رمان مانی ماه

اَه لعنتی ..لعنتی ...خدایا ببین من یه دفعه ....به یه چیزی دل خوش کردم ..اَد... باید بزنی تو حالم ..اخه من که بالاترین رقم رو گفتم ..این تقاضا کننده ءجدید دیگه از کجا سر دراورد ...؟
تلفن دفتر زنگ خورد ...
-خانم فرجامی اقای جهان ارا با شما کار دارن ...
-جهان ارا ؟یعنی چی کار داره ..؟اون که مشتری اش رو پیدا کرد ..
ای خدا یعنی میشه طرف زده باشه زیر همه چی ومن بتونم اون زمین باقلوا رو یه لقمهء چپ کنم ...؟
.............
مانتو شلوار کرپِ فوق العاده شیک وخوش دوختم رو به همراه شال مشکی که پراز گلهای درشت قرمزِ... سر میکنم ..کفش های سوزنی پاشنه هفت سانتی با یه کیف ستش ...
واز اونجایی که کلا دوست ندارم ته ته ذهن فروشنده ....این فکر باشه که میخوام با رنگ ولعاب بیشتر کارم رو پیش ببرم ...یه مقدار ریمل ویه رژ ملایم میزنم ..همین بسه ...
یه نگاه تو ائینه به خودم میکنم ..خوب بودم ...شیک مرتب ...سنگین ..با وقار ..
نمونهءیک زن موفق وخوش لباس ...یه دوش کامل با ادکلنم میگیرم ودر برو که رفتیم ...
رسیدم به هتل تهران ...ماشین رو پارک میکنم وبرای بار ده هزارم فکر میکنم جریان چیه ...چرا جهان ارا گفته برای صحبتهای کامل تر حضورا باید منو ببینه ...
-سلام....خوش امدید ...رزرو داشتید ؟
-سلام...مهمان اقای جهان ارا هستم ..
-بله بفرمائید از این طرف... ایشون منتظر شما هستن ...
جهان ارا رو از دور تشخیص دادم ..ولی یه نفر دیگه هم در کنارش نشسته بود که نظرم رو به شدت جلب میکنه ...
یکی که از پشت خیلی اشنا به نظر میومد ..جهان ارا از جاش بلند شد وچند قدمی جلو اومد ...
-سلام خانم فرجامی ...احوال شما؟
سری خم کردم وبا یه لبخند نصفه نیمه جوابش رو دادم ...
-خوش امدید بفرمائید ...
رسیدیم به همون مرد ..
-سلام
*****
میدونستم... میدونستم ..مگه میشه من بزرگ رو نشناسم..؟ مگه میشه رفیق بچگی هام از یادم بره ...؟کور بشه اون بقالی که مشتریشو نشناسه ...
-سلام ...
-معرفی میکنم ...ایشون اقای ...
-لازم نیست اقای جهان ارا ...جناب فرجامی ...پسر عموی بنده هستن ....خوب هستین اقای فرجامی ...؟
چشمهای روباه صفت بزرگ مثل الماس میدرخشید ...معلوم بود به هیچ عنوان جا نخورده....
من که مثل سیب زمین بی رگ خودمو زدم به اون راه ....ولی بالاخره از وجناتم معلوم بود که تعجب کردم ...
-به لطف شما ..
-چه جالب ...من نمیدونستم ..شباهت فامیلی تو این شهر زیادِ ...فکر نمیکردم فامیل باشید اون هم تا این اندازه نزدیک ...
به طعنه گفتم
-بعله خیلــــــــــی نزدیک ...خوب اقای جهان ارا بفرمائید بریم سر اصل موضوع ...
خدا خدا میکردم که فروش زمین ربطی به بزرگ نداشته باشه وبزرگ فقط دوست جهان ارا باشه ولی ...
پیش خدمت اومد ..
-چی میل دارید ...؟تروخدا زودتر سفارش بدید قلبم اومد تو حلقم ...
-من چایی ..
-وشما ..
-من هم چایی ...جهان ارا سفارش رو داد
-خوب قرض از مزاحمت ...خانوم فرجامی شما در طول مناقصه بالا ترین رقم رو پیشنهاد کردین ...اقای فرجامی هم پشنهادی در حد پیشنهاد شما داشتن ..
ازتون خواستم تشریف بیارید تا هم بیشتر با هم آشنا بشیم هم بتونیم یه معاملهءخوب انجام بدیم ..
متاسفانه هردوی شما یه حدود قیمت رو تعین کردید واین مبلغ با مبلغ پیشنهادی من خیلی تفاوت داره ...
-مبلغ پیشنهادیتون چقدره ..
من بودم که پارازیت انداختم
-سه میلیارد وپونصد میلیون تومن ...
عجب ادم ناکسیه ...پیر سگ ...خودش هم میدونست که قیمت زمینش بالاتره ...ولی اخه کسی پیدا نمیشه که با این قیمت ازش بخره ...
-ولی اقای جهان ارا ...این مبلغ خیلی زیاده ...من حتی اگه تمام حساب بانکیم رو هم خالی کنم از پس این پیشنهاد بر نمییام ..
-شما چی اقای فرجامی با مبلغ پیشنهادی من مشکلی ندارید ...؟
-با اینکه اصولا برام خیلی سخته حرف یه خانوم مخصوصا دختر عموم رو تصدیق کنم....
ولی من هم مجبورم حرف خانوم فرجامی رو تائید کنم این مبلغ منصفانه نیست ...
-خیل خوب پس کار دیگه ای میکنیم ...شما گفتید ...2.500خوب هرکدوم مبلغ بیشتری رو پیشنهاد کردید زمین متعلق به اونه ...
یه نگاه به بزرگ کردم ...اونم داشت فکر منو میکرد ...
این مردک یه شالاتان واقعیه ...اگه میتونستم همون دقیقه بلند میشدم وسینی چایی وقوری وقندون خوشگل کریستال رو تو سرش خرد وخاکشیر میکردم تا دیگه ازاین شامورتی بازی ها واسه من در نیاره ...
مرتیکه فکر کرده خیلی آرسن لوپنِ ...میخواد سرمن شیره بماله ...بابا من خودم کلی مار خوردم تا افعی شدم ...
ولی بدبختانه زمین حیف بود ...به خدا حیف بود که دست بزرگ زرافه بیفته ...به خاطر همین مجبوری گفتم ...
-من 2600رو پیشنهاد میکنم ...
-2650
-2670
-2680
نفس عمیقی کشیدم ..ودندون هام رو رو هم سابیدم ...این بزرگ گاگول چه غلطی میکرد ؟...این جوری که داشت پیش میرفت از مبلغ پیشنهادی جهان ارا هم بالا تر میرفت ..
چشم غره ای به بزرگ رفتم... جهنم وضرر ...سگ خور... من باید روی این بزرگ پپه رو کم کنم ..
-2700
با طما نیه گفت ... 0 1 7 2
نیش جهان ارا مدام ومدام بازو بازتر میشد ...خوب معلومه دیگه داره با دمش گردو میشکنه ...
چی دیگه بهتر از این میخواست ....ما دو تا رو مثل خروس جنگی بجون هم انداخته بود ومثل دون ژوان ها... از صحنهءنبرد تن به تن ما دوتا لذت میبرد...
از لای دندونهای قفل شده غریدم ...
-2720
بزرگ لبخند موزیانه ای زد ودر کمال خونسردی درحالی که ته چشمهاش کلی ذوق ریخته بود گفت ...
-2730
I, m so lonely broken angel
I ,m so lonely listen to my heart

==========
I, m so lonely broken angel
I ,m so lonely listen to my heart

صدای زنگ موبایل جناب جهان ارا بود .....که در بین جنگ جهانی چهارم... دُر افشانی نمود .. ..
مرتیکهءهاف هافو خجالت هم خوب چیزیه ..یه پاش لب گوره ها ...اونوقت همچین چیزهای جلفی برای موبایلش میزاره ...
-یه چند لحظه ببخشید ..
-جانم عزیزم ..نه جونم ...
-هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی ..؟
بزرگ ابرویی بالا انداخت
-من چه غلطی میکنم؟ ..متوجهءمنظورت نمیشم دختر عموی عزیز ..من دارم یه زمین توپ رو به قیمتش میخرم ..تو چرا سریش شدی وول کن معامله نیستی ..؟
-یادته یه بار یه سوالی ازم کردی حالا من اون سوال رو از تو میکنم .....تو خنگی یا خودت رو کلا به خنگی میزنی ...؟
من نمیدونم تو از کدوم خراب شده ای مثل بختک.... رو سر این زمین افتادی ...کاری هم ندارم به اینکه از اول من خواهان این زمین بودم وتو مناقصه اش شرکت کردم
ولی محض رضای خدا ...چرا حالیت نیست؟ ...جهان ارا از قصد من وتو رو رودررو کرده که به خاطر اون زمین به جون هم بیفتیم ..وقیمت رو بالاتر ببریم ..
خوب این چه نفعی به حال من یا تو داره ؟..خوب گوشاتو بازکن بزرگ ..من که کم نمیارم ..تو هرچی بگی من بالاترش رو میگم ..
ولی این کار احمقانه است ...چون تمام هست ونیستمون سراین کار میره واین جهان ارای شالاتان هم به مراد دلش میرسه ...
گیرم که اصلا من یا تو با بالاترین قیمت زمین رو خریدم ...دیگه پولی برامون نمیمونه که بخوایم بسازیمش ...اونوقت یا مجبوریم بدم بساز بفروش بسازتش که تمامش میشه ضرر یا باید بزاریم همین جوری بمونه وخاک بخوره تا چپمون پر بشه ...
خریت نکن بزرگ ..منو تو میدونیم که این زمین بیشتر از این ها میارزه ...اونم تو این بازاری که داره قیمت همه چی میکشه بالا ...اصلا شاید تو این فاصله که من وتو تو سروکلهءهم میزنیم ..یه مشتری دست به نقد پیدا بشه وجنس رو رو هوا بقاپه ...
-خوب این همه روضه خوندی که من بکشم کنار... ولی کورخوندی من این هلوی پوست کنده رو دو دستی تقدیم تو نمیکنم ...
یه نگاه به جهان ارا که با نیش باز داشت با جی افش گل میگفت وگل میشنید کردم وادامه دادم ..
-اَه بزرگ یه دقیقه خفه خون بگیر ببین چی میگم ..اونوقت اگه راضی نشدی هر غلطی که دلت خواست بکن ...نه حرف من نه حرف تو ..سه دونگ من... سه دونگ تو ...
نه زمین از دستمون میپره نه هست ونیستمون رو سر زمین میدیدم ..اونوقت برای ساختش یه خاکی تو سرمون میکنیم ...چطوره هان ...؟
-یعنی باهات شریک بشم ...؟
-یه جوری میگی شریک... انگار من جلوی پاهات زانو زدم و با انگشت برلیان.... ازت تقاضای ازدواج میکنم ..فکر کن بزرگ ..اگه همون 2500 قیمت پایه رو بخریم ..1250 رو من از پول خودم میدم بقیه اش رو تو ...اینجوری بدبخت هم نمیشیم ..خوبه ..؟
-باید فکر کنم ..
-بــــــــــــــــــــــــ ـــــزرگ ...
-خیل خوب باشه ...چرا غربتی بازی در میاری ...؟
-پس بهش میگم با هم شریکی میخریمش اون هم به مبلغ 2500
-خوب شاید قبول نکنه ...جهان ارا دلش رو صابون زده ...فکر نمیکنم دیگه حاضر بشه به همون مبلغ پایه بفروشدش ..
-اخ بزرگ میدونی الان چه آرزویی دارم .؟.اینکه خودم ....این فنجون چایی ِتلخ ِسرد شده رو... درسته ...توی اون ریه هات خالی کنم تا در اثر خفگی ...آناً تموم کنی ....
جهان ارا پول لازمه ..اون هم پول نقد ...وگرنه خر مخشو گاز نگرفته که زمینش رو زیر قیمت به ما بفروشه ...بجنب بزرگ جهان ارا الان میاد ...)
-باشه قبوله ...
-خوبه ...فقط یه چیزی ...
با چشمهای ریز شده تهدیدش کردم ...
-وای به حالت بزرگ... وای به حالت اگه بخوای منو سرکار بزاری ...اونوقت نه من ...نه تو ....
-خیلی خوب... چشمهاتو واسه ءمن گرد نکن ...من هرچی باشم ..نامرد نیستم ..
-کسی این حرف رو میزنه که سه سال از دختر عموش بیگاری نکشیده باشه ...
هر دو تو صورت هم بُرّاق شده بودیم که جهان ارا خوش خوشان وسوت زنان وزمزمه کنان سرو کله اش پیدا شد ...
خوب به کجا رسیدید ..؟
-2500
-چــــــــــــی ؟
چشمهای جهان ارا به قاعدهءدو تا کله قند از پس سرش زد بیرون... بی نوا حق داشت... ما رسیده بودیم به دو میلیارد وهفتصد وسی میلیون تومن ....خودش هم هنگ کرده بود ...این دو وپونصد دیگه از کجا سر دراورد ...؟
-شما که به 2730 رسیده بودید ؟
-بعله ولی ما با هم صحبت کردیم وبه توافق رسیدیم که رقم واقعی همون 2500 ...البته ما هردو این زمین رو به صورت شراکتی میخریم سه دونگ بنده وسه دونگ سرکار خانوم ..
-ولی ..ولی اقای فرجامی ..؟
دهن جهان ارا از این حملهءنا جوانمردانه کف کرده بود ...پریدم وسط حرفش ...
-جناب جهان ارا خودتون میدونید که پول نقد تو این دوره زمونه حکم کیمیا رو داره ..مطمئنن کسایی که زمین رو بیشتر از این قیمت از شما میخرن چک های چند ماهه میدن ..که اصلا ممکنه اون چک ها پاس نشه ...
درست قیمته ما یکم پائینه ولی تمام پول ما نقداِ...این مطمئنا به نفع شماست .. من شنیده بودم که شما سریعا میخواید همهءاموالتون رو بفروشید وبه دلار تبدیل کنید ...بهتره پیشنهاد ما رو قبول کنید این به نفع هر سهءماست ...
چشمهای بزرگ از استنباط من برق میزد ..
بالاخره بعد از نیم ساعت فک زدن جهان ارا خلع سلاح شد وراضی به فروش ..
دمش گرم ..زدیم تو گوش مال ...
در کمال صلح وصفا از جهان ارای عبوس که تومنی دوزار با نیم ساعت پیشش توفیر داشت خداحافظی کردیم وبا بزرگ اومدیم بیرون ...
-شماره ات رو بده فردا بهت زنگ بزنم ...
-لازم نکرده ...خودم شب زنگ میزنم خونه اتون ...با طوبی کار دارم ...
-یه سوالی ازاون اول داره قلقلکم میده تو از کجا این پول رو جور میکنی ...؟
ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت گفتم ..
از جن وپری... کاری نداره که... میرم بهشون میگم یک میلیارد ودویست وپنجاه میلیون پول به حسابم واریز کنن اون ها هم در اسرع وقت انجام میدن ..حالا تو به سوال من جواب بده ...
تو از کجا مثل وحی منزل وسط این معالمه سر دراوردی ؟....نگو که برم از جن وپری هام بپرسم ...چون اون هابه کارهای مهمتری میرسن ...وقت نمیکنن به امورات اشخاص بی اهمیتی مثل تو رسیدگی کنن ...
-ترجیح میدم بعدا از جن وپریهات بپرسی تا یکم تو خماری بمونی ...
رسیدم به ماشین ودزدگیررو زدم ..
-به به چه پژو دویست وشیش خوشگلی ... این البالو رو از کجا جورش کردی...؟یادمه یکی از ارزهای بچگیت این بود که دلت میخواست یه پژوی البالویی داشته باشی ...
اخی ..چقدر خوبه تمام ارزوی ادم به یه دویست وشیش البالویی ختم بشه ...حتما الان خیلی ذوق داری نه عمو جون ...؟
اومد لپم رو بکشه که با دست زدم زیر دستش ...
-برو بزرگ ...برو خودتو مسخره کن ...عصری زنگ میزنم ساعت محضر رو باهات فیکس میکنم ...فعلا پسر عمو ...
ماشین رو روشن کردم وجلوی چشمهای بابا قوریِ بزرگ یه گاز مشتی دادم وراه افتادم ..از تو ائینه یه نگاه بهش انداختم
هنوز هم با همون دستهای توی جیبش به مسیر ماشین زل زده بود ...
با اینکه دوساعت تموم با اون بزرگ شاسخیم .....مخ جهان ارا رو تلید کردیم ولی بازهم باورم نمیشد که این خود بزرگ بوده که حالا دارم باهاش شراکت میکنم ویه زمین شریکی میخرم ...
.....
امضاها انجام شد وجهار ارا با ....اِپِ (لب ولوچه ) یه من ونیم آویزونش امضا کرد وچک رمز دارش رو گرفت ورفت
وزمین مال ما شد ..مال من وبزرگ ....ولی من احمق نمیدونستم این اول دردسرهایی که از این به بعد قراره با بزرگ داشته باشم

 

داشتم حساب کتاب ماه قبل رو برسی میکردم که دیدم یه چیزی این وسط غلطه ...البته نه در مورد حساب کتاب بلکه در مورد سعید ...
نگاه های سعید میدرخشید ...واین درخشش....
تمیز تراز همیشه بود ...ومن به کل ناراحت این همه براقیّت توی چشمهاش بودم ...
گفته بودم که ...محاله ...زنی نتونه معنی نگاه ها رو درک کنه ..
مثل روال همیشه یه فنجون چایی معطر و گذاشت جلوم ...تا اینجای قضیه همه چی نرمال بود ولی بعد ده دقیقه ....
با یه ظرف کوچیک شیرینی رولت ویه پیش دستی میوه های بهاری اومد ...
بازهم براقیت چشمهاش ...ولبخند معصومش ...غلط نکنم امروز ...اینجا یه خبرهایی هست ...ابروهام پرید بالا ...
-چه خبره سعید ...نکنه شیرینی عروسیته ...؟
لبخندی زد وچیزی نگفت ...
دیدی گفتم یه خبرهایی هست ...؟
-بفرمائید مانی خانوم نمک نداره ...
شیرینی رولت کاکائویی ناجور بهم چشمک میزد ...
سرجمع نمیشد بگی ادم دله ای هستم ولی کلا تو خط خرید شرینی تَر برای خودم نبودم... به خاطر همین هر وقت بهم تعارف میشد یه دل سیر شیرینی میخوردم وعذاب وجدان بعدش رو هم نداشتم ...
-چه کدبانو شدی سعید خان ...شیرینی و....میوه و....چایی... خوش به حال زنت ...
باز سعید سرخ وسفید شد ...
نوچ ...دارم از فضولی میمیرم ..این چرا اینقدر شیرین شده ...؟چرا اینقدر خجالت میکشه ..؟
حساب کتابها رو جمع کردم ...درست مثل همیشه بود دقیق ومو به مو ...
-دستت درد نکنه سعید همه اش درسته ...فقط یکیشون فاکتور خرید نداشت ...
-میاره مانی خانوم ..با اجازه اتون مبلغ رو دادم قرار شد فردا بیاره..میشناسمش ادم خوبیه ..
-باشه اگه تو میگه که حرفی نیست فقط یه موقع از غریبه قبول نکنی که شر میشه ...
-خیالتون جمع مانی خانوم ...کارمو بلدم
کیف وموبایل وسویچ وبند وبساطم وبه دست گرفتم وحقوق سعید رو دادم ..
-حالا باشه مانی خانوم ...
سعید این پا واون پا میکرد یعنی از اول این مدلی بود ...به روی خودم نیاوردم وبند وبساط به دست... درو چهار طاق کردم که صدای سعید درجا نگهم داشت ...
-مانی خانوم ..؟
-بعله..؟
- میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم ..؟
دیدی گفتم ...؟
-چی شده ...؟
-میشه بنشینید من اینجوری معذبم ...
دروهمون طور چهار طاق.... باز گذاشتم وبرگشتم سر جای اولم ..
-بگو چی شده ...؟
-مانی خانوم حقیقتش من یه درخواستی از شما دارم ...
-وای سعید جونم به لبم اومد ...د ِبگو چی میخوای ...
-اگه ...
سکوت باقی حرفش بود ... بیچاره شر شر عرق میریخت ...خوب بگو خودت رو خلاص کن ...پسر مامانی ...
سرم رو انداختم پائین ...ولبخندی زدم ...امان از دست این پسر ساده دل ببین چه طوری داره افتاب مهتاب میشه ...
-اگه اجازه بدید با خوانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم ..
-سعید ...؟
-مانی خانوم من خیلی وقته که از شما خوشم میاد ..یعنی از همون روزی که دیدمتون ولی شرایط من با شما فرق داشت ..شما صاحب مغازه بودید ومن یه پادو ....
از همون موقع با خودم عهد کردم اونقدر خودمو بالا بکشم ..که در خور خواستگاری از شما باشم ..حالا بعد از یه سال کارکردن اونقدری دارم که بتونم تا چند ماه دیگه یه خونهءمعقول بخرم وخرج زندیگم رو در بیارم ..اَ....
-ببخشید که مزاحم خلوتتون شدم ...
-بزرگ ؟...تو اینجا چیکار میکنی ..؟
-سلام بزرگ خان ..خوب هستید ...؟
بزرگ اصلا به سمت سعید نگاه نکرد فقط سر سری کله ای تکون داد وامر فرمود
-بیا بیرون کارت دارم ...
اخم هام تو هم شد ..اینجا رو از کجا یاد گرفته ...؟
برگشتم سمت سعید ...
-برید مانی خانوم و رو پیشنهاد من هم فکر کنید ..میدونم هنوز مونده تا از نظر مالی همسطح شما باشم ولی خواهش میکنم ...
مانی ...من... دوستت دارم ...عشقم... تنها چیزیه که میتونم تقدیمت کنم ...
-ولی ...
نگاه نگران وصادقانهءسعید قلبم رو فشرد ..باشه ای گفتم واومدم بیرون ...

=========
بزرگ دم در ورودی پاساژ رژه میرفت ...
-تو اینجا چی کار میکنی ؟
-این بچه شاشو چه زری زد ؟
-بـــــــــــــــــــزرگ
نگاهی به چپ وراست کردم ..یکی دونفری چپ چپ نگاه میکردن ...
-با توام ..؟
استینش رو گرفتم وبا خودم کشیدمش ...
-بریم بیرون ...بعد برام قلدری کن وصداتو بنداز سرت ...
تند تند پله هارو بالا رفتم وکشون کشون بازوی بزرگ رو هم کشیدم ولی میون پله ها دستش رو کشید وتند تر از من از پله ها بالا رفت ...
پوفی کردم ودنبالش رفتم ...
رسیدیم به یه جی ال ایکس نقره ای ...دزدگیر وزد بازومو کشید وتقریبا تو ماشین هلم داد ..
-دارم میگم تو وسعید چه غلطی میکردید ؟
-اوی روانی صداتو بیار پائین ...تو برای هرکی لاتی برای من زرورق شکلات هم نیستی ...اصلا به تو چه ؟تو کی هستی که بخوام براش توضیح بدم ...؟
-من بزرگترتم ...صاحب اختیار تو ...
-کی همچین زری زده ؟ ...
بعد از خدابیامرز مامان وبابات وبابام ..من مسئول تو ام ...اصلا کی گفته تو تنها بیایی تو مغازه ؟..پس اون معینی خرفت چه غلطی میکنه ...؟
بزرگ برای بارِ دوم میگم ...صداتو بیار پائین واحترام خودت رو داشته باش ..من به هیچ احد الناسی اجازه ء دخالت تو کارهام رو نمیدم ...چه برسه به تو که قد یه ارزن هم برام ارزش نداری
-مانی میزنم لهت میکنم ها ...
-ههههه.... فکر میکنی بچه ام که کتک خورم مَلَس باشه ...یه دونه بزنی ده تا میخوری ...فکر کردی اون مانی یه سال پیش هستم که تا میگی پِـــــــــــخ..... بترسه وخودشو تو ده تا سوراخ موش قائم کنه ...
اگه احیانا همچین فکری میکنی .....پس خوب جفت چشمای کورشده ات رو بازکن ومنو دوباره ببین ..اون مانی ماه حیف نون مرده ...حالا یه گرگ جلوت وایساده ....
ودارم باهات اتمام حجت میکنم بزرگ ..پاتو از تو کفش من در بیار وگرنه من میدونم وتو وپلیس 110که به جرم ایجاد مزاحمت ...دستبند به دست میان سراغت
کم مونده بود چشمهای بزرگ از پس کاسهءسرش بزنه بیرون ...
-تو.... تو....تو میخوای از من شکایت کنی .؟.
اوه بیچاره کوپ کرد ....یه موقع خفه نشه از بی نفسی.... خونش بیفته گردنم ...
-پس چی ... بهت که گفتم...اون ممه رو لولو برد بزرگ خان ..برای بار اخر میگم ..دیگه بدون قول وقرار قبلی دو رو ور من افتابی نشو ...شریک عزیــــــــــــز ....
از ماشین پیاده شدم ودروچنان بهم کوبیدم که اگه پراید بود تا حالا اوراق شده بود ...
سوار ماشینم شدم وگاز دادم ..خدا خودش این شراکت مزخرف رو با این اَن چوچَک بخیر کنه ..
یه دفعه ای یاد قیافهءبزرگ افتادم که کم مونده بود سکته کنه ...پقی زدم زیر خنده ...حالا بخند کلی نخند ...
وای خدا مردم از خوشی .... قیافه اش تاریخی شده بود تا حالا اینقدر شوکه ندیده بودمش ...انگار اسمون به زمین اومده بود وبزرگ از شوک حادثه نمیتونست دهن نیمه بازش رو ببنده ...
البته حق داشت ...فکرشو کن.... من از بزرگ شکایت کنم وسرباز بگیرم ببرمش کلانتری ..وای خدا چه لذتی داره کنف کردن بزرگ ...
========
همین که در خونه رو بستم صدای بوق بوق منشی تلفنی رو هوا بود ...
You have five new message
ابروهام تابه تا شد ...پنج تا ؟کی بوده ؟
اولیش ...بوق ....بوق ...
-سلام خانوم فرجامی ...فردا راس ساعت هشت صبح دم زمین منتظرتونم ...خداحافظ شما ...
دومیش ...بوق... بوق ...
-مانی خونه ای ...؟اگه خونه ای بردار ...مانی ...مردی ؟خدا روصد هزار مرتبه شکر ....زمین مال خودم شد ...نمردی ؟نفس میکشی ؟نمیکشی ؟مانــــــــــــــــی....اَ نسِر مــــــــــــــی ...پلیـــــــــــز....خوب مثل اینکه واقعا نیستی ....
سومیش ...بوق ....بوق ...
-مانی زبون نفهم ..برای من گوشیتو خاموش میکنی؟ ..در ماشین ِمــــــن رو میکوبی ؟مگه دستم بهت نرسه ...تیکه بزرگ گوشته ..
حالا یاد گرفتی برای من شاخ وشونه بکشی ...؟سوسکت میکنم بچه دماغو ...حالا صبر کن ...بزرگ نیستم اگه حالت رو تو قوطی نکنم ...
خوب گویندهءدوتای قبلی هم معلوم شد ...بزرگ خان ...خنده ام پررنگ شد ...حقته ...بچه دماغو هم خودت هستی ...
چهارمیش ...بوق ...بوق ...
-مانی ..مانی ...مانی ماه ...روانی ....خل ...چل ...ایکبیری ...الاخ ...دیوونهءزنجیری ...بزرگ چی میگه ...؟میخوای زن سعید پادو بشی ...؟اره ..؟بگو بگو ..همه اش یه دروغه ...یه فریبه ...بگو عجق من ...من وتنها نمیزاری ...؟
اصلا بیا من به پیشنهاد شرمانه ات فکر کردم ...باشه باهم فرار میکنیم میریم به زیمباوه...پیش قبایل سیاه پوست زندگی میکنیم ...وای چه دورنمای زیبایی ...بین اون همه خونهءبی دروپیکر... وای خدا چه رویای شیرینی ...
مانی خرهستی ولی یه وقت خدا نزنه پس سرت وبیشتر خر بشی ...مانی نیام ببینم رفتی سر خود زن گرفتی که خودم با همین دستهام خفه ات میکنم ..مانی ...می...
مثل اینکه زمان مکالمه تموم شد وگرنه طوبی همچنان برای خودش داستان میبافت ...
پنجمیش...بوق ...بوق ...
-سلام مانی جان ...خوبی دخترم؟بزرگ یه چیزهایی میگفت دل نگرون شدم ..خیلی وقت هم هست که ازت خبر ندارم اومدی یه زنگ بزن ..
با شنیدن پیام اخری امپرم چسبید به سقف ...این بزرگ بزغاله که ایشالله خودم داغشو نبینم ..چه دری وری ای بهشون گفته که طوبی وزن عمو این جوری هول ورشون داشته ...؟
شمارهءبزرگ رو گرفتم ...بوق.. بوق ...ریجکت شد ...
دوباره با بیست درصد عصبانیت بیشتر
بوق ...بوق ...
-جانم ..؟
-بزرگ ...
-الو ..الو ..صدا نمییاد ...الو ...هه ...قطع شد ...
دوباره با شصت درصد عصبانیت بیشتر ..وای به روزگارت بزرگ اگه این دفعه باز هم تیاتر برام بازی کنی ...
بوق بوق ...جانم ...
-بزرگ میکشمت ...چی رفتی به زن عمو وطوبی گفتی ...؟
-من ؟من چی گفتم ؟یادم نمیاد چیزی گفته باشم ...
-بــــــــــــــــــــــزر گ ...
-اوی یواش پردهءگوشم پاره شد ...تازه یه آکش رو برای گوش چپم جور کردم که شما با این دادت ریدی توش ...
-بزرگ ...بزرگ ..
-خیلی خوب بابا جوش نیار باهات شوخی کردم ..راستی سرچی باهات شوخی کردم ؟..ای بابا من چه حواس پرت شدم ..مردم برای ادم حواس نمیزارن که ...
داشتم میگفتم ...؟چی میگفتم ؟...آمـــــــم...آهان یادم اومد ..
من چیزی نگفتم .فقط اخبار موثق رو به سمع ونظرشون رسوندم ..وای بد کردم؟ببخشید مانی خانوم شرمنده نمیدونستم خواستگاری یه شاگرد پادو از صاحبکارش اونم توی یه مغازهءسی متری جزو رازهای مگواِ...؟:آیم سوسوسو ساری ...پخ...
هر هر خنده اش گوشم رو کر کرد ...
-بزرگ بهتره تا یه ساعت دیگه خونه باشی چون میخوام تمام اخبار موثق وغیر موثقت رو یکجا ... توی اون حلق گل وگشادت فرو کنم ..
-مزین میفرمائید منزل خود...
گوشی رو قطع کردم وهم زمان رینگتون تلفن بی سیمی به صدا دراومد ...
سه تا بوق بعد هم رفت رو منشی تلفنی ...
-مانی جان..مانی ..عزیزم ...نرسیدی ؟
-سلام زن عمو ...
-سلام دخترم ..خوبی؟
-به مرحمت شما ...شما خوبید ...طوبی چطوره ...؟
-الحمد الله مادر ..مانی جان شب خورشت فسنجون درست کردم شام بیا اینجا ..
-اتفاقا همین قصد رو هم داشتم ..چشم.... بزارید یه آبی به دست وصورتم بزنم سه سوته اونجام ..فسنجون ها رو تموم نکنید که من گشنه میمونم ..
-قدمت سر چشم ...نگران نباش ...نمیزارم بزرگ دخلش رو بیاره

 

صدای جیغ طوبی مثل همیشه بلند بود ...
-اوی طوبی گوشم رفت ...بکش کنار اون میکروفون رو ..
-وای دلم برات تنگ شده بود ..
-سلام زن عمو ...
-سلام مانی جان بیاتو مادر ...خوش اومدی ..
-مرسی ..سلام پسر عمو ...
-به به سلام بر دختر عمو وشریک تجاری خودم
فکم منقبض شد ...ای خدا کاش این بزمجه خواجه بود تا هیچ بشر دیگه ای ازنسل این ادم بوجود نمی اومد ...
شاخک های طوبی تکون خورد
-شریک تجاری ؟یعنی چی ؟شما با هم شریکید ...؟اصلا کی شریک شدید ...؟مانی چرا هیچی بهم نگفتی ...؟
پوفی کردم وبازدمم رو با حرص فرستادم بیرون ..بزرگ خان اساعهءفضل فرمودن ...
-اره دقیقا از دیروز شراکتمون شروع شد ..یه زمین ششصد متری رو توی دردشت با هم خریدیم ..
-یعنی سه دونگ سه دونگ ..؟
-اره سه دونگ من... سه دونگ هم لیدی شیپ(سرکار خانوم )
-اره مانی ؟
فقط سر تکون دادم ..زن عمو با یه سینی چایی اومد ..
-به سلامتی ...حالا چی میخواید بسازید ؟
-مجتمع تجاری ..
-مسکونی ..
-نه خیر تجاری ..
-مسکونی ..
-یعنی خودتون هم نمیدونید میخواید چی کار کنید ..؟
-خوب مامان معلومه که من میدونم ..مگه میشه بزرگ خان ندونه چی کار میخواد بکنه ؟...فقط خانم یکم تهی مغز وگیج تشریف دارن ...هنوز نمیدونن چه گِلی به سرشون بگیرن ...
-اوی بزرگ ..میزنم تو دهنت ها ..
-چی...؟ غلط زیادی ...؟
-اره غلط زیادی ...
-استینهای مانتوم رو بالا زدم ..که زن عمو میانجی گری کرد...
-ای باباچه تونه شما دوتا ..؟بزرگ مثلا تو بزرگتری ..
-خوب به این بگو ....اعصاب نمیزاره برای ادم ..هی رو مخ من با کفش تخ تخی میدوئه ..
-اولا من درخت نیستم که بهم میگی این ...دوما ..من اعصاب نمیزارم یا تو دیکتاتور ..؟
زن عمو اصلا شما بگید زمین ما ششصد متره ..به خدا جون میده برای یه پاساژ شیک وبا کلاس ..اصلا اگه بتونیم خرجش کنیم ...ممکنه یکی از بهترین مرکزهای خرید بشه ...یه پاساژ چند طبقه با کلی امکانات رفاهی وتفریحی ...
یه طبقه پارکینگ.... یه طبقه شهر بازی سر پوشیده ویه طبقه هم مرکز خرید ...زن عمو شما بگید عالی نیست ...؟
زن عمو مردد بود ..
-اوف مامان چرا داری خام حرفهای این گاگول میشی ...؟این بشر حالیش نیست ...میدونید این برنامه ای که میگه چقدر خرج ور میداره .؟..اصلا همین که قرار باشه جواز تجاری براش بگیریم خدات تومن خرجشه ..
تازه این به جز ساخت وساز وهزار تا گرفتاری دیگه اشِ ...درضمن من همچین پولی ندارم واگه هم داشتم این جوری رو هوا و رو شیکم سیری خرجش نمیکردم ..
-ولی من با نظر مانی موافقم ...میدونید اگه بسازیدش چه پولی تو جیبمون میره ..؟
-اولا که وقتی دو تا مهندس باهم حرف میزنن یه افغانی نمیپره وسط بگه دسته بیله ام شکسته ...بعد هم تو صدات از جای گرم بلند میشه ...میدونی تا این پاساژ بخواد ساخته بشه وفروخته بشه وبهره برداری بشه چقدر طول میکشه ..من تا اون موقع صد تا کفن پوسوندم ....
بابا جان کار هرکس نیست خرمن کوفتن ..گاو نر میخواهد ومرد کهن ...
-برو بابا... برای من فیلسوف شده ...بگو میترسم خودتو خلاص کن ...بزدل ...ترسو ..
-اره میترسم ..اصلا تو هر چی میخوای اسمش رو بزار شاید تو پولت از پارو بالا بره ولی من نمیتونم سهم خودم ومامانم وطوبی رو که با هزار بدبختی وجون کندن چند برارش کردم با ندونم کاری وقد بازی های تو به باد هوا بدم ..
درضمن قرار ما این بود که هردو باهم تصمیم بگیریم ..ومن با تصمیم تو به هیچ عنوان موافق نیستم ..
-اصلا کی نظر تو رو خواست؟ تو بشین مثل دختر بچه ها عروسک بازی تو کن ...کارهارو بسپر به دست مرد خونه ..
-اهان حالا کار من به جایی رسیده که تو برام ادعای مرد بودن بکنی ؟..توهُم زدی ها ...
-بزرگ ببند اون گاله رو ..
-اه باز شما دو تا بهم پریدید مانی بیا یه گلویی تازه کن چایی ات سر شد...
-چشم زن عمو فقط به خاطر گل روی شما خفه اش نمیکنم ...وگرنه تا حالا صد دفعه با صابون برگردون شسته بودم وپهنش کرده بودم سینه کش دیوار تا خشک بشه ...
-مانی ...
-وای ...چاییتون سردشـــــــــــــــد ...
طوبی همچنان ریز ریز میخندید وچایی یخ کرده اش رو سر میکشید .شاید دو دقیقه سکوت برقرار شده بود که بزرگ دوباره دهن گاله اش رو باز کرد .

 

راستی جواب سعید پادو رو چی دادی ..؟
-هیـــــــــــــــن ...مانی میخوای زنش بشی ...؟اره؟
-طوبی... بزرگ....به خدا پامیشم با جارو میزنمتون ها ..دو دقیقه اون دهنتوببندید این چایی از گلومون بره پائین... وقت برای سیم جین کردن زیاده ...
نفسی کشیدم... امان از دست این بزرگ شر خر ...بزنم لهش کنم ...نه بابا جوونه ...با ماشین بهش بزنم ..از کمر به پائین فلجش کنم ..نه خوب این جوری که جوون مردم حیف میشه ....
ای خدا یه راهکاری جلوی پای من بزار.... من اخر سر دیوونه میشم میزنم ناکارش میکنم ها...
با همون چشمهای ریز شده زل زده بودم بهش ...باچشم و ابرو خط ونشونی کشید که متقابلا همون جور جوابش رو دادم ...
لیوان چایم رو گذاشتم رو میز ونفسی کشیدم ....به هرحال خراب کاریش رو کرده بود باید به زن عمو میگفتم ...به قول قدیمی ها اش کشک خاله اته بخوری پاته نخوری پاته ...
-زن عمو به خدا هیچ خبری نیست این دردونه ات بی خودی شلوغه اش کرده ...سعید پارسال پادوی مغازه بود همون موقع ها یه مغازه ءدیگه توی سبزه میدون اجاره کردم ..وشروع کردم به خرید وفروش طلای دست ودوم ...بهتون که گفته بودم ...؟
-اره مادر گفته بودی ..
-خوب من که ادم معتمد دیگه ای جز اقای معینی نمیشناختم ..بهش گفتم... سعید رو پیشنهاد داد ..پسرخوب وامانت داری بود ودر ضمن از همه مهمتر امتحان پس داده بود ...
-اوه چقدر هم ازش تعریف میکنه ...خدابده شانس ...
دوباره چشم غره ...
-خلاصه من هم گذاشتمش سر مغازه درصدی کار کنه ...خدا وکیلی هم تو این چند ماهه خیلی خوب تونسته ...سود اون مغازه رو چند برابر کنه ...
حالا برای خودش کسی شده ..یه ماشین پراید زیر پاش انداخته وخونه اش رو هم چند ماه دیگه تحویل میگیره ...
همهءاین ها رو ...نه از صدقه سر من.... بلکه از روی همت وسعی وتلاش خودش داره ..من مطمئنم اگه سعید و تجربه اش نبود ...اون مغازه تو همون ماه ها ی اول بسته میشد ...
حالا شما قضاوت کنید سعیدی که از من خواستگاری کرده چه شباهتی به سعید پادوی مغازهءعمو داره ...هان؟شما بگید که این پسر تحفه ات دادارو دودور راه انداخته وداره همه جا رو پر میکنه ...
زن عمو نگاه عصبانی ای به بزرگ که عین موش ابکشیده یه گوشه نشسته بود وقیافهءمظلومانه اش من رو هم گول میزد انداخت وگفت ...
-ناراحت نشو عزیزم ...ما فقط نگران شدیم که شاید از رو تنهایی وبی کسی بخوای زنش بشی ...
-اخه زن عمو اولا من فوق العاده از زندگی الانم راضیم ..دوما من هنوز جواب سعید رو ندادم ..یعنی اقا زاده پابرهنه پرید تو صحبتهای ما وجواب من موکول شد به بعد ...
من هم فعلا دارم رو پیشنهادش فکر میکنم ......میدونید که مال واموال کسی برام مهم نیست ..مهم صداقت ودل پاکشه که هر کسی تو این دوره زمونه تو وجودش نداره ...
-هی مانی مثلا به در میگی که دیوار بشنوه ...
-وا...زن عمو.... این پسرت یه جورایی مشنگ میزنه ها ...یه روانکاوی ببریدش ضرر نداره ...به خدا من نگرانشم ..خیلی توهُم گرا شده ..همه رو از دم دشمن میبینه ...ای وای ..میترسم اخر سر یه بلایی سر خودش بیاره ...
طوبی چشمکی زد که ناخوداگاه لبام به خنده واشد وبزرگ هم این خنده رو دید ...
-دیدی دیدی مامان داره مسخره ام میکنه ...؟
-اَه بزرگ بس کن ..یه وقتهایی فکر میکنم به جای سی ویک سال یازده سال سن داری ..خجالت بکش ...اگه سر وقتش ازدواج کرده بودی الان بچه ات کلاس اول بود ...حداقل اگه خجالت از قد وقوارت نمیکشی از روی منِ پیرزن شرم کن ..
مانی جان ولش کن این بزرگ رو ..بیا بریم شام بخوریم که خورشتم دیگه جا افتاده ..
یه ماچ گنده از لپهای توپولش کردم ویه چشمک یواشکی حوالهء بزرگ کردم ..بزرگ درمرحلهءانفجار بود ...

ماه میدرخشید... ماه کامل وخاکستری ...
-مانی ؟
-هوم ..
.واقعا میخوای به پیشنهاد سعید فکر کنی ...؟
سرم رو به زنجیر تاپ تکیه دادم وزل زدم بهش ...
میدونم باور اینهمه تغیر برات خیلی سخته ....ولی زن عمو وطوبی بعد از مرگ عمو واون برنامه ای که براشون اجرا کردم یه جورایی از اون همه خصومت خودشون دست برداشتن وعوض شدن ...
هم اینکه دیگه اونقدر پولدار نبودن ..هم اینکه از همه نظراخلاق مردم باهاشون سرد شده بود ودیگه اون وجهه ءگذشته رو نداشتن ...
تو اون موقع من به دادشون رسیدم با رفتاری که مثل همیشه بود نه خیلی رسمی نه خیلی صمیمی ...
اونجا بود که طوبی باهام عیاق شد وگفت که عمو بهشون نگفته من رو کجا برده حتی بزرگ هم ....نتونسته با جلز وولز کردن ردی ازم بدست بیاره ...
ولی سکتهءاول وبعد هم دوم عمو باعث شد تا عمو به خودش بیاد وبخواد تا دوباره من رو ببینه ..زن عمو هم اعتراف کرد که بهم سخت گرفته وحالا میخواد مثل یه مادر برام جبران کنه ..
دروغ نمیگم اگه بزرگ اونجا زندگی نمیکرد ترجیح میدادم که کنارشون باشم ..بالاخره زندگی براشون سخت شده بود وباید تو این جور مواقع دستشون رو میگرفتم ....
ولی امان از دست بزرگ ....خودت که دیدی چه اعجوبه ای شده ...ولی من هم کم نمیارم ...یکی اون میگه دو تا من ...دو تا من میگم ده تا اون ...خلاصه که یه جورهایی کژدارو مریض باهاش سر میکنم ...
-نباید بهش فکر کنم؟نکنه تو هم مثل بزرگ فکر میکنی
که با گوشه وکنایه میگه چون از لحاظ مالی ازمن پائین تره به خاطر پولم برام نقشه کشیده...؟
-کی همچین حرفی زد ...اه گمشو با اون چشمهای ترسناکت ...ادم زهره اش اب میشه ...من موندم بزرگ ِخنگ عاشق چی تو شده ...؟
با دست کوبید به دهنش ...قیافه اش شرمسار شد ...انگار که این قضیه رو نباید میگفت وحالا مثل کش تنبون از تو دهنش در رفته ...با یه پوزخند مسخره منتظر ادامهءحرفش بودم ..
-نوچ بزرگ بفهمه پوستم رو غلفتی (درسته؟) میکنه ...ولی به جهنم موقع خواب جای کله وپام رو عوض میکنم ...(کنایه از اینکه برام مهم نیست )
وای خدا مامان رو بگو مطمئنم یه وشگون اساسی ازم میگیره و میگه دخترهءحراف .... نخود تو دهن تو خیس نمیخوره ...خدایا اخه من چرا اینقدر حرافم ...؟
-وای طوبی چقدر اسمون ریسمون میبافی ...تو یه چیزی پروندی من هم به عنوان جوک سال بهش خندیدم ..ولش کن دیگه دختر ...
-نه به خدا ..جوک چیه؟عین واقعیته ...بزرگ از همون موقعی که رفتی همه چیزرو به من گفت ...یعنی خودم پا پی اِش شدم اون هم از دست تو دلخور بود همه چیز رو بهم گفت ...میدونم که از دستش شاکی هستی ولی به خدا بزرگ هنوز دوستت داره
-طوبی ...خر نشو ..چرت نگو ...وسکوت کن ..به خدا اگه حرف نزنی کسی فکر نمیکنه که تو لالی ...
-مانی ...
-اوف بس میکنی یا میخوای این شب قشنگ رو به کل ریده مال کنی ..هان ؟
-خیلی خوب توام....بدتر از بزرگ .. مدام داری پاچه ام رو میگیری ...اصلا به من چه خودم وتو این لوس بازی های شما دخالت میدم ..اونقدر تو حسرت همدیگه بسوزید وتو سروکلهءهم بزنید تا جوون مرگ بشید ...
بهت قول شرف میدم که حتی موقع مرگ هم نذارم که قبرهاتون کنار هم باشه ..
-اوی طوبی حالا درسته که میخوام سر به تن بزرگ نباشه ولی توی بی رحم ...من وبزرگ روکشتی وخاک کردی وسنگ قبرمون رو هم سفارش دادی نه ...؟
-ای بمیری مانی ..خوب راست میگم ..شما دو تا یه عمره خاطر هم رو میخواید ..اون بزرگ که تا یادمه واله وشیدای تو بود وسرو ته اش رو میزدیم... میرسیدیم به تو ..
تو هم... خوب جیک تو جیک بودی باهاش ..حالا سرچی مثل گاوهای وحشی افتادید به جون هم وچشمتون رو ....رو اون همه محبت بستید... بماند ..ولی خودت خوب میدونی هنوز که هنوزه همدیگه رو دوست دارید ..
دستم رو گذاشتم رو پیشونیش ..
-نوچ... نه... تب نداری ..هوا هم که خوبه ...سردیت هم نکرده ...شاید شام زیاد خوردی؟ ...پاشو یه چایی نبات بخور سر دلت سبک بشه ..
-اوف باشه ..تو بمون با همین لوس و ننر بازیها ووقتی که رها اومد وبزرگ رو مجبور به عقد با خودش کرد حالت جا میاد ...
اونوقت تو هم مثل این داستانهای هپی اِند سایت نودوهشتی ها ...از سر لجبازی با بزرگ میری....زن اون سعید یوبس میشی ..
اصلا دوست دارم زودتر بریم خواستگاری رها تا زودتر زن داداشم بشه ..اخی ...چقدر خوبه ادم یه زن داداش ِ...ترگل ورگل مثل رها جونم داشته باشه ...
-تو رسما وکتبا غلط میکنی خواستگاری کسی بری..بعدهم رها دیگه کدوم خریه ؟
-وا ...مانی ..تو که حسود نبودی ..ادم که به هووش حسادت نمیکنه ..بالاخره یه بزرگی هست ...دو نفری نصفش میکنید با هم میزنید تو رگ ...وای چه جالب میشه
-طوبـــــــــــــــی بگو ببینم رها کیه ...؟
-اِ قضیه برات مهیج شد؟ ..نمیگم تا بمونی تو خماری ...تا دفعهءبعد این بچه بازی هات رو بزاری واسه خلوت خودت و
.... ابرویی بالا انداخت وادامه داد ...
-خودش ...
-طوبی وایسا.... کجا داری میری...؟ میگم رها کیه ...؟
-نمیگم تا اون دو تا چشمهایِ قد نعلبکیت.... دربیاد ...
-طوبی لوس نشو ...رها کیه ؟
-دقیقا همون کسیه که باعث میشه تا جناب عالی دست وپات بلرزه وهول ورت داره ..
-اِ مسخره ..همه اش خالی بندی بود ..؟
-خالی کجا بود ..؟طرف ده قبضه عزمش رو جزم کرده وخواستگار پروپاقرص داداش بزرگمه ...اونوقت تو نشستی داری خودتو باد میزنی وبرای بزرگ نازو نوز میکنی ...
-وای طوبی تو قصد خودکشی داری نه ...؟میگم مثل بچهءادم بگو رها کیه ...؟
-خوب تو که اینقدر دوست داری بدونی ......خودت حدس بزن ...
-دختر خاله هات نیستن.... چون هنوز فنچن ...از خوانوادهءداییت هم نیست چون تا جایی که دیدم فقط پسر داره ..اِ طوبی بگو دیگه ...برای من جدول سودوکو طرح نکن ...
- بابا جان ...رها ....؟همون که باباش با بابام دوست بود ...دختر اقای نجم ..رها توپولی ..
-وای راست میگی ..؟اون که عین بوم غلتان میمونه ..
-خوب باشه ..فعلا که با تمام خدم وحشم ومال ومنالِ باباش ....پابه جفت خواستگارِ داداشمِ ..
-هیــــن ...(وای چه حرفها.. چه چیزها...آدم شاخ در میاره ..کلنگ از اسمون افتاد ونشکست ..)(با قِر این قسمت رو بخونید )
همچین دهنش رو پر میکنه میگه رها... ادم فکر میکنه یه حوری پری رو صدا میکنه ....البته شایسته ءجناب بزرگ خان... بیشتر از رها خانوم با بیست کیلو دنبلان نیست ...
-نــــــــــــــه ؟باداداش من بودی ؟صبر کن ..صبر کن حسابت رو برسم ..
از پله ها دوئیدم بالا ...اومدم دمپائی هامو زود در بیارم که پام سرخورد وباشونه رفتم تو چهارچوب در ..
-آخ ....
اومدم شونه ام رو بچسبم که زرپی خوردم به یه نفر ..وضارب ومضروب .....باهم ولو شدیم رو زمین وهر هر خندهءطوبی رفت هوا ...

آی مامان له شدم ...گوشت کوبیده شدم ...وای خردوخمیر شدم ...
-خاک تو سرت کنن مانی... پاشو خودتو جمع کن ابروت رفت ..
-حالت خوبه مانی ..؟
باشرمساری نشستم ..
-ببخشید ندیدمت ..تو خوبی ؟..اخه سرت ناجور به زمین خورد ...
دستی به پس کله اش کشید وگفت ..
-اره بابا ...
بلند شدو دستم رو کشید ..سرپا شدم..
-ببخشید ..
-خوب حالا ....همچین عذرخواهی میکنه هر کی ندونه فکر میکنه من وتو چقدر باهم خوبیم ...خبرنداره که تو میخوای دونه به دونه دندون های من رو تو دهنم خرد کنی ومن هم دونه به دونه گیساتو بکشم وکچلت کنم ..
-بزرگ ..
لبهاش به هم خورد وبی صدا نجوا کرد ..
-جونم ..
نگاهم به لبهاش خیره موند ..این مدل حرف زدن رو خیلی وقته ندیدم ..نشنیدم ..لمس نکردم ...ولی خوب میدونم چی پشت این کلمه هست ..
این کلمه یعنی قلبم مال تواِ ...تو دست ِتو ..کاش دستت رو سفت مشت کنی تا دل عاشق وتپنده ام از بین دستهان نلغزه ...
یه دفعه ای احساس کردم صورتم گر گرفت و..بعد از حدود نه سال خون گرم توی رگهام جاری شد ...
سرمو انداختم پائین واز کنارش رد شدم .. طوبی پشت سرم داد زد
-مانی چی شدی؟حالت خوبه ..؟
-اره بابا خوبم ..من میرم بخوابم ...شب بخیر ...
نمیدونم چرا لحن شب بخیر گفتن بزرگ رو دوست داشتم ..مثل همون وقتهایی که بچه بودم وبهم شب بخیر میگفتیم ..درست مثل همون موقع ها ..
ولی من برخلاف اون روزها..... برنگشتم تا بهش لبخند بزنم ..یا بگم خوب بخوابی ..
این بار هیچ کدوم از اون جمله هایِ از ته دل رو.... بهش نگفتم
ولی باید اعتراف کنم که دوست داشتم بگم ..... دلم میخواست برگردم وبگم ..
-شب تو هم بخیر بزرگ ...برخلاف تمام روزهایی که ارامشت رو گرفتم ...امیدوارم خوابهای طلایی ببینی ...
پله هارو بالا رفتم.. درحالی که نمیدونم چرا احساس میکردم قفسهءسینه ام دیگه حرکت نمیکنه ..انگار که خالی شده بود از حضور گرم قلبم ...
انگار که قلب هوسبازم زیر قدمهای بزرگ جامونده بود ..دوست داشتم برگردم وبرش دارم ..ولی ...
امان از این غرور لعنتی ...که از وقتی که عمو رفت ...مثل یه گیاه هرز دورم رو گرفته ورهام نمیکنه ...



مطالب مشابه :


لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

لیست های کاربردی برای شیفتگان برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۰ .




رمان مانی ماه

رمان عاشقانهرمـــــان هـایـــ ممکنه یکی از بهترین مرکزهای خرید بشه




کویر تشنه-قسمت3

*بهترین رمان های عاشقانه ی به قول شعر عشق یعنی مستی و دیوانگی/ عشق یعنی با جهان بیگانگی




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ گل جهان با من است بابت تایپ اکثریت رمان های




رمان باديگارد

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ محسن امشب بهترین شب زندگیم تا به امروزه.




برچسب :