رمان مانی ماه
نسکافه ویه لیوان پایه دار چایی رو تو سینی چیدم... قندون ویکم سوهان و....دوتا پیش دستی میوه خوری ...خلاصه کامل ومرتب همه رو کنارهم گذاشتم واول از همه سینی چایی رو بردم به اطاقش ...
تقه ای به در زدم ...صدای دانیال اومد ...
-بفرمائید ...
تعجب کردم.... پس بزرگ کجاست ...؟
سینی به دست وارد شدم..... دانیال به احترامم وایساد ...
-بفرمائید خواهش میکنم ...
سینی رو گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت ....
نگاه دانیال هنوز ادامه داشت ...خداوکیلی هرجای دیگه ای با این بشر رو به رو میشدم یه لنگه کفش حرومش میکردم ... ولی حیف.. حیف که اینجا نمیتونستم از این کارها کنم
زیر نگاه ِهمچنان خیره ...برگشتم وبا طمانینه در وپشت سرم بستم ...نفسمو دادم بیرون... خدا یا خودت امروز رو بخیر بگذرون ....
یکم دست دست کردم تا اون بزرگ گور به گور شده پیداش بشه ...سینی میوه رو هم برداشتم ویه تقه
خداخدا میکردم این دفعه خودش باشه ...در که باز شد یه نفس اسوده کشیدم ...سینی رو از دستم گرفت ودرو بست ...به فکر خودش میخواست بهم کم توجهی کنه ولی نمیدونست چقدر دعاش میکنم که منو از شر نگاه هرزهء دوست جون جونیش راحت کرده ....
شام رو بار گذاشتم ...اشپزخونه شد دستهءگل ...صدای خندهءدانیال وبزرگ مییومد ....یه لحظه دلم گرفت ...یه وقتی صدای خنده های من وبزرگ هم همین طور شاد وسرخوش بود ....
قطرهءاشکم رو از گوشهءچشمم جمع کردم ...خیلی وقت بود که یادگرفته بودم نباید به دلم واحساسم بها بدم ...نباید به روی خودم بیارم که ادمم ...نباید فکر کنم که میتونم زندگی کنم واز هر لحظه اش لذت ببرم ....اره ...نباید حس کنم ...
درباز شد وموج خنده بلند تر به گوش رسید ...
-اره دیگه پسره همین جوری کوپ کرده بود... فکرشو کن استاد چنان مچشو موقع تقلب گرفته بود که ما خودمونم شوک شده بودیم ...
از پله ها سرازیر شدن ...خم شدم وکابینت رو بازکردم ونشستم رو زمین ...به امید اینکه منو نبینن واز کنارم رد بشن ولی ...صدای دانیال منو پروند ...
-زحمت دادیم مانی خانوم ...
اه بخشکی ای شانس ....بلند شدم وبا یه لبخند تصنعی شروع کردم به تعارف تیکه پاره کردن ...سگرمه های بزرگ تو هم بود ...
-خواهش میکنم چه زحمتی؟ خوش امدید ...
-ممنون ایشالله درخدمت باشیم جبران کنیم
-نفرمائید کاری نکردم که ...زحمت کشیدید ....
اووووووه برو دیگه ..چقدر ور میزنی ...
اخر سر هم با کشش دستش از تلید کردن ِ (درست نوشتم ؟)مخ من دست برداشت وخداحافظی کرد ...
اخیش رفت ...اونقدر هوای خونه رو مسموم کرده بود که نمیشد راحت نفس کشید ...خدایا چی میشد جنس مذکر رو از رو زمین محو میکردی؟...
روی اپن اشپزخونه با انگشت شکلهای منحنی میکشیدم وتو فکرم به دنیایی بدون مرد فکر میکردم ...که صدای بزرگ منو پروند ...
-الهی.... دلت براش تنگ شده خوبه بار اولته که دیدیش ...میخوای برم بیارمش تا دلتنگیتون یکم جبران بشه؟ ...اصلا بیا شماره ارو هم بهت بدم ...خودت باهاش قرار بزار ...این جوری منم از این واسطه گری راحت میشم ...
اول خشم سراپامو گرفت ورنگم کبود شد ....ولی با حرف اخرش چشمام تار شد ونفسم به شماره افتاد .....
پوزخندی زد وادامه داد
یه دمپایی ور دار بزن تو دهن دلت ....که واله وشیدای هر کی که از در اومد تو.... نشه ...
ازکنار اشپزخونه رد شد...زمزمه کردم ...
-چرا چرا باهام اینکارو میکنی ؟چه نفعی میبری که بخوای زجرم بدی ؟من چه بدی ای درحقت کردم که تا این حد ازم متنفری ؟
فکر نمیکردم بشنوه ولی شنید ....
-تو؟ تو چه بدی د رحق من کردی ؟تو اصلا در حدی نیستی که بخوای تو زندگی من تاثیر بزاری ....ودر مورد نفعی که میبرم ؟....آآآم ....فکر کنم ...لذت دیدن قیافهءعصبانیت بهترین نکته باشه...
من واقعا عاشق اینم که حرصت بدم وجلز ولز کردنت رو ببینم ...نگران نباشی مانی ...تا چند وقته دیگه طوبی هم از اینجا میره ومن میمونم وتو ...وای چه حالی کنم من ...خودتو برای متلکهای ابدارتر از این اماده کن مانی ....مطمئن باش که کلی خوش میگذره ..
نجوا کردم وگفتم ...
-ازت متنفرم... متنفر ...یه روزی جای منو تو عوض میشه واون وقت ...
-چی ؟جای منو تو عوض بشه؟ ...ببخشید متوجه منظورتون نشدم ...قراره مثلا چه اتفاقی بیفته؟ ...
بیکاری میشینی برای خودت قصه میبافی نه ؟عیب نداره ...تو هنوز بچه ای بهتره دنیای خوش کودکانه ات رو خراب نکنم ...بشین به قصه پردازیت ادامه بده ..خوش باشی جانم ...
با خندهءفروخفته ای راهشو کشید ورفت ...تو اون لحظه اون قدر خشمگین وغم زده بودم که اگه میتونستم با همین ناخونهام جفت چشماشو از تو کاسه در می اوردم ..
صبح سه شنبه بود ودوروز دیگه بعله برون رسمی طوبی ....بیچاره طوبی خودشم ته دلش میدونست که این وصلت پایان خوشی نداره ولی چی کار میکرد ...
اول از همه پول و اون ده دهنه مغازهءطلافروشی وبعد از اون هم حرفهای عمو وزن عمو تحریکش میکرد تا جواب مثبت بده ....بزرگ هم که کلا بی خیالی طی میکرد ...راست میگفت... زندگی طوبی بود... نمیشد که بزرگ... کاسهءداغ تر از اش بشه ....
دوباره بشور.... بساب... بپز... تمیز کن ...وای از سر تا ته خونه باید تمیز میشد وتنها کسی که باید این کار وانجام میداد کی بود ؟
خوب جز من مگه کس دیگه ای هم هست ....؟
پرده ها رو دراوردم ...شستم ....اتو کردم ...اویزون کردم ...لوسترهارو گردگیری کردم....تمام پذیرایی وبرق انداختم ..میوه ها رو شستم ...
پیش دستی های کریستال ...کارد وچنگال های زیبا رو برق انداختم ...نمک دونها رو پرکردم ...قندون هارو شستم ودوباره توش رولبالب از قند کردم ...
ساعت شد نه شب مراسم شام ونگاه های خیرهءبزرگ.... نمیدونم از اون شبی که دوستش رفته بود چرا اینقدر موزی شده بود ....نگاهش ازارم میداد ...
درصورتی که قبلا این جوری نبود ...یعنی هیچ وقت کنارش ناراحت نبودم یعنی بودم ها ولی معذب نبودم ...عصبانیم میکرد... امپرم و میبرد بالا... ولی این مدلی ....
چته بزرگ ؟کاش بهم میگفتی از چی شاکی هستی ....
صبح روز بعله برون ...زن عمو صدام کرد ...
-مانی بیا اینجا باهات کاردارم ...
رفتم تو اطاق طوبی ...
-بله زن عمو ...
یه لباس رو داد دستم ...
-اینو بپوش ببینم چه طوره ...
یه نگاه به لباس انداختم ...فشار خونم رفت بالا.... این که لباس دست دوم طوبی است ...همون که سه سال پیش تو مراسم دختر عمه سوری پوشیده بود ...
-ولی زن عمو این که مال طوبی است ...
-اره مگه چیه ؟
-اخه ...
-چیه ؟نکنه لباس بهتر از این داری؟ اگه نمیخوایش بده به من ....مثل اینکه توکلاست بالاتراز این هاست ...
لباس رو ندادم غیر از دوسه دست لباس قدیمی چیز دیگه ای برای پوشیدن نداشتم... مجبور بودم قبول کنم ....
-برو بپوش اگه اندازه ات نبود یکم تنگش کن ...
-باشه زن عمو ...
لباس تقریبا فیکس تنم بود یه لباس دراپه ءچپ وراست با یه دامن ساده ...خیلی ساده ....ولی سرجمع لباس مرتبی بود نه اونقدر باکلاس که منو با عروس اشتباه بگیرن نه اونقدر درب وداغون که مثل لباس خونگی باشه ...
عصری حموم کردم ...موهامو خیس خیس دم اسبی بستم ویه شال تو مایه های لباسم انداختم سرم
البته شما فرض کن لباس سورمه ایه..... شال من مشکیه ......خوب شبیه همه ان دیگه نه ؟....
خداروشکر که برای شب خدمتکار گرفته بودن ... واقعا ضایع بود که بخوان دوباره ازم کار بکشن ... مثلامن دخترعموی عروس بودم کلی براشون افت داشت...
به هر حال من دیگه قرار نبود کلفتی کنم ...خوب مانی ماه... امروز تعطیلی... میتونی کلی کیف کنی ...خوش بگذرونی ...مردم ودید بزنی وهر هر تو دلت بهشون بخندی ...
اوه اوه اوه برام تریپ ادم های روشن فکر وبرندار...خوب معلومه که تو هم تو مهمونی ها هرچیز مسخره ای ببینی هرهر بهش میخندی ...
خوب حالا چون من کسی رو ندارم که باهاش زیر زیرکی ونخودی بخندم ....مجبورم تو دلم بخندم ....
همه اماده بودیم که کم کم خونوادهء زن عمو واز اون طرف هم عمه پیداشون شد ...
مامانبزرگ وبابابزرگ طوبی هم اومده بودن ...وای خدا من عاشقشونم ...اونقدر دوستشون دارم که نگو ...وقتی که روی مامانبزرگش رو میبوسم دلم میخواد تا ابد تو اغوشش بمونم ..خیلی نایس ومهربونه ...
دینگ دینگ ....جنب وجوش افتاد تو جمعیت
-خانواده دوماداومدن .....
اوه اینها که بدتر از ما خودشونو خفه کردن.... چند نفر برای یه بعله برون ساده میان ؟...حالا خوبه باهم بحثشون بشه... بزنن زیر همه چیز وبرن ...وای عجب ابروریزی میشه ...
سرمو تکون دادم.... دوست نداشتم بهش فکر کنم
نگاهم توی جمعیت به بزرگ افتاد ...زوم کرده بود رو من ...اخمهام و تو هم کردم ...ولی اون یه لبخند شیطانی زد ویه چشمک حواله ام کرد ...
نفسمو با زور فوت کردم ...حالا اگه گذاشت یه امشب رو نهایت استفاده رو ببرم ...همیشه دوست داره گند بزنه تو احوالات من ...اصلا این بشر مشکل داره ...مشکلشم منم ...حالا چرا مشکلش منم؟ الله واعلم ...
نیگاه تروخدا ....چه دل وقلوه ای با دختر دایی هاش میده ...یکی نیست بهشون بگه بابا این بشر دو شخصیتیه ...با من یه مدل با شما یه مدل دیگه
اصلا فکر کنم ادم فضائیه اره چرا که نه ...فرستادنش تا تو زمینی ها نفوذ کنه وپایگاه براشون بسازه...شایدم یه ماسک روی صورتشه ...وای نکنه واقعا ادم فضائی باشه وبخواد منو بکشه ؟...
شاید هم از این شاخک ها داشته باشه وبخواد تو شکمم فرو کنه ...قیافه ام مچاله شد ...اَه خودمم حالم بد شد ...وای من چرا امشب اینجوری شدم؟ نکنه خودم یه چیزیم شده ؟....
خوب اگه چیزیم نشده باشه شانس اوردم ...از صبح تا شب قوقو تنهام ...خودم وخودم ...فقط هم با خودم حرف میزنم ...یعنی کسی ادم حسابم نمیکنه ...خوب معلومه با این حال وروز دیوونه میشم ...
اخی الهی.... طوبی هم اومد ...وای خدا چقدر خوشگل شده ...حالا خوبه بعله برونه برای عروسی چی کار میکنه ...؟
خداوکیلی اقا یوسف کوفتت بشه ...اخه دلت مییاد این ملوسک وبدبخت کنی؟ ...اونم تویی که هر روز یه ساز میزنی واخلاق نداری ...
یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنفی ...سگ اخلاق که میگن خود همین اقا یوسفه ...اصلا نمیشه باهاش حرف زد ...تا برخلاف نظرش حرف بزنی میزنه تو برجکت ...
فکر نکنی رو هوا حرف میزنما ...نه به خدا ..این اقا یوسف یه عمره که به این خونه شد ورفت داره.... اونقدر تو این مدت دیدمش که مثل کف دست میشناسمش واز زیرو بمش خبر دارم ....
میدونم که ده دفعه اینو گفتم ولی واقعا موندم چه جوری میخوان دخترشون رو بدن به همچین ادم آنرمالی ....
با صدای صلوات و کف وسوت همه یه نفس راحت کشیدیم ....عمو هرچی گفت حرف رو حرفش نیاوردن ...یه صیغهءمحرمیت خوندن و...خب خداروشکر.... که به خوبی وخوشی تموم شد ....حالا نوبت جوونها بود ..
سن وسال دارها بلند شدن ورفتن تو حیاط ....دختر پسرها هم موندن برای جشن وعشق وحال ....
چشمام چهارتا شد ....اوه چه همه هم این کاره ...به ثانیه نکشید سالن وسط خونه پراز رقصنده شد ...
اهی کشیدم ..چقدر دیروز زحمت کشیدم تا کف این سالن برق بیفته ...حالا ببین همه دارن با کفش روش هنرنمایی میکنن ...
نگاهم به کفش ها بود که یه جفت کفش مشکی جلوم وایساد ...سرمو ازنوک کفش ها کم کم واروم اروم ارودم بالا ...
تای شلوارشو که هندونه رو هم قاچ میکرد رد کردم ...کتش با یه دکمه بسته شده بود ..خوب این نشون میده خوش سلیقه اس چون کتش رو بورسه ...
بالاتر.... یه لباس بنفش ملایم با راه راه های بنفش جیغ ..
بالاتر.... یه کراوت بنفش مات ...
بالاتر.... ریشاشو زده ...
بالاتر ....یه لبخند زیبا ....ویه ردیف دندون مرتب ...
-سلام ....
استپ .......رسیدم به چشمهاش ...چه چشمهای مهربونی ...
-سلام ...
-من پیام هستم پسرخالهءاقا دوماد ...وافتخار اشنایی با کدوم یکی از اعضای خونوادهءعروس رو دارم ...؟
لبخندم پررنگ تر شد ...چه لفظ قلم حرف میزد ....افتخار اشنایی با کدوم یکی از اعضای خونوادهءعروس رو دارم ..؟
...چشماش از مهربونی میدرخشید ...دوزش داشتم ...آخ ببخشید.... دختر که این قدر ول نمیشه... حرفم رو پس میگیرم... دوستش ندارم ...فقط یه ریزه... قد سر سوزن ازش خوشم اومده ...
-اسمم مانی ماهِ ...دختر عموی عروس خانوم ...
سری خم کرد
-خوشبختم مانی ماه ...چه اسم جالبی ...معنیش چیه ...؟
-خودمم نمیدونم هرچی گشتم پیدا نکردم ...
-مانی جان میشه اون دستمال کاغذی رو از اطاق خواب طوبی بیاری ؟
-بله زن عمو ....ببخشید ...خوشحال شدم از اشناییتون اقا پیام...
-به همچنین.... سعادتی باشه در خدمت باشیم ...
وای خدا چقدر تعارف تیکه پاره کردیم ...
============
از پله ها اومدم بالا ...راهرو رو پیچیدم تو اطاق اول ....که در پشت سرم بسته شد ...برگشتم ...
بزرگ با اخمهای تو هم تکیه داده بود به در
-چیه چی شده ..؟.
-خوب با پسر خالهءدوماد گل میگی وگل میشنوی ...خوشم اومد ...طرف میدونه که جنابعالی کلفت این خونه اید ...؟
-چی داری میگی بزرگ ...؟
چشمهاشو روهم گذاشت ...
-اون اومد...سلام علیک کرد... نمیشد که رومو برگردونم ...
دوباره چشمهاشو با اخم باز کرد ...
-اون اومد سلام کرد... درست ....تو چرا نیشتو تا بناگوش بازکردی ...؟
-چی؟ من کجا نیشم باز بود؟ ...خودت که اخلاق منو میدونی... چرا گیربی جا میدی ومجلس رو به خودم وخودت زهر میکنی ....؟
نگاهشو ازم گرفت ...
-رفتی پایئن کنار من وایمیستی حق نداری جُم بخوری فهمیدی مانی ؟
-باشه.... حالا چرا داد میزنی؟ ...ازاول میگفتی.... این همه اوقات تلخی نداشت که ...
سه تا جعبهءدستمال کاغذی برداشتم وبرگشتم ...
-اجازه میدی ...؟
-یادت که نرفته... از کنار من جم نمیخوری ...
-باشه ...باشه... بروکنار الان ابروریزی میشه ...
-کسی که از ابروریزی میترسه ......بین این همه ادم .....لبخند ژوکوند به پسر مردم تحویل نمیده ...
فاصله ام باهاش کم بود ...از دستش دلخور بودم کار بدی انجام نداده بودم که بخواد بهم تذکر بده
ولی حوصلهءاخم وتخمش رو نداشتم ...بعداز اون هم ...بعله برون خواهرش بود تا اخر عمر این مجلس رو یادش میموند ....نمیشد باهاش یکی به دو کنم ...
-باشه هرچی تو بگی ...
نگاهش عوض شد ....انگار یه لحظه رفت ...یه لحظه از پیش من رفت ...نگاهش رنگی شد ...مثل اینکه نگاهش رفت به یه روز قشنگ ...
چشمهاش رو من ثابت بود ولی نگاهش رو من نبود ...تو یه جای دیگه سیر میکرد ...
اروم صداش کردم ...
-بزرگ ...
-بزرگ ...
دستم رو جلوی چشمش تکون دادم
-بزرگ کجایی ؟
استینش رو گرفتم وکشیدم ...
به خودش اومد ...نگاهش برگشت ...منو دید ...
-چیه ؟
-برم؟....زن عمو منتظره ...
از جلوی در کنار رفت ...
-برو ولی کنار مامان وایسا ...
-باشه ...
از در اومدم بیرون ولی بزرگ نیومد ...در پشت سرم بسته شد وبزرگ توی اطاق موند ...
یعنی چش شده بود ؟...نکنه حالش بده ؟نکنه هنوز ازدستم ناراحته ؟...اَه خوب باشه به تو چه؟ ...سر پیازی یا ته پیاز ...خودش یه مامیِ قَدر قُدرت داره که حواسش بهش هست ...
از پله ها سرازیر شدم درحالی که حواسم توی اطاق طوبی گیر کرده بود ...نمیدونم چرا دلم نمیخواست تنهاش بزارم ...دلم بهم میگفت
برو بهش سر بزن... یه بهانه ای جور کن وبهش سر بزن ...ولی عقلم منع میکرد ...
برو مانی برو... اهمیت نده... مگه اون به تو اهمیت میده که بخوای تو بهش اهمیت بدی ؟...برو مانی... برو دستمال کاغذی هارو بده به زن عمو وکنارش وایسا ...همون جوری که بزرگ گفت ...
برو تا این پسره سروکله اش پیدا نشده ودوباره خفتت نکرده ... این دفعه بزرگ زیر سیبیلی رد کرد... دفعهءدیگه شاکی میشه ها
-زن عمو بفرمائید
کنارش وایسادم
-تو بزرگ رو ندیدی ...؟
-چرا تو اطاق طوبی بود ...
-اونجا چی کار داره ...؟
شونه ای بالا انداختم ...
-نمیدونم زن عمو ..
-باشه تو همین جا باش حواست باشه کم وکسری نباشه من برم ببینم کجا مونده ...
همین که زن عمو رفت ...سروکلهءپیام پیدا شد ...
وای نه ...الان نه ...بزرگ ببینه قاطی میکنه ...نیا پیام... جون مادرت نیا ...
ولی اومد ...اون هم با لبخندی که ناخوداگاه یه لبخند هم به لب من میاورد...
-خسته نباشید
-مرسی ممنون ...
-شما نمیرقصید ...؟
-نه من اهلش نیستم ...
-چه جالب وقتی دیدم همه ریختن وسط فکر کردم فقط منم که از قافله عقب موندم ...نگو مثل من هم تو این جمع هست ومن نمیدونم ...
دستش رو رو سینه اش گذاشت
- اخیش الان حال بهتری دارم... فکر میکردم چقدر اُمُلم...
خنده ام پررنگ تر شد ...چقدر بامزه گفت اُمل ...
ولی با دیدن اخمهای تو هَم بزرگ که همراه زن عمو از پله ها سرازیر شده بود نیشم بسته شد ...
-ببخشید اقا پیام من باید به مهمون ها برسم... با اجازه ...
-خواهش میکنم ...اجازهءماهم دست شماست ...
دروغ نمیگم عذاب وجدان داشتم ...دلم نمیخواست بزرگ تو اون حالت وبا اون نیش باز منو ببینه ...
خوب حق داشت ناراحت بشه.. بهم گفته بود باهاش حرف نزنم ...نگاهم واز چشمهای بزرگ ...که مثل لیزر تا ته مخم رو میسوزوند گرفتم ورفتم پیش مادر بزرگ طوبی که داشت با عمه حرف میزد
-بیا دخترم بیا پیش من بشین ...
ماشالله ماشالله هزار ماشالله چقدر خانوم شدی ...ایشالله عروسی خودت ...
یه لبخند ملایم زدم.... ای مادرجون چه خبر از دل من داری ...کسی تو این دوره زمونه نمیاد دختر ِکلفت وبی کس وکاری مثل منو بگیره ...
نگاهم به طوبی افتاد... الهــــــــــــی داشت با بزرگ میرقصید ...
برخلاف ثانیه های قبل صورت بزرگ میدرخشید ...به هرحال درسته که زیاد موافق این عروسی نبود ولی خوب ادم که همیشه نمیتونه تو مجلس بعله برون.... بادردونه خواهرش برقصه ...
نگاهش رو من افتاد ...قبل از اینکه اخم کنه برگشتم سمت مادرجون ...
-خب خانومی ازخودت بگو چی کارها میکنی ...
جونم برات بگه ...این عزیز جون که خدا ایشالله صدسال سایه اش رو رو سر زندگی من نگه داره یکی از ادمهای نیک روزگار بود .
ازا ونهایی که فقط پالس مثبت میفرسته ..از اونایی که دلت میخواد تو بغلشون له بشی ولی بازهم کنارشون بمونی ...همونایی که همیشه بوی گلاب میدن ...همون هایی که صورت نورانیشون همیشه تو چشمته ...
حالا شاید با خودت بگی این خانوم محجبه بین این همه دختر پسری که کار منکراتی انجام میدن وبا این صوت گناه میرقصن ...چی کار میکنه ...؟
بزار یه چیزی رو بهت بگم ...مادرجون تو این فازها نبود ...وبه هیچ کس کاری نداشت ...تِزش این بود که ادم بایدمردم دار باشه واز دست وزبانش یه ملت اسوده .....میگفت
اگه قراره بمیرم ..نمیخوام حقی به گردنم مونده باشه ..ترجیح میدم با خدای خودم طرف باشم تا با خلق الله ...
دل مردم رو نمیشکونم که نکنه یه وقتی یه جایی یه کسی اهی بکشه ودودمانم رو به باد بده ...میگفت دل مردم سخت به دست مییاد ولی من بلدم چه جوری دل خدای خودم رو به دست بیارم...
اره دیگه... اینجوری بود که مادرجون با هیچ کس کاری نداشت ...ولی با همه مهربون بود ویه قلب بزرگ داشت که درد همه توش جا میگرفت وبیرون نمیرفت ...فقط تنها دردش رفتار زن عمو با من بود ...میگفت
این دختریتیمِ... تو نباید ازش کار بکشی اگه نمیخوای توخونت نگهش داری بفرستش یه جای دیگه ولی اینجوری ازش بیگاری نکش...
-سلامتی مادرجون ...پاتون بهتره ؟...
-آقربون دختر گلم برم ....مادر جون مادیگه ازمون گذشته ...ایشالله دل شما جوون ها همیشه خوش باشه ...
سرشو به گوشم نزدیک کرد ...
-بزرگ چش شده ...چرا سگرمه هاش تو همه ؟
یه نگاه به بزرگ که شیش دنگ حواسش تو پچ پچ های من ومادرجون بود انداختم ...وای هنوز داره موج منفی میفرسته ...
خوب چرا اینقدر شاکیه ؟من که الان پیش مادرجون نشستم ...از این جا امن تر سراغ ندارم که برم وایسم ...اَه بازهم گیرهای الکیش شروع شد ...
-نمیدونم مادرجون امروز اصلا رو مُد نیست ...
-روچی نیست ...؟
خندیدم ... وسرخوش داد زدم
-سرحال نیست مادرجون....... هی میخواد پاچه بگیره ...
-ای دختر شیطون..... حتما تو زدی تو حالش ...
جو نـــــــــــم...مادرجون واین حرفها ...
خنده ای صدادار کردم ...
-نه من چی کارش دارم ...خودش اخلاق نداره به من چه ...؟تازه هرچی گفته گفتم چشم که یه موقع سروصدا به پا نکنه ...
مادرجون دستش رو دور شونم حلقه کرد ومنو به خودش چسبوند ...
-نور به قبر مادرت بباره ...که عین اون خدابیامرز صبوری ...میدونم کنار اومدن با سمیه سخته ولی چه میشه کرد ....حکمت خداست ...حتما یه چیزی صلاح دونسته که تو رو تنها گذاشته ...دعا میکنم همیشه دلت خوش ولبت خندون باشه ...ایشالله عاقبت به خیر بشی مادر...
روی مادرجونو بوسیدم ....این دعا به صد تا دعای دیگه میارزید ...عاقبت به خیری.... همون چیزی که اگه نصیبم بشه تا اخر عمر شکر خدارو میگم ...
بزن وبکوب ورقص وپذیرایی وصدای موزیک همچنان ادامه داشت ...
مادرجون سرش به یکی از مهمون ها گرم بود ومن هم حوصله ام سر رفته بود ....
اَه یاد این حرف بی نمک فاطمه دوستم افتادم ...خوب زیرشو کم کن سر نره ...هه هه هه ...خدایی خیلی بی نمک بود ...
همون جور که در جوار مادر جون سنگر گرفته بودم وخودم رو از شر تیرهای غیبی بزرگ محفوظ نگه داشته بودم ...نگاهم به پیام افتاد ...
ای دل غافل ...دیدی چی شد ؟ داره بهم لبخند میزنه ....اون هم از نوع ملیح وژکوندش ...خوب همینه دیگه ...
بزرگ لبخند های گل وگشادت رو میبینه اون وقت شاکی میشه وبه من تیر اندازی میکنه ...
آخه گل پسر ...الهی که مامانت قربون دست وپاهای بلوریت میشه ..به یکی دیگه لبخند بزن ..این همه آدم ...
چرا از بین این همه دختر خوشگل ...ابرو کمون ..چشم عسلی ...سوسن خانوم ..به من هی ایز میدی ...؟
وای وای چشمهای بزرگ رو نیگاه ...توپخونه تو چشماش داره ...نکنه یه آرپی جی به سمتم شکلیک کنه وبه هزار تیکهءنامساوی تقسیمم کنه ..
وای بزرگ حداقل سر اون تیربارت رو بگیر اون ورتر ...من جوونم کلی ارزو دارم ..دلم میخواد یه شوهر فول امکانات با کلی حساب بانکی وویلای شمال وکنار دریا و...گیرم بیاد....
دلت مییاد منِ نگون بخت رو به درک واصل کنی؟ ...من که جیک جیک میکنم برات ...خونه رو تمیز میکنم برات ...جوراباتو پیدا میکنم برات ..بُکشی بری...؟
احساس میکردم بین دونیروی خیرو شر در حال کششم ..بزرگ با اون افکار پلیدش میخواد سر از تنم جدا کنه وپیام حیوونکی با اون لبخند ملیح اش میخواد بهم انرژی مثبت بده ...خدایا خودت این یه شب رو بخیر بگذرون ...
==========
خسته وهلاک یه گوشه وایسادم وخداحافظی جمع رو نگاه میکنم ...فکر نکنی امروز روز استراحتم بود ها ...؟نه ...امروز به اندازهءصد روز دیگه از گرده ام کار کشیدن ...
خسته شدم به خدا ....هی مانی این رو بیار ...مانی اون رو بیار ...مانی بشین...مانی پاشو ...مانی سرتو بزار زمین بمیر ...
اوف مردم فامیل دارن ما هم فامیل داریم ...عین خر دارم براشون کار میکنم یه روز تعطیلی به من نمیبینن ...
وای پاهام داره از درد میترکه ....کاش یکم بهشون هوا میخورد دردشون تسکین پیدا میکرد ...
یه نگاه به این ور میکنم یه نگاه به اون ور میکنم ...وکفش هامو به ارومی وزیر پوستی به صورتی که هیچ احد الناسی نبینه در میارم کف پاهام رو میزارم روی کفشم ...
وای خدا چه ارامشی ...این ارامش را از ما دریغ نفرما ...
همین جوری دارم با هواخوردن انگشتهای تاول زده وور قلمبیدهءپام کیف میکنم که صدای پیام تمام عیشمون رو منقض میکنه ومیزنه تو حالم ...
دستپاچه میخوام کفش هامو پام کنم ولی نمیره پاهام باد کرده ودرست وحسابی توی کفش نمیره ...
ای داد بر من ...هر چندپاهای بیچاره ام حق دارن ولی خوب واقعا زشت ِ که من با همون پر وپاچهءبیرون از کفش با پیام گفتمان کنم ...
پیام از کلنجار رفتن من با کفشم خنده اش گرفته ...با لبخند میگه ..
-اروم مانی خانوم ..راحت خم شید ولب کفشتون رو درست کنید ...این جوری بدترش میکنید ...
وای خدا شیش کیلو اب شدم ...ابروی نداشته ام رفت ...کیلو کیلو عرق میریزم و
با خجالت وشرمندگی واندکی حیا روی زمین چمباتمه میزنم وپشت کفش لهیده ام رو صاف میکنم وکفش رو به ضرب وزور توی اون پاهای خوش قواره ام فرومیکنم ...
یه نفس عمیق میکشم ..اخیش ....درد داره ...ولی به جاش دیگه خجالت نمیکشم ...
سرم رو بلند میکنم تا از پیام تشکر کنم که چشمم به بزرگ میفته که کنار پیام دست به سینه وایساده وبا لیزر چشمهاش داره منو سوراخ سوراخ میکنه...
از جام بلند میشم وبا خودم میگم مرگ یه بارو شیون هم یه بار ...نمیشه که همیشه ازش بترسم ...اصلا من که کار بدی نمیکنم
-درست گفتید اقا پیام دستتون درد نکنه .
-خواهش میکنم با اجازه تون ماداریم مرخص میشیم ...زحمت دادیم ...
-این حرفها چیه... چه زحمتی ...؟
-مانی خانوم یه خواهشی داشتم میشه من شمارو به مادرم معرفی کنم ...؟
وای منو میگی زرد کردم ...بزرگ رو میگی سفید کرد ...
-من ...من رو معرفی کنید ...؟
-بله مامانم از شما خوشش اومد ولی پای درست ودرمون نداره ...نشسته رو اون مبل گفت که اگه بشه شما رو بهش معرفی کنم ...
دست وپامو جمع کردم واب دهنم رو قورت دادم ...
اوی مانی ...خودت رو جمع کنی داری غش میکنی ...همچین داره دل ضعفه میگیره انگار یارو داره ازش خواستگاری میکنه ...
اخه گاگول خان یه معرفی ساده است تو داری برای خودت داستان شاه پریان درست میکنی ..
خوبه حالا یارو نمیخواد ازت خواستگاری کنه که تو زرد کردی ...
-خواهش میکنم لطف دارن بفرمائید
پیام جلوتر راه میوفته ...و من تا میخوام دنبالش برم مچ دستم کشیده میشه
-مگه نگفتم با این بچه ژیگولو کاری نداشته باش ...
-بزرگ زشته ....عیبه ...بعدا باهم حرف میزنیم ..پیام ومادرش منتظرن
یه نگاه به جایی که پیام وایساده بود انداخت ویه نگاه هم به من ...
-چه زود پسرخاله شدی... پیام ومادرش ...؟وای به حالت مانی ..اگه ...
-باشه باشه ...شربه پا نکن ..یه معرفی ساده است قرار نیست که دل بدم وقلوه بگیرم ...
دستم ازاد میشه ومن زیر نگاه شرربار بزرگ میرسم به مامی جون پیام ..
-سلام ...
-سلام دخترم ..حالت چطوره مانی جان ..؟
-الحمدلله ..شما خوبید..؟ اقا پیام میگفتن پاتون ناراحته ...
-ای مادر.... حال وروز ما پیرها همینه ...بازهم جای شکرش باقیه بدتر نمیشیم ..خوب شدن پیشکشمون ...
با زحمت های ما مانی جان ؟..از اول مجلس سر پایی ...
-نه چه زحمتی ؟ایشالله همیشه ازاین زحمت ها باشه ...
-راستی پیام میگفت شما دختر عموی عروس خانومی ..؟
-بله ...
-دخترم مادرت کجاست باهاش اشناشم ...؟
سرمو خم کردم هنوز بعد از سه سال داغشون تاره بود ...
-فوت کردن ...پدرو مادر وتنها برادرم عمرشون رو دادن به شما ...من الان پیش خونوادهءعموم زندگی میکنم ..
-آخی الهی بگردم ..خدا بیامرزتشون ...نور به قبرشون بباره ...
-لطف دارین.. ایشالله بقای عمر شما ..
-مانی مانی بیا کارت دارم ...
اوفــــــــــــــف باز این بچه پررویِ خیر ندیده... پابرهنه پرید تو صحبتهای دو تا بزرگتر ...
-ببخشید خانوم با من کار دارن ...زحمت کشیدید... ایشالله جبران کنیم ...
خم شدم وروشو بوسیدم ...بوی مهربونی میداد ..
-ایشالله عروسی خودت مانی جان
-لطف دارید با اجازه ...
وای چه همه پیرزن های مجلس قصد کردن منو شوهر بدن ...انگار بوی ترشیدگیم بدجوری کل مهمونی رو برداشته که همه دست به دعا شدن ...
داشتم سلانه سلانه بر میگشتم که بزرگ زیر بازومو گرفت ومنوبه زور کشوند ....گوشهءاشپزخونه که تو دید کسی نبود ...
-اوی چته دستم کنده شد ...؟
-چی میگفتین ..؟
خواستم سر به سرش بزارم .خیلی این چند وقته دور برداشته بود باید یه حساب کتاب اساسی باهاش میکردم ...
-هیچی مامان پیام کلی ازم تعریف کرد ..از قدوبالام ..
-خوب ...؟
-از اینکه چقدر وجاهت دارم و...
-خوب..خوب ...؟
-چقدر خانومم ونجیبم وخلاصه ...
-خوب خوب بقیه اش ؟
-خوب به جمالت.... اره دیگه... بعد گفت مامانت کو ..گفتم عمرشون رو دادن به شما ..
-خوب بعدش چی شد...؟
ای خدا جونش داره در میاد... چه کیفی داره سر به سرش بزارم ...اصلا چرا تا حالا امتحان نکرده بودم ...؟
وای چشماشو ...عین دو تا توپ موتی شده فقط از نوع قرمز رنگش ...وای خدا دندوناشو داره به هم میسابه ...نکنه داره دندون تیز میکنه یه لقمهءچپم کنه ...وای نکنه گرگ ادم نماست ...خدایا من چرا این مدلی شدم ...این فکرا چیه میکنم ...؟
-بعدش گفت خدابیامرزتشون ..ونور به قبرشون بباره ..
-خوبــــــــ اخرش چی مانی؟خواستگاری کرد ...؟
پقی زدم زیر خنده ...
-اخه مگه هندونه ام که دو تا تقه بزنه رو شکمم وبعد بگه ..نه معلومه خوب رسیده شده ...اقا حساب کن میبرم خونه ...
رنگ بزرگ شد عینِ هو لبو ..
-منو مسخره میکنی مانی ..؟
-مسخره کدومه ؟تو پرسیدی من هم گفتم ...بد کردم ...؟
-مانی حرف رو نپیچون خواستگاری کرد یا نه ؟
-نه ...حالا ولم می کنی یا میخوای تا خود صبح نکیرو منکر بپرسی ..؟
-بیا برو.. من اگه حساب تو یه نفر رو نرسم بزرگ نیستم ..حالا ببین ...
تو دلم (برو بابایی ) نثارش کردم ودوباره برگشتم به مجلس خداحافظی ...
اوهههههههه...مهمون ها که هیچ کدوم از جاشون تکون نخوردن ..تعداد کم نشده بود که هیچ.... اضافه تر هم شده بود ..
مگه خداحافظی نمیکنن... پس چرا نمیرن ...؟
-مانی خانوم ..
آی دَدَم یاندیر ...بابا وِل اِله موسیو پیام ...شَرّ برای ما نتراش عزیز دل خواهر ...
من یه گروهبان گارسیا بالا سرم دارم که اگه ببینه دارم باهات لاو میترکونم ...گوش کف دستم میکنه ...
یه موقع نفله ات میکنه وخونت گردنم مییوفته ..خوب تو که چشمات خیلی قشنگه ...
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه...
اِهم اِهم ...ببخشید داشتم از مرحله به کل پرت میشدم ..
آره تو که اینقدر نازی ..کیوتی ...جنتلمنی ...نایسی ...بیا ودست از سر کچل مانی بیچاره بردار ..
-مانی خانوم ...؟
ای بابا این به کل دست از جان شسته است ...مثل اینکه اشهدش رو خونده وکفنش رو هم اماده کرده که اینقدر راحت میگه مانی خانوم .. ..
الهی بگردم ...حیف نیست جوون به این قشنگی ...خوشملی ...جیجری ...به درک واصل شه ...برو گل پسر ...تو حیفی ..
به خودت رحم نمیکنی... به جوونی من رحم کن ...
بارسوم گفت مانی خانوم؟
تو دلم گفتم ...اِ مثل این فیلم های ایرانی هست که عروس نشسته سر سفرهءعقد بعد سه بار میگن عروس خانوم وکیلم ..عروسِ هم با صدای خروسیش میگه با اجازهءبزرگتر ها بعلــــــــه
دستی جلوی چشمهام حرکت کرد ومن رو از سرسفرهءعقد کشوند بیرون ...
اَه عجب آدم سریشیه ...بابا من تازه میخواستم ببینم قراره به عروس چقدر کادوو طلا بدن ...
شاید خودم همشون رو دودره کردم وهمه اش یه جا رفت تو جیب خودم ...اَه زد.... همهء کاسه کوزهءسفرهءعقد مارو بهم ریخت ..
-مانی خانوم اینجائید ...؟
بله بله بفرمائید آقا پیام کاری داشتید ؟
-اومدم خداحافظی ...فقط یه درخواستی داشتم ..
ای جون بکن پیام ایشالله ننه ات رو تخت مرده شور خونه بشورتت ..
لبم رو گاز گرفتم... حناق بگیری مانی ..دلت میاد پسر به این تر گل ور گلی رو بفرستی سینهءقبرستون ..؟
حالا که خدا زده تو پس سر یه ادم سانتی مانتالی مثل پیام وخر شده وداره باهات راه مییاد... تو هی طاقچه بالا میزاری ؟...بابا شوهر نیست ...بچسب به همین یه دونه که اخر باره.... ته کشیده تموم شد ورفت ...
- جانم بفرمائید ..؟
نوک زبونم رو گاز گرفتم ..این جانم دیگه چی بود من پروندم ؟..خاک به سرم ...اگه بزرگ بفهمه...
یه زیر نگاه به چپ... یه دونه به راست ....
نه شکر خدا ...ابن ملجم این جا ها کشیک نمیده ...
-گوش میدین مانی خانوم ...؟
به خودم اومدم ...الهی... ببین چه جوری پسر مردم رو سر کار میزاری مانی.... خوب لیسین تو هیم ...
گوش کن ببین چه وِری میزنه ...
-ببخشید شرمنده حواسم نبود ...میشه یه بار دیگه بگید ..؟
-عرض کردم میتونم شماره اتون رو داشته باشم تا با هم بیشتر اشنا بشیم ...؟
جانــــــــــم ؟...شماره بدم؟ ..یعنی رفیق بشیم ؟....یعنی گِرل فرند؟...یعنی همون مخفف بی مزهء جی اف که بچه ها میگفت ...؟
اَه اَه اَه پسر هم اینقدر بی جنبه ...؟بابا من فکر کردم آدمی محل بهت گذاشتم ...نمیدونستم فرشته ای وگرنه بیشتر تحویلت میگرفتم
اِهم ...ببخسسید ....این روح پلید من یه وقتهایی پارازیت میندازه شما به بزرگی خودتون عفو بفرمائید ...
-ببخشید من اهل این جور روابط نیستم ...اشتباه گرفتید ...
سرمو چرخوندم ...که نگاه برّان بزرگ رو تو شیش فرسخی تشخیص دادم ...خدارو صد هزار مرتبه شکر که این پیشنهاد شرم آور در حضور بزرگ داده نشد....
وگرنه من چه جوری میخواستم بل بشوی درست شده رو جمع کنم ...؟
فکرشو کن ..بزرگ تو یه قدمی من وایساده ...بعدش پیام میگه ...
مانی خانوم ...عقشم ...شماره رو رد کن بیاد که میخوام باهات یه کانورسیشن ِ(گفتگو)اساسی داشته باشم ...
حالا مثل این فیلم های آب دوغ خیاری زمانهای x ....دوربین روی صورت بزرگ زوم میکنه ...
چشمهای بزرگ گشاد شده ورنگش شده مثل گچ دیوار...تو یه حرکت اکشن ...چاقوی میوه خوری رو از ظرف کنار دستش میقاپه ...ومیززیر پاشو سر ته میکنه .ونعره میکشه ...
آی نفس کش ...به ناموس من چشم داری بی بته ...؟اشهدتو بخون جوجه فکولی ...
وای خدا از تجسم همچین صحنه ای هم چهار ستون بدنم میلرزه ولقوه میگیرم ..
پیام دوباره داره چه زری میزنه ؟چرا این کنه ول نمیکنه ؟بابا ول الَه ....
-ولی مانی خانوم ...من قصد آشنایی بیشتر برای ازدواج رو داشتم ...
-شرمنده آقا پیام ...ولی من قصد ازدواج رو هم ندارم ...ببخشید من باید برم ...خدانگهدارتون ....
-مانی خانوم ...؟
از ترس بزرگ وسریش بازی های پیام قدمهام رو تند کردم وخودمو انداختم تواطاقم
...درو شیش قفله کردم وتا وقتی که زن عمو صدام نکرد از تواطاقم در نیومدم .....
مانی ..مانی ...کجا موندی ؟بیا کمک زینب وشیرین ...میخوام تا صبح این خونه دسته گل بشه ...شنیدی ؟
-بعله زن عمو ...
یه نگاه به سالن پذیرایی که مثل دل ورودهءمتلاشی شدهءگوسفند هرچیزیش یه طرف بود انداختم ویه نگاه هم به زینب وشیرین که خسته وکوفته مثل شیر برنج وارفته به من زل زده بودن تا براشون معجزه کنم و
سر سه سوته تمام این خونهءمنفجر شده رو سر وسامون بدم کردم ...
خدایا یه انرژیی مافوق طبیعی بده که با خر کاری شب وروز ما سه نفر... بازهم اینجا تا صبح جمع وجور نمیشه ...
زن عمو وطوبی همون طور خمیازه کشان رفتن تو اطاقشون ...عمو هم که خیلی وقت پیش رفته بود ...ولی بزرگ با همون چشمهای خون اشامیش زل زده بود به من ...
-مانی یه قهوه برام درست کن ...
-چشم
قهوه رو گذاشتم ورفتم کمک شیرین ...ولی بزرگ خان همچنان درحال وَرز دادن مخ بنده بود ...
دلم میخواست تمام چاقوهای میوه خوری رو دسته کنم ویه جا توی اون شکم شیش تیکه اش فرو کنم ...
اَه حالم بد شد چه خون وخونریزی میشه ...
-مانی ...یه سیب برام پوست بکن ...
نخیر مثل اینکه امشب شب به قتل رسیدن بزرگ به دست مانی ماه هست ...
واقعا قصد کرده بود منو ار زور حرص وجوش دق بده ..
سیب پوست کنده رو بُرش دادم وگذاشتمش تو ظرف ودودستی تقدیم آقا کردم ..
بازهم برگشتم پیش بچه ها که دیگه نایی برای تکون خوردن نداشتن ...
میوه ها رو جمع کردیم وسوا کردیم ..شیرینی ها رو تو جعبه هاشون برگردوندم ...تمام پیش دستی ها وکارد وچنگال ها ومیوه خوری هاشسته شد ..
لیوان ها ..استکان ها ...اوه ظرفهای شام ..اندازهءیه هیت بشقاب وقاشق شستیم ..اخه زن عمو عارشون میاد از ظرفهای یه بار مصرف استفاده کنن ...
هر چند ماشین ظرفشویی بود ولی لامصب تمومی نداشت که ...
وامــــــــــــا بزرگ ...
بزرگ همچنان قصد خودکشی داشت ..
-مانی یه لیوان شربت بیار ...
ای بترکی بزرگ ..مگه اون خمره چقدر جاداره که هی داری توش میچپونی ..؟
بابا مهلت بده به این شیکم کارد خورده ات ...وامونده سیر مونی نداره که ...آخه دیوانه ...کاه از خودت نیست ....کاهدون که از خودته ...
آخه اخمخ چه جوری میخوای با این همه چایی وشربت تا صبح راحت بخوابی ...؟با این وضعی که من میبینم لحاف تشکت رو باید تو دستشویی پهن کنی ...
شربت رو جلوی بزرگ خان گذاشتم وبه کنایه گفتم ..
-امردیگه ..؟
پروپرو میگه... کاری داشتم صدات میکنم ...
بی شهور...الهی نقص عضو شی بزرگ...الهی از بالای برج میلاد پرت شی پائین مثل گوجه گندیده له بشی ...
الهی بری زیر کانتینر 120 تنی مثل گوشت چرخ کرده پهن زمین بشی ...الهی ...وسط بیابون جیشت بگیره ندونی کجا بری پناه بگیری ...
الهی ...الهی ...نفرین دیگه ای به ذهنم نیومد ..اَه منو باش به جای کار دارم این غول تَشَن رو نفرین میکنم ...
خرم دیگه وقتی عقل نباشه جون در عذابه ...
داشتم میزهارو دستمال میکشیدم که خدا روشکر بزرگ خان از جاشون بلند شدن وبه سمت اطاقشون رهسپار گشتن ...
همین جوری داشتم از خدا بابت این لطف ومحبتش سپاسگزاری میکردم که بزرگ برگشت وگفت ...
-بای مانی ..خوابهای خوب ببینی ...البته اگه بتونی بخوابی ...اینم همون تنبیهی که قولش رو بهت داده بودم ..تا دفعهءبعد یادت باشه وقتی حرفی میزنم فقط بگی چشم ..شنیدی مانی ...؟
-بله شنیدم ...
-خوب به همراه شیرین وزینب واین خونهءبل بشو شب خوبی رو داشته باشی..گود نایت هانی ...
با عصبانیت تو دلم اداشو دراوردم...گودنایت عزرائیل ...ایشالله شب بخوابی ...صبح با دهن کج شده بیدار بشی ...تا دیگه اون لب ولوچه ات رو واسه من چپ وراست نکنی بگی گود نایت هانــــــــــی
تا صبح چی کشیدیم وچی کردیم وچه جوری خونه رو مثل گل تحویل زن عمو دادیم بماند فقط بگم دیگه نای راه رفتن نداشتم ...
وقتی خسته وکوفته بعد از یه شب بیداری کامل ...صبحانهءهمه رو دادم ودهنم رو رو متلک های ابدار بزرگ بستم وبعد هم میز رو جمع کردم وشستم واشپزخونه رو کاملا تمیز کردم ...
بدون اراده مثل یه میت راهی تختم شدم ...خداروصد هزار مرتبه شکر که هیچ کدوم برای ظهر تشریف نمیاوردن ...
مطالب مشابه :
رمان مانی ماه
سینی به دست وارد شدم رمان وقتی برای ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان بصورت
رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9
رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم عینک بزرگ دور معتادان رمان, دانلود رمان وقتی به یک
دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم
رمان افسونگر
رمان,دانلود رمان به آرومی از اتاق خارج شدم حق با آقا بزرگ آقا بزرگ وقتی نه قاطع
رمان ازدواج اجباری
رمان,دانلود رمان,رمان همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه
رمان وقتی برای تو وقتی برای من
با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز رمان وقتی نگاه دانلود,رمان
رمان آریانا
رمان,دانلود رمان,رمان و مادر بزرگ انگشت روی او گوش می کرد وقتی ساکت شدم
رمان ترسا
رمان,دانلود رمان از وقتی که به من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی
برچسب :
دانلود رمان وقتی بزرگ شدم