حامله ام!
حامله ام!
حامله شده ام. مطمئنم. امروز صبح که سرم را تا گردن در توالت فرنگی کرده بودم و عق می زدم فهمیدم. ویار دارم.
ویار تو...یا شاید هم نبودن تو. شک کرده ام مبادا کودکمان تو را دوست نداشته باشد. آخر چند وقتیست تا می بینمت دلم آشوب می شود. تا دیروز نمی دانستم چرا هربار می بینمت این گونه دگرگون می شوم. تا دیروز نمی دانستم. اما امروز فهمیدم. Baby check لازم نبود.
کنارم که غلت زدی، دستت که به دستم خورد کافی بود.
طوری دلم آشوب شد که به دستشویی نرسیده عق می زدم. نترس. من فقط ویار دارم. اگرنه هنوز...هستم. من و توکه امروز به هم نرسیده ایم. من و تو سال هاست به نام همیم. بی سند...
از بالا اوردن متنفرم. روی دست شویی که دلا می شوم و دست هایم را دور سطح سنگی اش می گذارم و می لرزم انگار تقاص گناه های کرده و نکرده ام را باهم می خواهم بدهم. می ترسم. هل شده ام. شیر آب را باز می کنم و دو سه مشت آب به صورتم می پاچم. موهایم خیس می شود. قطره های بازی گوش آب ازیقه ی لباس خواب سفیدم تا روی نافم سر می خورد. قلقلکم می آید.
در آیینه به خودم زل می زنم. من که دیشب اصلا شام نخوردم. پس چرا...
تا می آیم درست فکر کنم بازمعده ام به هم می پیچد. بدتریم اتفاق دنیا این است که عق بزنی پشت سرهم و معده ات خالی باشد. کافیست تصور کنی 3 ساله شده ای و در حال لیسیدن بستنی قیفی ات، کپ بستنی قلفتی روی زمین افتاده و تنها نان بستنی قیفی توی دست هایت باقی مانده!
و پاسخ مادراین است: سهم تو همان بود!
عق زدن با معده ی خالی دقیقا همین حس را دارد. عرق کرده ام. رنگ صورتم سفید شده است. ضعف کرده ام. ایستادن سخت شده. روبروی توالت فرنگی می نشینم و دوباره توی کاسه اش عق می زنم. سرم را بر می گردانم تا آب دهان گریخته گوشه ی لب هایم را پاک کنم که می بینم با آن شلوارک مضحک سفید و چشم های گرد شده ات نگاهم می کنی!
-گم شو بیرون.
خداوندا! این صدای من بود؟ باورم نمی شود.
-سیما؟
-می گم گم شو بیرون.
تمام تجزیه تحلیل های ذهنیم به هم ریخته. چرا با پدر بچه ام این طور حرف می زدم؟ من که دوستش داشتم. مگراین کودک حاصل عشق بازی و خواستن هایمان نبود. مگر این پیکر لاغرواستخوانی روزی آرزوی دست نیافتنی ام نبود؟
به دیوار سرد حمام تکیه داده ام. چشمانم را بستم ودستم را روی شکمم می کشم و لبخند می زنم. با لذت.
-دخترم...ای کاش دختر باشی!
از جایم آرام بلند می شوم و به سمت در دستشویی می روم. دیگر آنجا نیستی. ساعت چند است؟ سرم چه دردی می کند...
وارد اتاق خوابمان می شوم.
-سیما بذار دربارش حرف بزنیم.
گوشه ی تخت نشسته ای و همچنان آن شرتک سفید مضحک را به پا داری. موهایت به هم ریخته و آشفته است. تا به حال گفته بودم با ته ریش بیشتر دوستت دارم؟
مشکوک بر می گردم و نگاهت می کنم. یعنی از کجا می دانی؟ من خودم هنوز یک ساعت نشده فهمیده ام. یعنی از عق زدن هایم؟...
-باور کن اصلا اونی که تو فک می کنی نیست...یعنی...
خیالم راحت می شود. از اول هم خنگ تر از آن بودی که تفاوت نشانه های حاملگی و یک مسمومیت ساده را بفهمی.
-تختو واسه چی جمع نکردی؟ بالشت چرا رو زمینه؟ صد بار نگفتم جورابتو بنداز لگن؟ این جاش زیر تخته؟
دلا می شوم جوراب ها را از زیرتخت بردارم که سرم گیج می رود. همان جا می نشینم. سراسیمه به سمتم خیز برمیداری.
-سیما...سیما...آخه چرا با خودت این کارو می کنی؟ به خدا من...
-خفه شو. بالشتو از رو زمین وردار. جوراباتم بنداز لگن.
جوراب به دست از جلوی چشم هایم دور می شوی. نفسی آسوده می کشم و دست روی شکمم می گذارم.
شاید باید به تو بگویم این ها همه اثرات ویار است. همین. من هنوز همان سیمای 16 ساله ی مدرسه ای هستم. همان که در تمام راه مدرسه بلای جانت می شد. من، تنبل ترین دختر کلاس، عاشق زرنگترین پسر عینکی دبیرستان روبرویی بودم. زنگ مدرسه تان که می خورد گونه هایم را نیشگون می گرفتم، لب هایم را گاز می گرفتم تا سرخ تر به نظر بیایند. و کنار بید مجنون کوچه ی روبروی مدرسه انتظار می کشیدم...1، 2، 3،4...
صبرم که لبریز می شد، ابروانم که درهم می رفت، دو دست سرد و لاغرو نحیفی که روی چشم هایم جا می گرفت، لذت بخش تر از صد دست سنگین و گرم و مردانه می شد.
شاید باید بیایم جوراب هایت را بگیرم.جلوی چشمت، در لگن خیس کنم. ارام با صابون بشویم و لبخندت بزنم.
آری، من همان پدرصلواتی هستم که جیغ جیغ کنان و دست به کمر زده می گفت تا عمر دارد جوراب های هیچ مردی رانشوید!
شاید باید...
مرا چه می شود؟
قطره های اشک را آرام از روی گونه ام پاک می کنم و به سمت آشپزخانه می روم. پیرهن راه راه خاکستری ات را روی آن شلوارک مضحک پوشیده، روی صندلی آشپزخانه قوز کرده ای و سرت را میان دو دست گرفتی. یکی از پاهای استخوانی ات را تند تند و بی صدا تکان می دهی.
دستی به سرت می کشم و خنده کنان...انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است....می گویم:
-امروز از سرکار اومدی برام توت فرنگی بخر. دلم توت فرنگی می خواد.
سرت را بالا آورده، ناباورانه مثل جزامی ها نگاهم می کنی.
-سیما...تو خوبی؟
-معلومه که آره، جوراباتو شستی؟
به سمت بشقاب های نشسته ی توی ظرف شویی می روم و شیر آب را یاز می کنم.
-این کارت اشتباهه سیما، من...من دارم دق می کنم. لازمه دربارش حرف بزنیم. من نمی خواستم...
بشقاب توی دستم سر می خورد و روی زمین می افتد. هزارتکه می شود انگار. دست پاچه و سراسیمه خم می شوم و بی احتیاط تکه ها را جمع می کنم. دلم آشوب است. دوباره.
باید زودتر بروی. تو همیشه این موقع سر کاربودی. باید زودتر بروم آزمایشگاه، شاید دوقلو باشد. دستم می سوزد.
-دلم توت فرنگی می خواد!
دلا شده بودی تکه های شکسته ی بشقاب را جمع کنی. شیرآب هنوز بازاست. صدایم را که می شنوی سرت رابالا می گیری. چشم در چشم می شویم. اشک توی چشم هایت جمع شده. دو قطره آرام روی گونه ات می ریزد. مادرانه دست روی گونه ات می کشم تا قطره اشک را پاک کنم که گونه ات تر می شود و قرمز.
آه...دستم کی برید؟ دستم را تندی پس می کشم اما پیرهن راه راه خاکستری ات پراز لکه های خون شده. دستم را میان راه سفت می قاپی و به لب هایت نزدیک می کنی و می بوسی.
-این کارا چیه؟ همه جات خونی شد. دیوونه شدی؟
-سیما! تو رو خدا پاشو بریم دکتر.
یک لحظه رنگم می پرد. هول می شوم. مبادا فهمیده باشی؟
با تته پته می گویم:
-چیزی نیس که. یه بریدگی کوچیکه. زود خوب می شه. باید بتادین بزنم. دستمو ول کن.
و به زور دستم را می کشم. از جایم بلند می شوم و به سمت کمد داروها می روم.
-عشقت به بچه نابودمون کرد سیما. از اون عمل کذایی به بعد خودتو ازم دریغ کردی. از اولم بچه برای من اونقدر مهم نبود اما تو خودتو...خودمونو...فدای عشقی کردی که هنوز درست حسابی حتی شکل نگرفته بود. تف به این زندگی. منم حق دارم...منم حق داشتم.
دستم روی دستگیره ی کمد خشک می شود.
-وسوسم کرد...نتونستم.
برمی گردم و مثل آدم فضایی ها نگاهت می کنم. الکی الکی و بی دلیل یاد روزی می افتم که توی کوچه ی مدرسه با پسری 3 برابر خودت یقه به یقه شده بودی که چرا مرا به اسم کوچک صدا زده. با آن هیکل نحیفت رگ های گردنت متورم شده بود و مثل خروس جنگی حمله می کردی. و من گریه می کردم.
جمله ی آخر را که می گویی خالی می شوم. پرت می شوم. از تو به خاطراتمان. از خاطراتمان به دیروز. و همه چیز روشن می شود. همه چیز زنده می شود.
درب خانه که طاق باز مانده بود و من و پاکت خرمالوهای رسیده و عرق خشک نشده ی راه و دسته کلید قدیمی. تو...و او!
آن روسری سرخ رنگ جا مانده روی دستگیره ی در.
تو و دست های گره خورده ات در موهای بورش.
آن آه های لذت بار زنانه.
سردی برخورد کلید ها روی سرامیک های سفید.
چشم های از حدقه درآمده ات.
نگاه گستاخ و سرکشش. نگاه یک ماده گرگ. و پاکت خرمالویی که پخش زمین شده بود و بعد...
سیاهی...سیاهی...هذیان.
از دستم هنوز خون می آمد. دستگیره ی کمد داروها خونی شده بود. آرام کف سنگی و خنک آشپزخانه می نشینم. همان طور وسط آشپزخانه ایستادی و نگاهم می کنی. نامفهوم. گنگ.
دست چپم را بالا می گیرم و به حلقه ی طلایی رنگ توی دستم نگاه می کنم که حالا خونی شده...و دوباره توی چشم هایت خیره می شوم.با هر تقلایی شده از جا بلند می شوم. پاهایم توان ندارد. این بچه...این توله...حاصل کدامین مادگی ام است؟ زنانگی هایم برباد رفت. با اولین بوسه ات بر شانه های برهنه ی او زنانگی هایم را مثل قاصدک از روی دستان مردانه ات فوت کردی. تنها مادگی مانده. مادگی یک ماده سگ!
نگاهی به درباز کشوی کابینت می اندازم. برق چاقوی دسته سیاه چشمانم را می گیرد. در چشم به هم زدنی چاقو در دستان خونی ام جا می گیرد. پاروی تکه های شکسته ی بشقاب می گذاری. یک قدم عقب می روم و چاقو را روبه شکمم می گیرم.
همه چیز یادم آمده. انگار از یک فراموشی چند ساله درآمده ام. دست دیگرم را روبه تو می گیرم.
-جلو نیا...
نمی دانم اشک است یا عرق. هرچه هست کل صورتت را یک باره گرفته.
-سیما تو رو خدا. بده به من چاقورو عزیزم. چی کار می کنی آخه؟
-می خوام بکشمش.
رنگ چشمانت عوض می شود. خون به صورتت می دود. این بار دیگرمی دانم که اشک است. چشمانت تند و تند پرو خالی می شوند. و من سیمایی چاقو به دست با موهای ژولیده در چشمانت می بینم که هیچ شباهتی به سیمای تنبل کلاس ندارد. انگار سیمای 16 ساله با اولین قطره ی اشک سر خورد و زیرگونه هایت تمام شد.
مستاسل و گنگ با علامت سوال کز کرده در نگاهت می پرسی:
-چیو؟
بغض کرده ام.
-من حامله ام.
ترحم و خستگی و درد با هم در صدایت جمع شده:
-سیما عزیزم...
چشمانم را می بندم و با صدای لرزان داد می زنم:
-می گم خفه شو...جلو نیا.
-باشه...باشه. فقط یه دقه گوش بده.
-عزیزم 7 ماه پیش دکتر گودرزی...یادت نیس؟
همان طور خیره به چشمانت مانده ام. منتظر طوفان. نفس عمیقی می کشی. یکی از دست هایت را توی موهایت فرو می بری و آن ها را به عقب می رانی. انگار بخواهی خبر مرگ عزیزی را به بازماندگان بدهی.
-بعد از سقط دوم، رحمت دیگه نمی تونه بچه رو نگه داره.
عقب عقب می روم. ناباورانه به شکمم و چاقو نگاه می کنم. موهای توی صورتم را کنار می زنم. آرام جلو می آیی. رنگ صورتت برگشته. حالا، انگار، خیالت راحت شده. حالا فکر می کنی فقط یک بحران بود. یک بحران تند و زودگذر. رد کردیم. حالا فکر می کنی همین امشب، همین هفته، همین ماه، دوباره خرمالو می خرم. جوراب با عشق می شویم. قرمه سبزی می پزم با روغن زیاد. کتاب تربیت کودک می خوانم. پول پس انداز می کنم. شیر گاز را چک می کنم. روی کاناپه که خوابت ببرد بالش زیر سرت می گذارم.
حالا فکر می کنی...دوباره...
سیما می شوم.
اما من...
من سال هاست حامله ام مرد من.
من و تو سال هاست بیمارگونه به هم می آمیزیم. سال هاست لجن های به جا مانده از خاطراتمان را در رحم من می کوبیم. رحم من حکم هاون پیدا کرده. کوفتیم. هر چه "یادم تو را فراموش" و گرگم به هوا و کارنامه ی مچاله شده و بوسه ی دزدکی بود کوفتیم.
من سال هاست حامله ام.
جنین فاسد دروغ و خیانت و عشقی که رنگ ترحم گرفته در من می لولد.
و امروز...روز زایمان است.
می خواهی برایت بزایم؟ زور بزنم؟ پاهایم را از هم باز کنم؟ زور بزنم؟
1،2،3،4....اوه اوه اوه...
نفس می گیرم...دوباره...1،2،3،4...
نه!
ناگهان، بی دلیل لبخندی بیمار صورتم را فرا می گیرد. می خواهم شانس دوباره ای به خودمان بدهم. هرچه کوفتیم بس است. می خواهم دوباره سرراه مدرسه عاشق بندهای سبز آبی کتانی هایت شوم. می خواهم کودکانه، با یک شاخه گل و چشمکی شیطنت بار، زیر شرشر باران در همان کوچه ی همیشگی، چندباره و چندباره خامت کنم.
می خواهم دوباره آن مانتوی همیشه خاک آلود سرمه ای را بپوشم.
می خواهم دوباره...16 ساله شوم.
می خواهم...
تمام کابوس هایت را تمام کنم.
بیدار شو مرد من!
-نه نه نه...سیما!!!...چی کار کردی؟
مطالب مشابه :
حامله ام!
حامله ام! حامله شده تا دیروز نمی دانستم چرا هربار می بینمت این گونه دگرگون می شوم. تا دیروز
چگونه حامله شوم ؟
چگونه حامله شوم ؟ نمی توان با متهم کردن گوگل، فساد جنسی کشور را چرا همسرم چشم چرانی
چه مدت طول مي كشد تا حامله شوم؟
چه مدت طول مي كشد تا حامله شوم؟ چرا برخی خیانت می دردهایی که زنان به زبان نمی
چگونه حامله شوم ؟
چگونه حامله شوم قاعدگی به صورت منظم و یکی در میان، بین تخمدانها تقسیم نمی شود. چرا؟ علت
بامداد خمار
چرا نمی گذارید حرمتتان را نگه پسرم پنج ساله بود و من حامله نمی شدم. من ناراحت نمی شوم.
حدیث مکرر زنانگی...
بار اولی که آمد، پرستارمان گفت حامله نمی خب چرا حامله متناوب عجیبی بیدار می شوم.
مردی که حامله شد همراه با عکس های جالب حاملگی!!!!!!!!!!
دخترمان می شوم. نمی تواند درک کند چرا او و مصنوعی حامله شود ۵ سال پس
چگونه حامله شویم
در سیکلهای قاعدگی به صورت منظم و یکی در میان، بین تخمدانها تقسیم نمی حامله شوم چرا
برچسب :
چرا حامله نمی شوم