چشم های وحشی13
آترین ــ نه عشقم … مجنون شدم !
ــ لوس … ترسیدم .
آترین ــ خیلی حال داد !
ــ بی نمک
آترین ــ صفت دیگه ای نیست به من ببندی ؟
خندیدمو خودمو از بقلش کشیدم بیرون .
آترین ــ خوب چه عجله ای داری ؟
ــ پر رو … بسته !
رو ی تخت نشست .
ــ بی حیا بدو سریع یه چیزی بپوش !
آترین لبخندی زدو و از جاش بلند شد . از توی کشو تیشرت سفید رنگی برداشت و گفت :
آترین ــ میخوام شلوارمو عوض کنم نگی بی حیا .
چرخیدم و پشتمو کردم به آترین … حالا جالب اینه که آینه جلوم بود .
آترین ــ خب برگرد دیگه !
رفتم کنارشو به گردنش آویزون شدم .
ــ آترین ؟!
آترین ــ جون آترین ؟
ــ امروز بعد از دانشگاه بیا دنبالم بریم دنبال خرید مریدا !
آترین ــ میخوای جهاز جور کنی ؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم .
آترین ــ باشه ! … راستی امروز امتحان داری ؟
نفسمو فوت کردم و گفتم :
ــ آره !
آترین ــ درساتو خوندی ؟
ــ دیشب تا وقتی اومدم پیشت داشتم میخوندم .
آترین ــ کی کلاس داری ؟
ــ دو تا کلاس دارم از ده تا دو !
آترین ــ اوهوم … بریم پایین .
ــ بریم .
از اتاق بیرون رفتیم . لباسامو عوض کردم و با آترین رفتیم پایین . همه سر میز بودند و تا ما رو دیدند لبخندی زدند .
مامان ــ به به … سلام به عروس و دوماد آینده !
خندیدمو سلام کردم .
خاله سمیرا ــ خب بشینید تاریخ نامزدی رو معلوم کنیم !
نشستیم … آترین گفت :
آترین ــ مامان بهتر نیست یه جا چند ماه دیگه عروسی بگیریم ؟
خاله سمیرا ــ وا … یعنی چی ؟ … زشته اینطوری !
ــ راست میگه خاله … به نظر منم اگه چند ماه دیگه عروسی رو بگیریم بهتره .
الان میشه فقط یه مهمونی ساده گرفت که به دور و بریا فقط اعلام کنیم .
مامان ــ رها جان !
بعدم چشم غره ای بهم رفت . راست میگفت خوب بهتر بود اینجا رو من صحبت نکنم … هر چی بود نامزدی با خرج ما بود .
یه ربع بعد از سر میز بلند شدم و توی اتاق رفتم تا آماده شم برای دانشگاه .
شلوار جین پوشیدم با یه مانتوی قهوه ای و مقنعه ی کرم . پایین که رفتم
بابا آماده دم در وایساده بود .
بابا ــ رها بیا امروز خودم میرسونمت .
ــ اما بابا خودم میرم … شما برید دیرتون نشه .
بابا ــ بیا یه امروزو خودم میخوام برسونمت .
فهمیدم که کارم داره … پس چیزی نگفتم و بعد از خداحافظی با همه از خونه بیرون رفتم . تا توی ماشین نشستیم پرسیدم :
ــ بابا کارم داشتید ؟!
بابا ــ آره عزیزم … وقت داری با هم حرف بزنیم ؟
نگاهی به ساعت انداختم … ساعت یه ربع به نه بود … یکی نبود بگه من چرا انقدر زود آماده شده بودم !
ــ بله بابا … کلاسم ساعت دهه !
بابا سری تکون داد و کنار پارکی وایساد . چرخید سمت من و گفت :
بابا ــ ببین بابا جون من و مادرت با ازدواج تو آترین کاملا موافقیم …
راستش کی بهتر از اون دیده و شناخته … تو هم که آترینو خوب میشناسی .
با سر تایید کردم که بابا ادامه داد :
بابا ــ رها نمیخواستی یکم روی پیشنهادش فکر کنی ؟ … خیلی یه دفعه ای جواب دادی آخه !
جواب دادم :
ــ راستش بابا آترین از قبل از من خواستگاری کرده بود .
بابا ــ اِ پس همین … گفتم چقدر سریع و خونسرد جواب دادی . اصن معلوم بود شما دو تا یه سَر و سِری با هم دارید .
توی دلم پوزخندی زدم … یه سَر و سِر … بابا چه خوش خیالی کار ما از سَر و سِر گذاشته …
بابا ــ خب دیگه حسابی خوش بخت بشید ایشالله … بعد یه چیزه دیگه بابا !
منتظر بابا رو نگاه کردم .
بابا ــ بهتره درباره ی جشن نامزدی چیزی نگیم ما … میدونی که …
ــ یعنی ممکنه همچین فکری بکنن ؟
بابا ــ بالاخره دیگه !
سرمو تکون دادم و گفتم :
ــ باشه … اما واقعا فکر میکنم اگه یه برنامه ی سبک باشه بهتره … بابا بی خود میشه اگه فاصله اش کم باشه .
بابا ماشینو روشن کرد و گفت :
بابا ــ حالا چرا سریع میخواید ازدواج کنید ؟
ــ بابا نمیخوایم بلا تکلیف باشیم .
بابا ــ اوووه هنوز یه روز از نامزدیتون میگذره
لبخند شیطونی زدم که بابا گفت :
بابا ــ آها … یادم نبود شما از قبل بلاتکلیف بودید ! .. چقدر وقته ؟
ــ یکی دو هفته است که ازم خواستگاری کرده .
بابا ــ پس قبلشم …
ــ نه نه … باور کنید !
بابا خندید و گفت :
بابا ــ ما هم این دورانو گذروندیم .
جلوی دانشگاه وایساد . خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم . وارد دانشگاه که شدم سوگند سریع پرید جلوم و گفت :
سوگند ــ سلام ! … چطوری رها خانوم ؟!
خندیدمو بغلش کردم .
ــ عالیم سوگند … حتی نمیتونی تصور کنی !
خودشو از بقلم کشید بیرونو گفت :
سوگند ــ چی شده ؟ .. کبکت خروس میخونه رها … چی شده ؟
دست راستمو گرفتم جلوش . دستمو گرفت توی دستش و نگاه با دقتی به حلقه ام کرد :
سوگند ــ رها ؟! … وای … دروغ نگو !
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و گفتم :
ــ دروغ نمیگم … باور کن … من خودم هم نوز باورم نمیشه !
سوگند جیغ زد :
سوگند ــ مبارکهههههههههههههههه !!!
ــ بسه دیگه انقد جیغ نزن … الان همه میریزن سرمون !
را افتادم سمت کلاس و گفتم :
ــ ببینم … از عرفان چه خبر ؟
سوگند ــ وای انقدر واسه تو خوشحال شدم که اصن یادم رفت بگم چی کار کردیم !
ساعتمو نگاه کردم و نه نیم بود .
ــ نیم ساعت وقت داریم … تعریف کن ببینم !
سوگند پوفی کشید و گفت :
سوگند ــ قصه اش طولانیه .
ــ د بگو تا وقت هست .
سوگند دستمو گرفت و کشیدم روی یکی از صندلی ها .
سوگند ــ توی لواسون که یادته اس ام اسشو ؟!
سرمو به علامت تایید تکون دادم که ادامه داد :
سوگند ــ فردای اون روز با همون شماره بهم زنگ زد . منم خیلی جدی جوابشو دادم چون اگه قطع میکردم خیلی بی نمک و مسخره بود .
ــ اوهوم !
سوگند ــ پشت تلفن باز دوباره ازم خواست که برم سر قرار و گفت که میخواد
باهام حرف بزنه . خیلی خواهش کرد که حتما برم . منم کوتاه اومدم و رفتم .
توی پارک …. قرار گذاشته بود . خلاصه رفتم اونجا … خیلی هم جدی بودم و تریپ
با شخصیت و گوش تلخ برداشته بودم .
ــ گوش تلخ هستی همین طوری !
سوگند ــ مرض بزار بگم .
ــ بگو .
سوگند ــ خلاصه شروع کرد به حرف زدن . از اون دختره ی بیشعور گفت … گفت اون
روز که من با هم دیدمشون یه مدتی بوده که باهاش درگیر بوده … میدونی … سحر
باردار بوده !
چشمامو گرد کردمو دستمو جلوی دهنم گرفتم :
ــ راست میگی ؟
سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت :
سوگند ــ آره مثل اینکه چند بار با عرفان رابطه داشته … اما عرفان میگفت
مطمئن بوده که بچه مال خودش نیست … اما این سحر روباه صفت تهدیدش کرده که
اگه باهاش ازدواج نکنه میره و ازش ببه خاطر تجاوز کزدن بهش شکایت میکنه .
میگفت که سحر گفته وقتی مست بوده این کارو باهاش کرده و چیزی یادش نیست .
ــ پدرسوخته !
سوگند ــ عرفانم مجبور شده باهاش ازدواج کنه اما وقتی بچه اش به دنیا میاد و
آزمایش DNA میدن میفهمه که بچه اصن برای اون نیست . خلاصه از سحر طلاق
میگیره اما اسم بچه هنوز تو شناسنامه اشه … میگه دلم نمیاد اسمشو از توی
شناسنامه ام بردارم … گناه داره … هر ماه هم یه پولی به عنوان خرجی میریزه
به حسابی که مال بهار باز کرده … بچه ی سحر !
ــ حالا بچه ی کی هست ؟
سوگند ــ والا نه من میدونم نه عرفان !
ــ حالا تو میخوای چیکار کنی ؟
شونه ای بالا انداخت .
ــ بخشیدیش ؟
نگاهی بهم کرد و سرشو به علامت تایید تکون داد .
ــ اوهوم .
با اومدن استاد ساکت شدیم و مشغول گوش دادن به مبحث درس شدیم . دو ساعت بعد کلاسمون تموم شد .
سوگند ــ بیا بریم یه کوفتی بخوریم من دارم میمیرم از گشنگی .
ــ صبحانه نخوردی مگه ؟
سوگند ــ نه بابا من نه و ربع بیدار شدم تند تند کارامو کردم اومدم اینجا وقت نکردم چیزی بخورم .
ــ باشه بریم .
بلند شدم و همراهش به حیاط دانشگاه رفتم . به سمت بوفه رفت . منم نشستم روی
یکی از نیمکت ها و گوشیمو از کیفم در آوردم . یه دونه اس ام اس از آترین
اومده بود .
آترین ــ بعد از دانشگاه میام دنبالت .
ــ باشه
گوشیمو توی کیفم انداختم . همون موقع سوگند هم اومد و یه بسته ی کیک انداخت تو بقلم .
سوگند ــ بگیر کوفت کن .
ــ بی ادب … نمیخوام بابا .
سوگند ــ خودتو لوس نکن بگیر .
چایی که برای خودش گرفته بود رو روی نیمکت گذاشت و کیکش رو باز کرد .
سوگند ــ حالا چیکارا میکنی با آترین ؟
ــ چی کار باید بکنم ؟
سوگند نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت :
سوگند ـ شیطونی !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
ــ ببند ! … منحرف .
سوگند ــ آهان منم شما دو تا رو نمیشناسم اصن …. شما قبلا اون طوری تو بقل
هم میرقصیدید الان دیگه ننه آقای منم میتونه بفهمه چه کارا میکنید ! … شرط
میبندم دیشب پیش هم خوابیدید !
اخمی کردم و گفتم :
ــ نه خیر
سوگند ــ ما روسیاه نکن ما خودمون ذغال فروشیم .
ــ برو بابا .
بسته ی کیکو که سوگند برام گرفته بود رو باز کردم و نصفشو با بی میلی خوردم .
ــ سوگند تو واسه این امتحانه چیزی خوندی ؟
سوگند قولپی از چاییش خورد و گفت :
سوگند ــ نه … لای کتابم باز نکردم !
ــ آفرین … همین طوری ادامه بدی حتما مهندس لایقی میشی .
سوگند ــ آخه ما که نمیتونیم بریم سر ساختمون آجر بالا بندازیم … بعدم
میدونی من بعد از تموم شدن درسم چقدر باید خودمو بکشم که یه جا بتونم مشغول
شم … تو سریع میری توی شرکت باباتو میشینی پشت میز … عین این داداش خل و
چلت !
ــ اوی … درباره ی رامتین بد حرف نزن … تو درستو تموم کن … میارمت پیش خودم .
سوگند ــ حالا آینده رو بیخی … سر این امتحان به من یاری برسون نیفتم .
ــ حالا خودم انگار چقدر خوندم !
کیک نصفمو توی کیفم چپوندم و از جام بلند شدم .
ــ بیا بریم .
توی کلاس رفتیم . چند دقیقه ی بعد استاد وارد شد و بلافاصله برگه ها رو بین
همه پخش کرد . با دیدن سوالا یه سکته ی رفت و برگشت زدم . تو دلم گفتم :
ــ استاد تو روحت اینا کجای کتاب بود ؟!
از اون طرفم سوگند که معلوم بود التماس دعا داره . آخه چی بهش میگفتم ؟ …
نمیشد برگه رو سفید بدم … یکم به مخم فشار آوردم و هر چی که تونستم و یادم
بود رو روی برگه ریختم . یه جورایی داشتم فقط برگه رو سیاه میکردم . همونا
رو با هزار زحمت به سوگندم رسوندم و سریع از کلاس زدم بیرون . سوگندم پشت
سرم اومد و گفت :
سوگند ــ اوف … چه سوالای مزخرفی بود !
ــ آره … من برم دیگه .
سوگند ــ وایسا با هم بریم دیگه .
چند قدم دیگه که رفتیم جلو سوگند با صدای شاد و ذوق دار گفت :
سوگند ــ عرفان میاد دنبالم .
ــ اِ … نه بابا انگار خیلی زود هم با هم جیجی باجی شدین .
سوگند ــ رها !
ــ بله ؟
سوگند ــ اذیت نکن …
ــ چقدر تو شلی آخه … یه ذره واسش ناز میکردی منگل … اینجور پسرا از دخترایی خوششون میاد که دست نیافتنی باشن .
سوگند ــ وا ؟ … اونوقت تو این چیزا رو از کجا میدونی ؟
ــ تجربه است دیگه قربونت برم .
سوگند ــ تجربه ! … خوبه یه دوس پسرم نداشتی بگیم اون اینطوری بوده .
ــ درد .
از در دانشگاه بیرون رفتیم . سوگند سقلمه ای به پهلوم زد و به آزرای مشکی رنگی که یکم اونطرف تر پارک شده بود اشاره کرد .
ــ اِ … بالاخره اون پژو داغونه رو فروخت ؟
سوگند ــ چه خاطره هایی که باهاش نداشتیم … یادته چقدر خودشو کشت تا همون پژو رو بخره ؟ … سر یه هفته اوراقش کرد .
بعدم زد زیر خنده .
ــ برو … منتظرته .
سوگند ــ تو نمیری ؟
ــ منتظر شویمان هستیم !
سوگند ــ اوهو … حالا کجاست این شویتان ؟
نگاهی به اینطرف و اونطرف انداختم . چند تا ماشین بیشتر این دور و بر نبود .
یه دویست و شش سفید … آزرای مشکی عرفان… سوناتای نقره ای و یه بنز سی ال
اس مشکی که با بوق بوقش داشت میرفت روی اعصابم .
ــ من چه میدونم ؟! … اه این چرا انقدر بوق میزنه ؟
سوگند ــ مرض داره ! … من برم … بای
ــ خدافظ … به سلامت !
برام از دور دستی تکون داد و رفت سمت آزرای مشکی عرفان . گوشیمو از توی
کیفم در آوردم و با حرس شماره ی آترینو گرفتم . ماشین هنوز داشت بوق میزد .
همونطور که گوشی رو به گوشم چسبونده بود توی دلم داشتم برای سلامتی عقلانی
راننده دعا میکردم که یه دفعه راه افتاد و دور زد و جلوی من ترمز کرد .
داشتم گوشی رو قطع میکردم که برداشت :
ــ میخواستی ور نداری یه دفعه … آترین چرا نیومدی ؟ … اه منو اینجا معطل کردی !
همون موقع شیشه ی ماشین پایین و اومد و صدای آترین توی گوشی پیچید :
آترین ــ سوار شو خانوم خانوما .
ابرو هام بالا پرید … گوشی رو از دم گوشم برداشتم و قطعش کردم .
آترین ــ خانوم خانوما میرسونمت لوس نکن خودتو .
در ماشینو باز کردم و سوار شدم .
ــ لوس … مبارکه ماشین جدید !
آترین ــ پسند کردی ؟
ــ شیرینیش کو ؟
آترین ــ باشه بعدا . فعلا بریم خونه که امروز خاله خودش داره ناهار درست میکنه .
ــ تو رو خدا ؟! … مامان ؟! … ناهار ؟! … نه !
آترین ــ بله
ــ قرار بود بریم خرید .
آترین ــ دیره دیگه الان .
نگاهی به ساعت انداختم دو و پنج دقیقه بود . آره خب دیر بود .
ــ آره … بریم خونه .
راه افتاد سمت خونه .
ــ آترین ؟!
آترین ــ جون آترین ؟
نگاهش کردم که لبخندی زد و نگاه کوتاهی بهم کرد .
ــ واسه چی انقدر اسرار داری که عروس رو حتمی چند ماه دیگه بگیریم ؟
آترین ــ چون میخوام توی یه تاریخ خاص باشه .
ــ تارخ خاص ؟
آترین ــ اوهوم !
ــ کی ؟
آترین ــ نه تیر !
شب تولدمون … ایول … چرا به فکر خودم نرسیده بود ؟
آترین ــ خوبه ؟
ــ آره ! … عالیه .
آترین ــ چیکار میخوای بکنیم با نامزدی ؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم .
آترین ــ نمیخوای چیزی بگی ؟
ــ هر طور شما میخواید .
آترین ــ رها … میدونم پدرت بهت چی گفته … اما باور کن و من و مامان اینام به تنها چیزی که فکر نمیکنیم همینه .
ــ هر چی .
آترین ــ راستش منم نمیخوام مهمونی بزرگی بگیریم … آخه اگه بخوایم سه ماه و
نیم دیگه عروسی بگیریم یه نامزدی بزرگ خیلی مسخره است . هوم ؟
ــ هر چی تو بگی .
آترین ــ رها ! … چرا عین این شوهر ذلیلا هی میگی هر چی تو بگی ؟
خندم گرفت … شوهر ذلیل !
برگشتم طرفش و گفتم :
ــ آقا آترین نشونت میدم کی شوهر ذلیله … خب اخه چی بگم ؟
آترین ــ هر چی میخوای … تو هم حق داری نظرتو بگی .
ــ آترین نامزد رو بگیریم … بهتره .
آترین ــ پوفففف … لا اقل خیلی بزرگ نباشه .
ــ نمیدونم !
جلوی در خونه پارک کرد .
ــ درو باز میکنم ماشینو بیاری تو .
آترین ــ لازم نیست .
ــ بیارش تو .
آترین سری تکون داد . از ماشین پیاده شدم و داخل شدم . در پارکینگو باز کردم و منتظر شدم تا آترینم بیاد.
*******
آترین ــ آماده ای ؟
ــ آره کجایی ؟!
آترین ــ دم درم … بدو این آقائه رو خیلی منتظر گذاشتیم .
ــ فعلا .
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم … یه بار دیگه شالمو توی آینه مرتب
کردم و از اتاق خارج شدم . دم در سریع کفشامو پوشیدم . صدای مامانمو از پشت
در شنیدم :
مامان ــ به سلامت … خیلی هم عجله نکنید … قشنگ بگردید .
ــ باشه مامان نگران نباش … خدافظ .
سریع طول حیاطو تی کردم و از در خونه خارج شدم . آترین جلوی در خونه منتظر وایساده بود . وارد ماشین شدم .
ــ سلام … بریم .
آترین ــ سلام به رهای من ! … خوبی گلم ؟
نگاهش کردم و گفتم :
ــ خوبم … آترین مگه نگفتی منتظره ؟
آترین ــ چرا بریم .
ماشینو راه انداخت .
ــ کجاست دقیقا ؟!
آترین ــ وایسا الان میرسیم .
ــ نزدیکه ؟
آترین ــ آره .
توی یکی از کوچه ها که به شدت سر بالایی بود پیچید .
آترین ــ پوف … من چرا هیچ وقت از راه اصلیش نمیرم خدا میدونه .
آخر اون سر بالایی توی کوچه ای پهن تر پیچید و بعد از کمی جلو رفتن جلوی در بزرگ مشکی رنگی ترمز کرد .
ــ اینجاس ؟
آترین ــ اوهوم .
از ماشین پیاده شدیم . یکم اینطرف و اونطرفو نگاه کردم . کسیو ندیدم .
ــ آترین پس این آقای لباف کجاست ؟
آترین ــ اونم میاد … بیا تو !
درو با کلید باز کرد و وارد شدیم . اولین چیزی که میشد دید یه حیاط بزرگ و
بسیار قشنگ بود . کفش چمن بود و فقط بعضی قسمت ها راهی برای عبور ماشین بود
. یکم که جلو رفتیم به محوطه ای رسیدیم که با گل های قشنگ خوش بو به
زیبایی تزیین شده بودند . چند تا آلاچیق هم اون کنار بود . توی یه دونش زنی
نششسته بود و به گوشیش ور میرفت . کنارش هم یه سگ کوچولوی سفید اینطرف و
اونطرف میدوید .
در آخر نگاهم به ساختمان رو به روم افتاد . یه آپارتمان پنج طبقه که نمای
کاملا سفید داشت . با پنجره هایی که فلاور باکس های زیبا روی نرده هاشون
خود نمایی میکرد .
آترین ــ بیا بریم توشو هم ببین .
سرمو تکون دادمو بدون این که بگم چرا منتظر آقای لباف ، همون بنگاه داری که
اینجا رو بهمون معرفی کرده بود ، نشدیم پشت سر اترین راه افتادم . از پله
ها یه طبقه رو بالا رفت . آپارتمان تک واحدی بود . در رو با کلیدش باز کرد و
داخل شد . با لبخند بهم اشاره کرد که برم تو .
آروم و با متانت داخل رفتم . نسبتا بزرگ بود .
ــ نو سازه ؟!
آترین ــ اوهوم … اینجا قبلا یه ویلا بزرگ بوده بعد خرابش کردن آپارتمان ساختن . میپسندی ؟
همونطور که داشتم یکی یکی اتاقاشو بررسی میکردم گفتم :
ــ نقشه ی قشنگی داره … خیلی هم بزرگه … پرتی هم نداره … چرا نپسندم ! … قیمتشو چطور میگه ؟
آترین ــ کی ؟
ــ صاحبش دیگه .
آترین ــ از امروز صاحبش تویی .
یه لحظه به گوشام شک کردم .
ــ چی ؟!
آترین جلو اومد و کمر منو گرفت . سرشو کنار گوشم آورد و گفت :
آترین ــ اینجا الان به نام توئه
توی جنگل سبز چشماش نگاه کردم .
ــ آخه … آخه چرا ؟!
آترین ــ چرا نداره دیگه … مگه ما نمیخوایم زندگی مشترکو شروع کنیم ؟ … پس منو تو فرقی نداره !
لبخندی زدم و بقلش کردم .
ــ آترین من واقعا حس خوشبختی میکنم … با تو .
فشار دستاشو دور کمرم محکم تر کرد . کنار گوشم گفت :
آترین ــ اینجا از این به بعد سر پناه من و توئه .
گردنمو بوسید و نفس داغش رو توی گردنم بیرون داد .
آترین ــ رها … عشق من !
لبمو گزیدم و با دستم عقب روندمش .
ــ آترین فقط یه ماه دیگه … صبر کن !
نفسشو فوت کرد و گفت :
آترین ــ جادو میکنی آدمو دختر !
لبخندی زدم و توی آشپزخونه رفتم . یکی یکی در کابینت ها رو باز و بسته میکردم که کمرمو از پشت گرفت .
آترین ــ رها فقط یه لحظه .
منو چرخوند و لباشو روی لبام گذاشت . شکه شدم . اما لحظه ای بعد به خودم
اومدم و دستمو لای موهاش بردم . اونم دستشو توی کمرم فشار داد . آروم ازش
جدا شدم و آروم گفتم :
ــ بسه عشقم .
یه لحظه چشماشو بست . کنار رفت و پشتشو کرد .
آترین ــ چی میشه این یه ماهم زودتر تموم بشه .
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
ــ تموم میشه عزیزم … به زودی … توی یک چشم به هم زدن .
پوفی کشید و از آشپزخونه بیرون رفت . یکم دیگه توی آشپزخونه رو سرک کشیدم . آخه معمولا خانوما با آشپزخونه خیلی کار دارن .
آترین ــ بریم دیگه عزیزم ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
ــ بریم .
دستشو توی کمرم گذاشت و با هم از خونه بیرون رفتیم .
آترین ــ خب دیگه چیکارا داریم برای انجام دادن ؟
ــ تیکه چیز های اصلی رو که خریدیم . وسایل آشپزخونه هم کامله … همینطور
ظرف و ظروفا هم تقریبا کامله … چند تا تکه چیز میز هست که فردا با مامان
کاملش میکنیم .
آترین ــ کاری ندار بیرون یعنی ؟!
ــ آترین ؟!
آترین ــ جون آترین ؟!
همونطور که به صدای تق تق کفشام روی قسمت سنگ فرش شده ی حیاط گوش میدادم گفتم :
ــ امروز بریم لباس ببینیم ؟
آترین ــ لباس عروس ؟!
سرمو به معنای تایید تکون دادم .
آترین ــ لباس عروس دوس داری ؟
ــ آترین این آرزوی هر دختریه که توی لباس سفید عروسی کنار عشقش ازدواج کنه .
توی ماشین نشستیم . آترین ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
آترین ــ رها باورم نمیشه یه ماه دیگه عروسیمونه .
ــ آره … وای ! … راستی آترین باغ و اینا رو که رزرو کردید ؟
آترین ــ باغو آره ولی کیترینگو چند تا رو دیدم … امشب قرار گذاشتم با هم بریم ببینیم .
ــ آهان .
آترین ــ حالا کجا بریم دقیق ؟!
ــ پاساژ (…)
اینجا هم که همیشه ی خدا ترافیک بود … اوففف … دیوونه میکنه آدمو این
ترافیک . واقعا زندگی توی تهران سخته . سه ربع بعد رسیدیم به پاساژ . توی
پارکینگ مخصوص پاساژ (…) پارک کردیم و رفتیم تو . طبقات بالاش چند تا مزون
بود که تعریفشو زیاد شنیده بودم .
یکی از مزونا رو که قبلا از سارا تعریفشو شنیده بودم رو پیدا کردیم و داخلش
رفتیم . دو تا دختر توش کار میکردن . یکی تپل ولی قد بلند بود و اون یکی
یکم کوتاه تر ولی لاغر بود . دختر لاغر تر جلو اومد و با صدای تو دماغی
سلام کرد . از چهره اش آرایش داشت میریخت . دماغشم که معلوم بود عملیه .
چقدرم بد عمل کرده بود . تیز و دراز شده بود . عین پینوکیو .
به خودم نهیب زدم :
ــ بسه بابا انقدر غیبت نکن !
ــ وا مگه دارم پشت سرش حرف میزنم ؟
ــ فکر که داری میکنی !
ــ برو بابا …
رومو کردم سمت دختره و گفتم :
ــ ببخشید میخواستم لباس های عروستونو ببینم .
دختر لبخند مصنوعی ای زد و رو به اون یکی دختره گفت :
دختر ــ آروشا جان ژرنال کارهامونو بهشون نشون بدید .
روی مبل هایی که کنار مزون بود نشستیم . دختر بینی چسب خورده که حالا فهمیده بودم اسمش آروشاست با یه ژرنال توی دستش نزدیک ما شد .
آروشا ــ این ژرنال کارهای ۲۰۱۳ است که همه رو از ایتالیا برامون میارن و خیلی کارای تکیه .
آترین ابروش رو بالا انداخته بود و داشت به حرفای دختره گوش میداد . منم
کلا حواسم پیش اون یکی فروشنده بود که با نگاهش داشت آترینو میخورد .
آترین ژرنال رو گرفت و گذاشت روی پاش . منم خم شدم تا مدل هاشو ببینم .
آترین آروم آروم ژرنالو ورق میزد و با دقت تمام لباس ها رو نگاه میکرد .
حتی از منم بیشتر دقت میکرد . انگشتمو روی یکی از لباسا گذاشتم و گفتم :
ــ این چطوره ؟!
آترین نگاهی بهش انداخت و شونه ای بالا انداخت . لباس قشنگی بود … دکلته بود و ساده … منم که سخت پسند و ساده پوش .
ــ چرا ؟!
آترین ــ رها از این به بعد تو فقط مال خودمی .
چرخیدم سمتش و گفتم :
ــ آترین من چیزی گفتم ؟!
آترین ــ نه ولی بهتره این لباسو انتخاب نکنی و اون شبو به کام من و خودت تلخ نکنی .
تو دلم گفتم :
ــ اوه اوه … چه میرغضبی هم شده مال ما .
اخمی بهش کردم و به ورق زدن ادامه دادم . روی چند تا کار دیگه هم دست گذاشتم اما فقط جوابم این بود :
آترین ــ نچ … خوب نیست !
بالاخره ژرنال به اون ابهت تموم شد و ما تو هیچ کدوم از لباسا به تفاهم
نرسیدیم . از مزون که بیرون اومدیم اخم کردم و دست به سینه وایسادم . آترین
دستشو انداخت دور کمرم که از خودم جداش کردم . با لحنی ملایم و آرامش بخش
که با لحنش توی مزون خیلی فرق میکرد گفت :
آترین ــ رها … عزیزم … من برای تو یه چیز فوق العاده در نظر دارم ولی باید پیداش کنم … قهر نکن عشقم .
یکم بهش نزدیک تر شدم … با لحنی که اون داشت صحبت میکرد دل سنگ هم به رحم
میومد چه برسه به من که قلبم فقط برای اون میتپید . دستشو دور کمرم حلقه
کرد .
آترین ــ رها کدوم یکی از اون لباسا به شعن تو میاد آخه ؟!
ــ آخریه خیلی قشنگ بود .
آترین ــ فقط یه طرح قدیمی بود … خیلی هم باز بود … آخه روز عروسی که من
نمیخوام تو رو به حراج بزارم . اعصابم خورد وقتی یه نفر بهت نگاه کنه …
مخصوصا تو اون لباسا که از بالا تا چاک سینه ات بازه .
وای به چه چیزایی دقت کرده این بشر … این آترینم غیرتی میشه من نمیدونستم ؟!
ــ اوهو … بابا غیرت … ندیده بودم ازت !
ابروهاشو بد تر از قبل توی هم گره کرد و گفت :
آترین ــ پس فکر کردی گونی سیب زمینی بقلت داره راه میره ؟!
ته دلم یه جوری شد . چه حالی میده که یه مرد برات غیرتی بشه . آدم حس میکنه
پشتش پره … انگار یه نفرو برای همیشه داره که ازش حمایت کنه . کسی که با
عشق پشتشو رها نکنه و اونو توی دنیای پر از گرگ ول نکنه . آترین من پشتوانه
ی منه … دار و ندارم … زندگیم … بی اون چطوری میشه زندگی رو معنا کرد ؟ …
زندگی من فقط خلاصه میشه توی یک اسم … آترین … و لذت زندگیم بوسه های گاه و
بی گاه آترینه که مثل گل های بهاری روی لبهای من میکاره .
اینبار دستشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد و به سمت یکی دیگر از مزون ها رفت .
آترین ــ بیا اینجا رو هم ببینیم .
دستمو به سینه زدم و با لحنی لجباز گفتم :
ــ که چی بشه ؟! … یه سری آدمو مسخره کنیم ؟!
نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و گفت :
آترین ــ رها ؟!
با پرخاشگری گفتم :
ــ چیه خوب ؟!
با حرکت سر به در مزون اشاره کرد . رفتیم تو و باز از فروشنده مدل های
جدیدشو خواستیم . اونم یه ژرنال دیگه داد دستمون ولی آترین بازم چیزی
نپسندید .
چند جای دیگه هم رفتیم ولی بازم هیچی به هیچی … دیگه حالم داشت به هم میخورد . خسته شده بودم و کفش هام داشت پاهامو اذیت میکرد .
ــ آترین خسته شدم … بی خیال با بلیز شلوار میام تو مراسم !
خندید و گفت :
آترین ــ به این زودی خسته شدی ؟!
سرمو به معنی آره تکون دادم .
آترین ــ بیا بریم این آخریه رو هم ببینیم .
ــ اوف !
کارهای آخرین مزون رو هم دیدیم و بازم همون بساط . دیگه نا امید شده بودم .
یه روز باید بی آترین می اومدم یه چیزیو میپسندیدم . داشتیم از مزون بیرون
میرفتیم که تلفن مزون زنگ خورد .
دختر ــ خانم سلیمی اون یکی از بهترین کارای ماست …. درسته خیلی باز نیست ولی شاهکاره … باشه هر طور مایلید … منتظرتونیم .
آترین نگاهی به من و نگاهی به فروشنده انداخت .
آترین ــ ببخشید … اینی که دارید درباره اش صحبت میکنید توی همون ژرنالتون بود ؟
دختر لبخندی زد و گفت :
فروشنده ــ نه اون یه کار دیگه بود که مخصوص سفارش داده بودند و ما اوردیم ولی الان میگن نظرشون عوض شده .
آترین ــ میشه ببینیم ؟!
دختر ــ البته !
بعدم رفت توی اتاق پشت سرش و چند لحظه بعد با لباسی توی دستش برگشت .
دختر ــ راستش همه کس بخر نیست و یه کار خاصه … قیمتشم یکم …
آترین پرید وسط حرفش :
آترین ــ مشکلی نیست .
دختر لباسو از توی کاور مخصوصش در آورد و وصلش کرد به در کمد تا بتونیم
راحت تر ببینیمش . واقعا لباس قشنگی بود . همونطور که من دوست داشتم ساده
بود . آستینش بلند بود ولی واقعا زیبا به نظر میومد .
دختر لباسو از کمد برداشت و از پشت دوباره به در کمد زدش . پشتش یکمی طرح
داشت ولی نه خیلی زیاد … پشتش یه قسمتی تور بود و دور تور طرح داشت .
آترین چرخید سمتمو گفت :
آترین ــ میخوای امتحانش کنی ؟!
لبخندی به صورت بشاش آترین زدم و سرمو به علامت تایید تکان دادم . رو به فروشنده گفتم :
ــ میشه امتحانش کنم ؟!
دختر ــ بله … بفرمایید از این طرف .
منو برد توی اتاق پرو . اتاق پروش بزرگ بود یعنی اتاقک پرو نبود … یه جایی
مثل انباری بود که یه طرف لباس ها بود و طرف دیگه اش یه آینه ی بزرگ بود .
لباسو پوشیدم و به کمک دختر فروشنده زیپ پشتشو بستم . فروشنده نگاهی بهم
انداخت و گفت :
دختر ــ فیت تنته ها ! … خوشت میاد ؟!
چرخیدم به سمت آیینه . راست میگفت … لباس دقیقا اندازه ام بود . دوختش قسمت
جلو و دامنش خیلی قشنگ بود . پارچه اش هم از جنس اون پارچه هایی نبود که
لباسای دیگه باهاش دوخته شده بود . پارچه اش یکم سنگین بود و حالت انعطاف
پذیر داشت . دنباله ی طولانی ای داشت که با یه بند به مچ دستم بسته میشد و
مدل لباس رو خیلی قشنگ تر میکرد . لب آستینشم از همون طرحی بود که پشتش بود
. مدل یقه اش هم هفت باز بود . خیلی هم پایین نمیومد که اترین بخواد
دوباره حساس بشه . خوشم میومد ازش چون ساده بود حتی یه منجوق یا پولکی توش
به کار نرفته بود . جلوی آیینه چرخی زدم .
دختر ــ خیلی بهت میاد . مخصوصا این که قدت هم بلنده … شوهرتو صدا بزنم ؟!
ــ اگه میشه …
دختر از اتاق بیرون رفت و آترینو صدا زد . چند لحظه بعد آترینم اومد . با
دیدن من چشماش برقی زد و لبخندی حاکی از رضایت گوشه ی لبش نشست . چرخی زدم و
گفتم :
ــ چطوره ؟!
آترین قدمی جلو اومد و گفت :
آترین ــ عالیه … خیلی قشنگه .
وایساد رو به رومو از بالا تا پایین میلیمتر به میلیمتر لباسو بررسی کرد … وای هیچوقت فکر نمیکردم انقدر روی این چیزا حساس باشه .
شونه هامو گرفت و با ملایمت برم گردوند . در گوشم گفت :
آترین ــ پشتش خیلی قشنگه .
سرمو چرخوندم طرفش و با صدای آهسته ای گفتم :
ــ آخه تو که خوشت میاد باز باشه چرا ادا اصول در میاری ؟
آترین ــ ببینمت جوجو … بعدا واسه من باید تا میتونی باز بپوشیا !
ــ اوهو مگه میخوام خودمو حراج کنم ؟!
آترین ــ تو فقط مال منی !
جواب ندادمو چرخیدم و رومو کردم بهش .
ــ چیکار میخوای بکنیم ؟!
آترین ــ خوشت اومده ؟
واقعا خوشم اومده بود … مهم تر از همه آترین خوشش اومده بود .
ــ تو چی ؟!
آترین ــ خیلی قشنگه . همونه که توی نظرم بود .
آترین رو به فروشنده گفت :
آترین ــ همینو میبریم .
فروشنده سری تکون داد و از اتاقک بیرون رفت . یه نگاه دیگه تو آیینه به
خودم انداختم . وای آرایشگاه میرفتم و موهامو درست میکردم با این لباس چی
میشدم . خواستم لباسو در بیارم که یادم اومد پشتش زیپ میخوره . پوفی کشیدم و
خواستم دختر فروشنده رو صدا کنم که زیپم پایین اومد … باز دوباره تکرار
خاطره ها … من … آترین … اما این بار متفاوت … به دور از هوس … دستای گرم
آترین بود که پشتم کشیده میشد و حالم رو دگرگون میکرد . دستشو دور کمرم
حلقه کرد و با صدایی خش دار گفت :
آترین ــ رها بگو مال منی !
سرمو عقب بردم و چرخوندم سمتش :
ــ آترین من فقط مال تو ام … تا ابد … تا وقتی دنیا دنیاس … من ..
با صدای تقه ای که به در خورد حرفم نصفه موند و از بقل آترین بیرون اومدم .
فروشنده ــ ببخشید میخواستم لباسو توی کاور بزارم .
ــ الان میارمش .
دیگه صداش نیومد . به آترین اخم کردم و گفتم :
ــ بچرخ میخوام لباسمو در بیارم .
آترین ابرویی بالا انداخت و دستشو چلیپای سینه اش کرد .
آترین ــ نچ !
ــ آترین الان اذیت نکن بزار این لباسه رو باید بدم بهش .
آترین ــ خوب مگه دارم چیکار میکنم ؟
ــ اوف … آترین امروز همینطوری تو … ای بابا … پشتت رو بکن .
فکر کنم منظورم رو فهمید . واسه این که پشتش رو کرد و دیگه حرفی نزد .
سریع لباسو از تنم در آوردم و لباس خودمو پوشیدم .
ــ بریم .
آترین برگشت و لبخندی زد . دستشو توی کمرم گذاشت و با هم از اتاق پرو بیرون
رفتیم . لباسو که قیمت فوق العاده سرسام آوری داشت رو حساب کردیم و بیرون
رفتیم .
آترین ــ بفرما رها خانوم اینم لباس عروس .
ــ مرسی … قشنگه !
آترین ــ توی نامزدی انقدر حرسم دادی که برام درس عبرت شد .
از یاد آوری شب نامزدی لبخندی نشست گوشه ی لبم . وای لباسم که با سوگند
خریده بودم … تا دو روز بعدش نگاه های آترین بهم خصمانه بود . اخه خیلی
دوسش داشتم . یه پیراهن نباتی رنگ تا بالای زانو بود . دکلته هم بود … همون
چیزی که امروز فهمیده آترین خوشش نمیاد که من جلوی س دیگه ای بپوشم .
آخی … خیلی ناز شده بودم . موهامو باز درست کرده بودم و آرایش ملایم و
دخترونه ای داشتم . اما حیف که آترین خیلی میر غضب شده بود . صدای آترین
اون موقعی که لباسمو نشونش دادم هنوز توی ذهنمه :
آترین ــ رها … رها … نگو که اینو میخوای بپوشی !
نگاهی به لباس دوست داشتنیم انداختم و گفتم :
ــ مگه چه اشکالی داره ؟!
آترین ــ رها این … این … پوف !
اون روز خیلی حرفی نزد … اصن واسه نامزدی انقدر گیر نداد . فقط توی مراسم میرغضب بود . توی ذهنم به اون روز برگشتم :
خودمو توی آیینه نگاه کردم و لبخندی زدم .
سوگند ــ وای که چه خوشگل شدی رها … امشب آترینو دیوونه میکنی باور کن .
حالا ببین من کی گفتم … دو ماه دیگه که واسه عروسی شیکمت اومد بالا میگم
رها خانوم نگفتم .
ــ سوگند ببند .
سوگند ــ مگه دارم دروغ میگم ؟ … آترین توی عروسی رامتینم داشت تو رو درسته قورتت میداد چه بسا امشب که نامزدیتونه .
ــ بسه !
سارا که لباس گلبهی رنگ خشگلی تنش بود جلو اومد . نگاهی به شکم ورقلنبیده
اش کردم و لبخندی زدم . خیلی با نمک شده بود توی اون لباس . لباسش از زیر
سینه گشاد میشد و تا پایین میومد . خیلی ناز بود . آخی … همیشه فکر میکردم
موقع بارداری زنا چقدر زشت و بد هیکل میشن ولی هیچوقت به این موضوع دقت
نکرده بود که چه قدر معصوم و ناز میشن .
سارا ــ وای رها چه قدر خوشگل شدی … حتمی باید به مامان بگم هم اسفند برات دود کنه هم مواظبت باشه .
ابروی راستمو بالا انداختم و گفتم :
ــ مواظبم باشه ؟! … چرا ؟!
سارا ــ چون که آترین ندزدتت .
توی ذهنم یه بار دیگه واکنش آترین به لباسمو دوره کردم . ابرویی بالا انداختم و گفتم :
ــ نچ … نمیدزدتم .
سارا ــ اوهو … دلشم بخواد … اون ندزدتت خودم میام میدزدمت .
ــ سارا جون رعایت کن … پس فردا این بچه بیاد بیرون بگه مامان شما آدم دزدی چی میخوای تحویلش بدی ؟
سارا خندید و گفت :
سارا ــ آخه نیست پسرم عمه اش رو ببینه که .
بعدم سرشو آورد پایین و دستی روی شیکمش گذاشت :
سارا ــ ببین پسرم نیومدی عمه ات هم پرید … حالا من کدوم دختری رو واسه تو بگیرم ؟
ــ اگه به عمه اش بره که رو دست میبرنش .
همون موقع گوشیم زنگ خورد . سمت کیفم رفتم و گوشی رو جواب دادم :
ــ بله؟!
آترین ــ ما پایینیم .
ــ تریاک !
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم .
سوگند ــ چی گفتی به آقا دامادمون ؟
ــ تریاک … از بس گوشت تلخ شده .
سوگند ــ میزنمش .
ــ غلط کردی … خودم تلافیشو سرش در میارم .
****
از فکر بیرون اومدم . اون شب آترین کلا تریاک شده بود … خب منم تنبیهش کردم
. الکی که نمیشد . تا دو هفته نه باهاش حرف میزدم نه نگاهش میکردم . خودمم
دلم میخواست بشینم نگاش کنم اما خوب اون اذیتم کرده بود باید جزاش رو
میدید . آخرم با اینکه یه عالمه قد و یه دنده بازی در آورد اما خودش مجبور
شد بیاد و ازم معذرت خواهی کنه . منم مفتی مفتی یه عطر هدیه گرفتم . عطر
مورد علاقه ام … Midnight Roze از کمپانی لنکوم . هر چند بازم قول گرفت که
اون عطرو فقط برای خودش بزنم … ولی خوب منم ترجیح میدادم وقتی توی خیابون
راه میرم اون بو رو ندم تا همه نا خواسته بهم نگاه کنن .
آترین ــ نمیخوای پیاده شی ؟!
از خاطرات بیرون اومدم . نگاهی به آترین انداختم و سرمو تکون دادم . از
ماشین پیاده شدم . آترین هم از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن لباس از
توی صندوق عقب اومد کنار من . پاکتو داد دستم .
ــ میری خونتون ؟
آترین ــ از داماد سرخونگی خوشم نمیاد .
ــ خیلی لوسی … تا همین دو ماه پیش که همینجا بودی داماد سر خونه نبودی ؟!
آترین ــ اون موقع مجبور بودم .
نفسمو بیرون فوت کردم و گفتم :
ــ باشه … سلام برسون .
سرشو تکون داد و گفت :
آترین ــ عصر ساعته …
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد :
آترین ــ ساعت شش و نیم آماده باش بیام دنبالت بریم چند تا از این کیترینگ ها رو ببینیم .
ــ باشه .
گونمو بوسید و سوار ماشین شد . براش دستی تکون دادم و رفتم تو .
قبل از نامزدی خاله سمیرا گفت که دیگه نمیخوان برگردن و تصمیم به موندن
گرفتن . عمو سینا هم گفت خونه ی قدیمیشونو نفروخته … چه قدر ما غافل گیر
شدیم از این تصمیم ناگهانیشون . خونه اشون دست نخورده و درست مثل قدیمش بود
. حتی دکوراسیون اتاق آترین هم مثل گذشته بود .
موقعی که برای بار اول رفتن امریکا ما نفهمیدیم که خونشون چی شد . حتی
نگفتن که وسایلشو چیکار کردن . همیشه هم بابا میگفت که ندیده کسی تو و
بیرون بره از اون خونه . اما ما خیلی خودمونو درگیر این مسایل نمیکردیم .
الانم که آترین رفته بود اونجا … لوس !
در خونه رو باز کردم و آروم وارد شدم . کفشامو از پام در آوردم و هر کدومو یه طرف پرت کردم . رفتم جلوی در آشپزخونه .
ــ سلام مامان … غذا چی داریم … دارم میمیرم از گشنگی .
مامان ــ اومدی مادر … سلام عزیزم . برو لباساتو عوض کن بیا غذا بخور … راسی ببینم چیکار کردید خونه رو ؟ …
به بسته ی لباس توی دستم اشاره کرد و گفت :
مامان ــ این چیه ؟
نیشمو باز کردمو گفتم :
ــ لباس !
مامان ــ بالاخره طاقت نیوردی رفتی گرفتی ؟! … نشونم بده ببینم .
ــ باشه بعدا الان دارم میمیرم از گشنگی .
بدون این که منتظر جواب مامان وایسم به طرف اتاقم رفتم . لباسو توی کمد
آویزون کردم تا چروک نشه . بعدم سریع لباسامو عوض کردم و پایین رفتم .
ــ بکش مامان اومدم .
وارد آشپزخونه شدم و توی سینک دستامو شستم . مامان یه بشقاب پر ماکارونی به دستم داد و گفت :
مامان ــ نگفتی … با خونه چکار کردید ؟!
با چنگال یکم از ماکارونو رو خوردم و گفتم :
ــ یه آپارتمان … میشه گفت نزدیک اینجا توی کوچه ی (…) گرفتیم .
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت :
مامان ــ گرفتید ؟ … به این زودی ؟
شیشه ی سس رو تکونی داد و یکم سس گوجه روی غذام ریختم . همونطور که چنگالو توی ظرف میچرخوندم گفتم :
ــ آره … یعنی آترین از قبل گرفته بود … منم نمیدونستم … امروز سورپرایزم کرد … تازه …
ماکارونی هایی که دور چنگال پیچیده شده بودند رو به دهان بردم و با دهن پر گفتم :
ــ آترین زدتش به نام من .
مامان ابروشا بالا داد و گوشه ی لبشو به نشونه ی تعجب پایین کشید :
مامان ــ واقعا ؟!
سرمو بالا پایین کردم و گفتم :
ــ اوهوم .
مامان ــ خوبه . ببینم لباسرو از کجا خریدید ؟ … دوباره یه جوری نخریدی که اون بچه رو زجر بدی که ؟
ــ نه مامان جان نگران نباش … آترین منو زجر داد امروز .
مامان ــ چطور ؟!
ــ سر این لباسه !
مامان ــ از بس اون دفعه از دستت جوش کرد .
خندیدمو سرمو تکون دادم .
مامان ــ چرا نگفتی بیاد تو ؟!
ــ گفتم … لوس بازی در میاره .
بعدم با صورتم شکلکی در آوردم و مشغول خوردن ادامه ی غذام شدم .
مامان ــ بخور سریع بریم اون لباستو ببینیم .
چنگالمو ته بشقاب کشیدم و تکه های آخرغذام رو هم خوردم . بشقابمو توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم :
ــ دستت درد نکنه مامان … بیا بریم لباسمو ببین .
مامان از روی صندلی بلند شد و دنبالم به اتاق اومد . لباسو از کمد خارج کردم و کاورشو ازش در آوردم .
ــ ایناهاش .
مامان ابرو هایش را بالا داد و گفت :
مامان ــ نه به لباس نامزدیت نه به این یکی … چه قدر پوشیده !
ــ آترینه دیگه !
مامان ــ اما قشنگه … بهتر اصن ! … یعنی چی که همه جاتو بندازی بیرون .
سرمو تکون دادم که مامان ادامه داد :
مامان ــ بپوشش ببینم .
ــ اوف مامان باور کن انقدر خسته ام که نمیتونم روی پام بند شم . بزار یهچرت بخوابم بعد … راسی بابا کجاس ؟
مامان ــ چیکارت کنم ؟! …حرفو میپیچونی ؟ … اشکال نداره … بابات تو شرکت جلسه داشت . دیرتر میاد .
خودمو روی تخت ولو کردم و پتوم رو روم کشیدم .
ــ مامان شش منو بیدار کن .
مامان ــ کجا دوباره ؟!
ــ آترین میاد دنبالم بریم چند تا از این کیترینگا رو ببینیم .
مامان باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت . سرمو توی بالشت فرو کردم و یه دقیقه نشده خوابم برد .
مطالب مشابه :
مراکز خرید در تهران
ژیلا توی این مزون، بیشتر طرح های خودشو میفروشه، این مدل ها تک هستن و با قیمت مناسبی ارائه
بیوگرافی و عکس های جدید بهاره افشاری
عکس های جدید ژیلا "فرشته" می باشد، کار اصلی وی طراحی لباس است و سالها قبل از بازیگری، مزون
توضیح مهناز افشار درباره شوی جواهراتش
عکس ژیلا امیرشاهی در میرداماد مغازه جواهرفروشی دارد به سوالات «تماشا» درباره این مزون
رمان من شیوا نیستم8(قسمت آخر)
کاری که همیشه دوست داشتم!میخوام یه مزون باز کنم! (ژیلا) رمان رو اعصابم قدم نزار
مدل لباس شب 2014
مزون لباس مجلسی , مدل لباس جدید و شیک و جدید , خرید اینترنتی لباس زنانه , گالری عکس ژیلا
چشم های وحشی13
از مزون که بیرون اومدیم اخم کردم و دست به سینه وایسادم . (ژیلا) رمان رییس کیه؟(shahtut)
رمان آیسان8
بعدازاین که بچه هاراپیداکردیم بابچه ها به طرف مزون لباس رفتیم (ژیلا) رمان رییس کیه؟(shahtut)
برچسب :
مزون ژیلا