لحظه های دلواپسی11
گفتم:عروسی چطوربود؟خوش گذشت ؟
پویا:جات خالی بد نبود.
احساس کردم پویا مثل همیشه نیست .
گفتم : پویا طوری شده؟ نکنه با ساغرحرفت شده؟
پویا : ازاون حرفای خنده دارزدیا !
- آخه مثل همیشه نیستی.بگوچی شده؟
نگاه گذرایی به سویم انداخت وگفت: تومی دونی فردا قراره عمه اینا بیان اینجا ؟
- آره,پارسا موقعی که داشت منومیورد برسونه خونه ،توی ماشین گفت.حالا چطورمگه ؟
پویا: می دونی برای چی می خوان بیان؟
- برای چی نداره،یه طورحرف میزنی انگاراولین باره که دارن میان اینجا .
پویا دستی لای موهاش برد وبا مِن ومِن گفت : راستشوبخوای...برای ....برای...خواستگاری دارن میان..
یک آن چشمام سیاهی رفت تمام بدنم لرزکرد .
پویا
که حالمودید ازدری که به اتاق من راه داشت بدوخارج شد وخیلی زود با یک
لیوان آب برگشت.لاجرعه سرکشیدم وکمکم کرد به اتاقم برد وروی تخت نشوند
وخودشم کنارم نشست گفت : چت شد یهو؛بابا این رامبد بدبخت اگه حال
وروزتوروبعد ازشنیدن خبرخواستگاریش بشنوه خودشومی کشه.طفلی پسربه این خوبی.
بدون توجه به حرفاش با بغض سنگینی گفتم : پویا من جواب عمه روچی بدم ؟ چطوری بگم نه ؟!
نگاه
بامزه ای بهم انداخت وگفت: پروا باورکن عمه توروبرای خودش نمی خواد !
اصلا"می دونی چیه؟ من زیادم ازعمه خوشم نمیاد؛زیادی فربه شده زنیکه ی قلقلی
!
نتونستم ازلبخندم جلوگیری کنم گفتم : پویا خجالت بکش آدم درمورد عمه ش اینطوری صحبت نمی کنه اونم عمه زیبا که جونش برای تودرمیاد...
صداشونازک
کرد وگفت : ای واااااااااای هموزهیچی نشده منوبه اون قلمبه(قلنبه)
فروختی؟! خوبه هنوزعروسش نشدی واینطوری می کنی وای به روزیکه عروسش بشی !
با شنیدن اسم عروس دوباره داغ دلم تازه شد وزدم زیرگریه...
پویا حسابی کلافه بود.گفت : ببین پروا اگه تونخوایش روی حرفت بایست،منم مثل اسب...نه ببخشید مثل شیرپشتت ایستادم.
گفتم: میشه تنهام بذاری حالم خوب نیست می خوام کمی فکرکنم.
ازجاش بلند شد وبه سمت درتراس رفت وگفت : باشه برم الان بچه م بیدارمیشه .
قبل ازاینکه ازدرخارج بشه گفتم : چرا مامان چیزی بهم نگفت؟
سرشوبرگردوند وگفت:برای اینکه مامان هنوزاطلاع نداره !
- پس توازکجا می دونی ؟
نگاه خیره ای کرد و گفت : پارسا بهم زنگ زد گفت ! گویا عمه عصری با خاله حرف زده وباهاش صلاح مشورت کرده.
سری تکون دادم وروی تخت درازکشیدم . تازه معنی درگوشی حرف زدنا شونومی فهمیدم.خدایا خودت کمکم کن...
*********
صبح
با سردرد شدیدی ازخواب برخاستم وهنگامیکه به آشپزخونه رفتم مادرمشغول چیدن
میزبود.با دیدن من گفت:پارسا تلفن کرد وگفت که برای یک جراحی اضطراری به
بیمارستان باید می رفت وچون صبح زود بود نیومد دنبالت وامروزباید تنها
بری...ازپشت میزبرخاستم وآمادۀ رفتن شدم که مادرگفت: امشب مهمون داریم؛عمه
زیبااینا هستن.
بدون اینکه به مادرپاسخی بدم برای آماده شدن به اتاقم
رفتم وهنگام برگشتن به طبقۀ پایین پویا هم قصد خروج ازمنزلوداشت که ساغربه
دنبال پویا دوید وصداش کرد؛لقمۀ نیمرویی روکه توی دستش داشت به اوداد نمی
دونم پویا درگوشش چی زمزمه کرد که ساغرتا بنا گوش سرخ شد ولی بعدش نتونست
جلوی خنده شوبگیره... ناخوداگاه ازدیدن این صحنه لبخند پرحسرتی روی لبهام
نشست به حال ساغرغبطه خوردم.این درسته که پویا هم ساغرودوست داشت اما دراین
مواقع اگه ساغربا شخص دیگه ای ازدواج می کرد لطمۀ بزرگترمتوجه ساغربود چون
دخترها آسیب پذیرترن با همۀ این تفاسیربرای هردوخوشحال بودم.
هنگام
خروج ازمنزل پویا کنارم اومد وگفت:خانم خوشگله اجازه میدید دررکاب باشیم ؟
منم درپاسخش اخم کردم گفتم:آقا لطفاً مزاحم نشید,مگه خودتون خواهرندارید؟!
پویا: چرادارم,خوشگلشم دارم ولی شما یه چیزدیگه اید !
ناگهان ساغرازپشتمون سبزشد وگفت: پویا...توهرخوشگلی روهم که بیرون می بینی همیشه دعوت میکنی برسونیش؟
من فوری گفتم: ساغرباورکن این مزاحم من شد !
پویا خندید وگفت: هرخوشگلیوکه نه ! فقط خیلی خوشگلاروتازه اونم فقط موقعیکه تودنبالم نباشی, راستی چرااومدی ؟
ساغرگفت: عصری زودتربیا منوببرخونه,دوروزه که اینجام.
پویا غرولند کرد:حالا امشب که شب جمعه اس می خوای بری؟! منظورم اینه که فردا تعطیله...
ساغرگفت: خب توبیا بریم خونۀ ما.پویا گفت: باشه ولی تورومیبرم خونتون وخودم کاری دارم وشب میام .
بعد یک قدم رفت جلووبه ساغرلبخند زد وگفت: حالا راضی شدی؟
من
چند قدم عقب ترایستاده بودم وبه این منظره نگاه می کردم,سرموانداختم پایین
وآهسته شروع به قدم زدن کردم وتقریباً انتهای کوچه بودم که با صدای بوق
ماشین پویا به عقب برگشتم وسوارشدم....مقداری ازمسیروکه طی کردیم پویا
گفت:هنوزم سرحرفت هستی؟
متوجه منظورش نشدم وگفتم: سرچه حرفی هستم؟
پویا:منظورم رامبده توواقعاً اونونمی خوای؟یعنی حتی انقدرارزش نداره که درموردش فکرکنی؟
- پویا این چه حرفیه که می زنی,معلومه که خیلی بیشترازاینها ارزش داره.
پویا : خب پس چرا تردید داری؟مشکل چیه؟
آهی
کشیدم وگفتم: مشکل کاراینجاست که به عنوان همسردوستش ندارم.رامبد پسرخیلی
با شخصیتیه واکثرامتیازهای یک همسرایده آل روداره,ولی چیکارکنم به
اختیارخودم نیست....با گفتن این حرف یک دفعه زدم زیرگریه.
پویا که متأثرشده بود اتومبیلو کنارخیابون پارک کرد وروبه من گفت:
حالا چرا دیگه گریه میکنی؟
- اگه پدرمنومجبوربه این ازدواج کنه من چیکارکنم؟
پویا:هیچکس
نمی تونه توروواداربه کاری که نمی خواهی کنه ؛فهمیدی,هیچکس ,حالا هم دیگه
اشکاتو پاک کن وفکرهیچ چیزی رونکن,من که بهت گفتم روی من حساب کن..
به بیمارستان رسیدم ازورودی که رد شدم جلوی آسانسورلیلا رودیدم .
با تعجب گفت:
چرابا پارسا نیومدی؟
- مثل اینکه صبح زود جراحی داشته وتنهایی اومده.
لیلا:پس تنهایی اومدی؟
- نه پویا منورسوند ورفت.
تمام
اونروزوسردرد داشتم حتی یکبارهم پارسا روندیدم تنها مسئله ای که خوشحالم
کرد سرعت چشمگیربهبودی میترابود...با نرمش هایی هم که انجام می داد وضعیت
صورتش مقداری مساعدترشده بود؛دردش هم به مقدارقابل ملاحظه ای تخفیف پیدا
کرده بود.پارسا دستوراکید داده بود که به هیچ وجه همراه پیشش نمونه وباید
با کمک عصا به تنهایی راه بره.جون اگه تنها باشه به خودش متکی میشه وباید
به این ترس وضعف غلبه کنه.
واقعا"م همینطوربود,تازمانیکه مادرش پیشش بود
تنهایی راه نمی رفت ولی طی این چند روزبه راحتی طول وعرض اتاق روطی می
کرد.انقدرشوق وذوق داشت که باورکردنی نبود.پدرومادرش هم که کارشون دعا کردن
درحق پارسا بود.شکرخدا همه چیزعالی پیش می رفت...
هنگام خارج شدن
ازبیمارستان سریع خارج شدم تا با پارسا برخورد نکنم . یه جورایی ازدستش
دلخوربودم درکمال تعجب دیدم هیچ اثری ازاونیست درعوض پویا جلوی دربیمارستان
منتظرم بود.سوارشدم وحرکت که کردیم پرسیدم: چطورزود ازسرکاربرگشتی؟
پویا:آره
به خاطراینکه ساغروبرسونم خونۀ دایی وبیام دنبال توشرکت روسپردم به صنایی
واومدم ضمناً عمه تلفن کرده وقضیۀ خواستگاری روگفته به نظرم هم پدروهم
مادرهردوراضی به نظرمیان,اینوازچهرۀ هردوشون حدس زدم باید خودتوآماده کنی .
به روبروخیره شدم.خدایا کمکم کن....
به
منزل که رسیدیم مادرگفت: بهتره زودترآماده بشی می دونم که پویا جریان
روبهت گفته,پس معطل نکن.اینقدرهول بود حتی جواب سلاممونداد ! حالا چطوری
بگم نمی خوام؟!
به اتاقم رفتم ودوش آب سردی گرفتم؛ گرما کلافه ام کرده
بود.یک تی شرت ساده با یک شلوارجین مشکی به تن کردم وموهاموبا گل سربالای
سرم جمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم.
مادربا دیدنم برجا خشک شد وگفت: وا...چرا لباس خونه تنت کردی؟
- برای اینکه توی خونه ام وقرارنیست جایی برم !
مادربا اوقات تلخی گفت:
ولی این یه مهمونی رسمیه,بااین سرووضع خوبیت نداره !
- درهرصورت من همینطوری که هستم ازمهموناتون پذیرایی می کنم اگرهم زیادی پیله کنید ازاتاقم خارج نمیشم وخودم روبه بیماری میزنم.
مادرکه می دونست سرحرفم می ایستم غرولند کنان به آشپزخانه رفت...
سرشب بود...صدای زنگ حیاط خبرازورود مهمونها می داد.
پدربا لباس مرتب وآراسته ازاتاقش خارج شد وبه استقبال عمه وخانواده ش رفت به نظرمن حدس پویا درسته ...هم پدروهم مادرهردوخوشحال بودن.
مراسم
سلام واحوالپرسی که انجام شد همگی به پذیرایی رفتیم؛پویا کنارم نشست
وگفت:پروا رنگت به شدت پریده,حداقل یه دستی به سروصورتت می کشیدی.
بااخم گفتم:توهم وقت گیرآوردی من موندم چیکارکنم وچطوری خودم روازاین مخمصه نجات بدم, درعوض تو برام نسخه می پیچی؟
همگی
مشغول صحبت بودند لحظه ای نگاهم با چشمهای رامبد تلاقی کرد وبرق اشتیاق
درآن موج میزد...خدایا چطورمی تونستم طوری جواب رد بدم که دل پاکش
نشکنه...حسابی گیرافتاده بودم ونمی دونستم که باید چیکارکنم چون مهمونها
غریبه نبودن. مادرخود زحمت آوردن چای روکشید ومنوراحت کرد...نیم ساعتی
گذشته بود که شوهرعمه گفت: خب بهتره بریم سراصل مطلب.
سپس روبه پدرکرد
وگفت: فریبرزخان هم شما شناخت کافی روی ما دارید وهم ما شما رومثل
برادرقبول داریم.پروا هم مثل دخترخودم می مونه,حالا هم ریش وقیچی دست
خودتونه شما هرشرط وشروطی که بذارید ما بی بروبرگرد قبول میکنیم. به نظرمن
ارزش پروا جان خیلی بیشترازاونیه که بخوایم سرش چونه بزنیم...پدرگفت:خواهش
می کنم خوبی ازخودتونه ولی قبل ازهمه دختروپسرباید همدیگه روبپسندن بالاخره
هرچی باشه اینا باید باهم زندگی کنن,موضوع سریک عمرزندگیه...عمه گفت:
داداش راست میگن اگه اشکال نداره اجازه بدید بچه ها با هم حرفهاشونوبزنن.
احساس
می کردم پنجه ای داره گلومو فشارمیده؛حالت خفگی داشتم...اصلا" اجازه نمیدن
که من بگم آره بعد بگن حرفاتونوبزنین،انگارشوهرعمه جواب منومثبت می
دونه...یاد ساغرافتادم؛دقیقا"عین همین صحبتها اونجا زده شد اما دل من کجا
ودل ساغرکجا ...
به پویا خیره شدم؛می دونستم که قبول صحبت با رامبد یعنی
تسلیم ورضایت...خوشبختانه پویا منظورمودرک کرد وقبل ازاینکه رامبد بخواد
با اشارۀ عمه ازجاش برخیزه گفت:اجازه میدید من یه مطلبی روبگم؟
همه با هم گفتن: البته,بگو.
پویا
گفت: می بخشید درجمع بزرگترها قصد جسارت ندارم ولی معمولاً دختروپسرزمانی
با هم درمورد آینده گفتگومیکنن که هردو طرف رضایتشون رو برای ازدواج اعلام
کرده باشن ! شما یک ساعت نشده که دورهم نشستین تمام قضیه روتموم کردین همه
می دونیم که رامبد هیچ ایرادی نداره وحتماً پروا روخواسته که اجازه داده
پدرومادرش برای خواستگاری اقدام کنن,دراینجا میمونه نظرپروا؛ازقدیم رسم
بوده که زمانی روبرای عروس تعیین می کنن که رضایت یا عدم رضایتش رواعلام
کنه بنابراین شما هم باید به عقیدۀ پروا احترام بذارید ...
درتمام
مدتی که پویا صحبت می کرد سرموبه زیرانداخته بودم وبعد ازاتمام صحبتهای
پویا منتظربودم که عمه وهمسرش عصبانی بشن وچیزی بگن ولی درکمال تعجب همگی
درتأببد گفته های پویا براومدن وبقیه موضوع روموکول به پاسخ من کردن ویک
نفس راحت وآسوده کشیدم,فقط نمی دونستم که به چه بهانه ای پاسخ رد
بدم...هنگام بدرقۀ مهمونها رامبد لحظه ای کنارمن قدم برداشت وآروم
گفت:پروا...من با تمام وجود منتظرپاسخت هستم وبهت قول میدم ازهیچ چیزی برای
خوشبختیت دریغ نمی کنم...وآهسته ازکنارم عبورکرد وفقط ردی ازرایحۀ عطرش
روبرجای گذاشت...
وقتی به سالن برگشتیم مادربه پدرگفت:ازوصلت با
خواهرت خیلی خوشحالم برای اینکه هم خواهرت وهم شوهرش وازهمه مهمترخود رامبد
ازهرلحاظ بی نظیرن؛زیبا می گفت رامبد خیلی وقته که پروا رودوست داره ولی
ما الان روبرای این کارمناسب دیدیم و...
دیگه منتظرادامۀ گفته های مادرنموندم وبیشترناراحتیم ازاین بود که چراعقیدۀ منو نمی پرسن وبه حساب نمیارن.
شب علی رغم میل باطنیم مجبورشدم برای خوابیدن ازقرص خواب استفاده کنم.
*********
سه
روزازاون ماجرا گذشت ودراین مدت پارسا رودربیمارستان ندیدم وپویا منوبه
بیمارستان می رسوند.دراین سه روزبا زبون بی زبونی به مادرفهمونده بودم که
رامبد و نمی خوام ولی گویا مادرنمی خواست موضوع روجدی بگیره وتصورمی کرد که
من می خوام بازارگرمی کنم وبدترازهمه درفامیل پیچید که جواب من مثبته
وهرکسی که منومی دید تبریک می گفت ! توی بد مخمصه ای گیرافتاده بودم وراه
به جایی نداشتم...
اونروزهنگامیکه آماده رفتن به منزل می شدم پارسا
رومشغول صحبت با دکتروفایی پزشک بخش اطفال دیدم.به نظرم رنگ پریده می اومد
وکمی هم لاغرشده بود.با تمام وجود با چشمام داشتم می بلعیدمش.مثل تشنه ایکه
بعد ازمدتها به آب رسیده...هنگامیکه به اورسیدم دکتروفایی تازه ازاوجداشده
بود...نزدیکش شدم وسلام کردم.به طرفم چرخید کمی به چشمام خیره شد وگفت:
خیلی جالبه این اولین باره که به من سلام میدی !
- وتوهم اولین باره که جواب نمی دی !
با کلافگی دستی به موهاش کشید وگفت:حواس برام نمونده...بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:راستی بهت تبریک میگم,امیدوارم خوشبخت بشی !
با
دلخوریه آشکاری نگاش کردم وگفتم: توهم بهم کنایه میزنی ؟ ولی بذارخیالت
روراحت کنم من به هیچ کس نگفتم که بااین ازدواج موافقم نمی دونمم کی همه جا
جارزده ولی جواب من یک کلامه"نه"
خندۀ محزونی کرد وگفت: همۀ دخترها
اولش نازمی کنن وبعد بله رومیدن؛ضمناً اگه واقعاً راضی نبودی پس چرا خاله
به مادرم گفته که امشب بله برونه !!!
ازتعجب چشمهام داشت ازحدقه بیرون
می زد بدون گفتن حرفی ازجلوی چشمهای بهت زدش با شتاب دویدم ومنتظرآسانسور
نشدم...پله ها رودوتا یکی طی کردم وجلوی بیمارستان رسیدم وچون پویا روندیدم
به خیابان دویدم تاکسی بگیرم که پویا جلوی پام ترمزکردوگفت:پرواهیچ معلوم
هست چیکارمیکنی بیا سوارشو.
با شتاب سوارماشین شدم وگفتم: زود حرکت کن منو برسون خونه.
حیرتزده پرسید: چی شده بگوببینم چرااینطوری شدی؟
فریاد زدم وگفتم:بهت میگم حرکت کن اگه نمیری با ماشین بیرون میرم.
تهدیدم موثرواقع شد وبه سرعت شروع به حرکت کرد وگفت: خب حالابگوببینم موضوع ازچه قراره؟
گفتم: مادرگفته که جواب من مثبت بوده امشبم دارن میان برای بله برون.
پویا هم مثل من شوکه شده بود وبا ناراحتی گفت:حالا که اینطوره اگه زمین وآسمون به هم دوخته بشه من نمی ذارم این ازدواج سربگیره.
به
جلوی خونه که رسیدیم سریع ازماشین پیاده شدم به داخل دویدم وقتی وارد سالن
شدم دروبه شدت به هم کوبیدم...مادرسراسیمه ازاتاق بیرون اومد وگفت:
دختراین چه کاریه داشتم قبض روح میشدم.
با خشمی که مهارش ازدستم خارج شده بود گفتم: من به شما کِی گفتم که بااین ازدواج موافقم؟
مادرهاج وواج منونگاه می کرد وهیچ حرفی نمیزد که دوباره گفتم: مگه اینکه من مرده باشم وجنازموبه رامبد بسپاری !
مادریکدفعه
ازحالت شوک خارج شد وگفت:بی خود این حرفها رونزن هم من وهم پدرت بااین
وصلت موافقیم وغیرازخیروصلاحت چیزدیگه ای نمی خوایم،توهم اگه ناراضی بودی
تواین چند روزباید می گفتی وقتی سکوت کردی یعنی راضی هستی !الانم بهتره بری
یه دوش بگیری.تا یکساعت دیگه سروکله شون دیگه پیدا می شه ! پویا که پشت
سرمن وارد شده بود گفت: مادرمگه نشنیدید میگه نمی خوام چرا می خواید به
زوروادارش کنید ؟
مادرعصبانی شد وگفت: همینه که هست من صلاحش روبهترمی
دونم یا خودش؟ ازسروصدای ما پدربه سالن اومد وگفت: چه خبره خونه رو گذاشتین
روسرتون؟
با شنیدن صدای پدربه سمتش رفتم وبا بغض گفتم:شما اطلاع دارید
که مادرازطرف من به عمه بله روداده وامشبم قراره برای بله برون بیان
درصورتی که من روحم ازاین ماجرا خبرنداره؟
پدرگفت: دخترم من ومادرت فقط سعادت وخوشبختی تورومیخوایم,تونباید به دل بگیری؛آخه ما که با تودشمنی نداریم.
کنترلموازدست دادم ومثل دیوانه ها فریاد زدم وگفتم: پس شما هم با مادردست به یکی کردین؟ &
آخه مگه من یه زن بیوه ام که نظرمنونپرسیدین وازطرف خودتون تصمیم گرفتید؟
ناگهان
غرولند کنان گفت: نه ! توبیوه نیستی,ولی پدرومادرداری. حالاهم بیشترازاین
منوعصبانی نکن وزود بروتوی اتاقت آماده شوکه الان مهمونها ازراه می رسن...
با
سرعت پله ها روطی کردم وبه اتاقم رفتم اصلاً باورنمی کردم که این مادرم
باشه که اینطورسرم فریاد می کشه ومنوواداربه کاری می کنه که هیچ تمایلی به
اون ندارم...
اشکریزان چمدون کوچیکموازتوی کمد دیواری خارج کردم ومقداری
لوازم ضروریموبرداشتم وازپله ها که پایین میومدم صدای مشاجرۀ پویا روبا
مادرشنیدم که می گفت: بابا پروا یه دخترعاقل وبالغوتحصیل کردست خودش
خیروصلاحش روبهترمیدونه،اصلاً من نمیدونم مگه خوشبختی رومیشه ازده سال
جلوتردید وبه زوربه دست آورد؟
مادر:نخیرنمی شه ولی میشه صلاحدید کرد.
پویا:مادرِمن،اگه
قرارباشه کسی خوشبخت بشه خدا ازقبل توی پیشونیش می نویسه این به اختیارمن
وشما نیست که به زوربه دست بیاریمش,شما یه طوردارید رفتارمی کنید
انگاردخترتون رودستتون مونده..بابا این دخترصد تا خواستگارداره من نمی دونم
چرا دودستی چسبیدید به رامبد؟ شما دارید اشتباه...
پویا با دیدن من
حرفشوقطع کرد ومادرنیزمسیرنگاهشوگرفت وبه من خیره شد وپدرهم روی مبل نشسته
بود زل زد به من وبه چمدونی که توی دست داشتم اشاره کرد وگفت:پروا جان این
چیه؟
گفتم: می بینید که,چمدونه.
مادرگفت: ما هم داریم می بینیم چمدونه, می خوایم بدونیم برای چیه؟
گفتم:مادرظاهراً
نه من زبون شما رومیفهمم ونه شما منودرک می کنید من برای شما حکم کالای
بنجولی رودارم که روی دستتون مونده ومی خواید ازسرتون بازکنید, من فقط دارم
زحمتتون روکم می کنم؛همین !
بعد بدون اینکه حرف دیگه ای به زبون بیارم
به طرف درحرکت کردم...مادرحسابی دستپاچه شده بود به جلواومد وگفت: هیچ
معلوم هست داری چیکارمیکنی؟ گفتم: اگه بخواهید جلوموبگیرید خودمومی
کشم,مطمئن باشید شوخی نمی کنم..."البته دردل ازاینکه مادروادارم کرده
بودهمچین حرفی روبزنم ناراحت بودم وخودم اطمینان داشتم که تحت هیچ شرایطی
این کارونخواهم کرد ولی ظاهراً برای مجاب کردن مادرراه دیگه ای به نظرم
نرسید... پدرانگارمتوجه شد که ناراحتیم بی حد و اندازست چون روبه
مادرگفت:ناهید دست ازسرش بردار،خب نمی خواد به زورکه نمیشه هرکاری راهی
داره.
روبه پدرگفتم: اگه منوبه زورپای سفرۀ عقد بشونین مطمئن باشید
غیرازکلمۀ نه چیزدیگه ای ازدهنم خارج نمیشه...مادرکه معلوم بود ازرفتارش
پشیمونه گفت: خب دخترم دوست نداری قبول نکن ولی داری لگد به بختت میزنی...
پویا سخن مادروقطع کرد وگفت: همینه دیگه ! میدونید تا حالاچقدردختروپسربه خاطراین افکاروعقیده های بی مورد بدبخت شدن.
مادرگفت:
معذرت می خوام من فکرمی کردم خوشبختیت روتضمین می کنم ولی مخالفت
تواینقدرشدیده که حاضری ازخونه بری ولی تن به این ازدواج ندی ولی جواب عمه ت
روچی بدم؟
گفتم:اونوبه خودم واگذارکنید,خودم می دونم بهش چی بگم...
وبا خوشحالی به اتاقم رفتم وبلافاصله صدای زنگ بلند شد ومهمونها وارد شدن...
نیم
ساعتی گذشته بود که به طبقۀ پایین رفتم وپس ازسلام واحوالپرسی بین فربد
پسرکوچکترعمه وعمه زیبا نشستم واوهم مرتب قربون صدقه م می رفت.
سربه
زیرانداخته بودمو وقیافم حسابی درهم بود،فربد آروم زیرگوشم گفت:پروا حس
ششمم میگه که رامبد امشب ازاینجا دماغ سوخته بیرون میره !
با ناراحتی نگاش کردم وگفتم : اونوقت ازمن بدت میاد !
خنده
ی کجی تحویلم داد وگفت : دیوونه شدی؛بابا مگه خاله بازیه؟نا سلامتی صحبت
یه عمره،ولی این داداش ما خیلی دوستت داره ها امیدوارم عاقلانه تصمیم گرفته
باشی...
من فربد ومثل پویا دوست داشتم وبین پسرهای فامیل با اوازهمه
راحتتربودم چون ازبچگی دائم باپویا بود ومنزل ما زیاد میومد.اینه که راحت
حرفاموبهش میزدم.زیرچشمی به رامبد نگاه کردم.با هیکل تنومند وکت شلوارشیری
رنگ توپرترنشون می داد.کنارپویا نشسته بود وآروم مشغول گفتگوبود.یه آن عذاب
وجدان گرفتم ولی دست خودم نبود...
شوهرعمه زیبا همگی رودعوت به
سکوت کرد وگفت: لطفاً همگی سکوت کنید که بریم سراصل مطلب ؛ درابتدا اگه
اجازه بدید عروس وداماد چند کلامی با هم گفتگو کنن.
رامبد خودشوآمادۀ
برخاستن کرده بود که آروم درگوش عمه گفتم:عمه جون میشه قبل ازهرچیزی ازتون
خواهش کنم چند لحظه به اتاق من بیایید می خوام باهاتون صحبت کنم؟
عمه با گفتن"حتماً عزیزم:موافقتش رواعلام کرد وروبه شوهرش گفت:تا شما یه چای بخوری ما هم اومدیم.
سپس
ازجاش برخاست وازجلوی چشمهای کنجکاو پسروشوهرش به دنبال من ازپله ها روان
شد...احساس می کردم قلبم ازحلقم داره خارج می شه به جلوی اتاق که رسیدیم
کنارایستادم وصبرکردم اول عمه وارد بشه وخودم بعد ازاووارد
اتاق شدم
،لبه ی تخت نشست وخودم روی صندلی میزم نشستم.عمه با چشمهای مهربونش بهم
خیره شده ومنتظربود.یک لحظه عذاب وجدان گرفتم مثل این بود که لبهاموبه هم
دوختن.گلوم به شدت خشک شده بود,مانده بودم که ازکجا وچطورشروع کنم که عمه
با گفتن اینکه"چراساکتی"منوازعالم خود خارج کرد...بالاخره به هرزحمتی که
بود لب بازکردم ومی دونستم سخت ترین مرحلۀ همینجاست پس ترجیح دادم بدون
اینکه طفره برم حق مطلب روادا کنم بنابراین گفتم:عمه جان...راستش گفتنش کمی
مشکله ولی می خوام یک سؤال ازتون بکنم ؟
عمه بلادرنگ گفت: بپرس عزیزم.
- شما منوبه عنوان عروستون دوست دارید یا اینکه برادرزادتون هستم؟!
عمه که انتظارچنین پرسشی روازمن نداشت گفت:خب معلومه؛ به عنوان برادرزاده ام برای اینکه توتا حالا برادرزاده م بودی نه عروسم.
- خب,اگه من تا آخرعمرفقط برادرزادتون بمونم,نه عروستون،،،بازم منومثل سابق دوست دارید یا اینکه تا عمردارید اسمم روهم نمیارید؟!
عمه
باهوشترازاون بود که متوجه منظورم نشده باشه بنابراین با تردید گفت:فکرمی
کردم جوابت چیزدیگه ایه وبعد ازکمی مکث ادامه داد: فقط به من بگوتصمیمت
قطعیه یا نه؟ واینکه چرا قبلاً نگفتی؟
ناگهان زدم زیرگریه
وگفتم:باورکنید من به مادروپدرگفتم ولی اونها بدون اینکه به من بگن به شما
جواب مثبت دادن...کمی نفس تازه کردم وادامه دادم:البته نه اینکه فکرکنید من
ازرامبد چیزی دیدم,نه به هیچ وجه رامبد ازنظرهردختری همسرایده آلیه ولی چه
کنم اینم ازبخت بد منه که هیچ کششی نسبت بهش ندارم.
عمه آهی کشید وگفت: یعنی می خوای بگی دوستش نداری؟
-
باورکنید اینطورنیست! من رامبد رودوست دارم ولی به همون اندازه که پویا
رودوست دارم, محبت من بهش ازاین نوعه,ولی اگه بدونم دورم روخط می کشید
ودیگه اسمی ازم نمیارید مطمئن باشید غیرازپاسخ مثبت چیزدیگه ای ازمن
نخواهید شنید به این امید که یک روزی مهررامبد تودلم نشست...
دراین لحظه
عمه ازروی تخت برخاست وکنارم اومد وآروم روی موهام بوسه زد وگفت: توهمیشه
برای من عزیزی,چواب مثبت توباید به خاطردلت باشه نه به خاطردیگران پس به
قلبت رجوع کن,ضمناً این ریسک بزرگیه که به امید روزی بمونی که شاید
مهرهمسرت به دلت بیافته,تودرهرشرایطی که باشی برادرزادۀ عزیزمن هستی ومن
ازته دل ناراحتم که توروازدست می دم.
سپس ازجاش برخاست وگفت: نگران نباش من خودم رامبد رومتقاعد می کنم توهم بهتره آبی به دست وصورتت بزنی.
چیزی روکه می شنیدم وباورنمی کردم ازجام برخاستم ودردستهاموبه دورشونه ش حلقه کردم وگفتم:ممنونم که درکم می کنید خیلی دوستتون دارم.
دستش روی دستم گذاشت ونگاه پرحسرتی به صورتم نداخت ولبخند زورکی زد وفقط سرشوتکون داد.
هنگام خروج ازاتاق ناگهان ایستاد وگفت: به به چقدرقشنگ وزنده اس ازکجا خریدیش؟!
درحالیکه گیج شده بودم وازگفتۀ عمه سردرنمی آوردم مسیرنگاهشوتعقیب کردم وتازه متوجه شدم منظورش عروسکیه که پارسا بهم داده بوده.
به عروسک خیره شدم وگفتم: آره واقعاً قشنگه,اینوپارسا بهم داده...
انقدربا
شیفتگی محوتماشای عروسک بودم که متوجه عمه نشدم بعد ازچند دقیقه به
خوداومدم چشمهام به عمه افتاد که دیدم زل زده به من ولبخند معنی داری برلب
داره...با دستپاچگی گفتم: نه عمه جون باورکنید اینطورکه شما فکرمی کنید
نیست! پارسا اینوبه عنوان سوغاتی برام آورده نه چیزدیگه ! آخه من ازبچگی
عروسک دوست داشتم واونم یادش مونده بود....
بدون اینکه متوجه باشم
همینطورپشت سرهم پرحرفی می کردم ...عمه که همچنان لبخند روی لبهاش بود گفت:
بروبدجنس حالا فهمیدم موضوع ازچه قراره ! توهرچقدرهم که انکارکنی چشمهای
قشنگت همه چیزوفاش می کنه.
اعتراض کنان گفتم: ولی شما دارید اشتباه می ...
حرفموقطع
کرد وگفت: خیالت راحت باشه بین خودمون می مونه, ولی ازاین بابت به هیچ وجه
ناراحت نیستم برای اینکه پارسا روهم مثل رامبدم دوست دارم. هنگام
خروج ازاتاق اضافه کرد: توهمیشه برادرزادۀ عزیزمن هستی وعمیقا" برای ازدست
دادنت تأسف می خورم.
متقاعد کردن عمه زیبا کارمشکلی بود به همین دلیل سکوت اختیارکردم ودردل آرزوکردم که ایکاش اینطورکه اوتصورمی کرد بود...
روزها وشبها به دنبال هم درفراربودند وچرخ زمانه به بازیش ادامه می داد بدون اینکه ذره ای خسته بشه.
یک هفته بود که میترا بدون عصا راه می رفت البته با احتیاط , حالت صورتش هم
با
نرمشهایی که انجام می داد روزبه روز زیباییش رونمایان می کرد,بایه جراحی
پلاستیک ساده افتادگیه پلکش ترمیم دیگه شادیش حد ومرزی نداشت؛موهاش تاگردنش
شده بود ولی کمی نامرتب بود.
روزی با پاهای خودش به دیدنم اومد وگفت:توراست می گفتی خدا منوامتحان کرد؛چقدرناسپاس بودم که نا شکری کردم ونا امید شدم .
صورت
زیباش روبوسیدم وهمون لحظه کارت عروسی پویا رو دادم دستشوازاووپدرومادرش
دعوت کردم که با اومدن به مراسم ازدواج پویا وساغرازاین حصاروتنهایی خارج
بشن واونها هم پذیرفتن.
*********
یک
هفته قبل ازعروسی دم عصربود.دورهم نشسته بودیم ودرمورد عروسی حرف
میزدیم.یه بلوز آلبابویی یقه شل پوشیده به تن داشتم آستینش کوتاه وتنگ بود
با یه دامن یک درجه تیره ترتنگ تازانو.بدون جوراب ؛موهاموبا گیره جمع کرده
بودم بالای سرم.ساغرهم منزل ما بود... زنگ زدن مادرکه نزدیک اف اف ایستاده
بود جواب داد ،بعدش با قربون صدقه فرد پشت دروبه داخل دعوت کرد وبه دنبالش
برای پیشوازازدرخارج شد وبه تراس رفت.
به درورودی خیره شدم که دیدم
پارسا به همراه مادروارد شد.قلبم به شدت به سینه می کوفت..پدروپویا به گرمی
ازش استقبال کردن،با فروتنی جعبه شیرینی روبه دست مادرداد...
یه تی شرت
اندامی سفید که روی سینه ش وآستین چپش دوتا خط باریک سورمه ای داشت به تن
کرده بود بایه شلوارجین سورمه ای راسته وکمربند پهن وساعت صفحه درشت بند
مشکی هم به داشت صورتشو6 تیغ کرده بود؛بوی عطرشوکه دیگه نگووووووو...جیگری
شده بود.نمی تونستم ازش چشم بردارم.
من که کنارپدرنشسته بودم جاموبهش
دادموتا می خواستم به سمت دیگه برم دستشوگذاشت روی شونه موگفت: بشین،اگه
بری عذاب وجدان می گیرم که چرا جاتوگرفتم !
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم با اون لبخند پروا کشش داره نگام می کنه.با میل ورغبت کنارش نشستم.
دوباره زنگ حیاط به صدا دراومد واینبارساغرجواب داد.به من نگاهی کرد وبعد ازگذاشتن اف اف گفت: پروا ازخیاطی سوسن خانمه؛لباستوآوردن.
با
خوشحالی جلوی دررفتم وجعبه ی لباسموبا زورآوردم توی خونه.البته نه اینکه
سنگین باشه؛جعبه ش دست وپا گیربود...تا وارد سالن شدم به پویا گفتم:پویا
بیا کمک کن اینوببرم بالا.
پویا نگاه مظلومانه ای به پارسا کرد وگفت : داداش دمت گرم چاکرتم عروسیت تلافی می کنم .
پارسا بی وقفه ازروی مبل بلند شد وبه طرف من اومد...به پویا که رسید گفت :بارآخرت باشه آهنگ خرشومیزنی.
پویا زد زیرخنده وگفت :چقدم که توبدت میاد !!
دیدم اگه ایناروول کنم می خوان تا فردا با هم کل بندازن؛بنابراین با صدای بلند گفتم: پارساااااا اگه کمکم نمی کنی خودم ببرم !
هردوبا
تعجب به من نگاه کردن وپویا به شونه ی پارسا زد وگفت: من باید یه فرشاد
زنگ بزنم برای تزئین ماشین عروس اگه بالا برم گیرمی کنم؛دستت درد نکنه
داداش.
پارسا اومد جلو وجعبه روازدستم گرفت وعقب ایستاد تا اول من ازپله
ها بالا رفتم بعد پشت سرمن اومد.دراتاقوبازکردم وبدون تعارف وارد اتاق شدم
واوروبه دنبال خودم کشوندم وگفتم:ممنون بذارش روی تختم؛زحمت افتادی.
خنده ی قشنگی کرد وگفت : خواهش می کنم خانم شما رحمتید !
به هم خیره شدیم وهردوبا هم یکدفعه زدیم زیرخنده...اومد جلو روبروم دست به سینه ایستاد وگفت : خانم حالی ازما نمی پرسی ؟
شیطنتم گل کرده بود.با نازنگاش کردم وپیچ وتابی به سروگردنم دادم وگفتم : نه که شما خیلی سراغی ازما می گیرید !
زل زد به چشمهامویه نفس عمیق کشید ویه کم جلوتراومد،دستشو آورد جلو..
داشتم
پس میوفتادم...آروم برد سمت موهاموازجلوی پیشونیم زد کنار,زیادی نزدیکم
شده بود؛نفسهاش به صورتم برخورد می کرد وصداشوبه وضوح می شنیدم.دستش ازروی
موهام سرخورد روی گونمووآروم با شست دستش گونمونوازش کرد...حال وروزم دیدنی
بود،همچنان موضع خودموحفظ کرده بودم وبا چشمهای پرعطش به چشمهاش خیره
بودم.دیگه داشت دیوونه می شد یک آن صورتشوآورد پایین.دیدم اگه حرکتی نکنم
کاربیخ پیدا می کنه.تا همینجا کافی بود،باید یه جوری وادارش می کردم زبون
بازکنه.باید تکلیف خودمومی فهمیدم؛فقط یه اطمینان می خواستم که خیالم راحت
بشه همین قدرکافی بود.
با یک حرکت یک قدم به عقب برداشتم دستش افتاد کنارش ولی همچنان چشم ازم برنمی داشت.
یه دفعه صدای پا اومد وبعدش ساغرجلوی درکه همچنان بازمونده بود نمایان شد وگفت : شام آماده ست بیاید پایین.
سری تکون دادم وگفتم باشه توبروماهم الان میایم.
پارسا که خودشوجمع وجورکرده بود گفت:میشه لباستوببینم؟
گفتم : آره چرا نشه ؟
رنگ
لباسم ترکیبی ازقهوه ای وطلایی بود.یقه ش دورگردنم می خورد ودورشو پارچه ی
باریکی به شکل حلزونی پیچ درپیچ یقه رواحاطه کرده بود.جلوی لباس تا
زانوتنگ بود وبه پایین که می رسید دنباله ی خوشگلی داشت که ازهمون
نواردوریقه روی دامن پرشده بود.بالاتنه ش فرم سینه داشت وپشتش یه کم زیادی
بازبود.
درجعبه روبازکردم ولباسوخارج کردم ازیقه به طرف بالا گرفتم
جلوش.ازدستم گرفت نگاهی انداخت وگفت خیلی قشنگه ولی این چرا پشتش انقدربازه
؟! تواینوبپوشی که تمام کمرت معلومه؛شالی چیزی نداره بندازی روی دوشت ؟!
ازتعجب دهنم بازمونده بود گفتم معلومه چی میگی؟ من اگه شال روی دوشم بندازم که نصف مدلش خراب میشه !
با
کلافگی سری تکون داد وگفت : ببین پروا من درجایگاهی نیستم که به توامرونهی
کنم ولی توهمینجوریشم به اندازه ی کافی توی چشم هستی خواهش می کنم یه فکری
برای پشتش بکن !
مثل بچه ها با نق ونوق گفتم :آخه چیکارش کنم ؟
اومد
پشتم ایستاد ویکدفعه دستشوبرد توی موهامو .مونده بودم می خواد چیکارکنه که
یکدفعه گیره ی سرمو گرفت ازروی موهام کشید.با این حرکت موهام مثل آبشارروی
کمرم سرازیرشد.یه کم نگاه کرد وگفت: موهات به اندازه ی کافی بلند هست.یه
جوری مدل بده که بازباشه وکمرتوبپوشونه !
بازبا غرولند گفتم: اما من می خوام موهاموجمع درست کنم...
با اخم نگام کرد وگفت : یعنی اگه موهاتوجمع درست نکنی آسمون به زمین میاد ؟
می خواستم جوابشوبدم که صدای پویا بلند شد داد زد :بابا عروسیه ما شد مگه یه جعبه گذاشتن چقدروقت می بره.
برای اینکه دلخورنشه با بدجنسی گفتم:حالا تا ببینم چی میشه !
ازقیافم خندش گرفت وبه دنبال من به طبقه ی پایین اومد
بعد ازصرف شام دورهم نشسته بودیم که پارسا روبه پویا گفت : داداش اگه کاری داری روی من حساب کن...
پویا
دستی به پشت پارسا زد وگفت : قربون دستت من خودم ازپس همه ی کارها
برمیام...پدربه میان حرف پویا پرید وگفت : مگه خاله بازیه که تنهایی خودت
بتونی انجام بدی؟
پویا روبه پدرکرد ویه دفعه دستشومشت کرد شست شوروبه بالا ودرست جلوی پدرگرفت !
همه ماتمون برده بود پویا گفت :الان اینومی بینید؟!
پدرکه ازعصبانیت سرخ شده بود گفت:
پسرتوخجالت نمی کشی این چه حرکتییه؟!
پویا همونطورکه انگشتش به طرف پدربود گفت : حرکت یعنی چی ! خب انگشته دیگه !!
پدربا چهره ی سرخ شده گفت: بله انگشته ؛ ولی می دونی معنیش چیه؟!
پویا انگشتشو باهمون استایل گرفت جلوی چشم شووهرچی نزدیکترمی کرد چشمهاش چپ می شد با تعجب گفت : معنیش چیه؟!
یه دفعه گفت:آهان ! بلانسبت روم به دیوارمعنیش یعنی بیلاخ ! ولی من یه چیزدیگه رومی خواستم تفهیم کنم !
پدرکه هنوزعصبانی بود گفت : راه بهتری نبود؟حتما"باید اینطوری منظورتوبرسونی؟
پویا:شما اشتباه متوجه شدید می خواستم بگم اون شرکت وکارخونه به اون بزرگی رواین انگشت من می چرخه !
حالا
این وسط من وساغردرحال انفجاربودیم،ازطرفی هم می ترسیدیم پدرعصبانی بشه
وهمینطورلبهامونوگازمی گرفتیم.به پارسا نگاه کردم کاملا"مشخص بود به شدت
خندشومهارمی کنه وبه احترام پدرعکس العمل نشون نمی ده وبه هیچ عنوان به
پویا وپدرنگاه نمی کنه.برای یک لحظه چشمش به من وساغرکه ازخنده ی بی صدا
داشتیم ریسه می رفتیم افتاد،سریع سرشوتا اونجاییکه می تونست پایین انداخت
وبعد ازیه سرفه ی مصلحتی که کاملا"مشخص بود برای جلوگیری ازخندشه شروع کرد
با انگشتاش بازی کردن.
پویا همچنان شستش به طرف پدربود که پدرانگشت سبابه شوبه پویا نشون داد وگفت:این انگشتتوباید نشون بدی نه اون کوفتی رو!
بعد
شستشومثل پویا گرفت طرفشوگفت: ضمنا" اوناییکه کارخونه شونو رواین انگشت می
گردونن درحال ورشکستگین وای به حال توکه رواین انگشت می چرخونی...!!!
بعد مثل پویا دستشومشت کرد شست شوگرفت به طرف پویا...
تصورکنید این منظره رو؛پویا وپدرروبروی هم نشستن بااین حرکت !!!
اینباردیگه خود پدرزد زیرخنده وما هم که تا حالا داشتیم خفه می شدیم منفجرشدیم.
پدرروبه پویا گفت : طفل معصوم این دخترکه یه عمرباید با توسرکنه..!!!
*******
شب
که پارسا قصد رفتن کرد ازجا بلند شدیمومی خواستیم بدرقه ش کنیم که ساغرگفت
: اجازه بدید پروا پارسا روهمراهیش کنه؛هرچی باشه مافوقشه...بعد آروم به
پارسا چشمک با مزه ای زد که پارسا خنده ش گرفت.
به دنبالش راه
افتادم.آروم مشغول قدم زدن توی حیاط به سمت خروجی بودیم که گفت : فردا صبح
میام دنبالت...بعد رک وصریح گفت:پروا خواهش می کنم یه فکری به حال لباست
بکن ؛اصلا" دلم نمی خواد بااون وضع بیای توی جمعیت بچرخی !
با دلخوری نگاش کردم وروموبرگردوندم سمت دیگه.
آروم صدام کرد:پروا...پروا با توأم ..به من نگاه کن...
دلم
ضعف می رفت وقتی اسممواینطوری صدا می کرد...داشتم خودموبراش لوس می کردم
که دستشوگرفت به چونه موصورتموبرگردوند به طرف خودش ویک قدم اومد
جلوتر...لبامو گازگرفتم وبهش خیره شدم...دستش هنوززیرچونه م بود.چشمهاشو
روی صورتم گردش داد وگفت : چی می خوای ازجون این لبها ؟! اینقدرگازنگیرشون
کبابمون کردی !
نمی دونم امروزچش شده بود.مثل اینکه محرکها داشت عمل می کرد !
یه دفعه پویا ازپشت پنجره ی سالن داد زد :
دکترجون؛خب دوست نداری نرو؛برگرد بیا شبوهمین جا بمون ! بعد با صدای بلند خندید وساغردستشوگرفت با خودش برد...
شونه هاموبالا انداختم که خندید وگفت:تا دوباره آبرومونبرده برم...
برخلاف مقاومتش اینقدرجلوی درایستادم تا ازپیچ کوچه گذشت...
****************
پدردوخیابون بالاترازمنزلمون آپارتمان شیکی برای پویا خرید وبه این ترتیب می تونستیم یکدیگروزود به زود ببینیم.
ساغرجای
خواهری روکه هرگزنداشتموبرام پرکرده بود واززمانی که رسماً با پویا نامزد
کرده بود بیشتراوقاتش روبا ما سپری می کرد مخصوصا"مادرکه حسابی ازتنهایی
دراومده بود.
مثل پروانه به دورپویا می گشت وپویا نیزعاشقانه دوستش
داشت...چقدرزیباست زندگی ای که سرآغازش محبت باشه. به نظرمن این گونه پیمان
زناشویی دوام مستحکم تری داره به شرط اینکه هیچ کدوم ازطرفین دیگری روبی
حرمت نکنه واحترامش رونشکنه؛این یک نکتۀ کلیدیه که خیلیها به سادگی وبی دقت
ازکنارش عبورمی کنن.
مراسم عروسی درویلای آقاجون برگزارمیشد,همگی
درتکاپوبودن؛دراین جمع هیجانزده فقط پویا وساغرخونسرد وبه دورازدغدغه به
سرمی بردن.اونها هردوازسه روزقبل ازمراسم عروسی دیگه کاری نداشتن وبا یک
برنامه ریزی دقیق تمام کارهاشونوچند روزقبل به پایان رسوندن وشب قبل
ازعروسی برای شام وگردش به بیرون ودرآخرهم به زیارت شاه عبدالعظیم رفتن
وبرای خوشبختی وسعادتشون متوسل به سیدالکریم شدن...آخرشب پویا ساغروبه
منزلشون رسوند که این آخرین شب رودرکنارخانواده ش سپری کنه...
روزبعد
صبح زود ازخواب بیدارشدیم پنج شنبه بود . پویا تقاضا کرد که با ساغربه
آرایشگاه برم ولی نپذیرفتم ودرمقابل اصرارساغرگفتم که چون آرایش عروس
طولانی میشه من مقداری ازکارهام مونده وباید به اونها رسیدگی کنم ...با این
حرف خودموتبرئه کردم وساحل هم مثل من ازرفتن سرباززد وگفت:الان دیگه رسم
نیست یه ایل آدم با عروس به آرایشگاه برن ؛خودتون هم می دونید که ما دوتا
مزاحمیم پس بی خودی هندوونه زیربغلمون ندید !
با شنیدن این حرف ساغراخمهاش درهم رفت وگفت:این چه حرفیه که میزنی؟ چه کسی گفته که شما دوتا مزاحمید؟
وقتی
که دیدم صداش بغض آلوده یه نیشگون ازاونجای ساحل گرفتم که تا یه ربع
جاشومی مالوند ! گفتم: ای بابا ساغرتوهم که چقدرموضوع روجدی گرفتی ؛ ساحل
باهات شوخی کرد,حالا هم تا دیرنشده بهتره برین که...
زندایی وارد اتاق شد وگفت: پس چرا معطلید زود باشید تا دیرنشده حرکت کنید...
***********
پویا صبح که رفت ساغروببره آرایشگاه به درخواست من ساحل وآورد منزل ما که با هم به آرایشگاه بریم.
پدرومادرمنزل نبودن به ویلا رفته بودن که به کارها نظارت داشته باشن.
به
همراه ساحل داخل آشپزخونه شدیم وسراغ یخچال رفتم وظرف غذایی که مقداری
داخلش ازغذای دیشب مونده بود گرم کردم ویه کمی خوردیم چون دیگه فکرنمی کردم
وقت برای ناهارخوردن داشته باشیم.ناهاروکه خوردیم ساحل وفرستادم حمام
کوچولویی که توی اتاقم بود وخودمم به سرویس پایین رفتم وهردوسرفرصت حمام
کردیم وخارج که شدیم تلفن تقریبا" داشت خودکشی میکرد.وقتی تلفنوبرداشتم جیغ
درسا توگوشم پیچید
بیششششششششششششششششعور....! کدوم جهنمی بودی چرا جواب نمی دی؟
با خنده گفتم حمام بودم ؛ حالا چی شده؟
درسا :کوفت وچی شده؛ پس چیکارمی کنی سریع آماده شوداریم میایم دنبالت بریم آرایشگاه .
- میایییییییییییییین؟!با کی اونوقت ؟!
درسا :می ترسم بگم ازخوشحالی پس بیوفتی ! بعد با صدای بلند زد زیرخنده.
- لوس نشوبا کی قراره بیای؟
درسا: آخه الاغ توازدیدن کی بیشترازپارسا خوشحال میشی ؟!
نیشم تا بنا گوش بازشد وخوشحال بودم که درسا نمی تونه منوببینه !
- زیادی خودتوتحویل می گیری.
درسا زرمفت نزن.آماده شید داریم میایم؛سریع باش...
با
ساحل سریع آماده شدیم؛موهاموهمونطورخیس پشت سرم با گیره جمع کردم وبا صدای
بوق ماشین به بیرون رفتیم.دروبا کلید قفل کردم وبه سمت ماشین رفتم.ساحل
سوارشده بود ومنم کنارش نشستم وبه هردوسلام کردم.پارسا ازتوی آینه نگاهی
انداخت وبا لبخند جوابموداد.
درتمام طول مسیردرسا وساحل مشغول خنده
وشوخی بودن.ولی من اصلا" حواسم بهشون نبود.دلم خیلی گرفته بود فکراینکه
پویا داشت ازخونمون می رفت داشت دیوونم می کرد.
چشم ازبیرون گرفتم وبه آینه نگاه کردم.پارسا متوجهم شد وبا حرکت سرپرسید که چی شده ؟
سرموتکون دادم وچیزی نگفتم.به آرایشگاه که رسیدیم موقع پیاده شدن پارسا برگشت عقب وگفت:پروا موهات یادت نره !
درسا وساحل خودشونوکشتن ولی درنهایت بدجنسی هردوشونوتوی خماری گذاشتم. وبا یک خداحافظیه سرسری به سمت ساختمون راه افتادیم...
آرایشگرگفت : مدلی مد نظرتونه یا به خودم واگذارمی کنید؟
با کمی مِن ومِن گفتم: لطفا"موهای منو یه جوری درست کنید که نصفش بالای سرجمع باشه وبقیه ش ازپشت بازباشه ...
با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم کارشوشروع کرد.ته دلم یه جوری شد واحساس خوبی بهم دست داد...
بعداززمانی نسبتاً طولانی آرایش مووصورتم به اتمام رسید...لباسموقبلا"به پدرداده بودم ببره ویلا چون کمی دست وپاگیربود...
وقتی
جلوی آینه خودموبراندازکردم جادوی دستهای آرایشگرروستودم.چهره م به کلی
عوض شده بود وازاون پروای قبلی هیچ اثری نبود! مخصوصا " که اهل آرایش هم
نبودم...تمام اشخاصی که توی آرایشگاه بودن ازتغییرچهرم شگفت زده شده
بودن.جلوی موهاموهمونطورکه خواسته بودم جمع کرده بود بالا وپشت موهامم به
صورت حلقه های درشت روی کمرم ریخته بود.آرایش صورتم ملایم بود وبیشترروی
زمینۀ صورتم کارکرده بود وبه خاطررنگ لباسم آرایشمومسی وکرم رنگ آستفاده
کرده بود.
یکی ازکمک آرایشگرها درحالیکه چشم ازم برنمی داشت گفت: مثل سیندرلا شدی؛وبعد ازلبخندی اضافه کرد:مواظب آخرین ضربۀ ساعت باش !
خانم آرایشگرگفت: دست شما درد نکنه حالا دیگه من جادوگرشدم؟! این حرفش همه روبه خنده انداخت...
درسا
وساحلم خیلی زیبا شده بودن.ساحل لباس پوست پیازی بلندی پوشیده بود؛ یقه ش
دکلته بود وتا کمرتنگ وازکمربه پایین کلوش بود.خیلی بهش میومد.لباس درسا یه
پیراهن کوتاه یاقوتی که آستین حلقه ای داشت ویه ازسرشونه ها جمع می شد
وروشون پرازسنگهای ریزدرخشان بود.هردوموهاشونو جمع درست کرده بودن...
ساحل
با پارسا تماس گرفت وتقریبا" کمترازنیم ساعت بعد به دنبالمون
اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من.
تا برسیم به ویلا مدام ازآینه دید میزد...
خوشبختانه برخلاف انتظارمون خیابون نسبتاً خلوت بود ودلیلش
چهارروزتعطیلی پیاپی بود واکثریت مردم برای مسافرت ازتهران خارج شده
بودن...بالاخره بعد ازطی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم کوچه
روسراسرریسه کشیده بودن وبوی اسفند همه جا روپرکرده بود.میزوصندلیها روبه
صورت پراکنده چیده بودن وروی هرصندلی روکش طلایی رنگ کشیده بودن که ازپشت
پاپیون بزرگی زینتش داده بود وچتربزرگی نیزبالای هرمیزی قرارداشت وحتی
درلابلای شاخ وبرگ درختها نیزریسه ورقص نورکارگذاشته بودند...واردسالن عقد
شدم وبه سفرۀ عقد نظرانداختم تماماً با مروارید درست شده بود ودورتا
دورسفره روبا مرواریدهای درشت وصورتی رنگ به شکل دالبرچیده بودند درست مثل
اینکه دورش روحصارکشیدن...
بعداً فهمیدم این همه ذوق وسلیقه کاردوست
ساغره که به تازگی ازایتالیا به ایران اومده حسن سلیقه اش احسنت
داشت...مشغول وارسی بودم که مادروارد شد وگفت:وا...توچرااینجایی
برولباستوعوض کن،برگشتم که برم یه دفعه چشمش بهم افتاد گفت: یه لحظه
صبرکن.ایستادم روبروش دیدم چشمهاشوبسته وداره زیرلب چیزی زمزمه می کنه بعد
چشمهاشوبازکرد وروی صورتم فوت کرد...خندیدم گفتم:چی شده مامان جونم؟
گفت:
برات دعا خوندم خدایا بچموچشم نکنن...با صدای بلند زدم زیرخنده ودرحال
خارج شدن ازسالن گفتم: مگه اینکه شما منوچشم کنید؛بچه تون همچین تحفه ای
نیست...سریع به اتاق ته سالن رفتم ولباسموعوض کردم.
یک ربع بعد عروس
وداماد وارد باغ شدن وصدای هلهله فضا روپرکرد گروه موزیک شروع به نواختن
کرد ووجود اکوهای متعدد درگوشه وکنارباغ صدای موزیکوخیلی بالا برده بود
وهمه روبه وجدآورده بود...پس ازوارد شدن عروس وداماد با دیدن ساغربرجا خشکم
زد.به هیچ عنوان نمی تونستم ازاوچشم بردارم برای لحظه ای اونم به من خیره
شد ولبخند شیرینی ز
مطالب مشابه :
لحظه های دلواپسی9
دنیای رمان لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام. رمان لحظه های
رمان لحظه های دلواپسی 2
دنیای رمان - رمان لحظه های دلواپسی 2 یا اینکه 5 تا صلوات رمان من مامانم رو دوست نداشتم
رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4
رمــــان ♥ - رمان لحظه لحظه با تو نداره من کمکتون میکنم تا زمانی دنیای من بود وحالا
لحظه های دلواپسی15
دنیای رمان رمان من دختر نیستم عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه
لحظه های دلواپسی13
دنیای رمان سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا رمان لحظه
لحظه های دلواپسی11
دنیای رمان - لحظه اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من. تا
رمان لحظه های دلواپسی 1
دنیای رمان یا اینکه 5 تا تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی
برچسب :
رمان لحظه لحظه تا دنیای من