رمان بی من بمان قسمت آخر
قبل از اینکه وارد خونه آرتان بشیم بازوم را کشید ...
- صبر کن .
پرسشی نگاهش کردم .
- میخوام هر چی شد بدونی من مقصر نیستم .
- متوجه منظورت نمیشم .
- خوب همینطوری گفتم ... شاید مثلا ... خوب شاید از رفتار نگار ناراحت بشی .
نه انگار داشت هذیون می گفت .
- تو خودت گفتی نگار خیلی مشتاقه منو ببینه ... اگه دروغ گفتی برگردم .
و برگشتم تا از ساختمان خارج بشم که دوباره بازوم رو کشید .
- اوف ... چته ... تکلیفت با خودت روشنه ؟
چشماش رو روی هم گذاشت ... انگار داشت تمرکز می کرد ... نفس عمیقی کشید و دوباره چشم هاش رو باز کرد ... دوباره چشماش مهربون شده بود .
- من اشتباه کردم ... بیا بریم ... یه حرفی رو هوا زدم دیگه .
سرم رو مشکوک تکون دادم ... زنگ آپارتمان رو زد ... مطمئن بودم کاسه ای زیر نیم کاسه است .
در باز شد و نگار از آن خارج شد ... نگاهش کردم ... به کسی نگاه کردم که دو سال پیش بیشتر از همه مشتاق دیدنش بودم ولی دقیقا روزی که وارد خونه باغ شد من چند ساعت قبلش اون باغ و آدماش رو ترک کرده بودم .
زیباتر از اون چیزی بود که تصورش رو می کردم ... چشم های عسلی رنگ ... صورت گرد و سفید ... بینی قلمی ... لب های متوسط .
به شکمش نگاه کردم ... شاید چهار یا پنج ماهه بود .
هیچ کدوم حرف نمیزدیم ... انگاری اون هم در حال آنالیز کردن من بود .
با صدای آرتان به خودمون اومدیم .
- خانما ... فیلم سینمایی نگاه میکنین که صدا از دیوار در میاد ولی از شما دو تا نه ؟
بدون اینکه به آرتان نگاه کنم یا جواب حرفش رو بدم آروم نگار رو بغل کردم ... اون هم بغلم کرد ... ناراحت بودم ... بغض داشتم ... پشیمون بودم ... من با رفتنم تمام لحظات زیبایی که میتونستم داشته باشم رو از دست داده بودم .
من مقصر این بودم که آرتان و نگار عروسی نگرفته بودن ... میتونستم بمونم و تو شادی وصالشون شرکت کنم ... حتی خودم رو از خبر بارداری نگار هم محروم کرده بودم و حالا زمانی برگشته بودم که دیگه چیزی به ، به دنیا اومدن بچشون نمونده بود ... شاید اگر نرفته بودم ... من اولین نفری بودم که از این اتفاق خوب باخبر می شدم ... اشتباه کرده بودم ... برای اولین بار در طول دو سال گذشته اعتراف میکنم که ترک کردن خونه باغ بزرگترین و غیر قابل جبران ترین اشتباهی بوده که انجام دادم .
تنها حرفی که تونستم به نگار بزنم یک کلمه بود ... آره شاید همین یک کلمه بهتر از هر حرف دیگه ای بود .
- متاسفم ...
آروم من رو به خودش فشرد .
- متاسف چرا ؟
- به خاطر اینکه به خاطر من نتونستین عروسی بگیرین ... متاسفم به خاطر تمام لحظاتی که باید در کنار تو آرتان می بودم ولی نبودم ... آرتان همیشه در همه شرایط کنارم بود و من این رو بهش بدهکار بودم ... متاسفم ... متاسفم .
- هیش آروم باش ... برای این حرفا وقت هست ... میدونی الان چه احساسی دارم .
- نه .
- خیلی خوشحالم که کسی رو میبینم که دو سال فقط از زبون دیگران دربارش شنیدم ... خوشحالم دختری رو میبینم که با اون همه سختی تو زندگیش مبارزه کرده اونم به تنهایی ... تو برای من سنبل شجاعت و مقاومتی ... خوشحالم که بالاخره روزی رسیده که میتونم خودم با چشمام ببینمت نه از روی حرفای دیگران و عکس هات .
چقدر این دختر مهربون و خوش قلب بود ... چقدر دوست داشتنی بود ...
- منم خوشحالم که دختری رو میبینم که این آرتان بد قلق رو پایبند خودش کرده ... تمام این دو سال فکر می کردم تو چی داشتی که آرتان انقدر دوستت داشت ... زیبایی ... اخلاق خوب ... تربیت خوب ... خانواده خوب ... اما حالا میبینم تو همرو با هم داری ... خوشحالم که تو ، توی زندگی آرتان هستی .
از هم جدا شدیم ... هر دو لبخند به لب و با چشم های اشکی بهم نگاه می کنیم ... آرتان هم با لبخند و یه قطره اشک که از گوشه چشمش در حال سُر خوردن بود نگاهمون می کرد .
- بهتره بریم تو .
و با این حرف نگار همه با هم وارد آپارتمان شدیم .
همین که وارد خونه شدیم از حرکت ایستادم ... باورم نمی شد که تصویر مقابلم حقیقت باشه ... تمام آدمایی که یک روزی ازشون فرار کرده بودم و خودم رو در به در کوچه و خیابون کرده بودم جلوی روم ایستاده بودن .
نقطه اشتراک همشون چشم های اشکیشون بود ... ولی من نمی خواستم ... آمادگیش رو نداشتم ... شاید هنوز برای رویارویی باهاشون زود بود ... من هنوزم نتونسته بودم حضور نازنین و آرتان رو هضم کنم ... رو در رو شدن با آدمای خونه باغ که جای خودش رو داشت .
احساس خفگی می کردم ... باید می رفتم ... باید از این آپارتمان و آدمای توش دور می شدم ...
دست خودم نبود ... خاطراتی که دو سال برای فراموشیشون تلاش کرده بودم با دیدن این جماعت دوباره به یادم اومده بودن ... تصویر تحقیر ها و توهین هاشون جلوی چشم هام جون گرفته بود ... انگار اون لحظه ها همین الان در حال تکرارن ...
راه رفته رو برگشتم ... دستم روی دستگیره در بود و می خواستم در رو باز کنم که صدایی متوقفم کرد ... دستم روی در خشک شد .
- صبر کن .
صدای آرمان بود .
- به حرف هام گوش بده بعد هر جا دلت خواست برو ... اصلا برای همیشه برو .
دست هام رو از روی دستگیره در برداشتم ولی برنگشتم .
آرمان شروع به حرف زدن کرد ... صداش درد داشت ... زجر داشت ... بغض داشت ... جنس صداش رو میشناختم ... من با این صدای زجر دار و درد دار آشنا بودم ... خودم هم یه روزی با این تن صدا با همین درد و رنج حرف میزدم .
- من سه سال پیش اشتباه کردم ... میدونم اشتباهم قابل بخشش نیست ولی کینه و انتقام کورم کرده بود ... میدونم با کارم زندگی کسی رو که برام مثل خواهر بود و خراب کردم ولی اون موقع که این کار رو می کردم فکر نمی کردم عاقبتش انقدر وحشتناک و درد آور باشه ... من اشتباه کردم ولی به خدا بعدش پشیمون شدم ... من زندگیت رو نابود کردم ولی خدا شاهده من بیشتر از تو نابود شدم ... تو یکسال زجر کشیدی و من سه ساله دارم تو عذاب وجدان دست و پا میزنمو زجر می کشم ... تو یکسال اذیت شدی ولی من سه ساله دارم توهان کار نسنجیدم رو پس میدم ... من با کارم تو رو ... خودم و ... تمام آدمایی که اینجان رو رنجوندم ... همه رو عذاب دادم ... من دونسته اذیتت کردم ولی این آدما ندونسته ناراحتت کردن ... تو هم تقاصت رو از هممون گرفتی ... یک بار با به کما رفتنت ... یبار با ترک کردن خونه باغ ... خواهش می کنم بیا این کدورت چند ساله رو فراموش کن ... میدونم اگه تا آخر عمرمون هم تاوان بدیم بازم جبران قلب شکسته تو نمیشه ... ولی بیا و ببخش ... منو نگاه کن ... دو ساله دارم با قرص آرامبخش شب هام رو به صبح میرسونم ... دو ساله دارم کابوس میبینم ... دو ساله از ترس اینکه بمیرمو تو حلالم نکنی زندگیم جهنم شده ... بیا ببخش و من و از این همه عذاب نجات بده ... مطمئن باش اگه بتونی من رو ببخشی میتونی بقیه رو هم ببخشی ... فقط یکم فکر کن ... ببین اگه تو هم بخوای تلافی گذشته رو کنی با ماها فرقی داری ؟
برگشتم طرفش ... صورتش پر از اشک شده بود ... مثل صورت من ... تا حالا گریه آرمان رو ندیده بودم ... اما نمی تونستم ... کاری که ازم میخواست خیلی سخت بود .
- نمی ... تو.. نم .
- چرا ؟
- نمی تونم اون همه عذاب رو فراموش کنم ... به خدا میخوام ولی هربار که میبینمتون تمام اون خاطرات تلخ دوباره جلو چشمم زنده میشه ... خودمم خستم از این همه درد ... این همه عذاب ... این همه دوری ... این همه دلتنگی ... ولی نمی تونم نزدیکتون باشم ... تو این دو سال فکر می کردم اگه دوباره ببینمتون میبخشمتون ... فکر می کردم تونستم همه چیز رو فراموش کنم ولی الان که دیدمتون فهمیدم هنوز نتونستم ... نتونستم ... نتونستم .
و با هق هق روی زمین نشستم ... برای خودم هم سخت بود ... دیدن عذاب اونایی که دوستشون دارم از عذاب خودم سخت تر بود ولی نمی تونستم .
همینطور که روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم ... یکی خیلی آهسته در آغوشم گرفت ... صداش تو گوشم پیچید ... آرمان بود .
- یکبار بهمون فرصت بده ... من بهت قول میدم با مرور زمان همه اون خاطرات رو فراموش می کنی ... من قول میدم با تجربه دوباره محبت این آدما اون خاطرات رو فراموش میکنی ... من بهت قول میدم همه این آدما مرهمی میشن برای دل زخم خوردت ... مطمئن باش وقتی مرهم بشن ترک قلبت دوباره بند زده میشه ... دوباره میشی همون ترنم همیشگی ... دوباره شاد میشی ... دوباره میخندی ... بهم اعتماد میکنی ؟
سرم رو بلند کردم و تو چشمای اشکیش نگاه کردم ... زلالِ زلال بود ... بهش اعتماد داشتم ... میخواستم برای اولین بار در زندگیم ریسک کنم ... میخواستم سر خوشبختی دوبارم قمار کنم ... میخواستم دوباره خانواده از دست رفتم رو بدست بیارم ... میخواستم ... دوباره طعم محبت واقعی رو بچشم .
- اعتماد میکنم ... اعتماد میکنم .
لبخندی بر لب هاش نشست و من رو دوباره در آغوش کشید .
- ممنونم ترنم ... ممنونم ... بهت قول میدم پشیون نشی ... قول میدم .
به آدمای روبروم نگاه میکنم .
همه هستن ... باباجی ... پدرم ... مادرم ... برادرام ... عمو و زن عمو ... خانواده عمه ... نازنین ...ولی ... ولی جای خالی یه نفر بدجوری تو ذوقم میزنه ... پرهام نیست ... کسی که با تمام وجود دوستش دارم در کنارم نیست ...
اولین نفر مامان زهرا جلو میاد ... پیرتر از گذشته شده ... ولی میخنده ... بغض داره ولی خوشحاله ... دست هام رو میگیره .
- دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ... دو سال رفتی نگفتی دلمون برات تنگ میشه ... نگفتی داغون میشیم ... نگفتی کمر مامان زیر بار غم نبودم خم میشه ... نگفتی از نگرانی اینکه دخترش شبا کجا می مونه ... چی می خوره ... گیره کیا افتاده ... زنده است ... مرده ، یه شبه پیر میشه ؟
آروم به آغوش میکشتم ... خوشحالم ... از این که تو امن ترین آغوش دنیام خوشحالم ... از این که دوباره طعم محبت مادرانه رو چشیدم خوشحالم ... ولی بغض تو گلوم مانع از حرف زدنم میشه ...
حس آدمی رو دارم که تو خوابه و داره رویاهای دست نیافتنی زندگیش رو میبینه ...
خودم رو تو آغوشش بیشتر جابجا میکنم ... شاید لازمه یک کلمه بگم تا دل مادرم هم آروم بگیره .
- متاسفم ... ما..مان
آه بالاخره گفتم ... لبخند روی لب همه نشسته .
از مامان جدا میشم ... همه به نوبت در آغوشم میگیرن ... هر کسی یه چیزی میگه ... هر کس یجور غم نبودم رو تعریف میکنه ... هر کس یجور دلتنگیش رو ابراز میکنه .
و باباجی ... حرف باباجی بیشتر از همه بهم آرامش میده ... گلایه نمی کنه ... از نبودم شکایت نمی کنه فقط میگه خوشحالم ... خوشحال از اینکه بزرگ شدی ... از اینکه با وجود تنها بودن تو این شهر هنوزم موفقی ... خوشحالم که نوه ای مثل تو دارم ... شرمندم به خاطر تمام روزهای سیاه زندگیت ... شرمندم به خاطر تمام اشتباهات گذشتم ... به خاطر حرفام ... کارام ... رفتارام ... منو می بخشی ؟
حرفی نمیزنم فقط ... در آغوشش فرو میرم ... همین رفتار از صد تا جمله پر معنی تره ... به خدا قسم گاهی نباید حرف زد ... گاهی سکوتت خودش هزارتا حرفه برای بقیه ...
روی مبلی در کنار بقیه نشستم و به حرف هاشون گوش میدم ... به کارهایی که تو این دو سال انجام دادن ... گاهی وقت هام اون وسط مسطای حرفشون ابراز دلتنگی میکنن .
خودم اینجام ولی حواسم اینجا نیست .
آرتان کنارم میشینه ... دستش رو میندازه دور گردنم .
- چرا تو فکری ترنم ؟
دیگه نمی تونم تحمل کنم ... باید ازش بپرسم .
- پرهام ... نمی خواست من رو ببینه ؟ یعنی انقدر از من ناراحته ؟
- نه ... پرهام خبر نداره تو رو پیدا کردیم ... نمیدونه الان اینجایی ... بهش نگفتیم ... نمیدونستیم تو با دیدن آدمای خونه باغ چه عکس العملی از خودت نشون میدی ... پرهام همینطوریشم از زندگی دست کشیده ... همینطوریشم خیلی داره عذاب میکشه ... به امید دیدن دوباره تو نفس میکشه ... غذا میخوره ... راه میره ... اگه امروز میومد و تو از خودت میروندیش برای همیشه داغون میشد ... نخواستم حالش از این بدتر بشه .
یه قطره اشک از گوشه چشمم میریزه ...
- الان کجاست ؟
- تو عمارت خودش تو خونه باغ .
تو یه تصمیم آنی از جام بلند میشم ... آرتان جلوم می ایسته ... همه به پچ پچ ما چشم دوختن ... به حرکت ناگهانی من .
- منو میبری پیشش ؟
- الان ؟
- همین الان .
- ام...
- میبری یا نه ؟
- باشه میبرمت .
آرتان ماشین رو جلوی خونه باغ متوقف میکنه ... برمیگرده به طرفم .
- مطمئنی میخوای این کارو بکنی ؟
- مطمئن تر از همیشه .
سرش رو به معنی باشه تکون میده و یه کلید میگیره جلوم .
- این چیه ؟
- یکیش کلید در باغ ... اون یکی هم کلید عمارت پرهام ... منو ایمان یکی از این کلید داریم ...
تمام قدردانیم رو تو چشمام میریزم و نگاهش میکنم .
- ممنونم .
لبخند زیبایی میزنه .
- قابل شما رو نداره ترنم خانم ... حالام بپر پایین که من باید برگردم خونه .
از ماشین پیاده میشم .
یک لحظه جلوی در باغ می ایستم ... تصمیمم رو میگیرم و کلید رو توی قفل به حرکت در میارم و در رو باز میکنم .
وارد خونه باغ میشم ... دلتنگی هام دوباره سرباز میکنه ... دوباره به اشتباهم پی میبرم ...
صدای پیانو توی فضای باغ میپیچه ... و بعد صدایی که همراهش میخونه .
دل منو میشکنی به این آسونی
بگو چی شد اون همه گریه هات
میگفتی میشیم جدا
یه روزی از هم دیگه چرا
حالاهم داری میگی دیگه نمیتونی
بمونی حتی یه لحظه با من
میریو خونه میشه
واسه همیشه پر غم
تو به حرف من گوش کن
نگو منو فراموش کن
نگو برو
تو بمون پیش من
بی معرفت نزار تنهام
تو به حرف من گوش کن
نگو منو فراموش کن
نگو برو
تو بمون پیش من
نزار بشیم جدا
****
نمیدونم که یهو چی شدش اصلا
که می گذری انقدر راحت ازم
ولی من هنوز میمیرم
واسه چشمات به خدا قسم
هنوزم میخوام سر رو پات بزارم
هنوزم رو تو همون حسو دارم
بگو تو هم دلت واسه من تنگ شده
جواب بده به سوالمو
به حرف من گوش کن
نگو منو فراموش کن
نگو برو
تو بمون پیش من
بی معرفت نزار تنهام
تو به حرف من گوش کن
نگو منو فراموش کن
نزار بشیم جدا
پشتش ایستاده بودم ... بارش اشک هام دیگه دست خودم نبود ... برای اولین باربود صداش رو میشنیدم که میخونه ...
با شنیدن اون آهنگ همه احساسات دنیا بهم هجوم آورد ... غم ... درد ... عشق ... و باز هم پشیمونی .
با قدم های آهسته رفتم جلو و دقیقا پشتش متوقف شدم ... شونه هاش میلرزید ... مثل آخرین شبی که تو این خونه بودم داشت گریه میکرد ...
دست هام رو روی شونش گذاشتم ... برنگشت ... میدونم فکر میکنه ایمان یا آرتانم ... شروع میکنم به حرف زدن .
- وقتی رفتم فکر نمی کردم دلمو اینجا جا بزارم ... وقتی رفتم فقط یه جسم بودم ... نفس میکشیدم به یاد تو ... میخوابیدم به امید دیدن رویای تو ... من بودم به خاطر تو ... حالا برگشتم ... برای جبران ... برای جبران این دو سال ... برای خوشبختی ... برای تمام چیزهایی که دو سال هم من هم تو ازشون محروم بودیم ... با قلب شکستم اومدم ... قبولم میکنی ؟
ایستاد ... با ناباوری نگاهم میکرد ... با ترس ... آره میترسید دروغ باشم ... توهم باشم ... میترسید نباشم .
به صورتم دست زد ... اشک هاش بی معتلی روون میشدن .
- خو..د.تی ؟
- آره .
- اومدی بمونی ؟
- آره .
بغلم کرد .
- دیگه تنهام نمیزاری؟
- نمیزارم .
و بعد از سه سال دوباره طعم لب های جادوییش رو که من رو عاشق خودش کرده بود چشیدم .
امروز بهترین روز زندگیمه ... روزهای تنهایی و تاریکی تموم شدن وحالا خورشید دوباره به زندگیم میتابه .
امروز روز عروسیمه ... عروسی که با سه سال تاخیر گرفته شد ... نمیدونم حکمت این سه سال چی بود ... ولی هر چی بود باعث شد بیشتر قدر هم رو بدونیم ... خیلی چیزا از این سه سال یاد گرفتیم ... هممون ... به خصوص من و پرهام .
من خیلی اصرار کردم که عروسی نگیریم اما پرهام میگفت اون موقع که تو کما بودی قول دادم وقتی دوباره مال من شدی این آرزوت رو برآورده کنم و من خوشحالم ... برای برگشتن به آغوش خانوادم ... بدست آوردن دوباره مرد زندگیم ... من خوشحالم به خاطر همه اتفاقات خوب زندگیم ... برای نامزدی نازنین و کوروش ... برای نامزدی کیمیا و آرمان و برای ... به دنیا اومدن اولین نوه آریایی ها ... طهورا دختر آرتان و نگار .
من خوشبختم ... خوشبخت .
پایان
مطالب مشابه :
دانلود رمان برایم بمان
نوشته های من - دانلود رمان برایم بمان - ... دانلود رمان چشمان سرد | رویا(dream) کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) · دانلود رمان ... بمان. لینک غیر مستقیم رمان با فرمت جار.
رمان برایم بمان
جزیره ی دانلود رمان - رمان برایم بمان - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf.
رمان برایم بمان
ستاره تهران - رمان برایم بمان - ستاره تهران. ... ستاره تهران. رمان برایم بمان. اینم از قسمت بعدی رمان. × یکشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۰ × 21:30 × م.ا × 24 :Commeŋts.
رمان برایم بمان
کتاب موبایل ( مافیا ) - رمان برایم بمان - همه با هم دست به دست هم برای ترویج فرهنگ کتابخونی... - کتاب موبایل ( مافیا )
مجموعه رمانهای عاشقانه سری 4
16 سپتامبر 2012 ... دانلود « رمان چشم هایی به رنگ عسل » : ... دانلود « رمان برایم بمان » : ... برچسبها: دانلود رمان آدم اول, دانلود رمان شاهزاده و گدا, دانلود رمان الهه ی ناز جلد ۱و۲ ».
دانلود رمان های جذاب 1
کتابخانه عمومی حضرت زهرا(س) کومله - دانلود رمان های جذاب 1 - ... دانلود رمان های جذاب 1. برایم بمان اثر فهیمه سلیمانی barayam-beman. آتش دل اثر تینا عبداللهی atash-
رمان برایم بمان
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان برایم بمان - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان برایم بمان
جزیره ی دانلود رمان - رمان برایم بمان - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf
رمان برایم بمان
ستاره تهران - رمان برایم بمان - ستاره تهران بگذارید و بگذرید ببینید و دل مبندید چشم
رمان برایم بمان
کتاب موبایل ( مافیا ) - رمان برایم بمان - همه با هم دست به دست هم برای ترویج فرهنگ کتابخونی
برچسب :
رمان برایم بمان