غربیه اشنا 16

ایلیا متقابلا در برابر برگه ای که برایش فرستاده بودم تماس گرفت و بعد از تشکر آدرس منزلشان را برایم گفت ، ظاهرا از کرج به یک منطقه خوب تهران نقل مکان کرده بودند که از منزل ما خیلی زیاد فاصله نداشت !
بعد از ظهر اولین روز کلاس خصوصیم حال غریبی داشتم و نتوانستم نهارم را کامل بخورم ، اما به یاد چشمان شاد لعیا که صبح از دیدن دوباره ام در بعد از ظهر اظهار خوشحالی می کرد نیرویی مضاعف در قلب و روحم احساس می کردم ولی از به یاد آوری مادر بزرگش و رویا رویی با او لرزشی عصبی در قلبم به پا می شد . امروز ملاقاتی با او داشتم ، متفاوت با ملاقات چند دقیقه ای هشت سال پیش ! بچه ای که آن زمان در وجودم بود و او بی رحمانه حرامزاده اش خوانده بود اینک چراغ خانه اش بود ، دخترک زیبایی که هر خنده اش نوید باز شدن درهای بهشت را می داد و تنها من که مادرش بودم از داشتن چنین بچه ای محروم بودم !
گرچه طبق گفته های خانم شریف ممکن بود انها هم سختی هایی در این هشت سال کشیده باشند ولی کینه ریشه دوانده در وجودم هم با شنیدن این مزخرفات خشک نمی شد و از بین نمی رفت .تا دنیا دنیا بود انها را به چشم دشمنان و متجاوزان زندگیم می دیدم و تنها راه انتقام ، گرفتن لعیا از انها بود. لعنت به آنها !
از بین مانتو هایم مانتو ساده ولی شیکی را که متناسب با کارم باشد انتخاب کردم و پوشیدم . زیر مانتو بلوزی یقه بسته به رنگ شاد و قشنگ پوشیدم که وقتی با لعیا تنها می شوم و مانتو را در می اورم روحیه او را شادتر کنم . به چشمهایم لنز طوسی زدم و تنها ارایشم ریمل و رژ کم رنگ همراه با خط لبی تیره تر بود ، چهره ام به اندازه کافی گیرایی داشت و بدون آرایش هم به چشم می امد ، پس به نظرم همان کافی بود . مامان حرکاتم را می پایید ، گاهی به او لبخند می زدم و جلوش می چرخیدم تا نگرانی را در وجودم نبیند در حالیکه زیر لب برایم دعا می خواند و به رویم فوت می کرد ، در اخرین لحظه صورتش را بوسیدم و خواستم تا بر می گردم برایم دعا کند . همزمان با خروج من ، دکتر مقامی وارد پارکینگ شد و با ماشینش در کنار ماشین من که بیرون می رفت توقف کرد و سلام گفت ! از بعد جریان مریضی ام سلام های کوتاه به احوال پرسی هایی که از طرف او با سماجت طولانی می شد تبدیل شده بود ، محض خاطر همسایگی و محبتی که در حقم کرده بود ناچار بودم لبخندی محترمانه به جوابهایم اضافه کنم که به خاطر ان چندشم می شد . این بار یک قدم از حدش فراتر گذاشت و گفت :
-     می تونم یک ساعتی وقتتون رو بگیرم و درباره موضوعی که می دونید باهاتون صحبت کنم ؟
سمج بودنش مرا یاد سماجت ایلیا می انداخت و عصبانیم می کرد ، چندین بار تقاضایش را رد کرده بودم ولی از رو نرفته بود . فکر کردم بهتر است این قضیه هر چه زودتر فیصله داده شود ، بنابراین گفتم :
-     اتفاقا من هم فکر می کنم بهترین کار همین باشد ! یه وقتی بذاریم بدون اینکه مامانها بفهمند با هم صحبت کنیم ، راستش یک سری مسایل هست که شما باید بدونید .
چشمهایش که از خوشحالی برق زد و شتاب زده جواب داد :
-     هر وقت شما بگید من آماده ام !
به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
-     الان که دیر شده ، اگر شما فردا بعد از ظهر وقت داشته باشید خوبه .
با پررویی گفت :
-     هر زمان که شما امر کنید وقت من آزاده ، قرار مون چه ساعتی و کجا ؟
با کمی فکر گفتم :
-     ساعت شش بعد از ظهر کافی شاپ ستاره که توی همین خیابونه .
چشم و لبش با هم می خندید ، اجبارا لبخند کم رنگی زدم و برای خداحافظی بوق زده و از کنارش گذشتم .اگر حال و روزم ، حال و روز نه سال پیش بود چه موقعیتی از این بهتر ! نگاهم به برفهایی که شب قبل باریده بود افتاد ، انجا که در دسترس نبود صاف و ساده و تمیز و سفید بود ولی برف معابر لگدمال و کثیف شده بود . احساسات گذشته من هم درست مثل این برف های دست نخورده صاف و ساده بود اما بعدها توسط شخص نامردی لگد مال و کثیف شده بود ، طوریکه به هیچ وجه قابل ترمیم و بازسازی نبود. من دیگر لیلای گذشته نبودم نه چهره ام و نه احساسم هیچ کدام ، به جای اوپریسا با کینه ای عمیق جاخوش کرده و به ظاهر زندگی می کرد ، پس نباید با احساسات مردی خوب و ساده مثل دکتر مقامی بازی می کردم . آنقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چطور مسیر را گذرانده و به آدرسی که گرفته بودم رسیدم ، البته هنوز یک ربع به ساعت ملاقاتم وقت بود . چند لحظه بعد در ساختمان ویلایی بزرگ موردنظرم باز شد و یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم از ان بیرون آمد و از کنار ماشینم گذشت !
راننده اتومبیل ایلیا بود که عینک آفتابی به چشم داشت و بی توجه به من از کنارم گذشت و مثل عبور زلزله دلم را لرزاند ! چهره عبوسش جلوی صورتم جان گرفت ، او با همه مهربانی هایش به من پشت کرده بود و هیچ دلیلی نمی توانست عمل او را برایم توجیه کند !

چند دقیقه صبر کردم و بعد سر ساعت تعیین شده زنگ را فشار دادم . آیفون تصویری صدای شاد لعیا را پخش کرد :
-     سلام خانم ، بفرمایید داخل
با شنیدن صدایش هرچه غصه در دلم بود پر زد و رفت . با باز شدن در وارد شدم ، حیاط بزرگ و پارک مانند منزل به خاطر برف تازه باریده سفید پوش و قشنگ شده بود و استخر وسط در ورودی ساختمان خالی بود . غیر از اتومبیلی که ایلیا برده بود یک اتومبیل آخرین مدل دیگر هم در قسمت پارکینگ اتومبیل ها پارک بود . ساختمان بسیار کوچکی گوشه حیاط قرار داشت که مسلما متعلق به سرایدار باغ بود چونکه به محض ورودم مردی میانسال از آن بیرون آمد و در حالیکه به طرفم می آمد سلام کرد .
جوابش را با لبخند دادم و گفتم :
-     من این ساعت قرار ملاقات داشتم .
محترمانه جواب داد :
-بله بفرمایید ، منتظرتون هستند .
از همانجا دیدم که لعیا با لباس نازکی برای پیشوازم بیرون آمده و جلوی در ایستاده ، قدم هایم را برای رسیدن به او بلند کردم و گفتم :
-برو تو لعیا جان سرما می خوری !
از چهره اش شادی می بارید ، تا رسیدم سلام کرد و دستم را گرفت . صورتش را با لذت بوسیدم و به داخل هلش دادم و گفتم :
-نمیگی ممکنه سرما بخوری خانم خوشگله ؟
ریز و قشنگ خندید . با شنیدن صدای پاشنه های کفشی به روی سرامیک به آن طرف برگشتم و با دیدن هیکل آراسته مادر ایلیا در لباس ساده و شیکش رعشه ای خفیف سرتا پایم را لرزاند . با خوشرویی خودش را به من رساند و گفت :
-خانم اعتمادی عزیز ، خیلی خوش اومدید !
با همه خودداریم از دیدنش در درونم وضع آشفته ای به پا شد ، دست جلو آورد و دست بی حسم را فشرد و گفت :
-زیباتر از تعریف های لعیا هستید خانم ! از آشنایی با شما خوشبختم .
لبخندی زورکی لبهایم را از هم گشود و گفتم :
-سلام ، من هم همین طور خانم مهاجر !
خانم ریزه میزه ای که طرز لباس پوشیدنش نشان می داد مستخدم منزل است به طرفم آمد و سلام کرد . خانم مهاجر گفت :
-پالتوتون رو در بیارید و راحت باشید !
کادویی را که برای لعیا خریده بودم را همراه کیفم روی میز گذاشتم و پالتو را در آوردم و به دست مستخدم دادم ، بعد کادوی لعیا را به طرفش گرفتم و گفتم :
-هدیه ناقابلیه عزیزم !
لعیا با خوشحالی گفت :
-برای منه خانم ؟
در جوابش سر تکان دادم ، خانم مهاجر لبخندی نثارم کرد و گفت :
-خیلی لطف کردید خلنم ، بفرمایید .
و با دست به سمت پذیرایی راهنمایی ام کرد . لعیا در حالی که هیجان زده از حضورم در کنارم گام بر می داشت ، کنارم نشست و مبل سمت دیگرم را مادر بزرگش اشغال کرد . فرصتی برای دید زدن اطراف نبود ولی با همان نگاه اول قصری باشکوه در نظرم جلوه کرد . خانم مهاجر لباس راسته قهوه ای رنگ با پارچه ای متناسب فصل به تن داشت که خیلی شیک و خوش دوخت بود و برعکس هشت سال پیش آرایشی به غیر از رژ قهوه ای کم رنگی نکرده بود . موهای قهوه ای روشنش خیلی خوشرنگ بود و صندل های کرم رنگ پاشنه داری به پا داشت . کلا تیپش تیپ پولداری بود ولی در نگاهش آن غرور و تکبر گذشته را حس نکردم ، حتی صداقت و اندکی غمی را هم در آن کشف کردم ! شاید هم اشتباه می کردم و این آدمی که من چند دقیقه برخورد خشن و بی احساس با او داشتم که هنوز از لحن بی پروایش مورمورم می شد ، سخت امکان تغییر موضع و اخلاق را داشت ! بعید بود ! در جواب لبخند مهمان نوازانه اش لبخندی زدم و روسری ام را در آوردم ، نگاه تحسین آمیزش به روی چهره و موهای مصری تازه اصلاح شده ام می چرخید . با فشار دست لعیا به طرف او برگشتم ، از دیدن چهره دوست داشتنی اش که با موهای فر باز قاب شده بود سیر نمی شدم . بلوز و شلوار صورتی قشنگ و قیمتی اش که بسیار تمیز و مرتب بود چشمهای مشتاقم را نوازش داد . با لبخند گفتم :
-کادوت را باز کن ، راستش نمی دونستم چی برات بخرم که بیشتر خوشحالت کنه .
ذوق زده کادو را باز کرد و از داخل جعبه خرس پشمالویی که دمر روی بالشتش خوابیده بود را درآورد و با خوشحالی به من و بعد به خرس نگاه کرد . برای توجیه انتخابم گفتم :
-خوم به سن تو که بودم عروسک های نرم رو خیلی دوست داشتم ، فکرکردم شاید تو هم دوست داشته باشی !
خرس را در بغلش فشرد و به نرمی خندید . خانم مهاجر گفت :
-با زحمتی که خانمت کشیده ، شاید دوست داشته باشند خودت ازشون پذیرایی کنی لعیا جان !
لعیا نگاهم کرد ، با تبسم حرف خانم مهاجر را تایید کردم چونکه احساس کردم مادربزرگش می خواهد با من خصوصی صحبت کند . خانم مهاجر دوباره گفت :
-لعیا جان ، هرچی زیور خانم آماده می کنه بگیر و بیار .
با رفتن لعیا رو به من با لبخندی گرم گفت:
-واقعا نمی دونم چطوری از لطف و زحمت شما تشکر کنم . رفتار شما از همه جهات لعیا رو متحول کرده ، هم درسی و هم اخلاقی ! همه ما از اینکه قبول کردید و تشریف آوردید خیلی خوشحال شدیم .
گفتم :
-من همه شاگردامو دوست دارم و فکر میکنم اونا هم به من علاقه دارند .
-همین طوره ، پریسا جون پریسا جون از زبونش نمی افته . دفترهای قشنگی که براش تهیه کردید فکر خیلی خوبی بوده ، راستش با رفتار خوبی که با بچه ها دارید من حدس زدم روان شناسی کودکان خونده باشید نه ؟
با اعتماد به نفس حرفی که در دهانم گذاشته بود تایید کردم و او ادامه داد :
-متاسفانه لعیا دختر خودسر و لجبازیه ! به حرف هیچکس غیر از پدرش گوش نمی ده ، اون هم بس که دوستش داره از گل نازکتر بهش نمی گه . حتی درباره درس ها و تکالیفش هم کمی سخت گیری نمی کنه . خدایی بود که شما معلمش شدید ! بعد از پدرش شما بودید که تونستید با رفتار خوبتون روش اثر مثبت بگذارید . من حقیقتا دیگه تا این اندازه فکر نمی کردم اما سلام بلندی که به شما داد جای هیچ شکی برام باقی نگذاشت . رفتارهای اون دل بخواهیه و اگر نخواد کاری رو بکنه نمی کنه شبی که دوست داشت مشقاشو می نوشت اما اگر دوست نداشت هیچکس نمی تونست وادارش کنه . از وقتی که به کلاس شما اومده بعدازظهر تا آخر شب که پدرش می آد مشغول نوشتم و خوندنه و بعد هم صبر می کنه پدرش بیاد و دفترشو نشون بده . با من رابطه خیلی خوبی نداره چونکه من کمی بهش سخت گیری می کنم ولی تازگیها به من هم احترام می گذاره ، فکر میکنم اینها همه تاثیر تربیت شماست ! نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم .
لعیا با سینی فنجان های چای وارد پذیرایی شد . با نگرانی نگاهش کردم ، می ترسیدم با دمپایی هایی که به پا دارد به روی پله ها سر بخورد . خانم مهاجر که متوجه حالت من شده بود گفت :
-لعیا برای خودش خانمی شده و از پس پذیرایی بر می آد ، نگران نباشید .
لعیا با افتخار قدم هایش را محکم تر برداشت و به طرفمان آمد . وجودش و ژست قشنگی که به رفتارش داد قلبم را لبریز شادی کرد ، طوری که حس بدی که درکنار خانم مهاجر داشتم را فراموش کردم . وقتی که لعیا برای آوردن دیگر وسایل پذیرایی رفت گفتم :
-حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای آقای مهاجر و هم چنین پیشرفت بسیار خوب لعیا جان باعث شد تجدیدنظری در تصمیمم داشته باشم ، چون دوست دارم نتیجه امتحانات نوبت دومش بهتر باشه !
خانم مهاجر با تعرف به من فنجانش را برداشت وگفت:
پدر لعيا خواست كه ازتون تشكر كنم،خودش به خاطر رعايت راحتي شما زودتر بيرون رفت . البته حتما در جريان هستيد كه مادر لعيا فوت كرده؟
غوغاي درونم بيشتر شد،با اينكه به علامت دانستن سرم را بالا و پايين دادم اما با خودم غريدم،به كوري چشم همه تون زنده است وبالاخره اونو ازتون مي¬گيره.
لعيا پس از پذيرايي دوباره كنارم نشست. دوست داشتم هر چه زودتر از منار آن زن كه باعث انزجارم بود دورشده وبا دخترم تنها شوم پس خطاب به خانم مهجر گفتم:
ازآشنايي با شما خوشحال شدم. بااجازتون مازودتر به كارمون برسيم بهتره،من بايد تا دير وقت نشده برگردم.
با شنيدن سوالش جا خوردم:
شما ازدواج كرده ايد؟!
سعي كردم آرام باشم،با لبخندي به ظاهر شرمگين جواب دادم:
خير با مادرم زندگي مي¬كنم.
چند سالتونه؟
سنم را دو سال از سن حقيقي ام كمتر گفتم، ظرافت صورت و اندامم دوروغم را پنهان مي¬كرد. با اينكار مي¬خواستم بيشتر شيفته ام شده و نيازمندم شود!
بعد همراه لعيا بلند شدم به احترامم ايستاد و گفت:ازهمين حالا معذرت خواهي منو به خواطر بعضي  مواقع كه تشريف¬ مي¬آريد و من نيستم بپذريد، هرچي كه خواستيد زيور براتون تهيه مي¬كته. البته همين الان هم بايد جايي مي¬رفتم اما به خاطر تشريف فرمايي شما موندم كه با شما آشنا بشم ولي حالا ديگه بايد برم.
دستش را به نشانه خداحافظي به طرفم دراز كرد و اضافه كرد:
بازم ازتون ممنونم، به اميد ديدار.
خداحافظي كردم و همراه لعيا از پله هايي كه در گوشه هال بود و به حالت دوبلكس ساختمان را دو طبقه كرده بود بالا رفتيم. نگاه ديگري به اطراف انداختم، اشرافيت در نقطه نقطه ساختمان حتي ترده هايي كه دستم را به آنها گرفته بودم به چشم مي¬خورد. لوكسي و گران قيمتي وسايل خانه در نگاه اول به چشمم مي¬آمد به لعيا گفتم:
خونه قشنگي داريد.!
به سادگي شانه بالا انداخت و جواب داد:
آره! ولي خيلي بزرگه!
براي چند لحظه قدم هايم شل شد و برگشتم و نگاهش كردم قلبم برايش فشرده شد!با اين جواب ساده نشان داد از بزگي خانه مي¬ترسد!به سكوت مطلقي كه ساختمان را در بر گرفته بود توجه كردم!دخترك بي¬گناهم حق داشت. مادر كه نداشت، مادر بزرگشم كه خودخواهانه به دنبال گردش و مهمهني اش بود، پدرش هم كه طبيعتا تا آخر شب سر كار بود!پس چطور مي¬توانست در اين سكوت  وهم آور كه بود و نبود زيور مستخدمشان يكي بود روحيه و تمركز بگيرد. وقتي توقف و نگاه متعجبم را ديد دوباره دستم را كشيد. به دنبالش رفتم و پرسيدم:
تو هميشه تنهايي؟
به سادگي يك كودك هشت ساله كه چيزي براي پنهان كاري نداشت گفت:
تقريبا!
نپرسيدم مي¬ترسي يا نه!چون نمي¬خواستم ترس بيشتري به وجود كوچولويش راه يابد طبقه بالا هم به قشنگي طبقه پايين تزيين شده بود! در وسط هال كوچكش يك دست مبلمان راحتي چرمي چيده شده و به علاوه پايين يك تلويزيون بزرگ هم آنجا قرار داشت. در اولين اتاق را برايم باز كرد و بعد ببخشيدي محترمانه گفت و خودش وارد شد و برق اتاق را برايم رشن كرد،اتاق نسبتا بزرگي با تمام تجهيزات اتاق يك كودك نمايان چشمم روشن شد.
اتاق در حين بزرگي و كاملي تقريبا شلوغ و درهم بر هم بود،مثل تكاليفش! دلم براي دختركم سوخت،از يك دختر كوچولوي تنها چه انتظاري بايد داشت!
در اولين لحظه ورودم با ديدن چتري آشنا به حالت باز گوشه يكي از ديوار¬ها نصب شده بود خشكم زد، نگاهم به چتر قرمز گلدار وفكرم به سوي آن روز پر خاطره پرواز كرد وصداي گرم ايليا در گوشم پيچيد:
هديه رو پس دادن بي¬حرمتيه خانم!
چتر من در اتاق دخترم بود، يعني او با خاطرات من زندگي مي¬كرد؟ با صداي لعيا به خودم آمدم كه گفت:
اين چتر مال مامانم بوده!بابام هي¬گه از اون خاطره داره،تازگي¬ها ازش گرفتم به اتاقم زدم. قشنگ نه؟
بعد بي¬مقدمه پرسيد:
خانم ببخشيد شما به چشمتون لنز زديد؟
از اين سوال هوشمندانه اش به خودم آمدم و خنديدم و گفتم:
چطور عزيزم، بهم نمي¬آد؟
جوابش ساده و بي¬ريا بودگفت:
چرا!چونكه خيلي خوشگليد هر طور باشيد بهتون مياد!ولي من اون چشماتونو بيشتر دوست دارم. اخه شبيه چشماي مامان منه!
وبعد دستم را گرفت و به طرف كمدش كشيد،با ديدن قاب عكس روي كمد بيشتر جا خوردم!با بي¬حالي روي لبه تختش نشستم كه نيفتم لعيا بي¬توجه به حال وخيم من قاب را برداشت و جلوم گرفت و گفت:
مي¬¬بينيد خانم. شما هم فاميليتون مثل مامان منه و هم چشماتون، بابا هم همين نظرو داره!
در يك طرف قاب عكسي دو نفره از من و ايليا كه با هم روي مبل نشسته بوديم و يك دست ايليا دور گردنم بود و دست ديگرش روي شكمم  ودر قاب ديگر عكس تك و قشنگي از ايليا با چشماي من كه تصوير بالاي پشت سرش بود!امروز به نظرم روز عذلب و مرور خاطرات بود،اين عكس را دوربين ديجيتالي كه تنظيم شده بود از ما گرفته بود.
آلبوم خانوادگي ما را مامان مدت ها بود پنهان كرده بود تا مرا از خاطراتم دور كند، ولي ظاهرا لعيا با علاقه اي كه به مادر نديده اش داشت اين عكس ها و چتر را از بين وسايل خاك خورده و اضافه پدرش كه به دشت فراموشي شپرده پيدا كرده بود!
همين طور نيست خانم؟
دستش را فشردم وبه چشمان مشتاقش كه معلوم بود از بودن من در كنارش ذوق زده است لبخند زدم و گفتم:
همينطوره!اين خيلي جالبه!
بعد دفترش را از روي ميز تحرير آورد و نشانم داد وگفت:
ببينيد مشقاي امروزم چقدر قشنگه!همه را مرور كردم ودفتر را كنار گذاشتم واز ذوق و هيجان زياد بي¬اختيار دستش را كشيدم و هر دو با هم روي تخت ولو شديم از رفتارم گيج بود ودر عين حيرت غش غش همراه قلقلك ها و بوسه هاي مشتاق من مي¬خنديد.
با خنده دستم را به نشانه پايين آوردن صدايمش روي بيني ام گذاشتم،خنده هايش را ريز كرد و صورتم را بوسيد.
بازي ما دقايقي طول كشيد، هم خودم تخليه شدم وهم او را شاد كردم. بعد براي آخرين بار محكم بوشيدمش وگفتم:
كافيه ديگه! يه ذره هم به درسامون برسيم اما قول مي¬دمم هر بار كه بيام كمي هم بازي كنيم،به شرط اينكه كمي هم وقت براي مرتب كردن اتاقت بگذاري. دختر به اين خوبي و خانومي، اگه از حالا بي¬نظم باشه بزرگ هم كه بشه عادت مي¬كنه ! نبايد كه همه كاراتو مستخدم انجام بده مگه نه؟ با رضايت و سر خوشي سرش را برايم تكان داد، دوباره گفتم:
هيچ وقت هم تنها نمون مواقعي كه بيكاري تلويزيون تماشا كن يا آهنگ هاي شاد گوش بده. وقتي هم به ياد من بودي خرست رو بغل بگير و به من فكر كن.
بعد چشمكي زدم و گونه¬اش را كشيدم وگفتم:
راستش يكي هم از اين خرسه براي خودم خريدم و شبها به ياد تن نرم تو بغلم مي¬گيرمش، تو همين كارو كن باشه؟!
در حالي كه از خوشحالي داشت پر در مي¬آورد، پرسيد:
راست مي¬گيد خانم؟!
قيافه¬اي حق به جانب گرفتم و جواب دادم:
مگه من دل ندارم؟ فقط شما بايدعروسك بازي كنيد؟
از ته دل كه خنديد، دنيا به نظرم زيبا آمد!
درسي را كه دادم از جان و دل گوش مي¬كرد. ساعتي بعد راضي از وقتي كه صرف او كرده بودم ولي او غمگين از رفتنم، آنجا را ترك كردم.
البته باز هم به او سفارش كردم كه بچه ها چيزي از اين موضوع نفهمند.
براي مامان از لعيا گفتم، از موهاي قشنگش، از لباس زيبايي كه پوشيده بود و از اتاق شلوغش. از مادر بزرگش حرفي نزدم  واو هم چيزي نپرسيد، بيچاره ديگر مي¬دانست وقتي از چيزي حرف نمي¬زنم يعني اعصابم را بهم مي¬ريزد! شب جفت خرسي را كه براي لعيا خريده بودم به ياد او بغل گرفتم. امشب از من براي پدرش چه ¬مي¬گفت ؟
به ياد تنهايي دخترم غصه خوردم، يك بار هم  به ياد ندارم كه در خانه تنها بوده باشم! مامانم هميشه مثل  فرشته نگهبان در كنارم بود ولي دختر من چي؟ در آن خانه بزگ و بي¬مادر چه احساس بدي داشت!


مطالب مشابه :


دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/




رمان رمان واحد روبرويى 1

منم تدریس خصوصی رو به آموزشگاه ترجیح میدم برام بهتره ! 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ )




رمان هکرقلب(9)

_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی 58-دانلودرمان




رمان میرم جای من اینجا نیست10

دانلودرمان ،27سالمه، ارشد مکانیک دارم، با دوستم تو یه کارگاه شریکم و جز اون تدریس خصوصی




پست یازدهم رمان بچه تهران

دانلودرمان روزای تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده! پامچال که دیگر رنگ آمده بود به




غربیه اشنا 16

دانلودرمان -حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای




رمان هکر قلب 7

دانلودرمان _هلیا خانم میشه سوالات خصوصی داشته باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی




رمان من و بارون (1)

دانلودرمان دبیرستان که تافلمو گرفتم.تازه تدریس خصوصی هم اضری به من خصوصی درس




رمان راننده سرويس(9)

به اقای باقری هم قول داده بود تا با پسرش چند جلسه ای خصوصی ریاضی تدریس دانلودرمان




برچسب :