رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

دلم می گیره. باز این سروش همه چیز رو خراب کرد. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمی شنوه با ملاطفت می گه:
ـ ترنم، خودت می دونی تو رو کارمند خودم نمی دونم، تو رو مثل دخترم دوست دارم. فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز.
آهی می کشم. می دونم حق داره. همیشه بهم کمک کرد. دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم، اما خیلی برام سخته! خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده! واقعا سخته! با ناراحتی می گم:
ـ ولی ...
با تحکم می گه:
ـ ترنم!
به رو به روم خیره می شم. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن! با ناراحتی می گم:
ـ هر چی شما بگید.
لحنش رو ملایم تر می کنه و می گه:
ـ من بدت رو نمی خوام.
لبخند تلخی رو لبم می شینه. حالا می فهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع می شد مثل بقیه باهام رفتار می کرد. اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه. زمزمه وار می گم:
ـ می دونم.
یه خرده نصیحتم می کنه و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع می کنه و من با نا امیدی به این فکر می کنم که الان باید چی کار کنم؟

گوشیم رو گوشه ی تختم می ذارم و روی تخت دراز می کشم. نگاهی به ساعت می ندازم؛ ساعت ده و نیمه. زمزمه وار می گم:
ـ سروش، سروش، سروش، آخه باهات چی کار کنم؟
نمی تونم درکش کنم. دلیل این رفتاراش رو نمی فهمم! می خواستی انتقام بگیری خب کار دیشبت که کم از انتقام نبود، دیگه از جونم چی می خوای؟ واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم. من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم! من که کاری به کار کسی نداشتم! خدایا من که به همین بدبختی هام راضی بودم! چرا دوباره سر راهم قرارش دادی؟! چرا؟ بعد از چهار سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره. لبخند تلخی می زنم و زیر لبی می گم:
ـ خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه! بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه؟!
دلم یه زندگی می خواد. یه زندگیه آرومِ آروم، یه زندگیه معمولیِ معمولی، یه زندگی که واقعا زندگی باشه! من از این زندگی پول نمی خوام، مال نمی خوام، ثروت نمی خوام، یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمی خوام! من از این زندگی هیجی نمی خوام جز یه آغوش، آره یه آغوش، فقط آغوشی می خوام که مرهم دل شکستم باشه. یه آغوش پر از مهربونی، پر از صفا، پر از صمیمیت، یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش از بین نره، یه آغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه. من فقط دنبال اون آغوش گرمم. چرا روز به روز این آرزوم محال تر می شه؟! چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر می رسه؟! بابا منم دل دارم! منم دلم می خواد مثل همه زندگی کنم! با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم. چرا همه می خوان این حق رو از من بگیرن؟! من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم! چرا این همه دلمو می سوزونند؟! من یه زندگی پر زرق و برق نمی خوام، من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمی خوام، من حتی یه زندگی رویایی هم نمی خوام. همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه، یه زندگی معمولی مثل همه ی زندگی ها! این یکی که دیگه حق مسلم منه. آهی می کشم. تلخ تر از همیشه. به مادرم فکر می کنم. زمزمه وار می گم: 
ـ مامان، یعنی شبیه تو هستم؟
چشمامو می بندم تا شاید چهرش رو پیش خودم مجسم کنم، اما موفق نمی شم. زمزمه وار ادامه می دم:
ـ مامان تمام این سال ها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زندست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ می شه؟ که ببینی چه جوری زندگی می کنه؟
چقدر دلم گرفته. از این دنیا، از این هستی، از این زندگی، از این آدما. چقدر این دل تنگی برام سخته. چقدر دلم مادرم رو می خواد. دلم می خواد واسه ی یه بار هم شده ببینمش و فقط ازش یه چیز بپرسم، چرا؟ آره فقط ازش بپرسم چرا؟ چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟! به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سال های دوری و دل تنگی رو می زنم و با همه ی عذاب هایی که کشیدم قبولش می کنم. درسته قبل از این چهار سال خوب زندگی کردم، ولی این چهار سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم. زیر لب می گم:
ـ فقط ای کاش از روی خود خواهی این کارو نکرده باشی.
امان از اون روزی که بفهمم از روی خود خواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفتی، اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه، اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری، اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم. از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم. عملی کردنشون خیلی سخته، ولی من ترنمم! چیزی رو که بخوام عملی می کنم. حتما هم عملی می کنم. مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن! مهم اینه که اراده کردم و تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم. مهم ترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم. اونا هم دیگر رو دارن، پس باید به فکر زندگی خودم باشم، باید فکری به حال آینده ی خودم کنم. بعدیش اینه که باید مثل سابق بشم، دیگه دلیلی برای محبت کردن نمی بینم. من اگه روزی محبت می کردم انتظار محبت دیدن نداشتم، اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشه، از این به بعد شاد و بی خیال زندگی می کنم. هر چقدر هم که سخت باشه، ولی عملیش می کنم و آخرین و سومین تصمیمم، از روی تخت بلند می شم و به سمت پنجره می رم. قطره های بارون رو روی بنجره می بینم. همون جور که دستم رو روی پنجره می کشم زمزمه می کنم:
ـ باید پیداش کنم. باید مادرم رو پیدا کنم. به هر قیمتی که شده، می خوام با مادرم زندگی کنم.

با خودم می گم:
ـ اگه اونم تو رو نخواد چی کار می کنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومده، یعنی از دیدنت خوش حال می شه؟
خودم به خودم جواب می دم اون موقع هم چیزی رو از دست نمی دم. الان هم کسی من رو نمی خواد. به این آخرین ریسمان هم چنگ می زنم، شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بود و زندگی بر وفق مرادم پیش رفت. بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست. صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمی شم. نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه می رسم؛ نقطه ی بی کسی و تنهایی. زمزمه وار می گم:
ـ مامان ای کاش بودی. صد در صد حتی اگه گناه کار هم بودم می بخشیدی. شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند، ولی هیچ وقت درکش نکردم؛ چون فقط شنیدم، هیچ وقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم.
با آهی عمیق زمزمه می کنم:
ـ ای کاش بودی و باورم می کردی!
دلم یه آدم دل سوز می خواد. یه آدمی که برام دل بسوزونه. بدون ترحم، بدون خشونت، بدون فحش و کتک. دلم یه تکیه گاه می خواد، یه تکیه گاه محکم، یه نوازش آرامش بخش. آهی می کشم و فکر می کنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده؟! چقدر سخت تر شده! چقدر بی رحم تر شده! مثل یه اسب مدام به جلو می تازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش می کنه. نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت ده و نیمه، امروز به شرکت نمی رم، ولی از فردا می خوام به شرکت برم، محکم، استوار، بدون ترس، می خوام یه زندگی جدید رو شروع کنم. دیشب برام یه تلنگر بود، رفتار سروش، برخورد طاهر، حرفای ناگفته ی مهمونا. حق با طاهره، آخرش که چی؟ آخرش می خوام چی کار کنم؟ تا کی باید بشینم و منتظر بخشش اطرافیانم باشم؟! زمزمه وار می گم:
ـ هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام ...
حرف تو دهنم می مونه. با لبخند تلخی ادامه می دم:
ـ مونا لهم کرد!
اگه مونا چیزی بهم نمی گفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون می شدم، اما الان می دونم که این خونواده به نفع من عمل نمی کنند. همشون کمر همت به نابودیم بستن! یکی ته دلم می گه:
ـ بی انصافی نکن ترنم، طاهر با همه ی سخت گیری هاش جز اونا نیست.
لبخندی رو لبام می شینه. درسته طاهر جز هیچ کدومشون نیست، ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست. من کاری به آدمای این خونه ندارم، فقط می خوام زندگیمو بسازم؛ بدون مامان، بدون بابا، بدون سروش، بدون خواهر، بدون برادر، فقط می خوام زندگیمو بسازم، تنهای تنها. نگام رو از ساعت می گیرم. پنج دقیقه هست که بهش زل زدم و تو فکر و خیالام غرق شدم. نگاهی به کمدم می ندازم و به سمتش می رم. وقتی بهش می رسم درش رو باز می کنم و مشغول وارسی لباسام می شم. بعد از مدت ها توی انتخاب لباس وسواس به خرج می دم. هر چند همه ی لباسام ساده هستن، ولی باز هم می خوام بهترینشون رو انتخاب کنم. همین جور که لباسام رو زیر و رو می کنم چشمم به یه مانتوی شیری میفته. با همه ی سادگیش به دلم می شینه. یه شال کرم هم بر می دارم. شلوار جین قهوه ایم رو هم بر می دارم و در کمد رو می بندم. با خونسردی کامل لباسام رو عوض می کنم. جلوی آینه می رم. نگاهی به خودم می ندازم. اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه، تصمیم می گیرم یه خرده آرایش کنم. خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم، اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن. بعد از یه خرده آرایش نگاهی به خودم می ندازم. زمزمه وار می گم:
ـ برای اولین قدم خوبه.
نگاهم رو از آینه می گیرم و به سمت میز می رم. کیفم رو بر می دارم و به سمت در اتاقم حرکت می کنم. به در اتاقم می رسم. دستمو به سمت دستگیره می برم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو بر نداشتم. با قدم های بلند خودم رو به تخت می رسونم و گوشی رو از گوشه ی تخت بر می دارم. تصمیم می گیرم هنزفری رو هم با خودم ببرم. عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنم و آهنگ های غمگین گوش بدم و زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه می کنم. از چتر متنفرم. ترجیح می دم خیس خیس بشم. آرایشم به هم بریزه. موهام به هم بچسبه، اما بارون رو از دست ندم. اشک های آسمون من رو یاد اشک های خودم می ندازه. به سمت میزم می رم. از کشوی میزم هنزفریمو در میارم و تو کیفم پرت می کنم. گوشیم رو هم تو جیب مانتوم می ذارم. این بار با سرعت به سمت در اتاقم می رم. دستم به سمت دستگیره ی در می ره. در رو باز می کنم و از اتاقم خارج می شم. صدای مونا رو می شنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف می زنه. مونا:
ـ من که دیشب سنگامو باهاش باز کردم.
ـ ...
مونا:
ـ بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.
ـ ...
مونا:
ـ نه بابا، آخرش قبول کرد.
ـ ...
مونا:
ـ آره دیگه، تمو ...
با دیدن من حرف تو دهنش می مونه. شرط می بندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود! کم کم اخماش تو هم می ره و می خواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام می ریزم و با سردترین لحن ممکن سلام می کنم بعد هم از مقابل چشم های بهت زدش رد می شم و مسیر حیاط رو در پیش می گیرم. تعجب رو از نگاهش می خونم. تعجب از لحن سردم، تعجب از نگاه بی تفاوتم. اما برام مهم نیست، دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.

خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز می کنم و وارد حیاط می شم. با قدم های بلند مسیر حیاط طی می کنم و به در می رسم. بعد از باز کردن در از خونه خارج می شم. خیلی آروم در رو پشت سرم می بندم. از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم. تمام این سال ها این حس رو نداشتم؛ چون هیچ وقت فکر نمی کردم یه مزاحم باشم! یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همست. همیشه می گفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن! اما الان خیلی چیزا تغییر کرده، خیلی چیزا. الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده؛ ولی با همه ی اینا می دونم مقصد نهایی من دوباره همین خونَست. خونه ای که با همه ی تلخی هاش هنوز برام یه پناه گاهه! دوست ندارم یه دختر فراری باشم. می خوام با اطمینان قدم به جلو بر دارم. این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم! دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در موردم می گن به واقعیت تبدیل بشه. تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم. اون جای امن فقط می تونه آغوش مادرم باشه. دوست ندارم اسیر گرگ های این شهر بشم، این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم. زیرلب می گم:
ـ الان کجا برم؟
تا ساعت چهار خیلی مونده. امروز فقط و فقط مال منه، مال خودِ خودم. امروز روز منه، روز تولد دوبارم. قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح می دم. فعلا می خوام فقط و فقط قدم بزنم. قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه. هنزفری رو از کیفم در میارم و به گوشیم وصل می کنم. دنبال آهنگ مورد نظرم می گردم. بعد از پیدا کردنش لبخندی می زنم و زمزمه وار می گم:
ـ عالیه.
همین جور که هنزفری رو تو گوشم می ذارم آروم آروم از خونه دور می شم. صدای خواننده تو گوشم می پیچه
ـ «سراغی از ما نگیری، نپرسی که چه حالیم! 
عیبی نداره می دونم، باعث این جداییم!» 
یه لبخند تلخ می زنم. لبخندی تلخ تر از هزاران هزار فریاد! بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفتست که در میلیون ها میلیون فریاد اون درد احساس نمی شه.
ـ «رفتم شاید که رفتنم فکرتو کم تر بکنه! 
نبودنم کنار تو، حالتو بهتر بکنه.
لج کردم با خودم، آخه حست به من عالی نبود! 
احساس من فرق داشت با تو، دوست داشتن خالی نبود!» 
قطره های بارون آروم آروم خیسم می کنند. صورتمو، موهامو، لباسمو، همین جور خیس می شم و با لذت قدم بر می دارم. با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه می شم. از بچگی همین جور بودم. شادی ها و غصه هام رو با بارون شریک می شدم و باهاش لبخند می زدم، می خندیدم، گریه می کردم، زار می زدم. من عاشق بارونم؛ مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که می تونه آرومم کنه! بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون. آدما یه جوری نگام می کنند انگار که یه دیوونه دیدن. از لبخندام تعجب می کنند، شاید واقعا یه دیوونم! همه چتر بالای سرشون می گیرن و من بی خیال سرما و بارونم. فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم، اما اونا از این همه لطافت فراری هستن. چشام خیره به نور چراغ تو خیابون. «ترنم، بیا تو ماشین. به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم می کشمت.» 
ـ خاطرات گذشته منو می کشه آروم. 
«سروش فقط یه خرده دیگه، فقط یه خرده دیگه!»
ـ چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون! 
«تو یه دیوونه ی به تموم معنایی!»
ـ بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون. 
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون. 
«لطف داری جناب. حاضری شما هم یه خرده با این دیوونه دیوونگی کنی؟!»
ـ خاطرات گذشته منو می کشه آسون. 
اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. هر چند اشکام دیده نمی شن. به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی می شن؛ چون اون داره اشک می ریزه؛ چون اون وسعت غمش بیشتر از منه!
ـ چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون. 
آدما تند تند از کنارم رد می شن. شاید فکر می کنن دیوونم که به این آرومی قدم می زنم، در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد می شن تا به یه پناه گاه برسن، تا خیس نشن، تا غرق اشک های آسمون نشن! 
ـ باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود! 
«سروش به خدا من کاری نکردم. چرا باور نمی کنی؟! من نمی دونم این گوشی چه جوری سر از کیفم در آورده!»
ـ سخت شده بود تحملت، عشقت به من کم شده بود! 
«ترنم بد کردی، خیلی بهم بد کردی. این گوشی دروغه، اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا، اون نامه ها!»
ـ رفتم، ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز. 
«نمی دونم! سروش من هیچی نمی دونم. تنها چیزی که می دونم اینه که هیچ وقت به تو و خواهرم خیانت نکردم.»
ـ من هنوزم عاشقتم، به دل می گم بساز بسوز.
با برخورد به یه نفر به خودم میام. اون قدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم. روی زمین میفتم و سوزشی رو در کف دستم احساس می کنم. صدای مردی رو می شنوم. مرد:
ـ دختر، حواست کجاست؟
سرمو بالا می گیرم. یه مردی حدودا چهل، چهل و خرده ای سال رو می بینم. خم می شه و می خواد کمکم کنه. زمزمه وار می گم:
ـ ممنون، خودم می تونم.
بعد هم از روی زمین بلند می شم و نگاهی به خودم می ندازم. مثل موش آب کشیده شدم. لباسام هم کثیف شده،
مرد نگاهی به من می ندازه و می گه:
ـ حالت خوبه؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ بله، شرمنده بابت برخورد.
با مهربونی می گه:
ـ بدجور خیس شدی! می خوای تا جایی برسونمت؟!
با ملایمت می گم:
ـ ممنون، احتیاجی نیست.
مرد:
ـ این طور که تا به خونه برسی سرما می خوری؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه می کنم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ امان از دست شما جوونا!
می خندم و می گم:
ـ خودتون هم هنوز جوون هستینا.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ بچه مواظب خودت باش.
می خندم و سری تکون می دم و آروم آروم ازش دور می شم. هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا می کنم. نگاهی به ساعت گوشیم می کنم. ساعت دوازده و نیمه. هنزفری رو داخل کیفم می ندازم. خیلی وقته دارم قدم می زنم. هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم؛ ولی پاهام عجیب خسته شدن. کف دستم هم یه خرده می سوزه. نگاهی به کف دستم می ندازم، یه خرده خراشیده شده. فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم. تصمیم می گیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم. با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم. تنهایی تا ساعت چهار تو این خیابونا دق می کنم. گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته. همون جور به تابلوی مقابلم زل زدم. فقط یه چیز رو می بینم، روانشناس. زمزمه وار می گم:
ـ شاید یکی از مشکلاتم حل شد. گوشی رو داخل کیفم می ذارم و نگاهی به پولای داخل کیفم می ندازم. می دونم تا آخر ماه کم میارم؛ ولی می ارزه! اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه. شاید هم تاثیری نداشته باشه؛ ولی دوست دارم امتحان کنم. حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا می تونم با آرامش بخوابم ترجیح می دم انجامش بدم. خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردم و باز هم خواب آرومی نداشتم! لبخندی رو لبم می شینه. برای دومین قدم باید خوب باشه. راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون می رم. خیلی دیر واسه ی سرپا شدن تصمیم گرفتم، اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم! نگاهی به تابلو می ندازم. بهزاد نکویش، طبقه ی دوم. نفس عمیقی می کشم و به داخل ساختمون می رم. به جلوی آسانسور می رسم. دکمه ی مورد نظر رو فشار می دم و منتظر می مونم. تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه می کنم:
ـ «دوستان عاشق شدن کار دل است.
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است.
تا توانی با رفیقان هم رنگ باش.
مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش.»
بعد از چند لحظه آسانسور می رسه و یه عده ازش خارج می شن. وارد آسانسور می شم و دکمه ی شماره دو رو فشار می دم. نمی دونم تصمیمم درسته یا نه؛ ولی امتحانش ضرر نداره. اگه بتونه من رو از کابوسای شبانم نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی، یه سال با نون خشک سر کنم. دوست دارم خنده هام از ته دل باشه. می خوام بعد از مدت ها از یکی کمک بخوام. شاید این روانشناس تونست برای بهبودی حالم کاری کنه!

****
نمی دونم چقدر گذشت! چقدر فکر کردم! چقدر آه کشیدم! چقدر غصه خوردم! چقدر تو خاطره ها غرق شدم! واقعا نمی دونم! فقط می دونم اختیار زمان از دستم در رفته. لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه این جا حضور نداره. لبخندی می زنم. از روی صندلی بلند می شم و زیر لب تشکر می کنم. سری تکون می ده و هیچی نمی گه. بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش می شه. من هم به سمت در می رم، چند لحظه مکث می کنم. بعدش چند ضربه به در می زنم و در رو باز می کنم. با لبخند می خوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم می زنه. بهت زده با خودم فکر می کنم یعنی این دکتره؟! فکر می کردم با یه مرد میان سال رو به رو می شم و راحت می تونم باهاش درد و دل کنم. دکتر که سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی بود. وقتی می بینه وارد اتاق نمی شم و در اتاق رو نمی بندم سرش رو بلند می کنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه می شه. با تعجب نگاهی به من می ندازه و می گه:
ـ چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام. از وقتی در رو باز کردم همین جوری بهش زل زدم تا همین الان. نگامو ازش می گیرم و با لحن مضطربی می گم:
ـ نه.
دلم می خواد راه اومده رو برگردم. ترجیح می دم با یه نفر که هم سن و سال پدرمه کمک بگیرم، یا از کسی که هم جنسم باشه. برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم. اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم، مصیبت هایی که کشیدم، ظلم هایی که در حقم شد. سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم! حتی اگه اون شخص دکتر باشه. شاید طرز فکرم درست نباشه، اما دست خودم نیست، برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم. انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم می شه؛ چون از پشت میزش بلند می شه با لبخند به طرف من میاد و می گه:
ـ در رو ببند و بیا بشین، راحت باش!
چاره ای ندارم. با حالی گرفته شده در رو پشت سرم می بندم و به طرف مبل می رم. لابد الان فکر می کنه با یه دیوونه طرفه. با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه! نه سلامی، نه علیکی، مثل خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش می کنم. به زحمت کلمه سلام رو زمزمه می کنم. فقط سری تکون می ده و چیزی نمی گه. وقتی به مبل می رسم اون هم بهم می رسه و با مهربونی می گه:
ـ راحت باش، بشین.
روی نزدیک ترین مبل می شینم و هیچی نمی گم. با آرامش عجیبی می گه:
ـ از من می ترسی؟
به زحمت لبخندی می زنم و می گم:
ـ این چه حر ...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
صادقانه می گم:
ـ راستش فکر می کردم با یه مرد میان سال رو به رو می شم.
لبخند روی لباش پر رنگ تر می شه. رو به روم می شینه و می گه:
ـ مگه مهمه؟
با ناراحتی می گم:
ـ شاید در شرایط دیگه مهم نباشه؛ ولی در این لحظه و با این شرایط من آره مهمه! ترجیح می دم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم.
با آرامش نگام می کنه و می گه:
ـ چرا با من راحت نیستی؟
ـ به خاطر حرفایی که می خوام بزنم. حرفام معذبم می کنند. نمی تونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم. 
با لبخند روی مبل رو به روییم می شینه و می گه:
ـ همین که اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه! اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خرده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم! اون حرفایی که فکر می کنی معذبت می کنه رو نگو.
ـ آخه؟
دکتر:
ـ فکر کن داری با دوستت حرف می زنی، راحت باش و مشکلت رو بگو.
یکم فکر می کنم. نگاهی به دکتر می ندازم و با خودم می گم بد هم نمی گه، تا این جا اومدم، پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم. به چشماش خیره می شم. همین جور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع می کنم:
ـ راستش دنبال آرامشم، ولی پیداش نمی کنم!
با لبخند می گه:
ـ دلیلش روشنه؛ چون بیرون از خودت جست جوش می کنی.
با تعجب نگاش می کنم، وقتی نگاه متعجبمو می بینه شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ اگه آرامش می خوای از درون قلبت جست و جوش کن.
یه لبخند تلخ می زنم.
ـ برای من که دیگه قلبی نمونده. همه اون رو شکستن، تیکه تیکه کردن، نادیده گرفتن، باورش نکردن.
زمزمه وار می گم:
ـ حرفش رو نشنیدن!
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. با ناراحتی می گه:
ـ دختر خوب، چرا این قدر غمگین حرف می زنی؟!
ـ چون همه خوشی هامو ازم گرفتن. خستم از این زندگی؛ ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم! دنبال نقطه ی امیدم.
با مهربونی می گه:
ـ حس می کنم یه خرده افسرده شدی!
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ پس باید خدا رو شکر کنم؛ چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح می دم.
با ناراحتی سری تکون می ده و می گه:
ـ یعنی تا این حد نا امیدی؟! 
ـ نا امید نیستم، حقیقت رو می گم. حرفی رو می زنم که باورش دارم.
اخمی می کنه و می گه:
ـ نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ این جوری بهتر می تونم کمکت کنم. شاید تو هم یه خرده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنم و راه حلی رو جلوی پات بذارم!
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ بفرمایید.

دکتر:
ـ اسمت چیه؟
ـ ترنم.
دکتر:
ـ چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
ـ بیست و شیش سالمه، زبان ...
با تعجب وسط حرفم می پره و می گه:
ـ بیست و شیش سالته؟! اصلا بهت نمی خوره! فکر کردم نهایت نهایتش بیست سالت باشه!
با لبخند می گم:
ـ شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد.
با شیطنت می گه:
ـ بهت نمی خوره خجالتی باشی. پس چرا راحت حرفات رو نمی زنی تا کمکت کنم؟!
ـ نگفتم ازتون خجالت می کشم، گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب می شم.
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ باشه، بگو ببینم ازدواج کردی؟
ـ نه، مجردم.
دکتر:
ـ شاغلی؟
ـ اوهوم، مترجم یه شرکتم.
دکتر:
ـ با خونوادت مشکل داری؟
ـ من با کسی مشکل ندارم، خونوادم هستن که با من مشکل دارن.
دکتر متفکر می گه:
ـ اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده، بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده! اما با این سن و سال ازت توقع می ره که نگرانی هاشون رو بیشتر درک کنی. اگه حرفی می زنند صلاحت رو می خوان!
آهی می کشم و با چشم هایی غمگین بهش زل می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر یه چیز بهتون می گم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه؛ هیچ وقت زود قضاوت نکنید. یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو می تونه به نابودی بکشونه.
می خوام از جام بلند بشم که می گه:
ـ چرا عصبانی می شی؟
همون جور که از جام بلند می شم می گم:
ـ من عصبانی نشدم، فقط حرفی رو زدم که باید می زدم؛ چون خودم از قضاوت های نا به جای دیگران آسیب های زیادی دیدم، قضاوت های بی مورد رو نمی تونم تحمل کنم.
از مبل چند قدم فاصله می گیرم که بلند می شه و می گه:
ـ خواهش می کنم بشین. دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه می کنه کمکی بهش بکنم.
ـ کسی نمی تونه به من کمک کنه!
دکتر:
ـ من می تونم!
ـ اما، آخه ...
دکتر:
ـ اما و ولی نداره. من رو دوست خودت بدون. اصلا فکر کن برادرتم، با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و به تلخی می گم:
ـ من این روزا دیگه با هیچ کس راحت نیستم!
دکتر:
ـ لطفا بشین.
دوباره به سمت مبل حرکت می کنم و خودم رو روی اولین مبل پرت می کنم. دکتر:
ـ یه لحظه صبر کن، الان بر می گردم.
سری تکون می دم و هیچی نمی گم. دکتر هم به سرعت از اتاق خارج می شه. برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم. نمی دونم باید بگم یا نه! اصلا نمی دونم چه جوری بگم. سرمو به مبل تکیه می دم و چشمام رو می بندم. زیر لب شعری رو زمزمه می کنم.
ـ «قاصدک غم دارم، غم آوارگی و در به دری! غم تنهایی و خونین جگری.
قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می رانند، همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند.»
با صدای دکتر به سرعت چشمامو باز می کنم و به سرعت می گم:
ـ ببخشید، متوجه ی حضورتون نشدم.
با لبخند لیوانی رو به طرفم می گیره و می گه:
ـ از بس تو خودتی! یه خرده آب بخور. این جور که معلومه حالت زیاد خوب نیست.
لبخند تلخی می زم و می گم:
ـ چهار ساله که حال و روزم همینه!
لیوان رو از دستش می گیرم و جرعه ای آب می خورم. رو به روم می شینه و با نگرانی نگام می کنه. آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه می ذارم. به آرومی می گه:
ـ نمی خواستم ناراحتت کنم. باهام راحت باش. روانشناس محرم اسرار بیمارشه! هر چند به نظر من تو بیمار نیستی. فقط به یه راهنما احتیاج داری! من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمی تونم بهت کمکی کنم.
خنده ای می کنم و می گم:
ـ شما که من رو افسرده می دونستین!
دکتر:
ـ خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارم و یه خرده افسرده می شم، این بیماری خاصی نیست!
نگام به ساعت اتاقش میفته. ساعت دو رو نشون می ده. با لبخند یه ساعت اشاره ای می کنم و می گم:
ـ دیرتون نمی شه؟
دکتر:
ـ هر کسی که پاش رو تو این اتاق می ذاره قبل از این که بیمارم باشه دوست منه. من برای همه ی دوستام وقت دارم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم می ندازه.
دکتر:
ـ مگه حالا پیشت نیست؟

- چرا هست؛ ولی دیگه اون داداش سابق نیست! بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه. وقتی که باشن و در عین حال نباشن، خیلی زندگی سخت می شه.
دکتر:
ـ دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟
با لبخند می گم:
ـ باور کنید من همشون رو دوست دارم؛ ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم می کنند.
دکتر نگاه متعجبی بهم می ندازه و می گه:
ـ می شه واضح تر بگی؟
با لبخند می گم:
ـ مثل این که مجبورم از اول بگم! 
دکتر با لبخند می گه:
ـ اگه این کار رو بکنی ممنونت می شم؛ چون کارمو راحت می کنی.
زمزمه وار می گم:
ـ خیلی سخته؛ ولی مثل این که مجبورم بگم.
دکتر:
ـ هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن.
ـ اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف می کردم؛ ولی نه، این پنج سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف می کردم؛ چون بدبختی های من همه از همون روزا شروع شدن. هیچ چیز دوست داشتنی در این سال های آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم!
دکتر:
ـ چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
ـ با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانم نجات بده!
دکتر:
ـ پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم.
زهرخندی می زنم. چشمامو می بندم. تو گذشته ها غرق می شم و شروع می کنم. آره بالاخره شروع به تعریف می کنم. با این که سخته، با صدای لرزون از گذشته ها می گم.
ـ خیلی خوشبخت بودم، خیلی خیلی زیاد. پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن. یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه می شد. همیشه همه از دستم عاصی بودن. ماجرای اصلی پنج سال و دو ماه پیش اتفاق افتاد. دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد. همه ی اون خنده ها، اون شیطنتا، همه ی اون لبخندا رو به باد داد و من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد. دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن.
آهی می کشم و چشمامو باز می کنم. اون روزا رو جلوی چشمام می بینم.
ـ داشتم از دانشگاه به خونه می اومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو می گیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف می زنه.
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده. با غصه می گم:
ـ به خدا تقصیر من نبود. من نمی خواستم اون جوری بشه. خواهر من نامزد داشت، من هم نامزد داشتم. من و خواهرم هر دو عاشق بودیم، من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش. من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره. گفتم نامزدش رو دوست داره، اما پسره ی احمق حرفامو باور نمی کرد.
اشکام همین جور از چشمام سرازیر می شه و با هق هق می گم:
ـ هر روز جلوم رو می گرفت. بهم التماس می کرد به خواهرت بگو. خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثل این که مسعود هم تحقیق می کنه و می فهمه که ترانه خواهرمه. 
دکتر با نگرانی می گه:
ـ دختر آروم باش، چرا با خودت این جوری می کنی؟!
ـ کابوسای مسعود ولم نمی کنند. همش با آرام بخش می خوابم. خیلی داغونم. یه مدت بود تازه راحت شده بودم؛ ولی دوباره شروع شده. 
دکتر:
ـ مگه مسعود چی کار کرد؟
با حرص می گم:
ـ با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد و این کابوسای لعنتی شبانه رو به من بدبخت هدیه کرد.
دکتر:
ـ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون می دم و می گم:
ـ وقتی فهمید من خواهر ترانم کلافم کرد. هر روز جلوم رو می گرفت و با التماس، با زاری، با فحش، با تهدید می خواست که بهش یه فرصت بدم. حتی خونمون رو پیدا کرده بود. مجبور شدم به ترانه بگم. ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گفت خودش با مسعود صحبت می کنه و همه چیز رو تموم می کنه.
کمی مکث می کنم. دکتر:
ـ خب، بعدش چی شد؟
با پوزخند می گم:
ـ بدتر شد که بهتر نشد. مسعود دست بردار نبود. حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید. ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش می گه. سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه. من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم.
دکتر:
ـ به سروش چی می گفتی؟
سرمو بین دستام می گیرم و می گم:
ـ برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم. من هیچ وقت به سروش دروغ نمی گفتم؛ ولی ترانه با ترس های بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم! اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه.

و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو می گیره و از من می خواد کمکش کنم. سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمی کرد. دکتر:
ـ دقیقا چه کارایی؟
ـ مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه. در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمی کرد. همیشه می گفت ترجیح می دم خودت برام حرف بزنی. من هم آدمی بودم که نمی تونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم، هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش می گفتم، اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام می موند. اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته می شد، اما من احمق ازش مخفی کردم.
دکتر:
ـ بعدش چی شد؟
ـ اون روزا بدجور کلافه بودم. نزدیک سه، چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو می گرفت و در مورد عشق آتشینش می گفت. 
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم می زنه. «ترنم به خدا عاشقشم، به خدا دیوونشم، من نمی دونم چه جوری خواهرت این قدر تو دلم جا باز کرده؛ ولی نمی تونم ازش دل بکنم!»
دکتر:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ نه، یاد حرفاش که میفتم آتیش می گیرم. بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب می کردم. اصلا غرور براش تعریف نشده بود. جلوی من زار زار گریه می کرد و فقط دنبال یه فرصت بود. من همیشه می گفتم این یه هوسه، وگرنه چه جوری با چند بار دیدن می شه عاشق شد؟!
دکتر:
ـ به خودش هم می گفتی؟
ـ بارها و بارها گفتم؛ ولی اون به من می گفت خیلی خیلی بی احساسم. من خودم عاشق بودم، اما با شناخت جلو رفتم، اما مسعود ...
سری به نشونه ی تاسف تکون می دم و می گم:
ـ نمی دونم، واقعا نمی دونم! ترجیح می دم قضاوت نکنم.
دکتر:
ـ بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
ـ اوهوم، بالاخره طاقت من تموم شد و رفتم به بابا همه چیز رو گفتم. اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی می شه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد می زنه و بعد خودش به سیاوش همه چیز رو می گه.
دکتر:
ـ سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
ـ سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت می کرد. واسه همین هم به من می گفت چیزی به خونوادمون یا سروش نگم. می دونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر می شه. سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفت و با مسعود دعوای بدی راه انداخت. شاید باورت نشه؛ ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد.
دکتر:
ـ سروش چی کار کرد؟
ـ سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خرده داد و بی داد کرد. ترانه می گفت این سیلی حقم بوده، من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی می کردم. وقتی باهاش مخالفت می کردم، می گفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور می شه؛ ولی من با ترانه موافق نبودم، همیشه می گفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بی گناه کتکم نمی زنه. رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت. درسته سروش از دستم ناراحت شد؛ ولی از سیلی و کتک خبری نبود. فقط برخوردش با من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه. 
دکتر:
ـ بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
ـ خیلی، خیلی زیاد. 
دکتر: 
ـ ادامه بده.
ـ بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد. بعضی مواقع دلم برای ترانه می سوخت. ترانه عاشق که هیچی، دیوونه ی سیاوش بود. البته این احساس دو طرفه بود؛ ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود. ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه.
دکتر:
ـ سروش رفتارش عوض نشد؟
ـ نه، من و سروش در برابر اشتباهات هم دیگه خیلی جاها کوتاه می اومدیم. رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود. 
دکتر:
ـ چرا اسمش رو می ذاری یه رابطه ی خاص؟!
با لبخند می گم:

مطالب مشابه :


رمان پارادوکس عشق 1

رمــــان ♥ - رمان پارادوکس عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ نات خود آگاه فکرش را بر زبان آورد :




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 ) - میخوای رمان بخونی؟ ـ بیست و شیش سالمه، زبان




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 ) - میخوای رمان بخونی؟ به سختی لیسانس زبان رو گرفتم.




زمین من , زمین عشق 1

رمــــان ♥ - زمین من , زمین عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو از زبان سام من:




رمان عشق حقيقي

رمان عاشقانه روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي: كه هيچوقت عشق اولتو با هوس هاي زود




یک قطره از عشق

رمــــان ♥ - یک قطره از عشق - میخوای رمان بخونی؟ دارا جهان ندارد، سارا زبان




برچسب :