پست دوم رمان دختر ارباب
رمان دختر ارباب 2
تموم مدتی که برمیگشتم حس بد داشتم..سعی میکردم بلند بلند با خودم حرف بزنم تا کمتر احساس تنهایی کنم...از همون شب کذایی از تاریکی وحشت دارم..حس بد دارم حس
بد پر از ترس..
با صدای شنیدن خش خش برگا یه جیغ خفیف کشیدم..یه جیغ بنفش..تموم تنم میلرزید..با صدای بلند شروع کردم به جیغ کشیدن...
مدرسه ما یه خونه باغ بود که تبدیل به مدرسه شده بود..دورش پر بود از درختای جنگلی پا کوتاه...اون لحظه فقط خدا اومد تو ذهنم ... انگار با صدا کردن خدا ترسام
رفت.. اون صداهاهم قطع شد...
تا چند روز وقتی از مدرسه برمیگشتم اون صدا هم پشتم بود..کمکم فهمیدم اون صداها بی ازارن..
***
شب یلدا نزدیک بودو از رعیت تا ارباب به فکر مراسم جشن بودن..پدرم شب یلدا مهمونی میداد تا اونایی که نمیتونن تدارکات شب یلدا ببینن هم از شب یلدا لذت ببرن..تو
این چند سال رحیم شبهای یلدا غیب میشد..هیچکس نمیدونست کجاست.تازه همه خوشحالم بودن از اینکه از نحسی رحیم دور میمونن...
**-ملیحه لباسم کوش
-الان میارمش خانم
لباسم محلی بود تازه خانم جانم برام دوخته بود خیلی دوسش داشتم..بیرون خونه هیاهویی بود که نگو .و نپرس
--------------------------------------------------------------------------------
جشن قشنگی بود مردای روستا با هم شمالی میرقصیدن..زنها هم همشون لباس محلی پوشیده بودن...یه طرف حیاطم پر از خوراکی های رنگارنگ بود..با مش/ روب اعلا که از انگور
باغ پدرم میگرفتن...تو تموم سال یه امشب رعیت و ارباب وجود نداشت..فقط شادی بودو خوشحالی....پدرم به سلامتی مردان روستا مینوشید..همیشه یلدا رو خیلی دوست داشتم
اما امسال ..نمیدونم...اما جای خالی رحیم ناجور بهم دهن کجی میکرد..
کنجکاویمم دست از سرم برنمیداشت.دوست داشتم ببینم کجاست ..چکار میکنه.
خودمو میون اون جمع غریب دیدم..از همه اینا حالم بهم خورد..چطور میتونن انقد نسبت به یه ادم بی تفاوت باشن..
رفتم در اتاقش نبود ..در اتاقش هیچ موقع قفل نبود..به تو هم سرک کشیدم.دیدم واقعا نیست..هر جا که احتمال میدادم باشه رو گشتم اثری ازش نبود..اونکه جاییو نداشت
کجا مونده بود پس..عین دیونه ها براش یه دونه انار اورده بودم..یه حسی نمیذاشت برگردم..حتی پشت عمارتم دیدم انجا نبود..خواستم برگردم که دیدمش..کنار رودخونه
نشسته بود..رودخونه که نه یه چیزی مثل جوی اب که از زیر درختا میگذشت..از تنهاییش بغضم گرفت..جرات نزدیک شدن بهشو نداشتم..جرات رویاروییی باهاشو نداشتم..میترسیدم
برم طرفش یادش بیارم که تنهاس..که نحسه..که میگن نحسو بد یمنه..که حتی اگه محصول یه سال خوب نباشه میگن به خاطر وجود نجس رحیمه...اما رفتم بی اراده..رحیم که
با یه صدای کوچیک از جا میپرید اونقد فکرشو با سیگارش مشغول کرده بود که صدای پاهای منو نمیشنید ..
یه دفعه برگشت
-تو اینجا چه میکنی
با اعتماد به نفس تموم ذل زدم تو چشاش..
-اومدم پیش تو
پوزخند رو لبش بود..یه پوزخند که دلمو لرزوند..دلمو غصه دار کرد
-بی خود..برگرد ..نمیخوام ببینمت...چشم ارباب روشن دختر تکو تنها اومده اینجا
حرفش تموم نشده بود اما دلم از لحنش اتیش گرفت اب شد..اشک تو چشمام حلقه زد..اما برنگشتم
-برات انار اوردم شب یلدا شگون داره خوردنش
-نمیخوام برگرد..برو تا کار دستت ندادم...
-انار اوردم باهم بخوریم...
-برو بچه حوصله ندارما..برو از جلو چشمم دور شو
هیچی نگفتم..همونجا نستمو گریه گریه کردم..نه به خاطر خودم..به خاطر اون که با تموم تنهاییاش محبت و ترحم گدایی نمیکرد..برای اون با اینکه هزار بار ازش کتک
خوردم..بری اونکه لحنش اتیشم میزنه و من فقط سکوت میکنم
اومد طرفم..کنارم رو دوتا پاش نشست..
-برو..ببین نحسی من تو رو هم گرفت شب جشن داری گریه میکنی..برو..من نه انار میخوام نه هیچ کوفت دیگه ای
بعدشم رفت ..گند زدم داشت رام میشد..با این حرکتم بیشتر رنجوندمش..بلند شدمو بدون فکر دنبالش راه افتادم...
بدون که برگردهیا عکس العملی نشون بده به راش ادامه میداد..
اخه دختره خل و چل دنبالش راه افتادی تو تاریکی که چی؟..اخرش از دست خودم دیونه میشم..انقد از خودم حرصم میگیره یهویی مهربان میشم...چقده اینجا تاریکه..خدا...
بذار نفهمه من ترسو ام...اگه خودش بلایی سرم بیاره چی...خدا غلط کردم...داشتم سر خودم غر میزدم که برگشت..نگام کرد..از اون نگاها که قبل از سیلی زدن بهم میکنه..انگار
داره درد میکشه...اعتراف میکنم از هیکل گندش میترسم..از قیافش که حتی یه بارم محض تنوع رنگ لبخندو به خودش ندیده میترسم..اما غم چشماش ..بی اعتمادیش به ادما
اذیتم میکنه..این همه تنهاییش اذیتم میکنه
-هی کجا سیر میکنی...چرا اومدی دنبال من بچه..به گمونت خیلی حالیته..یا فرشته نجات شدی واسه من...
قدماشو تند کرد به سمتم..بخدا حس میکردم قلبم از گوشم میزنه بیرون...
اومد کنارم تا اومد حرف بزنه ترسیدمو نا خودگاه خودمو جمع کردم...انگار نا امید شد..شل شد
-تو از من میترسیو باز دنبالم راه افتادی...خانم مارپلو....من بدم میاد دلت برام بسوزه..اونم یه کوچولو همین حالا برگرد...
میلرزدم...
خواستم برگردم اما نمیشد...
دلم مامانمو میخواد...صدای جیر جیرکها..صدای زوزه گرگ..خدا دارم دیونه میشم..میترسم خدا...نه راه پس دارم نه راه پیش...
-چرا نمیری
-..
-مگه لالی ..میگم چرا برنمیگردی
-می میترسم..مممن از تتتاریکیی میترسم
-مشکل خودته..من دارم میرم خودت میدونی..اگه ببینم دنبالم راه افتادی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
همین که راه افتاد ترس چنگ انداخت تو جونم ...
همون موقع بود که حس کردم یه چیز لزج داره رو پام راه میره..ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم..به پام نگاه کردم دیدم رو پام قورباغه هست..هر چی پامو تکون میدادم نمیرفت
انگار با جیغم سکته زده بود بدبخت
گوله گوله اشک از چشمام میریخت نمیدونستم چکار کنم..اگه بابام بفهمه از جشن اومدم بیرون حتما منو میکشه..خدایا کمکم کن..نکنه راجع بم حرف در بیارن..خدا جونم
...
-اگه میخوای بری خونه دنبالم بیا
یه جیغ دیگه ..
دیگه نگام نکرد تا وقتی برسیم به نزدیکای عمارت همش داشتم به خودم فحش میدادم..اخه چرا انقد من ترسوام...
-بقیشو خودت برو..
-چرا نمیای تو جشن
انگار داشتم با دیوار حرف میزدم سرشو گذاشت پایینو برگشت..
-رحیم...اینایی که راجع به تو میگن دروغه
حتی نگامم نکرد تا جوابمو بده رفت
تو جشن نموندم...این مردم به ظاهر ساده روستا بودن که از قلب رحیم یه قلب سنگی ساختن..اونا رحیمو شکستن
برگشتم تو اتاقم
بدون تشکو بالشت رو زمین دراز کشیدم..نمیدونم چقد به رحیم فکر کردم که خوابم رفت...
**********************
-خانم خانم مشتلق بده که عزیزت اومد..کامران اومد..با ماشینش..نمیدونی چقد خوشتیپ شده..موهاشو روغن زده
-الان کجاست
-رفت پیش اقا
از کامران بدم میومد...مثل دخترا بود..تا یه چیز میگفتی فورا میگفت بی ادب..تا میومدی بخندی فوری میگفت خانم متشخص اینطوری نمیخنده...ازش متنفر بودم..من از
مردای قدرتمند خوشم میاد نه مثل اون که حتی از قورباغه هم میترسه
-پرستو و پریا هم اومدن؟
- نه..انگار میخواد زودی برگرده.
تو تموم مدتی که کامران اینجا بود من از اتاقم بیرون نرفتم..حتی برای دستشویی
رحیم چند روزی هست که پیداش نیست..دلم یه جورایی به همیشه دیدنش عادت کرده..با اینکه وقتی میبینمش ازش میترسم..اما ندیدنشم ازارم میده....
دوباره با ساره اشتی کردم..هر چند این مدت دوری از هم باعث شده دیگه مثل قبل نباشیم...
یه جورایی به نبودن ساره عادت کردم
انگار جاش با اخمای رحیم پر شد...
با شنیدن صدای رحیم گوشام تیز شد..بازم صدای هوارش بلند بود ...رفتم بیرون...
-حالا دیگه از خونه ارباب دزدی میکنی بی همه چیز ....ننه تو یه عذات میشونم
چشمم به خاطی افتاد یه پسر 14...15 ساله..با رنگ پریده..تو روستامون ندیده بودمش تا حالا..در برابر رحیم خیلی جوجه بود..رحیم داشت کتکش میزد...دیدم اگه نجنبم
پسره میمیره
-چکار میکنی رحیم
-شما دخالت نکنین خانم دزدی کرده باید تقاص پس بده
-این بچه اس رحیم..
-گفتم به شما ربطی نداره
جلوش واستادم...ذل زدم تو چشمای سردش....
-برو اونور وگرنه
-وگرنه چی؟ میزنی مثل همیشه..بزن رحیم خان...بزن
چه فکر کرده بودم که شجاع شدم یهو نمیدونم..انگار اب از سرم گذشته بود...دستشو اورد جلو و محکم خوابوند زیر گوشم...تو گوشم جز صدای بوق ممتد هیچی نمیشنیدم..مثلا
من دختر ارباب بودم..............
کتکت خوردن همیشه یه مزیت داشت اونم این بود که رحیم به کلی شخص خاطیو فراموش میکرد.همونجا نشسته بودمو اشک میریختم...همون پسره اومد جلوم نشستو اروم اروم اشکامو
پاک میکرد
-همش تقصیر من بود خانم..به خدا غلط کردم.ننه ام گفت نکنا اما گوش نکردم...به خدا فقط میخواستم چند تا پرتغال بچینم
-تازه اومدین اینجا
-اره...خونه سید عباس میشینیم..دوست بابامه.بابام تازه مرده...ننه اقام مارو بیرون کرده
-..
-شما خیلی قشنگین..چشماتونم خیلی قشنگه
-هی تو که هنوز اینجایی برو گم شو ..نکنه بستت نبوده کتکایی که خوردی
بیچاره سالار با شنیدن صدای رحیم پشتم قایم شد
دست سالارو گرفتمو بردمش طرف باغ گذاشتم هر چقد میخواد پرتغالو دارابی بچینه اولش قبول نمیکرد ...باید با خانم جانم صحبت مبکردم تا با بابام صحبت کنه یه کاری
اینجا به سالار بدن...
-چرا تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی
-...
-مگه با تو نیستم..
-داشتی میکشتیش..مگه چند سالش بود...میدونستی یتیمه ...چطور دلت میاد..اگه اهش بگیرتت؟
-هه هه ..حرفای خنده دار میزنی ..اه کدوم اه...
هیچی نداشتم بگم ...چشمام پر اشک بود و چشمای اون پر از حس انتقام..من همه چی داشتم اما اون؟..چقد صبر داری خدا جون...
از خیالاتم که اومد بیرون رفته بود...
از وقتی رحیم برای انجام کاری رفته شهر حوصله هیچکاریو ندارم ..نمیدونم چرا انقد عصبیم.پس فردا اول محرمه..هر سال این موقع بابام دهه محرمو خرج میده....عموم
اینا از فردا میان اینجا...خدارو شکر که امسال کامران قرار نیست بیاد..از کامران بدم میاد .بهش حساسیت پیدا کردم..خیلی ضعیفه..ولش کنی از مرغ و خروسم میترسه..از
زن عمومم مثل چی حساب میبره..من ترجیح میدم با یه مرد ازدواج کنم...تازگی ها تعریفم از مرد بودن شباهت زیادی به رحیم داره..دارم از دست میرم..
با صدای ناله و نفرین اه و اوه ملیحه به خودم اومدم
-یسنا چرا جوابمو نمیدی اخه...دختر من از دست تو چه کنم...عموت اینا اومدن...
-وایی مگه قرار نبود فردا بیان..اه خیلی ازشون خوشم میاد
-مادر ولشون کن...احترامشونو نگه دار
-من بی احترامی نمیکنم..اما خوشم نمیاد هی بهم پوز میدن و کامی کامی میکنن
یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیدمو موهامو باز گذاشتمو رفتم تو پذیرایی..
بعد از احوال پرسیو بگو مگو های متداول
پرستو خیلی اروم ازم پرسید رحیم کجاست
-تو با رحیم چکار داری
-من باهاش کار ندارم..پری دیونه ازش خوشش اومده..حالا تو رو خدا به کسی نگ..حالا کجا هست
-نمیدونم والا
-نمیدونی یا نمیخوای بگی
جوابشو ندادم...اعصابم خورد بود..دوست داشتم با یکی دعوا کنم..اصلا اعصاب بقیه رو نداشتم...اون لحظه حس کردم که شکست خوردم..من اصلا فکر نمیکردم کسی از رحیم
خوشش بیاد ...همش فکر میکردم باید خیلی هم دلش بخواد من دوستش داشته باشم..از پری بدم اومد...نمیدونم چرا رحیمو حق مسلم خودم میدیدم..ای کاش رحیم تا وقتی اینا
نرفتن نیاد...یا امام حسین نذر میکنم نیاد ...میترسم..اگه ازش خوشش بیاد..
یه لحظه یه فکر خبیث اومد تو ذهنم ..اما سریع پشیمون شدم....میخواستم حرفایی که پشت رحیم میزننو به پری بگم..اما دلم نیومد...
****
رحیم اومد..اونم زودتر از موعد...خداییا...انقد حرص میخوردم که نگو..من نذر نکنم سنگینترم...اخه خدایا ...گفتم نیاد ..نذرمو قبول نکردی لااقل نمیذاشتی زودتر
بیاد...
پری یکسره پیش رحیم عشوه خرکی میومد.... رحیمم اصلا به روی مبتارک نمیاورد..منم تو دلم کارخونه قند افتتاح کرده بودن...
تو محوطه هفت تا دیگ بزرگ حلیم بار گذاشته بودن...منم داشتم دعا میکردمو هم میزدم...اون لحظه خالی بودم ..از همه چیز از همه جا..اروم بودم ...اصلا متوجه حضور
پریا نشدم...
-بهبه خانم عاشق کجا سیر میکنی...
-میخوای بهم بزنی؟
-نه...تو انقد اروم بهم زدی که همش ته گرفت حالا میخوای بدی به من ..همه از چشم من ببینن
حوصله جواب دادن نداشتم...تا رحیمو دید رفت سمتش...بغضم گرفت..خودم نمیدونستم چه مرگمه...حسودی کردم..من نزدیک رحیم بودم..اما پریا برنده بود...بدون فکر ذل
زده بودم به اونا...هوشیار که شدم تازه فهمیدم چشمام تو چشمای نافذ و خشن رحیم قفل شده...
موقع پخش کردن حلیم..سالارم اومده بود..یه ظرف کوچیک دستش بودو داشت از دور نگام میکرد..میدونستم از وجود رحیم میترسه که جلو نمیاد...
-سلام سالار خوبی
-سلام خانم...اره خوبم...
-اومدی حلیم ببری...پس چرا نمیای جلو
-اخه...اخه...حالا میام شما برین...
ظرفشو از دستش گرفتم ..دادم دست رحیم
-برای کیه این..
- تو چکار داری..پرش کن...
انگار انتظار این برخورد و ازم نداشت چون داشت خیره خیره نگام میکرد...
بدون هیچ حرفی پرش کردو داد دستم...
تو تموم دهه از امام حسین خواستم که رحیم مال من باشه...قول دادم از دست کاراش گله نکنم..نسبت به رحیم حریص شدم..
..
اونروز اخرین روزی بود که قرار بود عموم اینا خونه ما بمونن..خیلی زود متوجه غیبت پری شدم..میدونستم یه جایی دور و بره رحیم میچرخه..کل حیاطو دنبالش گشتم نبود..به
فکرم رسید شاید کنار طویله باشن..
از صحنه ای که دیدم دلم شکست...اشکام از چشمام میومد تا سوز دلمو خاموش کنه..پریا یقه رحیمو گرفته بود ...گونه اشو بوسید..چرا رحیم چیزی نگفت..چرا نگفت ته دلم
شکست رحیم...مسخ شده بودم نمیتونستم فرار کنم...حتی قدرت پاک کردن اشکامو نداشتم...نگاه رحیم روم خیره موند...تو نگاهش پر از ناباوری بود...پر از حرف..اما من
فقط نگاه کردم.نمیتونستم تجزیه تحلیل کنم...با جیغ خفیف پریا بیدار شدم...انگار از یه کوه پرتم کرده باشن...پر از درد شدم...
صدای پریا نیشتر دوباره به قلبم فرو کرد...نیشتری از جنس درد...
-تو اینجا چه غلطی میکنی...انگار حرف نزدم براش گرون اومد چون اومد یکی خوابوند تو گوشم...من کتک خورم ملس بود...هرکی میومد و یکی میزد تو گوش ما... من نگام
تو نگاه رحیم بود..سیلی دوم تو گوشم نواخته بود...
-رحیم اومد..بالاخره اومدو جلوم سبز شد...فقط به پریا گفت بسه دیگه...
چطور میشه یه لحظه فقط فقط تو یه لحظه تموم تصورات ادم عوض شه...
با من چه کردی رحیم؟؟؟
شاید همه ادمای دنیا مثل من باشن..من وقتی تصوراتم خراب میشه تا چند روزی حتی انگیزه زندگی هم ندارم..این روزا حالم یه جوریه...یه جور ناجور که حتی حوصله رسیدگی
به درسامم ندارم..انگار به اخرش رسیدم..نه به خاطر رحیم..من خسته شدم از اینهمه تحقیر شدن..من روحمو شکستم تا به رحیم نشون برام عزیزه...اما ؟؟
-یسنا سالار اومده گفت صدات کنم
-باشه الان میام
سالار یه گوشه ای نشسته بودو داشت با نوک پاش به زمین ضربه میزد.با اینکه پونزده شونزده سالش بیشتر نبود اما مردونه رفتار میکرد...
--چطوری سالار..ننه گلیت خوبه
-اره..تو خوبی..ننه ام کوفته درست کرده گفت برات بیارم..
-مرسی ..من تاحالا کوفته نخوردم...
داشتم با سالار حرف میزدم که رحیم اومد جلو..خیلی وقت بود که دیگه باهاش کاری نداشتم
-این جا چیکار میکنی..مگه نگفتم دیگه این ورا نبینمت...
به جای سالار من جوابشو دادم
-اومده منو ببینه فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
-این چیه دستت
سالار با تخسی و غرور بچه گونه اش گفت
-من برای یسنا کوفته اوردم..
-تو غلط کردی..برو گورتو گم کن..این ات اشغالاتم ببر
من:به تو چه..برامن اورده منم الان میخوام بخورمش
-تو نمیخوریش..
-به تو ربطی نداره..چرا تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت میکنی
راستش حالا که فک میکنم میبینم خودمم هوس سیلی ابدارشو کرده بودم...فقط نگاش کردم با نفرت..اون منو جلو سالار خورد کرد...
سالار غیرتی شده بود میخواست رحیمو کتک بزنه..رفت بهش حمله کنه که رحیم با یه سیلی پرتش کرد رو زمین خواست بره با لگد بیفته به جونش که من از بهت در اومدم
-رحیم تو رو خدا ولش کن...تورو خدا ..من غلط کردم...نزنش..ببین جون نداره..رحیم....یتیمه..تورو خدا....
با هق هق از رحیم میخواستم نزنتش...دستشو میکشیدم تا بیاد عقب..تا کوتاه بیاد...نفهمیدم چقد گذشت اما بی حس شدم..انگار روح از تنم جدا شد...افتادم رو ماسه های
کف حیاط...
میشنیدم..هم گریه های سالارو هم نعره های رحیمو...میشنیدم سالار به رحیم گفت حرومی...رحیم جوابشو نداد...
بمیرم برات رحیم...بمیرم برات که باید به خاطر گناه نکرده از پسر چهاده پونزده ساله حرف بشنوی...میدونم اتیشت زدن..
صدام میکرد..با دستش اروم اروم به صورتم سیلی میزد...
از اون شبا چیزی یادم نیست جز تاریکی شبو نوازش زحمت یه دست مردونه...صاحب اون دستا رو دوست داشتم..
بعد از دو سه روز سرپا شدم...طبیب میگفت ضعف اعصاب بود...
دیگه از اون دستا خبری نبود...گاهی با بی رحمی دلم میخواد سالها اون ضعف ادامه داشت...ملیحه میگفت رحیم نزدیک بود طبیبو هم کتک بزنه..گویا طبیب خودش مرض داشت
...رحیم بدبختو کشون کشون اورد بالا سر من...
بعد از چند زور دیدمش...وقتی داشتم میرفتم طرفش اصلا سرشو نیاورد بالا نگام کنه...داشتم تو باغ قدم میزدم که دیدم در اتاقش بازه...رفتم تو اتاقش..خیلی بهم ریخته
و در هم بر هم بود...لحافش یه جا لباساش یه جا...اتاقش بوی نم میداد...یه حس داشتم یه حس خوب..
من ...دختر ارباب داشتم خونه رحیم حر..نه فقط رحیمو تمیز کردم...قبل از اومدنش از اتاق اومدم بیرون...
میخواستم این دفعه شانسمو امتحان کنم.میدونم نمیتونه بپذیره محبت منو...من یه غریبه ام...اون که از پدر و مادرش محبت ندید سخت میتونه محبت منو بپذیره..اما من
تو دلش رسوخ میکنم..دل سنگیشو به دست میارم...به خاطر خودم...بیخیال کامران...من شوهر تیتیش مامانی نمیخوام...من تکیه مثل رحیم میخوام...من رحیمو با همه بدیهاش
دوست دارم...اون هر چقدم بد باشه من دوست دارم...دیونه ام...میدونم رسوا میشم...میدونم این مردم به ظاهر ساده قلبمو میشکنن.این مردمو که یه عمر تو روح و جسم
رحیم خط کشیدن...از رحیم یه خونخوار ساختن...من تا حالا حتی رنگ ترحم به کسیو هم تو نگاه رحیم ندیدم...اما میخوام روح بدم بهش...
به خودم اطمینان دارم...من میخوام جور تموم بدیهای ادمای اطرافمو بکشم ....
...
بر خلاف انتظارم رحیم حتی بعد از اینکه خونشو تمییز کردمم هیچی به روی مبارکش نیاورد ..
باید یه بلای ساختگی سرم میومد تا رحیم بیاد جلو...اما میترسم دستم رو شه..اونوقت دیگه هیچوقت بهم اعتماد نمیکنه ....
رحیم رفته تو اتاق بابام دارن باهم حسابای کارگرا و کشاورزا رو بررسی میکنن .
بابام به رحیم گفت به زورم که شده باید مالیاتو بیشتر کنه...صدای رحیمو نمیشنیدم
خانم جانمو ملیحه برای چند روز رفتن تهران...نبود خانم جان زیاد حس نمیشه چون من اصلا نمیبینمش ..اما دلم برای غر غرای ملیحه تنگ شده...ملیحه مثل یه مادر برام
عزیزه...مهربونه ...
...
...
خدایا ...خدایا غلط کردم دیگه از بمیرمم از از پشت طویله جایی نمیرم...اگه اقاجانم بفهمه من اینجا گیر افتادم حسابی تنبیه میشم..ملیحه و خانم جان هم نیستن که
وساطتمو بکنن..خدایا یه کاری کن
با دیدن رحیم تو اون موقعیت تا مرز سکته پیش رفتم...خدایا میگم با من مشکل داری بگو نه...اینی که فرستادی از اقا جان هم بدتره که...
-تو اینجا چیکار میکنی
-ممممن ..تو رو خدا رحیم ..به خدا دیگه نمیکنم...نگو به اقاجانم...عین بچه ها زدم زیر گریه..رحیم ازمیون بوته های تمشک درم اورد..اخماش حسابی تو هم بود...تمومو
تنم از تیغ های تمشک خراشیده شده بود..
رحیم جلو جلو حرکت میکرد اما من پام پیش نمیرفت...تنم داشت میلرزید...میدونستم اقاجانم گذشت نمیکنه...تنم از همین حالا درد میکرد...
-چرا نمیای
-میترسم..از اقاجانم میترسم..
این مسئله شوخی بردار نبود...سیلی رحیم نبود...مشت و لگد و شلاق مهتری اقاجانم بود...
مخصوصا حالا که حسابی بی پناه شدم...همونجا نشستمو بلند بلند زدم زیر گریه...
اومد کنارم زانو زد...رنگ نگاهش مهربون نبود...سرد هم نبود...
-چرا اومدی اینجا
-میخواستم برم پیش ساره...
-این وقت روز...چرا از اینجا
-اقاجانم خونه ساره رو قدغن کرده...
با خشم نگام کرد از نگاهش ترسیدم..میدونستم از سرپیچی خوشش نمیاد...دوباره صدای هق هقم بلند شد...اون لحظه نیاز به یه بغل داشتم..اخه تموم تنم میسوخت...میترسیدم...خودمواند
اختم تو بغل رحیم سرمو تو سینه اش قایم کردم..
-تو رو خدا رحیم به اقاجانم نگو...خانم جان و ملیحه نیستن..میدونم من خیلی اذیتت کردم...میدونم از من خوشت نمیاد..اما
بیچاره انقد تعجب کرده بود که نمیتونست عکس العمل نشون بده..حتما فک میکرد این دختره دیوانه اس که اومده و از جلاد تقاضای کمک میکنه..منو از خودش جدا کرد راه
افتاد..
-رحیم تو رو خدا
-دختر جون راه بیوفت...اون موقع که داشتی از دستور ارباب سرپیچی میکردی باید فکرد این جاشم میکردی
رفتم جلوش واستادم..با معصومیت چشمای سبزم ذل زدم تو چشماش...
-میترسم رحیم...
توجه نکرد...از نگاه افسونگرم گذشت
نا امید دنبالش کشیده شدم..
مطالب مشابه :
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33
رمان بمون کنارم (جلد اول)(گیسوی شب) رمان برايم بمان رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟)
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55
مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان دو نیمه سیب جلد دوم رمان دالان بهشتnazi
رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
پست دوم رمان دختر ارباب
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
رمان ببار بارون49
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
رمان حسش کن قسمت دوم
رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
روزای بارونی58
رمان بمون کنارم. رمان اگه گفتی من رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس
برچسب :
جلد دوم رمان بمون کنارم