بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

سلام دوستای گلم

حال میکنید کامنت هاتون رو هنوز  ننوشته میام و تأیید میکنم؟! یعنی یه همچین دوست مجازی با ذوق و علاقه ای دارید ها!!! ;)

امروز کلا رو دور شانس بودم انگار! یه بدشانسی هایی هم اون وسطها اتفاق افتادها اما در مجموعش تا الان که روز خیلی خوبی بوده خدا رو شکر.

از دیشب شروع میکنم و میگم. بعد از ساعت کاری که از شرکت دراومدم، پارسا طبق معمول اومد دنبالم. تا نشستم رو موتور دیدم مهندس حجتی زنگ زد. منم همونجورکه رو موتور بودم و صدای باد و گاز دادنهای تخیلی پارسا و بقیه ی ماشینها میومد بهش جواب دادم. خودم که تقریبا داد میزدم تا صدام رو بشنوه! اونم همچین عشوه میومد و آروم حرف میزد که نصف حرفهاش رو نفهمیدم و الکی میگفتم بعله بعله! از اوضاع شرکت و کارها و ... پرسید. چند تا هم نصیحت پدرانه کرد که مراقب کیا و چیا باشم! احساس کردم لحن حرف زدنش یه ذره فرق کرده. یعنی بوی برگشت به کار میداد! با اینکه میدونم اگه برگرده یه سری مسائل واسم خیلی سخت میشه اما در مجموع حس میکنم برگشتش خیلی به نفعمه.

خلاصه رسیدیم دم مهد. پیاده شدم و رفتم طناز رو گرفتم. سر خیابون یه مغازه ست که یه برند ایرانی خیلی معروفه و بیشتر لباس زیر و لباس راحتی تولید میکنه. این مغازه به جز اینهایی که گفتم کلاه و شالگردن و عروسک و بافت و ... هم داره (زنونه، بچگانه و مردونه). رفتم تا واسه خودم یه دستکش گرم بخرم. الان یه دونه دستکش چرمی دارم که دو سه سال پیش از چرم مشهد خریدم. یادمه گرون هم خریدم اما خدائیش خیلی جنسش آشغال بود. نه گرمی داره و نه جنس به درد بخور. حالا ظاهرش هیچی اما بخاطر موتورسواری به دردم نمیخوره. قبلا یه دستکش بافت و جیر مشکی و قرمز نشون کرده بودم. رفتم و همون رو خریدم. بعد یه جور پاپوش کرکی و گرم هم واسه خونه گرفتم. زیرش یه جوریه که رو سرامیک و سنگ سر نمیخوری! (شما که میدونید من دست به لیز خوردنم خوبه!). یه شلوار گرم و ضخیم شکلاتی رنگ هم واسه طناز خریدم و اومدیم خونه. ما که رسیدیم پارسا سریع رفت باشگاه. منم اول نشستم به دردونه خانومم عصرونه و قطره دادم بعد چای دم کردم و خودم هم پریدم تو حموم. طناز قبلش گریه کرد و گفت نمیاد منم اصرار نکردم. اما تا رفتم تو حموم دیدم با همون جوراب شلواری و پیراهنش اومده و میخواد بشورمش! قربون جوجه ی طلائیم برم که عاشق آب بازیه. یعنی عشقی میکرد. به شدت هم اصرار داره که لیف بدم تا من رو بشوره! مخصوصا صورتم رو. وقتی کف میزنه به صورتم میاد و همون صورت کفیم رو بوس میکنه.

بعد از یکساعت هدر دادن آب و انرژی تو حموم بالاخره دل کندیم و بیرون اومدیم. یعنی احساس میکردم کوه کندم! خسته بودم اساسی. اول یه چای ریختم و بعدش هم پا شدم یکی از اون سوپهای آماده رو گذاشتم بجوشه. واسه شام هم از قبل خوراک فیله داشتم و فقط دو تا پیمانه برنج گذاشتم.

لباسهایی که رو طناب آپارتمانی بودن و یه عالمه لباس ویلون دیگه رو سر و سامون دادم. یکساعتی ازم وقت  گرفت. بعد هم کاهو و کلمی که چند روز پیش پارسا رفته بود خریده بود و بیکار مونده بودن تو یخچال رو درآوردم و یه خروار سالاد درست کردم! قشنگ واسه بیست سی نفر آدم سالاد الان تو خونه آماده دارم! توش هم از همه ی روغن ها و ادویه هایی که تازگی خریدم ریختم. یعنی معجونی شده بی نظیر! خداوکیلی مزه ش خیلی خوب شده. فقط برخلاف عادت همیشگیم که به شدت مواد سالاد رو ریز و منظم خورد میکنم این بار همه رو درشت و گنده گنده خورد کردم. خسته بودم و حوصله ی این قرتی بازی هارو نداشتم خوب!

ساعت 9 پارسا اومد. تا بجنبه شام رو کشیدم. حالا فکر کن شام و سوپ و سالاد رو آوردم اونوقت مرتیکه نشسته واسه من هی یه دونه یه دونه کاهو از تو سالاد با دست برمیداره میخوره! میگم چرا غذا نمیکشی؟ میگه شام بخورم شکم درمیارم! یکماه دیگه اردو دارم و بعدش هم که مسابقات دهه فجره باید رو به راه و رو فرم باشم! یعنی میخواستم بزنم نصفش کنم. گفتم پارسا خیلی بی لیاقتی ها میدونستی؟! با این خستگی وایستادم شام درست کردم واسم ادا در میاری؟! گفت یا زهرا! باز این نورا یه پیمونه برنج کته کرد! دهنم سرویسه دیگه نه!؟ شام طناز رو قبلا داده بودم. بشقاب رو از زیر دستش کشیدم و خواستم ببرم بریزم سطل آشغال تا درس عبرت بشه براش! فهمید و زودی بشقاب رو ازم گرفت و گفت خوب باشه، دیونه نشو! میخورم. یه قاشق زد تو سوپ و هی گفت وای این چقدر ترشه! (سوپ گوجه و زرشک بود) اینم از زرشک گریزونه! یه دونه زرشک اون تو دید و این شد پیرهن عثمان! که ای وای تو که میدونی من زرشک بدم میاد چرا این رو داری به زور میدی به خوردم!؟ سوپ رو برداشتم و گفتم ساکت! بشین برنجت رو بخور. خودم هم نشستم جلوش تا نتونه بازی در بیاره یا نخوره. قشنگ شمردم. 5 تا قاشق نصفه و نیمه خورد و دستش رو گذاشت رو شکمش که مثلا خیلی خوردم و ترکیدم و ... منم از لجم یه ظرف غذای بزرگ برداشتم و همه ی برنجهارو ریختم اون تو و زورچپونش کردم و گذاشتم واسه امروز ناهارش. گفتم مدیون هفت پشت منی اگه همش رو نخوری یا بریزی دور یا حتی بدی به همکارهات!

خلاصه بعد از شام هم ظرفها رو مثل یه کدبانوی خوب شستم تا بازم جمع نشه. آشپزخونه م رو کردم دسته گل. یه چای هم ریختم واسه حسن ختام.

ساعت 11 هم رفتیم لالا. راستی قبلش هم یه سریال رو هر شب میده که شمالی هستن، رو دیدیم. یعنی کیفی میکنم لهجه ی اینا رو میشنوم. خیلی باحالن. وقتی حرف میزنن همش مامان پارسا جلوی چشممه!

دیشب طناز نصفه شب شروع کرد به سرفه. بعد از خواب می پرید و گریه میکرد. آوردمش و کنار خودم خوابوندم. یعنی تا صبح سرویس شدم. خوابیده بود رو بازوی من. یه سانت دستم رو تکون میدادم بیدار میشد و گریه میکرد. کلی هم روی پام خوابوندمش. قشنگ تا صبح جیش کرد تو خواب و اعصاب و روان ما!

صبح یه ذره دیرتر بیدار شدم چون با ماشین خودم میخواستم بیام و زمان زیادی لازم نداشتم. عشقی کردم تا برسم شرکت. محمد واسم یه سری آهنگهای جدید ریخت تو فلشم. گذاشتم و حال و روحیه م رسید به هزار! بعد هم اصلا ترافیک نبود!  یعنی خیلی روون و راحت اومدم.

ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ شرکت و اصلا هم نگران نبودم که بزنم به باغچه ی کنار در! گفتم اگه بخوره هم مهم نیست چون قراره آخر هفته فینگیلم بره صافکاری!

به هیچ جا هم نزدم! خیلی شیک و مرتب رفتم تو بهترین جای پارکینگ پارک کردم!

ساعت 10 زنگ زدم و از بیمه ای مطمئن شدم که میتونم برم و چکم حاضره. رفتم پائین دیدم ای دل غافل! پیاده رو کامل کنده شده و یه تل خاک جلوی در پارکینگه! شهرداری در حال بازسازی بود. هیچی دیگه ماشینم موند تو پارکینگ و برگشتم بالا و زنگ زدم به آژانس. چقدر هم خوب شد که با آژانس رفتم چون مسیرش خیلی سخت بود و اگه میخواستم خودم برم حتما گم و گور میشدم! با همون ماشین رفتم و برگشتم.

تو بیمه هم اصلا معطل نشدم. کلا ده دقیقه هم نکشید. چکم رو گرفتم و زدم بیرون. البته از اون چیزی که کارشناس بیمه به پارسا گفته بود صد تومن کمتر بود  (حدوداً) اما خوب مهم  نبود و با همین هزینه هم میشه کاملا ماشین رو رو به راه کرد.

برگشتم شرکت ساعت 11 بود. برگه مرخصیم رو اصلاح کردم و کردمش یه ساعت.

و اما اتفاق مهم امروز! حاجی احضار فرمودند! بعله دیگه شروع شد! زنگ زدن که بیا بالا حاجی کارت داره. اول پریدم مقنعه سرم کردم! (قبلش شال سرم بود و تازه از بیرون برگشته بودم). دست به آرایشم نزدم و همونجوری رفتم (زیاد نبود ها). خیلی خوب برخورد کرد. اولش حال و احوال و بعد هم پرسید روال کاریت چیه و صفر تا صد کارت رو برام تعریف کن. یه سری هم سوال کرد. پرسید که در نبود مهندس مشکلی نداری؟ بچه ها اذیتت نمیکنن؟ و .... بچه ها این حاجی معروفه به اینکه خیلی زود و بد قاطی میکنه. میگن وقتی عصبانی بشه هیچ کس رو نمیشناسه و خیلی اهل داد و بیداد و فحش و بد و بیراهه!!! من با یه همچین پیش فرضی رفتم تو اتاقش و از دیدن اونهمه آرامشش خیلی تعجب کردم. البته خوب من تو شرایطی رفتم که دلیلی واسه ناراحتی نداشت. خلاصه فکر کنم از این به بعد دیدارهای مسئولین و مردم بینمون بیشتر پیش بیاد! دعا کنید به خیر بگذره. به خدا قشنگ سنگینی نگاهش رو حس میکنم. شاید دچار توهم شدم یا به قول نادیا چشمم ترسیده! اما فعلا این حس بهم القا میشه و همچنان میخوام ازش دور باشم.

به جان خودم! به جان پارسا! مطمئنم یه روز میام اینجا می نویسم بچه ها حاجی بهم پیشنهاد دوستی یا س.ک.س داده! حالا میگید نه نگاه کنید!!!! (طفلکی نورا!)

راستی امروز که رفتم پیش حاجی یه برگه بهم داد که بدم به مالی. بعد از ناهار حاجی رفت و منم پریدم مقنعه م رو درآوردم و شالم رو سر کردم (بخاطر همون کرم درونم!). یکی دو ساعت بعد رفتم تو مالی و برگه رو دادم به ایزدیار. گفتم این رو حاجی داده که فلان کار رو بکنید و بعدش به من گزارشش رو بدید. یهو مثل پلنگ زخمی از جاش بلند شد و گفت خود حاجی بهت داد؟ گفتم آره. گفت رفته بودی پیش حاجی؟ گفتم آره. خودش خواست که بری؟ آره. شوکه شده بود. بخدا دیوانه ست این دختره. آخرش هم دلش طاقت نیاورد و گفت با شال رفتی حاجی هیچی بهت نگفت؟! گفتم نه! (به روی خودم نیاورم که با مقنعه رفته بودم! گفتم بذار یه ذره ...ش بسوزه!).


امروز برخلاف هر روز این منم که میرم دنبال پارسا! بالاخره یه بار هم قراره از زمین به آسمون بباره! خیلی ذوق دارم. تا حالا خیلی کم پیش اومده که من برم دنبالش.

شب برنامه خاصی نداریم عوضش فردا یه عالمه کار دارم. اول سر کار، بعدش قرار با دوست محسن، بعدش آرایشگاه، عصرش خرید کلاه ایمنی! شب هم گردش خانوادگی!

راستی امروز زنگ زدم به مامان پارسا. خیلی خوشحال شد. اصلا توقع نداره من بهش زنگ بزنم و وقتی میزنم خیلی ذوق میکنه. تا میگم سلام میگه ناهار پاشو بیا اینجا! میگم بابا سر کارم. میگه مرخصی بگیر بیا!


بچه ها واسه شب یلدا برنامه ای دارید؟ ما هنوز هیچ ایده ای نداریم. جمعه ظهر خونه ی نادیا دعوتیم که معین و بابام عصری میان و شام هم قرار شده بمونیم! نادیا گفت با یه شب تعجیل مراسم شب یلدا رو هم جمعه شب خونه ش اجرا میکنه. تو فکر بودم دوستامون رو بگم بیان خونمون اما هنوز به پارسا نگفتم. یه فکر هم به سرم زد در حد خودزنی! میخواستم مامان پارسا و هستی و پیام اینا رو دعوت کنم! یعنی یه همچین عروس نمونه ای هستم من! جرأت نکردم به پارسا بگم چون اگه بگم رو هوا میزنه و دیگه نمیشه کنسلش کرد! دارم سعی میکنم رو خودم کار فرهنگی کنم ببینم میتونم اون یه شب شام رو که به پیام اینا بدهکارم رو بدم و شرشون رو از سرم کم کنم یا نه!!!


فردا و جمعه قطعا نمیرسم آپ کنم. اگه عکسهای مهدکودک طناز آماده بشه براتون آپش میکنم  اگر نه شاید جمعه یه سری عکس جدید ازش بندازم و بعد در یه حرکت انتحاری با عکسهای تولدش براتون بذارم. اینا همه پیش فرضه و نمیدونم برسم یا نه. بهرحال نوراست و قولهاش! همه ی سعیم رو میکنم.


پیشاپیش آرزو میکنم آخر هفته ی خوبی داشته باشید و حسابی خوش بگذره بهتون. مثل همیشه میگم که خیلی دوستتون دارم! مراقب خودتون باشید عزیزای من J

 


مطالب مشابه :


مقدمات دوستی با علی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




تعطیلات عیدانه!

خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره




خرید سرویس طلا

خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات




عروسی داداش راحله!

خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه




عروسی و پایتختی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




ادامه + بارداری

خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه




روزهای بد

خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.




برچسب :