودم که فرزاد وارد کتابخونه شد به احترامش از جام بلند شدم
فرزاد کیفشو رو میز گذاشت اسیتیناشو بالا زد و گفت:تو نمیدونی فردا چه روز مهمیه؟ نشستی تو حیاط حرف میزنی دختر؟اصلا ازت توقع نداشتم و مطمئن بودم الان داری حسابی میخونی
دیوونه ی این دختر گفتناش بودم دلم میخواست لپشو بپشم
وای دوباره جو زده شدم
-اقا همش یه ربعه زنگ خورده داشتم میومدم کتابخونه شما اومدید
فرزاد: خوب بی خیال بیا فعلا این را حل کن که امروز کلی کار رو سرم ریخته به زور از دست مامانم در رفتم
همون طور که تست ها رو حل میکردم گفتم: ایشالا اقا به مبارکی باشه خوشبخت بشن
فرزاد نگاه ذوب کننده ای بهم کرد و گفت: ممنون ایشالا نوبت شما شب میاید دیگه؟
ای شیطون ایشالا نوبت ما با شما
فرزاد: وا به چی میخندی دختر حواستو جمع کن به درس جواب منو بده؟
-ببخشید اگه بشه حتما مزاحمتون میشم
فرزاد: چه مزاحمتی منتظرتون هستم
تا اخر زنگ یه سره با هم کار کردیم و بلافاصله بعد خورد زنگ فرزاد خداحافظی کرد و با عجله رفت
تا ساعت 4 درس خوندم بعد سریع اماده شدم کلی شور و شوق زیادی داشتم
ساعت حدود 6 بود که اماده رفتن شدیمجلوی در تالار فرزاد و چند تا مرد غریبه ی دیگه وایسته بودنوای خدای من چقدر جذاب شده بود یه کت و شلوار طوسی براق تنش بود موهاشم مثل همیشه ساده و مرتب متین و با وقارسریع وارد تالار شدیم وارد که شدیم چند تا خانم اومدن استقبالموننازی: مهرناز در یاب مادر شوهره کدومه بری تو مایه های چاپلوسی از پسره که ابی گرم نمیشه شاید از حاج خانم گرم شدمریم تک تک ما رو معرفی کرد به من که رسید چشمای مادر فرزاد برق عجیبی زد و بدون اختیار گفت: ماشالله چقدر شما خوشگل هستید دخترم خداحافظتون کنه ایشالا عروسی شما خانم-ممنون نظر لطفتتونهخواهر فرزاد پیش اومد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:من فریده هستم خواهر کوچیک فرزاد خوشبختم از اشناییتون خوشبختم خوش اومدی عزیزم-سلام خانم خوش بختمامشب واقعا قشنگ شده بودم لباس ابی فیروزه ایمو تنم کرده بودم که قدمو بلندتر نشون میداد و پوست سفیدم رو به رخ میکشید و موهای بلند و لختمم ازادانه روی شونه هام ریخته بودمخواهر بزرگ فرزاد که اونشب عروسیش بود کم و بیش شبیه مادرش بود ولی خواهر کوچیکش کپی برابر اصل فرزاد بودشب خوبی بود ولی از بس همه نگاهم کردن احساس خجالت داشتمنازی: مهرناز فکر کنم خبراییه هی مادرش میاد یه نگاهی بهت میندازه یه وردی زیر لب میگه هی خواهرش میاد یه نگاهی میندازه میره ای ول پسندیده شدی خواهر-گم شو دیوونهنازی: راستی خبر داری مدرسه هفته دیگه داره میبره اردو؟-اردو؟ کجا؟نازی: نمیدونم یه جایی تو دماوند همه دارن میرن اینطور که شنیدم معلما هم دارن میرن یه تعدادیشون شاید فرزاد هم برهحسابی دمغ شدم میدونستم خودمم بکشم مهرداد نمیزاره برم ولی فکرشم ادمو دیوونه میکرد یه اردو با وجود فرزادبی نظیر میشدنازی: حالا بی خیال زیاد درهم نشو خدا رو چه دیدی شاید دری به تخته خورد مهرداد رضایت دادمریم و نازی و سپیده واسه رقصیدن وسط سالن رفتن و من بدون توجه به سر و صدا مشغول یه تست خیلی سخت بودمفریده: مهرناز جان چرا تنها نشستی ؟ چی کار میکنی؟ نمیای وسط؟-نه فریده جون راستش من زیاد رقص بلد نیستم این جوری راحت ترمفریده: حالا این ورقه چی هست که این جوری رفتی تو بهرش بیرونم نمیای ؟لبخندی زدم و گفتم: یه ورقه تست المپیاد من فردا 7 صبح باید برم المپیاد بدم واسه همین گفتم الان که وقت دارم چند تا تست حل کنمفریده: میدونم این المپیاد واسه داداشم خیلی مهم شده هر وقت دیدیمش مشغول در اوردن تست سخت واسه شما بود-بله اقای فهیم واسه من خیلی زحمت کشیدن ایشالا جبران کنمفریده خنده ی بلندی کرد و دستی به شونم زد و گفت : ایشالا به زودی جبران میکنی زیادم نگران نباشوا چقدر مشکوک حرف میزد ؟گرفتم شانس که نداشتیم میگفت شما واسه جبران اخر شب بمون ظرفارو بشور والا!!!!!!!!!!!!دیگه اخر مراسم بود و مشغول اماده شدن واسه رفتن بودیم که مادر فرزاد به سمتم اومدمادر فرزاد: دخترم ایشالا موفق باشی من برات دعا میکنم و منو توی بغلش گرفتوای چه حس اشنایی دوست داشتم توی بغلش تا اخر عمر میموندم حس وجود مادر و یه بغض کهنه توی گلوی من-ممنون خانم فهیمفریده و فرزانه هم خداحافظی گرمی باهامون کردناخر شب زود خوابیدم قرار بود فرزاد ساعت 6:30 صبح البته با اجازه ی مهرداد بیاد دنبالم تا برسونتم محل المپیادصبح زودتر بیدار شدم نمازمو خوندم و برای ارامش قلبم مثل همیشه سوره ی یس رو خوندم و اماده ی رفتن شدمسریع اماده شدم صبحونم خوردم وسایلامو برداشتم خانم جون از زیر قران ردم کردفرزاد توی ماشین منتظرم بوددلم به حالش کباب شد بمیرم من چشماش داد میزد اصلا نخوابیدهدر ماشینو باز کردم-سلام اقا خسته نباشیدفرزاد:سلام دختر اول صبح که نمیگن خسته نباشید اماده اید؟وای نگو دختر این جور گند میزنم به المپادم اخه یه ساعتی جو زده ی دختر گفتنش بودم همیشه-بله اقا اگه خدا بخواد رتبه میارم قول میدمتا جلوی دبیرستان محل برگزاری حرفی نزدیم وقتی رسیدم فرزاد لبخند قشنگی زد و گفت : واسه موفقیتت دعا میکنم ولی بدون اگه قبول نشی واسه من همون شاگرد خوب و درس خون و ......یه کم مکث کرد و اروم گفت: دوست داشتنی میمونیوای قلبم وایستاد گفت دوست داشتنی؟؟؟؟؟یعنی ..............به زور خودمو جمع کردمو و گفتم: ممنون اقا من زحمت های شما رو فراموش نمیکنم و برای قدردانی سعی میکنم رتبه بیارم شما هم بهتره برگردید خونه انگار دیشب اصلا نخوابیدیدفرزاد: نمیخوای که مهرداد گردنمو بشکنه ؟ تو برو تا بری بیای منم یه چرتی میزنمبه سمت در ورودی رفتم به سمتش برگشتم و واسش دست تکون دادم اونم همین کارو کرد کاش میشد واسه دلداری بیش تر بغلم کرد !!!!!!!!!فکر کن یه درصد باز جو زده شدمداخل شدمسر جلسه واقعا استرس داشتم ولی سوالا خیلی راحت تر از اون چیزی بود که من فکر میکردم فرزاد سخت تر از اینا رو با من کار کرده بودساعت حدود 11 بود که تموم شد و بیرون اومدم و سمت ماشین رفتماروم خواب بود یه دل سیر نگاهش کردم و ارم زیر لب زمزمه کردم : دوستت دارمانگار حس کرده بود دارم نگاهش میکنم اروم چشماشو باز کرد و نگاهش غافلگیرانه تو چشمام قفل شداز خجالت سرمو پایین انداختم چون رسما داشتم قورتش میدادم که بیدار شد جوری وانمود کردم که انگار تازه رسیدمقفل ماشینو زد و سوار شدمفرزاد: چه طور بود دختر؟نگاه پر التماسمو بهش دوختم شاید بفهمه دیگه نگه دختر که کم غش میکنم-خوب بود اقا ببینیم خدا چی می خوادفرزاد: اوکی امیدوارم رتبه بیاریدیگه سعی کردم حرفی نزنم یه خستگی عمیقی تو وجودم احساس میکردم البته خودمم میدونستم این المپیاد واقعا خستم کرده بودفرزاد اروم رانندگیشو میکرد و حواسش کاملا رو به جلو بود فکر کنم اصلا وجود منو حس نمیکرد انگار که کلا من نیستم این بی محلیاش حالمو بد میکرد نمیدونم چرا خواب نما شده بود وقتی داشتم میرفتم سر جلسه حالش خوب بود که ......اوقاتم حسابی تلخ شده بود جلوی در خونه فرزاد پیاده شد و زنگ خونه رو زد بیژن درو باز کرد و شروع به صحبت با فرزاد کرداز ماشین پیاده شدم از خستگی چشمام باز نمیشد به شدت هم احساس گرسنگی میکردمفرزاد به سمت ماشین برگشتفرزاد: همه رفتن ویلای جاجرود مهرداد گفته تو و نازنین خانم رو هم من ببرم-وای نه من خیلی خسته ام خونه میمونمفرزاد اخمی کرد و گفت: برو حاظر شو بیا پایین هیچ کی نیست نمیشه تنها تو خونه بمونی-میشه من برم یه تماس با مهرداد بگیرم؟فرزاد به سمتم اومد و رو به روم وایستادالهی من فداش بشم وقتی عصبی میشد جذاب تر میشدفرزاد: متوجه نشدی چی بهت گفتم؟ میگم جز بیژن کسی تو باغ نیست مهردادم اجازه بده که میدونم نمیده من نمیزارم بدو دختر خوشم نمیاد انقدر تو کوچه بمونیمغر غر کنان به سمت خونه رفتم فرزاد به ماشینش تکیه داده بود سرشو تکون میداد و با خنده بهم نگاه میکردوسایلامو و کتابامو برداشتم و به سمت ماشین رفتم نازی هم اومده بودنازی: به به دلاور خسته نباشی امتحان خوب بود ؟-سلام اره عزیزفرزاد: بچه ها سوار شید بریم دیرهسوار شدیم یه کوچولو با نازی راجبع به المپیاد حرفیدم هم خسته بودم هم به شدت گشنم بود معمولا وقتی گرسنم میشد معدم میسوخت اروم دستمو رو معدم گذاشتم فشار دادمفرزاد از اینه نگاهی بهم کرد سرشو برگردوند و جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و پیاده شدنازی: اخ اخ فکر کنم ناز کردنت جواب داد اقا رفت واست خرید-گم شو تو هم به همه چی گیر میدی شاید خودشو چیزی احتیاج داشتهفرزاد به سمت ماشین اومد وای مامان این از کجا میدونه من عاشق کولوچه با شیر کاکائو ام؟؟؟؟؟؟؟وسایلارو بهمون داد و سوار شدفرزاد: ببخش مهرناز خانم یادم رفته بود از صبح چیزی نخوردی-ممنون اقا لطف کردیدفرزاد: خواهش قابلی نداشتبعد خوردن شیر و کلوچم اروم تو بغل نازی خوابم بردیا صدای نازی از خواب بلند شدم وسط باغ بودیمبی اختیار یاد اولین دیدارمون افتادم داشتم روی همون تاپ تاپ میخوردم که دیدمش حال و روز الانم چقدر با اون روزا فرق میکرد به تور والیبال وسط باغ نگاه کردم یادش به خیر بار اولی که با هم والیبال بازی کردیم توپو صاف خوابوند تو دماغ من بیچاره از فکرش ناخوداگاه خنده مهمون لبام شدنازی: چیه دختر نگه تا حالا باغو ندیدی بیا بریم بالا بگیر بخواب شاید عقلت اومد سر جاشوارد سالن که شدم همه بودن با همه احوال پرسی کردم و جواب همه رو در مورد المپیادم دادم و در نهایت تعجب اقای زند هم بود که با دیدنم به سمتم اومدزند: سلام بر نفر اول المپیاد چطور بود امتحان خوب بود؟-مرسی اقا بد نبود شما ؟ اینجا؟زند: مهدی بهم گفت اومدید اینجا ما هم با خانواده تو خونه ی یکی از اقوام چند تا خیابون اون ور تر بودیم گفتم بیام ببینمت ناراختی از بودنم؟-نه اقا این چه حرفیه خوش اومدیدزند:من بیرون مدرسه فریدم نه اقا دختر خوب-بله با اجازتون اقافرزاد واسه اولین بار بی تفاوت به حرف زدن فرید و من با مهرداد و کاوه راجبع به دوشنبه هفته دیگه که اول محرم بود صحبت میکردن امسال پدر فرزاد قرار بود ده روز اول محرمو رو توی خونشون مراسم بگیرهاعصاب این بی محلی فرزاد رو نداشتم عادت داشتم همیشه نگاه عصبانیش روی حرف زدن من و فرید باشهاحساس میکردم فقط واسه خاطر المپاد مجبور بود با هام همکلام بشهبی حوصله به سمت اتاق همیشگیمون رفتم و رو تخت خودمو ول کردم-راستی نازی اردو چه خبر؟ امار در اوردی فرزادم میاد یا نه؟نازی: اره کاوه ازش پرسید گفته بود میرهدمغ بودم بدتر شدم دوست داشتم برم یعنی اگه نمیرفتم از غصه دیوونه میشدمبی توجه به این افکار اعصاب خورد کن سعی کردم خوابم ببرهنمیدونم چقدر خوابم برد فقط با نوازش گونم از خواب بیدار شدم دلم میخواست وقتی چشمامو باز میکردم فرزاد رو بالای سرم میدیدممهدی: مهرناز خانم نمیخوای بلند شی همه دارن سراغتو میگیرن ها دارن تو حیاط والیبال بازی میکنن پاشو با هم بریم-ولی من حوصله هیچ کی رو ندارم مهدی خوابم میادمهدی:پاشو دیگه به خاطر من میرم تو حیاط تو هم بیانتونستم نه بیارم با بی میلی از جام بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردمهمه مشغول والیبال بازی کردن بودننگاهم روی فرزاد ثابت موند در حال سرویس زدن بود توپ رو که زد مثل همیشه موهاش جلوی صورتش اومد و با تکون دادن سرش کنار زد گه گداری لبخند قشنگی صورتشو میپوشونددر حال دید زدن عشقم بودم که دستی به شونم خورد از ترس نزدیک بود قلبم وایسته تو دلم دعا کردم مهرداد نباشهنازی: به به چشم داداش مهرداد روشن خسته نشدی انقدر اقا معلم بد اخلاق اخمو رو دید زدی؟-بیا بریم انقدر فوضولی نکننازی: من که میدونم چقدر دوسش داری-عشق یه طرفه به هیچ دردی نمیخوره اگه دوسم داشت یه حرفی یه حرکتی یه کاری میکردبه سمت حیاط رفتیم و بعد سلام و علیک یه گوشه دنج نشستیمنازی: چرا یه طرفه؟ تو این مدت فرزاد خیلی هوای تو رو داشته-بی خیال من که فکر میکنم همش واسه خاطر المپاد بودنازی دستمو کشید و بلندم کرد و دو تایی به سمت رودخونه رفتیمنازی: مگه فرزاد بچه س که واسه خاطر یه المپیاد بخواد هوای تو رو داشته باشه دیوونه شدی هادر حال نگاه کردن به جریان اب بودمزند: سلام دخترا چرا تنها نشستید ؟نازی: سلام اقا هیچی مهرناز دلش هوای اب کرده بود اومدیم اینجازند: خوبه دلشم مثل چشماش همیشه ابیه راستی مهرناز میتونم تنها باهات حرف بزنممثل فنر از جام بلند شدم اگه مهرداد الان سر میرسید یه شر بزرگ درست میشد-در مورد چی اقا؟ میتونیم تو مدرسه حرف بزنیمزند: نه خیلی مهم تر از درس و مدرسسمن و نازی با حیرت همیدیگرو نگاه کردیم و من با وحشت به پشت سرش نگاه میکردمخواست حرفشو ادامه بده که دستی به شونش خورد
مطالب مشابه :
قسمت آخر
ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......
ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را
قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور
ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو
قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت ششم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت چهارم
ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت هفتم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت سوم دبیرستان عشق
ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
برچسب :
ر مثل رمان