رمان در امتداد حسرت 9

روز بعد كله سحر خواب از چشمم پريده و بيدار شده بودم. نميدونستم چي كار كنم و بدجوري كلافه بودم و مرتب از اين اتاق به اون اتاق ميرفتم كه آخر مامان با اعتراضش گفت: ياسي تو چت شده، چيزي گم كردي. 

روي مبل نشستم و بي حوصله جواب دادم: نه، يه خورده دلم شور مي زنه. 

-         قبل از اينكه بري بيرون صدقه اي كنار بذار انشاء.. خيره. 

قبل از ساعت 9 پايين رفتم كه ديدم بازم راننده شركت به دنبالم آمده است،ناچارا سوار شدم. داخل اتوبان انتظار داشتم مثل روزهاي قبل به سمت هتلبرود، ولي ديدم نه به مسيرش ادامه داد. از اينكه اول صبحي چشمم به اون آدمكثيف نمي افتاد، لحظه اي نفس راحتي كشيدم ولي با خودم گفتم: ولي ساعتي بعدكه مي بينيش. خودمم جواب دادم: 

-    هر چه باداباد، مگه اولين بارت كه از اين حرفها ميشنوي، ولش كن. محلش نذار تا پدرش بياد. وقتي به آنجا رسيديم ديدم دقايقيقبل از ما اونها هم رسيده اند، پيش شان رفتم و بدون اينكه نگاهش كنم زيرلب سلام كردم. اون هم به يك سلام اكتفا كرد و مشغول به كار شديم، سعي ميكردم از حرف زدن و نگاه مستقيم به همديگر بپرهيزيم. 

موقع نهار، غذايم را برداشته و به حياط كارخانه رفتم و روي نيمكتي نشستم.چند دقيقه اي بعد از من اون هم با ظرف غذايش آمد و كنارم نشست و آرامصدايم كرد:

-         ياسمن. 

نه جوابش را دادم و نه نگاهش كردم. دو بار ديگر هم صدايم كرد، با خودم گفتم: 

-         پسر پرو، حتما انتظار داره بپرم بغلش و ازش تشكر هم بكنم. 

وقتي ديد جوابش را نمي دهم گفت: ياسمن مي دونم از دستم ناراحتي . به ميانحرفش پريدم و همانطور كه سرم پايين بود گفتم: ناراحت نيستم اگه آدمكش بودمحتما خفه ات مي كردم كه ديگه از اين غلطا نكني. سرمو بالا گرفتم و با نفرتنگاهش كردم و ادامه دادم: فكر مي كني چون رئيسم هستي هر كاري دلت بخواد ميتوني باهام رفتار كني. نه آقاجان كور خوندي. اگه من اينجا هستم بخاطر اينهكه منو پدرت استخدام كرده نه تو. 

بلافاصله بلند شدم به داخل برم كه گفت: اگه دلت هنوز خنك نشده بيا چند تاديگه به صورتم سيلي بزن ولي به حرفهام چند دقيقه اي گوش كن. 

به زور جلو خندمو گرفتم و همانجا بدون اينكه برگردم ايستادم كه گفت: من ميخواستم امتحانت كنم، مي خواستم ببينم تو هم از اون دخترايي هستي كه ازخوشگليت سوءاستفاده مي كني و بخاطر پول به هر كاري تن مي دي. 

برگشتم و پوزخندي زدم و گفتم: برو اين قصه رو براي يكي ديگه بخون، من گوشام از اين حرفها پره و گول مردايي امثال تو رو نمي خورم. 

-         باوركن، اشتباه فكر مي كني بهت ثابت مي كنم. 

ديگه به حرفهاش گوش نكردم و راهم رو كشيدم و به داخل رفتم. ساعتي نگذشتهبود كه دوباره به كنارم آمد و جلوي كارگران خيلي رسمي و مودبانه گفت: خانمعزيزي، كار ما امروز طول مي كشه و شما با آقاي محمودي مي تونيد تشريفببريد. 

نگاهش كردم كه ديدم تعارف مي كنه و انتظار داره قبول نكرده و بمانم برايهمين من هم سريع كيفم را برداشته و خداحافظي كرده و بيرون رفتم. توي راهتصميمي گرفتم به ديدن مهديه بروم، چون مي دانستم اگه خونه برم نمي تونم بهراحتي و با آرامش به خونه ي مهديه بروم. اول بايد حسابي با مامان جر و بحثمي كردم و بعد از كلي حالگيري روانه مي شدم، به همين خاطر به همراهش زنگزدم از شانسم اون هم توي خونه بود. سر راهم سبد گلي گرفته، سپس به اونجارفتم. وقتي جلوي پلام 27 رسيذن لز زيبايي و شيكي ساختمان حيرت كردم، آيفونرا فشار دادم كه مهديه بلافاصله باز كرد. آپارتمانش در آخرين طبقه ي يكپنت هاوس شيك بي نظير بود. جلوي درب خدمتكارش كه قيافه و لهجه عربي داشتمنتظرم بود، به داخل دعوتم كرد و گفت: 

-         بفرماييد، الان خانم خدمت مي رسن. 

از تعجب دهانم باز مانده بود، چون مهديه از يك طبقه متوسط بود.دو سه دقيقهبعد مهديه اي كه من قبلا نديده بودمش لبخند زنان به پذيرايي آمد. موهايشكوتاه تيغ تيغي شده شرابي رنگ، ابروهاي تاتو شده كماني، يك خال كوبي همروسي سينه و بازوش بودو هاج و واج نگاهش مي كردم كه جلو آمد و بغلم كرد وبعد از روبوسي معذب نشستم كه اينبار مردي ميانسال، كچل و خيلي زشت بهپذيرايي آمد. مهديه بلند شد و گفت: 

-         ياسي جان، همسرم فري. 

به احترامش بلند شدم كه رو به همسرش گفت: فري، ياسي جان يكي از بهترين دوستان منه، هموني كه خيلي تعريفش رو برات كردم. 

بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسي كردن فري، همسرش گفت: 

-         خواهش مي كنم بفرماييد، من مزاحمتون نمي شم. 

-         شما ببخشيد كه من بدموقع مزاحم استراحتتون شدم. 

-         خواهش مي كنم چه مزاحمتي، منزل خودتونه. 

مهديه معذرت خواهي كرده و براي بدرقه همسرش چند دقيقه اي تنهايم گذاشت. بادقت به اطرافم نگاه كردم، خونه بيشتر به عتيقه فروشي شباهت داشت. مبلمان،فرش ها، وسايل تزئيني، لوسترها، در تمام عمرم خونه به اون شيكي و قشنگينديده بودم. همين طور كه محو تماشا بودم، مهديه هم برگشت و خنده كنان گفت:ياسي جان، خوب  عزيزم چه خبر؟ 

به زور لبخندي زدم و گفتم: خبر سلامتي، شما خوب هستيد؟ 

بلندبلند خنديد و گفت: چرا كلاس گذاشتي من همون مهديه هستم، جلوي اين نر غول برات كلاس گذاشته بودم. 

بعد ادايش را درآورد و گفت: آخه آقا عاشق خانه كلاس بالاست. 

كمي دلگرم شدم و پرسيدم: چرا پشت سر شوهرت اينجوري مي گي؟ پاهاشو روي همانداخت و سيگاري روشن كرد و گفت: شوهر ثابتم نيست كه از اين شوهر كرايه ايهاست. 

مات و مبهوت نگاهش كردم و پرسيدم: شوهر كرايه اي چيه؟ 

آهي كشيد و گفت: آخه دختر خوب نگفتي كدوم مردي با اين همه پول و ثروت مي آيد يه دختر آسمون جل رو بگيره كه كس و كارش معلوم نيست. 

برگشتم و به پهلو نشستم و گفتم: مهديه يه خورده واضح تر حرف بزن، من كه از حرفهات سر درنياوردم. 

باز قهقه اي زد و گفت: از بس كه خنگي، بابا طرف بوي فرندم، منتها فقط بااين نر غول مي گردم، بيست سال از من بزرگتره. از اون خرپول ها است كه نميدونه چطوري پولاشو خرج كنه و من هم كه براش قر و قميش مي آم مثل ريگ برامپول خرج  ميكنه. توي دبي برام خونه خريده، ماشين خريده. 

-         ببينم اين فري جانت مگه زن و بچه نداره؟ 

-    چرا بابا، زن و بچه داره. سه تا پسر مثل دسته گلداره، منتها از اون خانواده هايي هستن كه هركسي براي خودش،  خوشه. بهجان ياسي من دو تا اسپانسر دارم، پسر و پدر خوب بهم مي رسن. 

با چشماي از حدقه درآمده نگاهش كردم و گفتم: مهديه چي مي گي؟ 

با ناراحتي پك محكمي به سيگارش زد و گفت: باور كردنش خيلي سخته ولي واقعيت داره، يك واقعيت تلخ و ناگوار. 

قطره اشكي از چشماش بيرون ريخت، آهي كشيد و ادامه داد: براي آدمايي مثل منكه نه پيش پدر جاي دارن نه پبس مادر، چاره اي غير از اين نيست. مادرم كهبراي خودش خوش مي گذرونه، پدرمم كه دنبال زن خودش، انگار من اين وسط بهميل و دلخواه خودم بدنيا آمدم و بايد يه جوري اموراتمو بگذرونم. 

اشكاشو پاك كرد و نقابي از شادي تصنعي بر صورتش زد و گفت: 

-         خوب حالا تو تعريف كن ببينم چه خبر، از آقا رضا برام بگو. 

با ياد رضا، قيافه ام درهم شد و جواب دادم: رضا از هر لحاظ پسر خوبيه، موقعيت شغلي، تيپ، قيافه، اخلاق... 

تا اينو گفتم بلافاصله پرسيد: اگه خوبه پس چرا قيافه ات تو هم رفت و با اخم در موردش حرف ميزني. 

به صورتش چشم دوختم و گفتم: خيلي مومنه، اولين دوست دخترش من هستم. 

چون آبميوه اش را مي خورد با شنيدن اين جمله پفي كرد كه محتويات دهانش بهرويم پاشيد. دستم را دراز كردم و از روي ميز دستمال كاغذي را برداشته و درحال پاك كردن صورتم گفتم: خفه نشي، حالمو بهم زدي. 

خنده كنان جواب داد: ببخشيد يه لحظه نتونستم خندمو كنترل كنم. ببينم اين آقا رضا، بازاريه؟ 

-         نه بابا، دكتره. 

چشماشو ريز كرد و متفكرانه جواب داد: تو اين دوره زمانه از اين مردا نادر هستن. ببينم ياسي مطمئني مَرده؟ 

خنديدم و گفتم: گمشو، پس خواجه است. 

-    پس حتما مريض و حس نداره، ببر اول ازش تست بگير، چونالان پسربچه ها كه به سن بلوغ مي رسن دنبال اين كارا راه مي افتن. 

همانطور كه از خنده ريسه رفته بودم جواب دادم: خوب رضا تازه به سن بلوغ رسيده. 

-         ولي ياسي از شوخي گذشته باهات قصد ازدواج داره؟ 

حالت جدي به خودم گرفتم و گفتم: آره، همون روز اول خودش صيغه محرميت روخونده. مهديه مشكل اينجاست كه من نمي تونم خودمو با خواسته هاي اون وفقبدم، اون يك زن ساده و بي آلايش مي خواد. 

به ميان حرفم پريد و گفت: آخ، آخ تو هم چقدر ساده و بي آلايشي. ببينم ميدونه اهل دوغ و اين حرفها هستي. 

خنديدم و گفتم: آره مي دونه، وقتي فشارم بالا مي ره چند ليوان دوغ مي خورم.

-         ببينم با اين تحفه ناياب كجا آشنا شدي؟ 

وقتي برايش تعريف كردم چند لحظه اي به فكر فرو رفت و سپس گفت: ياسي،دوستانه يه نصيحتي بهت مي كنم. خوب فكر كن يا خودت رو با عقايد و خواستههاي رضا وفق بده يا تا دير نشده همين جا كاتش كن. 

-         متوجه منظورت نشدم، واضح تر بگو. 

-    ببين شايد الان يك تصميم آني بگيري و بگي دوستش دارمو نمي تونم بدون اون زندگي كنم ولي وقتي رفتي سر خونه زندگيت مي بيني نميتوني باهاش كنار بيايي. با يك بچه شروع مي كني به ناسازگاري و آخر از همجدا مي شين، اونوقت اون بچه بيچاره مثل من الاخون والاخون مي شه. حالا هماين حرفها رو ولش كن، اين هفته نه هفته آينده شب جمعه تولدمه، مي آيي. 

-         نمي دونم، خيلي وقتهكه مهموني نرفتم و دلم لك مي زنه براي يه دل خوشي ولي رضا رو چيكار كنم. 

-         تو كه راههاي در رو بلدي ، يه جوري سرش شيره بمال و بيا. 

-         ببينم چي كار مي كنم. 

نگاهي به ساعت كردم، ساعت نزديك هفت بود. براي همين بلند شدم كه مهديه گفت: 

-         كجا؟ 

-         بايد زودتر برم خونه تا دير نشده. 

مهديه بعد از چند بار اصرار كردن آخر تسليم شد و اجازه رفتن را داد. شبموقع خواب به حرفهاي مهديه فكر مي كردم و به دلم رجوع كردم گفت: چطوري ميتوني از رضا دست بكشي مگه اونو دوست نداري. همان لحظه عقل و منطق بهحرف  مي آمد و مي گفت تو كسي نيستي كه اهل اين حرفا باشي پس غير ازخودتن يه موجود بي گناه ديگه اي رو بدبخت نكن. 

با همين افكار به خواب رفتم، تا صبح با اين كابوسها دست و پنجه نرم ميكردم و چند بار هم از خواب پريدم. صبح كسل و بي حال مثل روز قبل به سركاررفتم. به زور سرپا ايستاده بودم براي همين ظهر موقع غذا كه اشتهايي نداشتمبه زير درختي كه توي محوطه كارخانه وجود داشت رفتم. با وزش باد كه صورتمرو نوازش مي كرد چشمامو بستم. در حال چرت زدن بود كه صداي بابك باعث شدآرامشم بهم ريزد چشمامو باز كردم و خمار آلود منتظر اوامرش شدم. چند لحظهاي به چشمام ذل زد و سپس گفت: ياسمن، به خاطر من نهارتو نخوردي. 

براي آزار دادنش سكوت كردم كه دوباره به حرف آمد و گفت: 

-         معذرت مي خوام، قبول دارم رفتارم قابل بخشش نيست ولي تو به خانمي خودت منو ببخش. 

قيافه  جدي به خودم گرفتم و گفتم: ببخشيد آقاي سعيدي، من مي تونم امروز چند ساعتي زودتر برم اصلا حال مساعدي ندارم. 

با حالتي خاص كه توام با محبت بود نگاهم كرد و گفت: بعضي موقعها نگاهتمعصومانه است و بعضي موقعها وحشي و كشنده، طوري كه آدم مي ترسه باهات حرفبزنه. حالا خانم عزيزي تا منو خفه نكردي پاشو برو منزل و استراحت كن. 

-         اتفاقا زبونم هميشهمثل نيش عقرب مي مونه و هر آن مي تونه تو رو زهرآلود كنه پس سعي كن ازمدور باشي. 

قهقهه اي زد و گفت: براي همين ازت خوشم مي آيد. 

بي تفاوت از جايم بلند شدم و گفتم: اجازه مي دين برم. 

تعظيمي كرد و گفت: خواهش مي كنم اجازه ما هم دست شماست. 

با آقاي محمودي بطرف تهران حركت كرديم، دلم مي خواست زودتر به خونه ميرسيديم و ساعتها مي خوابيدم. توي ماشين لم داده و چرت مي زدم كه جلويخونه، آقاي محمودي كه پيرمرد مهرباني بود صدايم كرد و گفت: دخترم رسيديم. 

چشمامو باز كردم و خواستم پياده بشم كه چشمم به ماشين رضا افتاد و خواب ازسرم پريد. مضطرب و پريشان از ماشين پياده شدم، يعني چه اتفاقي افتاده بودكه ساعت 5/2 ظهر رضا به خونه ما آمده بود. سريع درب و باز كردم و بلا رفتمو بادستي لرزان درب آپارتمان را باز كردم و داخل شدم. آرامش خونه، خبر ازحادثه ناگواري مي داد. صداي مامان و رضا از پذيرايي به گوش مي رسيد،اونقدر غرق صحبت بودند كه متوجه آمدنم نشدند. 

كنجكاو شدم و از توي هال به حرفهايشان گوش دادم. رضا بود كه حرف مي زد و مي گفت: حال و روز  خوبي نداشتن. 

با خودم گفتم در مورد كي حرف ميزنه. ساكت گوشه اي ايستادم تا متوجه حضورمنشن كه رضا گفت: زندگي شون به سختي مي گذره، پسرشون كه چهار سال و نيمداره، ناراحتي قلبي داره. 

مامان در مقابلش پرسيد: پس مادرش كجاست؟ كه خودش به تنهايي ازش مواظبت مي كنه. 

رضا: طلاق گرفته. 

مامان آهي كشيد و گفت: چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره. حالا چرا طلاق گرفته؟ 

-         ببخشيد من نمي خواستم شما رو ناراحت كنم. 

مامان: خدا ببخشه، شما چه تقصيري داريد، شما ادامه بديد مي خوام بدونم تاوان ظلمي رو كه به ما كرد چطوري پس داده. 

تازه دوزاريم افتاد كه رضا در مورد چه كسي حرف مي زنه، براي همين بااشتياق فراوان گوش ايستادم كه رضا گفت: پنج سال پيش يك شب آقاي عزيزيهمراه خانمشون كه از مهماني بر مي گشتن، جلوي ايست بازرسي به خاطر دستپاچهشدن خانمشون بهشون مشكوك مي شن.وقتي ماشين رو بازرسي مي كنن مقدار قابلتوجهي مواد مخدر پيدا مي كنن، گويا خانمشون تو كار قاچاق مواد مخدر بودن وايشنو اين موضوع رو نمي دونستند و همان شب متوجه مي شن. البته خانمشونگردن نمي گيره ومي افته گردن آقاي عزيزي. اين موضوع درست زماني بوده كهخانمشون هم باردار بوده، بعد از زايمان بچه رو رها مي كنه و ميره و غيابيطلاق مي گيره. 

نگاهي به بالا انداختم و در حاليكه اشك گونه هامو خيس كرده بود گفتم:خدايا عظمتت رو شكر، پس به سزاي عملش رسده و به هيمن خاطر فيلش يادهندوستان كرده. 

اونقدر غرق خيالات و كابوسهايم شده بودم كه متوجه بقيه حرفهايشان نشدم وبا صداي شكستن گلدان پهلوي دستم به خودم آمدم. مامان با شنيدن صدا فورا بههال آمد و به محض ديدنم با حيرت پرسيد: 

-         ياسي ، تو اينجا چيكار ميكني؟ 

مثل خواب زده ها نگاهش كردم، پشت سر اون رصا هم به هال آمد. رنگ هردوشون پريده بود. رضا جلو آمد و پرسيد: از كي اينجايي؟ 

گريه كنان جواب دادم: از اول قصه، تو چرا پيش اون نامرد رفته بودي، هان ؟ باهاش چيكار داشتي؟ 

رضا: يك لحظه بيا بشين الان عصباني هستي، وقتي آروم شدي برات توضيح ميدم. 

با عصبانيت فرياد زدم و گفتم: چي رو مي خواي برام توضيح بدي، من اون چي رو كه بايد ميشنيدم، شنيدم. 

مامان در حاليكه رنگش مثل گچ سفيد شده و اشكش هم روان شده بودگفت: ياسي، اين چه طرز حرف زدنه. 

كيفم را برداشتم و در حاليكه به طرف درب مي رفتم گفتم: حالم از اين خونه،از اين زندگي بهم مي خوره. ديگه به هيچ كس نمي شه اعتماد كرد.  نهحرفهاي مامان ، نه التماسهاي رضا، نمي تونست دلداريم بده. 

جلوي درب، رضا دستمو محكم گرفت و گفت: كجا سرتو انداختي و مي ري؟ صبر كن هر جا خواستي با هم مي ريم. 

-         رضا خواهش مي كنم ولمكن، ديگه خسته شدم. حالم از اين زندگي بهم ميخوره، هيچوقت آرامش ندارم. 

-         آخه باي اين حال و روز كجا داري مي ري. 

-         به جهنم، يه جايي كه بتونم به آرامش برسم. 

-         خيلي خب، بيا با هم بريم جهنم. 

و به دنبالش درب ماشين رو باز كرده و سوارم كرد. لحظه اي چشمم به مامان كهنگران و ملتمس به رضا چشم دوخته بود افتاد و دلم بحالش سوخت، چقدر بدبخت وبيچاره بود ولي در عين حال هم صبور، هيچ وقت گله و شكايت نمي كرد.

رضا چند لحظه اي با مامان صحبت كرد، سپس آمد و سوار ماشين شد و حركت كرد.چند دقيقه اي كه گذشت آرام گفت: ياسي، بس كن چقدر گريه مي كني. 

صورتمو به طرفش برگردوندم و گفتم: رضا، به خدا خسته شدم، ديگه طاقت ندارم،دلم مي خواد بميرم و از اين زندگ راحت بشم. آخه تا كي بايد  عذاببكشم . ديگه از زندگي سير شدم، مگه ما با ميل و رضا ي خودمون به دنيااومديم. پس چرا ما رو قرباني هوسهاي خودش كرد، من و نيلوفر چه گناهي كردهبوديم. 

با دست اشكهامو پاك كرد و در حاليكه صدايش مي  لرزيد جواب داد: 

-         من همه حرفهاتو قبولدارم. ولي فكر مي كني با اين همه عذاب دادن خودت و مامان، دردت درمون ميشه. 

-         نه نمي شه و لي برا منهم، هضم اين مسئله غير قابل تحمل شده و نمي تونم به راحتي باهاش كنار بيام. 

يك لحظه قلبم تير كشيد و احساس كردم نفسم بند آمده و نمي تونم نفس بكشم، چند بار پشت سر هم نفس  عميق كشيدم. رضا نگران پرسيد: 

-         ياسي چي شد؟ 

به زور جواب دادم: نمي تونم نفس بكشم. 

ماشين رو كنار كشيد و دريچه كولر را روي صورتم تنظيم كرد و دكمه هاي بالايي مانتومو باز كرد. كمي كه گذشت پرسيد: يه كمي بهتر شدي؟ 

سرم به علامت مثبت تكان دادم. رضا كه خيالش كمي آسوده شد دوباره حركت كرد.سرمو به صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم، ولي آفتاب داغ مردادماه با وجودروشن بودن كولر ماشين باز امكان نفس كشيدن را سخت كرده بود. چشمامو بازكردم و گفتم: رضا كجا داري مي ري؟ مي خوام برم خونه. 

-         چرا؟ 

-         با اين آفتاب داغ كه بهم مي خوره نفسم بالا نمي آيد، سينه ام سنگين شده. 

با مظلوميت سرش را بطرف شونه اش خم كرد و گفت: مي خواي منو تنها بذاري؟

بي رمق به رويش لبخند زدم و گفتم: پس حداقل برو خونه خودت، به خدا گرما بدجوري كلافه ام كرده. 

چشمكي زد و گفت: اين شد يه حرفي، چون اگه بخواي بري خونه خودتون من دلم همه اش پيش توئه. 

وقتي به خونه اش رفتيم چون اميد هم خونه نبود، بلافاصله مانتومو از تنمبيرون آوردم. رضا با ديدن بلوزم گفت: آخه توي اين هواي گرم، ببين چي تنتكردي هم چسبون و تنگه، هم گرما رو به خودش مي گيره. روي تختش دراز كشيدم واون هم لبه تخت نشسته و دستمو به دستش گرفت كه پرسيدم: رضا براي چي رفتهبودي پيشش؟ 

چند لحظه اي مكث كرد و سپس گفت: مي خواستم با پدر زن آينده ام آشنا بشم. 

مثل برق گرفته ها بلند شدم و صاف نشستم. درست روي نقطه ضعفم انگشت گذاشتهبود، با حرص گفتم: رضا چرا رفتي ديدنش مگه صد بار بهت نگفتم، من پدري بهاون اسم ندارم و خيال كن بچه پرورشگاهيم. 

دوباره سينه ام سنگين شده و نفسم به سختي بالا مي آمد و احساس خفگي ميكردم، براي همين يقه لباسمو گرفتم و به سمت جلو كشيدم. رضا با ديدن حالمدستپاچه شد و به كمكم شتافت و با عصبانيت گفت: 

-         چه اجباري داري كه اين لباسهاي تنگ رو بپوشي. 

بعد رفت و برام يك ليوان آب آورد، چند قولوپ كه خوردم كمي بهتر شدم ودوباره دراز كشيدم. اون هم كنارم دراز كشيد و آرام گفت: يه لحظه منوبدجوري ترسوندي، صورتت كبود شده بود، حالا بهتري؟ 

به طرفش به پهلو برگشتم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم. رضا دست گرم و بامحبتش را روي سرم كشيده و نوازشم مي كرد و با اشتياق به چشمام خيره شدهبود. حال عجيبي داشت مثل غريقي مي موند كه ملتمسانه چشم به ناجي اش دوختهباشد و بعد هم با چشماي پر از خواهش و تمنايش بهم نزديك شد، بدون اينكهمقاومتي از خود نشان دهم با كمال ميل  به نيازش پاسخ دادم. 

وقتي چشم باز كردم ديدم رضا گرفته و متفكر به سقف چشم دوخته، دستمو روي صورتش كشيدم و در گوشش زمزمه كردم: به چي فكر مي كن؟ 

نفس عميقي كشيد و بدون اينكه نگاهم كند گفت: به هيچي. 

صورتش رو به طرف خودم چرخوندم، از قيافه اش پيدا بود كه اصلا خواب به چشمهايش راه نيافته است. 

متعجب پرسيدم: رضا تو نخوابيدي؟. 

آب دهانش را قورت داد و سرش را به علامت منفي تكان داد. به صورتش دقيق شدمپكر و كلافه به نظر مي رسيد، با نگراني پرسيدم: رضا تو يكدفعه چت شد،كشتيات غرق شده؟ هيچوقت اينطوري نديده بودمت. 

با شرمندگي به چشمام خيره شد و گفت: براي اينكه هيچوقت خطاي به اين بزرگي رو مرتكب نشده بودم. 

به چشماش ذل زدم، تنهاي چيزي كه توش موج مي زد صداقت و پاكي بود براي همينبدون اينكه احساس پشيماني كنم سرمو روي سينه اش گذاشتم و گفتم: رضا، اگهما به هم محرم هستيم پس كار خطايي نكرديم. جلوي غرايز طبيعي رو كه خدا تووجود انسانها گذاشته كه نمي شه گرفت. 

-         حرفت رو قبول درام و لي تو پيش من امانت بودي. 

خنديدم و گفتم: پس آقاي عزيز به جرم خيانت در امانت بازداشتي به حبس ابد محكومت مي كنم. 

كمي از اخمهايش را باز كرد و لبخند زنان جواب داد: به ديده منت، براي همينتصميم گرفتم آخر هفته به مشهد برم تا با خانواده ام صحبت كنم و هر چهزودتر با هم ازدواج كنيم. 

چون مي دانستم رضا از همون روز اول تصميم به ازدواج با منو گرفته و ربطي به اين موضوع نداره، به حالت تصنعي اخم كردم و گفتم: 

-         پس محكوميت اجباريه. 

مثل بچه ها دستپاچه شد و گفت: نه به جان ياسي، چند وقته تصميم گرفتم كه هرچه زودتر رسما عقد كنيم و بريم سر خونه زندگي خودمون و هميشه كنار همباشيم. ولي خوب اين موضوع باعث شد كه خيلي زود دست به كار بشم. 

خنده كنان گفتم: چرا، مي ترسي يكدفعه خانواده ات ببينن با زن و بچه رفتي ديدنشون. 

ذوق زده جواب داد: هميشه از خدا مي خوام يه دختر مثل خودت رو بهم بده، اونوقت اسمش رو مي ذارم دريا. 

بلند شدم و دستمو به طرفش دراز كردم و گفتم: بابايي، حالا پاشو بريمبيرون، چون الان اگه عمو اميد بيا د و تو رو با اين قيافه و هيجان بينهمتلك بارونت مي كنه و تا از زير زبونت نكشه و نفهمه اصل قضيه چيه ولت نميكنه. 

دستمو گرفت و لبخند زنان ازجايش بلند شد. 

آخر هفته رضا با ذوق و شوق راهي مشهد شد. نمي دونم چرا من مثل اون شور ونشاط نداشتم و فقط دو سه روز اول با هيجان به عروسي مون فكر مي كردم ودرباره اش حرف مي زدم. رضا هم بعد از رفتن، دوه سه روز اول با شور و حالحرف مي زدو لي بعد از چند روز هر وقت كه زنگ مي زد بي حوصله بود و وقتيعلتش را مي پرسيدم هيچ جوابي نمي داد. بعد از چند بار اصرار كردن من همديگه بي خيال شده و پيگيرش نشدم. قسمت 47 

بعد از رفتن رضا با انرژي مضاعف چشم به شب جمعه دوخته بودم، چون كه باخيال آسوده مي توانستم به تولد مهديه بروم. وقتي به مژگان هم پيشنهاد كردمكه همراهم بياد، بدون چون و چرايي قبول كرد. رئز پنجشنبه پيش بابك رفتم وگفتم: آقاي سعيدي، من ميتونم امروز زودتر برم. 

در طول اين دو هفته كه به نوعي قصد دلجويي داشت، لبخند زنان جواب داد: ياسمن، تو هنوز منو نبخشيدي. 

با ابروهاي گره كرده گفتم: هر كسي جاي من بود اين كار رو نمي كرد. 

-         لطفا اين جوري نگاه نكن، تيري كه توي چشمات هست مستقيم مي ره توي قلبم. 

نگذاشتم ادامه بده و به ميان حرفش پريدم و گفتم: جناب سعيدي من نيودم كهاين حرفها رو تحويلم بدين، بلكه اومدم از شما چند ساعتي اجازه بگيرم. 

با حالت خاصي جواب داد: اگر اجازه ندم. 

با پرويي گفتم: فكر مي كنم اين حق هر كارمندي كه از كارفرماش چند ساعتي مرخصي بگيره. 

خنديد و گفت: خواهش مي كنم خانم خانما، تو كارفرما من هستي و اين منبيچاره هستم كه مثل برده، موس موس كنان دنبال اربابم راه مي افتم. وليافسوس كه اربابم دل سنگ و ترحمي به برده حقيرش نمي كنه دريغ از ... 

با حرص گفتم: بابك ، حالا برم يا نه. 

دستش رو روي قلبش گذاشت و با حالت تصنعي گفت: چرا ارباب عصباني مي شي وداد مي زني. من قلبم ضعيفه، زود مي ترسم. برو جانم اين تن رنجور غلام فداياربابش باد. 

به زور جلوي خندمو گرفتم و ازش خداحافظي كرده و به طرف آقاي محمودي رفتم.توي خونه چون چند ساعتي بيشتر فرصت نداشتم سريع لباسمو دور از چشم مامانبرداشتم و داخل نايلكس گذاشتم و از اتاق بيرون رفتم و به مامان گفته بودمبه خونه مژگان خواهم رفت و شب رو كنارش خواهم ماند. 

ساعت پنج بود كه پيش مژگان رفتم. اون زودتر از من در حال آماده شدن بود،موهايش را بيگودي پيچيده و نشسته بود. من هم اول به حمام رفتم. وقتي بيرونآمدم دوتايي با فراغت خاطر آماده شده و ساعت هشت به خونه مهديه رفتيم. 

مهديه و فري به گرمي تحويلمون گرفتند و در صدر مجلس جايي دادند. مژگان باديدن خونه و زندگي مهديه، آرام گفت: بابا عجب شانسي داره دوستت، ببينمامشب مي تونم قاپ اين فري رو بدزدم. 

خنده كنان جواب دادم: اول از مهديه راه و رمزش رو بپرس بعد. 

با شروع اركستر، چراغها خامو شده و به جاش نورهاي رنگي شرو ع به هنرنماييكردند. من و مژگان كه چندوقتي بود به اين جور مهمانيها نرفته بوديم بههيجان آمده و همراه بقيه مهمانها سرگرم شديم و رفت و آمد گارسونها باعثشده بود كه حسابي از خودمون پذيرايي كنيم. 

اونقدر غرق خوشي و پايكوبي شده كه زمان رو فراموش كرده بوديم. با قطع شدنموزيك و دعوت به شام، نگاهي به ساعت انداختم. عقربه هاي ساعت 5/11 را نشانمي داد. چون اشتهاي زيادي نداشتم ته اي جوجه كباب برداشته و با مژگان گوشهاي ايستاديم. مشغول خوردن بوديم كه مهديه با پسري مو بلند و سوسول بهكنارمون اومد و گفت: 

-         بچه ها، شري يكي از دوستاي خوبمه و خيلي دلش مي خواست با شما آشنا بشه. 

من و مژگان خودمونو معرفي كرديم و باهم گرم صحبت شديم. پسر بدي به نظر نميرسيد، پسر يكي يه دونه خيلي پولدار كه بيست و چهار سال داشت. با شروعموزيك با هم سرگرم شديم، مجلس حسابي گرم شده بود  با پذيراييگارسونها ما هم باز از خودمون پذيرايي مي كرديم. شاد و شنگول غرق خوشيبودم كه يك نفر از پشت دستش را روي شانه ام گذاشت. سرخوش به عقب برگشتم،تو اوون نور چون حال خوشي نداشتم در وهله اول نشناختمش. صورتمو جلو بردم ودقيق شدم كه ديدم رضاست. خنده كنان گفتم: تو اينجا چي كار ميكني؟ خوب كاريكردي اومدي، بيا وسط. 

دستش را گرفتم كه با صداي دو رگه جواب داد: 

-         برو زود مانتوتو بپوش. 

خواستم دستم را از دستش جدا كنم كه محكم گرفت ، بي حال گفتم: 

-         چرا دستمو محكم گرفتي؟ 

-         بري اينكه بايد از اينجا بريم. 

-         اَه رضا ولم كن، جان هر كسي دوست داري يه امشب رو راحتم بذار. 

براي بيرون كشيدن دستم تقلا مي كردم كه شري مداخله كرد و گفت: 

-         مگه نشنيدي ، دستش رو ول كن. 

رضا با عصبانيت و صداي بلند جواب داد: تو يكي خفه شو. 

نمي دونم تو اون شلوغي مژگان از كجا فهميد چون خودش را كنارمون رسوند و با ديدن رضا از تعجب خشكش زد و رو به من كرد و گفت: 

-         ياسي بيا بريم، زشته پيش اين همه آدم جر و بحث مي كنيد. 

و دست منو گرفت و به دنبال خودش كشيد. رضا هم پشت سرمان آمد. حالم حسابيگرفته شده بود، از طرفي هم حال مساعدي نداشتم براي همين با اكراه مانتوموتنم كردم و شال رو، روي سرم انداختم و با هم بيرون رفتيم. فرصت خداحافظياز مهديه را پيدا نكرديم چون تو اون اوضاع كسي به وضوح ديده نمي شد. وقتيپايين رفتيم توي نور چراغ خيابان تازه قيافه رضا رو ديدم، از عصبانيت تمامرگهاي گردنش بيرون زده بود. با حالتي برافروخته به من كه وسط خيابانبلاتكليف ايستاده بودم رو كرد و گفت: 

-  برو سوار شو بريم. 

چون حال خودمم بهتر از اون نبود عصباني جواب دادم: من با تو نمي آيم. 

-         ياسي، تا اون روي سگم بالا نيومده برو سوار شو. 

-         نمي آيم تو اصلا كي هستي كه من بايد حساب كتاب پس بدم، هانو 

مژگان مداخله كرد و گفت: رضا اگه اجازه  بدي يايسي امشب بياد خونه من. 

با عصبانيت دندانهامو روي هم فشار دادم و به مژگان گفتم: مگه اجازه من دست اونه. 

رضا با آرامش جواب داد: سوار بشيدمن، شما رو برسونم. ب اين وضعي كه شماداريد چطوري مي خوايد رانندگي كنيد. صبح مي آي ماشين رو مي بري. 

مژگان بدون اعتراض دستمو گرفت و به سمت ماشين رضا برد. با ناراحتي درب عقبماشين رو باز كردم و سوار شدم و تا رسيدن به خونه مژگان چشمامو بستم.اونجا هم بدون خداحافظي از رضا از ماشين پياده شده و منتظر مژگان شدم.وقتي بالا رفتيم چند دقيقه اي كه نشستيم تازه هوش وحواسم سرجايش اومد وبراي همين متفكرانه به مژگان نگاه كردم و گفتم: مژگان، رضا كه مشهد بود ازكجا پيداش شد. اونجارو از كجا پيدا كرد. 

-         نمي دونم هنوز توشوكم، انگار خواب مي ديدم. ولي ياسي خيلي عصباني بود، فكر كنم فاتحه اتخونده است. 

بي حوصله جواب دادم: هيچ غلطي نمي تونه بكنه .. من كه جايي بهش تعهد ندادم كه حالا منتظر عواقبش باشم. 

-         يعني مي خواي باهاش بهم بزني. 

-         آره بابا، ديگه خسته شدم، ما زبون همديگرو نمي فهميم. 

چون سرم بشدت درد مي كرد، دستمو روي پيشانيم گذاشتم و گفتم: 

-         مژگان يه مسكن بهم بده، سرم بدجوري درد مي كنه، ديوونه حالمونو بد جوري گرفت. 

مژگان خنديد و گفت: ولي ياسي خودمونيم عجب مهموني بود اگه رضا نمي اومدخيلي خوش مي گذشت. راستي تو ك هسرت با شري گرم بود و فكر نكنم با اون حالو روزت متوجه من بوده باشي،  بالاخره اونجا يكي رو تور كردم. 

از سرخوشي خنده اي كردم و گفتم: نه متوجه نشدم، ببينم تو يكدفعه تو اين هيري ويري از كجا پيدات شد. 

مژگان خنده كنان جواب داد: انگار يه كوچولو باهم فاصله داشتيم، يه لحظه صداي رضا به گوشم خورد براي همين اومدم پيشت. 

ديگه موضوع اومدن رضا رو بي خيال شديم و راجع به مهموني صحبت كرديم.دمدماي صبح بود كه خوابيديم. ظهر قبل از مژگان از خواب بيدار شدو بعد ازشستن دست و صورتم يادداشتي براي مژگان گذاشتم و به خونه رفتم تا هر چهزودتر از اوضاع و احوال طوفان زده مامان باخبر بشم.، چون پيش خودم فكر ميكردم الان رضا همه چيزو بهش گفته. وقتي خونه رسيدم، با ديدن قيافه آراممامان نفس راحتي كشيدم و در دل گفتم: پس رضا در مورد ديشب به مامان حرفينزده. 

موقع خوردن نهار ، مامان گفت: ياسي ، ديشب چرا به تلفنت جواب نمي دادي؟ 

به دروغ و به حالت عادي جواب دادم: تلفنم زنگ نزده بود. چيكار داشتين؟ 

مامان: رضا كارت داشت، گويا چند بار بهت زنگ زده بود و تو جواب نداده بودي. مثل اينكه برگشته نديديش؟ 

به زور لبخندي زدم و گفت: آره اومد، ديدمش. 

مامان ديگه شكر خدا در موردش حرف نزد. بعد از نهار سراغ گوشيم رفتم، دقيقا15 تا ميس كال خورده بود. جاي تعجب نداشت چون تو اون سر و صدا كه كيفم روبه گوشه اي پرت كرده بودم مگه زنگ تلفن شنيده مي شد. نمي دونم رضا چطوري واز كجا فهميده بود كه من اونجا رفته بودم، برايم معما شده بود. انتظارداشتم براي بازخواست كردن بازبهم تلفن كنه ولي هر چقدر منتظر شدم خبرينشد. هر چند كه من تصميم گرفته بودم ديگه باهاش حرف نزنم. چون اين طوري هردومون ناراحت ميشديم و عذاب مي كشيديم ، پس همون بهتر قطع رابطه مي كرديم. قسمت 48 

روز بعد چون كار دستگاهها تمام شده بود، به شركت رفتم. ساعتي بعد آقايسعيدي همراه بابك به شركت آمد. نزديك يك ماه و نيم بود كه به مسافرت رفتهبود. چند دقيقه اي از آمدنش نگذشته بود كه به اتاقش احضارم كرد. با خودمگفتم، حالا كه منو خواسته بهترين فرصته كه بهش بگم كه ديگه قصد كار كردنرو ندارم. 

و با اين تصميم به اتاقش رفتم، مثل هميشه به گرمي و مهرباني تحويل گرفت ودعوت به نشستن كرد. وقتي نشستم بابك كه سرپا در كنار ميز پدرش ايستاده بود،آمد و درست روبرويم نشست. آقاي سعيدي خطابم قرار داد و گفت: دخترم چيكارمي كني با زحمتاي ما، تو اين مدت حسابي خسته شدي. بابك كه خيلي راضي بود ومدام از كارت تعريف مي كرد. نيم نگاهي به بابك انداختم و گفتم: ايشون لطفدارن، من كار خاصي نكردم. دو كلام حرف زدن كه خستگي نمي خواد.

بابك به حرف آمد و گفت: خانم عزيزي، تواضع و فروتني شما، منو تو اين مدت حسابي شرمنده كرده، واقعا نمي دونم چطوري ازتون تشكر كنم. 

خيلي كوتاه جواب دادم: خواهش مي كنم، من كاري نكردم. 

سپس رو به آقاي سعيدي كردم و گفتم: آقاي سعيدي، حالا كه خودتون تشريف آورديد بايد خدمتتون عرض كنم كه من ديگه قصد كار كردن رو ندارم. 

آقاي سعيدي با حيرت پرسيد: چرا دخترم؟ 

براي اينكه آثار حرفمو توي صورت بابك ببينم لحظه اي به بابك نگاه كردم وچون رنگ به رنگ مي شد، فاتحانه جواب دادم: نمي دونم، دليل خاصي نداره. 

بابك هم آهسته گفت: من كه گفتم خانم عزيزي تو اين مدت خيلي خسته شدن و هر روز تا ديروقت همراه ما بودن. 

آقاي سعيدي هم در جوابش گفت: حالا شما چند روزي برو مرخصي و يه حال و هوايي عوض بكن شايد تصميمت عوض شد. 

از كنف شدن بابك احساس خوشايندي بهم دست مي داد، قيافه ناراحتي به خودمگرفتم و گفتم: فكر نمي كنم چند روز مرخصي رفتن هم تاثيري در تصميم گيري منداشته باشه ولي به خاطر گل روي شما چشم، بعد از چند روز دوباره خدمتتون ميرسم. حالا با من امري نداريد؟ 

آقاي سعيدي: نه عزيزم، برو به كارت برس. 

بلافاصله از اتاق بيرون آمدم و پيش مژگان رفتم؛ جلوي ميزش ايستاده و با آبو تاب برايش تعريف كردم. در آخر هم گفتم: حالا مژگان مي آيي چند روزي بريممسافرت؟ 

مژگان با ناراحتي جواب داد: من كه مرخصي ندارم. 

خنده كنان گفتم: خوب برو بگير. 

مژگان: اگه بگگم مرخصي ميخوام، اون نره غول رو كه مي شناسي يك لحظه اگه از دنده چپ بلند شده باشه با اردنگي ميندازه بيرون. 

خنده اي كردم و گفتم: غلط مي كنه، سگ كي باشه. 

بل شنيدن صداي بابك نگاه هردومون به سمت درب چرخيد. بابك در حاليكه دستاشزير بغلش قلاب كرده بود گفت: دستتون درد نكنه، مرخصي شما خانم غياثي باشدشيريني من براي شما تا دهنتون شيرين بشه. 

مژگان از رو نرفت و با پرويي جواب داد: شيرين كام باشيد. 

مژگان تا اينو گفت پقي زدم زير خنده كه بابك خيره خيره نگاهم كرد و گفت: 

-         خنده هاتون هم مثل خودتون قشنگه، براي همين حرفات رو به دل نمي گيرم. 

درحاليكه مي خنديدم جواب دادم: كسي كه فالگوش واي مي ايسته مسلمه كه حرفهاي خودش رو مي شنوه. 

بابك كه خيلي سمج بود از رو نرفت و گفت: حالا كجا مي خوايد بريد. 

-         نكنه همراه ما ميخواي بياي. 

قبل از اينكه بابك جواب بده مژگان گفت: شمال تو اين فصل مزه مي ده. 

بابك با حالت مسخره جواب داد: گرماش؟ 

مژگان: نه خلوت بودنش، آخه تو گرما، مگس سمج و مزاحم پر نمي زنه. 

بابك كه خيال نداشت از رو بره پرسيد: حالا كجاي شمال مي خواين برين؟ 

مژگان: خزرشهر. 

آهسته گفتم: خدا رو شكر اونجا هر خرمگسي رو راه نمي دن. 

نمي دونم نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد، چون گفت: اميدوارم بهتون خوش بگذره. 

و بلافاصله اتاق را ترك كرد، بعد از رفتنش هر دومون بلندبلند خنديديم و مژگان گفت: 

- شوخي ، شوخي، چقدر بارش كرديم. فكر كنم وقتي برگرديم هردومون اخراج بشيم. 

- بهتر ، تا اون باشه ديگه بيشتر از كوپونش حرف نزنه. 

- راستي تو با رصا چيكار كردي، مي دوني اون شب چند بار با خونه و موبايلم تماس گرفته بود. 

- هيچ، با هم ديگه حرف نزديم. فكر كنم اون هم مثل من به اين نتيجه رسيدهكه ما به درد هم نمي خوريم . عيسي به دين خود، موسي به دين خود. 

مژگان چشماشو تنگ كرد و گفت: نمي دونم بهتره زود تصميم نگيري و يه خورده ديگه هم فكر كني. 

لبخند زنان جواب دادم: باشه وقتي برگشتيم در مورد هر دو موضوع فكر مي كنم و نظر نهاييمو مي دم. 

صبح روز بعد دوتايي به سمت خزر شهر به راه افتاديم و به خاطر خلوت بودنجاده قبل از ظهر به اونجا رسيديم. بخاطر شرجي بودن هوا مسافر زيادي نبود واغلب ويلاها خالي از سكنه بود. مژگان از قبل به نگهبان اطلاع داده بودبراي همين وقتي رسيديم تر و تميز و خنك بود. لباسمون رو عوض كرديم و بهسراغ آشپزخانه رفتيم تا يك لقمه غذايي آماده كنيم. با شور و حال دوتاييغذا رو آماده كرده و روي ميز چيديم كه صداي زنگ درب بلند شد.مژگان به سمتدرب رفت، چند دقيقه اي طول كشيد چون منتظر كسي نبوديم بلند صدا كردم وگفتم: مژگان كيه؟ 

قبل از اينكه مژگان جوابي بده، همراه بابك جلوي درب ظاهر شدند. بابك موذيانه خنديد و گفت: خرمگس مزاحم. 

هاج و واج نگاهش كردم. وقتي حيرتم را ديد ادامه داد: مگس هاي مزاحم هم مي تونن اينجا لونه داشته باشن. 

خنديدم و گفتم: درسته، مهمون ناخونده اي ولي باز هم خوش اومدي. خواستم رويصندلي بنشينم كه بي اختيار ياد رضا در خاطرم زنده شد و نگاهي به سر تاپايم انداختم، چون تاپ و شلوارك تنم بود بلافاصله سراغ ساكم رفته و لباسمناسبي تنم كردم. مژگان براندازم كرد و بعد زير لب زمزمه كرد: گناه مننيست، تقصير دله. 

با اين كه حرف دلم رو زده بود ولي چپ چپ نگاهش كردم و روي صندلي نشستم وبراي خودم غذا كشيدم. ولي مگه مي تونستم چيزي بخورم، غذا از گلويم پاييننمي رفت. بدجوري بهش عادت كرده بودم مخصوصا كه در اين پانزده روز يكباراون هم با اون حال و روز چند دقيقه اي بيشتر موفق به ديدنش نشده بودم. دلمبدجوري به تب و تاب افتاده بود و مدام به خودم نهيب مي زدم و مي گفتم:ياسي، فراموشش كن شما دوتا، تافته جدا بافته اي هستين و به درد هم نميخورين. 

در اين فكر و خيال بودم كه بابك به حرف آمد و گفت: ياسمن انگار آمدن من، تو رو خيلي ناراحت كرد. 

سرمو بلند كردم و لبخند تصنعي زدم و گفتم: نه چرا ناراحت بشم، دو سه ساعتي مي تونم تحملت كنم. 

بابك مايوس جواب داد: راضيم به رضاي تو. 

مژگان بلندبلند خنديد و گفت: اگه به رضاي اين راضي باشي بايد از دستش در بري، وگرنه خفه ات مي كنه. 

متوجه منظور مژگان شدم كه در مورد كدام رضا بحث مي كنه براي همين بياختيار خنده رو لبام مهمان شد. ساعتي بعد از نهار، بابك بلند و شد و رفت وما هم بعد از رفتن اون براي استراحت به اتاق خواب رفتيم. وقتي سرجايماندراز كشيديم باز ياد و خاطره رضا در ذهنم زنده شد. اونقدر سر جايم غلت زدمكه عاقبت به خواب رفتم. عصر نزديك غروب به ساحل رفتيم. اونجا هم با ديدندريا تصوير رضا جلوي چشمام زنده شد. روي شنها نشسته و به دريا خيره شدم.لحظه اي وسوسه شدم تا با رضا تماس


مطالب مشابه :


رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم) رمان پونه (جلد دوم) Cosin27. رمان تاوان بوسه های تو Lady Ava.




رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)

رمان در آغوش ماکان دوباره به جلد جدي خودش من شد که مجبور شدم براي بار دوم به




رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)

بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان می گل(جلد دوم) Samira-mis. رمان ناشناس عاشقSamira-mis.




رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)

رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) ماکان: روژان حالت




رمان همخونه

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره




رمان کلبه های غم پست اول

رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز




رمان در امتداد حسرت 9

رمان رمان ♥ - رمان در امتداد رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و




رمان همخونه

رمان در حسرت اغوش من _ جلد دوم عشق افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از




پرستار مادرم قسمت2

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني




رمان پرشان2

رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و نگارجون لبخند مهرباني زد و




برچسب :