در چشم من طلوع کن قسمت12

كیان روی تخت دراز كشید. چشم از تلفن برنمی داشت. فكر اینكه دست احدی به غزاله رسیده باشد، كلافه و عصبی اش ساخته بود، لحظه ها به كندی می گذشت و تلفن خیال زنگ زدن نداشت. با صدای مادرش برای خوردن شام بیرون رفت. غذای مورد علاقه اش روی میز چشمك می زد، اما او میلی به خوردن غذا نداشت. با این وجود با اصرار مادر غذا كشید و مشغول بازی با آن شد. عالیه دهان به اعتراض گشود كه صدای زنگ تلفن كیان را بدون توجه به سوال او از جا كند. درِ اتاقش را بست و گوشی را برداشت. صدای غزاله كه در گوشی پیچید، هوای ریه اش را بیرون داد و با تلخی و قهر گفت: - بی انصاف!.... اومدی خاكسترم رو به باد بدی؟ غزاله سكوت كرد و كیان برافروخته گفت: - می خوام ببینمت. باید برای من توضیح بدی. غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سكوت كرد و كیان با نگرانی پرسید: - چرا باهام حرف نمی زنی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ صدای غزاله یك بغض نشكسته بود، گفت: - چیزی نپرس... فقط كاری رو كه خواستم انجام بده. - داری گریه می كنی؟ - نه. - نمی تونی به من دروغ بگی... چرا بیخود عذابم میدی، می خوای امتحانم كنی.. می خوای بدونی واقعا دوستت دارم یا نه؟ خدا می دونه بعد از مادرم، تو تنها زنی هستی كه در مقابلش بی اراده ام.... كیان آه كشید چنان كه دل غزاله را زیر و رو كرد و افزود: - خیلی تنهام، بهت احتیاج دارم غزاله ... باهام تلخی نكن. سكوت او بار دیگر كیان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنكه غزاله كمی به خود مسلط شد، اما این بار شمرده و با تحكم گفت: - باز هم میگم. هر چی بین ما بوده فراموش كن. فكر كن هیچ وقت غزاله رو ندیدی. - به همین سادگی! من دلیل می خوام. اگه دلیل قانع كننده ای داره بگو در غیر این صورت... - دلیلی نمی بینم كه به شما جواب پس بدم. یه روزی از سر اجبار یه بله گفتم، اما امروز مجبور نیستم به اون عهد مسخره پایبند بمونم. كیان مثل كسی كه با گلوله ای كه درست به قلبش اصابت كرده از پا در آمده است، ناامید و مستاصل گفت: - پس حدسم درست بوده! تو هیچ وقت به من علاقه ای نداشتی. غزاله برای شلیك تیر خلاص تمام سعی خود را به كار برد: - فقط برای اطمینان خاطر می خواستم صیغه رو فسخ كنم. البته فكر نكنم هیچ ضرورتی هم داشته باشه. در ضمن، من زیاد به اون عقد مسخره پا در هوا اعتقاد ندارم...... فقط لطف كن و دیگه اینجا زنگ نزن. ارتباط كه قطع شد كیان ناباورانه و مبهوت به گوشی تلفن خیره ماند. كلام تلخ و گزنده غزاله چنان او را برآشفته و عصبی كرد كه بدون توجه به اعمالش دستگاه تلفن را با شدت به دیوار مقابلش كوبید. تلفن چند تكه شد و تكه های آن میان اتاق پخش شد. عالیه سراسیمه به اتاق كیان دوید و دل نگران پرسید: - چی شد مادر؟ اما نگاهش روی ریخت و پاش كف اتاق خیره ماند. با ملامت جلو رفت و لبه تخت نشست. - شاید این دختره ارزش این همه دیوونه بازی رو نداره. كیان سرد و غم زده سرش را به میله تخت تكیه داد و گفت: - به قول قدیمی ها عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند. - خودت رو جمع كن. همچین حرف می زنه كه انگار صد سالشه... حالا چی گفت كه یه مرتبه به هم ریختی و پدر این تلفن بیچاره رو در آوردی. - همون حرفهای قبلی. - نگفت كجا بوده؟ كی برگشته؟ یا چطوری نجات پیدا كرده؟ - نپرسیدم. - دِ وقتی میگم بچه ای، نگو چرا... باید می پرسیدی و لحظه به لحظه از او دلجویی می كردی. شاید خیلی سختی كشیده، حتم دارم انتظار نداشته توی یه مملكت غریب، تنها و بی دفاع رهاش كنی و برگردی.... مسلما ازت گله داره... این طوری نمیشه... باید یه دسته گل بگیری و با هم بریم منزلش.... هم با خانواده اش آشنا می شیم و هم از اوضاع و احوالی كه بهش گذشته مطلع میشیم.... این طوری هم فاله و هم تماشا. - فكر نكنم كار درستی باشه. دیدی پای تلفن چی گفت، خانواده اش از رابطه ما چیزی نمی دونن. عالیه كفری بود. - از دست تو دلم می خواد سرم رو بكوبم به دیوار... بچه تو چقدر خنگی. نمی دونم با این هوشت چطور پرونده های به اون مشكلی رو حل می كنی. - به جون خودم حل كردن پرونده ها و دستگیری مجرمین خیلی راحت تر از پی بردن به درون شما زنهاست... منكه از این كارها سر در نمیارم. - ببین پسرم! غزاله در ماجرای گروگان گیری، فداكاری بزرگی كرده. در ضمن حكم برائتش هم صادر شده، اما تو كه خودش رو ندیدی تا حضورا تشكر و قدردانی كنی.... حالا برای اینكه توی یه كشور غریب رهاش كردی، یه عذرخواهی یه تبریك برای بازگشت و تبرئه شدنش بدهكاری. - انگار راست میگی! فكر كنم باید شما رو به جای دستیارم استخدام كنم. - بلند شو پدرسوخته.... بلند شو ادا درنیار. در ضمن خودتون زحمت جمع و جور كردن اتاقتون رو بكشید. - نوكرتم. - من نوكر پر دردسر نمی خوام. فصل 26 صدای بسته شدن در حیاط او را از حال و هوای خود بیرون كشید. در حالیكه اشك را از صورت خود پاك می كرد، زیر پتو خزید. غزل با دیدن چراغهای خاموش، پاورچین وارد ساختمان شد. رختخواب غزاله میان هال پهن بود، اما اثری از خودش نبود. به اتاق خودش رفت و او را در تخت خود دید. آهسته صدا زد. - خوابی غزی؟ غزاله تكانی به خود داد و از این پهلو به آن پهلو شد. غزل كلید برق را زد. مشغول تعویض لباس شد، گفت: - كاش تو هم می اومدی.... طفلی خیلی حال گرفته بود. و مانتوی خود را آویزان كرد و دوباره رو به غزاله گفت: - اگه بدونی چه سفارشی می كرد. یكریز می گفت مراقبش باشید چنین نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه. غزاله نتوانست خویشتن داری كند، برآشفته و گر گرفته سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: - غلط كرد مرتیكه عوضی.... فكر می كنه كیه. غزل هاج و واج به غزاله خیره ماند. اما چشمهای متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از این رو با دلسوزی پرسید: - گریه می كردی؟ - لعنتی! اومدی من رو از خواب پَرُندی كه چی؟ - واااا... غزی! چته دختر! زده به سرت؟ - من هیچ مرگی ندارم، البته اگه شما بذارید... فقط یه خواهش دارم، اینكه اسم اون عوضی رو جلوی من نیاری. - یعنی چه!؟... تو كه به اون قول دادی. تو كه گفتی برمی گردی سر خونه و زندگیت. - من هیچ قولی به هیچ كس ندادم. غزل لب تخت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بی اعتنا به رختخوابش كه میان هال بود رفت. غزل متعجب بالای غزاله ایستاد. پتو را از روی او كنار زد و با تحكم پرسید: - بلند شو ببینم تو چه مرگته! چرا دیوونه بازی درمیاری؟ - چی می خوای؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟ - می خوام بدونم خواهرم چه دردی داره! - درد بی درمون... حالا برو از جلوی چشمام گمشو. غزل بی توقع سر به زیر انداخت و با چشمان اشكی بلند شد، اما غزاله پشیمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبید و خجالت زده گفت: - قهر كردی؟ غزل به علامت نفی سر تكان داد و غزاله عذرخواهی كرد. غزل با ملامت میان تشك نشست و گفت: - ما كه به جز همدیگه كسی رو نداریم، داریم؟... دلم نمی خواد من رو نامحرم بدونی. اشكهای غزاله بی اراده سرازیر شد. خود را در آغوش خواهر انداخت و گفت: - من خیلی بدبختم. خیلی بیچاره ام. كاش مرده بودم. - حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه. - نمی تونم، می ترسم. - از چی می ترسی؟ - می ترسم اگه دهن باز كنم، دیگه ماهان رو نبینم. - منظورت چیه؟! - منظورم اینه كه از منصور متنفرم. منظورم اینه كه از اون مرتیكه عوضی حالم به هم می خوره. - باورم نمیشه. - فكر نمی كردم با وقاحت تمام بلند شه بیاد اینجا و ادعای مالكیت من رو بكنه. - می دونم ازش دلگیری. همه ما ازش دلخوریم. می دونم در حقت بی وفایی كرد، ولی طفلی پشیمونه، می خواد جبران كنه... تو باید به اون هم حق بدی. هر چی نباشه اون شوهرت كه بوده. - می خوام سر به تنش نباشه. - خودت به اخلاق هادی بیشتر آشنایی. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اینجا. حالا به جای یادآوری خاطرات تلخ و به وجود آمدن كینه و انتقام، به فكر آینده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش. - منصور برای من مُرده غزل... مُرده. می فهمی، مُرده. - یه كم عاقل و واقع بین باش. تو وضعیت خوبی نداری. می تونی به خواستگار آینده ات بگی یكسال حبس كشیدی! یك بار ربوده شدی! و شش ماه توی مملكتی مثل افغانستان آواره بودی! - وقتی خواهرم چنین عقیده ای داره، از دیگران چه انتظاری می تونم داشته باشم. - قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعیتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواریش باش. - برات متاسفم غزل، افكار سطح پایینی داری. - هرطور دوست داری تعبیر كن. من بیشتر از تو به فكر ماهانم. دلم می خواد دوباره دور هم جمع بشین و از زندگیتون لذت ببرید. - فكر می كنی ما می تونیم دوباره خوشبخت باشیم؟ - چرا كه نه. غزاله آهی كشید و كنار پنجره ایستاد. باد كولر مستقیم به گیسوانش می خورد و آنها را نوازش می داد. جای كیان خالی بود تا تماشاگر رقص گندمزار گیسوان طلایی معبودش باشد. غزاله چشم به بزرگترین ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت: - منصور الان داغه، چند ماهه دیگه همین حرفها رو اون به من میزنه و هر روز برام دادگاه تشكیل می ده. منصور دل سیاهه، چرا نمی فهمی غزل. - شاید حق با تو باشه، چه می دونم! - می دونم كه فقط قصد دلسوزی داری، اما این راهش نیست. - آخه تو كه حرف نمی زنی. نمی دونم در وجودت چی می گذره. - فقط من رو به حال خودم بذار.
با دسته گل زیبایی از گلهای سرخ آتشین رز از گلفروشی بیرون آمد. لبهای عالیه با دیدن فرزند رشیدش، به خنده ای گشوده شد. گویی قند در دلش آب شد و آرزوی شیرینی كرد، گفت : - الهی پیر شی مادر، كِی باشه رخت دامادی به تنت ببینم. كیان به لبخندی اكتفا كرد و گل را روی صندلی عقب گذاشت. دقایقی بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ایستاد. عالیه ابرو گره زد و گفت : - پس چرا ایستادی؟ كیان گل را به دست مادرش داد و گفت : - بهتره تنها بری. - تنها برم!؟ مگه تو نمیای؟ - سلام برسون. - جواب من رو بده. چرا نمیای؟ - اومدن من صورت خوشی نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر می فهمید. عالیه غرولندكنان پیاده شد و آدرس خانه آنها را پرسید. كیان اتومبیل را در دنده گذاشت و گفت : - میام دنبالت. وقتی زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتی كه از ظاهرش پیدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد. خوش و بش عالیه در یكی دو جمله خلاصه شد و با معرفی خود هادی را وادار به احترام بیشتری كرد. لحظاتی بعد عالیه در سالن پذیرایی نشسته بود و انتظار غزاله را می كشید. غزاله از آمدن او حسابی غافلگیر شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفیدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذیرایی شد. هادی كه از آشنایی قبلی آن دو اطلاعی نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفی كرد. عالیه بعد از روبوسی گفت : - حقیقتش خود جناب سرگرد باید خدمت می رسید. رنگ از روی غزاله پرید كه از چشم عالیه دور نماند، اما عالیه بدون اعتنا ادامه داد : - اما ایشون صلاح دیدن بنده حقیر جهت عذرخواهی و همچنین تبریك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم. غزاله به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت : - خواهش می كنم. قدمتون روی چشم.... خیلی خوش آمدید. عالیه با تعارف هادی نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشیند. دستهای مهربان عالیه دست سرد و یخ زده غزاله را در دست گرفت : - خب تعریف كن ببینم! خوبی؟ روحیه ات چطوره؟ لرزش محسوسی وجود غزاله را فرا گرفته بود. به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت. عالیه آهسته و زیر لب زمزمه كرد : - چرا می لرزی؟ نترس، حواسم هست. غزاله به زور لبخند زد و تا حدودی آرامش یافت. عالیه بعد از سخن گفتن از هر دری ماجرای گروگان گیری را وسط كشید و رو به غزاله گفت : - می دونی دخترم... سرگرد خیلی مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ایران چه اتفاقی برای تو افتاده. هادی كه بارها این داستان را شنیده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهی جمع را ترك كرد. غزاله بار دیگر به گذشته تلخ و شیرین خود سفر كرد و گفت : - سرتون درد می گیره. خیلی مفصله. - دوست دارم یك واوش رو هم جا نندازی.... فكر سر من رو هم نكن از سیر تا پیاز برام تعریف كن. - وقتی یاد اون روزها می افتم مو به تنم راست میشه. خیلی سخت بود... برگشتنم به ایران كه یه معجزه بود. - به امید خدا با گذشت زمان همه چیز درست میشه... دنیاست دیگه، گاهی زشت ترین صورتش رو به آدم نشون میده، گاهی هم ما رو در زیبایی خودش غرق می كنه. غزاله گفته عالیه را تصدیق كرد و گفت : - وقتی چشمام رو باز كردم فقط یه احساس داشتم (درد). تمام تنم درد می كرد، تا جایی كه قادر نبودم جُم بخورم. بخوبی می تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزی تصاویر در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه یه پرده جلوی چشمام كشیده باشن، همه چیز رو تار می دیدم. با اینكه قادر نبودم موقعیتم رو درك كنم، ولی مدام جناب سرگرد رو به نام می خواندم. اون تنها یاورم در اون سرزمین غریبه بود، اما هرچه بیشتر صداش می كردم بیشتر ناامید می شدم. احساس می كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غریب موندم. یادآوری كتكهایی كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قیافه كثیف اون نامرد بود كه از جلوی چشمام دور نمی شد. قیافه ملعونش شده بود كابوسهای شبونه ام. به سبب روحیه خراب و تن مجروحم، مدتی طول كشید تا تونستم به غیر از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم. تا اون موقع قادر نبودم به درستی حرف بزنم یا غذایی بخورم... شاید اگه توی یه بیمارستان بستری شده بودم، با كمك دارو و سرم خیلی زود رو به راه می شدم، ولی توی یك چادر عشایری با چند زن محلی كه پرستارهای بی تجربه ای بودند و با كمك داروی گیاهی سبز رنگی كه تقریبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشید تا تونستم روی پاهام برای چند دقیقه بایستم. بعد از اینكه قدرت حرف زدن پیدا كردم، از نغمه یكی از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم. خیلی دوست داشتم بدونم چه جوری من رو پیدا كردن. نغمه با آب و تاب برام تعریف كرد، یه روز كه جمعه گوسفندها رو برای چریدن، به دشت و صحرا می بره، با واق واق سگها متوجه چیزی میشه. با سماجت سگها جلو میره و با كمال تعجب پیكر غرق در خون من رو در یه چاله كه شباهت زیادی به قبر داشته پیدا می كنه... با سردی تنم فكر می كنه كه مُردم. می خواد چالم كنه كه سگها مانع میشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بیرون می كشن. جمعه وقتی سماجت سگها رو می بینه، با كمك مردم ایلش من رو روی ارابه به محل چادرهاشون می رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع می كنن. نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بیهوش بودم. با خودم فكر می كردم جمعه، جناب سرگرد رو دیده باشه ولی اون اظهار بی اطلاعی كرد. به هر حال من از دست اون وحشیها نجات پیدا كرده و بیش از اندازه خوشحال بودم، این خوشحالی هم تا زمانی بود كه برای اولین مرتبه بعد از دو ماه روی پاهام ایستادم. آن روز وقتی جمعه من رو روی پاهای خودم دید، خیلی خوشحال شد. نمی دونستم دلیل اون همه خوشحالی چیه. تا اینكه نغمه گفت كه باید خودم رو برای یه جشن بزرگ آماده كنم. متعجب بودم چه جشنی! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پیدا كرده، من مال اون محسوب می شم و باید با اون ازدواج كنم. با نغمه جر و بحثم شد : (یعنی چی... من رو پیدا كرده كه كرده). نغمه قهرآلود و لاقید شانه بالا انداخت و گفت : (من نمی دونم، جمعه دست از سرت نمی كشه.. همین الانم احترامت كرده كه این همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگلیش هستی و همه ما باید احترامت كنیم). كلنجار با نغمه فایده نداشت. در آیین آنها زن فقط یك مطیع و فرمان بر است. فهمیدم موضوع جدیه و جمعه به هیچ قیمتی حاضر نیست دست از سرم برداره. شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسید. التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه. الحق هم كمك موثری بود. با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتی خودم رو به مریضی بزنم تا اون بتونه یه راه حلی پیدا كنه. هر روز از ترس جمعه توی رختخواب می موندم. چون از اون نگاه پرهوسش مو بر اندامم راست می شد. بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش یكی از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه. از نظر مردم ایل و جمعه من بیمار بودم و حال و نای درستی نداشتم و تمام وقت توی چادر استراحت می كردم. به همین دلیل هیچ كس فكر نمی كرد كه من قصد فرار داشته باشم. دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو برای چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بیشتر نداشت، یكی از دوره گردهایی رو كه زینت آلات زنانه می فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بی توجهی زنها استفاده كرده و با توشه ای كه نغمه برایم فراهم كرده بود، فرار كنم. عثمان من رو تا جای امن و دور از دسترسی رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت. مدتی در سكوت و تاریكی شب تنها موندم. دیگه مثل گذشته ها نمی ترسیدم. تا صبح نخوابیدم و بی وقفه راه رفتم. راه برام آشنا بود، این راه رو قبلا با سرگرد طی كرده بودم. می دونستم اگر بی وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... می رسم و همین كار رو هم كردم.

وقتی به نزدیكی ده... رسیدم، نفسی به راحتی كشیدم. باورتون نمیشه، لحظه ای كه نازیلا یكی از بچه های ملاقادر با سرعت باد در آغوشم جای گرفت فكر كردم به وطن رسیدم. نمی دونی توی یه كشور بیگانه، غریبی چقدر سخته. وقتی ملاقادر با سر و صدای نازیلا بیرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد. این لحظه رو هیچ وقت فراموش نمی كنم. شور و شوقی رو به چشمان ملاقادر می دیدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پیرمرد به من محبت بسیار كرد. چنان پذیرایی می شدم كه انگار مدتها انتظار رسیدنم را می كشیدند. ملاقادر از سرنوشتم پرسید و من تمام ماجرا رو براش تعریف كردم. ملاقادر برایم شرح داد كه جناب سرگرد مدتی در جستجویم بوده، اما موفق نشده و ناامید به ایران برگشته و با این وصف سفارش كرده به محض پیدا شدنم برای رسیدن به ایران كمكم كنند. وقتی شنیدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ایران برگرده، خیلی خوشحال شدم. یه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتیب برگشتنم به ایران رو بده. هر چند روز، یك گروه از مهاجرین افغانی به ایران فرستاده می شد. كه بیشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمی دید كه من رو با چنین كاروانی روانه كنه. به همین دلیل منتظر موندم تا با مهاجرینی كه به صورت خانوادگی قصد عزیمت به ایران رو داشتن، راهی شوم. بالاخره موت یك ماه طول كشید تا یه خانواده سه نفره پیدا شد. همسر مرد باردار بود و ماههای آخر حاملگی رو پشت سر می گذاشت. نمی دونم چرا ولی از دیدن این خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم. ملاقادر مبلغی رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه. برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ایران می رسیدم كافی بود. قبول كردم و با خداحافظی كه یه چشمم اشك بود و یه چشمم خنده راهی شدم... فكر نمی كردم به همین سادگی تموم شد و من تا یكی دو روز دیگه می رسم ایران، اما وقتی فهمیدم با پای پیاده باید به طرف مرز حركت كنیم، حسابی جا خوردم. ولی دیگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشید تا به فراه رسیدیم. اكثر اعضای گروه رو بچه ها تشكیل می دادن و این موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود. در تمام مدت هشت روز غذایی به جز آب و نون خشكیده نداشتیم... نه خوراك درست و حسابی، نه استراحت كافی. هوا هم به شدت گرم بود و من زیر بُرقع احساس خفگی می كردم تا اینكه به فراه رسیدیم و بعد از آن به یه جنگل. بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ایران و افغانستان رسیدیم. اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق می ریختم. آخ. باور نمی كنید چطور خاك ایران رو سجده می كردم. چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادی بودن... بعد از گذر از بازار كه برای بردن ما به یه مكان امن، دلال وانتی اجاره كرد. اون موقع نمی دونستم كه لقب این وانتها شوتیه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشینها رو نداشتم. خیلی خوفناك بود. ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوری حركت می كرد و بین پستی ها و بلندیها چند سانتی متری از زمین بلند می شد و با ضرب پایین می آمد. وقتی وانت ترمز كرد دیگه نفسم بالا نمی اومد. موضوع به همین جا ختم نشد. آن شب ما رو در یك ده درون خونه ای بسیار كثیف پنهان كردن و یه تیكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با این حال من نفسهای عمیق می كشیدم. ملاقادر سفارش كرده بود تا ایرانی بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جای امنی برسم. به ناچار سكوت كرده بودم. تا اینكه دلال اومد و مبلغی رو به تا شهرهای مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شیراز تعیین كرد. با این حساب من باید به فكر تهیه پول می بودم. اگر در حالت عادی بود، یه بلیط معمولی می گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان می اومدم. ولی نه پولی داشتم و نه لباس مناسبی، در اون شرایط حتی جرئت نمایان ساختن چهره ام رو هم نداشتم. بنابراین وقتی سیف ا... مردی كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولی نداره و كرمان تسویه حساب می كنه با خودم فكر كردم در اولین فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتی ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بیاره. سیف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتی به زابل رسیدیم، من رو با خودش به مخابرات برد. طی آن تماس تلفنی درخواست صد هزار تومان كردم و تایید كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح میدان اول كرمان منتظرم بمونه. یك شب دیگه هم زابل موندیم. می دونید! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نیروی انتظامی معرفی و درخواست كمك كنم، ولی ترسیدم هویتم رو فاش كنم و به دلیل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بیفتم. به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحویل شاگرد اتوبوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بیاریم تا كسی به ما مشكوك نشه. در اتوبوس همش دعا دعا می كردم كه اتوبوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغوش خانواده ام برگردم. صبح زود ساعت پنج رسیدیم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی اتوبوس میدان سرآسیاب ایستاد. چشمهای نگرانم با دیدن غزل برق شادی گرفت. نمی تونم توصیف كنم با چه شور و حالی از اتوبوس پیاده شدم. من و غزل بدون توجه به چشمهای متعجبی كه از داخل اتوبوس به ما دوخته شده بود همدیگر رو در آغوش گرفتیم. وقتی رسیدیم خونه، ایرج كه بعد از یك احوالپرسی كوتاه فهمیدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشی پچ پچ می كردند. - چند وقته كه به سلامتی برگشتی؟ - یك ماهی میشه. - چرا ما رو در جریان قرار ندادی دخترم! پسرم خیلی دلواپس بود. - فكر نمی كردم برای كسی اهمیت داشته باشه. عالیه دهان باز كرد تا جواب نامهربانی غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند. غزاله گفت : - به هر جهت از اینكه زحمت كشیدید و تا اینجا قدم رنجه كردید متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنید. من به هیچ عنوان قادر نیستم زحمتهای ایشون رو جبران كنم. - این چه حرفیه. هر كار انجام داده وظیفه انسانیش بوده. تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند. غزل تلفن را جواب داد و با یك احوالپرسی رسمی گوشی را جلوی عالیه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند). غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عالیه دوخت. عالیه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد. دو خواهر به احترام او ایستادند و عالیه به هوای بوسیدن غزاله، لب به گوش او نزدیك كرد و آهسته نجوا كرد. - كیان خیلی دوستت داره... این قدر اذیتش نكن. گونه های غزاله از شدت شرم گلگون شد و عالیه روی گرمی و حرارت آنها بوسه زد و لبخندی به روی او پاشید و با خداحافظی خارج شد. كیان سر كوچه بی صبرانه انتظار مادرش را می كشید. به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوی پای او ترمز كرد. در حالیكه عالیه سوار می شد، كیان بی قرار پرسید : - چی شد؟ چی گفت؟ - خوبه كه خودم به دنیا آوردمت در غیر این صورت، فكر می كردم شش ماهه به دنیا اومدی... صبر كن سوار بشم، بعد. - مادر گلم اذیت نكن. بگو دیگه. - غزاله یك ماهه كه برگشته و ...

 

فصل 27

 

منصور طی تماسهای تلفنی قصد دلجویی از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعیت جدید و تحمل سختی و مرارت گذشته قادر به فراموشی و بخشش نبود. مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش می داد كه دیوار بزرگی از نفرت بین خودش و او می دید. این در حالی بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود. او به راستی فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابی را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر می برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنین در زمان فرار از كوه و كمرهای افغانستان كه در زجر و عذاب، بین مرگ و زندگی دست و پا می زد. غزاله احساس می كرد حتی اگر عشق كیان در میان نبود، هیچ گاه قادر به بخشش منصور نمی شد. اعتقادش بر این اساس بود كه زن و شوهر باید به یكدیگر اعتماد داشته باشند و چون ستونی محكم پشت هم بایستند. حال آنكه منصور او را در بدترین شرایط روحی تنها رها كرده و بر شدت دردهایش افزوده بود و بعد از گذشت یك سال و نیم به ناگاه حضور دوباره ای یافته و ادعای عشق و دلدادگی و توقع زندگی مشترك داشت. در جنگ برای غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد. با شنیدن صدای منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد. برای منصور بی تفاوتی غزاله مهم نبود. پس از احوالپرسی مختصری، در حالیكه می اندیشید با كلامش قند در دل غزاله آب می كند، گفت : - خودت رو حاضر كن. دارم میام عروس خانم. غزاله خوشحال كه نشد هیچ، سراسیمه و آشفته گفت : - نه.... حالا زوده. - چرا این قدر دست دست می كنی غزاله... الان یك ماهه كه برگشتی. چقدر دیگه می خوای فكر كنی. - من نمی خوام به چیزی فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم. - یعنی من تنها مردی هستم كه اشتباه كرده... ببین غزاله هر كس ممكنه در زندگی دچار اشتباه بشه، مثل خودت. - مثل من!؟... میشه بگی اشتباه من چی بوده!؟ - همون بی دقتی ات توی مسافرت. اگه مراقب بودی این همه بلا سرت نمی اومد و زندگی مون خراب نمی شد. خودخواهی منصور كفر غزاله را درآورد. نزدیك بود از فرط عصبانیت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت : - درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبیر نیست... پس حالا راحتم بذار، چون نمی خوام اشتباه سه سال پیشم رو تكرار كنم. - باز كه ناراحت شدی. با تو نمیشه یك كلام حرف حساب زد. - حوصله ندارم آقای تابش. خسته ام. احتیاج به استراحت دارم. تو با تلفن های وقت و بی وقتت آرامشم رو گرفتی. - نمی خوای بگی كه از من بدت میاد! - واسه این حرفها خیلی دیر شده. - غزاله اگه به من فكر نمی كنی، حداقل به ماهان فكر كن. - نمی دونم این طفل معصوم چه گناهی كرده كه منِ احمق مادرش شدم. - به هر حال ما پدر و مادرش هستیم و باید به خاطر اون به زندگیمون سر و سامون بدیم. من با مادرم صحبت كردم. راضی شده بیاد كرمان دنبالت. این جمله مثل پتكی بود كه بر فرق غزاله فرود آمد. چقدر احساس حقارت می كرد وقتی منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضی شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت. به همین دلیل گفت : - منصور! فایده ای نداره.... خواهش می كنم شلوغش نكن... من فعلا قادر نیستم بیام شیراز. - دیگه داری كلافه ام می كنی. این همه مخالفت چه دلیلی داره؟ - من آمادگی روحی برای شروع زندگی مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم. - چه درمانی! مگه تو مریضی؟ - روان درمانی.... من باید گذشته های وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادی برگردم. خواهش می كنم فعلا مادرت رو نیار. - باشه.. پس و من با ماهان بهت سر می زنم

 

هادی آب حوض می كشید و غزل مدام دستور می داد. غزاله هم زیر سایه داربست انگور نشسته بود و در حالیكه خوشه انگور سیاه و دانه درشتی به دست داشت و آن دو را تماشا می كرد و حبه حبه انگور به دهان می گذاشت. بسكه غزل دستور می داد، هادی خسته شد و خواهر كوچك را به پاشیدن یك سطل آب مهمان كرد. جیغ غزل به هوا رفت و آب بازی شروع شد. آنقدر سر و صدای غزل زیاد بود كه صدای زنگ تلفن به سختی به گوش غزاله رسید. غزاله به سرعت به اتاق دوید. به محض برقراری تماس صدای كیان را شناخت. قلبش فرو ریخت. سراسیمه جواب داد. - اشتباه گرفتی. و بلافاصله گوشی را گذاشت. كیان دست بردار نبود. غزاله از ترس اینكه هادی سماجت كرده و متوجه شود، گوشی را برداشت و به تندی گفت : - چرا اینقدر مزاحم میشی؟ مگه تو كار و زندگی نداری؟ - می خوام ببینمت... همین الان. - چرا دست از سرم برنمی داری. گفتم مزاحم نشو. بار دیگر صدای كیان عصبانی و محكم در گوشی پیچید : - گفتم می خوام ببینمت... بیا بیرون باهات كار دارم. - ولی من نمی خوام تو رو ببینم. - تا ده دقیقه دیگه یا تو میای بیرون یا من میام تو. غزاله از ترس هادی به التماس افتاد. دلش نمی خواست برادرش با دانستن رابطه ای كه بین او و كیان به وجود آمده بود، در موردش طور دیگری قضاوت كند. اگر قرار بود به زندگی منصور برگردد، لزومی نمی دید خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از این رو گفت : - چرا راحتم نمی ذاری؟ من نمی خوام ببینمت. - ضلع شرقی پارك... جنب بستنی فروشی، یه GLX سیاه رنگ پارك شده... منتظرم. - نه. - ده دقیقه منتظر می مونم. اگه نیومدی من خدمت می رسم. ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار میز تلفن زانو زد. كیان كاملا جدی و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اینكه او تا ده دقیقه دیگر زنگ را فشرده و خود را به هادی معرفی كند، زانوی غم بغل گرفت. در حالیكه هادی برای حضور منصور لحظه شماری می كرد و اگر پی به چنین رابطه ای می برد، عكس العملش غیرقابل پیش بینی بود. در كلنجار با خود بود كه سراسیمه لباس پوشید و به قصد خروج به سمت در راه افتاد. هادی با تعجب صدا زد : - آهای.... كجا!!!؟ غزاله خرید را بهانه كرد. هادی با اخم و ترشرویی گفت : - لازم نیست خودم میرم. - ماهان فردا میاد، می خوام براش خرید كنم. هادی با اكراه رو به غزل كرد و گفت : - پس تو هم همراهش برو. - نمی خواد، بچه كه نیستم. میرم و زود برمی گردم. و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جایی كه زیاد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقیقه بعد مقابل اتومبیل كیان ایستاد. ابروانش گره ای خورد، سر از شیشه داخل برد و گفت : - فكر می كنی تا كی می تونی دستور بدی.... جناب سرگرد؟ كیان در برابر اخم او لبخند زد. دو نیم دایره روی گونه اش نقش بست و جذاب تر از همیشه نشان داد. - بَه بَه. سلام. - امرتون؟ - سوار شو بهت می گم. - لازم نكرده هركاری داری همین جا بگو. - بچه بازی در نیار سوار شو غزاله. - گفتم نه. كیان با كلافگی پیاده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت : - چند دقیقه بیشتر طول نمی كشه. و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبیل با سر و صدا از جا كنده شد. كیان به سرعت خیابان ها را به قصد خروج از شهر می پیمود. وقتی به ابتدای جاده خروجی شهر رسید، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسید : - كجا داری می ری؟!!!! - نترس. نمی خوام بدزدمت. - برام دردسر درست نكن. من باید زود برگردم خونه. - نگران نباش زود بر می گردیم. اگه می بینی بیرون شهر رو برای صحبت انتخاب كردم واسه اینه كه نمی خوام احتمالا دوست و آشنایی ما رو با هم ببینه. - چیه كسر شانتون میشه؟ - تو چرا دوست نداری خانواده ات من رو ببینن؟... شما هم كسر شانتون میشه؟ غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت : - دلیلی نداره تو رو به خانواده ام معرفی كنم. دوست ندارم كسی در موردم قضاوت كنه یا فكرهای احمقانه به سرشون بزنه. كیان پاسخی نداد، تمام حرص و عصبانیتش را بر پدال گاز خالی كرد. دقایقی بعد وارد جاده فرعی و خاكی شد و پس از طی مسافتی در كنار نهر آب متوقف شد. برای به دست آوردن آرامشی كه با حرفهای غزاله از دلش گریخته بود، پیاده شد و كنار نهر زیر سایه درخت نشست. غزاله از شیشه اتومبیل مراقب حركات او بود. از آزار دادن او لذت نمی برد. آرزوی دلش بود كه به كلافگی و سردرگمی او پایان دهد. در دل غزاله غوغایی به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسین گر مردی بود كه عشق را به زیبایی تفسیر می كرد. كیان مشتی آب به صورتش پاشید، سپس برخاست و به تنه درخت تكیه زد. نگاهش را روی غزاله زوم كرد. نگاهی كه حرارت و گرمی آن سوزان بود

 

غزاله برای فرار از بار نگاههای سنگین او، سعی در سرگرم ساختن خود داشت. اما گویی هرم نگاههای او وجودش را به آتش كشیده بود. قلبش در سینه به شدت می تپید. با احساس گرمایی شدید پیاده شد و كنار نهر زانو زد. نگاهش خیره در امواج متلاطم آب بود كه كیان با طمانینه نزدیك شد و در خلاف جهت پهلویش نشست. نگاه كیان بر فراز كوهها خیره ماند و گفت: - دنبال یه چرا می گردم.... فقط بگو چرا؟ غزاله سكوت كرد و كیان پرسید: - نمی خوای حرف بزنی؟ - چی می خوای بدونی؟ - چرا اون روز توی اون جهنم لعنتی از عشق گفتی و خودت رو فدا كردی... اما امروز شمشیرت رو از رو بستی و قصد جونم رو كردی. - به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود. كیان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد. اما غزاله به سرعت نگاهش را دزدید و گفت: - واسه دروغهایی كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم. - تو فراموش كردی كه من یه بازپرسم؟ - منظورت چیه؟! - لبت یه چیز میگه و چشمات یه چیز دیگه. - اِ... پس می تونی با یه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخیص بدی... اگه این طوره، چرا با نگاهت نفهمیدی كه من بی گناهم و گذاشتی خیلی راحت همه زندگیم و ببازم. - تو هنوز هم من رو مقصر می دونی... پس نتونستی منصور رو فراموش كنی و داری یه جورایی انتقام میگیری. - بس كن. تو باید بدونی كه عشقی در كار نبوده و نیست. كیان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صدای لرزانی گفت: - اگه دوستم نداشتی سراغم نمی اومدی... وقتی سرت روی شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنیدم. قطره اشكی از گوشه چشم غزاله فرو چكید و به آرامی چشم بست. نگاه كیان نوازشگر گونه های گلگون غزاله بود، گفت: - هنوز هم باور نمی كنم.... برگشتنت مثل یه معجزه است. و به آرامی سر غزاله را به سینه گرفت. غزاله اعتراضی نكرد و كیان ادامه داد: - نمی خوام دوباره تو رو از دست بدم. خدا می دونه چقدر دوستت دارم. خدا می دونه این چند ماهه چی كشیدم.... تو رو خدا دیگه حرف از رفتن نزن. غزاله ساكت ماند. كیان با عطوفت اشكهای او را پاك كرد و گفت: - می دونی كه طاقت دیدن این اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اینقدر اذیت می كنم. غزاله مثل بچه ها بغض كرد: - می خوام برم خونه. حال و هوای غزاله به گونه ای بود كه كیان درنگ نكرد و بی محابا بلند شد و دستش را به سوی او دراز كرد. غزاله با تردید دست در دست او گذاشت و بلند شد. سینه به سینه كیان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد. كیان با لحن پرالتماسی گفت: - منو ببخش غزاله ... می دونم كه خیلی سختی و عذاب كشیدی. ولی خدا می دونه چقدر دنبالت گشتم. وقتی به ایران رسیدم، طاقت نیاوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم می رسید گشتم. حتی به ده... سر زدم. یه مبلغی دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پیدا كنه... یه حس قوی درونم فریاد می زد كه تو نمردی و زنده ای. - می دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم می گشتی. - می دونم كه كوتاهی كردم و باید می موندم و جستجوی بیشتری می كردم ولی من یه نظامی هستم. به طور غیر قانونی از كشور خارج شده بودم. اگه گیر می افتادم هزار تا مشكل برای خودم و دولت درست می كردم. غزاله گویی قصد فرار داشت. كمی این پا و اون پا شد و بدون اینكه پاسخی به احساس كیان بدهد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - خیلی دیر شده، من به هادی گفتم كه زود بر می گردم. بدین ترتیب كیان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما این بار با سرعت كمی می راند. در حالیكه فكر می كرد دلیل بدخلقیهای غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت: - اجازه میدی با هادی صحبت كنم؟ - نه. نه.... اصلا. - هنوز هم دلخوری؟ - خواهش می كنم من رو فراموش كن كیان. من به درد تو نمی خورم. كیان ماشین را به كنار اتوبان كشید و در شانه خاكی جاده ایستاد. نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به یاری طلبید و گفت: - چیزی هست كه من نمی دونم؟ - نه... یعنی آره. مجبورم نكن.... غزاله در حالیكه به گریه افتاده بود، افزود: - بذار به درد خودم بمیرم كیان. كیان به موها چنگ زد و مشت روی فرمان كوبید و عصبانی پرسید: - مربوط به وقتیه كه افغانستان بودی؟ غزاله سعی داشت از بار فشار سوالات كیان بگریزد، از این رو بدون توجه به منظور كیان گفت: - آره. درسته. كیان را در یك دریاچه سرد و یخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بی احساس گفت: - پس حدسم درست بود. - چه حدسی؟! كیان سر روی فرمان گذاشت و با صدای خفه ای كه از درد یك مرد غیرتی و متعصب می گفت، گفت: - می تونی بگی كی بوده؟ - كی! كی بوده؟!!! كیان سر از فرمان بلند كرد. چهره اش كاملا برافروخته و چشمهایش سرخ بود. نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله پاشید و گفت: - اون احمقی كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كی بوده غزاله؟... جواب بده. - تعرض!!!!! معلوم هست چی داری می گی؟ ابروان كیان با علامت سوال در هم كشیده شد. چشم تنگ كرد. در حالیكه دلش می خواست زیر گریه بزند، گفت: - داری دیوونه ام می كنی. حرف بزن. می خوام بدونم چه اتفاقی برات افتاده كه نمی تونی با من زندگی كنی. - تو چی خیال كردی! فكر می كنی اگه همچین بلایی سرم می اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم! كیان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر می رسید. به همین دلیل پیاده شد و جلو ماشین به كاپوت تكیه زد. نگاهش در جاده خلوت و بی تردد به نقطه نامعلومی خیره ماند. غزاله دیگر طاقت دیدن این همه زجر و عذاب معشوقش را نداشت. پیاده شد و مقابل او ایستاد و گفت: - به من فرصت بده كیان... بذار فكر كنم. كیان با لحنی سرد و آرام گفت: - برای شروع زندگی با من تردید داری. - باید انتخاب كنم. به من فرصت بده. و سر به زیر شد و چرخید، اما كیان بازویش را چسبید و گفت: - صبر كن. غزاله سرچرخاند. هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود. نگاه كیان در زوایای صورت او چرخ خورد و روی لبهای او كه گویی منتظر شنیدن كلامی از آنها بود خیره ماند و گفت: - فقط می خوام از یه چیز مطمئن باشم... كسی رو كه متعلق به خودم می دونم، علاقه ای نسبت به من داره؟ - تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتی از یه بازپرس نمیشه چیزی رو مخفی كرد. غزاله سپس در ماشین را باز كرد، كمی چشمهایش را شیطون كرد و گفت: - هان جناب سرگرد!... چی می بینی؟ كیان خنده اش گرفت. سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست. مدتی در سكوت سپری شد تا آنكه گفت: - فكر می كنم رفتارم مثل بچه هایی شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازی دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن میرن. - وقتی مردی مثل تو از عشق میگه تمام وجودش باور میشه. - بهت احتیاج دارم غزاله ... خیلی تنهام. - جز تو كسان دیگری هم هستند كه به وجود من احتیاج دارن. به من فرصت بده كیان. جمله غزاله كیان را وادار به سكوت كرد. به اندیشه های نهان غزاله می اندیشید تا رسیدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامی راند. دقیایقی بعد غزاله با نشاط وارد حیاط شد. غزل شلنگ آب را توی حوض گذاشت و با نبم ناهی به غزاله مشغول چیدن گلدانهای شمعدانی لبه پاشویه شد. هادی با مشاهده غزاله با غیظ نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید: - درست دو ساعت و نیمه كه رفتی بیرون.... هیچ معلوم هست كجایی؟ غزاله بی اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خریدش را روی كاناپه پرتاب كرد و رو به هادی كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت: - خیلی شلوغش كردی هادی... یعنی چی؟ چپ میرم، راست میرم استنطاقم می كنی. مگه به من شك داری؟ - به تو شك ندارم از گرگهای بیرون می ترسم. - تو رو خدا دست بردار هادی. مگه تو خونه و زندگی نداری. زن جوونت رو با یه بچه شیرخوره تك و تنها ول می كنی میایی اینجا كه ما رو بپایی... پاشو هوا تاریك شده، نیلوفر هم آدمه دیگه. هادی كلافه بلند شد. اما التیماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشید: - باشه، من رفتم. ولی به خدا قسم اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم بعد از نماز مغرب خونه نیستی... من می دونم و تو. - چشم قربان حالا بفرمایید. هادی بعد از كلی سفارش با اوقاتی تلخ آنجا را ترك كرد

 

غزاله كه دیگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادی، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلی دست دست كردن گفت: - راستش نمی دونم درسته بهت بگم یا نه. - راجع به منصوره؟ - ای... تقریبا. - بگو شاید بتونم كمكت كنم. - تو جناب سرگرد زادمهر رو می شناسی ، نه؟ - آره چطور مگه؟ - به نظر تو چه جور آدمیه؟ - آدم خوبیه... افسر با لیاقتیه. - نظر شخصی ات چیه؟ غزل به تازگی به عقد ایرج درآمده بود و این سوال از یك دختر جوان، زمانی پرسیده می شود كه مردی قصد خواستگاری اش را داشته باشد. به همین دلیل گیج شده بود، گفت: - منظورت رو نمی فهمم. - چطوری بگم. مثلا به عنوان یه زن!... اصلا از نگاه یه زن تعریفش كن. - چیه ناقلا ... ازت خواستگاری كرده؟! - فقط جواب من رو بده. - البته با شناختی كه از او دارم ، بعید می دونم هیچ زنی رو آدم حساب كنه. ولی روی هم رفته، خوش تیپ و جذابه. با چشمان سیاه نافذ و موهای بَراق. قدِ بلند و اندام ورزیده اش، می تونه آرزوی هر زنی باشه. - یعنی تو فكر می كنی فقط ظاهرشه كه می تونه ادم رو به خودش جذب كنه. پس ایمانش چی؟ رفتارش چی؟ - اونا كه جای خود داره. - می دونی غزل، وقتی اون رو با منصور مقایسه می كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت می بینم. منصوری كه یه ماه نماز می خونه و یازده ماه جا نمازش رو آب می كشه و می ذاره توی طاقچه كجا و مردی كه میون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتی شده ذكر خدا رو به جا میاره كجا. بساط گاه و بیگاه عرق و ورق بازی كجا و مست شدن در هوای معشوق كجا.... - تو نمی تونی این دو نفر رو با هم مقایسه كنی. سرگرد مرد با ایمان و درستكاریه، قبول.... بحثی هم درش نیست. اما منصور یه آدم معمولیه... كسی كه نه جنگ و جبهه رو دیده، نه شهید داده. - چرا منصور نمی تونه با ایمان باشه!.... اگه فقط به اندازه یه سر سوزن ایمان داشت پشتم رو خالی نمی كرد.... - ببینم دختر تو دنبال چی می گردی... دنبال یه جمله كه بتونی منصور رو محاكه كنی، یا اینكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدی. - اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چی؟ مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه ای خیره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود. قدرت تكلم نداشت. لحظاتی بعد در حالیكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت: - یه بار دیگه بگو.... ! تو چی گفتی؟ غزاله چرخید و رو در روی خواهر ایستاد. چشمها را به تایید گفته هایش باز و بسته كرد و گفت: - درست شنیدی... زادمهر شوهرمه. - چطور؟ كی؟ آخه غیرممكنه! پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟! - برای اینكه وقتی با وجودی كه لبریز از عشق اون بودم، پا به خاك ایران و بعد، كرمان گذاشتم، با قیافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شیرینی دیدن ماهان و در آغوش كشیدن اون كمی آرومم كرد و ترجیح دادم فعلا چیزی نگم. - چرا خود جناب سرگرد چیزی به ما نگفت؟ - حتما صلاح ندونسته. وقتی همه فكر می كردید كه من مرده ام، چه لزومی داشت كسی از این موضوع باخبر بشه. غزل ناگهان به یاد روز ملاقاتش با كیان افتاد. روزی كه برای دانستن پاره ای از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كیان جا خورده بود، به همین دلیل گفت: - حالا فهمیدم كه چرا وقتی به ملاقاتش رفتم، اون جوری نگاهم كرد. برای یك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش دیدم. - به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته. - برام بگو... می خوام همه چیز رو بدونم. غزاله گویی از یادآوری این قسمت از خاطراتش لذت می بَرَد، لبخندی زد و با تامل كوتاهی همه چیز را برای غزل تعریف كرد و در ادامه صحبتهایش گفت: - حالا كیان می خواد كه زندگی مشتركمون رو شروع كنیم، ولی من بر سر دو راهی بزرگی گیر كردم غزل. - دیوونه مگه نمی گی سرگرد شوهرته. اگه عقد اونی، چطوری به منصور جواب مثبت دادی. - دست كشیدن از ماهان برام خیلی سخته. من یه مادرم غزل.. می خوام دستهای كوچیك ماهان توی دستم باشه..... این بزرگترین آرزومه. - سرگرد می دونه منصور برگشته؟ - نه، فقط بهش گفتم صیغه رو فسخ كنه. - خوب چی میگه؟ - كلافه شده، باورش نمیشه... دنبال دلیل می گرده. - چرا بهش راستش رو نگفتی؟ - نمی تونم... دوستش دارم. دلم فقط اون رو می خواد. ولی با این انتخاب می دونم كه ماهان رو برای همیشه از دست می دم. - خدا من و ایرج رو لعنت كنه. فكر می كردیم داریم به تو محبت می كنیم. اگه بدونی با چه بدبختی منصور رو وادار به قبول اشتباهش كردیم و بعد هادی رو راضی با آشتی با منصور.... اگه پای تلفن گفته بودی یا حتی سرگرد اشاره كوچكی


مطالب مشابه :


گزارش سفر به بندرعباس قشم بندرخمير بندرلنگه وبندرچارك

شيلات ماهي خريديم وشب را همانجا كباب كرده وپس از شام وگشتي در بازار سگها باعث تصادف




در چشم من طلوع کن قسمت12

عالیه غرولندكنان پیاده شد و آدرس جمعه وقتی سماجت سگها بعد از عبور از جنگل، ما به بازار




رقص فواره ها

کردوهردویمان به راحتی توانستیم باهمدیگر ارتباط برقرارکنیم وکلی آدرس وتوضیح هم ازش




دست نوشته های پـشت ماشین ها

جمعه ۱۳۹۲ تا سگ نشوی كوچه و بازار نگردی تا كوچه و بازار نگردی نشوی گرگ در مورد سگها.




متفاوت دوشنبه

و کمک به پیشبرد اهداف این مؤسسه یاری کرده اند علی الخصوص امام جمعه آدرس http://upir.ir سگها




برچسب :