فارغ التحصيلان دو مدرسه

ما حدود 90 نفر دانش آموز سال اول بوديم که عمدتا از مناطق روستایی شهرستان ها و با کنکور انتخاب شده بودیم و به همين تعداد هم دانش آموز شيرازي در دبيرستان پذيرفته شده بودند. دانش آموزان شيرازي شهريه اي حدود چهارصد هزار تومان مي پرداختند كه بيش از ده برابر شهريه يك دبيرستان غير انتفاعي معمولي در آن زمان بود. همين جا اولين جرقه هاي اختلاف زده شد. بچه های شهر لباس های بسیار گرانقیمتی می پوشیدند و معمولا پدران و یا مادران متنفذ داشتند. ظهرها خانواده هایشان برایشان غذا می آوردند و در کنار هم در یک محیط صمیمی نهار می خوردند و می خندیدند. در آن زمان هم مثل همین الان، من هرگز آنها را مقصر نمی دانستم چرا که هر مادری حق دارد فرزندش را در آغوش بگیرد. مشکل اینجا بود که این کارها در جلو چشم بچه های عاطفی روستا انجام می شد و خیلی ها با دیدن این صحنه ها یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند. بعضی ها هم به وضعیت فوق العاده مالی آنها حسادت می کردند. آنها فکر می کردند این درست نیست که خانواده های آنها با هزار زحمت لقمه نانی به دست آورند و مردم تنبل شهر اینقدر در ناز و نعمت زندگی کنند و صد البته، آنها درست تشخیص داده بودند.

 روستازادگان عادت كرده بودند در هر امتحاني شاگرد اول باشند اما بعد از گذشت چند ماه همگي افت كردند و در المپيادها ميدان را براي دانش آموزان شيرازي خالي كردند. اما غم انگيزتر از آن مسابقات ورزشي بود كه در آن ‹‹روستا زادگان›› و ‹‹آزادگان عشاير›› يكي پس از ديگري در برابر ‹‹بچه خوشگل هاي شهري›› شكست خوردند و از دور مسابقات حذف شدند. شيرازي ها در حين مسابقات به صورت دسته جمعي دانش آموزان روستايي را ‹‹بچه ي قلات››، ‹‹لرو››، ‹‹كاكام جان››، ‹‹فرزند كوهستان››، ‹‹پلنگ اوشاغ››، ‹‹كروو چيكني›› و . . . صدا مي كردند. نفرت از ‹‹شهري ها›› به طرز آشكاري بالا گرفته بود. زماني كه شوت از راه دور تورج شريفي محکم به شكم يكي از شيرازي ها خورد و او گريه كرد، همه روستايي ها هورا كشيدند. من در بازي پينگ پنگ از پسر كلاس چهارمي اي كه خيلي از من بلند قدتر بود و بهتر از من هم بازي مي كرد بردم تنها و تنها به اين دليل كه بچه هاي خوابگاه در طول بازي مرتبا به او فحش مي دادند یا او را هل می دادند و يادم مي آيد در پايان بازي هنگامي كه خواست از سالن فرار كند، هر كس از راه رسيد تيپايي به او زد.

معلمان هم چندان حال و حوصله بچه هاي روستايي را نداشتند. به جز عده از آنها مثل صناعيها، كريمي، آديش و چند نفر ديگر كه واقعا براي روستازادگان زحمت مي كشيدند و دل مي سوزاندند، بقيه چندان رغبتي براي تدريس به اين رنگ پريدگان خاموش نداشتند. حتي بعضي از معلمان آشكارا به روستازادگان توهين مي كردند. روستازادگاني كه ‹‹غذاي مفتي›› مي خوردند و درس نمي خواندند. يك بار در آزمايشگاه يك ارلن از دست س افتاد و شكست و بلایی بر سر او آوردند كه گريه كرد. توهين به دانش آموزان بي صاحب روستايي امري عادي بود. ستايشي معاون دبيرستان به دليل اينكه در حین امتحان شیمی لبخند بر لب داشتم به من توهين كرد. با اينكه در همان ابتدا فهميدند خانه ما در شهر است و تمام هزينه هاي يك سال مرا يكجا از پدرم گرفتند، اما زماني كه غذاي خودم را به پيرزن فقيري دادم، مرادي سرپرست خوابگاه وسط خيابان چنان به من بد و بيراه گفت که پیرزن غذا را پس داد. همان هفته اول که به دبیرستان وارد شدیم یکی از باغبانان یکی از همکلاسی های ما را بابت نشستن روی چمن مورد ضرب و شتم قرار داد در حالی که تا چند لحظه پیش بچه های شهری روی همان چمن نشسته بودند. یکی از دبیران که پسر خودش در کلاس شیرازی ها درس می خواند یک بار بچه های کلاس را «دهاتی های بوگندو» خوانده بود.

غذايي كه به دانش آموزان روستايي مي دادند به هيچ عنوان كافي نبود. الان كه فكر مي كنم نمي توانم بفهمم چطور نعمت اللهي سرپرست شبانه روزي به عنوان يك معلم و یک انسان مي توانست اين غذاها را به دانش آموزان بدهد. كساني كه خانواده هايشان توان كمك مالي به آنها را نداشتند را به آساني مي شد از رنگ چهره شان شناخت. چندين بار حمله آشپز به دانش آموزاني كه قصد داشتند دوبار غذا بگيرند را ديدم. یک بار که دسته جمعی برای طرح کاد به صنایع الکترونیک رفته بودیم، ش روی چمن های بیرون اتاق بیهوش شد. می گفتند از سه روز پیش چیزی نخورده است. او چیزی در غذا دیده بود و دیگر نمی توانست غذای خوابگاه را بخورد و پولی هم برای خرید غذای بیرون نداشت. يكي از دلايل شكست روستازادگان در مسابقات ورزشي همين ضعف جسمي بود. چهار سال بعد هنگامي كه بعضي از همكلاسي هاي سابق را در دانشگاه شيراز ديدم، آنها را آدم هاي گوشه گير و ضعيفي ديدم. اكثريت همكلاسان من در دبيرستان توحيد، يعني نود نفر از دانش آموزان برتر استان فارس نتوانستند سال اول در كنكور قبول شوند.

ناراحتی های روانی در دبیرستان توحید امری رایج بود. آرسام نیرومند به من می گفت نصفه شب ها به در اتاق آنها می روم و در را باز می کنم و مدتی همانجا می مانم. من باور نکردم. یک شب آنها بیدار ماندند و وقتی من در اتاقشان را باز کردم، دویدند و مرا بیدار کردند. فهمیدم اوضاع خیلی خراب است! م بر اثر فشارهای روانی دچار شوره سر وحشتناکی شده بود و تکه های بزرگ پوست از سرش جدا می شد. م د شب ها وسط خوابگاه راه می رفت و در مورد قیمت دام صحبت می کرد. د شب ها راه می رفت و می گفت که قضیه ریاضی ای را کشف کرده و نجات دبیر هندسه باید به او کمک کند این قضیه را به نام خودش ثبت کند. هم اتاقی من س نمی دانم دچار چه مشکلی شده بود که روز و شب می خوابید. چند سال پیش یکی از اقوام که با یکی  از دوستان دبیرستان توحیدی من در دانشگاه خواجه نصیر همکلاس شده بود می گفت که او دارای مشکلات حادی است و نصفه شب در وسط خوابگاه پایه بر می دارد و برای ترکه بازی حریف می طلبد.

اگر كسي در خوابگاه دبيرستان توحيد بيمار مي شد، حساب او با خدا بود. تخت من دو طبقه بود. شب از روی تخت افتادم و تا ظهر روز بعد بیهوش روی زمین افتاده بودم و کسی هم به من توجه نکرده بود. بعد که به هوش آمدم خون های ریخته بر کف اتاق را تمیز کردم و دنبال کارم رفتم. يك بار هم يكي از دانش آموزاني كه اهل خبر بردن بود پيش من آمد و گفت حالم خيلي بد است، دارم مي ميرم. من به او گفتم، بهتر، خدا كنم بميري همه از شرت راحت شوند. شروع كرد به گريه كردن. گفت خواهر من معلم است و حقوق مي گيرد. اگر بتوانم تا پنج شنبه دوام بياورم، او مي آيد و مرا به دكتر مي برد. من رفتم پيش بچه ها و گفتم فلاني آمده و مي گويد كه حالش خيلي بد است. ابراهيم جليلي گفت، بهتر، خدا كنم بميرد همه از شرش راحت شوند! من گفتم حالش خيلي بد است خودتان بياييد ببينيد. در نهايت به اين نتيجه رسيديم كه من و تورج شريفي از خوابگاه فرار كنيم و براي او دارو تهیه کنیم. ابراهيم جليلي مسوول شد كه ديده باني بدهد. تلفن خوابگاه در اتاق نگهباني بود و براي رد شدن بايد از جلو اتاق نگهباني رد مي شديم و مسوول تلفن هم خبرچین بود. يكي از بچه هاي خشت كه نامش را به ياد ندارم توانست دانش آموز مسوول تلفن را موقتا از آنجا دور كند. من و تورج از پله ها پايين دويديم اما صداي دويدن كسي را در پشت سرمان شنيديم. به جاي بيرون رفتن از در، سريع بين آشغال هاي زير راه پله پنهان شديم. صداي پا تا پايين پله ها آمد اما چون چيزي نديد برگشت. ما به داروخانه بابك در خيابان سينما سعدي رفتيم و دارو گرفتيم. موقع برگشتن متوجه شديم كه دخترهاي فروشنده، داروها را چند برابر قيمت با ما حساب كرده اند اما چون نگران برگشت بوديم، دوباره به داروخانه مراجعه نكرديم. داروهايي كه خريده بوديم فقط چند قرص و شربت سرماخوردگي بود.

در بهمن ماه همان سال، يكي از سرپرستان خوابگاه از من خواست كه ‹‹چشم خوابگاه›› باشم و براي او خبر ببرم. من قبول كردم. چند بار از من خبر خواست، من گفتم كه هنوز خبري پيدا نكرده ام. او در نهايت به من اخطار داد كه عدم همكاري به چه نتيجه اي منجر مي شود و از مزاياي همكاري براي من گفت. من از او تشكر كردم. دفعه بعد كه از من خبر خواست من گفتم كه خبري ندارم. او به من گفت كه بايد تا فردا صبح همه دستشويي هاي خوابگاه را تميز كنم. من گفتم الان نوبت نظافت كردن من نيست. سرپرست به من گفت نوبت نظافت تو هروقتي است كه من بگويم. من گفتم چطور فلاني و بهماني هيچ وقت نظافت نمي كنند؟ او گفت به خاطر اينكه آنها عاقل تر از تو هستند. او در حالي كه از خوابگاه خارج مي شد، به من گفت فردا براي بررسي وضعيت دستشويي ها بر مي گردد. من رفتم خوابيدم. فردا صبح به جاي رفتن به مدرسه، به خيابان معدل رفتم و به پدرم زنگ زدم. به او گفتم كه مي خواهم برگردم. او پرسيد چرا؟ من گفتم مي خواهم برگردم؛ مي خواهم برگردم.

 چند روز بعد از برگشت من، يعني در اسفند سال 72، دانش آموزان سال هاي بالاتر شورش كردند. آنها هنوز عشايري بودند اگرچه طوفان هاي مدرنيته آنها را درهم كوبيده بود. دانش آموزان خواهان بهبود در وضعيت شبانه روزي بودند. آنها همچنين خواهان امكانات برابر با دانش آموزان شهري و توقف توهين و تحقير از طرف پرسنل دبيرستان و دانش آموزان شهري بودند. شورش با اخراج دو نفر از دانش آموزان خاموش شد.

بعد از من بيشتر بچه هاي نورآبادي به خانه برگشتند. تعدادي از دانش آموزان دبيرستان توحيد موفق شدند اما بقيه براي هميشه خاموش شدند. استعدادهاي شگفت انگيزي را در مدت تحصيل در خوابگاه ديدم. استعدادهايي كه ديگر هرگز در مورد سرنوشت آنها چيزي نشنيدم. کسانی که لطف کرده اند و به دعوت من برای نوشتن خاطراتشان از دبیرستان توحید پاسخ گفته اند، همگی کسانی هستند که در جامعه به عنوان افرادی موفق شناخته می شوند. گروهی از همکلاسی های ما که امروز احتمالا همین اطراف زندگی مصیبت باری را می گذرانند، دیگر توانی برای نوشتن و یا اعتراض کردن ندارند. کسانی که در این مقاله برای شما از خاطراتشان می نویسند، همگی به وظیفه خود برای ادای دین به همکلاسی های تباه شده خود این زحمت را پذیرفته اند و خود هیچ ادعا یا شکایتی ندارند. متنی که پیش رو دارید یک متن یکسویه است. همه کسانی که در این متن چیزی نوشته اند، خاطرات بدی از دبیرستان توحید دارند. قطعا تاریخ دبیرستان توحید همیشه اینطور نبوده است و از این دبیرستان افراد بسیار مهمی برخاسته اند. ما تلاش کردیم از تعدادی از کسانی که خاطرات خوبی از این دبیرستان دارند، مطالبی در اینجا نقل کنیم اما متاسفانه کسی حاضر به همکاری با ما نشد.

فرشید قهرمانی (قاضی دادگستری):

در سال 1372 که من وارد دبیرستان توحید شدم، شرایط دبیرستان واقعا تبعیض آمیز بود. یادم می آید کلاس ما یک اطاق چهار ضلعی با وضعی نامناسب و فاقد نور و پنجره کافی بود که قبلا به عنوان انبار از آن استفاده می شد در حالیکه کلاس بچه های شهر واقعا شرایط مناسبی داشت. وضعیت تقسیم امکانات مثل کلاس کامپیوتر و آزمایشگاه زبان اصلا منصفانه نبود. ما اصلا از کامپیوترهای دبیرستان استفاده نکردیم و دسترسی ما هم به آزمایشگاه زبان بسیار محدود بود. محدودیت ورود و خروج هم دردسر بزرگی بود که به عنوان اهرم فشار بر نوجوانان طرحی (خوابگاهی) عمل می کرد. به یاد دارم یک بار که نتوانستم خود را به موقع به خوابگاه برسانم، سرپرست با من برخورد توهین آمیزی کرد و به من اجازه نداد وارد خوابگاه شوم؛ جایی برای رفتن نداشتم و به همین دلیل مجبور شدم مخفیانه تا صبح در اطاق نگهبانی که هیچ امکاناتی نداشت سر کنم. بیماری در خوابگاه های دبیرستان توحید مشکل بزرگی بود. یک بار آنفلوآنزا گرفته بودم و حالم خیلی بد بود. به آقای مظلومی که خود دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی شیراز بود و بچه ها به او خیلی احترام می گذاشتند گفتم و با او یک مسیر حدود پنج کیلومتری را پیاده طی کردیم تا به بیمارستانی رسیدیم. در آنجا آمپولی زدیم و بعد دوباره این مسیر را پیاده برگشتیم.

داریوش حسینی (استاد دانشگاه):

در طی چند ماهی که در دبیرستان توحید درس می خواندم، گرچه مزایایی هم وجود داشت اما به نظرم می آید شرایط سختی که بیشتر برای دانش آموزان طرحی (خوابگاهی) به وجود می آمد، در خیلی موارد به جای اینکه برای ارتقای آموزش کارایی داشته باشد، موجب کاهش توانایی های آنها می شد. خیلی از بچه ها با وجود انگیزه و استعدادی که داشتند سر کلاس چرت می زدند و این به خاطر فشار و استرسی بود که به آنها وارد می شد. خود من در آن چند وقت فشار زیادی را تحمل می کردم. در تمام مدت بار سنگینی را بر دوش خود احساس می کردم که برای من نوجوان غیرقابل تحمل بود. حالا که فکر می کنم می بینم مسوولان خوابگاه بسیاری از نیازهای ما را نادیده می گرفتند. من یادم می آید که آنها اجازه ندادند بازی ایران و کره جنوبی را تماشا کنیم. شاید عجیب به نظر بیاید اما احساسی از آن روزها در ته ذهنم مانده که بیان آن سخت است؛ من حالتی داشتم که به زندگی کارگران، معلمان، مسوولان و باغبانان و هر انسان آزاد دیگری که مثل یک آدم معمولی زندگی می کرد، غبطه می خوردم. من، نوجوان چهارده ساله چیزی را که همه آدم های معمولی داشتند، کم داشتم. ما به آن محیط تعلق نداشتیم و آنجا را با همه ادعا و تکبرش ترک کردیم.

مسعود میرزائی (پزشک):

من سال 1371 تا اواسط سال 1372 در دبیرستان توحید درس خواندم در آن زمان هر سه ماه یک بار یک روز برای دیدن خانواده به ما مرخصی می دادند. با هزار بدبختی می توانستیم سوار ماشین شویم و مسیر سه ساعته شیراز-نورآباد را طی کنیم. از آنجا تا خانه هم یک مسیر نیم ساعته دیگر بود. زمانی برای دیدن خانواده نبود و تا به خود می آمدی «وقت رفتن» بود.  حوصله هیچ کس را نداشتم. هرچه از من می پرسیدند با بی حوصلگی جواب می دادم. وقت برگشتن ماشین خراب شد. کلی معطل شدیم. بالاخره به جای ساعت پنج، ساعت شش و نیم به خوابگاه رسیدم. باید برگه مرخصی را به سرپرست تحویل می دادم. آقای فرجی گفت یک ساعت و نیم تاخیر داشتی، حق برگشتن به خوابگاه را نداری مگر آنکه با پدرت برگردی. گفتم آقای فرجی، پدر من شهرستان است و من حتی نمی توانم به او خبر بدهم. پوزخندی زد و مرا از خوابگاه بیرون کرد. یک نوجوان شهرستانی در خیابان هایی که هرجای آن خطری در کمین بود. با وجود حجب و حیای شهرستانی ای که داشتم، مجبور شدم شب به خانه یکی از اقوام بروم. او به گرمی مرا پذیرفت و قول داد فردا برای صحبت کردن با سرپرست به خوابگاه بیاید. شب خواب دیدم یک نفر این ماجرا را به پدرم گفته است و پدرم از غم شنیدن این خبر مرده است.

تورج شریفی (دبیر فیزیک):

اگر بپذیریم که هدف نظام آموزش و پرورش، تعلیم و تربیت دانش آموزان می باشد، بدین معنی که دانش، خردمندی، روحیه جستجوگری و کشف رموز آفرینش و طبیعت و همچنین تربیت زندگی گروهی و فروتنی و پذیرش دیگران آنگونه که هستند و مفید بودن برای جامعه که در نهایت به خلاقیت فردی و یافتن خود و ارتباط مخلصانه با خداوند می انجامد، باشد، باید به صراحت بگویم که هیچکدام از موارد بالا را در خوابگاه شبانه روزی توحید ندیدم. نه تنها اینها را ندیدم بلکه موارد نقض زیادی را مشاهده کردم.

عدم توجه به مسائل روحی دانش آموزان، بی توجهی مسوولین نسبت به مشکلات خوابگاه، بی مبالاتی نسبت به تغذیه بچه ها، کنترل شدید توسط مسوولین و حتی خود دانش آموزان به عنوان مخبر، عدم وجود امکانات ورزشی و تفریحی در خوابگاه، تبعیض شدید میان دانش آموزان و ترویج روحیه سخن چینی و تکمیل کننده همه اینها اجبار کردن در عبادات و نماز و دعا و روزه گرفتن و تحمیل عقاید شخصی سرپرستان به دانش آموزان و بسیاری موارد دیگر که در این مقال نمی گنجد، تنها بخشی از وضعیت مصیبت بار ما در دبیرستان نمونه توحید شیراز بود. اکنون که به آن زمان فکر می کنم، با خود می گویم آیا مرجعی وجود نداشت که بر وضعیت بهترین دانش آموزان استان فارس در دبیرستان نمونه نظارت کند؟ گیرم که مرجعی نبود، خانواده ها چرا مشکلات فرزندانشان را پی گیری نمی کردند؟

در یکی از شب های اسفند سال 1372 احسان شاقاسمی پیش من آمد و گفت فردا می خواهد از دبیرستان برود. او به من گفت که سرپرستان خوابگاه او را خیلی اذیت می کنند. البته او (و همچنین خود من و در کل همه نورآبادی ها) با . . . ها هم مشکل داشتیم چرا که آنها با سرپرستان رابطه خوبی داشتند و هرکس با آنها دچار مشکل می شد، خود به خود رودرروی سرپرست هم قرار می گرفت. چند بار هم بین . . . ها و نورآبادی ها دعوا شده بود. شب بعد . . . ها به خاطر اینکه یک نفر از نورآبادی ها کم شده بود، به یکی از بچه های نورآباد حمله کردند. من به طرفداری از او وارد شدم و چون هیکل درشت تری نسبت به آنها داشتم، کتک سختی به آنها زدم. بلافاصله به اتاق رفتم و با کمک ابراهیم جلیلی وسایلم را جمع کردم. فقط، پول من دست سرپرست مانده بود و تردید داشتم که بیخیال پول شوم یا بروم پولم را از او بخواهم که یکی از بچه ها به اتاق من آمد و گفت سرپرست با تو کار دارد. من به جلو اتاق سرپرست رفتم. او از من پرسید که چرا . . . ها را کتک زده ام و به من توهین کرد. من به او گفتم که آمده ام پولم را از او بگیرم. او گفت الان وقت پول گرفتن نیست. من به او گفتم حق نداری پول ما را از ما بگیری. من دیگر از تو ترسی ندارم. اگر خودت را هم بکشی حاضر نیستم دستشوئی ها را بشورم. دیگر نمی توانی ما را وادار کنی خبرچین هم باشیم. سرپرست همانطور که می گفت «بیا جلو تا پولت را بدهم» چاقویی برداشت و به سمت من آمد. من که از این حرکت او متعحب شده بودم، تکه آجری که برای باز نگهداشتن در مورد استفاده قرار می گرفت را برداشتم و به سمت او پرتاب کردم. سنگ به در خورد و یک تکه از در کنده شد. سریع به اتاق برگشتم. وسایلم را برداشتم و همان شبانه به منزل یکی از اقوام رفتم. من دیگر دانش آموز دبیرستان نمونه نبودم، اما خوشحال بودم که احساس انسان بودن می کردم.


مطالب مشابه :


چهارمين مدرسه تابستانه دانشگاه علوم پزشكي شيراز شهريور ماه 1390

Medical Education Blog - چهارمين مدرسه تابستانه دانشگاه علوم پزشكي شيراز شهريور ماه 1390 - TEACHING AND LEARNING PROCESS IN MEDICAL SCHOOLS.




فارغ التحصيلان دو مدرسه

دانش آموزان شيرازي شهريه اي حدود چهارصد هزار تومان مي پرداختند كه بيش از ده برابر .... به آقای مظلومی که خود دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی شیراز بود و بچه ها به او خیلی




گرامر زبان سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی

دارای مدرک کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز هستم . ... دهلی نو ، مدرسه تیزهوشان ناحیه 2 شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ، مدرسه نمونه دولتی خسرو ... سایت آموزشی از دبستان تا کنکور.




بررسی رشته‌ها و دانشگا‌ه‌های جدید منطقه در آغاز سال تحصیلی جدید

دانشگاه علوم پزشکی لار قدیمی‌ترین دانشگاه منطقه است که در سال‌های اخیر گسترش .... منصور پژمان-آموزش و پرورش ابتدایی-شیراز .... فرزانه دبستان-علوم تربیتی-اوز.




لغات زبان سال اول دبیرستان تا پیش دانشگاهی با معادل فارسی

دارای مدرک کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز هستم . ... دهلی نو ، مدرسه تیزهوشان ناحیه 2 شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ، مدرسه نمونه دولتی خسرو ... سایت آموزشی از دبستان تا کنکور.




ده صفت بد انگلیسی برای توصیف افراد به همراه توضیح کاربرد آنها

دارای مدرک کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز هستم . ... دهلی نو ، مدرسه تیزهوشان ناحیه 2 شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ، مدرسه نمونه دولتی خسرو ... سایت آموزشی از دبستان تا کنکور.




لینک دانلود پی دی اف لغات مقطع Inter کانون زبان ایران با معنی فارسی

دارای مدرک کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز هستم . ... دهلی نو ، مدرسه تیزهوشان ناحیه 2 شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ، مدرسه نمونه دولتی خسرو ... سایت آموزشی از دبستان تا کنکور.




لینک دانلود معانی کلمات High1 تا High3 کانون زبان ایران به ترتیب

دارای مدرک کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه شیراز هستم . ... دهلی نو ، مدرسه تیزهوشان ناحیه 2 شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه شیراز ، مجتمع آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ، مدرسه نمونه دولتی خسرو ... سایت آموزشی از دبستان تا کنکور.




برچسب :