رمان از بخشش تا ارزو(1)
نگاهي به اتاق بهم ريخته انداختم... لبخند کجي زدم و به دنبال کوله پشتيم گشتم... زير تخت بود... سريع کشيدمش بيرون و گواشها و پالتهاي رنگم رو گذاشتم توش و درش رو بستم... مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم توي هال...
-مامان اتاق رو تميز نکنيا... برگشتم خودم تميز ميکنم....
-اينو نگي چي بگي؟
-مامان بخدا برگشتم تميزش ميکنم ديگه..
-گيلدا دير نياي...
-مامان خودت ميدوني کارمون زياده و تا آخر هفته هم بايد تحويلش بديم... طول کشيد زنگ ميزنم بابا بياد دنبالم...
بادِ داغِ تابستون صورتم رو نوازش داد... هميشه گرما رو به سرما ترجيح ميدادم اما اون روز واقعا" گرما کلافه ام کرده بود.. شهريور ماه بود... درست يک ماه از کنکور فني اي که داده بوديم ميگذشت و بايد دوران کارآموزي رو- که با التماس براي بعد از کنکور انداخته بوديمش - سپري ميکرديم..به خاطرِ کم کاريه دانش آموزاي سال قبل؛ ديگه اجازه نميدادن که دوران کارآموزيمون رو توي شهرداري يا دفترِ فني و مهندسي بگذرونيم و مجبور بوديم که توي مدرسه و براي مدرسه کار کنيم... کار ما هم ساختن يه قابِ خيلي بزرگ با طرحِ نقوشِ خيلي ريز بود... هميشه از کار با گواش و رنگ بدم ميومد و حالا مجبور بودم که يک ماه با رنگ و گواش کار کنم.
من و سپيده و ديبا؛ گروه سه نفره اي بوديم که مسئولِ کار روي پرکارترين قاب هنرستان بوديم... باهاشون توي هنرستان آشنا شدم.. رابطه ي صميمي اي با هم داشتيم.. بخصوص من و ديبا .هر سه رشته ي معماري بوديم و همزمان با گذراندنِ دورانِ کارآموزي ؛منتظر نتايج کنکور هم بوديم.. زياد استرس نداشتيم ؛ چون هر سه در حد توانمون تلاش کرده بوديم و مطمئن بودم که نتيجه اش رو ميبينيم.
-باز کن اين درو....
-گيلدا جوونم اعصاب نداريا...
-واي سپيده در و باز کن ديگه....
مقواها و پلاستيکهاي دستم بهم اين اجازه رو نميدادن که با دست در رو هل بدم.. با پام ضربه اي به در زدم و رفتم تو و با همون پا دوباره در رو بستم.. خونه ي سپيده اينا آپارتماني بود. درست برعکس خونه ي ما... هميشه توي خونه ي آپارتماني حسِ دلمردگي و افسردگي ميکردم...
مانتو و شالم رو درآوردم و روي دستهاي سپيده گذاشتم...
-نميدونم چوب لباسيتون کجاست.. زحمتشونو بکش...
-پرروووو... همچين ميگه انگار بارِ اوله که مياد خونمون... تو که هفت روزِ هفته رو اينجا تِلِپي...
-سپيده بيخيال.. برو لباسارو بذار کلي کار داريم...
رو به ديبا کردم و در جوابش گفتم:
-ديبا جوون بيخيال بابا... از الان اگه يکسره کار کنيم.. حدودا" نهِ شب تمومه.. ميمونه ريزه کاريا که اونم تا پنج شنبه تمومه...
-سپيده تو به گيلدا نگفتي؟
-چيو به من نگفتين کلک؟
-هيچي... چيزه...
ديبا از جواب دادن به سوالم طفره ميرفت.. حوصله نداشتم زياد کنجکاو بشم و بفهمم قضيه چيه.. به حدي گرمم بود که تند و تند عرق ميکردم...
-سپيده مامانت کجاست؟
-رفته براي سپهر لباس بخره
-آخه سر ظهر کدوم مغازه اي بازه؟
-چه ميدونم والا.. اومد از خودش بپرس.
با مامان سپيده خيلي صميمي بوديم.. همه «خاله» صداش ميزديم.. زن فوق العاده خوب و مهربوني بود.. با اينکه خيلي از رفتارهاش رو قبول نداشتم . که البته به من هيچ ربطي نداشت.. اما زياد در مسائلِ مربوط به سپيده؛ راحت بود و خيلي سپيده رو آزاد گذاشته بود...
شلوارِ کتونِ مشکي پام بود وبه بليز آستين سه ربع جيگري رنگ ،تنم... ميترسيدم لباسم رنگي بشه.. به سپيده گفتم که برام لباسِ کارش رو بياره و از خوش شانسيه من براي اولين بار لباس کارش مفقود نشده بود... لباس رو تنم کردم و قلم مو رو به دستم گرفتم.. ديبا خيره به گوشيش بود.. برام عجيب بود.. چند روز بود که مدام غر ميزد که از علي خبري نيست... حالا هم ساکت نشسته بود.. ديگه از اون دختر بازيگوش و شيطون خبري نبود.
گوشيه ديبا زنگ خورد.. لبخندي زد و چشمهاش برق زدن... با لبخند جواب داد
-سلام آقا علي کجايين؟ آها باشه...
يهو پاشد و رفت توي اتاق... شونه اي بالا انداختم و دوباره مشغول شدم...
روزي رو که ديبا براي اولين بار علي رو ديد هيچ وقت يادم نميره... اون روز قرار بود که من و ديبا با هم بريم کتابفروشي و چند تا کتاب تستِ تخصصي بگيريم.. کم و بيش علي رو ميشناختم..علي شکيبا.. پسرِ مهندس ايرج شکيبا... چند وقتي بود که ديبا منشي شرکتِ مهندسي آقاي شکيبا شده بود. که البته آقاي شکيبا از دوستانِ قديمي پدرِ ديبا بحساب ميومد.
نميدونستم همون روز قراره ديبا واون همديگه رو ببينن.. و البته بازاين روهم نميدونستم که چرا ميخوان همديگه رو ببينن.... اون روز ديبا خيلي استرس داشت و من اصلا" خبر نداشتم که قراره با ديبا برم و اون علي رو ببينه..تا اينکه بالاخره ديبا لب باز کرد و گفت که قضيه چيه.. خيلي ناراحت شدم.. چون اصلا" در اين رابطه به من چيزي نگفته بود و من هم از اون دسته آدمهايي بودم که دوست نداشتم با دوستم برم سرِ قرار.... البته نه اينکه خيلي بدم بياد.. اما بيشترِ ناراحتيم به اين خاطر بود که اونروز خيلي حوصله نداشتم و بالاجبار اومده بودم بيرون.
-گيلدا اوناهاش...
-کدوم؟
-همون که قهوه اي پوشيده... همون .. نگاه کن.. الان به ساعتش نگاه کرد...
-کو؟ چرا من نميبينم؟
-کوري دختر؟ حال خوبه عينکم داري... همون که جلوي وروديه کافي شاپه...
نگاهي به شخصي که ديبا نشون ميداد انداختم.... اصلا" انتظار نداشتم با همچين شخصي رو به رو بشم.. يه پسر قد بلند و چهارشونه... فوق العاده شيک پوش... يه پيرهن مردونه ي قهوه اي خيلي تيره پوشيده بود و يه شلوارِ کتونِ مشکي... با اينکه از تيپ و قيافه اش خوشم اومد اما سعي کردم بيتفاوت باشم و همينطور هم شد.. ..ميدونستم که علي تابحال ديبا رو نديده...
-کلک شما که همديگه رو نديدين از کجا ميشناسيش؟
ديبا اخمي کرد و دستم رو محکم گرفت و به راه افتاديم.. برام عجيب بود که انقدر استرس داشت...يک لحظه شک کردم که نکنه با هم دوست شدن و به ما چيزي نگفته.. دستم رو از دست ديبا بيرون کشيدم
-ديبا شما دوتا با هم دوست شدين؟
ديبا ضربه اي به سرم زد
-مخت معيوبه ها... من که از خدامه.. اما نه با هم دوست نيستيم...
دوباره دستم رو گرفت و از عرض خيابون رد شديم.. علي هنوز متوجه ما نشده بود.. نگاهش به سمت دکه ي روبه روش بود.. بالاخره هم به سمت دکه به راه افتاد... به سمتِ مجله ها رفت و نگاهي اجمالي به همه انداخت... نميدونم چرا ناخودآگاه تمام حرکاتش رو زير نظر داشتم...ديبا دستم رو ول کرد وبه سمت علي رفت.. من اما يه گوشه منتظرشون ايستادم... چند دقيقه بعد علي و ديبا رو ديدم که به سمتم اومدن... نگاهي به سر تا پام انداخت. اما خيلي کوتاه...
-سلام ... روز بخير.
خشک و جدي بود.. اما محکم.. تحکم توي صداش برام خيلي جالب بود... سعي کردم مثل خودش جواب بدم که موفق هم شدم...
-شما چند لحظه اينجا باشين من برم لب تاپ رو بيارم.
و بعد به سمت 206 نوک مداديش رفت... توي اين بين به حرفهاي ديبا گوش ميدادم.
-واي گيلدا... ديدي چقدر خوشگله... قربونش برم من.چقدر قهوه اي بهش مياد..
-بسه بابا. حالم بد شد.. حالا خوبه دوست پسرت نيستا...
-مخشو ميزنم... حالا ميبيني
-تو هنوز آدم نشدي؟ چرا شماها نميخواين بفهمين دوستي با پسر، چرته؟ فقط وقتتون رو هدر ميدين..
-نه که وقتم خيلي با ارزشه.. باز تو مادربزرگ شدي؟
نگاه بدي بهم کرد که ترجيح دادم ادامه ندم.. بحث با ديبا و سپيده هيچ نتيجه اي نداشت... علي رو ديدم که با يه کوله ي به نسبت بزرگ به سمتمون ميومد... هيچ لبخندي نداشت.. ولي اخمي به چهره هم نداشت.. توي دلم به ديبا خنديدم.. آخه معلوم بود که اصلا" بهم نميخورن.. ديبا يه دختر خيلي شيطون و به قول مامانش زلزله و فوق العاده خوش خنده ولي اين علي اي که من ديده بودم عمرا" ميتونست ديوونه بازياي ديبا رو تحمل کنه..
-بفرمايين...
جلوتر از اون و ديبا به داخل کافي شاپ رفتم و يک ميز رو که درست گوشه ي سمتِ راست بود انتخاب کردم...
-شماچي ميل دارين؟
-فرقي نداره... ديبا هرچي سفارش دادي واسه منم سفارش بده...
-من که آيس پک ميخورم.. گيلدا توام ميخوري؟
لبخند کجي زدم.. ديبا ميدونست که من از آيس پک خوشم نمياد. يعني يکبار خوردم و بالا آوردم.. البته بد شدن حالم بيشتر به موزهاي بيش از اندازه ي توش ربط داشت.. چون از بچگي از موز خوشم نميومد...
-نه... من بستني شکلاتي ميخورم
علي بدون اينکه چيزي بگه مشغول کار با لب تاپ بود.. هنوز نميدونستم چرا اون دوتا قرار گذاشته بودن... کنجکاو شده بودم...
نگاهي به علي انداختم.. به صفحه ي لب تاپ خيره شده بود . عصبي به نظر ميرسيد... اما حرفي نميزد.. ديبا رو به روش نشسته بود و با لبخند بهش نگاه ميکرد... گوشيم رو درآوردم و به ديبا پيام دادم.
«ديوونه انقدر تابلو بازي در نيار.. طرف عصبيه... نميدونم تو اون فِلَشِت چي ديده که اينطوري شده.. »
درست از وقتي که فلش ديبا رو گرفته بود خيلي عصبي شده بود..
-خانوم شما که بلد نيستين چرا همچين کاري رو قبول ميکنيد؟ همون منشي بودن هم زياديه...
متعجب شدم.. صداش رو بالا نبرده بود ولي خيلي عصبي بود.. نميدونستم باز ديبا چه گندي زده..
-من متوجه نميشم...
-متوجه نميشين؟ دو هفته بهتون زمان دادم که کارهاي اتوکد رو انجام بدين.. حالا نصفه و نيمه تحويل ميدين؟ اونم با کلي اشتباه؟ من فردا بايد اينو تحويل آقاي عمادي بدم؟
-آخه..
-آخه نداره خانوم.. من دو هفته پيش پاي تلفن همه چيزو گفتم و شما به من اطمينان دادي که بلدي.. اينه اون چيزي که من خواستم؟
ناخودآگاه دستم رو بردم سمتِ لب تاپ و به طرفِ خودم چرخوندمش.. علي هم مقاومتي نکرد.. نگاهي به صفحه انداختم. نميدونستم بخندم يا گريه کنم.. خنده دار کشيده بود.. تمام کارهايي رو که قرار بود با اتوکد بکشه؛ قبلا" ديده بودم.. ديبا به معناي واقعي گند زده بود.همه رو نصفه و نيمه و بدون اينکه استاندارد باشه کشيده بود...
نگاهي به چهره ي درهمِ علي انداختم... نگاهش خيره به ديبا بود .. ديبا هم سرش رو پايين انداخته بود و چيزي نميگفت.. دلم بحالش سوخت.. انتظار نداشت علي اينطور برخورد کنه. اما خوب به علي هم حق ميدادم.. بلاخره اونم بايد پاسخگوي مشتري ميشد..
بينِ حرفهاشون فهميدم که مهندش شکيبا، يعني همون پدرِ علي؛ سکته ي قلبي کرده و علي هم شرکت رو ميچرخونه...با اينکه شرکت در اصل به نامِ علي بود.. اما معمولا" آقاي شکيبا به کارها رسيدگي ميکردن.
علي لحظه به لحظه عصبي تر ميشد . ديبا هم که گيج شده بود؛ چرت و پرت پشتِ سرِ هم ميگفت و دليلهاي مسخره ميآورد... ميترسيدم يه وقت حرفي بزنه که باعث بشه کارش رو از دست بده.. آخه هم درآمدش خوب بود و هم اينکه در کنار کار؛ چيزهاي جديدي هم ياد گرفته بود.. که براي آينده ي کاريش به درد ميخورد.بايد يه کاري ميکردم..
-اگه اجازه بدين من تکميلش ميکنم...
پوزخندي زد که باعث شد عصبيم کنه... اما سکوت کردم.
-شما هم مثل ايشونيد ديگه...
-شما اجازه بديد.. فردا ميبينيد مثل ايشونم يا نه....
فلش رو در آورد و گذاشت جلوم...
-اين کار رو که ايشون بايد تکميل ميکردن.. حالا هم حرفي نيست.. تا فردا ساعتِ هشتِ صبح تو شرکت باشه... در ضن..
رو به ديبا کرد و ادامه داد:
-شما هم اخراجين...
آه از نهادم بلند شد.. ميدونستم ديبا خيلي کارش رو دوست داره.. به پولش احتياج نداشت اما دوست نداشت از اونجا اخراج بشه. علي به حدي عصبي بود که نميشد ازش بخوايم ديبا رو ببخشه.. خود ديبا هم متوجه شده بود و سکوت کرد...
فلش رو توي کيفم انداختم و کيف پولم رو درآوردم... به سمتِ پسر جووني که مسئول بود رفتم... پول بستنيها رو حساب کردم.. چون اصلا" دلم نميخواست اون حساب کنه... به سمت ميز رفتم و بدون نگاهي به علي؛ دست ديبا روگرفتم و بلندش کردم.
-آقاي شکيبا.. فردا هشتِ صبح شرکتم... فقط به کي تحويلش بدم؟
-به من... اگه دير اومدم منتظر باشين.. جز من نبايد به کسي بدينش..
-باشه..خدانگه دار..
-خداحافظ...
تا ششِ صبح روي اون فايلهاي مربوط به شرکتِ علي کار کردم.. چشمهام باز نميموندن... به قدري خسته بودم که حوصله ي خودم رو نداشتم.. چه برسه به اينکه بخوام با اون آدم بد اخلاق و اخمو رودر رو بشم.. با اين حال بايد ميرفتم
شرکت بزرگ و شيکي بود... هيچ منشي اي نبود که ازش چيزي بپرسم.. اثري از کارمندا و کارکنان هم نبود.. روي صندلي نشستم و به فلش خيره شدم... با صداي در به عقب برگشتم..
-سلام.
-سلام خانوم. انتظار نداشتم بياين...
-من که ديروز گفتم هشت، شرکتم.
-بله...
ديگه ادامه نداد.. شونه اي با بيخيالي بالا انداختم و با اشاره ي علي به اتاقش رفتم... فلش رو روي ميز گذاشتم...
-امري نيست؟
-نخير خانوم. روز خوش...
ديگه از اون روز به بعد؛ علي رو نديدم.اما دو روز بعد از اون ماجرا ديبا زنگ زد و گفت که آقاي ايرج شکيبا ازش خواسته تا دوباره بره سر کار... ميدونستم که آقاي شکيبا به احترام پدرِ ديبا اينو گفته.. اما ديبا ميگفت که ديگه بهش اجازه ندادن کاري بغير از منشي بودن انجام بده.
با صداي آيفون از خاطرات فاصله گرفتم... ديبا رو ديدم که به سمت آيفون دويد...احتمال ميدادم که مامانِ سپيده باشه.. موهام رو که بلنداش تا کمرم بود رو باز کردم .... هميشه از اينکه موهام بسته باشه بدم ميومد.. سرم رو خم کردم و دوباره قلم مو رو دستم گرفتم... موهام اطرافم ريخته شدن.. اصلا" اذيت نميشدم.. برعکس ديبا که هميشه بايد موهاش بسته ميبودن وگرنه عصبي ميشد...
-سپيده... کولر رو روشن ميکني؟
اما سپيده جوابي نداد.. بلند شدم وبه اتاقش رفتم... ديدم داره لباس عوض ميکنه... يه بليز آستين کوتاه قرمز و يه شلوار جينِ تيره پوشيده بود...
-جايي ميخواي بري؟
-نچ.. اون لباسِ کارتو در بيار... تو تنت زار ميزنه...
برام مهم نبود. چون کسي اونجا نبود که منو ببينه... با اينحال چون خيلي گشاد بود و دست و پا گير؛ درش آوردم و روي تخت انداختمش.. نگاهي از توي آيينه ي تو اتاق به خودم انداختم... به نظر خودم معمولي ولي در نظر ديگران خوشگل بودم... پوستم گندمي و چشم و ابرو مشکي...
-نميگيرتت.. الکي تلاش نکن
-کي؟
-ها؟... هيچي...
مشکوک شده بودم... با اين حال به خودم قبولوندم که شوخي کرده... رفتم توي حال که با ديدن فردي که رو به روم؛ توي چاچوب در اصلي ايستاده بود، شُک شدم.. باورم نميشد.. علي بود که داشت کفشاش رو در ميآورد... و ديبا که کمي اونطرفتر ايستاده بود و با لبخند تعارفش ميکرد که بياد تو.
سرش رو بلند کرد که نگاهش به نگاهم گره خورد... ميدونستم رنگم پريده... اصلا" نميدونستم قضيه از چه قراره... حالا معنيِ حرفهاي مشکوکِ سپيده و ديبا رو ميفهميدم.. تويِ شُک بودم.. نه حرکتي ميکردم و نه حرفي ميزدم... ديبا که متوجه شده بود به طرفم اومد..
-آقا علي.. گيلدا رو که ميشناسين؟
-سلام... بله...
جوابِ سلامش رو ندادم.. فقط نگاهِ متعجبم بين ديبا و علي در گردش بود.. تعادلي روي حرکاتم نداشتم.. باورم نميشد.. اونها هيچي به من نگفته بودن... نميدونستم چرا علي اونجاست .. دليل اونجا بودنش برام مهم نبود.. مهم اين بود که من نبايد اونجا ميبودم..
خودم رو انداختم توي اتاقِ سپيده.. متعجب از حرکاتم بهم خيره شد..
-گيلدا چته تو؟
-کي اونو دعوت کرده؟
-داد نزن ديوونه. ميفهمه. زشته...
-گفتم کي اجازه داد اونو دعوت کنين اينجا؟
-گيلدا اينجا خونه ي مائه ها.. خوب معلومه من..
سيلي اي به گوشش زدم...
-تو خيلي بيخود کردي.. تو بيجا کردي.. تو غلط کردي...
تعادلي روي حرکاتم نداشتم.. ناراحت بودم.. از اينکه وجودِ علي باعث شده بود به صورت بهترين دوستم سيلي بزنم.. مني که دستم تا اون لحظه روي کسي بلند نشده بود.
-آخه احمق.. تو نميگي اگه اين کمالي عوضي بفهمه بدبخت ميشيم؟
کمالي همسايه ي کناري سپيده اينا بود. يک بار که به طور اتفاقي ديده بود که دوست پسر سپيده اومده بود خونشون بهشون تذکر داده بود که اگه يک بار ديگه ببينه پسرِ غريبه اومده خونشون به پليس اطلاع ميده.. واقعا" از اون آدم بعيد نبود..
-گيلدا... کجا ميري؟
دنبالِ کوله پشتيم ميگشتم.. نميتونستم با وجودِ علي توي اون خونه بمونم. ميترسيدم قضيه ي آشِ نخورده و دهنِ سوخته پيش بياد.. حوصله ي دردسر نداشتم.. هميشه همينطور بودم.. محتاط عمل ميکردم.
-من ميرم..
-گيلدا...بخدا اومده پرونده اي رو که دستِ ديبا جا مونه بگيره...
-حتما" بايد ميومد خونه؟ واقعا" که... من که ديگه احمق نيستم.. نميخواد منو گول بزنيد...
نميدونم چرا اما باور نميکردم.. ميديدم که ديبا با هميشه فرق کرده.. بيشتر به خودش رسيده... هميشه موقع کار با بدترين تيپ ميومد اما اونروز بهترين لباسش رو پوشيده بود.. يک لحظه حس کردم که من اونها رو نميشناسم.. سپيده و ديبا برام غريبه شدن....من هم براي اونها غريبه بودم. وگرنه به من ميگفتن که علي قراره بياد..
کيفم رو برداشتم و به سمت در رفتم..مانتو و شالم توي کمدِ کنار جاکفشي آويزون شده بودن
-با اجازه من ميرم...
حتي نگاهي هم بهش ننداختم... فقط ديدم که ديبا سريع بلند شد و به اتاق سپيده رفت... داشتم مانتو و شالم رو از توي کمد درمي آوردم که علي به سمتم اومد..دستم رو روي دستگيره گذاشتم و در رو باز کردم .. علي صدام زد.. به عقب برگشتم که پام به لبه ي جاکفشي گير کرد و محکم به جلو پرت شدم و روي علي افتادم.. اونم که نتونست تعادلش رو حفظ کنه روي زمين افتاد.. گيج نگاهش ميکردم.نه اون حرکتي ميکرد نه من... تمامِ تنم روي تنش بود ..توان اينو نداشتم که بلند شم.. با صداي فرياد کمالي به خودم اومدم.
-به به... چشمم روشن!!!
با اينکه کاري نکرده بودم اما ميترسيدم.. مثلِ بيد ميلرزيدم..کمالي بود.. خودِ نحسش بود.توي چارچوب در ايستاده بود و عصبي بهمون نگاه ميکرد.
-سپيده... سپيده...
با شنيدنِ فرياد کمالي؛ سپيده سراسيمه خودش رو به هال رسوند..متوجه ترسِ سپيده شدم.. ميدونستيم که کمالي آدم مزخرفيه.. خودش هزارتا کثافت کاري کرده بود اما براي ما دم از پاک بودن ميزد..علي بلند شد و من هم که توانِ اين رو در خودم نميديدم روي زمين نشستم... اشک توي چشمهام حلقه زد.. ميترسيدم کمالي به حرفش عمل کنه
علي گيج شده بود.. ايستاده بود و به حرکات ما نگاه ميکرد.. حسِ ترس باعث شده بود مغزم کار نکنه.. از چند دقيقه ي در پيش رو ميترسيدم.. قلبم به شدت به سينه ام ميکوبيد... رنگم پريده بود و شبيه مِيِت ها شده بودم... پاهام سست شده بودن و توان حرکت نداشتم فقط سر جام نشستم و با ترس به کمالي که با گوشيش ور ميرفت خيره شدم...
-الان تکليفتون رو روشن ميکنم تا ديگه از اين غلطا نکنين...
-آقاي کمالي... خواهش ميکنم... چي شده آخه؟
-چي شده؟ توي اين آپارتمان جاي اين گُه کاريا نيست..
-آخه چيزي نشده که.. تروخدا آقاي کمالي..
-حالا بهتون نشون ميدم که اينطوري دل و قلوه ندين...
و بعد نگاهي عصبي به من و علي انداخت... علي چيزي نميگفت.. اما اخم غليظي کرده بود و گاهي به ديبا خيره ميشد... ميدونستم که حتما" اگه بتونه ديبا رو زير مشت و لگد لِه ميکنه... برام عجيب بود.. با اينکه کمالي من و علي رو متهم کرده بود اما علي چيزي نميگفت... فقط با چشمهاي خشمگين به کمالي نگاه ميکرد.
چند دقيقه بعد مأمورهاي پليس رو ديدم و در آخر مامان سپيده رو... حسِ آرامشي بهم دست داد.. ديدنِ خاله توي اون شرايط خيلي ميتونست برام آرامش بخش باشه... خاله با قدمهاي بلند به سمت من اومد و روي زمين نشست..
-خاله. قربونت برم.. چرا روي زمين نشستي؟ بلند شو عزيزمم. طوري نشده که.. يه سوء تفاهم شده.
توي کلانتري نشسته بوديم.. علي با پاهاش روي زمين ضرب گرفته بود .. اخمهاش توي هم بود و به زمين خيره بود.. ديبا و سپيده کنار هم نشسته بودن و سرهاشون پايين بود.. و اما من که بيخود و بي جهت موردِ بازجوي قرار گرفته بودم.
-بخدا من کاري نکردم بخدا پام گير کرد به جاکفشي...
با اينکه براي چندمين بار بود که حقيقت رو ميگفتم اما باور نميکردن.. علي هم بعد از چند دقيقه لب گشود و گفت که حرفهاي من حقيقت داره...
سرم سنگيني ميکرد.. چشمهام از شدتِ گريه، درد ميکردن وبه سختي ميتونستم اطرافم رو ببينم.. چهره ي نگرانِ خاله رو ميديدم.. ميدونستم که پدرم همه چيز رو از چشمِ اون ميبينه. بالاخره خونه ي اون بود...
واي پدرم... با تمام التماسهايي که کردم باز هم به پدرم خبر دادن..
نگاهم رو به اطراف چرخوندم.. صندلي خالي اي براي نشستنم نبود.. رفتم و کنار يکي از صندلي ها رو ي زمين نشستم.. سرم رو روي زانوهاي جمع شده ام گذاشتم و بي صدا گريه کردم.. ميترسيدم... پدر من تا به اون روز کار خطايي از من نديده بود. نميدونستم چطور ميخواد عمل کنه... خدا خدا ميکردم که مامان هم باهاش بياد ولي...
پدرم تنها اومد.. حس ميکردم به خاطرِ آبروش؛ شکسته شده.. خميده شده بود.. ناراحت بود.. در عمرم پدرم رو انقدر ناراحت نديده بودم... متوجه من نشد.. فقط بعد از اينکه فهميد موضوع سرِ من و عليه به سمتِ علي رفت.. سيلي اي به صورتش زد.. که صورتش به سمت من برگشت... نگاهِ علي هم ناراحت بود. حرفي نزد.. سکوت کرده بود و سر به زير داشت...
با ترس به پدرم که به سمتم ميومد نگاه کردم.. قلبم به شدت ميزد... فقط تونستم دستم رو به صندلي کناريم بگيرم و با تکيه بر اون بلند شم... سيلي هايي که به صوتم ميخوردن برام مهم نبودن.. حس ميکردم حداقل پدر با اين کار سبک ميشه.. هرچند اشتباه فکر ميکردم...
دستهاي سرباز و خاله جدامون کردن.. خاله سرم رو توي آغوشش گرفت که با صداي عصبي پدرم رو به رو شد..
-دستت رو به دخترم نزن... همه چيز زير سر توئه... دخترِ من اينطوري نبود...
چطوري شده بودم؟ واقعا" تغيير کرده بودم؟ چرا هرچقدر التماس ميکردم که حرفهام رو باور کن قبول نميکردن؟ چرا باور نميکردن که من همون گيلدام؟ دختري که هيچ وقت دست از پا خطا نکرد تا هميشه پاک بمونه. تا آبروي خانواده اش در خطر نيوفته... چرا؟
خودم رو توي اتاق حبس کرده بودم.. هيچ کس توي خونه باهام حرف نميزد.. نه مامان. نه بابا. نه حتي گلاره... خواهري که چهار سال از خودم بزرگتر بود وهميشه همدمم بود.. دو- سه بار گلاره اومد که باهام حرف بزنه اما نذاشتم.. اعصابم خورد بود.. باورم نميشد.. بايد با علي ازدواج ميکردم؟ اونم به خاطرِ يک اشتباه؟!يعني اين قسمتِ من بود؟
-بابا صد بار گفتم.. من بي تقصيرم... من کارِ اشتباهي نکردم...
-خفه شو.. خودش تو بغلِ هم ديدتون...
-بابا بخدا..
سيلي که به گوشم زد باعث شد دهنم بسته شه...
-اسمِ خدا رو تو دهنِ کثيفت نيار...
شُک شده بودم.. مني که هميشه به قولِ بابا«چشمِ بابا » بودم.. حالا شده بودم يه آدمِ کثيف.. کسي که پدرش حرفش رو قبول نداره...
اشک ريختن کارِ هر لحظه ام بود.. دو روز از اون ماجرا ميگذشت و حالا بايد به عقدِ دائم علي درمي اومدم.. دو روزِتمام التماس کردم. به پاي پدرم افتادم.. ازش خواستم مجبورم نکنه با علي ازدواج کنم.. به دست و پاي مادرم افتادم و ازش خواستم بابا رو قانع کنه اما نتيجه نداد..
... علي.... برام ناشناخته بود.. من جز همون يکباري که با ديبا رفتيم کافي شاپ ديگه نديده بودمش... اصلا" نميشناختمش... چطور ميتونستم با کسي زندگي کنم که نميشناختم و برام مُبهم بود؟
نگاهي به دستهاي لرزونم کردم.. نگاهي به چهره ي ناراحتِ مادرم... ميدونست که من مقصر نيستم.. اما نتونسته بود پدر رو قانع کنه... اشکهاش رو پاک کرد و به صورتم لبخند زد... اين لبخند رو براي دلخوشي من زد... مگه من ميتونستم خوش باشم؟ مني که تا چند دقيقه ديگه زنِ رسميِ کسي ميشدم که نميدونستم کيه.. جز يک اسم... علي شکيبا...
-بله...
انقدر آهسته گفتم که شک کردم کسي هم شنيده باشه.. جواهر خانوم_مادرِ علي_ رو ديدم که به سمتم اومد.. سرويسِ طلا سفيدي بهم داد و صورتم رو بوسيد...
-خوشبخت شين الهي...
لبخند بي جووني زدم و دستش رو بوسيدم... واقعا" مهربون بود.. ميدونستم که از اصلِ موضوع خبر نداره.. يعني علي اينطور خواسته بود.. همون روز که پدرم بهش گفته بود براي خواستگاري بايد بيان.. قبول کرده بود ولي گفته بود که خانواده اش نفهمن.. چون پدرش بيماريه قلبي داره و ميترسه براش مشکلي پيش بياد و در کمال تعجب پدرم هم قبول کرده بود .
زيبا-خواهر علي- تنها کسي بود که بينمون نبود... 5 سال بود که به همراه همسرش حميد به لندن رفته بود ... يه پسر بچه ي يکساله –آتا- هم داشتن..
تو هال نشسته بودم... نتايج کنکور رو هنوز نداده بودن... توي فکرِ کنکور نبودم.. زندگيم تغيير کرده بود.. افسرده نشده بودم.. خودم رو نباخته بودم.. اما ناراحت بودم.. به قول معروف«چي فکر ميکردم و چي شد» مني که فکر ميکردم عاشق ميشم و ازدواج ميکنم.. حالا زنِ رسميِ کسي بودم که نه اون عاشق من بود و نه من...
-گيلدا يه زنگ به شوهرت بزن بگو نهار بياد اينجا...
از روزِ عقد سه روز ميگذشت و نه علي رو ديده بودم و نه حتي زنگ زده بود.. اصلا" حوصله نداشتم.. بيحوصله جوابِ مامان رو دادم:
-ول کن مامان.. اون تو شرکت کلي کار داره..
-گيلدا..
-باشه بابا. اَه.
بلند شدم و به سمت تلفن خونه رفتم... يهو يادم اومد که شماره اش رو بلد نيستم.به سمتِ اتاقم که طبقه ي بالا بود رفتم و بهش زنگ زدم.. اما جواب نداد...
-مامان جواب نداد.
-دوباره زنگ بزن.. يا اصلا" يه پيام بده.
-مامان ول کن ديگه
رفتم توي اتاق و روي تخت دراز کشيدم... با صداي گوشيم به خودم اومدم... ديبا بود.. باورم نميشد.. «چطور فکر کردي جوابت رو ميدم؟ زندگيم رو داغوون کردي ديبا»
جوابش رو ندادم. بهم پيام داد اما نخونده پاک کردم.. بايد ميفهميد که در حقم بد کرده.. خيليم بد... اگه ميدونستم علي مياد هيچ وقت پام رو تو اون خونه ي لعنتي نميذاشتم و هيچ وقت اين اتفاقات نميافتاد.
-گيلدا... بيا نهار...
صداي زنگِ درِ خونه باعث شد قبل از رفتن توي آشپزخونه در رو باز کنم.. با فکر اينکه بابائه فقط دکمه ي بازکردن رو فشار دادم و رفتم توي آشپرخونه.. ميلِ به غذا نداشتم اما با اصرار مامان يه خورده خورش قورمه سبزي کشيدم و با قاشق خوردم...
-خاله ليلا کلي ناراحت شده که چرا ما براي عقدت دعوتش نکرديم.
-خب؟
-هيچي.. گفتم که عروسي نزديکه.. جبران ميکنيم...
-نظر منم که هيچ...
-گيلدا باباتو که ميشناسي... تو نورِ چشمش بودي.. اما قبول کن که حق داره... ميترسه.. براي آبروش...
-سلام...
به سمتِ صدا برگشتم.. علي بود.. براي خودمم عجيب بود. اما از وجودش خوشحال شدم..
-سلام پسرم.. بيا بشين..
علي هم صندلي کنار من رو بيرون کشيد و نشست... بشقابش رو از برنج پر کرد و با اشتها ميخورد... چهره اش باز هم بيتفاوت بود. اکثرِ اوقات به من نگاه نميکرد.. اما با مادر خيلي صميمي بود..
صدايِ گفت و گوي آهسته ي مادر و علي رو ميشنيدم اما ترجيح دادم خودم رو به تميز کردن آشپزخونه مشغول کنم..
-مادر بخدا...
-پسرم قسم نخور.. ميدونم چيزي بينتون نبوده... اما به باباي گيلدا حق بده... اون که نميدونه.. وقتي شنيد داشت ديوونه ميشد.. آخه از هر کس انتظار داشت جز گيلدا... جونش به جوونِ گيلدا بستس...
-بخدا من خيلي براشون احترام قائلم..
-پس در حقش پسري کن تا اونم پدري کنه..
-رو چشمم
خوشحال شدم که انقدر محترمانه با مادر صحبت ميکرد.. روي صندلي توي آشپرخونه نشستم و دستهام رو روي ميز گذاشتم و سرم رو روي دستهام... چشمهام رو آروم بستم و به صداي علي گوش دادم.. بابا اومده بود و داشت خيلي خشک با علي احوال پرسي مي کرد
گيلدا...
نگاهي به صورتِ اخم آلودش انداختم... به من که ميرسيد اخم ميکرد.. درست مثلِ من که تا بهش ميرسيدم بي تفاوت ميشدم..
-بابات کارمون داره..
صلانه صلانه به هال رفتم و روبه روي بابا، روي کاناپه نشستم..
-گيلدا به علي هم گفتم... بهتره هر چه زودتر مراسمِ عروسيتون رو بگيرين... چند روز ديگه نتايج کنکورت مياد و ديگه وقت نميشه...
اواسطِ مهر بود که نتايج کنکور رو اعلام کردن... اون روز از صبح زود من و علي پي کارهاي عروسي بوديم... قرار بود گلاره از توي خونه چک کنه که زنگ زد و گفت هر کاري ميکنه وارد سايت نميشه..
-علي بريم يه کافي نت...
-چرا؟
-نتايج رو زدن...
يهو ترس برم داشت.. من براي انتخاب شهر ؛ حتي شيراز رو زده بودم.. حالا با وجودِ علي و زندگي مستقلمون نميدونستم اگه اونجا قبول ميشدم بايد چيکار ميکردم.. با اينحال فکرِ انتقالي نورِ اميدي بود برام.
-تبريک ميگم...
برگه رو از دستِ پسر گرفتم و بهش خيره شدم.. با ديدنِ اسم کرج لبخندي زدم و نفس راحتي کشيدم.. خيلي خوشحال بودم از اينکه شهر خودمون قبول شده بودم. اما هنوز نميدونستم روزانه يا شبانه... فقط نگاهي به کدِ رشته کردم و توي برگه ي اوليه ي ثبت نام؛ دنبال همون کد گشتم... جيغ خفه اي کشيدم و خنديدم.. روزانه قبول شده بودم.. با لبخند به علي نگاه کردم.. که اونم لبخند کوتاهي زد و پول رو حساب کرد و از کافي نت خارج شديم..
-تبريک ميگم...
-ممنونم
يهو به فکر ديبا و سپيده افتادم.. خيلي وقت بود ازشون بيخبر بودم.. به اين فکر کردم که چه ساده از کسايي که بهترين دوستام بودن جدا شدم..
بالاخره بعداز يک روز به کمک علي اينترنت خونه دوباره وصل شد... سريع رفتم توي سايت و چون تمامِ مشخصاتِ ديبا و سپيده رو داشتم ؛ چک کردم.. دوتاشون غير انتفاعي قزوين قبول شده بودن.. در اصل خوشحال شدم.. چون دوست نداشتم که توي دانشگاه باهاشون رو به رو بشم..
زيرِ دستِ آرايشگر بودم.. خسته شده بودم از نشستن.. پاهام رو عصبي تکون ميدادم که آرايشگر مدام اعتراض ميکرد.. گلاره رو ديدم که با لبخند نگام ميکرد...
-بي شعور.. من بزرگترم... قبول ندارم. اول بايد من ميرفتم خونه شوهر.
آرايشگر با مسخره بازياي گلاره به خنده افتاده بود..
-موهات رو که گفتي باز باشه آره؟
-آره. انقدر از موي شنيون شده بدم مياد.. مخصوصا" با اون تاجِ مسخره بالا سرِ عروس... ديدي بدبختيه منو؟ عين اين ترشيده ها دارم آرزوهام رو، روي اين فسقلي پياده ميکنم..
آرايشگر که ريز ميخنديد رو به گلاره پرسيد:
-مگه خواهرت چند سالشه؟
-نوزده و اَندي...
-حالا درسته يه خورده کوچيکه.. اما معلومه عاقله...
چند دقيقه اي ميشد که منتظر علي بودم.. گلاره مدام از آرايش و موهام تعريف ميکرد..
-واي خدا.. لباست چقدر خوشگله.. گيلدا جيزِ جيگر بگيري.. خوب منم دلم عروسي خواست...
-گلاره..... بسه بابا. زشته... الان فکر ميکن خيلي هولي...
-خوب مگه دروغه؟ هولم ديگه...
با صداي آرايشگر که ميگفت علي اومده به خودمون اومديم و آهسته به سمتِ ورودي رفتيم...
توي کت و شلوار مشکي با اون پيرهن مردانه ي سفيد عالي به نظر ميومد... ولي باز هم لبخند به لب نداشت.. حتي با وجود تذکرهاي فيلمبردار باز هم لبخند نزد... دوست داشتم با ديدنم توي لباس عروس لبخند بزنه اما نه.. اون جديتر از هميشه بود... به روي خودم نياوردم و به سمت علي که در ماشين رو باز نگه داشته بود تا من سوار بشم رفتم..
صداي موسيقي اذيتم ميکرد.. سرم درد ميکرد.. حس ميکردم فشارم افتاده... نگاهي به علي کردم که با دختر خاله اش _کتي_ داشت ميرقصيد... حتي از من درخواست رقص هم نکرده بود... فيلم بردار دو سه بار ازمون خواست که به پيست رقص بريم اما علي مخالفت کرد... و جالب دليلي بود که آورد«من رقصيدن بلد نيستم» ولي حالا با دختر خاله اش داشت ميرقصيد... هرچند حرفه اي نبود. اما بامزه بود... رقصِ مردونه و شيريني داشت... نگاهم رو ازشون گرفتم و به گلاره نگاه کردم که با نامزدِ عاشق پيشه اش _ماني_ داشت ميرقصيد.. تنها نشسته بودم. با اينکه بايد بهترين شبِ زندگيم ميشد اما اينطورنبود.. ناخودآگاه نگاهم به سمت بابا رفت. کنار بابا ايرج نشسته بود اما نگاهش به نگاهِ بيقرارِ من بود. لبخندي زدم و سريع نگاهم رو ازش گرفتم... تابِ نگاه توي چشمهاش رو نداشتم.. با اينکه در اصل آبروش رو نبرده بودم اما خودم رو به خاطرِ اينکه باعث ناراحتيش شده بودم مقصر ميدونستم.. هرچند خودم از همه بيشتر ناراحت بودم... ساغر تنها کسي بود که تمام مدت مثل کَنه بهم چسبيده بود و با مسخره بازياش لبخند رو به روي لبم مي آورد.
-گيلدا جان.. بيا شام..
-مامان جواهر به خدا ميل ندارم.
-مگه ميشه؟ از صبح تا حالا گرسنه اي ضعف ميکنيا....
دوباره به علي نگاهي انداختم... باز سر ميز کتي نشسته بود. البته باباي کتي هم اونجا بود. مادرِ کتي که يکسال پيش فوت شده بود و کتي هم تک فرزند بود و همين بابا رو داشت.
دستهام رو دور گردن علي حلقه کرده بودم و صورتم رو سمتِ شونه ي چپش گرفته بودم. به صورتش نگاه نميکردم.. دستهاش رو به دورِ کمرم حس ميکردم... آروم ميرقصيديم...بعد از اونهمه رقص و پايکوبي ديگه حوصله ي تند تند رقصيدن رو نداشتم... با اينکه آهنگ شاد بود ولي از علي خواستم که آهسته برقصيم..
لباسم رو درآورده بودم و مشغول باز کردن گيره هاي موهام شدم. سرم به شدت درد ميکرد. از توي آيينه نگاهي به اتاق انداختم.. يه تخت دونفره بيشتره فضاي اتاق رو اشغال کرده بود... يه اتاق چهارگوش با پرده هاي بنفشِ تيره.. مطمئنا" علي از اون دسته افرادي بود که نميتونست با نور زياد بخوابه به همين خاطر پرده انقدر ضخيم و تيره بود. به سمتِ حمامِ توي اتاق رفتم.. شير آبِ گرم رو باز گذاشتم و دوباره اومدم بيرون.. از توي کمد لباس برداشتم ... رفتم توي هال.. نگاه اجمالي به هال انداختم... فضاي خونه رو با استفاده از وسايل سنتي و مدرن به دو بخش تقسيم کرده بوديم... عاشق قسمت سنتي خونه شده بودم.. علي روي زمين دراز کشيده بود و ساعدِ دستِ چپش رو روي چشمهاش گذاشته بود. به سمت آشپزخونه رفتم و از توي انبار کوچيکش صابون درآوردم..
صبح با صداي زنگِ گوشيِ علي که صداش از توي هال ميومد بيدار شدم... انقدر جواب نداد تا بالاخره قطع شد...خميازه اي کشيدم و بلند شدم.. روتختي رو مرتب کردم و رفتم توي هال. علي روي کاناپه دراز کشيده بود و به صفحه ي گوشيش نگاه ميکرد.... ميخواستم بهش بگم« ميومدي روي تخت. نميخوردمت. نترس» اما باز زدم به بيخيالي فکر کردم اگه اينو بگم فکر ميکنه خيلي ازش خوشم مياد. و در واقع چنين بود.. من از علي خوشم ميومد... از قيافه ي جذاب و تيپ عاليش... از رفتار و حرکات عاقلانه و سنجيده اش.. از احترامي که براي ديگران قائل بود. هرچند به من اهميت نميداد و من رو ناديده ميگرفت... ولي اصلا" دوستش نداشتم. يا بهتره بگم عاشق نبودم. فقط ازش خوشم ميومد. همين.
-سلام. صبح بخير
-سلام.
رفت توي حموم و دوش گرفت.. توي اين فاصله منم صبحانه ام رو خوردم و لباس پوشيدم...
-کجا؟
-ميخوام برم دانشگاه... مدارکم ناقص بود. بايد برم چند تا عکس براشون ببرم.
-بمون ميرسونمت...
-باشه...
-شماها چرا انقدر کلاساتون دير تشکيل ميشن؟
-چطور؟
-خوب ترمِ دويي ها کلاساشون شروع شده..
-تو از کجا ميدوني؟
-ببخشيد که امروز کلاس دارم..
-چـــــي؟
باورم نميشد. قبلا" از ديبا شنيده بودم که علي استاد دانشگاهه. اما باورم نشده بود.. فکر ميکردم دفترِ فني داره.. اما حالا فهميده بودم که توي دانشگاه ما استاد بود.. اونم همين رشته ي معماري...
-گيلدا....
-اومدم...
کفشهام رو سريع پوشيدم و رفتم پايين.نگاهي همراه با ذوق به حياط انداختم... پر بود از گلهاي رز سفيد.. زيبايي حياطمون چشمگير بود. علي توي ماشين منتظر بود.. بويِ عطرش تمام ماشن رو پر کرده بود. همون عطر خوشبوي هميشگي.. بوي تلخش نه تنها آزار نميداد بلکه براي من مثل قرص آرامبخش ميموند.براي خودمم عجيب بود.. هر چيزي که علي استفاده ميکرد خيلي به دلم مينشست . نميدونم چرا..
-کارت کِي تموم ميشه؟
-زياد طول نميکشه.. بايد عکسا رو بهشون بدم و فرم رو امضا کنم. همين
-براي همين پاشدي اين همه راه اومدي اينجا؟
-اولا" پياده که نيومدم. در ثاني؛ بايد ميومدم . وگرنه ثبت نام نميشدم. مهلتش تا همين امروز بود.
کارم بيشتر از اونچه که فکر ميکردم طول کشيد.. دوست داشتم با محيط آشنا بشم.. داشتم توي محوطه قدم ميزدم.. صداي دخترهايي رواز پشت سرم ميشنيدم.. دانشگاه تماما" دخترونه بود..درست مثل همه ي دانشگاه هاي فني و حرفه اي
-آره... امروز يه دختره تو ماشينش بود...
-واي نگـــــــــو.. من هوو نميخوام.
-ديوونه ها.. حالا نه به باره نه به داره...
-چي چيو نه به باره نه به داره؟ ميگم طرف تو ماشينش بود.. گمون کنم از بچه هاي همينجاست..
-از کجا مطمئني؟
-آخه اومد توي محوطه پياده شد..
-خوشگل بود؟
-زياد دقت نکردم.. بيشتر داشتم به خودِ علي جـــــــون نگاه ميکردم...
-بيخود. به همسرِ من نگاه کني کشتمت..
و بعد بلند بلند خنديدن.. باز گوشامو تيز کردم و گوش دادم.شنيدنِ اسم علي از بين حرفهاشون کنجکاوم کرد
-ميگم بچه ها نکنه طرف زن گرفته؟
-نه بابا... زن کجا بود. ؟!
-از کجا مطمئني زنش نبود؟آخه آدم که با دوست دخترش نمياد اينجا.
-اولا" من نگفتم دوست دخترش بود. چه ميدونم شايد خواهرش بود. در هر صورت علي حلقه نداشت.
مطالب مشابه :
رمان از بخشش تا ارزو(1)
-باز کن اين درو حالا نصفه و نيمه تحويل ميدين؟ انقدر از موي شنيون شده بدم مياد
نُت موسيقي عشق 4
در اتاق رو باز كردم.توي چهار چشمم رو تا نيمه باز برده بود و شنيون كرده بود.بقيه
جانان 16
اروم با چشماي نيمه باز سرم و اوردم بالا كه ارايش خليجي و موهاي شنيون شده باز و بسته و يه
رمان نت موسیقی عشق 4
در اتاق رو باز كردم.توي چهار چشمم رو تا نيمه باز برده بود و شنيون كرده بود.بقيه
رمان نت موسیقی عشق4
در اتاق رو باز كردم.توي چهار چوب در ايستادم و با قيافه اي ماتم زده و خسته،به اتاقم نگاه كردم
برچسب :
شنيون نيمه باز