رمان توسکا 2
شهریار قدمی جلو اومد و گفت:- آخه عشق من ... تو چت شده؟فیر فیر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- شهریارم ... عزیز دلم ... نخواه که بهت بگم چی شده ... برو گلم ... برو دنبال زندگیت ...شهریار فریاد کشید:- زندگی من تویی آخه لعنتی ... کجا برم؟!!! من نمی تونم دست از سرت بردارم ...بایدالان گریه می کردم ... حالا اشک از کجا بیارم ... باید به یه چیز دردناک فکر می کردم ... دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره ... تصور یه لحظه نبودش دیوونه ام می کرد ... همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم:- شهریار ... درک کن ... من دیگه نمی تونم ...شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد ... از قیافه اش قشنگ معلوم بود ... ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:- گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه ... آخه ... شهریارت بمیره ... چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو می چکیدن ... گفتم:- ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست ... ایستادجلوم ... سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی چشماش زل بزنم ... چشماش برق عجیبی داشت ... چه چشایی داشت لامصب ... درشت کشیده مورب با مژه های بلند و فرخورده ... عین چشم دخترا ... زیر یه جفت ابروی کمونی به رنگ قهوه ای تیره ... گفت:- یه دلیل ... فقط یه دلیل برام بیار ...الان وقتش بود ... زار زدم و گفتم:- من ... من سرطان دارم شهریار ... تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم ... میخوام توی این مدت تو حال خودم باشم ... می خوام تنها باشم ... نمی خوام زجرکشیدن تورو کنار خودم ببینم ... نمی خواستم بهت بگم ولی ... ولی مجبورم کردی ... شهریار سرشو به چپ و راست تکون داد ... چند بار اینکارو کرد و سپس با بهت گفت:- د ... دو ... دروغ می گی ... می دونم ... می خوای منو بپیچونی ...ولو شدم روی همون صندلیه ... چونه ام بدجور می لرزید ... این گریه سیل آسا رومدیون بابام بودم ... مثل همه چیزایی که داشتم ... بابایی جونم ببخشید که از تو دارم سو استفاده می کنم قربونت برم ایشالله هزار سال زنده باشی منوکفن کنی بعد اگه بلایی خواست سرت بیاد ... سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:- کاش دروغ بود ... کاش همه چیز یه بازی مسخره بود ... ولی نیست ... نیست شهریار ... - کی ... کی همچین غلطی کرده؟ کی این چرندیاتو تحویل تو داده ...- دکتر متخصص ... مطمئن باش از من و تو خیلی بیشتر حالیشه ...- چرند گفته ... چطور تونسته به عشق من بگه داره .... داره ... می میره .. می برمت پیش بهترین دکترا ...نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ... ولت نمیکنم خانومم ... جیغ زدم:- بس کن ... دیوونه نشو ... این حرفا رو به کسی بزن که همه دکترا ازش قطع امید نکرده باشن ... محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تیکه تیکه کنن برای آزمایشای مسخره شون ...شهریار خواست چیزی بگه که آقای صدری گفت:- کافیه بچه ها ...شهریار دستی توی موهاش کشید ... خم شد از روی میز جعبه دستمال کاغذی رو برداشت گرفت به سمت من و گفت:- اشکاتون ...چند تا دستمال در آوردم و صورتمو تمیز کردم ... آقای صدری گفت:- دختر تو این همه اشک از کجا آوردی؟! لبخندی زدم و گفتم:- از تو جیبم ...- اگه همه بازیگرا توی جیبشون اینهمه اشک داشتن که دیگه هیچ مشکلی وجود نداشت ... به دنبال این حرف لبخندی زد و رو به شهریار گفت:- شهریار ... توام گل کاشتیا ... از همیشه طبیعی تر بودی فکر کنم بهتره روی خودت هم سرمایه گذاری کنی ...همهشون غش غش خندیدن .... ولی من لبخند هم نزدم ... گوشیمو از داخل کیفم درآوردم ... نگاهی به عکس بابا انداختم روی صفحه گوشی ... آروم شدم ... لبخندبابا همراه با اون چهره نورانیش قلبمو می لرزوند ... آقای صدری گفت:- خب ... حالا اسم کوچیکت چیه دختر جون؟گوشیمو انداختم توی کیف و گفتم:- توسکا ...با تعجب گفت:- توسکا؟!! یعنی چی این اسم؟!- والا خودمم دقیق نمی دونم ... ولی توی چند تا فرهنگ لغت که نگاه کردم نوشته بود اسم یه درخت که توی مناطق مرطوب رشد می کنه ...همه شون کله هاشون رو تکون دادن که یعنی فهمیدن ... قبل از اینکه بتونن چیزی بگن گفتم:- من می تونم یه چیزی بگم؟!- بفرمایید ...نگاه کردم به شهریار و گفتم:- شما نقشتو یه کم شور بازی کردی ...با تعجب نگام کرد و گفت:- شور؟!!!- آره دیگه ... پسری که اینقدر راحت به نامزدش خیانت کرده دیگه نباید واسه خاطر جدا شدن ازش اینقدر خودشو تو در و دیوار بکوبه که ... باید راحت تر ازاینا زیر بار می رفتین ... دیالوگای عاشقانه تون هم زیادی غلیظ بود ... به شخصیت اون پسری که توصیفش کردین اصلا نمی یومد ...از نطق غرای من خنده اش گرفت و گفت:- خب شما فکر کنین این دختر دچار سو تفاهم شده بوده ... هیچ خیانتی در کار نبوده ...- غیر ممکنه ...- چرا؟!- چون اون دختر من بودم ... من تا مطمئن نشم حرفی رو نمی زنم ... تصمیمی هم نمی گیرم .ابرویی بالا انداخت و گفت:- اون پسر هم من بودم ... محاله به نامزدم خیانت کنم ...دیگه داشت پررو می شد از جا بلند شدم. کیفمو انداختم سر شونه ام و گفتم:- خوش به حال نامزدتون ... من برم دیگه زحمت دادم با اجازه ...آقای صدری از جا نیم خیز شد و گفت:- خانوم مشرقی ... برگشتم و گفتم:- باز چی شده؟- نمی خواین یه شماره از خودتون به ما بدین؟- برای چی؟- شاید از بین این همه آدم شما انتخاب بشین ... - ولی من ...- از بازیگری متنفری؟- نه ...- به نظر من استعدادشو داری ... حیفه که بهش بی توجه باشی ...- من بخوام هم پدرم همچین اجازه ای نمی ده ...- صدر در صد هم قرار نیست که شما انتخاب بشین چون موردای خوب زیادی داشتیم ولی یه شماره از خودتون به ما بدین ... شاید شانس بهتون رو کرد ...- شانس؟!!! این از نظر من اصلا هم شانس نیست ... ولی در هر صورت یادداشت کنین ...شماره همراهم رو گفتم و شهریار خودش شخصا یادداشت کرد ... دیگه منتظر نموندم خداحافظی کردم و زدم بیرون ... هیشکی دیگه اونجا نبود ... فقط منشی در به در شده و طناز پشت در منتظر بودن ... طناز با دیدن من سریع ایستاد و گفت:- چی کار می کردی دو ساعت اون تو؟غش غش خندیدم و گفتم:- تست می دادم .... پاشو بریم ... با غر غر ایستاد و گفت:- خوبه تستم نمی خواستی بدی ...- از قدیم گفتن تست نطلبیده مراده ...- اون آبه ...- کی گفته؟! به نظر من هر چیزی نطلبده اش مراده ...
با هر هر خنده رفتیم از موسسه بیرون ... گفتم:- طنازی ... حالا چی کار می کنی تو؟- منم فردا می یام دیگه ... ببینم تو چی شدی؟ چی پرسیدن ازت ... فیلمنامه دادن از روش بخونی؟- نه ...- نه؟!!!! پس چی؟- هیچی یه حالتو گفت اجرا کنم ...- بدون متن؟!!!!- آره ... چرا اینقدر تعجب کردی؟- آخه اینجوری خیلی سخته ...- لابد فیلم اونا هم سخته ...- چی کار کردی؟ گند زدی؟- نه اتفاقا سخت نبود برام اصلا ...- جدی می گی؟ خوششون اومد؟- فکر کنم ...- می کشمت اگه بازیگر بشی و دست منو نگیری ...خندیدم و گفتم:- گمشو ... کی خواست بازیگر بشه؟- جون طناز اگه بهت گفتن قبولی رد می کنی؟!یه کم فکر کردم ... یه کم وسوسه انگیز بود ... شهرت ... ثروت ... بهتر از همه پیدا کردن شغل! خیلی وقت بود که در به در دنبال کار بودم. آهی کشیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم:- نمی دونم ...- دیوونه ای اگه قبول نکنی ...- بابامو چی کار کنم؟- آقای مشرقی اینقدر ماهه که محاله به تو بگه نه ...- بابا همیشه از این می ترسیده که من سر چشم بیفتم ...- ولی اگه خودت بخوای حرفی نداره .... باور کن!خودمم می دونستم ... محال بود بابا رو حرف من حرفی بزنه ... اوایل بیشتر سختگیری می کرد دوران دبیرستان خیلی بهم گیر می داد و به خواسته های دلم توجهی نداشت ... ولی وقتی دانشجو شدم و وقتی دید که با همه دخترا فرق دارم کم کم بهم اعتماد کرد ... حالا هم می دونم که اگه بگم می خوام این کارو بکنم حرفی روی حرفم نمی زنه چون می دونه که بی گدار به آب نمی زنم ولی نگران می شه... دوست ندارم بابام اذیت بشه ... طناز زد سر شونه ام و گفت:- اونور خیابون یه ساندویچ فروشی هست ... بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ ...از فکر و خیال اومدم بیرون و تازه یادم افتاد خیلی گرسنه ام ... درخونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو ... حیاط با صفای خونه طبق معمول حالمو عوض کرد ... یه حیاط نقلی که دور تا دورش باغچه بود و درختای میوه.... فقط یه قسمت کوچولوش باغچه نبود که اونم جای تاب من بود ... یه تاب دونفره که همیشه با بابا می نشستم روش ... حوض گرد وسط حیاط طبق معمول لبالب پر از آب بود و داخلش چند تا ماهی گلی شنا می کردن ... کنارش یه تختگذاشته بودیم و دور تا دورش گلدونای شمعدونی ... بابا روی تخت نشسته بود وطبق معمول کتاب حافظش توی دستش بود و شاهنامه اش کنار دستش ... از وقتی که بازنشسته شده بود اکثر مواقع توی خونه و کنار من و مامان بود .... و ماچقدر از این بابت خوشحال بودیم ... بابام فرهنگی بود و مدیر یه مدرسه دبیرستان پسرونه ... اینقدر توی زمان خدمتش مهربون و خوش مشرب با بچه های مدرسه رفتار می کرد که الانم بعضی وقتا بچه های مدرسه می یومدن خونه دیدن بابا ... بگذریم ... در که باز شد سر بابا اومد بالا ... با دیدن من گل ازگلش شکفت و گفت:- به به شکوفه بابا ...لبخندی زدم و گفتم:- به به عشق توسکا ... بابای من به خدا من اسمم توسکاست ... می خواستین اونروز که اسم درخت رو می ذارین روی من فکر اینجاشو هم بکنین ... حالا دیگه منو هی گل نکنین ... من درختم!بابا خندید ... پیشونی منو که تازه نشسته بودم رو تخت بوسید و گفت:- اسم تک گذاشتم رو دخترم ... چون دخترم هم تکه!- خب دیگه لوسم نکنین ... چه خبر جناب آقای مشرقی؟ دیگه بچه های دلبندتون بهتون سر نزدن؟بابا با خنده سری تکان و گفت:- از دست تو ... این بندگان خدا ماهی یه بار یه سری به من پیرمرد می زنن ...پریدم وسط حرفش و گفتم:- هی جناب مشرقی حواستونو جمع کنین ... حق ندارین به بابای من بگین پیر ...- بله بله ... من با داشتن گلی مثل تو مگه پیر هم می شم؟ازلب تخت بلند شدم که برم توی اتاقم لباسمو عوض کنم ... اگه می نشستم تا شب می خواستیم با بابا اره بدیم و تیشه بگیریم ... از حرف زدن با هم هیچ وقت خسته نمی شدیم. در همون حالت ایستاده گفتم:- گل نه ! ... درخت!رسیدم به در شیشه ای خواستم بازش کنم که مامان از اونور بازش کرد ... یه سینی دستش بود که توش هندونه قاچ شده قرمز چشمک می زد ... آب از لب و لوچه امراه افتاد ... دستمو بردم جلو گلشو کندم گذاشتم توی دهنم و گفتم:- سلام پری جون ...- سلام به روی ماهت ... دختر با دستای کثیف هندونه بر می داری؟- بیخیال پری جون ... بدن من به میکروب عادت داره ...- وا!!!! این چه حرفیه؟لپ گلیشو بوسیدم و شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم ... یه اتاق سه درچهار ... یه قالی گرد کرم وسطش پهن شده بود روی موکتای قهوه ای پرز بلند... یه تخت یه نفره فلزی یه گوشه اش بود ...یه میز کامپیوترم با یه کامپیوتر معمولی یه گوشه دیگه اش ... یه تیکه از دیوارو گونی از این مدلای کنفی چسبونده بودم و روش عکسای خودم و بابا و مامانو چسبونده بودم ... پراز عکس بود و خودم عاشق تک تکش بودم ... مانتو و شلوارم رو عوض کردم و جاش یه شلوار و تی شرت پوشیدم ... داشتم موهای بلندمو جلوی آینه برس می کشیدم که در باز شد و مامان اومد تو ... از تو آینه نگاش کردمو گفتم:- جونم پری جون؟مامان با لبخندی نگران نشست لب تخت و گفت:- توسکا مامان رفتی دنبال کار؟ازخرداد که فارغ التحصیل شده بودم و لیسانس گرفته بودم دنبال کار بودم ولی فایده ای نداشت ... کاری که به دردم بخوره پیدا نکردم که نکردم ... مشکل مالی نداشتیم ولی زندگی هم خیلی بر وفق مرادمون نمی چرخید.مامان مشغول بازی با ریشه های رو تختیم شد و گفت:- نگفتی ...- نه مامان من ... امروز که وقت نشد ... انشالله از فردا می رم ...- بابات خیلی نگرانته ...- دیگه واسه چی؟- می گه بچه ام عادت نداره تو خونه باشه افسردگی می گیره ... - ای بابا ... چرا این بابا همه اش دنبال بهونه است که نگران من باشه؟ من ازاینکه تو خونه و کنار شما باشم لذت می برم ... الهی پیش مرگ هر جفتتون بشم ... مامان گونه اشو کند و گفت:- خدا مرگم بده ... دور از جونت مامان ... این چه حرفیه؟!!!موهامو بستم و خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم:- انشالله سایه تون صد سال بالای سر من باشه و منم بتونم بچه خوبی باشم براتون ... حالا بریم پیش بابا ... می دونی که تنهایی رو دوست نداره ... منم از فردا می رم دنبال کار ...مامان از جا بلند شد و گفت:- انشالله که کار پیدا می کنی مامان ... ما که پارتی نداریم ... باید نون استعداد رو بخوریم ... می دونم برات سخته ولی چاره چیه؟آه کشیدم ... دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ناراحت و دپرس ببینم ... خدایا کمکم کن که بتونم دلشونو شاد کنم ...
برای مشاهده تمام قسمت ها روی رمان توسکا کلیک کنید
مطالب مشابه :
رمان توسکا-2-
رمان توسکا-2-* رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی
رمان توسکا 2
دنیای رمان - رمان توسکا 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
توسکا 2
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - توسکا 2 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان توسکا 2
رمان ایرانی - رمان توسکا 2 - وبلاگ رمان ایرانی - مرکز رمان های ایرانی که هرگز چاپ نشده اند از
رمان توسکا(2)
فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می
رمان توسکا 2
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان توسکا 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و
رمان توسکا 2
بـــاغ رمــــــان - رمان توسکا 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان توســــکا - 2
- رمان توســــکا - 2 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
توسکا 2
رمانکده رمان ها - توسکا 2 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین رمان ها
رمان توسکا 2
♥♡رمان خونه♡♥ - رمان توسکا 2 - R*o*m*a*n k*h*o*o*n*e - ♥♡رمان خونه♡♥
برچسب :
رمان توسکا 2