رمان روزهای خاکستری16

ولي من جوابي نشنيدم . مگه قرار نبود امروز زودتر بياي بريم براي قرارداد دفتر كار سها؟تا تولدش چيزي نمونده مي دونم اگه مي دوني پس چرا الان اومدي؟ديشب هم زنگ زدم قرار امروز رو ياداوري كنم سها گفت رفتي پيش كامياب . سياوش چته؟مثل هر روز نيستي؟ببينم جواب رو گرفتي؟ سياوش لباس پوشيده از اتاق بيرون امد و گفت اره گرفتم ولي اي كاش هيچ وقت نمي گرفتم اين را گفت و به سرعت از اتاق بيرون امد . آريا با تعجب جمله او را تكرار كرد و گفت يعني چي شده؟خدايا چكار كنم؟ به طرف تلفن رفت و شماره دفتر كار كامياب را گرفت . صداي او را كه شنيد گفت الو كامياب سلام . آريا هستم سلام . حالت چطوره ممنون . مزاحمت شدم خواهش مي كنم راستش زنگ زدم سوالي ازت بپرسم بپرس سياوش ديشب پيش تو بود آره چيزي نگفت راجع به چي كامياب سياوش اصلا حالش خوب نبود . امروز قرار بود براي بستن قرارداد بريم ولي اون طوري كه ديدمش ترس به جونم افتاده . ديروز قرار بود جواب ازمايش سها رو بگيره . الان هم گفت گرفتم ولي نگفت جواب چي بوده الان كجاست پرواز داشت رفت . به تو چيزي گفته اره . ولي دكتر دوباره براي سها ازمايش داده تو مي دوني جواب ازمايش چيه آريا جان ازت مي خوام هر چي مي شنوي فعلا پيش خودت باشه . سها بايد يه سري ازمايش ديگه هم بده تا ببينيم چي مي شه حرف بزن بگو جواب ازمايش چي بوده سها بيماره يه بيماري كه مثل خوره افتاده به جونش اين رو كه ميدونم ولي چشه سها سرطان خون داره گوشي از دستش رها شد و هر چه كامياب او را صدا زد فايده اي نداشت . كامياب به ناچار گوشي را سر جايش قرار داد . اريا دستانش را مقابل صورتش گرفته بود و همانطور كه قامت ورزيده اش به لرزه افتاده بود ياد چهره سها براي لحظه اي از ذهنش دور نمي شد . چند ساعتي انجا نشسته بود كه سياوش بازگشت . وقتي او را با چهره ديد جلو ميز ايستاد و پرسيد چيه آريا سياوش چرا به من نگفتي تو هم فهميدي . فهميدي سها داره از دستم مي ره آريا بلند شد و براي ارام كردن او مرتب مي گفت سياوش جان نگران نباش . انشاالله اين سري ازمايش رو كه داد جواب منفيه . البته تو بايد سها رو پيش چند تا پزشك متخصص ديگه ببري تو از كجا فهميدي با كامياب صحبت كردم من پا به پا با تو هستم . نذار سها احساس تنهايي كنه . مواظب ساغرت هم باش آريا دارم ديوونه مي شم . چهره بيمار سها يك لحظه از جلوي چشمام دور نمي شه . حرف هاي دكتر يك ثانيه هم فراموشم نمي شه سياوش تو هميشه با اميدواري و توكل به خدا به خواسته هايت رسيدي . اين بار هم توكل كن . سها فقط احتياج به كمي رسيدگي و تقويت داره همراهش باش بعد از مكالمه تلفني با ازمايشگاه و از اينكه مطمئن شده بود سياوش جواب ازمايش رو گرفته شماره مطب دكتر رو گرفت الو سلام خانم دكتر سلام دخترم . شما؟ من سها هستم چطوري خانم . حالت بهتره به شما نمي تونم دروغ بگم . اصلا حالم خوب نيست ببخشيد مزاحم شدم . با ازمايشگاه تماس گرفتم گفتند دو روزه كه جواب رو دادند . خواستم ببينم سياوش اومده پيش شما اومده عزيزم من ازش خواستم فعلا به تو چيزي نگه چرا دكتر!مگه جواب چي بود؟ اون چيزي كه من مي خواستم معلوم نشده . براي همين برات دوباره ازمايش نوشتم . اونا رو هم انجام بده تا جواب قطعي رو بدم يعني ازمايش قبلي هيچ چيزي رو نشون نداد گفتم كه عزيزم اون چيزي كه من مي خواستم نشون نداده . نگران نباش دخترم . اين ازمايشات انجام بشه خيالت راحت مي شه . براي اطمينان بيشتر هم يه ازمايشگاه ديگه ببريد . زير برگه همه چيز رو نوشت چشم خانم دكتر . مي بخشيد از اينكه وقتتون رو گرفتم مواظب خودت باش چشم خداحافظ خداحافظ روي همان صندلي و مقابل همان پنجره هميشگي در اتاق خوابش نشسته بود باز به ان سياهي شب كه با همه ظلمتش براي او مملو از ارامش و اسايش خيال بود خيره ماند و اين بار هم قطه خون هايي كه روي لباسش مي چكيد و قطره اشك هايي كه از چشمانش جاري مي شد اهميت نمي داد فقط به تنها چيزي كه مي انديشيد اينده ساغر و مشكلات سياوش بود سياوش به خيال ان كه ممكن است او خواب باشد اهسته وارد اتاق شد اما وقتي او را بيدار و منتظر ديد كنارش رفت و گفت سها هنوز نخوابيدي سلام سلام . داري گريه مي كني مهم نيست از بيني ات هم كه داره خون مي ره . بلند شو بريم صورتت رو بشور اين هم مهم نيست . ديگه هيچكدوم از اينها مهم نيست . برام تازگي نداره چرا سها فكر مي كني كه حتما يه چيزي هست سياوش فردا مي ريم براي آزمايش تو از كجا متوجه شدي امروز زنگ زدم و با دكتر صحبت كردم آره فردا صبح مي برمت شدم موش آزمايشگاهي هر روز يه آزمايش تازه نه اينطور نيست . من نمي ذارم . دكتر قول داده كه با اين آزمايش همه چيز رو تشخيص مي ده سردمه سياوش پتويي اورد و به دورش پيچيد و مقابلش نشست و با دستمال صورتش رو پاك كرد و گفت عروسكم به تو قول مي دم كه هيچ چيزيت نيست . مطمئن باش خدا كنه اينطور كه تو مي گي باشه صبح روز بعد باز هم آزمايشاتي از سها گرفته شد سياوش بعد از انكه او را به خانه رساند براي گرفتن جواب به آزمايشگاه رفت و با دريافت ان به سمت مطب راه افتاد . وقتي به آنجا رسيد با ديدن آريا متعجب به طرفش رفت و پرسيد تو اينجا رو چطور پيدا كردي سلام سلام . براي چي اومدي نتونستن طاقت بيارم . آدرس رو از سها گرفتم و اومدم چيزي كه بهش نگفتي نه . فقط سراغ تو رو گرفتم گفت قراره بياي اينجا گفتم با تو كار دارم خيلي خب بيا بريم تو مقابل دكتر نشست و گفت من منتظرم دكتر فقط خواهش مي كنم جواب درست بهم بديد دكتر با ديدن برگه ها آهي كشيد و گفت آقاي رادمهر متاسفم يعني چي دكتر اگه شكي هم وجود داشت با اين آزمايشات تبديل به يقين شد نمي فهمم تشخيص درسته . گفتم كه بيماري واقعا پيشرفته است مي بخشيد دكتر كه اين سوال رو مي پرسم بفرماييد آقا هيچ راه درماني وجود نداره من قبلا خدمت اقاي رادمهر عرض كردم . سرطان دردي نيست كه درمان قطعي داشته باشه . اگر هم چيزي باشه يه مدت بيمار رو آروم نگه مي داره . خارج از كشور چي؟ اونجا هم همينطور . اونجا هم همين جواب رو بهتون مي دند . پس شيمي درماني چي؟ -مي شه . البته اگه موافق باشيد . بايد با سها صحبت كني . نمي تونم آريا . اصلا نمي تونم . آقاي رادمهر شما بايد اين كار رو بكنيد . خانم شما بايد بستري بشه . بقيه رو چكار كنم؟ در اون زمينه مي تونم كمكتون كنم . چطوري؟ شما فقط كافيه هر كسي رو كه مي خواين مطلع بشه يكجا جمع كنيد تا من باهاشون صحبت كنم . اما فعلا از همه مهمتر خانمتونه . حق با شماست . فقط خبرش رو زودتر به من بديد تا براي بستري شدن اقدام كنم . دكتر؟ بله . تا كي مي تونم وجودش رو احساس كنم؟ نمي دونم . شايد يك ماه . شايد يك سال . شايد هم بيشتر يا كمتر . مي شه برگه ها رو ببرم؟ بله خواهش مي كنم بفرماييد . با اجازه ما ديگه مي ريم . فقط منو در جريان كارها قرار بدين . به روي چشم . خداحافظ . وقتي بيرون آمدند آريا گفت : چه كار مي خواي بكني؟ نمي دونم . ولي همين جوري هم كه نمي شه دست رو دست بذارم هر جا كه لازم باشه مي برمش . مثلا كجا؟ سياوش با كلافگي گفت : پيش يه دكتر ديگه . اصلا مي برمش انگليس . كجا؟! انگليس . اونجا دكترهاي خوبي داره . سياوش مگه نشنيدي دكتر چي گفت؟ اون هر چي گفت جاي خودش . سها بايد خوب بشه . خب من هم از خدامه كه خوب بشه . ولي سياوش جان خوب فكر كن . من فكرامو كردم مي خوام ببرمش انگليس . خيلي خب بيا بريم . درست نيست اينجا بايستيم . در طول مسيرآريا كه تمام سعي اش آرام كردن سياوش بود گفت : خب حالا اين كار رو هم كردي آخرش چي اگه … آريا حرف نزن . هيچي نگو . سها بره اونجا خوب مي شه . گفتم كه اونجا دكترهاش خوبند . سياوش جان مگه نشنيدي دكتر گفت بيماري سها غيرقابل درمانه . نظريه دكتر كه مهم نيست بايد هر چي دكتر متخصص تو دنياست سها رو معاينه كنه . خيلي خب عصباني نشو . برگه هاي آزمايش رو بده من پست كنم براي شوهرخالم مي گم اون دنبالش رو بگيره . اگه گفتند مي شه كاري كرد اون موقع بريد . سياوش بعد از كمي تامل گفت : -باشه بگير . فقط سريع آريا  . خيلي سريع اين كار رو بكن . همين امروز با پست سفارشي مي فرستم . به خانه كه رسيد مثل شب هاي گذشته انجا را در سكوت سنگيني ديد نه ساغر بيدار بود تا براي امدن پدرش از شادي در جنب و جوش باشد . نه سها كه به استقبالش بيايد . به اتاق خواب ساغر رفت و سها را ديد كه كنار تخت او نشسته و به دختر كوچكش خيره مانده . تا سياوش را ديد گفت : سلام . سلام . حالت چطوره؟ مثل هميشه . بيا بيرون كارت دارم . به دنبال سياوش از اتاق خارج و به سالن رفت . كنارش نشست و گفت : -جواب رو گرفتي؟ بله . بردي پيش دكتر؟ بله . چي شد از وقتي منو گذاشتي خونه يه تماس هم با من نگرفتي نگرانت شدم . راستي اريا رو ديدي؟ بله . سياوش تو رو خدا حرف بزن . فكر نمي كني لحظه اي رسيده كه همه چيز رو برام بگي؟ بله . پس بگو ديگه . گوش مي كنم . سها برام سخته . كمكم كن راحت حرف بزنم . بگو سياوش نگران من نباش . من خودم رو براي شنيدن هر حرفي اماده كردم . بگو . جواب رو گرفتم بردم پيش دكتر . خب چي گفت؟ گفت … دكتر گفت … سها تو … سرطان . از كجا مي دوني؟! من يه چيزهايي حدس زده بودم از همون لحظه كه علائم اوليه رو ديدم . مرتب خودم رو قانع مي كردم كه چيزي نيست ولي وقتي مي ديدم روز به روز حالم بدتر مي شه شك كردم . ازمايش دادم ولي جرات گرفتن جوابش رو نداشتم تا اين كه تو برام وقت دكتر گرفتي . يكي از شاگردام هم همين طور بود  . وقتي بيماريش رو فهميد و به من گفت ديگه نديدمش . رفت و ديگه خبري ازش نشد . سياوش قبلا هم گفتم من فقط نگران تو و ساغر هستم مهم نيست خودم چي مي شم . سها اين حرف رو نزن . من هر كجا كه لازم باشه مي برمت . قراره بريم انگليس . سها با لبخندي گفت : سياوش ازت ممنونم . اگه قراره اتفاقي بيفته دلم مي خواد همينجا باشه . سها تو رو خدا با اين حرفات اين قدر عذابم نده . -مي دونم سخته . براي همه براي تو براي من براي ساغر براي خانواده هامون ولي با روزگار نمي شه جنگيد . بارها خواستيم اين كار رو بكنيم ولي شكست خورديم . سها من براي تو هر كاري لازم باشه مي كنم . چرا سياوش؟ سياوش قطرات اشك را از گونه سها زدود و گفت : خب براي اينكه من نمي خوام از دستت بدم . نمي خوام من و ساغر رو تنها بذاري . سها به خدا بهت قول مي دم كه بهترين دكترها رو برات بيارم . اين قول ها رو نمي خوام . فقط يه قول بده و يه قسم برام بخور . هر چي بگي قبول مي كنم . وقتي چشمام رو براي هميشه مي بندم اخرين كسي باشي كه مي بينمت . مي خوام اون لحظه كنارم باشي . سياوش سها رو در اغوش گرفت و بغضي كه ديگر نياز به پنهان كردنش نمي ديد اشكار ساخت و گفت : جان سياوشت از اين حرفا نزن . مي خواي ديوونم كني؟سها بهت قول دادم هر كاري بتونم برات بكنم . حالا اين تقاضاست كه از من داري؟سها تو رو خدا اين حرف ها رو نزن چرا داري زندگي رو با اين حرف ها خراب مي كني؟پس چي شد اون حرف هاي قشنگي كه شبهاي پيش زدي؟تو بيشتر از همه به زندگي اميد داشتي . تو تمام مراحل زندگي از من موفق تر بودي . پس تو رو به جان ساغرمون تمومش كن . من مطمئنم تو خوب مي شي . من هميشه اميدوار بودم ولي حرفاي تو برام اميدوار كننده تر بود . سها در چشمان سياوش خيره شد و با ان لباني كه از سرخي خون بيني اش زيباتر شده بود گفت : سياوش به خدا دوستت دارم بيشتر از هر كس تو اين دنيا . دلم نمي خواد ناراحتت كنم پس بذار در اين مدت كوتاهي كه كنارت هستم شاد باشيم . باشه! سياوش سرش را تكان داد و گفت : هر چي تو بخواي . ممنونم … پيراهنت رو هم كثيف كردم . بلند شو و لباست رو عوض كن . چشم . سياوش بعد از به خواب رفتن سها برخاست و از خانه بيرون رفت . نمي دانست مقصدش كجاست فقط مي رفت و فكر مي كرد . روي يك تپه بلندي نشسته بود و به دور دست ها خيره شده بود . به همه چيز مي انديشيد به روزي كه اسم سها را روي او گذاشتند به زماني كه چطور از دست هم فرار مي كردند به لحظه عقدشان به زندگي مشتركشان كه چطور نيمي از ان بدون هدف گذشت . به لحظه اعتراضش . به لحظه پدر شدنش به لحظات بزرگ شدن دخترش و در اخر هم لحظه تلخ خبردار شدن بيماري عزيزش . زير لب با خود گفت خدايا مي دونم اشتباه زياد داشتم . مي دونم ناسپاسي بسيار كردم مي دونم ناشكري زياد تو زندگيم بود ولي تو رو به همون بزرگيت قسمت مي دم سهاي من رو ازم نگير . من كه توبه كردم . من كه پشيمون شده بودم اگه واقعا اين امتحان الهيه من طاقت ندارم خدايا بهم رحم كن . به ساغرم رحم كن . مي خوايم زندگي كنيم . با هم و كنار هم نذار همه چيز از بين بره . و در حالي كه خودش نيز متوجه نبود فرياد كشيد آخه خدا چرا من؟چرا من بايد شاهد از دست رفتن عزيزم باشم؟چرا سهم من از سها فقط بايد خاطره اش باشه؟خدايا كمكم كن . اشك از چشمانش فرو ريخت و او بي توجه فقط حرف مي زد . آسمان هم با او همدردي مي كرد و مي گريست . چند ساعتي آنجا ماند تا باران بند آمد با همان وضع برخاست و باز فرياد كشيد ولي خدا باز هم اميدوارم . اميدوار به جواب دكتراي ديگه . يعني ميشه جواب دكتر اشتباه بوده باشه . يعني ميشه خدا . خدايا فقط بهم رحم كن . اما اينگونه نشد . بعد از دو هفته جواب ها به دست سياوش رسيد . وقتي آريا برگه ها را به او داد با تاسف گفت : سياوش اونجا رفتن هم بي فايده است . اونا با ديدن برگه هاي آزمايش سها قطع اميد كردند يه جواب هم برات دادند بگير بخون . سياوش روي صندلي نشست و گفت : آريا من بايد چكار بكنم؟ اين بار ديگه نمي دونم چي بايد بهت بگم . ولي از من مي شنوي همين جا معالجه رو شروع كنيد . سها هر چه زودتر بستري بشه به نفعشه . به بقيه چي بگم؟ساغر چي؟ حل مي شه . همه مشكلات حل مي شه . تو فقط سها رو بستري بكن . آريا كمكم كن . من هر كاري از دستم بر بياد برات مي كنم . دكتر كه سها را با ان حال و روز ديد كنارش نشست و دستش را گرفت و گفت : حال دختر گلم چطوره؟ ممنون خانم دكتر . چرا اينقدر دستات سرده؟ اين دست ها خيلي وقته كه سرده . انشاالله كه خوب مي شي . -اميدوارم . خب عزيزم آماده اي كه بستري بشي . بله . من تمام مقدمات رو آماده كردم . هر وقت بخواي مي توني بستري بشي . شما رو هم به زحمت انداختم . اين حرفا چيه دخترم . اين وظيفه منه . هر وقت شما بگين من آماده ام . خانواده ات همه چيز رو مي دونن؟ نه هنوز . ولي بهشون مي گم . سها جان . بله . وقتي بستري شدي ترتيب شيمي درماني هم برات مي دم . نه اصلا . چرا سها! نه سياوش نمي خوام . چرا عزيزم . علتش چيه؟ من شيمي درماني رو دوست ندارم . شيمي درماني براي تسكين دردت مفيده . خانم دكتر من بالاخره رفتني هستم . دلم مي خواد موقع مرگم همون سهايي باشم كه بيست و هشت سال تو ذهن همه بوده . همون شكلي بميرم كه تا به اون لحظه همه منو ديدند . سياوش كه با ان جملات سها اعصابش بهم ريخته بود با كلافگي گفت : سها تو رو خدا بس كن از اين حرف ها نزن . سياوش جان اگرم دارم قبول مي كنم كه بستري بشم فقط به خاطر توئه وگرنه بيمارستان و خونه هيچ فرقي با هم نداره . نه دخترم اين طور نيست . بالاخره اونجا مراقبت هاي لازم به عمل مياد . در هر حال ازتون ممنونم خانم دكتر لطف بزرگي مي كنيد . من براي پس فردا آمادگي بستري شدن رو دارم . همه چيز اماده است خيالت راحت . با اجازتون ما ديگه رفع زحت مي كنيم . بفرماييد . فقط داروهات يادت نره . چشم . خداحافظ . به سلامت دخترم . خداحافظ دكتر . به سلامت . آقاي رادمهر مواظب خانمت باش . چشم كامياب حواست كجاست . چرا غذات رو نمي خوري؟… كامياب با تو هستم . مي بخشيد اصلا حواسم نبود . اينو كه دارم ميبينم ولي كجا؟ فكرم مشغوله . براي چي؟ تو فكر كارهام هستم . سرم شلوغه . خب تو كه كارت زياد شده بگو سها بياد من مطمئنم كه الان تو خونه كلي كلافه شده . سها ديگه نميتونه بياد سركار . چرا؟! ديگه نمي خواد كار كنه . آخه براي چي اون كه عاشق كارش بود . آره . ولي الان ترجيح ميده بيشتر به سياوش و ساغر برسه . خب كار كردنش كه براي زندگيش مشكلي ايجاد نكرده بود . تصميمش اين بود . تو از كجا خبر دار شدي؟ امروز زنگ زد و گفت . مي خواي بيشتر بمونم؟ نه نمي خواد . مراقبت از هيلدا هم بخش مهمي از زندگيمونه . هر جور دوست داري . در ضمن مهسا . بله . فردا شب هم خونشون دعوتمون كردند . خبريه؟ به من كه چيزي نگفت . انشاالله كه خيره .
شب بعد اكثر نزديكان و بستگان حضور داشتند . هر كدام از ان ها وقتي به چهره رنگ باخته سها نگاه مي كردند در دل به خاطر او احساس نگراني مي كردند . هيچ كس از علت مهماني باخبر نبود . همه در انديشه بودند كه شايد يك مهماني ساده باشه . همه چيز خوب برگزار شد . اخر شب ساعتي به رفتن مهمان ها نمانده بود كه سياوش همه را يكجا گرد هم اورد . بعد از كمي مقدمه چيني به صورت كاملا سر بسته موضوع بيماري سها را ان طور كه دكتر خواسته بود عنوان كرد و گفت از فردا صبح بايد در بيمارستان بستري شود . اين خبر باعث به هم ريختن جو شد پدر و مادرش حال خوبي نداشتند . بقيه هم از ناراحتي و شوك اين خبر نمي دانستند چه كنند . اما سها بدون اعتنا به حال انها با انكه ديگر رمقي در تن نداشت اخرين حرف هايش را مي زد و در حالي كه هر يك از قطرات اشكش اتشي به جان سايرين بود گفت : -شايد نبايد اين كار رو مي كردم از اينكه همتون رو يكجا جمع كردم و در اخر هم شبتون رو خراب كردم معذرت مي خوام . شرمنده همگي هستم . ولي لازم بود وقتم اينقدر نبود كه بتونم از تك تك حلاليت بطلبم . فردا صبح بايد برم . حلالم كنيد . از همتون التماس دعا مي كنم حلالم كنيد . اين ادم حقير كه الان رو به روتون ايستاده خيلي ازارتون داده . منو ببخشيد خاله جون ازتون مي خوام منو ببخشي . خيلي باعث رنجشتون شدم . پدر تو رو خدا دخترتون رو حلال كنيد . من اون فرزندي نبودم كه شما مي خواستين . منو ببخشيد مراقب ساغرم باشين . اونو اول به خدا و بعد به سياوش و شما مي سپرم . ديگران هم حالي بهتر از اون نداشتند و همانطور به او نگاه مي كردند و اشك مي ريختند . سها ساغر را بغل كرد و برخاست و گفت ازتون معذرت مي خوام حالم خوب نيست مي رم استراحت كنم . شب همتون بخير . با حالي خراب در حالي كه نزديك بود چند بار نقش بر زمين شود با كمك سياوش به اتاق رفت مهمان ها هم بعد از ساعتي هر كدام با روحيه اي خراب راهي منزلشان شدند . حال سودابه از همه بدتر بود و نگراني دخترش لحظه اي ارامش نمي گذاشت . بعد از رفتن همه سياوش به اتاق ساغر رفت و سها را ديد كه چطور براي دخترش لالايي مي خواند . همانطور كه او را نگاه مي كرد . همان بغض چند روز قبل به سراغش امد پشت ديوار اتاق ايستاد . سرش را به ديوار تكيه داد و اين بار بغضش كه او را تا سر حد خفگي مي برد به قطرات اشك تبديل شد اما صداي گريه خفيفش در صداي لالايي سها گم مي شد . و ان شب اخرين شبي بود كه ساغر كوچك با لالايي مادر به خواب رفت . خواب شيرين و فارغ از درد آينده اش . سياوش پشت به او ايستاد كه سها گفت : سياوش مي دوني به چي دارم فكر مي كنم؟ به همون شبي كه من همين جا نشسته و منتظر ورودت به اتاق بودم تا بالاخره اومدي و شروع كردي گفتي و گفتي تا لبهاي منو هم باز كردي . برات از چيزهايي كه تو دلم بود گفتم . برات قسم خوردم تا هموني بشم كه بايد باشم . هموني كه تو مي خواي . يه سهاي ديگه شدم . توبه كردم اظهار پشيموني كردم اين دو سه سالي كه با هم بوديم رو هيچ وقت از ياد نبردم و نمي برم . امشب هم مي خوام حرف بزنم . فقط گوش بده . باشه بگو . تا قبل از رفتنم به دانشگاه فقط مي خواستم يه جوري از تو و خانواده ات فرار كنم . ايرادهاي بيخودي مي گرفتم كه هيچ كدومشون منطقي به نظر نمي رسيد تا اينكه كامياب رو ديدم . همه زندگيم شد اون . اين بار علت خوبي رو براي فرار از تو پيدا كرده بودم . وقتي ديدم كامياب هم بهم علاقه پيدا كرده براي خودم همه چيز رو تموم شده مي ديدم . بابا فهميده بود براي همين هم ما رو به هم نزديك كرد و اسم خواهر و برادر رومون گذاشت كامياب قبول كرد و مثل يه برادر با من بود . به خاطر همون قولي هم كه داده بود هميشه ترس جلو اومدن داشت ولي من گوشم بدهكار نبود . ديدي كه تا پاي سفره عقد هم باهات اومدم ولي به خاطر علاقه به كامياب و نفرت از تو همه چيز رو خراب كردم . اما وقتي خانواده و فاميل رو در حال فروپاشي ديدم با قبول همون شرط با تو ازدواج كردم كه تنها اميدواريم جدايي و برگشتن پيش كامياب بود . كامياب هر كاري كرد به خاطر من بود حتي ازدواجش با مهسا . مي خواست بهم بفهمونه كه بايد همه چيز رو فراموش كنم . مي خواست بهم بگه سها تو گنج رو كنارت داري قدرش رو بدون . وقتي ازدواج كرد سعي كردم همه چيز رو فراموش كنم . تا حدودي هم موفق شدم ولي اين بار هم باز به خاطر خودم نه به خاطر تو نه به خاطر زندگيمون فقط به خاطر كامياب و مهسا  . ولي اين وضعيت كم كم باعث شد از كامياب غافل بشم و به فكر خودم بيافتم . به جاي اون يواش يواش توي ذهنم جا گرفتي اول به عشق و دوست داشتن فكر نمي كردم اما بعد همه چيز اتفاق افتاد درونم يه انقلاب بزرگ رخ داد . از اون زمان تو شدي همه چيز و همه كسم . براي رضايت و آرامش تو حاضر بودم دست به هر كاري بزنم . هر كاري كه تو رو خوشحال مي كرد انجام دادم . روزگارمون گذشت تا اينكه ساغر به دنيا اومد . ما به نهايت خوشبختي رسيده بوديم سياوش هر سه با هم بوديم . خوشحال و فارغ از غم . اما روزگار با ما نساخت و همه چيز از شب تولد ساغرمون شروع شد . الان هم شكايتي ندارم . فقط دلم براي تو و ساغر خيلي تنگ مي شه . سياوش . جان سياوش . قول مي دي از ساغر حسابي مراقبت كني اون ثمره اين خوشبختيه . قول ميدم سها . قول مي دم . سياوش صندلي را به سوي خود برگرداند در چشمان سها خيره شد و گفت : من تو رو تنها نمي ذارم هر جا بري باهات مي ام . نه سياوش دلم نمي خواد اونجا كه من مي خوام برم تو بياي . اگه تو اين قول رو بدي فراموشم نكني راضيم مي كني . تو فقط مواظب خودت و ساغر باش … اين سزاي ناشكري منه كه اين طور دامنم رو گرفته ناسپاسي كردم . سياوش قدرت رو ندونستم خواستم با رئوزگار بجنگم اما نشد . شكايتي ندارم سزاي من همينه . خدا رو شكر مي كنم . ديگه دلم نمي خواد ناشكر باشم . اما سياوش وقتي ساغر بزرگ شد از قول من بهش بگو تو زندگي هميشه شاكر باشه . اگه كسي رو مي خواست به شرط اينكه تو قبولش داشته باشي بذار راهش رو بره ولي هميشه مراقبش باش . سياوش نذار روزهاي زندگي ساغر هم مثل بيشتر روزهاي زندگي ما خاكستري باشه . ما روزهاي خاكستري زيادي تو زندگيمون داشتيم . سياوش؟ جانم . يه خواهشي ديگه ازت داشتم . هر چي مي خواي بگو . فردا صبح قبل از رفتن به بيمارستان منو ببر سر خاك خان بابا . مي خوام از اون حلاليت بطلبم . باشه مي برمت . صبح وقتي كنار مزار نشست . همانطور كه مي گريست گفت : سلام خان بابا . حالت خوبه . منم همون سوگليت كه هميشع جاش روي زانوي راستت بود خان بابا دارم ميام . مي دونم جاي من پيش تو نيست . من بنده گناهكاري بودم ولي پشيمون . خدا توبه بنده رو مي پذيره . من توبه كردم خان بابا به خاطر جفايي كه به دخترهات كردم . همه قول دادند من رو ببخشند تو هم اين كار رو مي كني؟خان بابا ساغرم رو نديدي . همه مي گن شكل خودمه ولي از خدا خواستم به لجبازي و يه دنده اي من نباشه . من سياوش رو دوست دارم . دلم مي خوام خوشبختيش رو ببينم . اميدوارم هر دوشون تو زندگي خوشبخت باشند . خان بابا تو مي دوني چند روز ديگه ميام؟خودم فكر مي كنم زياد طول نمي كشه . خان بابا به عزيزجون بگو مهمون داري . منتظرم باشين . به اميد ديدار . سوار ماشين شد و گفت : سياوش بريم تو رو خدا ديگه ناراحت نباش من به خان بابا همه چيز رو گفتم ديگه خيالم از بابت همه راحته . فقط تو مي موني كه بايد يه قول ديگه بهم بدي . چه قولي؟ قول بده ديگه ناراحت نباشي . نگران هيچ چيز هم نمي خواد باشي من حالم خوبه . خوب خوب . حالا بخند تا باورم بشه تو هم خوبي . سها تو رو خدا تو اين موقعيت از من نخواه كه بخندم . تا نخندي و خوشحال نباشي هيچ كجا باهات نميام . سها خواهش مي كنم . همين كه گفتم . سياوش لبخندي زد و گفت :-خوبه؟ اينجوري نه . قشنگ بخند وگرنه نميام ها . سياوش خنده غمناكي سر داد و گفت : حالا خوب شد؟ با اينكه اوني نبود كه من مي خوام ولي خوبه بريم . در بيمارستان بعد از انجام مقدمات سها را در يك اتاق مخصوص بستري كردند . سياوش كنار تخت او ايستاده بود و بقدري محو تماشايش شده و در فكر فرو رفته بود كه اصلا متوجه ورود دكتر نشد . دكتر با سلام بلندي نظر انها را به سوي خود جلب كرد . سياوش مقابلش ايستاد و گفت : سلام دكتر شما كي اومديد؟ سلام پسرم اصلا متوجه نبودي . عذرمي خوام . حال دخترم چطوره؟ ممنون دكتر . أزمايش رو گرفتيد؟ بله يك ساعتي ميشه . الان چيزي احتياج نداري . نه دستتون درد نكنه همه چيز فراهمه . آزمايش مي دادي كه اذيت نشدي؟ چرا دكتر خيلي ولي ايرادي نداره . جوابش زود مياد . من هم هر روز ميام بهت سر مي زنم . متشكرم . اقاي رادمهر مي تونم با شما صحبت كنم؟ بفرماييد . اينجا نه . سياوش جان دكتر مي خوان باهاتون تنهايي صحبتت كنن . آه بله . بفرماييد بريم … سها الان بر مي گردم . بيرون از اتاق سياوش گفت : من در خدمتم دكتر . وضع روحيش چطوره؟ تعريفي نداره ولي خيلي دلش مي خواد اطرافيانش رو شاد كنه . از بار اخري كه ديدمش بدتر شده . روز به روز داره بدتر ميشه . اگه مي گذاشت شيمي درماني بشه خيلي خوب بود . دكتر؟ بدون شيمي درماني تا كي مي تونه تو بيمارستان بمونه؟ خيلي كم . من جواب آزمايش رو گرفتم ولي به خودش چيزي نگفتم . بيماري همه بدن رو گرفته خيلي سريع پيشرفت كرده از ازمايش مغز و استخوان هم نتيجه اي نديديم . ديگه هيچ كاري نمي تونم براش بكنم . من مي تونم شب كنارش باشم؟ بله مي تونيد . راستي به بقيه گفتيد؟ ديشب به خواست سها و پيشنهاد اون همه منزل ما بودند . خودش گفت و اعصاب همه رو به هم ريخت . مادرش چي؟اون چه كار مي كنه؟ حالش خوب نيست . امروز مياد بيمارستان . دخترت رو كجا گذاشتي؟ خونه مادربزرگش . به همه بگو هر كي خواست بياد ببيندش . وقت زيادي نداره . حتما . فردا صبح يه آزمايش ديگه ازش مي گيرن . اون هم كه جوابش بياد مي تونه بره اتاق مراقبت هاي ويژه . خيلي ممنون دكتر . خواهش مي كنم . من تا عصر توي بيمارستان هستم . كاري داشتي خبرم كن . به روي چشم . فعلا با اجازه . با آمدن جواب ازمايش سها روز بعد به اتاق مراقبت هاي ويژه راه پيدا كرد . ديگر هيچ جاني در بدنش نمانده بود دست هايش بي قدرت و پاهايش بي رمق بودند خونريزي و ضعف و سرگيجه و ساير دردهايش هم بيشتر شده بود . مداوا هم ديگر اثري نداشت او مانند فردي بي جان روي تخت خوابيده و فقط از پشت شيشه اطرافيان را كه براي عيادتش مي امدند مي ديد . تنها كسي كه اجازه ورود به اتاقش را داشت سياوش بود و سايرين فقط از پشت شيشه او را مي ديدند و با حالي خراب از او جدا مي شدند و سها هم با ان چشمان بي جان و لبخندي بي جان به انها خيره مي ماند . اندام ظريف و زيباي او به شدت نحيف شده بود و چهره زيبايش روز به روز بي رنگ تر و كوچك تر ميشد با از دست دادن روحيه اش بيماري بيشتر بر او غلبه مي كرده بود . ديگر از دست هيچكس كاري ساخته نبود .
چشمانش را بسته بود و به گذشته فكر مي كرد كه با صداي دكتر ارام به خود امد . سلام دكتر . سلام . چطوري؟ حالم خوب نيست . تو رو خدا بهم بگيد چقدر ديگه وقت دارم . نمي دونم دخترم . نمي دونم . اگه يه چيزي ازتون بخوام قول مي ديد گوش كنيد؟ چي؟ تا حالا يه ادم رو به مرگ ازتون چيزي خواسته؟ زياد . شما گوش كرديد؟ تا اونجايي كه تونستم بله . پس اين بار هم قول مي ديد گوش كنيد . بگو دخترم . من مي خوام چند نفر رو ببينم . اينجا! بله . اما سها جان … شما قول داديد . چه كساني؟ اول پدر و مادرم . بعد دخترم . بعد چند نفر ديگه كه بايد ازشون حلاليت بطلبم . به سياوش گفتم چه كساني هستند . اجازه ميدين بيان . باشه ولي بايد لباس مخصوص بپوشند . چند دقيقه هم بيشتر نمي تونن بمونند . ممنون . اگه امروز اومدن بذارين بيان تو . مي ترسم فردا دير باشه . باشه . سياوش نيومده؟ نه الان زنگ مي زنم ميگم بياد .
به هنگام ملاقات همانند روزهاي قبل به غير از خانواده سياوش و پدر و مادرش اكثر فاميل و اشنايان امده بودند . زماني كه اريا و لادن پشت شيشه قرار گرفتند سياوش تا انها را ديد به پرستار ويژه سها گفت سها مي خواهد او را ببيند اريا وارد اتاق شد و با لبخندي كنار سها نشست و گفت : سلام حالت خوبه؟ ممنون . سياوش كجا رفت؟ بيرونه . گفت مي خواي منو ببيني . بله لادن حالش چطوره؟پسرت خوبه؟ خوبند . لادن برات سلام رسوند . تو هم از قول من براش سلام برسون . چشم . آريا من اون شب از همه حلاليت طلبيدم ولي لازم ديدم يه بار ديگه باهات صحبت كنم من در گذشته وقتي متوجه علاقه تو شدم خيلي اذيتت كردم . منو ببخش اشتباه زياد داشتم . اين حرف ها چيه من همه چيز رو فراموش كردم . تو چرا اين كار رو نكردي؟ هنوز گل ياس برات عزيزه . خيلي . هيچ وقت شبي كه با دستپاچگي تو الاچيق با من حرف زدي رو فراموش نمي كنم . آريا لبخندي زد و سها ادامه داد : به لادن چقدر علاقه داري؟ زياد خيلي دوستش دارم . پس جون لادن قسمت مي دم منو ببخش . سها من از تو كينه اي به دل ندارم . خيالم راحت باشه؟ آره . مواظب سياوش باش . تو به اون از سيامك نزديكتري . هواش رو داشته باش . باشه . حالا خيالم رو راحت كردي . ديگه مزاحمت نمي شم . مواظب خودت و لادن و پسرت باش . پرستار كنار در ايستاد و گفت : آقا خواهش مي كنم بفرماييد . پدر و مادرشون مي خوان بيان تو . چشم الان مي رم . سها كاري نداري؟ نه به سلامت . وقتي پدر و مادرش كنار تخت قرار گرفتند سها به سودابه كه ارام اشك مي ريخت گفت : چيه مامان چرا گريه مي كني؟ سها جان حالت چطوره مادر؟ شما رو كه ديدم خوب شدم . بابا تو رو خدا نذار گريه كنه . خوبي دخترم؟ ممنون . ساغر كجاست؟ سياوش مياردش تو . خيلي بهونه ات رو مي گيره سها . مامان تو رو خدا مواظبش باشين . بابا شما هم مواظب خودتون و مامان و ساناز باشين . حتما . نگران چي هستي سها؟ نگران همه تون . مي ترسم بابا . از چي؟ از اينده ساغر . بهت قول مي دم مثل خودت بزرگش كنم . -شماها خيالم رو راحت كرديد . مامان تو رو خدا ديگه گريه نكن . سها من بدون تو چكار كنم؟ -صبور باش مامان . به خدا توكل كن شما بايد هواي ساناز رو هم داشته باشين . اون الان تو يه سنيه كه بايد خيلي مراقبش باشين . امسال درسهاش سخته . سودابه فقط اشك مي ريخت و هيچ نمي گفت . پرويز كه حال او را مي ديد گفت : خيلي خب بس كن ديگه سها حالش خوب نيست . بذار راحت باشه بابا . تا حال سها بدتر نشده بيا بريم . -باشه . نگران من نباشيد به فكر بقيه باش مامان . بريد به سلامت . به خدا سپردمتون . خداحافظ مادر . به سلامت . سها جان با ماكاري نداري؟ نه پدر جون . به خدا سپردمتون . وقتي نوبت به ساغر رسيد و سها چشمش به دختر كوچكش افتاد چشمهايش لبريز از اشك شوق شد و قطرات اشك روان گرديد و گفت : بيا عزيز مامان . بيا فدات بشم . كجا بودي . سياوش او را نزديك سها برد . سها بوسه اي به صورت دختر زد و گفت : خوبي؟ ساغر كه مادرش را در ان وضعيت مي ديد با بغض كودكانه و زبان شيرينش گفت : مامان چرا اينجايي؟مريض شدي؟ نه عزيزم حالا ديگه خوب خوبم . سها گريه نكن . خواهش مي كنم . سياوش ديگه نمي تونم خودداري كنم . خيلي نگرانشم . مامان مي خوام پهلوت بمونم . نميشه عروسكم . نميشه . پيش بابا باش . قول بده اذيتش نكني ها . باشه . قول مي دي دختر خوبي باشي؟ باشه مامان . افرين دختر قشنگم . ماماني كي مياي خونه؟ ميام دخترم . فقط قول بده تا نيومدم هيچ كس رو اذيت نكني . چشم . آفرين . حالا يه بوس ديگه بهم بده . هنگام بيرون رفتن از اتاق سها گفت : سياوش بذار يه بار ديگه خوب نگاهش بكنم . و با خيره ماندن به دخترش مدتي تسكين يافت . وقت ملاقات پايان يافته بود اما خبري از كامياب نشد بعد از رفتن همه سياوش به اتاق سها امد و كنارش نشست و گفت : همه رفتند . سياوش چرا كامياب نيومد؟ مهسا گفت يه كاري براش پيش اومده خيلي هم سعي كرد به تعويق بندازش ولي نتونسته . فردا حتما مياد . مي ترسم فردايي نباشه . سياوش ماسك اكسيژن را بر روي صورت سها كه نفسش به شماره افتاده بود قرار داد و گفت : اين حرف رو ديگه نزن براي تو هم فردا و هم فرداهاي ديگه وجود داره . اميدوار باش . با تكان دادن سر حرف او را تاييد كرد و به خود قول داد كه اميدواري را تا اخرين لحظه عمرش در خود نگه دارد . سياوش ادامه داد : من فردا بعدازظهر پرواز دارم نمي تونم نرم بايد برم ولي قول مي دم سريع برگردم . نگران هيچ چيز نباش با دكتر صحبت كردم اگه فردا صبح كامياب اومد بذاره بياد تو . كامياب گفت پيشت مي مونه تا من بيام . حالا راضي شدي؟ سها همان لبخند بي جان را به لب اورد . برگشت و از پشت پنجره به فضاي بيمارستان و رفت و امدها نگريست و با خود گفت برخي از اين ادم ها چه اميدوار پا به اينجا گذاشتند و چه نااميد رفتند خدايا از من كه گذشت ولي اي كاش اينطور نمي شد . من وقت زيادي برام نمونده ولي از تو مي خوام همه بندگان بيچاره ات رو شفا بدي و ديگران رو هم مثل من نااميد نكني . صبح به سختي چشم باز كرد و مثل روزهاي قبل سياوش را بالاي سرش ديد . او منتظر بيدار شدن سها بود با لبخني گفت: سلام . صبح به خير . سلام . ساعت چنده؟ ده صبح . ديرت نشه؟ منتظر بودم بيدار بشي بعد برم . ترسيدي هميشه تو انتظار بموني؟ سها تو رو خدا نذار با اعصاب خراب راهي بشم . معذرت مي خوام . قصدم ناراحت كردنت نبود . برو خيالت از بابت من راحت باشه . دكتر گفت مي خواد بياد پيشت . تنها نيستي . فقط زود برگرد مي خوام امروز ببينمت . بر مي گردم نگران نباش . كاري نداري؟ به سلامت . سياوش پيشاني سها را بوسيد و خداحافظي كرد . كنار در اتاق كه رسيد برگشت و نگاهي به او انداخت و گفت : زود برمي گردم . فعلا خداحافظ . وقت رفت سها همانطور كه نگاهش به در ثابت مانده بود و اشك مي ريخت گفت : خدا نگهدارت باشه . اميدوارم تو زندگي هر روز موفق تر از روز قبل بشي . سياوش به خدا سپردمت و از خدا مي خوام از شر و بلا در امان باشي . ساعتي از رفتن سياوش نگذشته بود كه دكتر به اتقش امد و بالاي سرش ايستاد . ماسك را از روي صورتش برداشت و گفت : سها خانم حالش چطوره؟ سها نفس زنان گفت : اصلا حالم خوب نيست . اونايي كه مي خواستي ديدي؟ به جز يك نفر بقيه رو ديدم . از خدا خواستم تا اونو نديدم بهم زمان بده . مياد حتما . بله . گفته امروز مياد ولي زمانش رو نمي دونم . همسرت كي رفت؟ نيم ساعتي مي شه . خوب استراحت كن حالت خوب نيست . الان مي گم بيان يه امپول تو سرمت بزنند ماسك رو بر ندار كار داشتي زنگ رو بزن . چشم . به قسمت اطلاعات رفت و گفت : سها اصلا حالش خوب نيست . با خانواده اش تماس بگيرين بگين بيان . اگه اشتباه حدس نزده باشم چند ساعتي بيشتر نمونده . چشم خانم دكتر . ضمنا اگه آقايي اومد و خودشو صالحي معرفي كرد بذارين بره پيش سها . چشم . من تو اتاق هستم . اگه كاري داشتين خبرم كنين . بلافاصله بعد از رفتن دكتر كامياب به بيمارستان امد و با معرفي خود به اتاق سها رفت تا چشم سها به او افتاد لبخندي زيبا بر لب اورد . ماسك را برداشت و با ان صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفت : بالاخره اومدي كامياب؟ سلام . سلام . چطوري؟ ممنون . تو خوبي؟ فكر كردم ديگه نمياي . مگه ميشه خانم گل يه چيزي از من بخواد و من قبول نكنم . بگير بشين كارت دارم . كامياب روي صندلي كنار تخت نشست و گفت : بفرماييد . مهسا و هيلدا چطورند؟ خوبند . مهسا سلام رسوند . كارها خوب پيش مي ره . بچه هاي گروه حالشون چطوره؟ اونا هم بهت خيلي سلام رسوندن . كامياب؟ بله . دلم خيلي براي محل كارم تنگ شده . دلم مي خواست دوباره اونجا رو ببينم ولي نشد … كامياب؟ بله . -از خيلي ها حلاليت طلبيدم ولي تو با بقيه فرق داري . چه فرقي؟ كامياب؟ بله . قول مي دي گذشته مون رو فراموش نكني؟ قول مي دم . ديشب تا صبح خواب اون موقع ها رو مي ديدمكه هم شاد بوديم و هم دلهره داشتيم . كامياب من لياقت تو رو نداشتم . لياقت نگه داشتن اون روزهاي خوب رو هم نداشتم . كامياب حلالم كن . اگه زندگيت رو به بازي گرفتم و بعد رهات كردم من رو ببخش . سها گريه مي كرد نفسش به سختي بالا مي امد و صدايش سخت تر از حنجره اش خارج مي شد ولي يك لحظه ساكت نمي ماند . كامياب من سياوش رو خيلي دوست دارم . با اون احساس خوشبختي مي كردم دلم براش تنگ مي شه براي ساغر هم همينطور كامياب ازت مي خوام هواي سياوش رو داشته باشي . مواظب ساغر باشي نذاري احساس تنهايي كنند . خيالت از بابت اونا راحت باشه . ساغر هم مثل دختر خودت . حتما همينطوره سها . تو حالت خوب نيست استراحت كن . نه . نه خوبم . خوب خوب . سها يه خبر خوب دارم . اومدم ازت اجازه بگيرم . خوش خبر باشي . چي هست؟ اجازه مي دي داستان زندگيت رو فيلم كنم؟ديروز هم درگير همين كار بودم . با يكي از كارگردان هاي سينما قرار گذاشتيم . رامين هم خيلي كمك كرد . حالشون چطوره؟ خوبه . اومده بيمارستان ديدنت ولي خواب بودي . از قول من ازشون حلاليت بطلب . باشه حالاچي مي؟نظرت چيه؟ به شرطي اجازه مي دم كه ايفاگر نقش كامياب خودت باشي . سها جان من كه … فقط به همين شرط اجازه مي دم . تو مي توني تو بازي زندگي بهترين نقش رو ايفا كردي پس مي توني . قول مي دي؟ باشه . به خاطر تو قول ميدم . مواظب مهسا باش دختر خوبيه . همين طور همسري خوب براي تو و بهترين دوست و ياور در تمام زندگي من  . شما هر دو لياقت همديگه رو دارين . اما من … تو چي؟ در حالي كه شدت بارش اشكهايش بيشتر مي شد گفت : كامياب من لياقت نگه داشتن خون تو رو هم نداشتم . سها جان اروم باش . اين حرف ها چيه مي زني؟ ولي خوشحالم ازت كه يه يادگاري دارم . كامياب منو ببخش . تو كاري نكردي كه نياز به بخشش باشه . سها تو بهترين بودي براي همه مطمئن باش . يادت هيچ وقت از دل هيچ كس بيرون نميره . روي نيمكتي در سالن نشسته بود كه متوجه حضور خانواده سياوش و سها شد برخاست و مقابلشان ايستاد و بعد از سلام و احوال پرسي به چهره پريشان انها نگاهي انداخت و گفت : خانم راستين نگران نباشين حالش خوب مي شه . از بيمارستان تماس گرفتن گفتن ديگه چيزي نمونده . پروانه سودابه را نشاند و او را به ارامش دعوت كرد . كامياب كنار پرويز ايستاد و گفت : حالش اصلا خوب نيست . نفسش به شماره افتاده . كي ديديش؟ ده دقيقه مي شه كه از اتاق اومدم بيرون . بقيه كجا هستند؟ همه ميان . كامياب جان برام خيلي سخته که بخوام با اين چشمام پرپر شدن دخترم رو ببينم . كاش كور مي شدم و اين صحنه رو نمي ديدم . و كامياب هيچ جوابي براي گفتن نداشت . با آمدن بقيه بيمارستان اوضاع خوبي نداشت . هيچ كس هيچ چيز نمي گفت . بفقط با ارامي اشك مي ريختند يا بهت زده به گوشه اي پناه برده بودند . دكتر از مقابل همه گذشت و وارد اتاق سها شد و همه به ان دو از پشت شيشه مي نگريستند . دكتر ماسك سها را برداشت . نگاهي به سرمش كه در حال اتمام بود انداخت و نبضش را كه به سختي مي زد گرفت و گفت : دوست داري الان چي بشنوي سها؟ اين كه بدونم چقدر ديگه وقت دارم . دوست داري چي بگم؟ حقيقت رو . تحملش رو داري؟ آره . ديگه چيزي نمونده . سياوش كجاست؟مي خوام ببينمش . ولي عزيزم فكر نكنم الان اينجا باشه . باهاش تماس بگيريد اگه هست بگيد بياد . مي خوام به اخرين كسي كه نگاه مي كنم سياوش باشه . خواهش مي كنم . خيلي خوب تو خودت رو اذيت نكن . ببين چقدر نفس نفس مي زني راحت باش مي رم بهش تلفن كنم بياد . به سرعت به طرف تلفن رفت و شماره محل كار سياوش رو گرفت . مي بخشيد اقا با اقاي رادمهر كار دارم . شما . من پزشك خانمشون هستم . مي بخشيد خانم ايشون براي پرواز حاضر شدن . اقاي محترم موضوع حياتيه خواهش مي كنم . چشم . گوشي . بعد از چند ثانيه صداي سياوش شنيده شد . بله . سلام . سلام خانم دكتر اتفاقي افتاده؟ نه . سها چيزيش شده؟ مي خواد شما رو ببينه . الان؟ بله اقاي رادمهر . داره نفس هاي آخرش رو مي كشه مي خواد شما كنارش باشيد . جدي مي گيد؟ بله . مي تونه صبر كنه تا من بيام . اگه عجله كنيد بله . نفسش يكي در ميون شده . ديگه هيچ جوني تو تنش نيست . فقط عجله كنيد . همين الان ميام . بعد از قطع تلفن لباسش را عوض كرد و تا خواست از اتاق خارج شود همكارانش به طرفش دويدند . در ميان انها آريا پرسيد : سياوش كجا؟ از بيمارستان بود بايد برم . ولي تو پرواز داري؟ سها داره براي هميشه مي ره . مي خواد منو ببينه . يكي از همكارانش گفت : ولي سياوش جان اگه بري مي دوني چه عقوبتي برات داره؟ به جهنم . هر چي مي خواد بشه مهم نيست . الان فقط سها برام مهمه . جريمه مي شي . مي خواي از كار بيكار بشي . بس كن بذار بره . اگه يكيتون مي تونين جاي من برين كه هيچي اگه نه برام مهم نيست . سياوش اومديم رفتنت بي فايده بود مي خواي از اينجا مونده و از اونجا رونده بشي . بذاريد برم . من بايد برم . آريا مقابلش قرار گرفت و گفت : برو سياوش نگران نباش من يه نفر جور مي كنم جات مي فرستم . چون سياوش را همين طور ايستاده ديد فرياد كشيد : برو ديگه زنت داره جون مي ده . نگران هيچ چيز نباش . باشه باشه بچه ها خداحافظ . به سرعت به طرف ماشين دويد و سوار شد و تا سر حد امكان و با سرعت بيش از حد به طرف بيمارستان حركت كرد . از ان طرف سها اصلا وضع خوبي نداشت . دكتر بالاي سرش بود و ديگران همانطور پشت شيشه ايستاده بودند . نفس هاي نامنظمي داشت . ديگر نمي توانست هيچ حرفي بزند فقط مرتبا اسم سياوش بر زبانش بود . ساغر از پشت شيشه در حالي كه مي گريست به مادرش نگاه مي كرد . سودابه حال خوبي نداشت و كنار لادن نشسته بود و براي دخترش دعا مي كرد سها به سختي در ميان ان ها به دنبال سياوش مي گشت اما اثري از او نبود . سياوش با سرعتي بيشتر همچنان براي رسيدن عجله مي كرد بدون اعتنا به مقررات و ماشين هاي ديگر . براي او فقط رسيدن مهم بود اشك مي ريخت و دعا مي كرد اخرين دعاي او بودن هميشه با سها بود بقدري سرعت داشت كه اصلا متوجه جرثقيلي كه از روبرو مي امد نبود به اندازه اي در فكر سها بود كه براي يك لحظه نتوانست ماشين را كنترل كند و با ان وسيله سنگين برخوردي شديد كرد و با سر داخل شيشه پرتاب شد . هيچ چيز از ماشين باقي نمانده بود همه به طرفش دويدند و او را بيرون كشاندند . سياوش كه ديگر نيمه جان شده بود به طور نامفهوم گفت : خدايا شكرت . شكر از اينكه ارزوم رو بر اورده كردي . اين را گفت و براي هميشه چشمانش را بست . سها نيز همانطور منتظر در حالي كه نگاهش به همه و حواسش در پي سياوش بود با لبخندي شيرين براي هميشه پدر و مادر و ساغر كوچيكش را تنها گذاشت . سياوش را نديده بود غافل از انكه سياوش را براي هميشه در كنار خود خواهد داشت . با كشيدن ملحفه بر روي صورت سها اشك همگان جاري شد و صداي ناله فضاي بيمارستان را پر كرده بود هيچ كس نمي توانست انها را ساكت كند و يا حتي از انجا دور كند . با كشيدن پرده اتاق سها همه متفرق شدند . هيچ كس حال درستي نداشت همه منتظر امدن سياوش بودند . بدون اينكه متوجه رفتن او باشند . دلسوخته و غمگين فقط نام سها را بر زبان مي اوردند و هر كدام در ضمير ذهن خود خاطرات با سها را مرور مي كردند . ديگر مردها هم از جاري ساختن اشك خود ابايي نداشتند . همه مي گريستند و براي سها دعا مي كردند بي خبر از انكه سياوش نيز به او پيوسته . اين است بازي زندگي كه با بازيگران خود چه مي كند . به ذهن هيچكس خطور نمي كرد كه سياوش سها را تنها نگذارد عشق ان دو به همه ثابت شد و ثابت ماند . سها قطره قطره اشك هاي سياوش بود و جرعه جرعه از نفسش . سها هم هر يك از ضربان قلب سياوش بود . سها در زندگي هدفي بود كه سياوش به دنبال ان گذر ايام مي كرد . سها همان قطره باراني بود كه سياوش در كوچه پس كوچه هاي عطش او را مي جست . سها نياز سياوش بود و در يك كلام همه زندگي او بود . حالا نيز احساس حضور سها در كنارش آرزوي ديرينه اش بود . باز هم به سها رسيده بود . اما اين بار از همان بدو ورود به زندگي جديدش عاشق سها بود و عشق را جاي نفرت قرار نداد .   برگ هاي خشك پاييزي را كنار زد با شيشه گلابي كه داشت روي قبرها را شست و شاخه گلهايي را روي انها گذاشت بعد از كمي سكوت گفت : سلام مامان . سلام بابا حالتون چطوره؟بازم اومدم پيشتون اگه شب و روز كنارتون باشم بازم كمه اينقدر لياقت نداشتم كه تا اونجايي كه مي خوام تو زندگي حضورتون رو حس كنم . بيست ساله كه هنوز همون چهره رو ازتون به ياد دارم بيست ساله كه هر شب با اخرين لالايي مامان كه هنوز تو گوشمه به خواب مي رم . هنوز اون چهره مامان كه چطور براي اخرين بار با لبخند نگاهم مي كرد رو فراموش نكردم . منم ساغرتون هموني كه سفارشش رو به همه كرديد . همه دوستم دارند . همه بهم محبت دارند همه رو پير كردين . مامان هيچ كس بهم نميگه چي شده؟هفته پيش ديگه صبرم تموم شد از عمو كامياب سوال كردم كه تو چه جور ادمي بودي كه بعد از گذشت بيست سال هيچ كس فراموشتون نكرده هيچي نگفت فقط يه فيلم بهم داد وقتي اون رو كه سرگذشت شما بود ديدم تازه فهميدم كه بوديد . اگه مي دونستم اون قطره هاي خونت براي چي رو كيكم چكيد هميشه يادگاري نگهش مي داشتم . عمو كامياب خيلي دوستم داره بين منو هيلدا هيچ فرقي نمي ذاره . اون باعث شده تا من تو زندگي موفق بشم درسم رو تموم كنم و برم سركار مثل شما و مث


مطالب مشابه :


رمان اسم من اهریمن{4}

مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




رمان در امتداد حسرت 10

رمان در امتداد يك لحظه سرش را چرخاند و با وقتي ديد متوجه اش شدم،‌ سرزنش بارنگاهم كرد




همسایه ی من

عشـــــــــــق=رمـــــــــــــــــــــان يك نگاه به عكس توي اين موقعيتم ول كن




رمان اسم من اهریمن{6}

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




رمان روزهای خاکستری16

رمــــــــــان چهره بيمار سها يك لحظه از جلوي به خدا توكل كن شما بايد هواي ساناز




برچسب :