اراده آهنی یک زن که از سوختگی شدید به درآمد میلیونی رسید.
یا معز و یا رافع
مطلبی را که در ادامه قرار دادم مربوط به سرگذشت واقعی از خانمی هست که غم از دست دادن مادرش را فراموش نکرده بود که به آغوش مرگ رفت ، به مرز خودکشی رسید با نامادری روزگار سپری کرد ولی با امید به آینده به جایی رسید خیلی از ما آرزو آن را داریم ، ماهانه بیش از 20 میلیون درآمد و خوشبختی وصف ناشدنی از زبان خودش ... فقط با توکل ، امید و اراده آهنین
خلاصه ای از بیوگرافی ایشان(ارزش خواندن رو داره پیشنهاد می کنم، سر فرصت بخوانید)
چهل و دو سال پیشمادرم در حالی که بیشتر از هفده سال نداشت ، سر زا رفت ، من و برادرم بیمادر شدیم ، وقتی من یازده سالم بود، سوختم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلا با مرد دیگری ازدواج کرده بود و چون بچه دار نمی شد، جدا شده بود. پدرم به این خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی میکنیم اما از آنجایی که خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و در نهایت ده فرزند به دنیا آورد که یکی از برادران من شهید شد. وقتی نامادریام این همه بچه آورد، من توی این بچه ها گم شدم...جریان سوختگی
آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچهها هم باید کار میکردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی میکردند. دو اتاق تو در تو بود و این همه آدم. کار من این بوده که هر روز باید نان میخریدم، چایی را دم میکردم و بعد به مدرسه میرفتم. خلاصه آنکه آن روز که این اتفاق برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من دیرم میشد.
وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز رو باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگلی بود، دیدم بوی گاز میآید . عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق رو روشن کنم تا بتوانم پنجره رو باز کنم، آشپزخانه منفجر شد.
یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم میسوزم. کتری اون روز دسته نداشت و من اون رو بغل کرده و از پلهها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود و گرنه در آنجا قلب و ریههایم هم میسوخت.
وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پلهها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند منو پیدا کنند، خیلی سوختم.
بعد از سوختگی
سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همان جا چسبیده بود. نمیتونستند پانسمانم کنند.
یه کرسی گذاشته بودند و ملافه سفید انداخته بودند روی اون و من اون زیر بودم. بالشه زیر سرم رو هم نمیتونستند کنار بکشند چون وقتی اونو برمی داشتند، سرم به سمت عقب میرفت و من از درد هوار میکشیدم، بنابراین چانههایم هم چسبیده بود به گردن و سینهام و لبم هم برگشته بود و همین طور چشمانم هم حالت بدی پیدا کرده بود.
لثهام هم سوخته بود و دندانهایم هم ریخته بود. بعد از دو سال، در اولین عملی که روی من انجام شد و پاهام رو باز کردند، خواستم خودم رو در آینه ببینم. تا آن موقع خودم رو ندیده بودم .
اولین باری که خودم رو در آینه دیدم
وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آن کس که میبینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از اون ترسیدم اما وقتی خودم رو تکان دادم و دیدم او هم تکان میخوره ، فهمیدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله غش کردم و افتادم.
موقع افتادن سرم هم خورد به جایی و شکست و پوستهای نویی هم که تازه روی بدنم درست شده بود، قاچ خورد و خونریزی شروع شد. خیلی نا امید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر میکردم غذا نخورم میمیرم روش دیگری هم برای خودکشی نداشتم ، بنابراین هیچ چیز نمی خوردم و عوض آن فقط غصه خوردم.
نور امید در تاریکی محض
برای خودکشی و مردن تصمیمم قطعی بود . نزدیکای صبح داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. سیاهی کم کم میرفت و نور جای اونو گرفت.یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگهاش و اونو تکان میداد. خیلی منقلب شدم تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن...
با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همه جا تاریک بود اما الان روشن شده و برگها به این زیبایی تکان میخورند، چرا من باید خودم رو بکشم. فرض میکنم همین طوری به دنیا امدم.
خدا هست ، شبانه روز هست و این همه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ از خدا کمک خواستم مثل اینکه نوری از امید رفت توی دلم و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم .هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه میخواهم!
شروعی دوبارهاز سن دوازده تا سیزده سالگی بیست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.
مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و میدونستند مادر ندارم و درس نخواندهام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم.
بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند: من باید برم هنر یاد بگیرم ، پدرم موافقت نمیکرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنه منو ازش میگیرند و به بهزیستی میسپارند.
بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعتسازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی رو آموزش میدادند.
ماجرای آشنایی با مرد زندگیم
من در تمام رشتههای آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانمها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه میکنم، لبخند زدم.
مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول رو میخوند و من چهارم رو. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون میخواستم زندگی کنم. میخواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.
روزگارم در کار گاه
روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. اونجا وقتی همسرم رو دیدم به من گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و میتونید ازش کمک بگیری . ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیادهروی کنیم. در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و از آنجا تا چهار راه مولوی رو با هم رفتیم و صحبت کردیم.
همسرم جریان زندگی و سوختناش و مشکلاتش رو گفت و در پایان گفت وقتی منو دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کنه. او بیست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نمیکرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و میتوانیم همدیگر رو درک کنیم.
روزهای بعد از ازدواج
خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم ، باید کرایه خانه و پول دوا میدادیم و در کنارش باید زندگیمون رو اداره میکردیم. سه ماه آموزش ما تمام شد. من همه چیز اونجا رو یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم.
به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه، خیاطی کار زنهاست .من هم گفتم پس من میآیم جوشکاری یاد میگیرم. در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی رو . در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیم کاری میکردم . خلاصه اینکه همه آنچه که آنجا آموزش میدادند رو تا حدودی یاد گرفتم. عکاسی، بافندگی با دست، قلاببافی، آرایشگری و همه چیز رو یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همهشان استفاده کردم.
اقامت در روستا
وقتی کلاس مان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در حصه که روستایی حوالی فرودگاه اصفهانه . نزدیک به نه سال اونجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه این اتاقها استفاده کردم.
از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات رو به صورت تجربی یاد گرفته بودم. میدیدم چطوری آمپول و سرم میزنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم میکردم و قالی بافی رو هم از مادر و خواهر شوهرم یاد گرفته بودم. خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود.
همه کاری میکردم و شاید باورتون نشه در حالی که خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم ، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی میدادم . از یکی یاد میگرفتم و به آن یکی یاد میدادم.
اعتماد به نفسم خیلی بالا بود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر میشناختند. در هشت نه سالی که در اون روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود. آموزش رایگان بافندگی انجام میدادم، خانمها میآمدند یاد بگیرند، کاموا میدادم به آنها که ضمن یاد گرفتن، برای من ببافند.
اولین تولیدی من
خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف میبافتم اما وقتی به آنها یاد میدادم، در یک ساعت بیست تا لیف برای من میبافتند. به آنها یاد میدادم که چگونه میتوانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا میدادم و میبردند خانه شان. هم یک کار تازه یاد میگرفتند و هم فردای آن روز من بیست تا کلاه داشتم. آنها مفتی یاد میگرفتند و من مفتی صاحب کلاه میشدم. این یک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و… خلاصه همه کاری میکردم.
وقتی به خودم بالیدم
من برای مردم روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای اونا کردم. به خانه هاشون میرفتم و براشون تزریق انجام میدادم و همین طور خیاطی و آرایش . در آن روستا همه این کارها رو یاد گرفتم . وقتی میرفتم این کارها را در حد اولیه بلد بودم . اما آنجا تمرین کردم، اشتباه کردم و یاد گرفتم.هشت سال اونجا کار کردم و کار یاد گرفتم و اونجا محل آغاز کار و موفقیتم بود.
درآمد ما هانه ام به بیست میلیون رسید
حالا که در اینجا کار میکنم و به جز درآمد کارمندهام، ماهی حداقل بیست میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا رو فراموش نکردهام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست میکنم. نقشه آماده شده و به زودی مدرسه رو خواهم میسازم.
از اول اعتماد به نفسم بالا بود
همسرم مثل من اعتماد به نفس نداشت . من وقتی با ایشان ازدواج کردم چادر سرم میکردم و دستهایم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نمیشد و کسی چندان متوجه سوختگی من نمیشد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگیاش دیده نشود. آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم.
وقتی با او بیرون میرفتم سرم بالا بود و هر کس به ما نگاه میکرد، لبخند میزدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته . آن موقع تا نگاه میکردند میگفتند: آخی ، چی شد که سوختی. من ناراحت نمیشدم و جواب میدادم اما همسرم خودخوری میکرد. او هنوز هم آن اعتماد به نفس لازم رو نداره اما من از همان اول اعتماد به نفس داشتم. الان همسرم با من کار میکنه . او تاکسی داره و آژانس کارگاه من شده و هر روز از مشتریهای من میگه که پشت سر من از اخلاق و کار من تعریف میکنند.
از اتاق دوازده متری تا زیرزمین ششصد متری
وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم بریم تهران، اینجا دیگه جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین رو اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خیاطی میکردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی رو کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.
در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دست خالی کارم رو شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سر ذوق میاد و روحیهاش بهتر میشه. یک سال بعد از آن ، خانه رو عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد اونجا رو فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولی عصر خانه خریدم. کارم خوب بود و در ضمن تنها هم کار نمیکردم.
فکرم را هم به کار میانداختم که کارم اقتصادی تر باشه . روبروی خانه ما یک مسجد بود . من زیر زمین آن رو اجاره کردم و کارم رو به اونجا بردم. آن زیر زمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود. نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس میدوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس میشد و کارم به این صورت گسترش مییافت. از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاطها میشد و بقیه آن به من میرسید. بنابراین درامد من به خوبی بالا رفت.
ویژگیهای کارهای من
کار من با کار همه فرق میکنه. مشتریها میآیند، مینشینند، لباسشان آماده میشه و آن رو میبرند. این روش رو من از همان روستای حصه اصفهان شروع کرده بودم و به خوبی اون رو انجام دادم و میدهم. از همون جا هم کار دسته جمعی رو آغاز کرده بودم و هنوز ادامه میدهم.
میخواستم در میان مردم باشم. میخواستم مردم مرا ببینند و به کارهای که میکنم اعتماد و به من احتیاج داشته باشند. وقتی مشتری میبینند کاری را که دیگران پنجاه هزار تومان میگیرند، من پانزده هزار تومان میگیرم و کارش هم زود آماده میشود، معلوم است که به من اعتماد میکنند و دوباره پیش من میآیند.
تمرین مدیریت
آن خانه دوازده متری، یک اتاقک کوچک زیر پله داشت و من آنجا یک صندلی گذاشتم، یک آرایشگر حرفهای آوردم و گفتم اینجا کار کن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متری هم، چهار نفرخیاط آورده بودم، روی زمین مینشستند، خیاطی میکردند و بعد چرخ هایشان را هول میدادند کنار دیوار و میرفتند. من هم به کار آنها نظارت میکردم، برش میزدم، آشپزی و بچه داریام را میکردم.
از همان جا مدیریت بر تعداد زیادی آدم را تمرین کردم و رسیدم به زیرزمین مسجد که نود نفر کارگر رو داره میکردم. نود نفر خیلی زیاد است. آنها هر کدام اگر یک مشکل کوچک حل نشده داشتند، کارم درست پیش نمیرفت بنابراین یک خانم رو استخدام کردم که با خیاط ها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها رو جمع و دسته بندی میکرد و به من گزارش میداد. جوابگوی مشتریها هم همین خانم بود .
یک خانم خوش برخورد و صاحب درک رو استخدام کردم و به او حقوق خوب میدادم تا کارها رو زیر نظر داشته باشه . بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچه داری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کنه و همین طور پرستاری که بچههام رو نگه داره. یعنی از وقتم درست استفاده میکردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرینی میکردم و به درد مردم میخوردم.
آموزشگاه رایگان
همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هر ماه برای رضای خدا دو سه تا جهیزیه میدهم. جهیزیه آن چنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتونند زندگی شان رو شروع کنند. سعی میکنم برای آنها که نمیتوانند عروسی آسان بگیرم تا جایی که میتوانم کمک میکنم که آنها که نیازمندند بتوانند زندگی شان رو آغاز کنند.
خیاطهایی که اینجا کار میکنند و خیاطهایی حرفهای هم هستند رو ، خودم آموزش داد ام. کار دیگری که در اینجا انجام میدهم آموزش رایگان است. خودم آموزش نمیدهم. مربی میگیرم و او با دروسی که خوانده میآید اینجا درس میده ، سیستم آموزش رایگان ما با آموزشگاههای دیگر فرق میکنه . من از تجربه سی و هشت سال کارم استفاده میکنم و آنها که اینجا آموزش میبینند، خیاطی رو بهتر یاد میگیرند.
در اینجا از آنهایی که ندارند و نمیتوانند پول بدهند، چیزی نمیگیریم و آنها که دارند و میتوانند شهریه بدهند، خودشان شهریه میدهند و ما از این شهریه که میگیرم به مربی حقوق میدهیم. من به آنها که اینجا آموزش میبینند کمک میکنم مزون بزنند و یا آنها رو استخدام میکنم. نمیگویم هزاران نفر اما صدها نفر در این آموزشگاه، آموزش دیدهاند. خیلی از آنها در خانه یا جاهایی که اجاره میکنند کار میکنند. درآمد خوبی دارند. بیست و دو نفر هم هستند که پیش من کار میکنند و همه را هم بیمه کرده ام.
توکل و تفکر و تلاش سه ت موفقیت
در طبقه بالای خیاطی، آرایشگاه ماست. در این آرایشگاه دوازده نفر کار میکنند. مشتری که به اینجا میآید و پارچه رو میده، بسته به نوع کار، یکی دو ساعت وقت داره که میتونه از آن استفاده کنه . او در این فاصله به آرایشگاه سرمیزنه و از وقتش درست استفاده کنه. قیمت خدمات آرایشگاه ما هم یک چهارم جاهای دیگره،
بنابراین براشون میصرفه که به خیاطی و آرایشگاه ما بیایند و میآیند. سیاست کاریمون رو بر این اساس که مشتری از وقتش درست استفاده کنه تعیین کردیم و این چیزی نیست که مردم متوجه آن نباشند. خانمها میآیند به چند کارشان با قیمت خیلی پایینتر میرسند و این به نفع همه ماست.
رمز موفقیت من
ما دستمزد کمتری میگیریم اما چون مشتری ما زیاده ، درآمد بالایی داریم. الان آرایشگاهها باید بنشینند تا مشتری بیاید اما در آرایشگاه ما مشتریها صف میکشد. دختران من در آنجا کار میکنند. دختر بزرگم مهندسی گیاه پزشکی خوانده است. دختر دیگرم لیسانس طراحی و ژورنال شناسی رو خونده که مربوط به کار من میشه. وقتی من نیستم دخترم برش میزنه . برش زدن در خیاطی خیلی مهمه . ما اصلا از سانتی متر استفاده نمیکنیم. به مشتری نگاه میکنیم و لباس رو برش میزنیم.
مشتریهای جدید از این شکل کار ما تعجب میکنند اما ما به کارمان خیلی وارد هستیم و آنها بعد که میبینند لباسشان چقدر خوشگل شد میروند تبلیغ کار ما رو میکنند. پارچه میخرند و تا شوهرشان همین اطراف چهار تا مغازه رو نگاه میکند، با لباس آماده و شیک به او ملحق میشوند. با فکر کار کردم که به اینجا رسیدم.
از سوختن هم برکت ساختم
وقتی شش ساله بودم، نامادریام برای آنکه مرا تنبیه کنه، وقتی از خانه بیرون میرفت میگفت یک جا بنشینیم و تکان نخورم. من هم بچه بودم و بلند میشدم این طرف و آن طرف میرفتم و بریز و بپاش خودم رو میکردم و او برمی گشت و مرا تنبیه میکرد چون میفهمید بلند شدهام. دو سه بار که کتک خوردم، فکر کردم ببینم او از کجا میفهمد. به این نتیجه رسیدم که او مرا روی گلهای قالی مینشاند و جای مرا نشان میکند.
این دفعه خودم جا رو معلوم کردم و وقتی رفت بلند شدم هر کار که دوست داشتم کردم و در پایان وقتی صدای در رو شنیدم دویدم رفتم تا همان جا که او مرا در آن نشانده بود. وقتی وارد شد گفت تنبیه نمیشوی چون از جایت تکان نخوردهای. من از همان موقع فهمیدم اگر فکر کنم کتک نمیخورم.
نداشتن مادر باعث شد من خود ساخته شوم. گلی که در گلخانه و در شرایط خوب میروید خیلی زود پژمرده میشه و عمرش به پایان میرسه اما گلهایی که در صحرا میرویند سفت و محکم میشوند.
من اگر مادر داشتم
من اگر مادر داشتم شاید مثل اغلب خانمهای معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکم تر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد. وقتی که بچه بودم همیشه جای خالی مادر رو احساس میکردم اما الان فکر میکنم این قسمتم بود که اینقدر سفت و محکم بشوم.
من در بیمارستان خیلی سختی کشیدم. در طول سه سال بیست و پنج بار عمل شدم ما الان فکر میکنم حتی این سوختگی هم برای من خیر و برکت داشت. درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده اهلی و سالمی دارم، بچههایم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگیم خدا را شکر خوب است.
از موفقیت دیگران شاد میشوم
از اینکه از من دعوت میکنند تا به عنوان کسی که در کارش موفق بوده به دیگران روحیه بدهم خوشحالم. سعی میکنم اگر الگو هستم، الگوی بهتر و موفقتر و بیشتر با ارزش باشم. درتمام زندگیم سعی کردم آدم به درد بخوری باشم. از اینکه میتوانم با فکرم به دیگران کمک کنم لذت میبرم. خانمها زنگ میزنند و میگویند من جا دارم، کار بلد هستم اما عرضه ندارم کاری انجام بدهم و من میگویم بیایند اینجا و ببینید من چه کاری انجام میدهم.
میآیند اینجا و من نتیجه سعی و هشت سال تجربهام رو در عرض یک ساعت در اختیارشان قرار میدهم. کسی که اهل کار باشد با این حرفها و آن چیزهایی که میبیند راه خودش رو پیدا میکند و بعد از چند وقت به من زنگ میزند و میگوید حاج خانم، چند تا خیاط دارم، اینقدر مشتری دارم و من خوشحال میشوم از اینکه کمک کردهام یک انسان دیگر موفق باشد.
توصیههای من به خانمها
خانمها در خانه شان خیلی کارها میتوانند انجام دهند. میتوانند در گوشه
خانهشان در یک فضای یک متر در یک متر و نیم، یک چرخ بگذارند و درآمد خیلی
بالا، حتی بیشتر از درآمد همسرشان داشته باشند. همه احتیاج به لباس دارند
اما خیلیها خیاطی دوست ندارند. عیبی ندارد. خیاطی نکنند. میتوانند
آرایشگری انجام بدهند. آرایشگری جا و امکانات میخواهد؟ عیبی ندارد، کار
دیگر بکنند. یک کار راحتتر. تحصیلات که دارند، میتوانند درس تقویتی
بدهند.
نمیتوانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزی یاد بگیرند، آشپزی یاد بدهند. الان کیک و شیرینی و خیلی چیزهای دیگر هست که با آنها خیلی کارها میشود کرد. نمیتوانند این کار را بکنند؟ اشکالی ندارد. پرستار بچه بشوند. خانمی هست که خودش کارمند است و میخواهد بچهاش رو در یک جای مطمئن نگه دارد، میرود سرکارش و بچهاش رو میگذارد پیش خانمی که خانهدار است و این بچه هم با بچهاش بازی میکند و هم او یک کمک خرج برای زندگیش فراهم میکند. خیلی کارها میشود کرد.
اسیر بیماری شده ام
من الان دور از جان، دیابت دارم، پوکی استخوان دارم، آسم دارم، کبدم بزرگ شده، چربی و فشار خون دارم و روزی سی و دو عدد قرص میخورم و اگر سرماخوردگی هم داشته باشم، این قرص هم اضافه میشود اما هیچ وقت از تلاش نایستادم و همیشه سعی کردم هم کارم رو بهتر کنم و هم برای خودم، خانوادهام و جامعهام مفیدتر باشم.
سه سال قبل رفتم کلاس رانندگی اما به خاطر دیابتم بیناییام کم شد و نتوانستم رانندگی کنم بنابراین رفتم با نوههایم اسمم رو در کلاس کامپیوتر نوشتم تا روحیهام را از دست ندهم. الان هم دارم تصمیم میگیرم که چه کاری انجام بدهم که بهتر باشد. در ساوه گلخانه زدهام.
افتخار خانواده
همیشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار میکنند و این باعث خوشحالی و افتخار من است. در اول زندگیم دعا کردم میگفتم خدا، اگر به من بچهای دادی کاری کن که آنها به پدری و مادری که این وضعیت رو دارند افتخار کنند. الان بچههایم مرا با افتخار به دوستانشان معرفی میکنند و بابت این موضوع شکر خدا را میکنم. من سالها زحمت کشیدهام که بچههایم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهام دو نفر دارم و این چهار نوه هم همین احساس رو نسبت به ما دارند.
پایان نوشت :
قبل از اینکه این ماجرا رو بخونم تصمیم داشتم برای پروژه سمینارم در مورد سبک تبلیغات در ایران مطلب بنویسم اما با خوندن این سرگذشت تصمیم گرفتم مدل مدیریت کار آفرینی این بانوی نمونه رو با استفاده از تئوری های مدیریت مطابقت بدهم
واقعا هر اقدامی که ایشون انجام داد رو میشه به عنوان یک مورد مطالعه در دانشگاه ها تدریس کرد.
نظر فراموش نشود لطفا
مطالب مشابه :
چگونه تبدیل به یک خیاط ماهر شویم؟
های صنعتی به کار به یک خیاط و الگوی آماده، بیشتر به کسانی توصیه
اراده آهنی یک زن که از سوختگی شدید به درآمد میلیونی رسید.
نقشه آماده شده و به من هم به کار آنها خیاطهایی که اینجا کار میکنند و خیاطهایی
مطالعات اجتماعی : درس 16 لباس ، از تولید تا مصرف (ششم ابتدایی) Sixth Grade
به صورت آماده از یک با چند خیاط نمی توانستند مشغول به کار هستند ، بخشی از
سوالات متن درس 16 مطالعات اجتماعی ششم ابتدایی ( لباس ، از تولید به مصرف )
کار خیاط ها در هستند ، بخشی از کار تولید را انجام می دهند تا کالا به صورت نهایی آماده شود
طاهره جوان بانوی کارآفرین
نقشه آماده شده و به من هم به کار آنها خیاطهایی که اینجا کار میکنند و خیاطهایی
سوالات متن درس 16 مطالعات اجتماعی ششم ابتدایی ( لباس ، از تولید به مصرف )
کار خیاط ها در هستند ، بخشی از کار تولید را انجام می دهند تا کالا به صورت نهایی آماده شود
سوالات درس 13 مطالعات با جواب
کار خیاط ها در هستند ، بخشی از کار تولید را انجام می دهند تا کالا به صورت نهایی آماده شود
جملاتی زیبا و خواندنی از مرحوم رجبعلی خیاط
جملاتی زیبا و خواندنی از مرحوم رجبعلی خیاط آماده بفرما" دائم به او می گوید : این کار را
برچسب :
خیاط آماده به کار