رمان قرعه به نام سه نفر 10
این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده..
--چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..
به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن..
--هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..
اینبار نگاهش کردم..
اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!..چــی؟!..
اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه..
من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچ وقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده..می دونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم..
سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم..
امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم..
سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..
همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده ی من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم..
اون همه دزدی کردیم هیچ کدوم گیر نیافتادیم..ولی واسه چند تا چک که به خاطر یه ریسکه بزرگ گرفتارش شدم الان عین چی توش موندم..نمی دونستم باید چکار کنم..هانی اصرار داشت که باهاش بمونم..حتی شده ازدواج و..
برای خودش و من خواب های زیادی دیده بود..و می خواست از این طریق پدرش رو راضی کنه..دلم باهاش صاف نبود..راضی نبودم که با اون بمونم و یه عمر خودمو بدبخت کنم..هانی تیکه ی من نبوده و نیست..
وقتی اون شب راشا بهم گفت که الان دخترا میلیاردر شدن وبا ارثی که بهشون رسیده تو می تونی از این طریق حساب و کتاباتو تسویه کنی بدون اینکه پات به کلانتری و زندان باز بشه..
چند تا چیز باعث شد تحریک بشم و قبول کنم..باور کن مهمترینشون این دو مورد بود..اینکه از شر طلبکارا خلاص بشم و..دلیل دومم این بود که هانی پاشو از زندگیم کنار بکشه ..انقدری که وجود اون توی زندگیم ازارم می داد منو به این باور رسوند که اره..می تونم به کمک ترلان راهمو انتخاب کنم..پولدار بشم و..این وسط یه دختر همه چی تموم هم همسرم میشه..کسی که ایده الم بود..
اون روز از قصد لاستیک ماشینشو پنچر کردم..منتظر بودم بیاد بیرون..شده 1 روز ..2 روز..صبر می کردم..قصدم فقط اجرای نقشه م بود..هیچ فکری تو سر نداشتم جز همین..
وقتی خواست تاکسی بگیره جلوشو گرفتم..قبول نمی کرد سوار بشه ولی بالاخره کوتاه اومد..از دستپاچگیش فهمیدم عجله داره..به خدا قسم همون دقیقه ی اول بوی عطرش از خود بیخودم کرد..نگاه خاکستریش وجودمو به اتیش کشید..صداش..حالمو دگرگون کرد..
نمی دونم چرا انقدر یهویی نسبت بهش کشش پیدا کردم..منی که تا دیروز سایه ش رو با تیر می زدم امروز کنارش نشسته بودم ورایحه ی خوشه عطرش رو با جون و دل به ریه هام می کشیدم..
حرف زدن باهاش خسته م نمی کرد..بهترین موقع بود کارتمو بهش بدم..حالا به هر بهانه ای..بهش گفتم دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم و می خوام از این به بعد با هم دوست باشیم..مثل 2 تا همسایه..دوستانه و..
کارت رو ازم گرفت و اونجا بود که حس کردم چیزی در من تغییر کرده..من پسری نبودم که بی جهت به دختری شماره بدم..اگر هم بود فقط شماره ی مغازه..
تا به الان به دخترایی شماره ی موبایلم رو داده بودم که فقط دوست دخترم باشن..مثل هانی..ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که حتما بهم زنگ بزنه و..من صداشو بشنوم..
بهش احساس دارم چون واقعا تکه..دختر کاملیه..همه ی خصوصیاتی که مد نظر منه رو با هم داره..گاهی زبونش تند و تیزه ولی رفتار و اخلاقه خاصی داره..متین و با شخصیت..
همین که توی این مدت هیچ کدوم از این 3 نفر نخواستن که خودشون رو به ما بند کنن یعنی ته پاکی..نمیگم اونایی که می خوان به هر طریقی خودشون رو بهمون بچسبونن ناپاکن..نه ..هر کس یه جور اخلاقه به خصوصی داره..ولی ترلان..برای من تکه..
ساکت شد..پس بگـــــو این شازده برادره عزیزه ما هم عاشق شده و رو نمی کرده..اونوقت تو اتاق داشت منو مسخره می کرد..عجب فیلمی بود..
هر دو به رادوین نگاه کردیم..دست به سینه پا روی پا انداخته بود و با اخم غلیظی زل زده بود به ما..
محکم و جدی گفت :به زودی از این ویلا میریم..تصمیم دارم اگر اصرار کردن دونگامون رو بهشون بفروشیم..بهتره هر چه زودتر این بازیه مسخره رو تموم کنید..هه..عشــــق..
رایان یه قدم اومد جلو و من هم تند از جام بلند شدم..
-عمرا اگه یه قدم از این ویلا اونورتر برم..
رایان هم حرفمو تایید کرد :موافقم..اون موقع که وارد این ویلا شدیم به خاطر رو کم کنی و اینکه سه تا دختره ضعیف و ناز دردونه نخوان از ما سه تا پسر جلو بزنن که این برامون کسر بود..ولی الان اوضاعه ما زمین تا اسمون فرق کرده..
-درسته..وقتی دلم تو ویلا بغلیه..خودم کدوم گوری پاشم برم؟!..نه می تونم و نه می خوام که اینجا تنهاش بذارم..
رادوین سریع از جاش بلند شد و داد زد :همین که گفتم..دیگه این مسخره بازیا رو تمومش کنید..خیلی خب..شماها نمیاید نه؟!..مشکلی نیست..من خودم میرم..
هر دو سکوت کردیم..همون موقع تقه ای به در خورد..نگاه متعجب هر سه نفرمون به اون سمت برگشت..اینبار محکمتر به در کوبیدن..
رایان نیم نگاهی بهمون انداخت و رفت طرف در..با یه حرکت بازش کرد که دخترا مثل لشکر اماده ی جنگ.. مسلح ریختن تو ویلا..دست تارا شمشیر بود..دست ترلان اسلحه ی شکاری..خداروشکر تانیا بدون سلاح بود..
هر سه کنار هم ایستادیم و دهانمون از حضور بی موقع و زلزله واره اونها باز مونده بود..
ترلان اسلحه رو به طرفمون نشونه گرفت و داد زد :چیـــه؟!..چرا ماتتون برده؟!..تا حالا دو تا دختر زود باوره خر رو از نزدکی ندیده بودید اره؟!..دیگه چه فکری در موردمون کردین؟!..بگید..راحت باشید..نقشه ی بعدیتون چیه؟!..بذارید لااقل یه کم اماده بشیم اینجوری که بده ..
اومد جلو ما یه قدم رفتیم عقب..
رایان تند تند گفت :ترلان به خدا داری اشتباه می کنی..من..
--خفه شو عوضی..امشب اگر با همین اسلحه ی شکاری ابکشت نکنم ترلان نیستم..
اینبار تارا داد زد و مستقیم به من خیره شد:چیه اقــــا راشا؟!..رو دست خوردی اره؟!..فکر نمی کردی دستت رو بشه؟!..خیلی دوست دارم بدونم نقشه ی بعدیت واسه ی تور کردن من چیه؟!..لابد الان میگی تو که خر شدی و خام..دیگه نیازی به ترور کردنت نیست.. اره؟!..ارررره؟!..د جواب بده تا با همین شمشیر از وسط نصفت نکردم..
می دونی چیه؟!..بابابزرگم با این شمشیر سر 2 تا از ادمای خیانتکارشو بریده..کسایی که می خواستن از پشت بهش خنجر بزنن ولی بابابزرگم تیزتر از این حرفا بود و امونشون نداد.. منم بهت رحم نمی کنم..فکر کردی اومدی جلو دو تا حرف عاشقونه پروندی و همه چیز تموم شد؟!..نه اقا پسر..از اول هم گفتم کوچه رو اشتباه اومدی..این کوچه تهش بن بسته..هیچ خونه ای هم توش نیست..ولی چرا..یه در داره که روش نوشته قبرستون..پس ادرس رو همچین پُر اشتباه هم نیومدی..
اومد کنار ترلان ایستاد..اوضاعی بود قمر در عقرب..چشمام از بس گشاد شده بود دیگه نمی تونستم جمعش کنم..
-ت..تارا باور کن داری اشتباه می کنی..
-- لال شـــو..
-نمیشم..باید گوش کنی..تو که همه چیزو شنیدی لعنتی پس اینو هم شنیدی که دوستت دارم..به خدا عاشقتم..
با تمسخر پوزخند زد :عــــاشقمی؟!..نه بابــــــــا..اره مزخرفاتت رو شنیدم..ولی می دونی تا چقدرش در من تاثیر داشت و باور کردم؟!..همین قدر که منو با عروسک خیمه شب بازی اشتباه گرفتی..من به هر سازه تو نمی رقصم جناب..نه احساسی بهت داشتم ودارم و نه می خوام یه همچین غلطی رو تجربه کنم..عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..
مستقیم با نوک شمشیر به من اشاره کرد و ادامه داد:راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..
خواستم جوابش رو بدم که ترلان گفت: همینم هست..رایان..معنی اسم این عوضی هم میشه " راهنما "..و لایق شخصیت منفورش هم هست..چون واقعا یه راهنماست..یه راهنما برای به دام انداختن دخترای پولدار و مجرد..و صد البته تنها..ولی اینجا رو بد اومدی ..چون من ..شاید یه دخترِ تنها و پولدار باشم ولی.. احمق نیستم..
رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم..
این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن..
-اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!..
تارا پرخاش کرد :نخــــیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!..فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم..
درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم ..ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم..
اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت می خوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود..
ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده ی خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست..
رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه ی کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست..
اگر اینا دوتا ادم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود..
رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره..
رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که..
نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین..
منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟!..اخه ..
--تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه..
رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا..
ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!..انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره..
به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..
اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!..
چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..
نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد ..خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم..
-بمون سرجات راشا..
ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم رایان بزرگوار..بیــــزارم..
روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود..
تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت :محبت به نامرد .. کردند بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه..
نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی اقای بزرگوار..هر سه ی شما راهتون رو اشتباه رفتید..
با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد..
رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟!..چرا اون حرفا رو زدی؟!..
--باید می زدم..می فهمی؟!..تموم ش کن راشا..
-چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو می فهمی؟!..
--از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور می کنه؟!..
ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید..
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم..
شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم..
زدم..شکستم..خورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش..
(عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" اره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم..کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفــــرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم..
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم..)..
خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد..
از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود..
ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره..
مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم..
ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم..
رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه..
خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم..
نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور"ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم..
این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب..
آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی می میرمو............عمرمو می گیرم ازت
این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن
این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کن
چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره
فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره
چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط
وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت
شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه
ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه (ترانه ی نفس های بی هدف-محسن یگانه)..
چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم می زد..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم..
داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت..
بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید می مردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم..
نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم..
دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم..
جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید..
داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه..
فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق..
تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند..هر دو توی اتاق هایشان بودند..
تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد..
تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه..
چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد..
ترلان: اَََََه..چی میگی تانی؟!..
تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!..ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره..
ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی..چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!..
تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده..
ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد..
به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد..
تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!..
صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد..
دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد..
تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود..
تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر می خوابی؟!..سابقه نداشته..
پتو را از روی سرش برداشت..تارا سرش را توی بالشت فرو کرد..
با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون ..
تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره..
تارا:نمی خورم..
تانیا: چرا؟!..
کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم..
با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا می توانست صورت تارا را ببیند..
چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته..
تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!..
تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد ..با گریه گفت :مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبــــم..
هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان می داد..
تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست..
زمزمه کرد :دوستش داری اره؟!..
تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه..
همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد..
تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟..نگرانتم خواهری..اخه تو که اینجوری نبودی؟..
داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار..
تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..اروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم..
با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!..
تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی ابروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن..
تارا :ولی من نمیام..حوصله ندارم..
تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!..
تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند..
تارا:باشه میام..
تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا می مونیم..بعد بر می گردیم..
تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت :میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم..
تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته می گفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!..
تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه..
تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم..
تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود..
***********************
توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ی ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود..ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود..
ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه می کرد..
تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت..
تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟!..2 روز نیستیم از گشنگی نمیره؟..
تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد :پشت ماشینه..
تانیا با تعجب گفت :چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!..
تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه..
ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی می زد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد..
فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود ..
با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید..
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ی ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن..
اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه ی حرفاشون رو هم بشنوید؟!..اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!..
گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست..
ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه ادمه عاشق چطور ادمیه..
نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه ی اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم..
دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون می کردم..
توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم..
تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم..
می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس می زنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده..
و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست..
ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که اب از اب تکون نخوره..
می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم ادمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه..
نه خب..هستن ادمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده..
کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید..
اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود :ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم..
تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه..
تارا:نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم..
ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت :من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه..
تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..اشفته نیستی..
ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا می کردم..
تانیا: الان چی؟!..
ترلان: دارم سرکوبش می کنم..
تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد:پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه می کنی..
ترلان سکوت کرد..
تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره ی راشا پشت پلک هایش ترسیم شد..
خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به ارامی چشمانش را از هم گشود..
ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله..
با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد..
تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید..
تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود..
ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه ..پس همچین هم تابلو نیستیم..
تانیا: اینم حرفیه..
هر سه از ماشین پیاده شدند..
صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و امد بودند..
در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه انها شد..لبخند بر لب به طرفشان امد..
سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!..
هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه ی همین..ظاهرا همه اومدن..
سروش: اره..البته نه همشون..
ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم..
سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با ترلانه..برید تو ..
تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!..
سروش: نه خدمتکارا هستن..
هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد..
قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست..
تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم..
مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!..
تارا: اره..
سروش: نگرانتم تارا..
با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش.. تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد..
تارا:چرا؟!..
پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید..ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت..
تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پرید: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم..
در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی..
سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟..
تارا: اره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست..
سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت :من دیگه میرم تو..فعلا..
پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت..و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس می کرد..
دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا..
شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست..
********************
مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد ..ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند..
دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه ی عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند..فقط در این بین سها بود که همچنان با انها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود..
عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند..
نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد..
و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده ی تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود..
ولی تارا بی توجه بود..
عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟..
تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه..
عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!..
با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند..
تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه..
عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!..
دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت :چی فکری؟!..
عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که..
ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم اقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..
عموخسرو جدی شد و گفت : که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمی گیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود..
رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!..
ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد..
تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت :عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم..
نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد :تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه..
از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد..
روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت..
عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!..
تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد..
اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبا مهربانی بی سابقه ای او را در اغوش کشید..
کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت :اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای اینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم..
تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان می داد..
حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است..دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند..
به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت ..
عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت :چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!..
سروش کلافه از جایش بلند شد :پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای اینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروزمخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!..
عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه..
سروش : پس اگه بچه ست چرا..
عمو خسرو: گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!..
سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار..
زن عمو ملوک : کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه..
سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه..
او هم از سالن بیرون رفت..
********************
روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم..
تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد ..نفس نفس می زد..
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت :ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو..
تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این ارزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور می بری..
روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا می بینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی می خواستمت..ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن..
تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست..
روهان پوزخند زد و دستش را بالا اورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا..
روهان : اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی..
تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد..
عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین..
تانیا:نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم..
عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه..
تانیا:نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا ..
عمو خسرو:خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم..
رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند..
عمو خسرو: سروش کجاست؟!..
ملوک خانم: گفت میره تو ماشین ..سها هم باهاش رفت..
ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در ان جمع حضور نداشته باشند..
تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید..
عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود..
جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد :مواظب تارا عروس گلمون هم باش..
لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت..
ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید :خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون می زنیم..
تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود..
جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد ( مواظب تارا عروس گلمون هم باش..)..
- یعنی..اونا تارا رو..اوه..
نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید..
--خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم..
-نه برو به کارت برس..
--چشم خانم..
با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد..
تارا کنار پنجره ایستاده بود و به اسمان نگاه می کرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید..
تارا: رفتن؟!..
تانیا: اره..
تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت..
تارا: چیزی شده؟!..
تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو..
تارا:می دونم..برای همین حالم گرفته ست..
تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا اب می خوره..
تارا: چی؟!..
تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده..
تارا پوزخند زد .. سرش را در دست فشرد..
تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور می زنه..
تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!..
تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس می کنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده..
تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره..
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!..
تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره..
با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره..
تارا:اره حق با توِِ.. ولی میگی چکار کنم؟!..
تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی..
با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود..
تانیا: تارا..
نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. ارام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم..شبت بخیر عزیزم..
از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی اشفته و دلی نگران تنها گذاشت..
باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت..
زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..اره هنوزم می خوامش..
از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!..
خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه..
اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..ا
مطالب مشابه :
رمان سه دقیقه سرعت-7
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-5 و6
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو
رمان سه دقیقه سرعت-14
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین
رمان اتفاق عاشقی11
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 16
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 10
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
برچسب :
رمان سه دقیقه سرعت