عید قربان و شب یلدا
عید قربان عید از خود گذشتن ، عیدی که انسان
می خواهد و دوست دارد که بهترین و محبوبترین و شیرینترین هستی خود را تقدیم حضورسبزپروردگار جهانکند و بگوید ای محبوبترین محبوبها! من با همه ی وجود با همه ی سجود با همه ی عشق و اخلاص به حضور تو می آیم و قربانی می کنم آنچه را که لایق تو باشد. ولی می دانم که در برابر عظمت توهیچ نیست .کسی حالم نمی پرسه<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه
به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم و بیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در این اندوه غربت سرپناهی بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد
اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم
راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر ايندنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تامردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي
ريختند و بهشدتتشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرشطلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذررو به مرددروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدرقشنگاست؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چهقدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جادهخاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيدبرگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفادهنكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...
بخشي از كتاب "شيطان و دوشیزه پريم "
پائولو كوئيلو
:: دوستان ِ حقيقي
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسم اش «كايل» بود و انگار همه ي كتابهاي اش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: "كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره؟ حتما اين پسره، خيلي پرت است!"
من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقه ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هاي ام را بالا انداختم و به راه ام ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها را ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاي اش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينك اش افتاد چند متر آن طرف تر، و روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشمان اش يک غم خيلي بزرگ، ديدم. بي اختيار قلب ام به طرف اش كشيده شد و بطرف اش دويدم. در حالي كه به دنبال عينك اش مي گشت، يک قطره ي درشت اشك در چشمان اش جمع شده بود.
عينک اش را پيدا کردم؛ همينطور كه عينك اش را به دست اش مي دادم، گفتم: "اين بچه ها يه مشت آشغالن!"
او به من نگاهي كرد و گفت: "هي، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورت اش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمك اش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم: "كجا زندگي مي كني؟" معلوم شد كه او هم نزديك خانه ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم: "پس چطور من تو را نديده بودم؟" او گفت كه قبلا به يك مدرسه ي خصوصي مي رفته؛ و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهاي اش را براي اش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر «كايل» را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره «كايل» را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم: "پسر! تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي اي پيدا مي كني، با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" «كايل» خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و «كايل» بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. «كايل» تصميم داشت به «جورج تاون» برود و من به «دوك».
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
«كايل» كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من «كايل» را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدن اش هم به او مي آمد. همه ي دخترها دوست اش داشتند. [پسر! گاهي من بهش حسودي مي كردم!]
امروز يكي از آن روزها بود. من مي ديدم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشت اش زدم و گفتم: "هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"
او با يكي از آن نگاه هاي اش به من نگاه كرد( همان نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: "مرسي".
گلوي اش را صاف كرد و صحبت اش را اينطور شروع كرد: "فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمان تان، خواهر برادرهاي تان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان تان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم."
من به «کايل» با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشنايي مان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا وسايل او را به خانه نياورد.
«كايل» نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبان اش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره ي سست ترين لحظه هاي زندگي اش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
***
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد؛ براي بهتر شدن يا بدتر شدن. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم. دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
مطالب مشابه :
یک مسابقه جالب!
یک مسابقه جالب! شخصي در مسابقه اي شركت ميكند و سوالات زير براي او اکتبر را جشن
خلاصه قسمت 76 افسانه جومونگ
مطالب جالب روز ماجين خبر حضور جومونگ در جشن بويو رو وسط مسابقه سويا يي که براي تشويق
خلاصه قسمت 75 افسانه جومونگ
مطالب جالب کردم اون هم گفت براي من افتخاره که با شاه شدن اون هم يه جشن و
اطلاعیه:جشنواره جابر بن حیان
نظرات شمادرزيرهريك ازمطالب براي ارائه بهتر همراه یک مسابقه جالب و جشن میلاد امام
عید قربان و شب یلدا
مطالب جالب (مسابقه ي او گفت كه قبلا به يك مدرسه ي خصوصي مي رفته؛ و اين براي من خيلي جالب
عکس های گوهر خیراندیش و بیوگرافی گوهر خیراندیش
های کمیاب,جالب فجر، مسابقهي دوازدهمين جشن خانهي سينما براي بازي در
سال نو در تایلند با جشن آب پاشی
وقت كافي براي فراغت دارند این جشن ها برپا می جالب اینجاست که مسابقه پخت برنج
جشن تولد محسن یگانه در کنسرت+عکس
در این وبلاگ از تازه ترین،زیباترین و جالب لطفا براي هرچه بهتر به جشن تولد بیست
جشن پرندگان ميانكاله
محيطي منطقه مازندران و تعدادي از ngo هاي زيست محيطي تهران و شيراز براي مسابقه ، شعر سبز
برچسب :
مسابقه جالب براي جشن