رمان وسوسه

حاتم- ديدي اينطوري ...
اصلا متوجه كاري كه مي گفت نبودم ...
گرماي بدنش ...داشت ديونه ام مي كرد
حاتم- ...چرا صدات در نمياد؟ ..با توام ...؟درست بگير..هدي ؟
صورتم گر گرفته بودو از درون داغ شده بودم ...
چشممو بستم كه كمي اروم بشم ..تو اين چند ماهه ..
هيچ وقت انقدربهم نزديك نشده بود
حاتم- هدي؟
يه دفعه چشمامو باز كردم
- هان؟
سرشو اورد جلو ..گونه اش به گونه ام خورد ...
به نيمرخم صورتم كه پايين بود نگاه كرد
دستشو گذاشت زير چونه ام و سرمو به طرف خودش چرخوندم ...بهم خيره شد ...احساس سرما كردم ...
به لرزش دستام نگاه كرد..
بهش نگاه كردم
دف اروم ازم دستم گرفت و گذاشت كنار ...
دستام بي حس شد امد پايين ...چشمامو بستم ...
دستاشو دورم حلقه كرد و منو بيشتر تو خودش فرو برد و محكم بغلم كرد ..
...احساس رها شدن داشتم ...
چونه اش كه رو شونه ام بود... و گونه اشم به صورتم چسبونده بود
.... با دستش منو برگردون سمت خودش ...
اروم چشمامو باز كردم حاتم نشسته بود و نيم تنه بالام به حالت خوابيده تو بغلش بود ...
بهم لبخند زد...و تمام اجزاي صورتمو نگاه كرد ...
خجالت كشيدم و سرمو زود گذاشتم رو سينه اش ....
كه اونطوري نگام نكنه ...
مي دونستم چي مي خواد...
تو اين چند ماه...رو حرفش مونده بودو بهم نزديك نشده بود ....
ولي گاهي مي ديدم وقتي تو خونه است خيلي كلافه ميشه .
و خودشو با چيزي مشغول مي كنه ..
.گاهيم..يهو بدون دليل از خونه مي زد بيرون ....
سرم رو سينه اش بود ...منو بيشتر به خودش فشار داد ...
احساس كردم ته دلم خالي شد ....
همونطور كه سرم تو بغلش بود ..منو از خودش جدا كرد..... ..
چشم تو چشم شديم ...
لباش به وجدم مي اورد ...
تو قلاب دستاش اسير بودم ......
چون تازه از بيرون رسيده بوديم وقت نكرده بودم لباسمو عوض كنم ..
.و هنوز رو سري سرم بود .
دستشو اروم برد طرف گلوم و گره روسري رو باز كرد و روسريمو از سرم كشيد
موهامو با گيره بسته بودم ..دست كرد و گيره امو باز كرد ...
موهاي بلندم رها شدن..... دست كرد توي موهام ...و دستشو به حركت در اورد ...
با اين كارش غرق لذت شدم و نا خواسته چشمامو بستم....
بعد از مدتي چشمامو اروم باز كردم
دسته اي از موها رو گرفت و برد بالا ...و با خنده پخششون كرد روي صورتم ..
. و منو بيشتر به خودش نزديك كرد ...
سرشو پايين تر اوردم ...دست كشيد به روي صورتم و موهامو زد كنار ...
رنگم قرمز شده بود .. طاقت نگاشو نداشتم ...
...چشمامو بستم ...كه داغي لباشو روي لبام احساس كردم ..داغ و پر حرارات ......لحظه لباشو از روي لبام بر نمي داشت...
انقدر منو محكم تو بغلش گرفته بود كه احساس مي كردم ..صداي شكستن استخونامو راحت مي شنوم
لباشو از روي لبام برداشت ...تا چشم باز كردم
سرمو تو گودي شونه اش گذاشتم و محكم فشار داد ..احساس كردم مي لرزه ...
سرمو چرخوندم ..تمام صورت حاتم خيس شده بود ....

با ديدن اشكاش.. اشكاي منم جاري شد ...
همراه گريه بهم لبخند زد و منو تو بغلش بيشتر فشار داد ..
.صداي هق هق گريه اش تو گوشم پيچيد ...
حالا مي فهميم چقدر دوسش دارم و اين اغوش گرمو حاضر نيستم با هيچ چيز ديگه اي تو دنيا عوض كنم
حاتم تنها چيز با ارزش زندگيم بود
بعد از مدتها ...اولين شبي بود كه تو اغوش حاتم به ارامش رسيدم...
.شبي كه هرگز فراموشش نمي كنم ..شبي پر از عشق ..به همراه نجواهاي عاشقانه اي كه حاتم مثل لالايي دم گوشم مي خوند ...
من اين مرد رو دوست داشتم
با همه وجودم
...و گذاشتم براي هميشه مرد من باشه

-واي باز ديرم شد ...
مقنعه امو سر كردم و مشغول مرتب كردنش رو سرم شدم ...كيفو و وسايلمو از روي ميز برداشتم و به طرف اشپزخونه دويدم ...
وسايلمو پرت كردم رو اپن..... سريع وسايل صبحونه رو اماده كردم ....
موقعه چايي ريختن ....اب جوش سماور دستمو سوزند..
-اخ... لعنتي
انگشتمو گذاشتم رو لبم و با زبون زدن به انگشتم سعي كردم سوزششو كم كنم ...
ليوان چايي رو گذاشتم رو اپن.... كنار بقيه وسايل.....
کیفو چادرمو از روي اپن كشيدم و خواستم از در اشپزخونه در بيام ..كه حاتم تو چار چوب در ظاهر شد ..
حاتم- كجا با اين عجله ؟
نفسمو با ناراحتی دادم بیرون و چشمامو بستم
دستمو كشيدو برد تو اشپزخونه ..
-تو رو خدا بذار برم ...امروز اگه اين استاد بد عنق رو نبينم... كارم تموم
حاتم- اول صبحونه اتو بخور... بعد
-نه حاتم ديرم ميشه ..بيرون يه چيزي مي خورم
بي توجه به حرفام ..يه دفعه بلندم كرد و نشوندم رو سنگ اپن اشپزخونه ...
مقابلم ايستاد و مشغول درست كردن لقمه شد ..
-من سيرم ...به خدا چیزی از گلوم پایین نمی ره
به حرفم گوش نكرد و حين غر غر کردنام.... لقمه رو گذاشتم تو دهنم ...
با حالت خنده داري بهش خيره شدم ...
با خنده لقمه اي تو دهن خودش گذاشت :
حاتم- انقدر اگه حرف نزده بودی ..تا الان 10 تا لقمه خورده بودی
دستمو بردم بالاو بقيه لقمه رو كه نصفه نيمه تو دهنم بود ..دادم تو...
- ..حالا اجازه مي دي برم..
حاتم- ميشه امروز نري
-نه حاتم.... نميشه
حاتم- دلم مي خواست ..با هم مي يومدي ..
-بعد از ظهر میام دیگه ...
يه لقمه ديگه گذاشت تو دهنم ...
حاتم- كي اين درست تموم میشه ..که من راحت شم ...
-چيزي نمونده ..يه ذره ديگه تحمل كني تموم شده ...
حاتم- بعد از اونم مي خوي بري سركا ر..حتما اون موقعه هم می خوای بگي... يكم ..
ديگه تحمل كن بازنشسته مي شم..
خندم گرفت...همونطور كه مقابلم ايستاده بود..دستامو دور گردنش قلاب كردم ...
-چرا تو تمام حرفاي منو پيش بيني مي كني ...؟
حاتم- چون زياد پيچيده فكر نمي كني ...
خنديدم ...
-مي خواي امروز نرم ...كه باهات باشم ...
حاتم- مثلا الان داري احساساتمو تحريك مي كني ...؟
ليوان چايي رو برداشتم و به لباش نزديك كردم
حالت مظلومی به خودم گرفتم :
-ميشه تا هفته ديگه صبر كنما ...اما..اما الان برم بهتره..
- هفته ديگه می ترسم اسیر این استاده بشم ..الان.. لااقل مي دونم كجاست ..تا قبل از ظهر بيمارستانه ..
همش می ره سمینار و کنفرانس ....از این شهر به اون شهر ...الان دم دسته.. راحتر می شه گیرش اورد
ليوانو اوردم پايين ..از دستم گرفت و خودش بقيه اشو خورد ...
- تو كي مي ري ؟
حاتم- يكم از كارام مونده... بايد تمومشون كنم
-ديشب كه تا اخر وقت بيدار بودي
حاتم- اذيت شدي ؟
-نهههه....براي خودت مي گم ...خیلی به خودت فشار میاری
حاتم- اخه امروز بايد كارارو ..قبل از افتتاح نمایشگاه برسونم ....
يه لقمه براي خودم درست كردم و گذاشتم تو دهنم ...
-ديروز صاحبخونه شرف ياب شده بود دم در
حاتم- خوب
-هيچي ديگه ...التماس دعا داشت که ...سفارش ما چي شد..
حاتم با خنده:
اينم گيریه ها ...چه غلطي كردم گفتم ..يه پيكاسو از چهر ات مي كشم...
باهم دوتايي خنديدم ..
-فعلا هواشو داشته باش ...تا خونه دار شيم ...
دوباره دستامو دور گردنش قلاب كردم ..
-حالا برم ...
انگشت شستشو اور بالا و رو ابرو سمت چپم..چند بار كشيد ...
حاتم- هزار بار بهت گفتم انقدر با اینا ور نرو ...
-چيكار كنم وقت نمي كنم برم ارايشگاه ...
حاتم- يادت نره زودتر بيایا ..واينستي موقعه افتتاح بياي ...
-چشم اقا ..مگه ميشه من دير بيا
حاتم- اخه كاراي تو حساب كتاب نداره ...
وسايلمو برداشتم و قبل از پريدن از رو اپن... گونه اشو زودی بوسيدم و به طرف در رفتم ...
-ميام ...زود ميام ...
خم شدم و كفشامو پوشيدم ..
حاتم- هدي
سرمو اوردم بالا
يه دفعه سيب سرخي به طرفم پرت كرد ...
تو هوا قاپيدم ..
حاتم- دير نكني ...
-باشه ......تو هم اون كت شلوار سرمه ايتو بپوش

سرشو تكون داد
-خداحافظ
حاتم- خداحافظ مراقب خودت باش ..
سيبو گذاشتم تو كيفمو از خونه زدم بيرون
پس این استاد كجاست .....؟
زینب -الاناست كه پيداش بشه ..
-.من بايد زودي برم ...
زینب -اوي اوي چه خبرته ...
-حاتم منتظره بايد برم
زینب –مردم چقدر حاتم ..حاتم می کنن ..
زینب - .هدي اين اقا حاتمتون برادر ديگه ي نداره ...؟
-چرا داره..
زینب -راست مي گي ؟
-اهوم ...مي خواي براي تو بگيرمش ...؟
زینب -يعني مثل اقا حاتمه ديگه ...؟
با خنده سرمو تكون دادم ...
زینب -واي چه عالي
-چیکار کنم...تو رو بهش پیشنهاد بدم ؟
زینب -اگه اين كارو كني كه يه دنيا ممنونت مي شم ....
-باشه مشكلي نيست فقط مي توني يه عمر با يه مرد زشت..که مثل خودت پر دنبه است زندگي كني ؟
زینب -چي؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند زدم زير خنده ....
زینب -خاك تو گورت هدی....منو باش حرفاتو جدی گرفتن
-حاتم یه دونه بیشتر نیست....حتی اگه برادریم داشت ..عمرا به گرد پاش می رسید .
زینب -برو بابا تو هم با اين شوهرت...
تا چند دقيقه پيش كه دنبال برادرش بودي... حالا چی شد...؟....شد شوهرم....
زینب -حالا داره يا نه؟
با خنده:
نه
زینب -بايد بهت تبريك بگم خيلي خوب مخشو زدي كه بياد تو رو بگيره ...
-من مخ كسي رو نزدم ...
زینب -نمي خواي بگي که اقا حاتمت با اين برو رو.... امده دنبال تو
دستامو با خنده به پهلو زدم..
-مگه من چمه ...؟
لپاشو باد انداخت..:
زینب -هيچي يه تيكه ماهي ...كه از اسمون جدا شدي ..و فرتي افتادي تو بغل اقا حاتمت ..
-گمشو بچه پرو ....خنده به تو نيومده
دوتاييمون زديم زير خنده ..
زینب -هيچ وقت اولين روز ثبت نامو يادم نمي ره ..
روزي كه با حاتم امده بودی ..تمام دختر ا چشماشو در امده بود ..
زینب -من فكر كردم اونو كه امده براي ثبت نام ...شهينو كه يادته؟
- اره ..همونی که بعد از دو ترم ول کردو رفت ...
زینب –اره همون ....مدام به دوستش مي گفت ..خدا کنه با اين پسره هم كلاس با شيم ....بيچاره خبر نداشته طرف صاحب داره ...
زینب -نمی دونی وقتی فهمید..به چه حال و روزی که نیفتاد
خندیدم
زینب - به نظرت من از اين شانسا دارم.. يكي بياد دنبالم.... كه خوشگل و اقا باشه..
-اوي اوي... يه لحظه ارزوهاتو متوقف كن
بهم نگاه كرد
زینب -چرا.؟
-.شما اول برو يكم لاغر كن ....ارزو پيشكش .
زینب -.تو چرا هميشه انقدر منو مي چزوني ...؟
-نیست که عاشقتم ..برا همونه
زینب -من برم ببينم استاد امده يا نه ..حالا ميمردي وايميستادي بياد دانشگاه... بايد مي امديم بيمارستان
-بابا.... بعد از ظهر نمي تونم بيام ...
زینب -اوه بله با اقا حاتمتون قرار داري ...یادم نبود
با اخم بهش نگاه كردم
با خنده رفت دنبال استاد ....رو صندلي نشستم و برگه هامو در اوردم .....
كه يه صداي اشنا نظرمو جلب كرد...
گفتيد كجا بايد برم ..؟
پرستار- حسابداري...يكمم بيشتر مراقب خودتون باشيد ...ممكن بود دچار خونريزي داخلی بشيد ...
سرمو اوردم بالا ...دنبال صدا گشتم ....از جام بلند شدم و به جمعيت نگاه كردم ....شك نداشتم ... خودش بود ..
.سرمو بالا و پايين كردم و بين جمعيت دنبالش گشتم ...به طرف در خروجي با ترديد راه افتادم
فكر مي كردم اشتباه مي بينم ..از بين جمعيت خودمو هل دادم و رفتم جلو ..
خداي من خودش بود
متوجه من نشده بود...
چقدر شكسته شده
شايد من اشتباه مي كنم ...نه خودشه
فاصله ام باهاش به اندازه 5 قدم بود
داد ردم:
-الهه
نشنيد..
دوباره صداش كردم:
- الهه....
سر جاش وايستاد ....پشتش به من بود ...اروم سروش برگردوند طرفم ...
-واي الهه خودتي ..باورم نميشه
با قدرت به سمتش دويدم و بغلش كردم ..كه احساس كردم دردش گرفت ..زودي خودمو ازش جدا كردم ...
به شكمش نگاه كردم ..
-تو ازدواج كردي ؟
با شگفتی و لبخند بهش نگاه كردم..
ولي اون باورش نمي شد كه من رو به روش ایستادم .
با ناباوری صدام کرد :
الهه- هدي ...
-اره خودمم بي معرفت ...
-باورم نميشه که خودت باشی ..كي ازدواج كردي .؟..
دوباره به شکمش نگاه کردم
-چند ماهته ؟
کمی منگ نگام كرد ...كه يه دفعه بدون حرفي از كنارم رد شدو و به راهش ادامه داد...
سريع چرخيدم طرفش.. و دنبالش دويدم ....جلوشو گرفت
-الهه...
لباش شروع كرد به لرزيدن ..
الهه- برو هدي ..برو
-یهو چت شد ؟..از ديدن من انقدر نارحت شدي؟ ..الهه خیلی بي معرفتی ...
الهه- هدي تو رو خدا برو
تا اینو گفت اشكش در امد و به راه افتاد ..خودمو بهش رسوندم ...
-الهه...مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود...؟.
-هنوز هم تو اون محله اي ...؟
-شوهرت كيه؟ ..چند وقته ازدواج كردي ..؟
می خواست بازم بی خیالم شه و بره که دستشو کشیدمو بردم تو محوطه سبز بیمارستان ..رو نیمکت نشوندمش ...
-جایی نری ها من الان میام
سريع دو تا ليوان چايي گرفتمو برگشتم پيشش...
از اينكه بعد از مدتها چهره اي رو مي ديدم كه برام اشنا بود و دوسش داشتم ..كلي ذوق كرده بودم
بهم نگاهی کرد
الهه- چقدر خوشگلی شدي ...
لبخندي زد ..الهه عزيزم به تو كه نمي رسم ...
الهه- نه از اون محله رفتم ...
-پس شوهرت اونجايي نيست ...؟
الهه- چرا همونجايي ..
-من مي شناسمش ..؟
سرشو تكون داد ...
الهه- تو براي چي امدی بیمارستان ؟ ...
-يكي از استادم اين بيمارستان كار مي كنه ..بايد مي ديدمش
الهه- دانشگاه مي ري؟
سرمو تکون دادم
الهه- بذار حدس بزنم ..به ارزوت رسيدي ..
بهش لبخند زدم
الهه- چه خوب ..من كه هنوز اندر خم يه كوچه ام ...
-عوضش حتما يه شوهر خوب داري ؟
لبخند تلخي زد ..
يه دفعه از جاش بلند شد..
همزمان باهاش پا شدم
-چرا پاشدي ..؟
الهه- بايد برم ...
-الهه ..بي انصاف مي دوني چند وقته نديدمت ....
الهه- شوهرت ؟
-حاتم.؟....اونم خوبه ...
-فعلا سرش حسابي شلوغه ....چند روزه درگیر کارای نمایشگاه نقاشیشه ..بيشتر وقتشو اونجا می گذرونه
كار تو موسسه هم حسابي از كتو كول انداختتش ...
الهه- مگه نقاشي مي كنه ..؟
-او پس خبر نداري ...اقامون يه پا هنرمنده ...
چونه ا ش شروع كرد به لرزيدن..
الهه- پس از زندگيت راضي ..
-تو نيستي ؟
الهه- هدي ..
خواست حرفي رو بزنه ....كه زبون به دهن گرفت ..
الهه- من بايد برم ..
-چي مي خواي بهم بگي كه هي دست دست مي كني ...
دستشو گذاشت رو شكمش ...
چشماشو محكم بست ..وقتی که بازشون کرد چند قطره اشك از چشماش سرازیر شدن
با نگراني بهش خيره شدم
به شکمش اشاره ای کرد و گفت :
الهه- مي دوني اين بچه كيه ؟
خواستم چیزی بگم
که به رو به روش خیره شدو ادامه داد ....
الهه- چقدر زود گذشت ...دوستی منو تو ...باهم بودنای من و تو ..
بعضی وقتا که به گذشته فکر می کنم ....می بینم فقط قسمتایی که با تو بودم ..از بهترین روزای عمر بوده ...اما بعد از اون ...
سکوت کرد
بهم نیم نگاهی انداخت
می خوام برات یه داستان کوتاه و تلخ تعریف کنم ...هنوز از پایانش خبری ندارم ...شاید تو بتونی اخرشو عوض کنی ..یا یه جوری تمومش کنی
- الهه ..این چند وقت که نبودم ...چه بلایی سرت امده ...؟
به رو به روش نگاهی کرد و یه پوزخند نصفه نیمه زد
الهه- چند سال پيش دوتا دوست بودن ...هر دوتاشون اتش بياره مدرسه بودن ..
بابا ي هر دوتاشون ..سخت گير و مستبد ..
يكي وضعش خوب بود..يكی متوسط ..
يكي مامان داشت.. يكي نداشت ...
هيچ وقت از هم جدا نمي شدن ..هر جا که بودن با هم بودن ...
سکوتی کردو نفسشو داد بیرون ...صداش مي لرزيد ...
صورتشو برگردوند طرفم ...
اين دختر ه كه مامان نداشت ..همش به اوني كه مامان داشت حسودي مي كرد ...ولي هيچ وقت به روي خودش نمي يورد ...
از قضا اسم دوستش هدي بود ..اره هدي ...
دختري كه مامان داشت ..دختري كه اگه اراده مي كرد ..می تونست هر کاری کنه ...الا یه کار ...که همون یه کار همه چی رو بهم ریخت
وقتي دوست هدي فهميد .. هدي عزیزش يه خواستگار خوب از فرنگ امده ....داره
خيلي ناراحت شد ..اونقدر ناراحت که ..یادش رفت چقدر باهم دوست بودن
چون اون هيچ وقت مثل اون خوش شانس نبود ......
از چند وقت پيش.... اون چيزي رو درباره هدي مي دونست ...كه هیچ كس ديگه اي..جز خود هدي و يكي ديگه ...نمی دونست
وقتي که شب عروسي مهناز ديد هدي جونش داره قايمكي مي ره حياط پشتي ...دست دست نکرد و افتاد دنبالش
اشكاش به همراه لبخند از صورتش جاري شد .
.دهنم باز موند .... رنگ صورتم به شدت پريد ...
الهه- اره اون شب ..شكسته شدنه ظرف شیره رو ديدم ....رو در رو شدنتو با حاتم ديدم ...
وقتي فرار كردي و رفتي خونه اتون ..ديدم كه حاتم گرنبندتو از روي زمين برداشت ..
.و افتاد دنبالت ...
منم دنبال دوتاتون ...
همه چيزو ديدم ..همه چي رو ...
الهه- وقتي ديدم نتونستي اقاتو متقاعد كني كه با مسعود ازدواج نكني ....
به خودم نهيب زدم ..که چرا بايد هدي هميشه خوشبخت باشه و خوش شانس ...
الهه- اون مزاحم هميشگي يادته ...؟
الهه- اصغر هالو ...
الهه- چقدر من هالو تر از اون بودم كه با دستاي خودم زندگي تو و خودمو به گند كشيدم ...
اونروزا تو ديگه به مدرسه نمي امدي ...
منم تنها مي رفتم...
دلش از دستت خون بود ...اونم فهمیده بود می خوای ازدواج کنی
اره ..همه اتيشا رو من سوزندم ..اونم كنارم بود...
وقتي چند نفرو پيدا كرد كه بيان به اقات بگن اون شب تو رو ديدن و چندتا نشوني هم دادن..اقات حسابی كپ كرد...
اولش به خودم مي گفتم هدي كه مسعود و دوست نداره...
پس دارم تو حقش خواهري مي كنم ....
مسعود هيچ وقت منو نديده بود و نمي شناخت..
اولین و اخرین باری که دیده بودمش ..اون روز تو حیاط خونتون بود .... .
.پس دنبالش نبودم..فقط مي خواستم اونو ازت دور كنم...
بعد از اون ابروريزي و رفتنت از اون محل...اصغر پا پيم شد كه اگه باهاش ازدواج نكنم ..منم بي ابرو مي كنه ...
اول به حرفش اهميت نمي دادم ..كه بعد از يه مدت یه روز که تو خونه بودم .
.خبر اوردن .که .اقام سکته کرده و قبل از رسوندنش به بیمارستان تموم می کنه
بيشرف رفته بود به اقام گفته بود كه با منه ...
وقتي فهميدم كار خودشه ..خواستم ازش شكايت كنم كه گفت..
اگه شكايت كنمو زنش نشم ....منو تو اون محل سكه يه پول مي كنه...
الهه- مي بيني هدي ..با دستاي خودم چه بلايي سر خودم اوردم .
.تمام اموال و داریی پدرمو دود هوا کرد ..اواره و مستاجر نشينم كرد ...روزي نبود كه از دستش كتك نخورده باشم ...
مي دونم... اينا همش اه تو .....اهي كه كشيدی ....تا دامنگير اون كسي بشه كه اين كارو باهت كرد ...
الانم چند روزي بود كه تو این بيمارستان بستری بودم ..انقدر زده بودتتم که داشتم خون بالا می اوردم ...
ادم مست و معتاد که چیزی حالیش نیست ....تمام عشقش می شه مواد
..همسايه ها به دادم رسيدن .....حتي به بچه خودشم رحم نکرد ..اين دومين باره كه حامله ميشم..دفعه قبلم انقدر زدكه .....
مطالب مشابه :

رمان عاشقانه

رمان عاشقانه - نیست با الفاظ عاشقانه صداشون تواین چندینو چند سالی که با هم




معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول

معرفی رمان رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _چند کیلو




رمان مستی برای شراب گران قیمت

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم




رمان قرار نبود

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم بعد از چند لحظه سکوت گفت:




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چشممو بستم كه كمي اروم بشم تو اين چند ماهه




رمان دنيا پس از دنيا

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو




برچسب :