اتوبوس

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4
آه بدری ، نمی دانی ترسیم گذشته و دنیایی که تو در آن نقشی نداشته ای ، اما بوده و اتفاق افتاده چقدر شگفت انگیز است . من لحظه به لحظه زندگی مادر را می بینم و به روحیات کودکی تا جوانی او پی می برم و حس می کنم که ھمراه مادر در چھار راه آبسردار بزرگ می شوم . خانه ای بزرگ و قدیمی با دو حیاط بیرونی و اندرونی .
و پدر بزرگ را می بینم که در حجره نشسته و مردی که نمی دانم اسمش چیست میرزای پدر بزرگ است و دو جوان رشید و زیبا که در حیاط بیرونی با مادرشان زندگی می کنند و ھر دوی آنھا دل به دختری داده اند که از کودکی با او بزرگ شده اند . و پدر بزرگ ، برادر بزرگتر را که ھمسن پسرش می باشد ، بیشتر دوست دارد ، چرا که پر جنب و جوش است و یک لحظه بی کار نمی ماند .
او وقتی به شکار می رود شکارش را تقدیم پدر بزرگ می کند تا ھر چه بیشتر در قلب او جای گیرد . پولھایش را ھم نزد او نگه می دارد تا روزی به کار تجارت مشغول شود . و این مرد بعد ھا پدر ما می شود . مردی فعال که خوب می داند از زندگی چه می خواھد و آن دیگری مسافر شھر رویا که فقط خوب حرف می زند و خواسته ھایش در تصویر ھای رویایی اش شکل می گیرند و جامه حقیقت نمیپوشند .
مردی کند که احتیاج به حمایت دارد تا قوه رابه فعل در آورد و کسی دست حمایت برایش بلند نمی کند . و مادر بزرگ نیز پسر ارشدش را بر پسر کوچکتر ترجیح می دھد و او را حامی و حمایت کننده خود می داند . تمام برگھا به سود پسر بزرگتر است و این یکه تاز میدان می داند که حریفانش ناتوان ھستند و شانس پیروزی ندارند . پس چرا خود را عقب بکشد و قلب دختر یکی یکدانه را به سود خود نرم نکند ؟ پدر بزرگ دامادی می خواست که آینده ای روشن و صاف برای دخترش فراھم کند و این کار فقط در توان پدر بود . و عمو که تنھا مانده است دلش را به یک قول خوش می کند و حرکت دیگران را ندیده می گیرد. او می رود تا یک قطعه زمین در سرزمینی جادویی پیدا کند . و این کار با تانی صورت می گیرد ، غافل از آن که دیگری زود تر حرکت می کند ، و زود تر به مقصد می رسد . و حالا با ھمان ایده و ھمان تصورات شیرین جوانی ، به دنبال سعادتی می گردد که از دست داده است . عمو ھیچ گاه مادر را متھم به بیوفایی نمی کند و از او نجشی به دل ندارد . شاید خوب می داند که سعادت به دست نیامده ، به دلیل اھمال خودش بوده است . و این واقعیت را می داند و از آن فرار نمی کند . اما پوزخند ھایش گیجم می کند و این تصور را به من می دھد که در ورای چیز ھایی که از او می دانم ، حقایقی دیگر نھفته است که از آن بی خبرم. . . "آن که شب را برای رسیدن به آینده ای روشن انتخاب میکند ، خواب را فراموش خواھد کرد . و آن که روز را بر می گزیند خوابی شیرین خواھد داشت . و من شب را انتخاب کردم ، چون از ھیاھو بیزار بودم . و روز چشم خود را بستم تا انسان نما ھای طماع و سالوس رانبیند . می شود در شب زندگی کرد و خسته نشد . می شود شب را به جای روز برگزید و از کار کردن خسته نشد . و می شود خوب بود و جفای دیگران را ندیده گرفت . من کار کردم اما نفعش را دیگری برد . و ھیچ کس نفھمید که سرخی چشمانم از چیست .
من ھرگز نخواستم مھم باشم . اما پدر بزرگت
صاحب منصبان را دوست می داشت و آب باریکه برایش خیلی ارزشمند بود . از ترس به ھمه چیز چنگ می انداخت و با آن که ثروتمند بود ، از فقر می ترسید . از این که ھستی اش نابود شود ھراس داشت و دلش پشتوانه محکمی می خواست . به زبان انکار می کرد ، اما روشنایی چشم و دلش از تخته ھای فرش نور می گرفت . او چه می دانست که بیخوابی چیست و شب چگونه است . او روز را می دید و روز را باور داشت. ھر وقت از خانه خارج می شد از مادرم می پرسید ( نصرالله کجاست ؟ ) و مادرم سز تکان می داد و با تاسف می گفت ( خواب است ) . نه اینکه به حالم دل می سوزاند ، نه ! تاسف او به زعم خودش برای تلف کرذن ساعات روزی بود که آغاز شده بود . و من در زیر پتو می خندیدم . با خود می گفتم ( بگذار فکر کنند کھنصرالله روز را به بطالت می گذراند و در فکر ترقی نیست اما یک شب به ھمه آنھا خواھم خندید ) و آن یک شب ھرگز نیامد! زبان مرد شب را ، مرد شب می داند ! و در آن خانه ھیچ کس مرد شب نبود . نمی خواستم بدانند که من شبھا چه می کنم . نمی خواستم پروانه بداند که دارم شبھا کار می کتم تا بتوانم پول زمین را جور کنم . مزد شب کاری بیشتر از مزد روزانه بود . و من مرد شب شدم تا زود تر بتوانم زمین بخرم . حرف درد بسیار است و بدبخت آن کس که غمخواری نداشته باشد . با تو گفتم که می شود خوب بود و جفای دیگران را ندید . تو این را باور کن ! چون به مادرت قول داده ام با تو از خوبیھا صحبت کنم . از مھر و عاطفه . از گذشت و ایثار ! و غم باید فقط در صندوقخانه قلب عمویت بسته بماند ! به پروانه ھا فکر کن که در انتظار بھار ، در پیله جا خوش کرده اند . و به آینده نگاه کن که روشن و صاف در انتظارت نشسته است . از من دیگر گذشته . چه فایده که دمل شکافته شود ؟ مرحمی اگر می بود سالھای پیش باید بر آن گذاشته می شد که چرک نکند . این زخم کھنه است و علاج پذیر نیست .
دارویی اگر می خورم تاثیر آن موقتی است . من به درد کشیدن عادت دارم. " وقتی عمو حرف می زند ، یکپارچه سکوت می شوم و دلم می خواھد او را از لا به لای صحبتھایش بھتر بشناسم . می توانم حرفھایش را کنار ھم بگذارم و نتیجه بگیرم ، اما او ھمیشه در میانه راه از حرکت می ایستد . گویی از پا می افتد ، زبانش از گفتن می ماند . در آن لحظات چشمان مشتاق مرا نمی بیند . پرسید " تا به حال پروانه ای را در دست گرفته ای ؟ " گفتم " نه ! " گفت " بال پروانه به قدری ظریف است که اگر انگشتت را ھر چند آرام روی آن بکشی خالھای پروانه ھمچون پودری نرم بر سر انگشتت خواھد نشست " . و من می خواھم در این بھار بال پروانه را لمس کنم . می دانم که عمو به باغ پروانه می رود ، این را از نگاھش و وضع آشفته اش تشخیص می دھم . شب بلند زمستان او را کلافه کرده و روز شماری زمستان از او مردی عاصی و بی حوصله ساخته است . زن عمو می گوید که ( بد اخلاقی او به سبب نزدیک شدن شب سال است )و من باور دارم. شاھین ھنوز لباس تیره بر تن می کند و ھنوز ته ریشی دارد که صورتش را مردانه و جذاب می کند . بالای سرم ایستاده می پرسد " چه می خوانید ؟ " و من پشت جلد کتاب را نشانش می دھم . نگاھی به آن می اندازد و نگاھش را به حیاط می دوزد و باز می پرسد " در سکوت به دنبال چه می گردید ؟ " نگاھش می کنم ، اما او به من نظر ندارد . می گویم " شاید ھیچ " . لبخندی بر لب دارد . می گوید: می گویند چون بگذشت روزی بگذرد ھر چیز با آن روز. باز می گویند خوابی ھست کار زندگانی زان نباید یاد کردن ، خاطر خود را بی سبب نا شاد کردن . ( نیما یوشیج( *** و بعد زمزمه می کند " ھر چند که اندوه شما بی علت نیست ، اما چه سود ! دوست دارم بدانید در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان ، و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیبا ترین سرود ھا را زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند . ( احمد شاملو( **** گفتم " این شعر ادامه ندھید " . گفت " بسیار خوب . نخواھم خواند ، اما حرفی بزنید و این سکوت را بشکنید " و من گفتم: قصه نیستم تا بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی. یا چیزی چنان که بدانی. . . و چون سکوت کردم پرسید " چرا بقیه اش را نمی خوانید ؟ من بر خلاف شما شوق شنیدن دارم " . گفتم " تمام شد" !
لبخندش را تکرار کرد و دست زیر بغل برد و سنگینی جسمش را به لبه پنجره تحمیل کرد و گفت " می دانی که تمام نشده ! من این شعر را تا آخر می دانم " . گفتم " پس اگر می دانید لزومی به تکرار آن . . . گ سخنم را قطع کرد و گفت " بسیار خوب ، بسیار خوب . اما خواھشی دارم . وقتی که من رفتم ، در خلوت این شعر را تکرار کنید و از اول تا آخر بخوانید . و بدانید که کلام نا گفته من در بیت ، بیت این شعر نھفته است. " بدری برایت نمی نویسم که پس از رفتن او من چه کردم . ھر چند که ھیچ وقت ھیچ رازی میان ما پوشیده نمانده است . پس می گویم که آن را تکرار نکردم . زیرا پی به احساس او بردن ، یعنی با او در آن احساس شریک شدن . و من ھنوز قلبم از داغی عظیم می سوزد . شب وقتی ھمه به بستر رفتند ، در تنھایی عمو شریک شدم و سرم را با خواندن روز نامه گرم کردم . دوست داشتم خودش لب به سخن باز کند . چند بار از زیر چشم نگاھش کردم . او در عالم خود غرق بود. عمو نگاھم کرد و پرسید " تو فکر می کنی منصور و دایی کاظم به موقع بر می گردند ؟ " به چشمانش نگاه کردم و گفتم " منصور نوشته که بر می گردند ! " عمو گفت " اگر دایی ات اجازه داده بود تا آنھا را بیاورم ، دیگر دلشوره ای نداشتیم . اگر رسیدند که چه بھتر ، در غیر این صورت خودمان مراسم شب سال را بر پا می کنیم و تمام اھالی ده را ھم دعوت می کنیم . من می دانم که از این کار ھم پدرت خوشحال می شود و ھم مادرت ! " گفتم " عمو جان نگران نباشید . آنھا به موقع می رسند . ھنوز تا بھار خیلی مانده " . عمو سر تکان داد و گفت " بله ، خیلی مانده . من دیگر تحمل ندارم . دلم می خواھد ھر چه زود تر ھوا گرم بشود و من بتوانم به باغ بروم . می خواھم زیر پنجره جلبک بکارم ، ولی اول باید باغچه ای درست کنم . مثل اینکه این سرما خیال رفتن ندارد " . با شیطنت گفتم " اما شما که به باغ می روید ، فقط مرا با خودتان نمی برید " . عمو گفت " بله ، می روم ! می روم تا اجاق را روشن نگه دارم " . بی اختیار خندیدم . عمو چشمانش را تنگ کرد و پرسید " به چه چیز خندیدی ؟ اینکه نمی گذارم اجاق خاموش بشود ؟ " گفتم " عمو جان ! ھر دوی ما می دانیم که برای تصویر داخل قاب ، اتاق سرد و گرم فرقی نمی کند " . از ھمان پوزخند ھای مرموز بر لب آورد و پرسید " مطمئنی ؟ " سر فرود آوردم و عمو در حالی که بلند می شد تا اتاق را ترک کند گفت " زیاد ھم مطمئن نباش ! اگر او را می دیدی این طور با قاطعیت صحبت نمی کردی " . بلند شدم و مانع خروجش شدم و گفتم " عمو جان ! شما مادر را می بینید ؟ " سر فرود آورد و من با بھت نگاھش کردم و پرسیدم " چه طوری ؟ من ھم می خواھم او را ببینم " . دستم را فشرد و گفت " او در وجود توست . او با تو یکی است ، تو اویی و او تو . دیگر دنبال چه می گردی ؟ " گفتم " شما مادر را در من می بینید ؟ " خندید و گفت " من او را ھر طور که دوست داشته باشم می بینم ! گاھی روی بام می بینم که نشسته و گلھای زرد و سرخ خلنگ را از آن بالا بر سرم می ریزد ، گاھی او را می بینم که سوار مرکب باد شده و از میان شاخه ھا عبور می کند ، و گاھی او را می بینم که کنار اجاق روشن چمباتمه نشسته و منتظر آن است که اجاق را برایش روشن کنم . چند روز پیش ھم او را دیدم که سوار اتوبوس مرگ توی جاده حرکت می کرد . فریاد زدم ( به این سفر نرو ) اما او دستھایش را از شیشه بیرون آورده بود و با من وداع می کرد . تو ھنوز خیلی جوانی و درک این حرفھا برایت مشکل است . من خیلی چیز ھای دیگر ھم می بینم که تو حتی تصورش را ھم نمی توانی بکنی . برو بخواب و آرزو کن که خداوند عمویت را ھم ھمسفر آنھا قرار بدھد " . اشک در چشمم حلق زد و گفتم " نه ! خواھش می کنم این را بر زبان نیاورید . من دیگر تحمل ندارم که عزیزی را از دست بدھم . شما گفتید که مادر مرا به دست شما سپرده ، چطور می توانید مرا رھا کنید ؟ در صورتی که می دانید تنھا به شما دلخوش ھستم " . عمو نوازشم کرد و گفت "می دانم دختر جان ، می دانم . تو فکر می کنی اگر این وظیفه به عھده ام نبود بعد از فوت آنھا من زنده می ماندم ؟ من ماندم تا تو را حمایت کنم . آن روزی که تو سر انجام بگیری با خیال راحت راھی می شوم . حالا برو استراحت کن و خوابھای شیرین ببین. " عمو با خط درشت روی تقویم دیواری نوشته است – روز را با خنده آغاز کن که زندگی با خنده در دستانت شکوفا می شود – و من به خاطر عمو خندیدم . شاھین به دیدار خواھر آمد و قفسی در دست داشت که دو مرغ عشق مھمان آن بودند . نسترن و نرگس از شادی فریاد کشیدند و جلو قفس زانو زدند . شاھین که خود به تماشا ایستاده بود ، قفس را بر داشت و روی میز گذاشت و سپس از زن عمو پرسید " خواھر می توانیاز این دو پرنده خوب مراقبت کنی ؟ " زن عمو شانه بالا انداخت و گفت " من به قدر کافی گرفتاری دارم . چرا از دختر ھا نمی خواھی مواظب پرنده ھا باشند " . شاھین نگاھی گذرا به نرگس کرد و گفت " گربه ھای نرگس دشمن جان این پرنده ھا ھستند و نسترن ھم که باید به  درسھایش برسد . می ماند مینو خانم که نمی دانم حاضرند این مسئولیت را قبول کنند ؟ " سر فرود آوردم و موافقت خودم را اعلان کردم . زن عمو خوشحال از رھایی از این مسئولیت گفت " قفس را به اتاق مینو ببر ! جایشان آنجا امن است " . و شاھین قفس را به اتاق من آورد و جلو پنجره آویخت و پرسید " زیبا نیست ؟ " گفتم " چه چیزی ؟ قفس ؟ " لبخندی زد و گفت " نه ، مرغ عشق " . گفتم " زیباست ، اما دلم می سوزد و فکر می کنم این بی رحمی است که مرغھا اسیر قفس باشند " . گفت " من فقط می خواستم شما زیبایی این مرغھا را ببینید و ازنزدیک عشق و عاطفه پرنده ھا را شاھد باشید . بھار که بیاید آزادشان می کنم تا دیگر به من نگویید بی رحم ھستم " . و من خندیدم. ھمان روز نیما با یک تیھوی شکار شده به خانه آمد و مرا متعجب کرد . وقتی شکار را روی میز آشپزخانه گذاشت ، پرسیدم " شما تیر اندازی ھم می دانید ؟ " گفت " چند سالی است یاد گرفته ام . این فصل ، فصل شکار است ، پرندگانی که بدون غذا مانده اند طعمه شکار چی می شوند " . گفتم " شما آن شکار چی ھستید که به کمین نشسته ؟ " خندید و من ھم بی اختیار خندیدم . نه برای آنکه راضی و خشنود بودم نه ! فقط به این دلیل که فکر می کردم سخنم و شاید طعنه ام او را به تاسف وا دارد اما چنین نشد و او به تصور آنکه من کارش را تایید کرده ام افزود " این دفعه شما را با خودم می برم و به شما ھم یاد می دھم که چطور تیر اندازی کنید " . و شاھین با تمسخر پوزخندی بر لب آورد و به اتق دختر ھا رفت . بوی بھار را حس می کنم . در شمال بھار زود تر آغاز می شود . ببین که یک سال چه زود گذشت . مثل طوفان که ھر چه سر راه ببیند با خود می برد . اما نه برای من که یک سال انتظار کشیدم ام . چه کسی باور می کند که ما این ھمه مدت یکدیگر را ندیده باشیم ؟ دستھایم نوازشھای تو را فراموش کرده اند و به جای بوی آشنای تو ، بوی گیاه می دھند ، بوی علف خود رو . من دیروز به باغ رفتم تا عمو در زیر پنجره باغچه درست کند . ھوای اتاق گرم و دلچسب بود و ما یک فنجان چای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم . عمو روی قاب عکس مادر دستمالی ابریشمی انداخته است . گمان می کنم برای حفظ آن از گرد و غبار این کار را کرده باشد . دور از چشم عمو دستمال ابریشمی را بر داشتم و نگاه کردم . نگاھش مثل گذشته به زمین بود ، به دانه چیدن پرندگان . فکر می کنم مادر گاھی دزدانه از زیر دستمال به بیرون نگاه می کند . می دانم فکر می کنی دیوانه شده ام ، اما باور کن که این طور احساس کردم . خمیدگی پشت مادر راست تر شده است . عکس را به خاطر بیاور ! یادت می آید که مادر خم شده بود و به گنجشکھایی که دور نیمکت نشسته بودند دانه می داد ؟ این بار وقتی به تصویر نگاه کردم به گمانم رسید که حالتی نشسته تر دارد و می تواند دزدانه از زیر دستمال بیرون را نگاه کند . وقتی از کلبه خارج شدم ، عمو کار کندن باغچه را به اتمام رسانده بود و داشت جلبکھایی با برگھای سبز درون باغچه می کاشت . کمکش کردم و تمام لباس و دستم گل آلود شد . عمو خندید و گفت " تو ھرگز باغبان خوبی نخواھی شد " . ھر دو خندیدیم و من دیگر در صورت به عرق نشسته او آثار خستگی ندیدم . دیدن خاک و باغچه ، مرا به یاد گور پدر و مادر انداخت . یادت ھست که گور کن چه پر شتاب و بی خستگی دو گور کند ؟ دو بستر یک شکل و یک اندازه . من در آغوش عمو نصرالله از حال رفتم و نفھمیدم که اول کدام یک از آنھا به خاک سپرده شدند . مادر یا پدر ! این تسکینم می دھد که آن دو در کنار ھم دفن شده اند و تنھا نیستند . بدری ! من و تو ھم باید در کنار آنھا دفن شویم ، چون من از تنھایی و تنھا ماندن می ترسم . باید وصیت کنم که روزنه ای به آن اندازه که یک دست بتواند از آن عبور کند میان دو قبر به وجود آورند و دستھای ما را در دست ھم قرار دھند تا دیگر نترسم . می دانم می خندی و با خودت خواھی گفت – باز ھم فکر ھای بچگانه به سرش زده – و این حقیقتی است . می دانم می خندی و افکارم را بچگانه تلقی می کنی . می دانم که میان من و تو به وسعت ابری که بالای سرم در حال شکل گرفتن است ، فاصله وجود دارد . نفرین بر جدایی ، نفرین بر تمام تعلقات که انسان را پای بند می کند . من احساس را نفرین می کنم و قاتلان را که برای سرکوب علایق جنایت می کنند بی گناه می دانم . من دارم قاتل خودم می شوم و می خواھم تمام علایقم را در درونم خفه کنم و دیروز اولین جنایت را مرتکب شدم و مرغ عشق را از جفتش جدا ساختم اصلا گریه نکردم ، باورت می شود ؟ من در حالی آن دو را از یکدیگر جدا کردم که مرغ عشق ماده سرش را بر بال نر تکیه داده بود و مرغ نر با منقارش پر او را نوازش می کرد . به صدای اعتراض مرغ نر توجه نکردم و چشمم را بر نگاه التماس آلود مرغ ماده بستم و دومین جنایت را با پاره کردن دیوان شعری که شاھین برایم به ارمغان آورده بود مرتکب شدم . نمی دانی وقتی برگھای پاره را بدون ترتیب در کنار ھم قرار دادم چه اشعار ھجوی از آب در آمدند به یک نمونه گوش کن . اما نه ! بگذریم . تو چرا باید در این جنایت شریک جرم باشی . فکر می کنم دیشب شب لعنت بود .
چون من به اندازه یک سال دوری لعنت کردم . به بیھودگی دستی که زمین زا بی مھابا چال کرد نفرین فرستادم و به جلبکھا که ھیچ گاه چشمی رویش و باوریشان را نخواھد دید لعنت فرستادم . لعنتی زیر لب . به عمو ھم که با شوق کودکانه نھال در باغچه می کاشت لعنت کردم . برای دیدن باید به درون نگریست و از قالب تن رھا شد . اما من قادر به انجام این کار نیستم و بر بی عرضگی خود نیز نفرین کردم . من چرا نمی توانم چون عمو بر ماده غالب شوم ؟ فاصله ای بعید است میان دیدگاه من و عمو . اولین قدم در راه دیدن ، نداشتن ترس است و تو بھتر از ھر کسی می دانی که من می ترسم . عمو می گوید ( برای دیدن باید تمرکز داشت و فکر را از چیز ھای دیگر تخلیه کرد ) و من قادر به این کار نیستم . در یک لحظه به ھمه چیز فکر می کنم و تمرکز حواس ندارم . شاید ھم می ترسم آن طور که عمو می بیند من نبینم . من از اسرار می ترسم و دوست دارم جریان عادی زندگی را ببینم . چه ساده بودم که فکر می کردم اگر قاب را بردارم عمو دیگر نخواھد دید . راست و دروغ کار ھای عمو گیجم می کند . به من تلقین می کند که از گفتن فقط قصد شوخی دارد . اما کار ھایی انجام می دھد که مشکوکم می کند . مثل خرید فرش ترکمن و یا کاشتن جلبک. به ھر حال ھمان طور که من تصمیم گرفته ام کنجکاوی نکنم ، تو ھم مطلب را فراموش کن. عمو بی رحم است چون به فکر دختر ھا نیست . او فقط به خودش فکر می کند و در فکر ساختن است . آن ھم برای موجودی که دیگر حیات ندارد . او سھم زندگان را فراموش کرده و با خود خواھی اش عمر را سر می کند. زن عمو زن نمونه ای است که تحمل می کند و زبان به شکایت باز نمی کند ھر چند که از اسرار باغ پروانه خبرندارد. خواھر زن عمو برایمان نان آورد . از ھمان نانھا که در ده داشتیم ، اما این بار خودش نپخته بود و به خوشمزگی نانه ای خودش نبود . تکه ای نان برداشتم و به اتاقم رفتم . مرغ عشق غمگین بود و با نگاه التماس می کرد . التماس مرا نیرومند ساخت و از اینکه قادر بودم سعادتی را بر ھم بزنم ، احساس قدرت کردم . میان اجابت خواھش و رد کردن آن تردید کردم . اما بی اختیار اجابت کردم و مرغ ماده را به نر باز گرداندم . نبوی تا ببینی با چه عشقی نوک بر یکدیگر ساییدند و ھمدیگر را نوازش کردند . مھربانی بھتر از شقاوت است . با خود گفتم ( من ھرگز قاتل خونخواری نخواھم شد ) . به خیابان رفتم و دیوانی به جای دیون پاره شده خریدم ، اما آن دیوان نگوبخت را دور نریختم . می دانم که دیوان شعری استثنای در اختیار دارم . تو ھم ھمین کار را بکن تا بعد کتابھایمان را به یکدیگر قرض بدھیم . می دانی اولین شعری که بعد از چسباندن خواندم چه بود ؟ نه ، مثل اینکه نمی شود تو را شریک نکرد . من ھمیشه در ھمه چیز با تو شریک بودم ، پس باید این بار تو شریک جرم من باشی . حالا که حاضری بگذار برایت بخوانم: آسمان را بار ھا با ابر ھای تیره تر از این از درون سفالینه ھا می شنیدم و نگاھم در خلوص سکوت به تانی فرو رفته بود. حالا دیدی چه اشعار نابی شده اند ؟! من و عمو با نیما و شاھین به تھران خواھیم رفت تا در مراسم شب سال شرکت کنیم . عمو نگران است که چرا منصور و دایی کاظم تماس نگرفته اند. با خود می گویم آیا تو را در تھران خواھم دید . ما ھمگی باید به خانه دایی برویم ، زیرا دیگر از خود مامنی نداریم و چه دردناک است که خانه ای از خود نداشته باشی. تھران را چگونه خواھم دید و تو را ؟ آه که نمی دانی چه تصوراتی از تو دارم . گمان می کنم خیلی تغییر کرده باشی و باز ھم با لھجه شیرین اصفھانی ات با من صحبت کنی و من با شیطنت به تو بخندم . دلخور نشو این را گفتم که تو را متوجه کنم که خودم نیز لھجه پیدا کرده ام . قول بده که به رویم نیاوری . تو به اصل و اصالت خود برگشته ای ، اما من چه ؟ آواز رھگذری که شعری محلی را با صدای بلند می خواند مرا اندوھگین می کند ، چرا که ھنوز خیلی از کلمات را یاد نگرفته ام . اما خوشحالم . خوشحال که ھنوز نوشتارمان یکی است زنان شمالی ھنگام برداشت محصول آواز می خوانند تا کمتر احساس خستگی کنند ، این را می دانستی ؟ زن عمو ھم ھنگام انجام کار ھای روزانه آواز می خواند و صدای خوشی دارد . اما من ھرگز صدای خوبی نداشته ام و خواننده خوبی نخواھم شد ! اتوبوس شلوغ است و جاده از آن شلوغتر . مسافران نوروزی به شمال می آیند و من و عمو و نیما و شاھین به تھران می رویم . توی ساکم بیش از ھر چیز گل قاصدک است . آنھا را با دقت در کیسه ای نایلونی ریخته ام تا وقتی تو را دیدم ، تمامش را به تو تقدیم کنم . ھیچ کس نمی داند من چه ره آوردی با خود دارم . عمو برای تو کلوچه خریده و زن عمو نان ده سوغات داده با یک شیشه مربای بھار نارنج . سوغاتیھا در ساک نیماست و من تنھا گل قاصدک به ھمراه دارم . وقتی در انتظار باشی جاده بی انتھا می شود . خمی در خم و پیچ دیگر . آن قدر به دور خود می پیچیم که به گمانم می رسد الان است که راننده سرش گیج برود و به ته دره سقوط کنیم . مه از کوه پایین آمده و چون چتری فضای سبز ده را پوشانده است . دلم می خواھد پنجره را باز کنم و دستم مه را لمس کند . اما ھنوز ھموا سرد است و شیشه ھا ورود بھار را باور نکرده اند . وقتی به شمال می رفتم بیشتر جاده را با چشم بسته طی کردم . اما حالا که به سوی تو برمی گردم ، چشم به جاده دوخته ام این جاده کی به پایان می رسد . شوق انتظار و دیدار عزیزان ، از من موجودی منقلب ساخته و قادر نیستم آرام بگیرم . عمو نصرالله حالم را می فھمد و برای آرام ساختنم گاھی فشاری به انگشتانم وارد می کند . نگاھم نمی کند او ھم چشم به جاده دوخته و منتظر پایان است. در مھمانخانه میان راه توقف کردیم و ھمگی صبحانه خوردیم . به خوردن تخم مرغ عادت کرده ام . نیما مجله فکاھی اش را با صدای بلند برای شاھین می خواند . آه که از ھر جاده است بیزارم. از عمو پرسدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " گفت " فکر می کنم با ھم برسیم و چقدر خوب بود که ھر دو در یک محل پیاده می شدیم و ھر دو در ھمان جا یکدیگر را ملاقات می کردیم . اما عیب ندارد ، من که این ھمه روز را تحمل کردم ساعتی دیر تر. وقتی به تھران رسیدیم اشک در چشمم حلقه بست و ھوای دود آلود شھر پذیرایم شد . از اتوبوس که پیاده شدم ، اولین کاری که کردم ریه ام را از ھوای تھران پر کردم و سپس به اطرافم نگاه کردم . شھرم را دوست دارم و به زادگاھم که روز ھای کودکی و جوانی ام را به یاد دارد عشق می ورزم و به این معتقدم که ھر انسانی باید به زادگاه خودش برگردد.
از اسم مھاجرت بیزارم و رویای سفر مرا مجذوب نمی کند . کمتر از یک سال است که از زادگاھم جدا مانده ام . اما گویی قرنی است آن را ندیده ام . با حرصی سیری نا پذیر به خیابانھا و اتومبیلھا چشم دوخته ام و عبور شتاب آلود رھگذران را نگاه می کنم و ھمپای آنھا بر سرعت گامھایم می افزایم . تند و پر شتاب می روم و برایم مھم نیست که مقصد کجاست . شمال و جنوب خیابان برایم یکی است ھمه جا یکی است و من در سطح خیابان شھری راه می روم که از آن خودم است . احساس تملک می کنم و دوست دارم با صدایی بلند فریاد بزنم و به ھمه اعلان کنم که به شھر خود باز گشته ام . دلم می خواھد به مھاجران فخر بفروشم چنانکه آنھا به من فخر فروخته بودند . در شمال ھرگز احساس یکی بودن نکردم اما در تھران حتی طاقی مغازه ھا با من مانوس است . اگر عمو زیر بازویم را نمی گرفت و مسیرم را تغییر نمی داد ، ھمچنان می رفتم . او مرا از حرکت باز داشت و گفت " فراموش کردی ؟ خانه دایی ات شمال شھر است نه جنوب " . گفتم " خانه دایی برایم مھم نیست می خواھم باور کنم که روی آسفالتی آشنا با پای خود قدم می گذارم . اینجا سبزه نیست ، اینجا بوته ای نیست که مار آبی زیر آن لانه کرده باشد . اینجا ھر چه ھست ، اگر دود آلود و نا زیباست شھر من است . اگر تنفس کردن ھوایش بیماری زاست ، برای من از ھر منظره ، ھر بو دلنشین تر است . من عاشق این شھرم و این شھر مال من است. عمو تبسمی کرد و گفت " فراموش نکن که اینجا زادگاه من ھم ھست و من در این شھر قلب و احساس خودم را به اسارت دادم " . گفتم " پس بیایید راه برویم ، پشت ھر ویترین بایستیم و بی قصد خرید ، فقط نگاھی بکنیم . بعد وقتی سیراب شدیم به سمت شمال شھر حرکت کنیم " . و او بدون سخن پشت ھر ویترین می ایستد و من ھم تماشا می کنم . وقتی به سمت شمال شھر حرکت می کنیم دستھای من پر است از خرید و نمی توانم دستم را به ھر سو که دلم می خواھد پرواز دھم . نیما ساک مرا در دست دارد و شاھین بسته ای بزرگ . آن دو دنبال من و عمو ، پشت ھر ویترین می ایستند و بی تفاوت نگاه می کنند خسته اند آنھا نمی توانستند احساس مرا درک کنند . جاذبه تھران آنھا را نگرفت و مثل ھر شھرستانی مبھوت اجناس نشدند. پشت در خانه دایی کاظم ایستادیم ، زنگ ، زنگ ، زنگ ، اما ھیچ کس در را به روی ما نگشود . لحظه بھت رسید . پس کجا باید رفت ؟ این سوال نیما بود و من که بسته ھا خسته ام کرده بود ترجیح دادم روی پله خانه مجاور بنشینم . عمو مایوس نشد باز زنگ زد . ظھر شده بود . توی گلو بغض داشتم . یک تلنگر کافی بود گریه ام را در آورد . باورم شد که در شھر خودم ، زادگاھم ، یک غریبه ام ، یک غریب . عمو خانه بغل را زنگ زد . زنی چادر به سر در را باز کرد . عمو با خجالت پرسید " می بخشید ھمشیره ، آقای مھاجر از سفر برگشته ؟ " زن با یک نگاه ھمه چیز رافھمید . پرسید " از ده اومدید ؟ " این سخن تاب مرا از کف برد . فریاد زدم " اگر تھران روستاست بله ما از ده آمده ایم " . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " ساکت باش " . زن با خشم و تغیر به عمو گفت " نخیر " و سپس در را بست . صبر کردن بیھوده بود . شاھین بسته به دست راه افتاد و به دنبالش نیما . دوست داشتم لگد محکمی به در آن خانه نثار می کردم . سر خیابان ایستادیم و به این اندیشیدیم که ( کجا باید رفت ) . نیما گفت " کاش با اتومبیل خودمان می آمدیم " و عمو تایید کرد . زن عمو می ترسید . او از جاده شلوغ بیمناک است . و شب آخر با گریه از عمو خواست که با اتوبوس حرکت کنیم و اتومبیل ھمراه نبریم . عمو حال او را می فھمید و برای اطمینانش گفت " باشد ھر چه تو بگویی ھمان کار را خواھیم کرد " . عمو کمی دیگر صبر کرد و سپس گفت " ھتل " . آه ، بدری ! باور می کنی که من در شھر خودم مسافر باشم ؟ آن روز غروب ھم عمو باز به در خانه رفت و مایوس برگشت . من گریه می کردم و آن دو مرد جوان نمی دانستند چگونه تسلایم دھند . آن شب شام غریبان داشتیم و ھر کسی با فکر خودش مشغول بود. صبح زود رفتیم سر خاک مادر . آن قدر گریه کردم که در آغوش عمو از حال رفتم . عمو دور از چشم ما خاک با خود برداشته بود . تو نبودی ، منصور نبود ، دایی نبود ، شب سال و روز سال ، ما چشم به آمدن شما دوخته بودیم . آه افسوس که انتظار بیھوده بود . عمو خاک مزار پدر و مادر را که بوی گلاب می داد و ھسته خرمایی که دزدکی در میان خاک جا خوش کرده بود ، با خود برداشت . نیما گریه می کرد و ھمین طور شاھین ، آن قدر که خون ، رنگ آبی چشمانشان را از بین برد . چون نیامدی من تمام گلھای قاصدک را به دست باد سپردم و با چمدانی خالی برگشتم . با خود گفتم چه فایده که در شھر خودت غریبه باشی ! تو ھم باید مثل عمو مھاجر شوی و خاک زمینی را اشغال کنی که مانوس تو نیست . من شھرم را به زنی ھدیه کردم که با لھجه غلیظ ، مرا شھرستانی خواند و حصار خانه ام را به او بخشیدم تا خود را تھرانی قلمداد کند. وقتی برگشتم دیگر آزاد بودم ، از ھمه تعلقھا گسسته بودم و چون پروانه ای آزاد ، سیر باغ می کردم . یک مشت خاک کافی بود . عمو مشتی خاک به من داد و زن عمو برایم خاک تیمم ساخت و بقیه آن پای جلبکھا ریخته شد . باورت می شود از پدر و مادر تنھا نصیبم مشتی خاک آغشته به گلاب باشد ؟ با شاھین قفس مرغھا را برداشتیم و با ھم بردیم به ده . من در قفس را زیر درختان نارنج باز کردم و به انتظار پرواز آن دو پرنده نشستم . مرغ نر تا نزدیک در آمد و حتی سرکی ھم به بیرون کشید اما بی توجه به آزادی که انتظارش را می کشید ، کنار مرغ ماده نشست و به معاشقه مشغول شد . به شاھین گفتم " شاید متوجه نیست که در قفس باز شده ! " خندید و گفت " چرا ، خوب ھم می داند . مگر ندیدی که سرکی به بیرون کشید ؟ این مرغ آزادی را به شکل دیگر می بیند . این قفس نیست خانه اوست و کنار جفتش ھمه چیز تکمیل است " . و چنین شد که مرغ در حصار قفس ، بند بندش آزادی یافت و خود و جفتش را به فریب شاخه و ھوای بیرون پر نداد . شاھین گفت " می شود به زندان ھم انس گرفت و احساس آزادی کرد . می شود در حصار یک خانه گلی قصری ساخت ، می شود که با ھمه ھمدل بود . فقط باید طالب بود " . گفتم " ای کاش می شد ، اما می دانم در من ، جاه طلبی نیست ، میلی نیست ، شور و شوقی ھم نیست . ھر چه ھست اجبار است . اختیاری اگر می داشتم ، می رفتم . نه به تھران و یا جایی خاص ! می رفتم ، سواربر اتوبوسی که راه را خوب بشناسد و بداند که مقصد کجاست . من اگر جای این مرغھا بودم می رفتم . وقتی بالای درختی می نشستم آن وقت می خندیدم . نه به تو ! بلکه به قفس" ! شاید آن وقت می توانستم فکر کنم ، و محبت دستھای را که روزی صمیمانه به سویم دراز شده بودند باور کنم . باور کنم که اجباری در کار نیست . ترحم و دلسوزی به حال دختر یتیمی در بین نیست . ھمه را می دانم . اما دانستن و باور کردن از ھم جداست . من باید بروم! به عمو گفتم " من باید بروم . جای من اینجا نیست دیگر تاب نگاه مردم در توان من نیست . توی ده وقت نشاست ، بگذارید بروم ، محصول که آماده برداشت شد می آیم " . عمو پرسید " آخر به کجا ؟ توی تھران که کسی با تو نیست نه منصور ، نه بدری ، حتی دایی کاظم . من تو را دست چه کسی بسپارم ؟ می خواھی پشت سرم حرف بزنند ؟ می خواھی مردم ده طعنه بزنند که آقا نصرالله عرضه نداشت ؟ نه ! من تو را آوردم و اینجا خانه توست ! " بدری ! خواھرم ! یک کلام ساده ھمه چیز را به ھم ریخت . تخم نفاق پاشیده شد . دیدن اخم و نگاه ھای معنی دار ھمه دست و پایم را بست . زن عمو آخر شب ، زیر لبی نفرین کرد . باورت می شود که فقط یک کلام ، یک کلام ساده بتواند مھر را به کینه تبدیل کند . من این ده را چگونه تحمل بکنم ؟ این ده قفس است و نفس کشیدن در آن وقتی یک بغض به بزرگی قلب در گلویت باشد خفه ات خواھد کرد . زن عمو لب تنور چمباتمه زده بود و نگاه مبھوتش به خمیر پف کرده ثابت شده بود . خواھرش وردنه را روی خمیر می غلتاند و نگاھش را با تغیر گاه گاھی به خواھرش می انداخت . می گفت " چه اصراری داری ؟ بگذار برود . او که قدر نشناس است . حیف زحمت نیست که برایش بکشی ؟ " زن عمو آه عمیقی کشید و نگاھش را از روی خمیر به تنور دوخت و گفت " با نصرالله چه کنم ؟ اگر مینو برود او ھم می میرد ، نسترن و نرگس بی پدر می شوند .نه ، من طاقت ندارم " . ھاله غم گرد صورتش نشست و ادامه داد " من می دانستم ، ھمه چیز را از روز اول فھمیدم . مینو طالب نبود . او به حکم اجبار به شمال آورده شد . مسئله من و بچه ھا و ده نیست . مسئله تھران است . مینو اگر برود ، نصرالله ھم خواھد رفت " . خواھر زن عمو سر جنباند و گفت " چه قدمش شوم است ! چه زبانی دارد که شوھرت را خام و اسیر خودش کرده ؟ تو چرا خام شدی و رضایت دادی که توی این خانه وبالت باشد ؟ ای کاش او ھم با ننه اش نابود شده بود " . زن عمو از جا پرید و با صورتی سرخ شده رو به خواھر کرد و گفت " این حرف را نزن ، زبانت را گازبگیر ، او خیلی جوان است ! ای وای خدای من حرفمان را نشنیده بگیر . ما مینو را دوستش داریم . بھش علاقه داریم . اما اون . . . خب تقصیر خودش نیست . یک سال تحمل کرده و حالا دیگه دوست ندارد با ما ھم خانه باشد . درد من نصرالله است ! اون به مینو دل بسته . شایدم حق دارد ، چون فقط او و منصور برایش مانده اند . من زن خود خواھی ھستم که می خواھم فقط مال من و بچه ھایش باشد . من ھمه چیز و ھمه کس دارم . اما او . . . " خواھر زن عمو نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت " یک موضوع دیگر !
چند شب پیش شاھین داشت درد دل می کرد صحبت از کار و بار می کرد که یکھو گفت – اگر بخواھد ھر چی دارم می فروشم می روم تھران خانه می خرم و یک کارگاه چوب بری ھمان جا دایر می کنم – از حرف شاھین پشتم لرزید . پرسیدم اگر کی بخواھد ؟ گفت مینو ! اگر بدانم راضیش می کند ھر چه دارم می فروشم و راھی می شوم . اینجا بود که فھمیدم علت بی خوابیھا و کسالتھایش ، از کجا آب می خورد . نصیحتش کردم که مینو به درد تو نمی خورد . آقا نصرالله او را به تو نمی دھد نه به تو ! به ھیچ کس نمی دھد . پس بی خودی دل خوش نکن ، خودت را آواره نکن ! گفت مھم نیست ، صبر می کنم . برای ھمین است که می گویم ای کاش نبود . تا نه تو ناراحتی می کشیدی نه شاھین ! " زن عمو گفت " من ھم حدس می زدم که شاھین به مینو علاقه پیدا کرده باشد . وقتی می آید دایم توی فکر است و آه می کشد . مینو دختر قشنگی است مثل مادرش ! حالا شاھین اسیر او شده و من می ترسم . زندگی نصرالله نابود شد ، حالا نوبت شاھین رسیده . آه . . . باید خدا کمک کند ، کاری از دست ما بر نمی آید . "
خواھر زن عمو ، اقدس خانم نانھا را روی ھم دسته می کرد . لحظه ای ھر دو تا ساکت شدند . به گمانم فکر می کردند . بلند شدم تا از پشت شیشه دزدانه باز ھم نگاھی بکنم دیدم اقدس خانم آھسته از خواھرش پرسید " حالا تو اتاق دارد چه کار می کند که نمی آید بیرون یک کمی کمک بکند " . زن عمو گفت " ولش کن ! با او چه کار داری ؟ او به قدر خودش زحمت می کشد . تازه ، دور از چشم عموش . اگر آقا نصرالله بو ببره که مینو کار می کند ھیچی برایمان نمی گذارد . اما مینو تنبل نیست . پا به پای من و بچه ھا کار می کند ، فقط یک عیب دارد ، این که ساکت است ، حرف نمی زند " . اقدس خانم گفت " یک ساله که او اینجاست . من فقط صدای سلام کردنش را شنیده ام . مثل مجسمه مات است " . زن عمو گفت " غمگین است ، دلش تنگ شده ، خیلی برای شب سال مادرش نقشه کشیده بود . اما آنھا نیامدند . حتی خواھرش بدری ! برای او که کاری نداشت . می آمد خواھرش را می دید و بعد می رفت . این که دیگر زحمت نداشت . به آقا نصرالله گفتم بگذار مینو برود خواھرش را ببیند ، قبول نکرد . فکر می کند اگر برود خواھرش را ببیند دیگر بر نمی گردد نمی دانم ! خودم ھم گیج شده ام " . اقدس خانم گفت " فکر خوبی کردی . اگر بتوانی آقا نصرالله را راضی کنی و مینو برود ، ھمه چیز درست می شود ، ھم خیال تو راحت می شود و ھم شاھین فراموش می کند . تا برود و برگردد آقای مھاجر و منصور ھم برگشته اند و یک فکری به حالش می کنند . من اگر جای تو بودم اصرار می کردم تا راضی بشود " . زن عمو سفره را جمع کرد و با گفتن ( تا ببینم چه پیش می آید ) به انباری رفت. ھمان شب وقتی خود را برای خواب آماده می کردم صدای زن عمو را شنیدم که با عمو صحبت می کرد . دلم می خواست می توانستم در آن گفت و گو شریک شوم و خودم ھم برای جلب رضایت عمو تلاش کنم . ولی در بسته اتاق سدی بود . لحظه ای تامل کردم و سپس با این امید که زن عمو موفق خواھد شد ، به بستر رفتم و دیده بر ھم نھادم. صبح سر سفره صبحانه تنھا من و زن عمو نشسته بودیم . او فنجانی چای مقابلم گذاشت و بدون مقدمه گفت "من دیشب با آقا نصرالله صحبت کردم تا اجازه بدھد تو چند روزی به اصفھان بروی و از خواھرت دیدن کنی " . و چون برق خوشحالی را در چشمم دید ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت " اما متاسفانه قبول نکرد . نظر عمویت این است که تا آمدن منصور دایی ات باید صبر کنی و اگر آنھا اجازه دادند آن وقت راھی بشوی " . گفتم " شاید آنھا تا چند ماه دیگر ھم نیامدند ! " زن عمو تایید کرد و گفت " من ھم ھمین را به آقا نصرالله گفتم ، اما او گفت مینو یک سال تحمل کرده چند ماه دیگر ھم می تواند تحمل بکند " . احساس کردم که لقمه گلو گیرم شد . به سختی توانستم آن را فرو دھم . این بغض لعنتی ھنوز ھم مثل یک دمل در گلویم نشسته و آزارم می دھد. باید بیاموزی که پیرو خط دیگران باشی و از آنھا تبعیت کنی . این جمله را بار ھا با خود تکرار کردم تا توانستم قدری آرام بگیرم . می دانی بدری وقتی از خود استقلال نداشته باشی باید بگذاری دیگران برایت تصمیم بگیرند و آنھا برایت خط مشی تعیین کنند . عمو به عنوان قیم و سرپرست اراده اش را بر من تحمیل می کند و من قدرت سرپیچی از فرمان او را ندارم . نیما خبر آورد که اقدس خانم سخت بیمار است و در بستر خوابیده . وقتی زن عمو پرسید ( برای احوالپرسی ھمراه من می آیی ؟ ) با خوشحالی پذیرفتم . نه برای دیدار اقدس خانم چون می دانم او نظر خوشی نسبت به من ندارد . دوست داشتم بار دیگر آبگیر را از نزدیک ببینم . ولی اقرار می کنم که ته دلم به حال او می سوخت . تو که می دانی نظر من نسبت به بیماران چیست . ھرگز دلم به ناراحتی انسانی رضایت نداده ، ھر چند که او دشمن باشد . به ھر حال با زن عمو برای عیادت رفتیم . اقدس خانم در بستر سفید رنگی خوابیده بود . وقتی مرا ھمراه زن عمو دید ، لبخندی تصنعی بر لب آورد و خوش آمد گفت . حرفھایش بر دلم ننشست ، اما من ھم چون او نقش بازی کردم و با لبخندی از او تشکر کردم و حالش را پرسیدم . آه عمیقی کشید و گفت " ای . . . بد نیستم " . بعد با زبان محلی با زن عمو شروع به صحبت کرد . ھاله اندوھی که بر صورت زن عمو نقش بست ، به من فھماند که صحبت مسرت بخش نیست . از خلال حرفھا ھم چیزی نفھمیدم . من در فرا گیری زبان محلی کند ھستم . حوصله ام سر رفت و از زن عمو اجازه گرفتم که کنار آبگیر بروم . زن عمو قبول کرد و اقدس خانم ضمن خارج شدن من ار اتاق گفت " می شود خواھش کنم که به غاز ھا غذا بدھی ھمه چیز توی انباری کنار آبگیر ھست " . قبول کردم و با شتاب خود را به آبگیر رساندم . غاز ھا و اردکھا ظرف غذا را که در دستم دیدند با سر و صدای زیاد دورم حلقه زدند . منظره غذا خوردن ماکیان ، زیبا و سرگرم کننده بود . کنار آبگیر نشستم و بی اختیار به یاد اولین ملاقات با شاھین افتادم و احساس غریبی وجودم را در بر گرفت . دلم می خواست او روی کنده درخت نشسته بود و با ھم صحبت می کردیم . مرد خوبی است و نگاھش صاف و صادقانه است . از آن نوع مردانی است که در نگاه اول ھیبت مردان اساطیری را به ذھن می آورد . فکر می کنم قبلا در مورد خصوصیات او برایت نوشته ام ، اما اینکه چرا باید او برایم مھم باشد را نمی دانم ، می دانی حس بخصوصی دارم . گمان می کنم حرفم را می فھمد . یعنی خیلی بھتر از دیگران . و حتی از عمو ! او مرد تحصیل کرده و دانشگاه دیده ای است و به خوبی می داند چگونه صحبت کند . مثل نیما از این شاخه به آن شاخه نمی پرد . کلامش موزون و دلنشین است . به چشم نگاه نمی کند چون برای تاثیر کلامش از نگاه بھره نمی گیرد و به خوبی می داند که سخنش بر قلب و روح تاثیر خواھد گذاشت . از حرافی گریزان است و این امتیاز بزرگ اوست. از کنار آبگیر بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم ، این کار به من توان می دھد تا بھتر فکر کنم و به مفھوم جملات گفته شده بیشتر اندیشه کنم . می دانم که در ھر کلمه از سخنانش رازی نھفته است . درک سخنانش دشوار نیست . اما طمانینه ھای کلامش گاھی درک را مشکل می کند و در لفافه صحبت کردنش احتیاج به تعمق دارد و من در آن لحظات مطلب را زود فراموش می کنم و باید که در فرصتی مناسب بنشینم و باز مروری به سخنان گفته شده بکنم و تازه در این ھنگام نیز پاره ای از آنھا را فراموش می کنم. صدای زن عمو که مرا به داخل دعوت می کرد ، مانع شد تا از آن محیط ساکت توشه بر گیرم و فکر کنم . زن عمو فنجان چای معطری مقابلمگذاشت و اقدس خانم به خاطر زحمتی که تقبل کرده بودم تشکر کرد . او نمی دانست که غذا دادن به ماکیان تا چه حد باعث شادی ام می شود . ھر سه کنار سفره کوچکی نشستیم و در غذای ساده بیمار شریک شدیم . ھیچ گاه به یاد ندارم خواب نیمروز کرده باشم ، اما وقتی اقدس خانم پیشنھاد کرد ،  پذیرفتم وزن عمو مرا به اتاقی راھنمایی کرد و من روی تخت دراز کشیدم . دست شستن از حیات و چشم بستن بر دنیا . ھمیشه خواب را به دلیل فراموشی اش ستایش کرده ام . چشم بستم تا ذھنم را متمرکز کنم و در آن حالت خوابم برد. وقتی چشم گشودم به نظرم رسید که خورشید در حال غروب است . روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم . سکوت بود و سکون . کنار پنجره ایستادم و از دور کسی را دیدم که روی کنده درخت نشسته است . قلبم فرو ریخت . شاھین به خانه باز گشته است . از شاھین می ترسم ، اما نه یک احساس مخوف ، یک نوع ترس ھمراه با گریز . می ترسم اگر نزدیکش باشم نتوانم استقامت کنم و او به التھاب و ھیجانم پی ببرد . ای کاش او ھم مثل نیما بود ، اما این مرد روی ھر واژه مکثی دارد . گویی تاثیر کلام بیش از خود کلام برایش اھمیت دارد . می دانم که خواھی گفت این توصیفات را قبلا کرده ای ، اما دست خودم نیست ، راستش از او می ترسم . زن عمو در اتاق را گشود و پرسید " بیدار شدی بیا عصرانه بخوریم و حرکت کنیم تا برسیم شب می شود " . زن عمو شاھین را ھم صدا زد و او با گامھایی موزون به سوی اتاق پیش آمد . حس کردم قلبم بیش از حد به تپش در آمد . برای آرام ساختن قلبم ، نفس عمیقی کشیدم و کنار طاقچه ایستادم . شاھین که وارد شد ضربان قلبم باز ھم شدت گرفت . با صدای آھسته که لرزش صدایم را ھویدا نکند سلام کردم . نگاھی گذرا به من انداخت و گفت " چه عجب شد که یاد ما کردید " . زن عمو سینی عصرانه را مقابل ما گذاشت و گفت " زود بخورید که حرکت کنیم ." . اقدس خانم گفت " عجله نکن به موقع می رسی " اما زن عمو سر تکان داد و گفت " ما آن وقت که شاھین رسید باید حرکت می کردیم ، اما نگذاشت تو را از خواب بیدار کنم " . گفتم " متاسفم ، من نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم . ھوای اینجا آدم را کرخت می کند . به ھر حال می بخشید " . اقدس خانم گفت " خواھرم بی علت ناراحت است . ھنوز چند ساعتی تا شب مانده " . زن عمو گفت " اگر خیال خرید نداشتم مھم نبود ، می خواھم خرید کنم . به ھمین دلیل است که نگرانم " . صورت شاھین را خشمی گذرا پوشاند ، اما تبسمی بر لب آورد و گفت " من شما را فوری می رسانم " آن گاه دعوتم کرد تا عصرانه بخورم . از مزه عصرانه چیزی نفھمیدم و با شتاب خودم را آماده حرکت کردم . شتاب من ، شاھین را ھم عصبانی کرده بود و ھم لبخند می زد . چند بار پشت سر ھم تکرار کرد " عجله نکنید . به موقع می رسیم " اما من بی توجه به او خودم را آماده کردم . وقتی در اتومبیل نشستیم شاھین گفت " اگر می دانستم مھمان داریم زود تر می آمدم " . زن عمو گفت " ای کاش به نیما می گفتم که با تو تماس بگیرد ، اگر زود تر آمده بودی ما ھم زود تر بر می گشتیم " . شاھین نگاھم کرد و بدون حرف به رو به رو چشم دوخت . نزدیک یک فروشگاه زن عمو دستور توقف داد و گفت تا من ھم پیاده شوم . ھر سه پشت ویترین به تماشا ایستادیم . زن عمو لباسی زیبا انتخاب کرد و به درون فروشگاه رفت . شاھین گفت " شما ھم یک لباس انتخاب کنید " گفتم " نه ، احتیاج ندارم " . از روی تاسف سر تکان داد و گفت " تا کی می خواھید این خاموشی را ادامه بدھید ؟ " نگاھش کردم و او گفت " متاسفم ، قصد رنجاندن شما را نداشتم " . به درون فروشگاه رفت . زن عمو لباس را پرو می کرد و شاھین لباسھا را بر انداز می کرد و گاه گاھی به من نیز می نگریست . زن عمو لباسی را انتخاب کرد و گفت برایش بپیچند و سپس از من پرسید " اگر لباسی برای نسترن انتخاب کنم تو پرو می کنی ؟ " من قبول کردم بار دیگر بر انداز لباسھا شروع شد . از میان لباسھا یکی را انتخاب کردم و به جای نسترن پرو کردم . زن عمو با شادی گفت " چقدر قشنگ است . کاملا برازنده خودت است . بگذار از این لباس دو تا بخرم تو و نسترن تقریبا ھمقد ھستید " . تشکر کردم و زن عمو آن لباس را برای نسترن انتخاب کرد . من و زن عمو از فروشگاه خارج شده و سوار شدیم . اما ھنوز شاھین توی فروشگاه بود . وقتی آمد ، جعبه لباسی در دست داشت که موجب حیرت زن عمو شد . زن عمو کنجکاو شد و پرسید " شاھین برای کی لباس خریده ای ؟ " شاھین خونسرد گفت " روز پنجشنبه می فھمی " . برقی در چشم زن عمو جھید و گفت " ھان . . . حالا فھمیدم ، ای


مطالب مشابه :


دانلود رمان برای موبایل

رمان اتوبوس. دانلود رمان برای موبایل. تاريخ : دوشنبه 22 آبان1391 | 15:7 | نویسنده : باران | .:




دانلود رمانهای یک لحظه روی پل،بازی عشق،کفشهای غمگین عشق،درامتداد حسرت،اتوبوس آبی,نسل عاشقان از ر.اعت

دانلود نرم افزار کامپیوتر و موبایل - دانلود رمانهای یک لحظه روی پل رمان: 3.74 mb: 52: اتوبوس آبی




اتوبوس

رمــــــان زیبــا رمان اتوبوس. رمان اسیر رمان چتری برای پروانه




دانلود کتاب هایی از از ر.اعتمادی

پس زمینه موبایل. رمان: 3.40 mb: دانلود: اتوبوس آبی قسمت برای دریافت کد آهنگ کلیک




رمان همسفر من - 3

مسافرم اَ اَز اتوبوس دانلود رمان همسفر من برای گوشی و موبایل, رمان اجتماعی و




دانلودرمان همخونه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

ارائه کتابهای رمان ،مجله و امور تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني دانلود برای آیفون




قیمت بلیط اتوبوس های بین شهری از مبدا تهران (جدول)

مرکز دانلود موبایل قیمت بلیط اتوبوس کافیست ما را add کنید و کلمه عضویت را برای




برچسب :