آیین من (7)
طبق تماسی که با بابا داشتم
فرداصبح ساعت 10 به سمت شیراز پرواز داشتم . هنوز هیچ کاری نکرده بودم . امروز روز
آخری بود که تو بیمارستان مشغول بودم . همین طور روز پرکاری هم بود .
دیشب هم
نشد با دکتر در مورد سها صحبت کنم . انگار این بچه به فراموشی سپرده شده بود . دلم
یه آن واسش گرفت . صبح که خیلی گریه کرد تا رسوندمش به مهد . رعنا جون هم تعجب کرده
بود که دلیل این همه بی تابی سها چی می تونه باشه ؟ چون سها دختر آرومی بود .
بعد از انجام کارای مقدماتی ام و شرکت تو یکی از کلاسام به سمت اتاق دکتر راه
افتادم
بعد از در زدن وارد شدم .
- سلام سمانه جان خوبی دخترم ؟
-
ممنون دکتر می خواستم باهاتون صحبت کنم .
- بشین عزیزم
و با دست به صندلی رو
به روی میزش اشاره کرد .
- اوضاع خوب پیش میره ؟
- راستش پدر یه مقدار
استرس دارم اینکه کارا چه جوری پیش بره و چی در انتظارمه
- دخترم تو مقاومی من
بهت ایمان دارم . در مورد کارهات هم مسئله ای نیست من با دکتر فخار همکار و دوست
عزیزم تو دانشگاه شیراز صحبت کردم هواتو داره . یه خونه هم داره که طبقه ی بالاش
خالیه چند وقتی بود که دنبال مستاجر می گشته کی بهتر از تو . پولشو به حساب ریختم .
دخترم همه چیز رو به راهه تو به محض رسیدن به شیراز می تونی مشغول کار بشی ...
- پدر جون شما خیلی راحت حرف می زنید انگار اب خوردنه ...
- دخترم همین طور
هم هست تو فخار رو نمی شناسی اونا خیلی مهمون نوازن اصلا جای نا امیدی و ترس نیست
...
- راستی پدر دیشب در مورد سها صحبتی نشد تکلیف اون چی میشه ؟
- چرا
دخترم من با پدر و مادرت صحبت کردم . اونا بر این عقیده بودن که وجود سها برای تو
مشکل ساز میشه . تصمیم بر این شد که سها رو مادر پدرت نگهداری کنن تا تو برگردی
- یعنی چی دکتر ؟ سها مثل دختر منه . من نمی تونم 2 سال دوریشو تحمل کنم . اون
...
- سمانه جان زیادی شلوغ می کنی . تو که تنها نیستی هر چند وقت یکبار ما بهت
سر می زنیم . نگران سها نباش اون در کنار مادرت بهتر تربیت می شه اونم از تنهایی در
میاد .
- با آیین صحبت کردین ؟
- فکر نکنم اونم مخالفتی داشته باشه ...
تو فکر بودم دکتر بلند شد و دستی به شونه ام زد و گفت : دخترم اینقدر فکر نکن
همه چی رو به راهه زودتر کارات رو بکن تا برای خونه و کارای فردا رو بکنی ...
سها رو از مهد گرفتم و به خونه اومدم . سها جدیدا خیلی شیرین شده بود ولی چون
بهار بودو روزا داشت طولانی می شد همه اش خواب بود . اونم دمر . خیلی بامزه می
خوابید .
وقتی خوابید دلم دوباره گرفت . باورم نمی شد دیگه از فردا نمی تونم
ببینمش . خیلی بی اراده شده بودم . نشسته بودم به هوای تقدیر ببینم چی کار واسم می
کنه ...
چمدان بزرگی از انباری برداشتم و شروع کردم به جمع آوری ما یحتاجم .
لباسامو جمع آوری کردم البته همه رو نذاشتم فقط اون راحتی ها رو گذاشتم 2 تا لباس
مجلسی هم گذاشتم گفتم جلوی خانواده ی فخار آبرو ریزی نشه . دل و دماغ ساک جمع کردن
نداشتم . چقدر دلم می خواست یه بار با آیین به سفر برم . ما حتی ماه عسل هم نرفتیم
.
یه سری عکس از عروسی مون گذاشتم . کتاب ها و جزواتم رو هم جا دادم . چیز دیگه
ای به ذهنم نمی رسید . بابا مقداری پول بهم داده بود که اونجا کارم لنگ نمونه . نمی
خواست من دستم جلو آیین دراز باشه . البته آیین هم هنوز به روی خودش نیاورده بود که
من دارم میرم ...
مامان چند بار تماس گرفت و اصرار کرد که بیاد کمکم واسه چمدون
بستن . منم قانعش کردم که کاری ندارم و چند تیکه لباس بیشتر نیست که بخوام ببرم
.
خیلی ناراحت بود پای تلفن گریه می کرد و می گفت : مادر من تمام چشم و دلم به
تو بود . سامان و ساسان که هر کدوم تو عسلویه مشغول کار خودشونن فقط تو پیشم بودی
که توام داری ازم دور میشی . منم پا به پاش گریه کردم و گفتم خیلی زود بر می گردم .
اون روز شادی نبود تلفنی ازش خداحافظی کردم اونم کلی آبغوره گرفت که دلم واست
تنگ میشه و این حرفاااا .
به فکر مهرداد افتادم . باید از دلش در میاوردم . بهش
زنگ زدم ولی جواب نداد . اس ام اس دادم : مهر... نمی خوام بینمون کینه و کدورتی
باشه می خواستم قبل از رفتن با هم آشتی کنیم داداشی .
اس ام اس داد : من با تو
قهر نیستم . فردا تو فرودگاه می بینمت خواهری ...
احساس کردم خیلی از دستم
دلخوره چون جواب تلفنم رو نداد و وقتی بهم گفته خواهری یعنی ازم حرص داشته .
شانه بالا انداختم
حوصله ی غذا درست کردن هم نداشتم ولی خوب شب آخری بود که
کنار آیین بودم . می خواستم این آخرین شب با هم بودنمان خاطره بشه واسه من و واسه
خودش نمی خواستم بعدها بگه : آره شب آخری هم رفت تو اتاقش و درو بست و انگار نه
انگار ...
پا شدم و یه کم به خودم رسیدم . سها هنوز مست خواب بود . ماکارونی
درست کردم . آیین عاشق ماکارونی بود .
ساعت نزدیکای 9 بود که ایین اومد . قیافه
ش خیلی خسته بود . نمی دونم جرا وقتی اینجوری می دیدمش غصه می خوردم . دوست داشتم
همیشه شاد باشه .
شام تو سکوت صرف شد .
بعد از شام در کمال بهت گفت : تو
این 2 سال کیه که برام ماکارونی درست کنه ؟
البته خیلی آروم گفت جوری نگفت من
بشنوم اما شنیدم . صداش احساسی نداشت اما من دوباره با خودم درگیر شدم .
تو دلم
گفتم : اینا همه اش به خاطر توئه ها ... لعنتی من که داشتم زندگی مو می کردم .
ظرفا رو شستم و وارد هال شدم . آیین داشت با مجله ای که جلوش بود ور می رفت
سراغ سها رفتم و همون طور که خواب بود در آغوشش گرفتم یه کم گریه کردم و بردمش
تو هال
نگاهی به آیین کردم و گفتم : عدل این شب آخری نگاه کن چه خوش خواب شده
واسه ی من ...
- اون که نمیدونه قراره بری بفهمه بی تاب می شه ...
- چاره ای
نیست . باید بسوزه و بسازه زندگی همینه
نگاه عمیقی کرد و گفت : سمانه امیدوارم
موفق بشی . می دونم که میشی
- ممنون
مدتی سکوت بینمون بود تا گفتم :
آیین
سرش رو بالا آورد . گفتم : می خواستم ازت حلالیت بطلبم . این مدت من باعث
آزارت شدم . من از اولش نباید وارد زندگی تو می شدم . سر یه حماقت یه کل کل بچه
گانه با تو این بلا سرمون اومد . آیین منو ببخش ...
با یاد آوری اتفاقای گذشته
اشک تو چشمام حلقه بست ...
آیین گفت : نه سمانه تو منو ببخش منم خیلی با تو بد
تا کردم . خیلی زجرت دادم . تو لایق خوشبختی بودی من نتونستم . تقصیر خودم هم نبود
. من عاشق آتوسا بودم .
باز این آتوسا ولی این بار دلم واسه آیین سوخت اگه می
دونست آتوسا ازدواج کرده چی ؟
می خواستم بهش بگم ولی بهتر دونستم که صداشو در
نیارم . آیین من آیین بیچاره ی من توام به بازی گرفته شدی توام به مرادت نرسیدی مثل
من ...
خیلی مقاومت کردم که خودمو تو بغل آیین نندازم چون احتمال میدادم سوء
استفاده کنه که من اینو نمی خواستم ...
شب با افکار مختلف به خواب رفتم .
سها بغلم بود . عطر موهاشو استشمام می کردم . وای چقدر این بچه رو دوست داشتم
..
صبح ساعت 8 بود که با تکان های آیین بیدار شدم . آخرین صبحانه رو توی این
خونه خوردم . خونه ای که با چه ذوقی مامانم توش جاهاز چیده بود . ...
آیین چمدان
و ساک کوچکم را تو ماشین جا داد . برای آخرین بار نگاهی به خونه کردم و باچشمای
اشکبار سوار ماشین شدم . آیین گفت سها رو به مهد بسپاریم بهتره اونجا امکان داره
گریه زاری مامانت رو ببینه گریه کنه . منم به ناچار قبول کردم . برای آخرین
بارسهامو بغل کرردم و بوسیدمش . چشمای خوشگلشو گرد کرده بود حتما تو عالم خودش می
گفت این مامان ما هم دیوونه اس ها ...
رعنا با گریه سها رو از بغلم جدا کرد
و منو در آغوش گرفت و برام آرزوی موفقیت کرد . سوار ماشین شدیم آیین اخم بزرگی بر
پیشانی داشت نمی دونم چه حالی داشت . نخواستم هم زیاد سر در بیارم ....
وقتی به
فرودگاه رسیدیم همه اومده بودن حتی خاله فری و همسرش هم همراه مهرداد اومده بودن .
مهرداد دیگه باهام سرسنگین نبود اما چیزی تو نگاهش بود که نتونستم معنی شو بفهمم .
شادی هم اومده بود . با فاصله کنار مهرداد وایستاده بود . مامان و شهلا جون مدام
گریه می کردن و برام غصه می خوردن بابا هم که دائم می پرسید : سمانه چیزی جا نذاشتی
؟ سمانه شناسنامه رو آوردی ؟ سمانه مدارک دانشگاتو آوردی ؟ سمانه اینو آوردی ؟ اونو
آوردی ؟ دیگه کلافه شدم . با خنده گفتم : بله بابا همه چی مرتبه .
تا اینکه
بلندگو مسافرین پرواز 214 به مقصد شیراز رو فراخواند .
لحظه ی آخر بود . واقعا
طاقت فرسا بود . اول از دورترا شروع کردم . خاله فری بغلم کرد و بوسیدم و برام
آرزوی موفقیت کرد . همسرش هم با خنده ی ملیحی بدرقه ام کرد و منم از اومدنشون تشکر
کردم . نوبت مهرداد بود . سرش رو جلو آورد و گفت : خانوم دکتر موفق باشین . خندیدم
و گفتم : مهرداد تو رو خدا منو ببخش . من دوستت دارم داداشی اگه چیز بدی گفتم بی
منظور بوده هاااا.
- می دونم
نگاهی به شادی کردم که سرش پایین بود و ارام
به مهرداد گفتم : شادی خیلی دختر خوبیه ها ...
- منظور ؟
- گفتم که گفته باشم
. خیلی خوبه از سرت هم زیاده . خوشحال میشم خوشبخت شی داداشی .
خنده ای کرد و
با شسطنت گفت : چشم سعی خودم رو می کنم آبجی
مهرداد تغییر کرده بود دیگه از روی
کنایه حرف نمی زد از این بابت خدارو شکر کردم . نوبت به شادی رسید اونم کلی خودشو
تو بغلم تکون داد و گریه کرد . حال ماما و مامان شهلا هم دست کمی از شادی نداشت این
وسط پدر من ودکتر بودن که خیلی ریلکس با قضیه برخورد کردن ...
فقط آیین مونده
بود . سخت ترین قسمت زندگی ام این لحظه بود . دلم بی تاب بود . چند قدم بیشتر با
آیین فاصله نداشتم . سرش پایین بود بهش نزدیک شدم و گفتم : خوب آیین جان ...
و
محکم بغلش کردم اونم منو بغل کرد . محکم ... نمی دونم این گریه ها از کجا می اومدن
؟ منتظر بودم آیین بگه سمانه بمون ... اون وقت من همیشه کنارش می موندم اما اون
نگفت . هیچی نگفت . لحظه ی آخر همدیگر رو بوسیدیم نگاهش کردم و گفتم : خداحافظ .
اونم خداحافظی کرد . یه لحظه دیدمش چشماش خیس بود باورم نمی شد این آیین باشه
...
دست دکتر از پشت مرا کشید که دیر شد دخترم عجله کن . دوباره با همه خداحافظی
کردم و به راه افتادم . بعد از بازرسی حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم تاب نگاهای
آیین رو نداشتم ...
هنوز نرفته از کارم پشیمون شدم . کاش به حرف دکتر گوش نمی
دادم ولی کاری بود که شده بود دیگه نمیشد کاری کرد ...
وارد هواپیما شدم صندلی
ام کنار یه خانوم میانسال بود . به قیافه اش می خورد که زیاد اهل حرافی باشد. سرم
درد می کرد چشمامو رو هم گذاشتم که صحبتی باهام نکنه .
با تکان های دست همون
خانوم بیدار شدم .
- دخترم رسیدیم ...
ازش تشکر کردم . بعد از تحویل چمدان
ها تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی آقای فخار رو بهش دادم ...
mahsa.nadi
به شیراز که رسیدم حال و هوای
دیگه داشتم. توی مسیر همهٔ حواسم به شهر بود، توی این فصل خیلی قشنگ بود، فصل بهار
شیراز بی نزیر میشه، لبخندی روی لبم نشست از این همه زیبایی اما یادم افتاد که من
توی این شهر تنهام وای کاش کنار خانوادم اینجا میومدم و آهی کشیدم. راه تقریبا
طولانی بود، دیگه داشت حوصلم سر میرفت.توی فکر بودم که رانندهٔ تاکسی گفت رسیدیم
خانوم.تازه متوجهٔ اطراف شدم، چه کوچکهٔ قشنگی ، چقدر درخت، وای چه رنگهایی، پیاده
شدم.
بله؟
-منزل فخّار؟
شما باید سمانه خانوم باشید بفرمائید.و در رو باز
کرد.رفتم تو وای خدای من عجب حیاط نازی، چقدر مرتبه مثل بهشت میمونه، محو تماشای
باغچه و درختها بودم که متوجه خانومی شدم که به طرفم میاد.
سلام، خیلی خوش آمدید
بفرمائید تو.بغلم کرد و روی بوسی کرد منم با لبخند احوال پرسی کردم.
-ببخشید
مزاحمتون شدم.
نه بابا این حرفا چیه، شما مراحمید، بفرمائید.وارد خونه که شدیم
سریع اتاق من رو نشونم داد.
میدونم خستیید، اینم اوتقتون، بعد از تعویض لباس
تشریف بیارید اول ناهار بخرید بعد استراحت کنید.
ممنون خانم فخار اما من میل
ندارم.
زهره صدام کن عزیزم، راحت باش، این چه حرفیه عدم خسته گشن هم
هست.
-خاله زهره تعارف نمیکنم باور کنید اما اون فقط لبخندی زد و رفت.لباسم رو
عوض کردم و رفتم به سالن.
خاله زهره:خیلی خوش آمدی. و لیوان شربتی بهم داد.صدای
هایا هویی به گوشم رسید، که با تعجب به خاله زهره نگاه کردم.
خاله زهره:حالا با
این ولا ولههای ما آشنا میشی. و پاشد به سمت در سالن رفت. توی فکر بودم و اصلا
حواسم به صداها نبود.
باه باه خانوم آزادی خیلی خوش آمدید. حدس زدم دکتر فخار
باشه.
-سلام دکتر، لطف دارید، و دستم رو به طرفش دراز کردم، سمانه
هستم.
دکتر:خیلی خوش آمدید.نگاهم به پشت سرش افتاد، یه پسر و یک دختر. دکتر نگاه
من رو دنبال کرد و لبخندی زد.
دکتر:دخترم سحر، دانشجوی گرافیک. به طرفم اومد و
بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت، از نگهش معلوم بود دختر ساده و بی الیشی. پسرم سهند،
دانشجوی پزشکی و هم دنشکدیی شما، اون هم به طرفم اومد و بهم خوش آمد گفت. پاکی در
وجود این بچهها و خانواده بود که با نگاه اول به راحتی میشد فهمید.
خاله
زهره:خوب بچهها با سمانه جون آشنا شدید، حالا بیایید که ناهار سرد میشه.چه میزی
چیده بودن واقعا که سنگ تمام گذشته بودن از مهمان نوازی.
-دستتون درد نکنه خاله
زهره.
خاله زهره:نوش جان
بعد از ناهار خل برای همه چای آورد سالن، تا اون
موقع همه ساکت بودن، بچهها که صحبتی نمیکردن دکتر هم که تلویسیون تماشا
میکرد.
خاله:و شماها چرا سکتید این بچه حصلش سر میره.
دکتر:آخه گفتیم از این
آرامش استفاده کنه تا این دو تا شروع نکردن.و بعد خندید
سحر:ععا بابا.
دکتر:
راست میگم خوب بابا.
خاله:سمانه جان خوب ترید کن تهران چه خبر؟
-خبری نبود
همه سلام رساندن و تشکر کرد.
خاله: سلامت باشن. خیلی دوست داشتم سریع میرفتم به
خونه خودم، به تنهایی نیاز داشتم بعد از چای میخواستم که بگم دیگه.
-دکتر فخار
اگه اجازه بدید من دیگه رافع زحمت کنم.همه که تعجب کرده بودن نگاهی به من
کردن.
دکتر:کجا؟
-همون جایی که برای من در نظر گرفتید.
دکتر:آهان، حالا چه
عجلیی به این زودی از ما خسته شدید
-این حرفا چیه، من که حالا حالاها موزهم
هستم، فقط امروز به اندازهٔ کافی زحمت دادم
خاله:و چه زحمتی، این تعارف نکن
دختر
دکتر:باشه میریم خونرو نشونت میدم.با خوشحالی بلند شدم و چمدونم
آوردم.
سحر:بذار کمکت کنم
-زحمت نشه
سحر:نه بابا. من و سحر و دکتر رفتیم،
طبقهٔ بالا بود درش جدا بود، و تقریبا پل زیاد داشت. اما واقعا قشنگ بود، یه خونه
نوقلی خوشکل با تمام وسایل.
-وای اینجا چه نازه
دکتر:قابل شما رو
نداره.
-واقعا ممنون دکتر
دکتر:خواهش میکنم، خوب تنهات میذاریم تا به کارت
برسی.
-از تو هم منون سحر جون
سحر:من که کاری نکردم. داشتن میرفتند
-باز
هم منون دکتر. که دیدم ایستاد و برگشت طرفم، تعجب کردم
دکتر:ببینم چطور زهره،
خاله زهرتون ولی من دکترام هنوز، سحر خندهای کرد که من تازه متوجه شدم و
خندیدم
-خوب آخه.
دکتر:آخه نداره، من عمو علی ام
-چشم عمو علی و
خندیدم
سحر:عمو علی اگه تمام شد برید سمانه جان به کارش برسه.
و خداحافظی
کردن.خانواده با محبتی بودن، وای اما خونم محشر بود چقدر ناز و خشکگل بود، همهچیز
داشت حتا یک خط تلفن جداگانه،ای وای به مامان این ازنگ نزدم
-سلام
مامان
مامان:سلام عزیزم رسیدی؟
-آره مامان خیلی وقت
مامان:مادر
راحتی؟سالمی؟و گریه کرد
-آره مامان خوبم، تورو خدا شروع نکنید و بوغضم گرفت.چقدر
صدا آمد.
-اونجا چه خبر.
مامان:هیچی مامان، از فرودگاه همه اومدن اینجا که من
تنها نباشم.وای خوش بهلشون کاشکی منم بودم.
-باشه مامان مزاحمتون نمیشام سالا
برسانید.
مامان:باشه مادر بعدا بهات تماس بگیر شمارتم
بده.
-چشم.
مامان:یادت نر ها.
-نه خداحافظ.چقدر دوست داشتم بدونا آئین هم
اونجاست یا نه، اما. . .ولش کن. به اتاقم رفت و وسایلم واوو چیدم بعدشم رفتم
آشپزخونه، حتا کبینتها هم پر بودن، فقط مواد قضایی نداشتم که باید میخریدم، هیدن
وسایلی که آورد بودم تمام شد که کسی به در زد.در رو باز کردم
سهند:ببخشید موزهم
شدم، مامان گفتن تشریف بیارید برای شام.
-چشم میرسم خدمتشون
سهند:پس با
اجازتون. همینطور که سرش پایین بود رفت، چه پسر ب حجب و حیایی بود، به چهرش دقت
کرد،همینطور که مردونه بود خیلی هم خوشگل بود، چشم و آبرو مشکی قد و هیکلشم که خوب
بود حتما تو دانشگاه حسابی خاطر خواه داره. از همون اول فهمیدم که با وجود سهند
باید مراقب لباس پوشیدنم باشا حتا توی خونه، چرا سحر نیومد.
دکتر:بفرمأید
داخل
-سلام، ببخشید بام افتادید توی زحمت
خاله:زحمتی نیست این حرفا چیه چرا
اینقدر غریبی میکنی تو هم مثل سحر واسهٔ معنی.
دکتر:به مامان اینا زنگ
زادی؟آقا آئین زنگ زدن گفتم خونه خودتون هستید گفتن زنگ نزدید خواستن بپرسن حالتون
چطوره. تعجب کردم اما خوشحالم بودم
-بله دکتر زنگ زدم
دکتر:ای بابا بازم که
گفت دکتر، خوب سحر شاهد که قول دادی.
سحر:راست میگه بابام.
-باشه بابا پدر رو
دختر چه دست به یکی، چشم عمو علی کهن.
عمو علی که میخندید گفت آهان این شد. و
تعارف کرد که بریم سمت میز.
سهند تمام مدت ساکت بود، فقط سحر و ماو علی بودن که
شلوغ میکردن و خاله زهره هی حرص میخورد و اونا میخندیدن.حس کردم که سهند باید با
اونا اخلاقش خیلی فرق کنه.
soshyans
بعد از شام یه سره رفتم توی
اتاقم...خوابم میومدسرمو تا گذاشتم رو بالش خوابم برد.
صدای زنگ موبایل بیدارم
کرد.چشمامو مالوندمو رفتم توی دست شویی چشمام به خاطر گریه ی توی فرودگاه قرمز شده
بود.صورتم بردم زیر آب خنک...واسم خیلی سخت بود که برم پیش اونا صبحونه و
شام...معذب بودم...واسم سخت بود برم یه بیمارستان جدید با دانشجوهای جدید...
شال
نازکی رو انداختم روسرم،بلوز آستین بلند سبز رنگی تنم بود با شلوار جین مشکی،دلم می
خواست پوشیده باشم.رفتم پایین خاله زهره داشت میزو آماده می کرد تا منو دید
گفت:بیدارشدی عزیزم...خواستم بیام بیدارت کنم.
_ساعتو کوک کرده بودم...
همون
لحظه سهندهم اومد توی آشپزخونه زیر لب صبح به خیری گفتو نشست پشت میز.
_سمانه
شماهم بشین تا صبحونه رو واست بیارم...
_ممنون...
نشستم روبه روی
سهند.
_ببخشید...ساعت چند باید بیمارستان باشم
سرش همونطور که پایین بود
گفت:8،شما استاژری دیگه؟
_بله...شما چی؟
_من اینترنم،دوماه دیگه فارغ التحصیل
می شم
_به سلامتی...
_ممنون...
حرف دیگه ای نزد و منم چیزی
نگفتم.
+++++++++++++++
گیج شده بودم هی داخل بخشها دور خودم می چرخیدم،اصلا
متد آموزشیشون مثل ما نبود.کلا انگلیسی حرف می زدن...چند بار از خنگ بازیای خودم
نزدیک بود بیفتم گریه....اما حس می کردم عملیشون خوب نیست یعنی من عملیم بهتره و
اونا تئوریشون!
استاژر داخلی به اورژانس
بدوبدو رفتم
اورژانس...
++++++++++++++
با خستگی روی تختم دراز کشیدم هنوز دوروز نشده دلم
واسه آئینو سها تنگ شدهبود می دونستم سها بیچارشون کرده.قطره اشکیو که روی گونه م
ریخت با دستم چیدم.آئین حتی یه sms بهم نداده بود.دلم واسه یه لحظه دیدنش پرپر می
زد.چه قدر دلم واسه اخماش،واسه خنده های نادرش،واسه صداش تنگ دهبود.واسه بوی عطر
همیشگیش...
دستمو بردم سمت موبایل که کنارم بود.شماره ی آئینو آوردم خواستم
بگیرمش اما یه چیزی باعث می شد این کارو نکنم.کاش فقط یه تک زنگ می زد کاش می
فهمیدم اصلا به یادم افتاده...
دلم واسه داغی دستاش که فقط دوبار حسش کرده بودم
تنگ شده بود،دوباره یاد اون لحظات افتادم چشمامو بستم.کاش شب آخر...
سرمو تکون
دادم که شاید این فکرا از ذهنم دور شه...
++++++++++++
خیره شده بودم به برگه
ی نمرات...دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم.به من داده بودن15/50 یعنی کمترین نمره
ی بخش...لبامو گاز می گرفتم که نکنه یه دفعه جلوی بچه ها بزنم زیرگریه...برگه رو
روی استیشن گذاشتمو در حالی که دستام از زور عصبانیت مشت کرده بودم رفتم توی محوطه
ی بیمارستان...سرم پایین بودوتند تند راه می رفتم که یه دفه خوردم به یه نفر..سریع
سرمو بالا گرفتم،سهند بود که روپوش تنش بود...
_چی شده؟
داشت با تعجب چهره ی
بغض دارمو نگاه می کرد
_هیچی...هیچی نشده...
خواستم به راه ادامه بدم که
جلومو گرفت و گفت:وایسا...می گم چی شده؟
چند لحظه نتونستم چیزی بگم وقتی که دیگه
داشتم حوصله شو سر می بردم آروم و عصبی گفتم:کمترین نمره ی بخشو به من
دادن...
صدای خنده ی بلندش بیشتر متعجبم کرد به صورتش نگاه کردم وقتی که بالاخره
تونست حرف بزنه گفت:واسه این بغض کردی؟واقعا که بچه ای...
تا اینو گفت شماتت بار
نگاش کردم.
_منم خب هزار بار کمترین نمره رو گرفتم...مگه چیه؟من بخش زنان بهم 14
دادن...
_خب شاید تو خوب جواب نداده باشی،اما من امتحان تشریحیشو شدم 17/75.نمره
ی بخشو به من الکی کم دادن...در صورتی که حتی یه دونه غیبتم نداشتم....
_اشکال
نداره...حتما باهات لج کردن...آدم مریض زیاده...حالا اگه خیلی شاکی هستی برم با
دکتر سعد حرف بزنم...
_نمی خواد...می گن بزرگترشو آورده....
_نه بابا...حتما
نمی دونه شما آشنای ما هستی...وگرنه بهت 22 میداد...دوست باباست...
با مظلومیت
نگاش کردم:یعنی می خوای بری پیشش؟
_اگه بخوای...
_وای،مرسی،شما خیلی
خوبین!
لبخندی زدو بدون هیچ حرفی رفت...
دیگه ازون ناراحتی خبری نبود خوش حال
بودم که توی بیمارستان یکیو دارم که هوامو داشته باشه،البته تا دو هفته دیگه سهندهم
فارغ التحصیل میشد و باز همون آش و همون کاسه...
+++++++++++
برای بار آخر
توی آینه ی قدی یه نگاه انداختم...دستی به مو های ویو شدم کشیدم...چندروز پیش با
سحر رفته بودیم آرایشگاه و من موهامو فندقی رنگ زده بودم.رژلبو دوباره تجدید کردم
.دامن لباسو مرتب کردم...یه پیراهن دو بنده ی سفید تنم بودکه تا کمر تنگ بودو از
کمر به بعد گشاد می شد.شال حریر سفیدمو کشیدم رو بازوهامو رفتم پایین...هنوز مهمونا
نیومده بودن.خاله زهره تا منو دید گفت:ماشالله چه قدر خوشگل شدی
لبخندی بهش زدمو
زیر لب گفتم:مرسی...چشماتون قشنگ می بینه...
سهند توی آشپزخونه بودو داشت به
سالادی که سحر درست می کرد ناخنک میزد...صدای پامو که شنید سرشو برگردوند.یه لحظه
نگاش خیره موند اما خیلی عادی نگاشو گرفت و به سحر گفت:ا این سالادت..این که اصلا
نمک نداره...
_بچه پررو... راست می گی بیا خودت درست کن..
_خب حالا،یه کم
انتقاد پذیر باش....
سحر تزئین سالادو که تموم کرد بلند شدو گفت:سمانه میای
موهامو درست کنی؟
_باشه..بهتره اول لباساتو بپوشی...
_ok...راستی چه قد این
لباس بهت میاد
_ممنون...
وقتی باهم داشتیم میرفتیم اتاق سحر صدای سهندو
شنیدم:سحر لباس پوشیده بپوش....دوستای منم هستنا...
گفت سحر اما مطمئن بودم طرف
صحبتش من هستم..._برو بابا...حالا واسه خاطر دوستای تو میام ژاکت می پوشم
_دیگه
من گفتم...اگه نمی خوای پوشیده باشی نیا بیرون...
سرمو انداختم پایین و رفتم
اتاق خودم...احساس بدی داشتم با عصبانیت لباسمو در آوردم لباس شب پوشیده
نداشتم...فقط یه بلوز داشتم که یقه ش قایقی بودو کاملا شونه هامومینداخت بیرون اما
آستین بلند بود...اونو با شلوار جین طوسیم پوشیدم چون لباس هم رنگش طوسی
بود.
موهامو جمع کردم...آره اینطوری خیلی راحت تر بودم.
++++++++++++
دو
ماهی می شد که سهند رفته بود طرح...این اواخر یه جوری شده بود،نمی دونم
چرا....البته حال منم خیلی بد بود..حتی واسه یه لحظه هم خیال آئین دست از سرم بر
نمی داشت اما آئین حتی یه بارهم زنگ نزده بود...دلم واسه سهند هم تنگ شده بود واسه
طرحش رفته بود یه روستا به همه سپرده بود تابستون بریم پیشش...خودش هم گفته بود
بیستم خرداد یعنی روز تولدش بر می گرده...یعنی پونزده روز دیگه...گوشی رو برداشتم
دلم می خواست با سها حرف بزنم،اکثر اوقات خونه ی مامان شهلا بود و منم به اونجا زنگ
می زدم تازگیا چند تا کلمه جدید یاد گرفته بود.تو این شش ماه هر روز بهش زنگ زده
بودم.چه قدر دلم می خواست از نزدیک ببینمشو ببوسمش...چه قدر دلم می خواست یه باره
دیگه خنکی گونه هاشو حس کنم...
++++++++++++++++
mona..scorpio
دلم طاقت نیاورد . شماره ی خونه ی
مامان شهلا رو گرفتم ...
بعد از چند بوق آیین گوشی رو برداشت :
بله ؟
صدای جذاب و مردانه اش تو گوشی پیچید
تپش قلبم زیاد شد . لکنت گرفته بودم
به سختی گفتم :
سلام آیین ...
بدون اینکه جوابم رو بده تلفن رو قطع کرد .
هاج و واج مونده بودم . این کار چه معنی میداد ؟ به سختی بغضمو مهار کردم ...
چند بار دیگه زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت
بعد از نیم ساعت مامان گوشی رو
برداشت ..
سلام شهلا جون
- سلام سمانه جان خوبی ؟ چی کار می کنی دخترم ؟ آب و
هوا اونجا چطوره ؟ سخت که نمی گذره ؟
- اوووووووووووه مامان جان دونه دونه چه
خبره ؟ باید عارض شم که خوبم زندگی می کنم هوا هم بد نیست مثل همیشه دلتنگم
...
- چرا تلفن رو جواب نمیدادین ؟
- نمی دونم مادر چرا پریزش کشیده شده بود
بیرون احتمالا کار این سهای شیطونه ...
زهر خندی زدم می خواستم بگم کار یه
شیطون دیگه اس که نمی دونم چه مرگش شده
- از سها چه خبر ؟
- اونم خوبه داره
واسه خودش کلی خانوم شده با آیین رفته بیرون ...
انگار آب سرد ریختن روم ...
بیرون ؟
آیین از حرص من سها رو برده بیرون که باهاش حرف نزنم ؟ باورم نمی شد .
خونم داشت جوش میومد ولی به روی خودم نیاوردم
خودم رو ناراحت نشون دادم : اه چه
بد شد حالا زنگ می زنم گوشی آیین که هم با خودش حرف بزنم هم با سها ...
- آره
مادر این کارو بکن . طفلی آیین هم چند روزی بود مریض بود رنگ به رو نداشت . تازه
امروز یه خورده سر حال اومده
- چرا مامان چی شده بود ؟ من این چند روز خیلی سرم
شلوغ بود وقت نکردم بهش زنگ بزنم ...
- هیچی بابا معده درد داشت دکتر می گفت
عصبیه چیزی نیست خوبه الان ... راستی یه خبر خوب دارم واست ..
- چی شده ؟
-
اگه گفتی ؟
- مامان جون به خدا حوصله ی 20 سوالی ندارم خودتون بگین دیگه
...
- سمانه جون توام که اصلا ذوق آدمو کور میکنه ... خوب بابا مهرداد خان می
خواد بره قاطی مرغا
- آره ؟
جیغ کوتاهی کشیدم ...
- به سلامتی حالا این
خانوم خوشبخت کی هست ؟
- حدس بزن !!
با تردید گفتم : شاد...ی ؟
- آره
مادر خودشه
این بار از خوشحالی نزدیک بود فریاد بزنم . وای بالاخره مهرداد هم
خوشبخت شد . این نهایت آرزوم بود . پس بالاخره دم به تله داد ؟
- ای بابا
اینقدر فری جون خوشحاله که خدا می دونه میگه تو خوابم نمی تونستم عروس به این خوبی
داشته باشم . خیلی راضیه ...
- به سلامتی حالا کی نامزذیه ؟
- این طور که
اینا صحبت می کردن افتاده دو هفته دیگه
- وای چه بد درست وسط امتحانای من ...
- راست میگی ؟ خوب فدای سرت عزیزم ایشالا واس عروسی شون ...
- وای مامان
دارم فکر می کنم یه سال و خورده ای دیگه هم باید اینجا بمونم غصه ام می گبره
-
ای بدجنس نکنه زهره بد باهات تا می کنه ؟
-نه بابا اونا که سنگ تموم میذارن .
من خیلی دلتنگ شدم .
- میگذره عین برق و باد . این 1 سال و نیم هم تموم میشه و
برمیگردی سر خونه زندگی ات
می خواستم بگم کدوم خونه زندگی مامان شهلا دلت خوشه
هاااا که حرفی زد که می خواستم از تعجب سکته کنم ... راستی آیین می گفت می خواد
بیاد شیراز ببیندت . حق داره دلش واست خیلی تنگ شده بالاخره زن و شوهرین خوب نیست
زیاد از هم دور باشین ...
گر گرفتم آیین و تنگ شدن دل ؟ آره از اون تلفن جواب
دادنش و بردن سها بیرون معلوم بود چقدر دلش برام تنگ شده بود ...
مطمئن بودم
اینو گفته که بهش شک نکنن ...
بعد از خداحافظی با مامان شهلا دائم تو فکر بودم.
چند بار خواستم به آیین زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد . اون حسابی منو ضایع
کرده بود . ...
می خواستم به شادی و مهرداد زنگ بزنم و تبریک بگم ولی حوصله
شو نداشتم . موکولش کردم به یه روز دیگه ...
اون روز با سحر رفتیم بازار
وکیل و کلی خرید کردیم . بعدش هم رفتیم یه دل سیر فالده شیرازی خوردیم . به من خیلی
خوش می گذشت . من با تمام وجود خانواده ی آقای فخار رو دوست داشتم ...
+++++++++++++++++++++
دو روز به تولد سهند مونده بود . زهره جون در
تکاپو بود که تولد یه دونه پسرش به نحو احسن برگزار شه ...
مهمونای زیادی دعوت
کرده بود و چون باغ بزرگی داشتن . می خواستن تولد رو توی باغ بگیرن ...
میز و
صندلی ها رو سفارش داده بودن . من و سحر هم به دنبال لباس تو پاساژای شیراز می
گشتیم . سحر هم خیلی بامزه می گفت : سمانه اصلا عجله ای واسه خرید نیستا ... هرچقدر
می خوای طول بده . هر چی دیر تر بریم خونه بهتره ...
اصولا از زیر کار در می رفت
. البته زهره جون چند تا کارگر گرفته بود که کاراشو انجام بدن با این اوصاف نیازی
به وجود ما نبود ...
سحر خیلی رو انختاب لباس وسواس نشون میداد . از
کوچکترین کاهی کوه می ساخت و ایراد می گرفت :
- سحر این دوپیسه چطوره ؟
-
واسه تو ؟
- نه واسه خودت
- وای سمانه این چیه ؟ تو که بد سلیقه نبودی من
آبرو دارمااااااا
- اوووو حالا انگار چه خبره ؟
- واسه تو خبری نیست
و
لبخندی شیطنت بار زد و گفت : البته واسه توام خبرایی هست ...
سحر دل بسته ی کاوه
دوست سهند شده بود . و این دقت و وسواسش واسه این بود که اون قراره بیاد ولی معنی
قسمت دوم حرفش رو نفهمیدم . اهمیتی هم ندادم ...
خلاصه بعد از کلی تاول زدن
پا و گشت و گذار خریدا انجام شد . سحر یه پیراهن زرشکی و مشکی خرید که گاهای برجسته
ی مشکی داشت . دکلته بود و روش شال نسبتا بلندی قرار می گرفت . با پوست سفیدش تضاد
جالبی داشت ...
لباس منم یه پیراهن آبی زنگاری کمر کرستی بود که یقه ی دلبری
داشت . آستیناش سه ربع بود و از کمر کلوش می شد . وقتی پوشیدمش خیلی خوشگل شده بودم
سحر که می گفت یه پا سیندرلا شدم واسه خودم ...
نمی دونستم باید چه کادویی به
سهند بدم . سحر می گفت کادو دادن نداره ولی با کلی اصرار من بالاخره سحر گفت سکه
بدم خیلی بهتره ...
بالاخره شب تولد فرا رسید
آرایشگر موهامو ساده
بالا جمع کرده بود و چند حلقه ز توش بیرون آورده بود و ارایش ملایمی هم روم پیاده
کرد . ولی سحر موهاشو شینیون کرد با آرایش زرشکی . بهش خندیدم . خیلی می خواستم عکس
العمل کاوه رو در برابر سحر ببینم ...
بعد از رسیدن به خونه رفتیم لباسامونو
تعویض کنیم . تعدادی از مهمونا اومده بودن ...
بعد از حاضر شدن پایین رفتیم .
سهند با دیدن من نگاه خاصی انداخت ولی فوری مسیر نگاهش رو عوض کرد
نگاهی به سحر
کرد . اومد بهش گیر بده ولی منصرف شد .
بهش که رسیدم گفتم : تولدتون مبارک آقا
سهند ...
خیلی ممنون سمانه خانوم لطف دارین ...
سحر هم با عشوه گفت :
داداشی الهی که قربونم بری مبارک باشه ...
و سریع در رفت تا از سهند در امان
باشه .
با سحر وارد باغ شدیم . مهمونا زیاد شده بودن . سحر دست منو گرفت و به
مهمونا معرفی کرد . به همه هم اینطوری معرفی می کرد : سمانه جون همسر دکتر
آزادی
و همه هم کلی ماشاله بارم کردن ... کاش آیین اینجا بود که ببینه همسرش
چقدر مورد توجه همه واقع شده ... مطمئن بودم اگه کسی نمی دونست من همسر آیینم خیلی
ها برای آشنایی پیشقدم می شدن ...
سحر با هیجان گفت : کاوه کاوه
کاوه داشت به سمتمون می اومد ...
- سلام خانومای محترم
ما هم
جواب سلامش رو دادیم .
رو کرد به سحر و گفت : مبارک باشه . ایشالا تولد
خودتون ... یعنی منظورم اینه که عروسی تون
سحر قرمز شده بود - ممنون شما هم
همین طور ایشالا عروس شین
من زدم زیر خنده کاوه هم دست کمی از من نداشت .
سحر همون طور قرمز و قرمز تر میشد تا اینکه گفت : منظورم اینه که داماد شیننن
!!!
کاوه به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و از سحر تشکر کرد - لطف دارین سحر خانوم
. ببخشید که مزاحم شدم . با اجازه ...
کاوه که رفت سحر با بغض گفت : گندش
دراومد بمیری تو چرا می خندی ؟
- قیافت شدیدا خنده دار بوداااااا . کاش دوربین
دستم بود ازت عکس می گرفتم ...
- زهر مار
کمی سر به سر سحر گذاشتم ...
بعد یه مدت سحر شیطنت آمیز نگاهی به پشت سرم کرد و سپس نگاهی به من ...
-
چی شده ؟ حتما کاوه جونت داره میاد اینوری ؟ من حوصله ی سیرک
ندارمااااااااااا...
- سیرک چیه ؟ چقدر تو بی ادبی الان اگه دکتر آزادی اینجا
بود با این طرز حرف زدنت طلاقت میداد ...
- خندیدم و گفتم : عمرااااا . آیین جون
عاشق منه به این زودی ها دلشو نمی زنم ...
سحر طاقت نیاورد و به پشتم نگاه کرد و
گفت : آره دکتر راس می گه ؟
با شدت به عقب برگشتم . .... وای خدای من آیین
اونجا بود . با ژست خاصی وایستاده بود و خنده ای گوشه ی لبش جا خوش کرده بود . قدرت
تکلمم رو از دست دادم . بیشتر از اینکه از دیدن اون شوکه بشم از حرفایی که به سحر
زدم خجالت کشیدم . حالا حتما ایین پیش خودش فکر می کنه عقده ی دوست داشتن اونو دارم
...
لحظه ی سختی بود . بعد از 6 ماه دیده بودمش ولی توانای هیچ کاری رو نداشتم .
سحر گفت : خوب من برم مثل اینکه در حضور من مغذبین ...
سحر رفت .
بالاخره به حرف اومدم : سلام
- سلام خانوم ... نطقتون باز شد به سلامتی
؟
بی توجه به کنایه اش گفتم : کی اومدی ؟ چی بی خبر ؟
- 3 ساعتی میشه اومدم
. اون موقع که رفتی آرایشگاه خونه بودم ... هم چین بی خبرم نبود مامان گفته بود که
میام
- فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه ... آخه مامان شهلا گفت دلت واسم تنگ شده
می خوای بیای ...
- درست فکر می کردی حقیقت نداره . من هم به خاطر تولد سهند
اومدم هم اینکه پشت سرم حرف در نیارن بگن شوهر بی غیرتش 2 سال بهش سر نزد
...
وای خدا باز خنجرش رو زد آخه این زبونه تو داری ؟ مطمئن بودم هنوزم عشقی از
آتوسا تو وجودش مونده وگرنه منم کسی نیودم که زیاد چشم گیر نباشم ...
- سها رو
با خودت نیاوردی ؟
- صلاح نبود بیاد . خسته می شد .
حرصم گرفت - تو صلاح می
دونی یا من ؟ من 6 ماهه ندیدمش ... دلم واسش خیلی تنگ شده ... چی می شد بیاریش ؟
- گرما زده می شد .
- جوک نگو آیین هوای به این ماهی بهار اونم تو شیراز چه
گرمازدگی ؟
- آلرژی پیدا می کرد ...
- یه چیزی بگو که کم نیاری
هاااااااااا
- وای که چقدر تو غیر قابل تحملی اگه واسه آبرو نبود دو دقیقه هم
باهات حرف نمی زدم
- آبرو آبرو گور پدر این آبرو ....
ولی راست می گفت
فعلا نباید از هم جدا می شدیم دیگران پیش خودشون می گفتن بعد از 6 ماه ببین چه زود
از هم سیر شدن ...
شروع کردبم با هم به راه رفتن ...
آیین گفت : درسا چطوره
؟
- خوبن
- امتحانات کی تموم میشه ؟
- 3 هفته دیگه ...
- خوبه ...
حرفی بینمون رد و بدل نشد . خیلی حرفا داشتم که بزنم . اگه آیین واسه وجود
خودم برگشته بود عاشقانه باهاش بودم . حتی اگه می خواست باهاش بر می گشتم ولی اون
به خاطر آبرو اومده بود . فقط آبرو ... چه واژه ی مزخرفی ...
نمی دونم چرا
گفتم : کی بر می گردی ؟
با این حرفم انگار آتیشش زدن ...
- مثل اینکه خیلی
اینجا مزاحمم . هنور نیومده خسته شدی ؟ حق داری مثل اینکه اینجا خیلی بهت خوش می
گذره ...
- جوابت رو نمیدم چون فکرت مسمومه ...
- جوابی نداری که بدی
...
خیلی عصبانی بودم . کبریت می زدن آتیش می گرفتم ...
سحر به سمتمون
اومد و گفت : خوب زن و شوهر اگه دل و قلوه گیری تون تموم شد . بیایین که می خوایم
کیک ببریم ...
تو دلم خندیدم و گفتم : خبر نداری از معاملات دل و قلوه ...
بعد از خوردن کیک نوبت به باز کردن کادوها رسید . کادوی آیین یه تابلو فرش خیلی
زیبا بود . منم که کادومو دادم و کلی ازم تشکر کردن ...
بعد از تموم شدن مراسم
. مهمونا خداحافظی کردن .
منم به اصرار زهره جون دست به سیاه و سفید نزدم .
آیین ساکش رو از اتاق سهند برداشت و با هم به سمت آپارتمانم راه افتادیم .
بی
هیچ حرفی وارد شدم .
آیین نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : نقلی و خوشگله ...
- اوهوم .
به سمت اتاق راه افتادم می خواستم لباسم رو در ببارم ولی زیپش
خیلی بالا بود . موقع پوشیدنش هم سحر کمکم کرد . هر کاری کردم دستم نرسید .
-
به جای خودکشی منو صدا می کردی ...
صدای آیین بود که پشت سرم ایستاده بود ...
-لازم نکرده خودم می تونم .
پوزخندی زد و گفت : چقدر تو لجبازی
خیلی
سریع منو به عقب برگردوند و زیپ لباسم رو پایین کشید . کمی که پایین اومد گفتم :
بسه بقیه شو خودم می تونم ...
اهمیتی ندارد و زیپ رو تا آخر کشید پایین ...
-
آیین مرسی
ول کن نبود . شانه های پیراهنم رو در آورد . منو برگردوند و آستین
هامو از دستم کشید بیرون . داشتم دوباره مسخ می شدم ...ولی نه نه من نباید خودم رو
تسلیمش می کردم .
عصبانی شدم .سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم : حالیت نمیشه
میگم بسه ؟
دست از کار کشید وگفت : کولی بازی در نیار .... من شوهرتم ...
-
واژه ی غریبیه .... برو بیرون ...
خدا رو شکر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد .
بی حوصله لباسم رو عوض کردم و شروع به پاک کردن آرایشم کردم . بعد از باز کردن
موهام رفتم دوش بگیرم.
وقتی از حموم اومدم . آیین تو تو اتاق رو تخت خوابیده
بود ازش حرصم گرفتلباسامو عوض کردم ولی روی تخت نخوابیدم . پتو و بالشم رو برداشتم
بردم رو کاناپه .
عمرا دیگه آیین خان . عمرا دیگه تن به خواسته هات بدم .....
soshyans
نگاشو
به من انداختو بعد باغیظ روشو برگردوندو گفت:فک کردی عاشقت شدم که می خوام باهات
س.... داشته باشم؟نه عزیز من ازین خبرا نیست که شما واسه من ناز می کنی...می دونی
که مردا می تونن با ده نفر رابطه داشته باشن و فقط عاشق یکیشون باشن...
پوزخندشو
جواب دادمو گفتم:جمع نبند...تو فقط می تونی اینجوری باشی!همه ی مردا اینطور
نیستن...
چندلحظه چیزی نگفت موقعی که دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید می شدم
گفت:به هر حال....من اینطوریم....ولت کردم چون دیدم حتی در اون حدی نیستی که لمست
کنم...
چرا مدام می خواست خوردم کنه...چرا همش سعی داشت اذیتم کنه...دوباره چونه
م افتاد به لرزش....باید حتما گریه مو در میاورد...
_آره...منم نذاشتم بهم دست
بزنی چون ازت عقم گیره..چون حاضرم با هر کسی بخوابم الا تو....
خودم از حرفی که
زده بودم دهنم باز موند...به سرعت نگاش کردم که دیدم سریع از روی تخت بلند شدو سمتم
اومد.رگ گردنش زده بود بیرون و قرمز شده بود:آهان...پس عقت می گیره!...پس حاضری با
هرکسی س.ک.س داشته باشی الا من...اما تو غلط می کنی...خب؟تو حق نداری حتی حرفشو
بزنی!خب...البته اینا مربوط به تربیت خانوادگی و نجابت یه دختره...که تو
نداریش...
مدام جلو میامد...ترس تموم وجودمو پوشونده بود...می دونستم خیلی
عصبانیه...تو عمرم اینطوری ندیده بودمش...آب دهنمو به زور قورت دادم...اصلا نمی
تونستم حرکتی کنم...مدام نزدیک می شد شمرده شمرده حرف می زد
_اینجا روت خیلی
تاثیر داشته....می بینم که خیلی خودسر شدی...حقت بود همون روزای اول طلاقت میدادمو
مینداختمت جلوی همون داداشات اونا می تونستن تربیتت کنن...مگه نه؟
به زور دهنمو
باز کردم تا یگم آئین من حواسم نبود،از دهنم در رفت،دروغ بود...اما نتونستم از ترس
حتی یه کلمه شو بگم.
حتی اندازه ی یه گام هم ازم فاصله نداشت...گرمای تنشو حس می
کردم...با نفرتو عصبانیت تو چشام زل زد .خم شدو صورتشو تا جلوی صورتم آورد....بوی
افتر شیو و ادکلنش به بینیم خورد...اگه یه ذره صورتمو جلو می بردم لبام می افتاد
روی لباش که حالا ترسناک شده بود...هیچ حرکتی نمی کرد...چرا حالا که اینقدر بهم
نزدیک بود باهاش اینطور رفتار می کردم...چرا باعث می شدم حرفایی رو بزنه که آخرش
خودمو مینداخت گریه..نگامو از چشاش که از عصبانیت باریک شده بود انداختم روی
لباش...نفساشو روی صورتم حس می کردم...نه...نه ...باید مقاومت می کردم...باید
میرفتم عقب...اصا باید میرفتم بیرون...نباید اونقدر نزدیکش می ایستادم...صدای قلبمو
مطمئن بودم میشنوه...دیگه طاقت نیاوردم.روی نک پام ایستادمو و لبمو به لباش
رسوندم...بهشتو حس کردم...آئین بهشت زمینی من بود .هیچ حرکتی نمی کرد این من بودم
که داشتم با ولع لباشو می بوسیدم....اومدم دستمو بندازم دورگردنش که در کمال
خونسردیو آرامش خودشو کشید عقب....و باعث شد لبام از روی لباش کنده بشه و سر بخوره
روی چونه شو بعد هم کاملا از صورتش جدا بشه...صدای نفسام بلند شده بود...چرا این
کارو کرده بود...چرا؟
با غیظ گفت:نه...خیلیم عقت نمی گیره!
بعد بدون هیچ حرفی
رفتو روی تخت خوابید.نمی دونم چه قد هونجا ایستاده بودم تا اینکه با صدای زنگ
موبایل به خودم اومدم.یه smsداشتم از طرف شادی.بدونه اینکه بخوونمش موبایلو گذاشتم
روی میزو دراز کشیدم رو کاناپه...هنوز لبام خیسو داغ
بود....
++++++++++++
ببدون هیچ دلهره ای یا عجله بیدار شدم...جمعه ها واسم
بهترین روز بود.یه دفعه نگام به آئین افتاد که با یه رکابی سفید روی تخت خوابیده
بود.دوباره دیشب یادم اومد...گند زده بودم....
بلند شدمو رفتم دستشویی وقتی
برگشتم دیدم آئین هم بیدارشده و روی تخت نشسته بی توجه به من اون رفت
دستشویی...
دیگه نهارو شامو صبحونمو خودم درست می کردمو بالا می خوردم هروقتم
غذام خوب از آب در میومد واسه پایین هم می بردم مثل اونا.
جمعه صبحا همیشه از
مغازه ای که سرکوچه بود حلیم می خوردیم.حلیماش معرکه بود.مانتو ی مشکی راحتمو با
شال مشکیم پوشیدمو کیف پولمو برداشتم.خواستم از در برم بیرون که گفت:آماده
ای...کجا؟
خواستم جوابشو ندم اما گفتم واسه چندروز اومده که شاید آخرین بارم
باشه که نقش شوهرمو بازی می کنه!
به سمتش چرخیدمو گفتم:می خوام واسه صبحونه حلیم
بخرم.با همون قیافه ی عبوسش منو از چارچوب در کنار زدو رفت توی آشپزخونه...
لبمو
گازگرفتمو رفتم بیرون...حلیمی خیلی شلوغ بود برخلاف همیشه...بعداز یه عالمه الافی
حلیممو بهم دادو برگشتم خونه.
_ببخشید دیر شد...شلوغ بود...
چیزی نگفت.توی
هال کوچیکم نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه می کرد.چندلحظه خیره نگاش کردم...چرا
دیروز بهش اجازه ندادم که...نبایدم میدادم..اون فقط می خواست این چندروز که هست بهش
خوش بگذره.
حلیمو توی دوتا بشقاب ریختمو گذاشتم روی سینی با شکرپاشو بردم توی
هال..یکی از بشقابارو سمتش گرفتم.با اکراه ازم گرفتو گذاشت روی عسلس کنارش.خودمم
بشقابمو برداشتمو نشستم کنارش روی مبل...مشغول خوردن شدم...حس کردم امروز حلیمش با
همیشه فرق داره...خیلی خوش مزه تر بود.اما اون همینطور به مانیتور تلویزیون خیره
بود.بشقابمو با اعصاب خوردی روی میزگذاشتم...چند لحظه کاری نکردم اما یه دفه
بشقابشو برداشتم و گرفتم دستم.قاشقشو پر کردمو بردم سمت دهنش...سرشو کشید
کنار...دوباره قاشقو نزدیک دهنش گرفتم.
عصبانی شدو گفت:چیکار می
کنی...هان؟
_بخور...
پوزخندی زدو گفت:حتما باید به حرفت گوش بدم!
_نه...تو
کی گوش کردی که حالا بار دومت باشه...فقط می گم صبحونتو بخور...این حلیم خیلی خوش
مزه ست...
_نمی خورم...ببینم به تو ربطی داره؟
عصبانی شدمو قاشقو بی توجه به
سمت دهن نیمه بازش بردم تو عمل انجام شده قرار گرفته بود وقتی اون قاشقو خورد خواست
چیزی بگه که اجازه ندادمو با دستم دور دهنشو پاک کردم.
بشقابو با عصبانیت از
دستم کشید و خودش شروع کرد به خوردن.با صدایی شیطنت آمیز گفتم:دیدی نتونستی ازش
بگذری!++++++++++mona..scorpio
روشو برگردوند . خندیدم و گفتم
: خیلی بچه ای . بعد از تموم شدن حلیم ظرفا رو بردم شستم اومدم کنار آیین نشستم .
هنوز تو هال بود ...
یه مدت نشستیم بعد گفتم : هی جای سها خالی ... حداقل اگه
این جا بود یه کم شیطونی می کرد دلم وا می شد .
با تمسخر نگاهی کرد و گفت : مثل
اینکه من نبودم خیلی خوش می گذشته بهت ...
اهمیتی ندادم ادامه دادم : تو واسه ی
این یه هفته ات برنامه نداری ؟ می خوای بشینی تو خونه در و دیوار و نگاه کنی ؟
- تو از کجا می دونی من می خوام یه هفته بمونم
- بلیطت رو دیدم
با
عصبانیت گفت : پس فضولم شدی ...
- خواستم لباساتو بذارم تو کمد تو جیب کتت بود
.
هیچی نگفت .
بی حوصله گفتم : آیی
مطالب مشابه :
رمان آیین من
رمان ♥ - رمان آیین من - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی
دانلود موبایل رمان ایین من 2
دانلود موبایل رمان ایین من 2 - دانلود موبایل رمان ایین من 2. رفتگر برای کفتر دلش اب و
آیین من (7)
آیین من (7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان و با سلیقه ی من برای مامان
آیین من (قسمت آخر)
رمان رمان ♥ - آیین من رمان,دانلود رمان,رمان بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها
آیین من (11)
آیین من (11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آیین من, رمان آیین من برای
رمان آیین من (1)
رمان آیین من (1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان همین طور برای خودم لقمه می
آیین من (3)
آیین من (3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نه فقط برای من بلکه برای خودتم
آیین من (4)
رمان رمان ♥ - آیین من (4) رمان,دانلود رمان,رمان ببین میدونم که برای من بپا گذاشت بودی
آیین من (12)
آیین من (12) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سوال بشم و زندگیم رو برای همه
برچسب :
دانلود رمان آیین من برای موبایل