رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2
چندروزی ازاون شب کذایی می گذشت که مرضیه خانم زنگ زد. مامان وارد اتاقم شدوگفت :
- تاراجون مرضیه خانم اطلاع دادن که آقاکیان فردا ازاسپانیا میان .خواستم درجریان باشی باید برای استقبال فردا ساعت هشت فرودگاه باشیم .
- باشه مامان
مامان درحالی که اتاقم روترک میکردگفت :
- راستی چیزی لازم نداری .خیلی وقته که نرفتی خرید .!
بانه گفتن من مامان رفت ودروازپشتش بست . بعدازاون شب ماما ن وبابا دیگه بامن بحث نکردن . می دونستم دارند همه ی تلاششون رومیکنن تابه خواستم احترام بزارن . بااینکه ا زته دلشون راضی به این ازدواج نبودن اما برای رعایت حال من چیزی نمی گفتن . ازته دلم ازشون ممنون بودم . هرچندبادیدن چشمای غمگین بابا چیزی تودلم آوار می شد ولی خوش حال بودم که به روم نمیارن . صبح زود ازخواب بیدارشدم .باید بگم اصلاً خواب نبودم که بیدار بشم .تمام شب روبه این فکرکرده بودم که بادیدن آقا کیان باید چی بگم وچیکارکنم . درطول شب سعی کرده بودم تصویرشو توذهنم مجسم کنم .اماازاون جایی که حتی تومراسم نامزدی ماهم حضورنداشت هیچی چیزی توذهنم تداعی نمی شد فقط چندعکس که توآلبوم بهمن ازش دیده بودم واوناهم همگی قدیمی بودند! بادیدن چشمای پف کردم توآیینه ازخودم وحشت کردم امادست ودلم به ارایش نمی رفت .مانتوی مشکیم روباشلوارجین مشکی ویک شال حریر مشکی پوشیدم وازاتاق بیرون اومدم مادرتوی راهروبادیدن قیافم تقریباً جیغی کشیدوگفت :
- وا خدامرگم بده توکه مثل مادرمرده ها لباس پوشیدی . این چه ریختیه براخودت درست کردی.
درجواب گفتم:
- منم شوهرمردم مگه چندوقت ازش میگذره!
- وا…انگارداری می ری استقبال …حرفش روخورد .اگه اینجوری ببینتت که پس میوفته بیچاره .
بعدبادست بازوم روگرفت ومن روبه طرف اتاق خوابم کشید. برای اینکه میدونستم داره فیلم بازی میکنه تاروحیه ی من روعوض کنه هیچ مخالفتی نکردم وگذاشتم هرطوردلش میخواست آرایشم کنه وبعدهم مانتوی بنفشم روازتوکمدبیرون کشید وداددستم وقتی که پوشیدم شال سفیدم روکه حاشیه ی بنفش داشت روی سرم مرتب کرد وگفت :
- حالا شدی یه عروس خوشگل
و من روبه سمت آیینه چرخوند. توی آیینه نگاه کردم بدنشده بودم اگه روزدیگه ای بود کلی ازسرووضع خودم ذوق می کردم اماتواون لحظه این چیزابرام مهم نبود. لبخندتصنعی زدم وگفتم :
- ممنون مامان خیلی خوب شدم.
همراه باباومامان واردسالن فرودگاه شدیم . اینقدرشلوغ بود که ادم سرگیجه می گرفت به هرزحمتی بود خانم وآقای زمانی رو که زودترازمااومده بودند پیداکردیم وهمگی منتظربودیم تامسافرین وارد بشن .پرواز مدتی بودکه نشسته بود . دل توی دلم نبود ونمیدونم چرا اینقدربی قرار بودم . دقایقی گذشت وبالاخره دربازشدومسافرین وارد شدند . بادست تکون دادن مرضیه خانم نگاهم روازامتداددستش عبوردادم وبه جوانی که ازدور میومد نگاه کردم .جوانی قدبلندبودکه پالتومشکیش تازانوش می رسید. عینک آفتابیش روروی موهاش گذاشته بودکه باعث می شد خوش تیپ تر به نظر بیاد برخلاف بهمن که ریزنقش بود آقاکیان استخون بندی درشتی داشت .درنگاه اول متوجه شدم که بهمن بیشترشبیه مادرش بود ولی کیان تیپ وقیافه آقای زمانی روداشت ناخوداگاه لب پایینم روبه دندون گزیدم واجدانم بهم نهیب زد.هنوزهیچی نشده داشتم دوتابرادروباهم مقایسه می کردم بااین فکر حس گرمی زیرپوستم دویدوداغ شدم . آقاکیان باقدمهای بلندخودش روبه گروه پنج نفره مارسوندواول مرضیه خانم وبعد محمدآقارودراغوش گرفت .بعدبا باباروبوسی کردو بعدازسلام واحوال پرسی بامامان بدون اینکه نگاهی به من بندازه اروم سلامی کرد . باطرزرفتارولحن سردش انگاردنیاروی سرم خراب شد . باارنجی که مامان اروم به پهلوم زد به خودم اومدم وخواستم جواب سلامش روبدم که دیدم نیست .
ازفرودگاه بیرون اومدیم وبه پارکینگ رفتیم وقتی به کنارماشین آقای زمانی رسیدیم دیدم که آقاکیان مشغول گذاشتن ساکش توی صندوق عقب ماشینه . باخانم وآقای زمانی خداحافظی کردم وبه اقاکیان که داشت به طرف مامیومد محلی نذاشتم وسوارماشینمون شدم بابا ومامان هم بعدازخداحافظی باآقا کیان اومدندوسوارشدند. مامان باتاسف سری تکون دادوانگاربخوادچیزی بگه دهانش روباز کردولی بعدانگارمنصرف شده باشه برگشت وبه جلوزل زد .ماشین ازجاش کنده شد. بابا باسرعت زیادی می روندومن دقیقاًمیدونستم که این ازاتیشیه که ازدرون داشت روحشو میخورد ودم نمی زد. دلم برای بابا می سوخت ولی خدایا مگه راه دیگه ای برام مونده بود . اهی کشیدم وتوی خودم فرورفتم . ناخودآگاه به یاد آقاکیان افتادم . راستی این چرااینجوری بود ؟! بعدخودم جواب خودم رو دادم یعنی چه جوری بود تاراخانم . نکنه میخواستی بیادتوبغل بگیردت وبهت بگه عزیزم خوبی !خیلی دلم برات تنگ شده بود! خوب اون بیچاره هم مثل تو . اروم باخودم گفتم :
- وشاید بدترازتو!
الان داشتم به طرف دیگه ی این ماجرافکر می کردم .تازه می فهمیدم که نه تنهامن درگیربودم بلکه ناخواسته اقاکیان هم بامشکلم توی بددردسری انداخته بودم . بااون رفتارسردش معلوم بود که اونم هیچ علاقه ای به این ازدواج نداره وفقط برحسب شرایط وبنابه خواسته ی پدرومادرش مجبور به این کارشده . تواون لحظه دلم به حال جفتمون سوخت .
قراربود هفته دیگه ازدواج کنیم . توی فامیل شایع کردند که این وصیت بهمن بوده که توی لحظه آخرگفته اگه من مردم تارا باید باکیان ازدواج کنه !
دل ودماغ خرید وتدارکات عروسی رونداشتم بنابراین تمام کارها روبه مامان ومرضیه خانم سپردم تا به سلیقه ی خودشون خونه روانتخاب ووسایلشو بچینن . به خاطر مرگ بهمن که تازه چهلمش روداده بودند قرار شده بود بریم محضریه عقدساده کنیم وبریم سرخونه وزندگیمون!
خونه وزندگی که هنوزشروع نشده من ازش وحشت داشتم .آره باید باخودم صادق باشم من ازاین ازدواج وحشت داشتم . حالا حرفای مامان رومی فهمیدم که می گفت ازدواج بدون عشق یعنی خودکشی . درست مثل مرده های متحرک شده بودم . خیرسرم فرداعروسیم بودولی من هیچ شوروهیجانی نداشتم . آخه بااین وضع کی رفته خونه ی بخت که من دومیش باشم ! بدجوری دلم گرفته بود ودلم هوای بهمنو کرده بود بی اختیار بلندشدم وآماده شدم . درحال بیرون رفتن ازخونه بودم که مامان نگاهی بهم انداخت وگفت :
- کجا تاراجون؟
- می خوام برم سرخاک بهمن .
- بااین حال وروزت .خوب صبرکن منم همرات بیام
- نه میخوام تنها برم . ازمامان اصرار وازمن ا نکارکه بامداخله ی بابا که گفت:
- خانم بزار تنها باشه غائله ختم به خیرشدومن سوارماشین شدم .
پخش ماشین روروشن کردم وتااخرصداشو بلندکردم صدای خواننده توی فضای ماشین پیچید . ترانه ای که میخوند چه هارمونی عجیبی باحال وروزم داشت . سرخاک بهمن کنارقبرش نشستم وگریه کنان شروع به دردودل کردم.
- میدونی چقدردلم برات تنگ شده . میدونی عزیزم بامن چیکارکردی . ببین به چه روزی افتادم . به خداخجالت می کشم بگم دارم چیکار میکنم . ولی بهمن توکه خودت شاهدی میدونی مجبوربودم . چاره ی دیگه ای نداشتم . منو ببخش . بهمن منوببخش .
هق هقم اجازه ی حرف بیشتری روبهم نمی داد .
کم کم آفتاب غروب می کرد وآسمون اطراف خورشید به رنگ خون درآمده بود درست مثل دل من که خون شده بود.
سوارماشین شدم وبه خونه برگشتم وارد سالن شدم وازاینکه هیچ کس نبود تاسوال وجوابم کنه خدارودردل شکر کردم وبه سمت دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم . مانتوم رابایه پیراهن مشکی استین کوتاه که اندازش به زیر زانوهام می رسید عوض کردم . احساس کردم که یه کم برام تنگ شده باهجوم این فکرروبروی ایینه قدی ایستادم وخودم روتوش براندازکردم .بااینکه درست وحسابی غذانمی خوردم ولی احساس کردم شکمم کمی بزرگتر شده . خوب ناسلامتی حامله بودم .بایاداوری این موضوع به آشپزخونه رفتم .مریم خانم درحال شستن ظرفهابود که بادیدنم باخوشرویی جواب سلامم روداد وگفت:
- تاراخانم گشنه ای ؟چیزی بیارم بخوری ؟
باتائید من مریم خانم بشقاب غذاروجلوم روی میزگذاشت .چندقاشقی رابه زور فرودادم وبعدازتشکرازمریم خانم به اتاقم رفتم
روی ننو نشستم وشروع به عقب وجلورفتن کردم . دوباره افکارموزی بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشم به مغزم هجوم آوردند .چشمهام روبستم وسرم روبادودست محکم گرفتم وبه چپ وراست تکون دادم . میخواستم ازشراین افکارمزاحم خلاص بشم که باصدایی به خودم اومدم مامان بود چشمهام روبازنکردم وهمونطورکه همراه ننوعقب وجلو می رفتم به حرفاشا گوش می دادم .
- ببین دخترم اینجوری نمی تونی ازشراون افکار خلاص بشی . تازگیابه خودت نگاه کردی . دیدی چطورداری آب میشی . اگه پشیمونی هنوزهم دیر نشده میتونیم زنگ بزنیم قرار فردا روبه هم بزنیم . نظرت چیه ؟
مامان وقتی دید ساکتم واین سکوت ادامه دارشد باحالتی عصبانی بیرون رفت ومحکم دروبه هم کوبید که دومترپریدم توهوا.
ازروی ننوبلندشدم ورفتم کنارپنجره. پنجره ی اتاق روبازکردم تاشایدخنکای هوای بیرون حالم روبهتره کنه . وسطای شهریوربودو هوام کم کم داشت خنک می شد. یادروزهایی افتادم که دبیرستان می رفتم اخ که این روزای آخرتابستون چه حس وحالی داشتم .ازاونجاکه عاشق درس ومدرسه بودم باورم نمی شدکه هرچه زودتر مدارس بازبشن وبتونم برم مدرسه . یادمه بوی کتابهای نوچگونه هوش ازسرم می پروند. حتی بااینکه الان دوسال بودکه دانشگاه می رفتم ولی بازهم اوایل سال تحصیلی دوباره همون حس وحال روداشتم . بایادآوری این خاطرات برای یک لحظه حس خوبی پیداکردم . به زودی دانشگاه باز می شدوبارفتن به دانشگاه ودیدن دوستام شاید حالم بهتر می شد . باخودم زمزمه کردم شاید!
باصدای مامان که می گفت پاشودخترم داره دیرمون میشه پلکام روبازکردم . برایه لحظه فکرکردم چه کاری دارم که داره دیر میشه اماچون چیزی به ذهنم نرسید درحالی که هنوزگیج خواب بودم تصمیم گرفتم که به خوابم ادامه بدم وبااین فکر پتورومحکم تردورخودم پیچیدم وسرم روتوبالشت نرمم فروبردم اما باهجوم افکارجدید به مغزم مثل برق گرفته هاازجام پریدم . امروز روز عقد بود . بایادآوری مراسم عقد چندشم شد . تنم مورمور می کرد ودست وپام بی حس بود . به زور از رختخواب بیرون اومدم وتازه متوجه مامان شدم .
صبح بخیری گفتم که مامان متعجب نگاهم کرد.به سمت دستشویی رفتم.ابی به دست وصورتم که زدم قدری حالم بهتر شد. شنیدم که مامان گفت:
- الان دیگه باید بگی عصربخیر .
به خاطراینکه دیشب دوباره فکروخیال وبی خوابی زده بودبه سرم نزدیکای صبح بود که خوابم بردوبه همین دلیل بودکه الان دیربیدارشده بودم .نگاهی به ساعت انداختم ساعت پنج بود پس حق بامامان بود وواقعاًدیرمون شده بود این بودکه سریع ازدستشویی بیرون اومدم مامان کمک کردتاسریع تر آماده بشم ومانتوی سفید وشلوارکرمی روکه خودش برام خریده بود تنم کردوبعدازاتمام ارایش ومرتب کردن شال حریر نباتی رنگی روی سرم گفت زودباش که بابات خیلی وقته منتظره .بامامان همراه شدم ودراصل اجازه دادم که منو باخودش ببره مثل ادمی که روی ابرها راه میره مسخ شده به دنبال مامان می رفتم حال قربانی روداشتم که هرلحظه به چوبه ی دار نزدیک تر می شد .
نمیدونم چه جوری به محضررسیدیم . پیاده شدم وبابابا ومامان به محضررفتیم . آقای زمانی همراه بامرضیه خانم وآقاکیان انتظارمون رومی کشیدن که بادیدن مابه سمتمون اومدند وبعدازسلام واحوالپرسی های معمول من وآقاکیان روبروی عاقد روی صندلی نشستیم .
اولین باربود که بعدازبرخوردی که توی فرودگاه باآقاکیان داشتم اونو میدیدم وکنارش مینشستم . دوباره احساس تنگی نفس کردم .چشمام برایه ان سیاهی رفت . باصدای عاقد که می گفت برای بار اول عروس خانم آیامن وکیلم به خودم اومدم. بغضم رو فرودادم وگفتم :بااجازه بزرگترا بله
بانگاهی که مامان بهم انداخت فهمیدم که منظورش اینه که چراباراول جواب دادی . ناخوداگاه پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم :
- برای من دیگه نازی نمونده که بخوام نازکنم .
بعدازانجام مراسم عقد که بیشترشبیه به مراسم عزاداری بود چون همه یه جورایی غمگین بودندهمگی به خونه ی اقای زمانی رفتیم .قراربود شام مهمون اوناباشیم وبعدازشام بریم خونه ی خودمون. شام درسکوت محض صرف شد وبعدازشام مامان روکرد به مرضیه خانم وگفت :
- بااجازتون مادیگه مرخص می شیم بااینکه هوای اونجا برام خفه کننده بود اماترجیح می دادم همون جابمونم وبااقاکیان تنها نشم .ولی شنیدم که مرضیه خانم هم درجواب مامان گفت :
- بااینکه دلمون میخواد بیشتر بمونید اما هرطورراحتید فکر کنم بچه ها هم خسته باشند .امروز روز سختی برای همه بود .بعدازخداحافظی به طرف ماشین بابا رفتم که باصدای مامان به خودم اومدم
- عزیزم توباماشین آقاکیان بیا
بااینکه اصلاً دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نبود پس رفتم وصندلی جلو نشستم . اقاکیان هم سوارشد وماشین روروشن کرد .درهمین حین مامان شیشه ی سمت خودش روپایین دادوگفت :
- آقاکیان لطفاً اول بریم خونه ی ما.
کیان هم چشمی گفت ودنبال ماشین بابا حرکت کرد .تمام تنم گرگرفته بود وخیس عرق بودم . حس می کردم تمام موهام به پیشونیم چسبیده . حتی قدرت اینو نداشتم که موهام روازروپیشونیم عقب بزنم بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکنم به روبروم زل زده بودم . توسکوت کامل به خونه رسیدیم وپیاده شدم .اما آقاکیان پیاده نشد . من که متعجب بودم بامامان همراه شدم . مامان منو به اتاقم برد ولباس بنفش زیبایی رو که دامنش تاروی زانوم بودوازجنس تورچندلایه و روش ساتن می خورد روکه حالت عروسکی داشت ودکلته بود ازتوکمدم بیرون آورد وگفت:
- بیا بپوش دخترم حالا که نمی خوای سفید بپوشی حداقل اینو بپوش ناسلامتی امشب عروسیتونه .!
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:
- مامان نیازی به این کارا نیست .
مامان درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت:
- بزاراینجوری فکرکنم که داری باعشق عروسی می کنی .این آرزوی هرمادریه که دخترش روتولباس سفیدعروسی ببینه .چه آرزوهاکه برات داشتم .
بعدآهی کشید واشکاش روپاک کرد وگفت:
- حداقل این روازم نگیر .
نای مقاومت نداشتم پس بدون هیچ حرفی لباس روپوشیدم ووقتی خواستم مانتوم روروی لباس بپوشم . مامان مانع شدوگفت :
- نمیخواد ازتوباغ سوار میشی وبعدم که تو خونتون پیاده میشی .
احساس خوبی نداشتم ولی بازم نمیدونم چرازبونم قفل کرده بود .یه جورایی دلم برای مامانم سوخت که بدون هیچ واکنشی همراه مامان بیرون اومدم .بابا که اصلاًدنبالم نیومد .ازهمون اول خودش روتواتاقش حبس کرد تارفتنم رواونم به این شکل نبینه .باورود به حیاط به سمت ماشین رفتیم . آقاکیان حتی به خودش زحمت نداد که درماشین رو برام باز کنه باهرزحمتی بود به کمک مامان سوارشدم . ماشین حرکت کردوازخونه بیرون اومدیم . تولباسم تواون وضع احساس بدی داشتم و واقعاًمعذب بودم هرچندکه آقاکیان هم توجهی به من نداشت . باگوشه چشم نگاهی بهش کردم که دیدم باکلافگی یه دستش روفرمون بودوبایه دست دیگش موهاش روچنگ زده بود گرمای توی ماشین برام عذاب آور شده بود . صدای قلبم که نااروم میزد روی اعصابم بود عین پرنده ای میموندکه توقفس گرفتارشده وخودشو به دیواره های قفس میزنه تا آزاد بشه اماهیچ راهی پیدانمی کنه . به خودم اومدم طعم دهنم تلخ وبدمزه شده بود . لبام خشک شده بود جوری که فکر می کردم اگه تکونشون بدم ترک می خوره . خدایا چه حال نزاری داشتم . توبدمخمصه ای گیرکرده بودم . هرچه بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد. بالاخره به خونه رسیدیم .
خونه دارای باغی بزرگ بود که تمام چراغ های باغ روشن بود وبعدازگذشتن ازراهی طولانی که سنگ فرش شده بود به یک محوطه گردو وسیع رسیدیم که وسط اون محوطه حوزه آبی مدور بافواره ای زیبا که به شکل یک ماهی پری بود به چشم می خورد ازدهان ماهی پری آب درحال فوران بود وبالامپهای رنگی که کف حوضچه کارگذاشته بودند زیبایی رمانتیکی روایجاد می کرد . خونه ای دوبلکس که چندین پله می خورد وازسطح زمین بالاتر بود بعدازحوضچه خودنمایی می کرد .اینجاازخونه ای که قبلاًبابهمن انتخاب کرده بودیم بزرگتروشیک تربود .بایادآوری گذشته دوباره حالم بدشد واشک توی چشمام حلقه زد ولی به هرجون کندنی بود جلوریزش اشکام روگرفتم .
آقاکیان بارسیدن به پله ها ماشین روخاموش کرد وپیاده شد وبدون هیچ حرفی به سمت ساختمان به راه افتاد . من مونده بودم که چیکارکنم که ناچارتصمیم گرفتم که به دنبالش برم. بنابراین باقدمهای لرزون ا زپله ها بالا رفتم .حال کسی روداشتم که به مسلخ می رفت . وقتی به درورودی ساختمان رسیدم برای یک لحظه چشمام روبستم ونفس عمیقی کشیدم وزیرلب زمزمه کردم :
- خدایا نمیدونم که چه گناهی کردم که باید اینجوری شکنجه بشم ولی برای این عذاب آماده ام .
واردساختمان که شدم روبروم سالن بزرگ وزیبایی قرار داشت . بایک نگاه اجمالی که انداختم مشخص بود که آشپزخونه وپذیرایی پایین قرار دارند ویک راه پله ی مارپیچ به اتاق خوابها درطبقه ی دوم می رفت . دنبال آقاکیان که داشت توپیچ راه پله ازدید مخفی می شد به طبقه بالا رفتم . به طبقه ی بالا رسیدم اما چندقدمی بیشترجلو نرفته بودم که آقاکیان برگشت وگفت :
- این اتاق شماست تاراخانم.
این اولین جمله ای بود که تواون مدت ازش می شنیدم . لحن صداش غمگین بود . اصلاشبیه به تازه دامادا نبود! لباس سراندر پامشکی که پوشیده بود حکایت ا ز حال وروزش داشت .
بدون حرفی وارد اتاق شدم .اتاق نسبتاً بزرگی بود که پنجره ای بزرگ روبه باغ داشت ونزدیک پنجره یک تختخواب بزرگ مشکی دونفره به چشم می خورد که روتختی زیبایی باگلهای ریز بنفش داشت. می دونستم انتخاب مادرمه چون رنگ مورد علاقه ی من رو داشت . بانگاه کردن به تختخواب تمام موهای بدنم سیخ شد وازبه یاداوردن چیزی که قرار بود اتفاق بیفته حالم بهم خورد . دوباره احساس تنگی نفس کردم .پاهام سست شد. برای اینکه ازافتادنم جلوگیری کنم روی لبه ی تخت نشستم . به خودم که ا ومدم دیدم ازآقاکیان خبری نیست .
حدود یک ساعتی می شد که بلا تکلیف وبادلی پرآشوب روی لبه ی تخت نشسته بودم که باتقه ای که به درخورد ومتعاقب آن ورود آقاکیان به خودم اومدم ولرزشی رو آشکارا توی پشتم حس کردم . مثل مجرمی می موندم که منتظربودتاحکم مرگشو ازدهن قاضی بشنوه . نفسمو توسینم حبس کردم ومنتظرموندم .یه جورایی ازکیان بااون اخم غلیظی که روی پیشونیش بود می ترسیدم.
آقاکیان باقدمهای بلند وعصبی چندبارطول وعرض اتاق روطی کرد ودرنهایت به سمت پنجره رفت وسرش روهمراه بادست چپش به شیشه ی پنجره تکیه داد ودرحالی که پشتش به طرفم بودگفت:
- ببین تاراخانم میدونم که شماخوب میدونید که علاقه ای بین مانیست واین ازدواج یه جور مصلحت اندیشی بوده . درحالی که باپشت دست راستش پیشونیش رومی مالید جوری که انگارمی خواست افکار منفی روازسرش بیرون کنه ادامه داد پس می خوام بدونید که این ازدواج چیزی روبین ماعوض نمیکنه . شما همچنان زن داداش من باقی میمونیدمتوجه اید؟
وبعدبرگشت وخواست که ازاتاق بیرون بره که انگارچیزی روناگفته گذاشته بود برگشت وگفت:
- راستی بزرگتراهم قرارنیست که چیزی ازاین موضوع بدونند . مفهومه ؟
مثل بچه های حرف گوش کن سرم روتکون دادم .
آقاکیان رفت ومن مسخ شده به دیوارروبروم چشم دوخته بودم .باورم نمیشد که آقاکیان این حرفا روزده باشه . هم خوشحال بودم وهم ناراحت .از این خوش حال بودم که قرار نیست هیچ اتفاقی بین مابیفته ولی ازچی ناراحت بودم رو خودم هم دقیقاً نمی دونستم .
خوب که فکر کردم به علت ناراحتیم پی بردم . باید اعتراف کنم که این تاوان سنگینی بود که باید می پرداختم .آیا می تونستم ازپس این تاوان بربیام . آیا قدرتشو داشتم تاآخرعمر تنها زندگی کنم ووانمودکنم تنهانیستم . به تنهایی بچم روبزرگ کنم . خدایا چقدرسخته ! ایا می تونم . اشک بی اختیار روی گونم غلتید . آخ که چقدردلم گرفته بود .
صبح که ازخواب بیدار شدم موقعیتم روتشخیص نمی دادم دقیقاً نمی دونستم کجاهستم . بعدازچندبار بازوبسته کردن چشمام وفشار به مغزم تونستم موقعیتم روتشخیص بدم . بله من توخونه ی خودم بودم ! باکرختی ازرختخواب بیرون اومدم ولباس بنفشی روکه ازدیشب توش به خواب رفته بودم روازتنم خارج کردم وآبی به دست وصورتم زدم وبه سمت آشپزخونه به راه افتادم . خانم نسبتاً مسنی توی آشپزخونه مشغول پخت وپز بود بادیدن من سلامی کرد وبامهربانی اضافه کرد:
- خانم جان خوب خوابیدید . باتبسم ساختگی جواب سلامش رو دادم .
- خانم جان صبحونه آماده است بشینید تابراتون بیارم باقرارگرفتنم پشت میز وسایل صبحونه روجلوم گذاشت وبالبخندگفت:
- تبریک میگم خانم .خداواسه هم نگهتون داره ماشاالله بزنم به تخته چقدربهم می ایید. باپوزخندی گفتم :
- مرسی بعداسمش روپرسیدم که درجواب گفت:
- اکرم خانم جان اکرم خانم درحالی که پشتش به من بود گفت :
- ببخشید خانم جان فضولی میکنم شما باآقاکیان نسبت فامیلی دارید. درجوابش نهی گفتم وبایادآوری اسم کیان باحالت دودلی ازاکرم خانم پرسیدم :
- راستی اقاکیان کجان ؟
چون دقیقاً نمیدونستم ازدیشب که ازاتاقم رفت کجارفته . اکرم خانم درجواب گفت:
- آقاصبح زود رفتن شرکت وگفتن که برای ناهارمنتظرشون نباشید .
پس دیشب خونه بوده ! بلندشدم وبه اتاقم رفتم ووقتی که خوب نگاه کردم متوجه ی درغیرعادی شدم که توی اتاقم قرار داشت چون کنجکاوشده بودم دستگیره ی درروچرخوندم ووارد اتاق شدم . پشت اون دراتاق خوابی هم اندازه ی اتاق خودم بود که به همون صورت پنجره ای روبه باغ داشت وتخت خواب فلزی یه نفره ای هم کنارپنجره قرارداشت و یک میز تحریر کوچک ویک لب تاب روی اون به چشم می خورد بیشتر شبیه به اتاق یک بچه محصل بود . اتاق دردیگر ی هم روبه راهروی طبقه ی بالا درست کناردراتاق خواب من داشت که وقتی دستگیره اش روچرخوندم قفل بود .بانگاه دوباره به تختخواب ازنامرتب بودنش معلوم بود که اقاکیان دیشب اینجابوده .
بابی حوصلگی ازاتاق بیرون اومدم وبه اتاق خودم برگشتم .مونده بودم چیکارکنم که باصدای زنگ موبایلم به خودم اومدم .گوشی روازروی میز برداشتم . مرضیه خانم بود .بعدازسلام واحوالپرسی براشا م من واقاکیان رادعوت کرد خونشون . مونده بودم که موافقت کنم یا نه چون نمیدونستم نظر اقاکیان چی میتونه باشه .پس درجواب مرضیه خانم گفتم :
- بزاریدباکیان هماهنگ کنم خودم بهتون زنگ میزنم. مرضیه خانم درجوابم خندید وگفت :
- کیان میدونه ومخالفتی نداره نظرخودت چیه دخترم .
بعدازاعلام موافقت گوشی روقطع کردم .هنوزچنددقیقه نگذشته بودکه گوشیم دوباره زنگ خورد . با بی حوصلگی گوشی روبرداشتم وبدون اینکه به صفحه ی موبایلم نگاه کنم وبا حدس اینکه حتماً مرضیه خانم چیزی روفراموش کرده که بگه گفتم:
- الو
- سلام خوبی دخترم؟
باشنیدن صدای مامان ازخوشحالی جیغ بلندی کشیدم
- سلام مامان تویی؟
- سلام عزیزم چراجیغ می کشی؟
- دلم خیلی واستون تنگ شده بابا چطوره؟
- ماخوبیم عزیزم خودت چطوری ؟
- مرسی
- همه چیز روبراهه
- اره مامان نگران نباش
بعدازخداحافظی بامامان احساس بهتری داشتم .بلندشدم وبه باغ رفتم روی تاب دونفره ای که توی باغ بود نشستم واروم اروم مشغول تاب خوردن شدم . باغ واقعاً زیبایی پرازگل ودرخت بود .بوی سبزه هایی روکه تازه اب خورد ه بودندرو با ولع پایین دادم . همیشه دیدن گل وگیاه حس زنده بودن به من می داد.
شب کم کم ازراه می رسید ومن مونده بودم که برای رفتن به خونه ی آقای زمانی منتظر آقاکیان بمونم یانه که خودش روی موبایلم زنگ زد . موبایلم روبرداشتم واروم سلام کردم باحالت کاملاً رسمی جواب سلامم روداد وگفت که همراه پدرش میره خونه ومن خودم باید بیام .باقطع کردن تلفن اهی کشیدم وبه اتاقم رفتم .
پیراهن سورمه ای پوشیدم وروش هم مانتوی مجلسی بلندمشکیم روانداختم سوارماشین شدم وازخونه بیرون زدم . بارسیدنم مرضیه خانم به استقبالم اومدوصورتم روغرق بوسه کرد ودوباره عروسیم روبهم تبریک گفت . اقای زمانی هم متعاقباً من رو دراغوش گرفت وتبریک گفت ولی ازآقاکیان طبق معمول خبری نبود.
وقتی برای شام پشت میز نشستیم بالاخره آقاکیان هم به جمع مااضافه شد . درست روبروم روی صندلی نشسته بود ودرحال خورد ن غذاش بود اما معلوم بود که داره باغذاش بازی می کنه . چیزی ازگلوی من هم پایین نمی رفت ولی برای اینکه طبیعی رفتارکنم خودم رومشغول نشون می دادم .
کیان باگفتن دستتون دردنکنه بلندشدکه میزشام روترک کنه که مرضیه خانم معترض گفت:
- مامان توکه چیزی نخوردی .مگه خوشمزه نبود.
- نه خیلی خوشمزه بود من زیادگشنم نبود مادر
کیان باگفتن این جمله به طبقه ی بالا رفت . بعدازشام باحرفای معمولی گذشت وموقع رفتن مرضیه خانم روکردبه منوگفت:
- ماشینتوهمین جابزار وباماشین کیان برو صبح میدم راننده برات بیاره .
تشکرکردم وسوارماشین آقاکیان شدم. دوباره سکوتی کشنده بین ماحکم فرما بود .وقتی به خونه رسیدیم دوباره کیان بی توجه به من ازدراتاق خواب من وارد شد .وبعدازدری که توی اتاق بود وارد ا تاق خودش شد ودروبست . بااینکه توقعی ازآقاکیان نداشتم اما نمی دونستم چرا نمی تونستم این بی محلیشو تحمل کنم . احساس تنهایی عجیبی می کردم .
خوب که فکر می کنم میبینم من همیشه مورد توجه دوست وآشنا بودم وبه دلیل یکی یه دونه بودنم مامان وبابا خیلی لوسم میکردند . همیشه ودرهرموقعیتی یکی دم دستم بود که بهم کمک کنه . اما حالا چی . مونده بودم تنها . باکسی زندگی می کردم که می خواستم ازش فرار کنم . با کسی که یه ذره هم براش ارزشی نداشتم . دوباره بغض توگلوم نشست واشک ازچشمام سرازیر شد .
توی دلم گفتم :
- بهمن کجایی عشقتوببینی که به چه روزی افتاده .!
خوابم نمی برد حالم اصلا خوب نبود دستام روزیر بغلم زدم وبه سمت پنجره رفتم ماه کامل بود وآسمون روکاملاً روشن کرده بود منظره ی باغ توسایه روشن نورمهتاب خیال انگیز به نظر می رسید . توهمین حس وحال بودم که ناگهان چیزی معده ام روازداخل چنگ زد . حالم به هم خورد .
به طرف دستشویی که تواتاقم بوددویدم وتوروشویی بالا آوردم . حالت تهوع شدیدی داشتم و دوباره بالا آوردم . دست وصورتم رو شستم خواستم به اتاق خواب برگردم که دوباره احساس تهوع کردم وباصدای بلندی توی روشویی عق زدم . درحال بالا آوردن بودم که صدای کیان روازپشت سرم شنیدم که باحالت نگرانی حالموپرسید
- خوبید تاراخانم
برگشتم وبه چشمای نگرانش نگاه کردم وگفتم:
- من خوبم چیزیم نیست
وخواستم ازدستشویی بیرون بیام که دوباه عق زدم وبه سمت روشویی دویدم . آقاکیان دوباره بادلواپسی گفت :
- نکنه مسموم شدید؟
به سختی نفسمو تودادم وبه سمت تختخوابم رفتم وگفتم :
- نه فکرکنم مال حاملگیمه
رنگ نگاهش عوض شدو باحالت عصبی دروسط اتاق روبازکرد وبدون حرفی رفت . باخودم گفتم :
- من که چیزه بدی نگفتم .پس چرااین اینقدر عصبانی شد
وچون دوباره دلم چنگ زده شد به سمت دستشویی رفتم . اینقدرعق زده بودم که حالی برام باقی نمونده بود دیگه بالا نمی اوردم ولی حالم هم بهتر نمی شد. حالم واقعاً خراب بود که کیان دوباره وارد دستشویی شدوبی مقدمه گفت :
- پاشوبریم بیمارستان توحالت اصلاً خوب نیست
بامخالفت من باحالت تحکمی گفت :
- من مسئول شمام تاراخانم می فهمید ؟
باحالت غیضی گفتم :
- شمامسئول من نیستید
کفری نگاهی بهم کرد وگفت:
- قرار نیست تواین خونه برای تووبچه ی برادرم اتفاقی بیفته شمادست من امانتید میفهمید؟
بعدبدون اینکه منتظرجوابم بمونه ازتوکمدمانتویی بیرون کشیدوداددستم . بااخرین توانم مانتوروپوشیدم وراهی بیمارستان شدیم . چون مدت زمان زیادی استفراغ کرده بودم آب بدنم کم شده بود پس به صلاحدید پزشک برام سرم وصل کردند. روی تخت دراز کشیده بودم وبه قطرات سرمی که ازبالا به درون لوله می چکید نگاه میکردم . آقاکیان روی صندلی کمی اونورتر نشسته بود وبانگرانی نگاهم می کرد .سنگینی نگاهش راروخودم احساس می کردم اما می خواستم به خودم بقبولنم که اونجا نیست وبهش بی توجهی می کردم . بعدازاتمام سرم به خونه برگشتیم ووقتی که آقاکیان خواست ازدروسط به اتاقش بره روکردم بهش وآروم تشکر کردم . آقاکیان هم بدون اینکه برگرده باگفتن وظیفم بود رفت ودرروازپشتش بست .
احساس خستگی عجیبی می کردم .لباسم روسریع کندم وروی تخت دراز کشیدم وزود خوابم برد .
تقریباً نزدیکای ظهر بودکه ازخواب بیدارشدم .احساس گرسنگی وضعف عجیبی می کردم . معدم بخاطر استفراغ دیشب کاملاً خالی بود . نگاهی به شکمم انداختم وگفتم چیه کوچولو گشنه ای . خوب منم گشنمه صبر کن الان میرم بجای دوتامون می خورم . اکرم خانم بادیدنم به طرفم اومدووقتی شنید که گرسنه ام .یه بشقاب پربرنج وقورمه سبزی برام آورد بوی خوب قورمه توی دماغم پیچید وشروع کردم به غذاخوردن بعدازتمام شدن غذام ازاکرم خانم خواهش کردم که دوباره برام بکشه واکرم خانم بانگاه متعجبی بشقاب روپرکرد ولی یه قاشق که تودهنم گذاشتم دوباره حالت تهوع به سراغم اومد ومجبورشدم به سمت دستشویی برم . امااین بارحالت تهوع ام زیادطول نکشید . اکرم خانم که دستپاچه شده بود گفت:
- چیزی شده خانم جان . شماکه خوب بودید . مگه غذاخوب نبود .
بامحبت نگاهی بهش کردم وگفتم :
- نه غذاتون حرف نداشت . فکرکنم زیادی هم خوشمزه بود .چون زیادخوردم فکرکنم حالم بدشد!
اکرم خانم که گویاقانع شده بود به آشپزخونه برگشت ومن هم سراغ تلفنم رفتم وبه مامان زنگ زدم . قرارشد باکیان صحبت کنم واگر اجازه دادغروب برم خونه مامان . اما حالا مستاصل مونده بودم که شماره ی کیان روهم نداشتم . روم نمی شد به مرضیه خانم زنگ بزنم چون دراین صورت معلوم می شد که بین ماهمه چیز عادی نیست . کلافه بودم که ناگهان به یادتلفن چندروز پیش کیان افتادم باخوشحالی گوشی روبرداشتم ومیون شماره هایی که قبلاًتماس گرفته بودند شماره ای روکه به اسم کسی ذخیره نشده بود روگرفتم بعدازچندبوق صداش توگوشی پیچید:
- الو
- بله
- سلام آقاکیان
- سلام چیزی شده حالت بده
باحس اینکه نگرانم شده تنم داغ کردوبعدباصدای نگرانش که میگفت :
- تاراخانم حالتون خوبه ؟
به خودم اومدم
- نه … یعنی حالم خوبه فقط میخواستم بپرسم میتونم یه سربرم خونه مامان اینا .
باشنیدن حرفام دوباره لحن کلامش خشک ورسمی شدوگفت :
- آره حتما"
- شماهم تشریف میارید واضافه کردم البته برای اینکه همه چیزی طبیعی باشه .
- بله شمابرید من هم برای شام میام.
تلفنو بدون خداحافظی قطع کرد.
لباسام روپوشیدم وسوارماشین شدم وبه سمت خونه ی مامان اینا روندم. احساس آزادی می کردم .احساس می کردم ازیه قفس بیرون اومد م بادیدن مامان توبغل گرفتمش وغرق بوسش کردم . مامان به زورخودش روازتوبغلم بیرون کشیدوباخنده گفت:
- چیه توکه منوخوردی مگه چندروزه که منو ندیدی . هنوزدوروزم نمیشه.
بامهربانی نگاهش کردم وگفتم :
- همین دوروزبرای من مثل یه قرن میمونه .
آخ سوتی داده بودم وبرای اینکه مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم وازاتاق بیرون رفتم . مامان بادیدنم گفت:
- وا این چه لباسیه ! مگه توتازه عروس نیستی .پاشواین لباس سیاهها رودربیارکه دلم گرفت.
بالجبازی گفتم:
- ولم کن مامان توهم حوصله داری.
امامامان دست بردار نبود وبه زورمجبورم کردلباس آبی زیبایی روکه بارنگ چشمام همرنگ بودوقبلاً خریده بودم ولی توی کمدجامونده بود بپوشم . بامامان سرگرم حرف زدن بودیم که بابا وارد خونه شد بی معطلی توآغوشش پریدم وصورتشوبوسیدم . بابا هم متقابلاً گونه ام روبوسیدوگفت :
- به به چقدرزیبا شدی دخترم.
باخجالت سرم روپایین آوردم وبه خاطرتعریف بابا ازش تشکرکردم .بابا ازکنارم گذشت وآروم زیرگوشم زمزمه کرد:
- من تعریف نکردم راستشوگفتم .
باکناررفتن بابا پشت سرش چشم توچشم آقاکیان شدم که تااون لحظه ندیده بودمش . مامان بادیدن اقاکیان جلواومدوباهاش سلام واحوال پرسی کرد .من هم آروم سلام کردم . تعجب کردم وقتی اقا کیان لبخندی به روم زد وجواب سلامم روداد. احساس معذب بودن می کردم . رفتم وروی مبل نشستم . بابا روکرد به اقا کیان وگفت :
- نظرشماچیه ؟فکر میکنید من ازدخترم تعریف میکنم یا واقعاً تواین لباس مثل فرشته ها شده ؟!
باوجود خشمی که تونگاه سیاه اقاکیان دودو می زد حالت سرخوشی به خودش گرفت و گفت :
- نه واقعاً زیباست شما اغراق نمی کنید. باادای این کلمات بدنم گرگرفت . داغ شدم وازگوشهام حرارت بیرون می زد .
باغیض نگاهی به باباکردم وگفتم :
- بابا
باباخنده ای کردو گفت :
- ببین عین بچه ها تابناگوش سرخ شده .
من که واقعاً ازخجالت سرخ شده بودم بلندشدم وخودم روازتیررس نگاه پرشرر آقاکیان دورکردم .
توخونه ی ماهمه چیز فرق می کرد . آقاکیان نمی تونست اونجوری خشک وعصاقورت داده بامن رفتارکنه . چون خانواده ی من راحت ترازخانواده ی اونا بودن واگه به من کم محلی می کرد باباومامان سریع مچشو می گرفتن . عجب غلطی کردم گفتم توهم بیا .خیرسرم میخواستم همه چیز طبیعی باشه اما حالا تواین طبیعی بودنش مونده بودم . اما واقعاًعجب این آقاکیان هم فیلمی بودواسه خودش . چقدرداشت خوب نقش بازی می کرد .!
سرمیزشام مجبوربودم کناراقاکیان بشینم تامثلاً همه چیز عادی باشه . کنارش احساس خفقان عجیبی می کردم . غذاازگلوم پایین نمی رفت . اما وقتی به نیمرخ آقاکیان نگاه کردم دیدم باراحتی درحال خوردن غذاش بود. واقعاً برام عجیب بود . این دیگه کیه . چه راحت فیلم بازی میکنه . جایزه ی اسکارروباید به این می دادند.
باتموم شدن شب مانتوم رورولباس ابی که تنم بود پوشیدم وبعدازخداحافظی بامامان وبابا سوارماشین شدم . روی صندلی جلو ماشین جابجا شدم . هنوزکنارآقاکیان احساس راحتی نمی کردم .
به خونه که رسیدیم وارد اتاقم شدم وبابسته شدن دروسط تولاک تنهایی خودم فرو رفتم .
اخ که چقدرازاین اتاق متنفربودم . چهاردیواری که منومثل یه پرنده توقفس اسیر می کرد . بادلخوری مانتوم روکندم وباهمون لباس ابی توتخت افتادم . دوباره تنهایی وسکوت تمام وجودم روفراگرفته بود . باخودم گفتم ببین به چه روزی افتادی تارا. تارایی که تودانشگاه همه ازدستش جون به لب می شدن .
بایادآوری دانشگاه فکری به ذهنم رسید . بلندشدم ودروسط اتاق روزدم . بابفرمائید گفتن اقاکیان وارد شدم . آقاکیان پشت میز تحریر نشسته بود ومیون انبوهی ازکاغذ غرق کاربود. باتعجب نگاهی بهش انداختم وگفتم :
- تااین ساعت شب کارمی کنید؟
- آره اشکالی داره؟
- نه اصلاً وتودلم گفتم: به من چه!
- خوب نگفتید برای چی اومدید؟
- آهان میخواستم خواهش کنم اگه میشه یه زحمتی بکشید ووسایل دانشگاهم روکه خونه ی مامان اینا مونده برام بیارید.
بدون اینکه سرش روازلای کاغذاش بیرون بکشه گفت :
- برای چی؟
باتعجب گفتم:
- خوب ثبت نام ترم جدید نزدیکه میخوام برم دانشگاه مگه نمیدونید…
نگذاشت حرفام تموم بشه وگفت :
- شمافعلاً توشرایطی نیستید که برید دانشگاه !
این چی داشت می گفت . یعنی چی که توشرایطی نیستید که برید دانشگاه .
باغیض بهش نگاه کردم ودرحالی که سعی می کردم خونسردیم روحفظ کنم گفتم:
- اون وقت میشه توضیح بدید چرا؟
- گفتم که شما تووضعی نیستیدکه …
نگذاشتم ادامه بده وتقریباً بافریاد گفتم :
- این روکه قبلاًهم گفتید ولی دلیلش رونگفتید اون روبگید؟
بدون اینکه به من توجه کنه شروع به تایپ کردن توی لب تابش کرد وگفت :
- همین که گفتم .حالا هم اگه کاری ندارید میتونید بزارید من به کارام برسم .
حرصم گرفته بود محکم دروبه هم کوبیدم که چهارستون اتاق لرزید واومدم روی تخت نشستم .
مطالب مشابه :
رمان لحظه های دلواپسی9
.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید
رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1
بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش
رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1
بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش
رمان لحظه های دلواپسی 2
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود
رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2
مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم
رمان لحظه های دلواپسی...15...
به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید
رمان لحظه های دلواپسی5
بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و
برچسب :
بلوزودامن