رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم}12

- " خیال میکنی که من دلم میخواست که تو زجر بکشی؟ "
" نسرین، هنوز نمیدونی چه عذابی کشیدم! همه ش از حماقت خودم بود. از یه طرف به اون مرد خیالی که تصور میکردم شوهرته حسودیم میشد، از یه طرف دیگه خودمو سرزنش میکردم و دلم نمیخواست پاسوز من بشی! تو بد برزخی گیر افتاده بودم! "
" خب، حالا که دیگه از برزخ دراومدی!... من میرم وتو با خیال راحت بشین به سیاه شدن دست و پات نگاه کن! دیگه نسرین زبون دراز بالا سرت نیست که سرکوفت تنبلیتو بزنه! بهزاد، قبول کن که به اندازهی گذشته منو دوست نداری! اینا همش بهانه س .اگه دوستم داشتی، به حرفم گوش میکردی... تو داری راحت منو از دست میدی و خوشحال هم هستی! در صورتی که من مثل یک مرده دارم برمیگردم تهرون! "
" تو رو خدا حالا دم رفتنیت دلمو نرنجون! به ولای علی به قدری دوستت دارم که حاضرم جونمو فدات کنم! باور کن ذرهای از عشقم کم نشده! "
" جونتو فدام میکنی، اما حاضر نیستی یه خرده درد بکشی؟! "
" دوباره رفتی سر حرف اولت؟ نسرین، من برای تو شوهر نمیشم! تو هم ، بیشتر از حدت، به من سرویس دادی ! دیگه مسئول زندگی من نیستی... بذار این دم آخر با خوبی از هم جدا بشیم! "
" طوری حرف میزنی انگار داری در حق من گذشت میکنی! تو به فکر تنها چیزی که نیستی خوشبختی و خواستهی قلبی منه! درست مثل گذشته، فقط به خودت فکر میکنی! "
" یعنی چی؟ این همه حرف زدم، قانع نشدی؟ همهش چرت وپرت بود و باد هوا؟ "
" بهزاد من بدون تو بدبخت میشم! میفهمی چیمیگم؟ من فقط میرم که تو راحت بتونی توی صندلی چرخدارت لم بدی وهیچ کس موی دماغت نشه! خیال نکن دارم میرم خوشبختیمو جای دیگه پیدا کنم!"
حرفهایم در حد تحمل بهزاد نبود.عاقبت به همان نقطهای رسید که باید میرسیدو فریاد زد: " ولم کن دیگه نسرین! اینقدر با اعصاب من بازی نکن! خیال کردی زیر دست شدهام که هرچی بگی قبول کنم و سرمو بالا نیارم! تو با حرفات نمک رو زخم من میپاشی؛ اما ادعا میکنی دوستم داری؟ "
" کدوم زخم؟ هیچ میدونی زخمی که تو به دل من زدی، تا آخر عمرم معالجه نمیشه!؟ خبر داری بدون تو چی به روزگارم اومد؟ من بالش تورو دور ننداخته بودم و اونقدر ماچش میکردم و توی بغلم میگرفتم که بوی گند گرفته بود و از ترس اینکه نکنه بوی تن و بدن تورو از دست بدم، نمیشستمش!کجای کاری مَرد!؟ اونوقتی که تو و الهام تو رختخوابتون راحت و بی دغدغه با هم عشق میکردین ،منِ بدبخته شکست خورده از حسادت تا صبح یه چشمم اشک و یکیش خون بود! باور کن بهزاد، قسم میخورم تا پیش از این ماجرا که منو به تو نزدیک کرد، یک شب هم سرِ راحت زمین نذاشتم. حالا راحت تو کلبهت نشستی و داری برای من فلسفه میبافی که با الهام خوش نبودی؟ این حرفهای تو هیچی رو عوض نمیکنه... حتی فکر کردن به اینکه تو و الهام زیر یه سقف با هم بودین و اسم اون جای اسم من توی شناسنامهی تو رفت، منو شکنجه میداد میدونم اگه تا آخر عمرت هم فکر کنی، نمیتونی بفهمی چه احساسی داشتم! فقط یه زن، اونم در موقعیت من، میتونه بفهمه چه روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم! دردی که من کشیدم، درد دست و پا و کمر نبود؛ زخم غرور و تحقیر شدن بود و درد عشقی که شعلهش هرگز خاموش نشد! چقدر سعی کردم از تو متنفر بشم؛ اما هر بار که تورا با دیگران مقایسه میکردم به خودم وتصمیمم میخندیدم. من از تو یه موجود استثنایی و پر قدرت تو ذهنم ساخته بودم و هنوزم نمیتونم باور کنم تو مرد بیقدرتی هستس! "
بهزاد کلامی برزبان نمیآورد . من به سیم آخر زده بودم. دلشکستگیهایم و گفتن حقایق تلخ و آزاردهنده، به زخم کهنهی دلم نیشتر میزد و اورا هم آزرده کرده بود. اما حرفهایم را باید میزدم تا آرام بگیرم و با خیال راحت از او جدا شوم. هنوز باورم نمیشد برای همیشه میتوانم بدون او باشم؛ اما در ظاهر به او میگفتم ،برای همیشه ترکش خواهم کرد. بهزاد که صدایش به بغضی سنگین آغشته شده بود گفت: " کی میری؟ "
" فردا صبح زود میرم که به دانشگاه هم سر بزنم."
" مگه دانشگاهم میری؟ "
" فوق قبول شدم، اما این ترم گمان میکنم بیفتم... اصلا نتونستم یه جلسه هم سر کلاس حاضر بشم. فقط رفتم امتحان دادم که غیبت نخورم. خیلی دوندگی کردم مرخصی بگیرم اما نشد."
" آه که تو با اون همه دردسر دنبال هدفت بودی و من ،در عین موفقیت ظاهری ،هیچ غلطی نکردم!... با اینکه قدر خر پول در میآوردم ، ذرهای احساس رضایت باطنی نمیکردم؛ چرا که برای هیچ کس مفید نبودم!... نسرین، بودن در کنار تو یه افتخار بزرگه که من لیاقتشو ندارم.. فقط یه خواهش دارم، فردا قبل از رفتن بیا ببینمت."
" نمی تونم، میترسم ببینمت ومنصرف بشم."
" خیله خب نیا، راضی نیستم وقتتو هدر بدی ... اگه بخوای بمونی هم من نمیذارم!"
" بهزاد، تو هم سعی کن برگردی سرکارت..... شرکت به تو احتیاج داره!"
" به امید دیدن تو هم شده، میآم تهران"
" شب بخیر و خداحافظ "
گوشی را که گذاشتم، بغضم ترکید نه پای رفتن داشتم و نه توان ماندن! در میان برزخ عجیبی غافلگیر شده بودم و نمیدانستم صلاح بود حرف دلم را گوش كنم و در كنار بهزاد بمانم يا بايد بروم كه او به خودش بيايد! يك ساعت از نيمه گذشته بود. بر روي تخت دراز كشيدم و به خودم نهيب زدم كه عاقلانه ترين راه، ترك موقت اوست! هنوز چشمم گرم نشده بود كه تلفن زنگ خورد. مانند برق گرفته ها پريدم و گوشي را برداشتم. بهزاد بود كه فرياد زد:« بيا دم پنجره نسرين، زود باش!»

وحشت زده پرسيدم:« چي شده بهزاد؟! چرا نفس نفس مي زني؟!»

ـ تا نيفتادم بيا و ببين كه...

گوشي تلفن در دستم بود كه با عجله به پنجره رو كردم. ديدم سر بهزاد آرام و آهسته از ميان قاب پنجره بالا آمد و يكباره پايين رفت. فرياد زدم:« چي شد بهزاد؟! معلوم هست چي كار مي كني؟!»

او نفس نفس زنان گفت:« يه ثانيه هم نتونستم رو پام وايسم... پاهاي بي مصرفم، مثل يه تيكه نمد، بي حس و حاله! لامصّب دست كه بهش مي زنم، صداي چوب پنبه مي ده!»

از خوشحالي داشتم گريه مي كردم؛ اما او كار بزرگ خودش را دست كم گرفته بود. گفتم:« تو واقعاً رو پات وايسادي يا يد الله بغلت كرده بود؟!»

ـ يعني تو خيال مي كني مي خوام گولت بزنم! وايسادم كه دل تو خوش بشه! مي دونم چيزي رو عوض نمي كنه؛ اما باور كن يد الله خوابه... مي توني بياي ببيني كه الان كف كلبه ولو شدم و نمي دونم چطوري بايد برگردم به صندليم!

فرياد زدم:« همون جا بمون تا من بيام بذارمت تو جات!»

ـ خيال كردي از پس اين هيكل ديلاق بر مي آي؟ نمي خواد بياي... باغ تاريكه مي ترسم زمين بخوري. الان يد الله رو بيدار مي كنم... به گمانم با اين همه سر و صدا كه راه انداختم، خودش بيدار شده باشه! يد الله... پاشو كه گاوت زاييده!

با آنكه هرگز از بهزاد حرف دروغ نشنيده بودم، وقتي صداي يدالله رو شنيدم كه گفت:« آقا چي شده؟» دلم آرام و و باورم شد كه بهزاد، براي لحظه اي كوتاه، روي پاهاي از كار افتاده اش ايستاده است! در آ» لحظه فراموش نشدني، كه هم گريه مي كردم و هم مي خنديدم، تنها به عشق خودم و او فكر مي كردم كه باعث شده بود آن معجزه كه دكتر اديب مي گفت، اتفاق بيفتد!

بهزاد گفت:« به اين يه ثانيه كه نمي شه اميدوار بود! اين كار مسخره رو فقط به خاطر تو كردم كه بفهمي چقدر دوستت دارم! حالا برو راحت بخواب كه فردا، موقع رانندگي كردن چرتي نباشي! تهران رسيدي يه زنگ به من بزن!»

ـ بهزاد، گوشي رو نذار! مردي و موندي فردا بايد با پاي خودت بياي خواستگاريم!

ـ نسرين اذيتم نكن! يه كار ازم نخواه كه نتونم انجام بدم! نه به خواستگاريت ميام، نه مي خوام تو توي ده بموني! فهميدي چي مي گم عشق من؟ يه كار نكن از همين يه كارم هم پشيمون بشم!

ـ اي حقه باز! باز با دستت پس مي زني باپا پيش مي كشي؟ خيلي زرنگي بهزاد! اون وقتي كه مي خواستم پهلوت بمونم مي گفتي برو. حالا كه فهميدي شوهر ندارم هم ميگي برو! همش به جونم غر زدي و گفتي نمي خواي كنارت بمونم! پس اين كارت چه دليلي داشت؟ مي خواي منو سر دو راهي قرار بدي كه بعدا نتونم منت تو رو داشتم! نه غرور دارم و نه تعصب و نه حقه بازي! چرا صدف و پوست كنده نمي گي بمن كه با جون و دل كنارت بمونم! مي ترسي غرورت شكسته بشه! هنوزم منو نشناختي؟

صداي نفس نفس زدن يدالله را مي شنيدم كه داشت بهزاد را به تختخوابش منتقل میکرد و گوشی هم در دست بهزاد بود.وقتی جابجایی تمام شد و یدالله رفت بهزاد گفت:این حرفها چی بود زدی؟قبلا اینقدر بدبین نبودی!هنوز نفهمیدی من نمیخوام به میل و اراده من پیشم بمونی؟میترسم نتونم راه برم و وبال گردنت بشم!میفهمی چی میگم نسرین!تو نباید توی رودرواسی تا آخر عمرت مجبور باشی با یه چلاق زندگی کنی! -بهزاد تو باید بگی بمون تا من بمونم!
-خیله خب کله شق...معلومه که میخوام بمونی!دوستت دارم برات میمیرم دیوونه تم!...بدون تو بهزاد یه جنازه به درد نخوره!حالا راضی شدی!؟
-فردا که بیای دم در کلبه م راضی میشم!
-ای خدا رحم کن!
دل از هم نمیکندیم یدالله مشغول سر و سامان دادن کلبه بهزاد بود و صدای حرف زدنش می آمد .پرسیدم:خیلی پات درد گرفت؟
-الان درد نمیکنه ...اون وقتی که داشتم جون میکندم که وایسم رو پام مرگو به چشم خودم دیدم اما حالا...
-به امید روزی که با هم پیاده روی کنیم!
یک ثانیه ایستادن او معجزه ای بود که همچون نور بر زندگی من تابیدن گرفت.از هیجان آن حرکت زیبا تا صبح خوابم نبرد.شکوفه پس از نماز صبح نخوابید که زمان رفتن به تهران بدرقه ام کند.آفتاب نزده بود که آمد در کلبه را باز کدر.از شدت خستگی پلکهایم از هم باز نمیشد.ساعت در حدود 8 صبح بود که از پشت در کلبه صدایی شنیدم بلند شدم رفتم در را باز کردم و برگشتم بر روی تخت دراز کشیدم شکوفه سینی صبحانه را به کلبه آورد و بر روی کنده دم در گذاشت.انتظار دیدار مجدد بهزاد هیجان عجیبی به روح و جسمم داده بود که سر از پا نمیشناختم.چندبار بلند شدم دورتادور کلبه راه رفتم و با خودم عهد کردم که اگر نیاید من به دیدارش بروم.اما باورم شده بود که او می آید.صدای پای ضعیفی از بیرون در می آمد.صبر کردم تا خودش در را باز کند.نفسم داشت بند می آمد نگران بودم میترسیدم آنهمه فشار که به پاهایش می آورد بلایی به سرش بیاورد.چشم به در دوخته بودم که صدایش را شنیدم.او صدایم کرد و من که غرق در عالمی دیگر بودم گفتم:بفرمایین!
بهزاد لای در را باز کرد.به سختی بر روی پاهایش ایستاده بود و زانوانش میلرزید.شرشر عرق میریخت و هر لحظه ممکن بود به زمین بیفتد.دست راستش پشت سرش بود و با دست دیگرش چهارچوب در را محکم گرفته بود.پس از مدتها از ته دل خندیدم.به چشمان پر عشق و محبتش چشم دوختم و نمیدانستم چه باید بگویم.بهزاد در حالیکه چیزی نمانده بود به زمین بیفتد پرسید:کافیه عشق من؟بله رو بگو تا ولو نشدم!
یدالله در پشت سر او ایستاده و چشمهایش پر از اشک بود.همان یک دقیقه ایستادن بهزاد بر روی پاهایش ارزشمندترین هدیه از سوی خداوند بود.فریاد زدم:یدالله بگیرش.
بهزاد به یک چشم بهم زدن بر روی دستهای یدالله افتاد.چند شاخه گل لاله خودروی سرخ و زرد رنگ با مقداری علف صحرایی که در دست راست بهزاد له و لورده شده بود بیرون از کلبه ریخت.با عجله رفتم دسته گل را برداشتم و گفتم:چه بامزه گلها را پشت سرت قایم کرده بودی؟!
او در حالیکه نفس نفس میزد و رنگش مهتابی شده بود گفت:دست خالی که نمیشد بیام خواستگاریت!
با یدالله کمک کردیم و او را بر روی صندلی اش نشاندیم.از همان یک دقیقه درد کشیدن آنقدر خسته شده بود که چند ثانیه ای از حال رفت.یدالله در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید سرش را پایین انداخت و گفت:خسته نباشی خواهرم!

-یدالله اگه کمک تو نبود من و بهزاد موفق نمیشدیم!
یدالله خندید و گفت:هنوزم باورم نمیشه که آقا...اصلا چطور شد؟شما...
-چرا به تته پته افتادی؟من میدونستم یه روزی این اتفاق می افته!یه روزی آقا بدون کمک من و تو راه میره...حالا ببرش به کلبه ش تا استراحت کنه.به فیزیوتراپ بگو امروز بیشتر دست و پاشو ماساژ بده و اگه تنبلی کرد مرخصش کن!از برکت بیماری آقا همه مون حرفه ای شدیم!
یدالله صندلی چرخدار را هل داد و از باغ بیرون برد.شکوفه و صفرعلی در ایوان ایستاده و از دور شاهد قضایا بودند.صفر علی خشکش زده بود و شکوفه در حالیکه از خنده داشت ریسه میرفت از پله های ایوان پایین آمد و با هم به کلبه رفتیم.آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم بر روی پاهایم بایستم.بر روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را بستم انگار کوه عظیمی را که سالها بر دوشم سنگینی کرده بود همان لحظه بر زمین گذاشته بودم!
شکوفه آمد و در کنارم بر لب تخت نشست.هنوز داشت میخندید و من سرمست از رخداد چند لحظه پیش در عالمی فرا بشری سیر میکردم.پرسیدم:خنده ت تموم شد؟این طرفها بند انداز پیدا میشه؟
سکوت لحظه ای شکوفه نشان میداد از حرفم تعجب کرده است.به صورت خندانش که پر از انرژی بود نگاه کردم و دوباره پرسیدم:ده بند انداز خوب داره؟چرا ماتت برده؟
-کی میخواد عروس بشه؟
هنوز نفهمیدی امروز بله رو به بهزاد دادم؟با این سر و صورت پشمالو خجالت میکشم تو صورتش نگاه کنم!
شکوفه آنقدر خندید که لپهای قرمز رنگش کبود شد.کمی که آرام گرفت گفت:خودم بندت میندازم!چشم بهم بزنی کله پاچت میکنم!
-شکوفه تو واقعا از اینکارا هم بلدی؟
-آره تو پرورشگاه یاد گرفتم!
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که خندید و گفت:شما نمیدونستی که من و صفر بچه پرورشگاهی هستیم؟
-از کجا باید میدونستم؟عموم که اهل حرف زدن نیست انگار تو دل عمو فرهاد برای همه رازای آدما جا هست!صدبار خواستم بپرسم شما دو تا اهل کجا هستین اما از اونجا که عادت به فضولی کردن ندارم به خودم گفتم حالا چه فرق میکنه کجایی باشن مهم اینه که آدمهای خوبی هستن!
-اگه عموی شما نبود ما صاحب خونه زندگی نمیشدیم اصلا و اصلا نمیتونستیم عروسی کنیم!
-شما آدمهای خوبی هستین...حقتونه خوشبخت باشین!
-همه ش بخاطر لباس خوشبختیه که توی پرورشگاه دوختم!
-لباس خوشبختی دیگه چه صیغه ایه!
-یه لباس چین دار رنگ و وارنگه!من خیاطی هم بلدم.وقتی چهارده سالم شد مدیره پرورشگاه الگوی یه لباس محلی رو بمن داد و گفت:بدوزش تا بختت وا بشه!من به عشق شوهر کردن لباس رو دوختم و از همون جا خیاطی هم یاد گرفتم.بعدها فهمیدم که به همه دخترهای جوون همون حرفو میزده تا تشویق بشن و خیاطی یاد بگیرن...من اون لباسو به قدری با دقت دوختم که تو جشن سالگرد تاسیس پرورشگاه جایزه اول نصیبم شد.جایزه دومم صفر علی بود صفر مرد زندگیه خوب و مهربونه...فقط یه کم تعصب داره!
-مردانی ایرانی اگه تعصب نداشته باشن باید بردشون پیش روانپزشک!
-واسه چی؟
-هیچی بابا شوخی کردم!پاشو لباس بختتو بیار ببینم چه شکلیه؟
شکوفه با آنی رفت و با لباس به کلبه برگشت.او هنوز هم داشت میخندید.پرسیدم:حالا دیگه به چی میخندی؟
-آخه صفر پرسید چه کار میکنی؟این چیه دستت گرفتی نکنه دوباره میخوای شوور کنی!منم گفتم نه بابا میرم بدم نسرین خانم بپوشه بختش وا بشه!
-شیطون...پیش صفر هم آبرومو بردی!
-همینکه خجالت کشید و تنها رفت سر مزرعه به نفعمون شد.از صبح که آقا رو دید و حالام که پیرهنو از تو صندوق در آوردم فهمید که نمیتونه امروز ازم کار بکشه.بهش گفتم امروز من از ##### خانم جم نمیخورم.
لباس را زیر و رو کردم و از آنهمه تنوع رنگ دلم باز شد.بلند شدم و گفتم:روتو اونور کن من بپوشمش ببینم چه ریختی میشیم!
-واسه تون گشاده!
-روش کمر میبندم.
لباس محلی معلوم نبود متعلق به کدام شهرستان است اما به بهترین شکل دوخته شده بود.وقتی لباس را پوشیدم و خود را در آینه دیدم گفتم:شکوفه باید لنگه شو برای من بدوزی مزدشم بهت میدم!
-رو چشام!....فعلا تنتون باشه برین اون ور آقا ببیندتون!
-قرار نبود بندم بندازی...اینجوری که نمیشه بازدید دامادو پس داد!
تا عصر با شکوفه در کلبه ماندیم.خدا خدا میکردم بهزاد از شدت درد کشیدن از کارش پشیمان نشده باشد.شب با همان لباس محلی به دیدنش رفتم همینکه وارد کلبه شدم یدالله نگاه عجیبی به لباسم کرد و از کلبه بیرون رفت.بهزاد که بر روی صندلی نشسته بود مات زده نگاهم کرد و پرسید:اینو از کجا آوردی؟چقدر بهت می اد!خیلی خوشگل شدی...کاری کردی؟
-کاری کردی چیه ناسلامتی من عروسم!حالا کارام مونده.
بهزاد چشم از نگاهم برنمیداشت.ناگهان قهقهه سر داد و گفت:پام که خوب بشه دوباره عروسی میگیریم!با همون روز اولی که دیدمت هیچ فرقی نکردی!اونقدر خوشگلی که نفسم از دیدنت بند میاد!باید زودتر برگردیم تهرون و عقد کنیم.
-عجله نکن...آب و هوای اینجا عالیه حیفه برگردیم تهرون!
-میدونی امروز یاد کی افتادم؟مادرمو مدتهاست که ندیده م!اگه تو رو توی این لباس ببینه چه حالی میشه!
-این لباس مال شکوفه س...خودش دوخته.
-واقعا قشنگه! کاشکی دوربین داشتم عکستو مینداختم!
به نزدیکش رفتم در کنار صندلی اش بر کف کلبه نشستم و پرسیدم:حالت چطوره؟پشیمون نیستی که...
-پشیمونم که اینهمه وقت از تو غافل بودم!تو که هستی هیچ غمی ندارم!
-امروز شاهکار کردی پسر!
-همون یه دقیقه زندگیمو نجات داد؟اگه تو میرفتی دوباره بدبخت میشدم!
-من همیشه با تو بودم تا آخر عمرم هم کنارت میمونم.خیال کردی مبرم و سراغتو نمیگیرم؟
نگاهمان درهم آمیخت او سرشار از عشق و محبت بود و من دیوانه او بودم.گفتم:دیگه هیچی نمیتونه مانع خوشبختی ما بشه!
پس از سالها دستهایم را در دستهایش گرفت و گفت:بهت تبریک میگم که یه مرده رو زنده کردی!راستی اتاق بچه رو که بهم نزدی!
-هنوز درش بسته س...کلیدش دست مادره...مطمئنم تو بهترین پدر دنیا میشی!
-من فقط میخوام با تو باشم...وقتی بچه دار میشیم که بتونم رو پام وایسم.دلم میخواد خودم ببرمش مدرسه و برگردونمش!بچه من نباید از داشتن پدر چلاق خجالت بکشه.
آنشب زیباترین رویایی ترین و با شکوه ترین شب زندگیمان بود.شبی خاطره انگیز بود و احساس لطیف هر دوی ما درست شبیه نخستین باری که به همدیگر عشق ورزیده بودیم.بهزاد تمرین ایستادن بر روی پاها و راه رفتن را از صبح روز بعد شروع کرد و من قدم به قدم به او همراه شدم تا توانست با واکر راه برود.زخم پشت کمرش کم کم داشت بهتر میشد که اواخر پاییز به تهران برگشتیم.در راه روستا تا تهران کلی مقدمه چینی کردم تا حرف را به مسائل کاری کشیدم.گفتم:یه وقت غصه ورشکستگی شرکتو نخوری که سلامتی بزرگترین نعمت خداست!
بهزاد قاه قاه خندید و گفت:خیلی ساده ای دختر!خیال کردی شرکت ورشکسته اس؟من حسابی بانکی مجزا دارم.مگه مغزم تکون خورده بود که همه پولامو تو حساب مشترکمون بزارم!اما باور کن به عقل جن هم نمیرسید که همه دارایی من تو حساب الهام نیست.
هاج و واج نگاهش کردم نمیدانستم چه باید بگویم که گفت:یه وقت خیال نکنی سرکسی کلاه گذاشتم!تو که اخلاق منو میدونی لقمه حروم از گلوم پایین نمیره...
-منو بگو که اونقدر غصه خوردم!واسه پول نه ها واسه خودت میترسیدم فشار بهت بیاد و اعصابت بهم بریزه!حالا این پول که میگی از کجا اومده؟
-خارج از شرکت هم کارایی انجام میدادم.یه مدت برای فرار از فکر کردن چسبیدم به تجارت.شبانه روز مثل تراکتور کار کردم و پول روی هم گذاشتم.
-تو که از تجارت سر در نمی آوردی؟
-فرزام کمکم کرد.اون یه مارمولکیه که فقط خدا میشناسدش!
-پاک فرزامو فراموش کرده بودم...پس تو هنوزم میبینیش!با زنش چه کار کرد؟
-اونا عادت دارن دایم مثل سگ و گربه با هم بجنگن!
-پس هنوزم دارن با هم زندگی میکنن؟
-در ظاهر زن و شوهرن اما در اصل هر دو شون تنها هستن انگار یه جورایی تو رودرواسی همدیگه موندن و نمیخوان قبول کن ازدواجشون از ابتدا اشتباه بوده!
-خوش بحال من و تو که اشتباهاتمونو گردن گرفتیم و قبول کردیم که عشق و محبت دوای همه دردهاست!همینکه من با تو هستم و از بودن در کنارت لذت میبرم یه نعمت بزرگه که اگه تا آخر عمر شکر کنم نمیتونم ذره ای از لطف خدا رو سپاسگزار باشم.
-اینم از شانس منه!واقعا خرشانسم...اگه تو نبودی محال بود هوس راه رفتن به سرم بزنه.تو هم زندگیمو بهم برگردوندی هم عشقمو!
-همینکه دارم نتیجه کارمو میبینم خستگی از تنم بیرون رفته!سر راه بریم مادرتو ببینیم.
-اول میریم دفتر خونه.
-حالا چه عجله ای داری؟!خستگیت که در رفت.یه روز با مادرت میریم عقد میکنیم!
-حرفشم نزن!همینکه گفتم نمیدونی چقدر دلم میخواد مثل گذشته در آغوش بگیرمت و ببوسمت!
پس از آنهمه دردسر کشیدن از ته دل خندیدن همه خستگیها را از تنم بیرون برد.گفتم:باید بابت همه روزهایی که تنهام گذاشتی جریمه ت کنم و سر بدونمت که قدر منو بیشتر بدونی!
-نسرین شوخی نکن که اوقاتم تلخ میشه!یه کار کن شب مجبور بشم برم خونه مادرم بخوابم!
-اتفاقا بد نگفتی...چند روزی برو پیش مادرت بمون!
بهزاد ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:واقعا دلت می آد چند روز تنهام بذاری؟
-اینهمه دندون رو جیگر گذاشتم چند روز هم روی همه اون روز دوریتو تحمل میکنم!راستی چطور شد که یکهو اینقدر مشتاق با من بودن شدی؟تا دیروز که از این خبرا نبود!
بهزاد سکوت کرد و به جاده چشم دوخت.رادیو را روشن کرمد طبق معول هر چه پیچش را چرخاندم صدایش صاف نشد.آنقدر خر خر کرد که مجبور شدم خاموشش کردم.پرسیدم:چرا حرف نمیزنی؟
-چی بگم؟به قول شاملو سکوت سرشار از نگفته هاست.
-اگه قرار بشه یه بار دیگه به میل و اراده خودم به دنیا بیام از خدا میخوام از جنس مذکر پا به این دنیای شلوغ و پر هرج و مرج بذارم!
-از زن بودن سیر شدی؟
-هیچ مردی نمیتونه بفهمه چه چیزای کوچیکی زخم به دل زن میزنه!
-هیچ زنی هم نمیتونه درک کنه وقتی مرد اشتباه میکنه و راه برگشت نداره چطور دست از دنیا میکشه و زیر بار هر بلایی سر خم میکنه!
-یعنی معذرت خواستن برای مردا اینقدر سخته؟شما مردا حاضرین خودکشی کنین اما معذرت نخواین؟!
-اینطور نیست من از تو معذرت خواستم نه یه بار بلکه صدبار گفتم حالام تکرار میکنم بابا غلط کرم!حالا اگه قراره تا آخر عمر سرکوفت گذشته رو بشنوم بهتره بریم خونه مادرم.تو هم برو خونه ت و تا هر روز که دلت خواست بشین فکراتو بکن ببین من لیاقت دارم با تو زندگی کنم یا نه؟خودم میدونم لایق عشق تو نیستم اما احساس تو هیچ ربطی به طرز فکر من نداره!انتخاب کننده تو هستی...تصمیم گیرنده هم خودتی!ریش و قیچی دست خودت!

در دلم صدبار به خودم لعنت فرستادم که پس از آنهمه حرف زدن و درددل کردن عقده های دلم هنوز سرباز نکرده باقی مانده بود و بی اراده باعث آزار و اذیت او میشدم.گفتم:بهزاد من هزار تا حرف نگفته و صدها گله و شکایت از تو دارم که تا همه رو مطرح نکنم و خودمو بیرون نریزم دلم صاف نمیشه!طاقت شنیدن حرفهامو داری یا باید همه رو تو دلم تلنبار کنم؟
-منم هزار تا درددل دارم.بخدا شکایت از تو نیست.از این روزگار کلافه هستم اما حال و حوصله ندارم توی این دقایق و لحظه های خوش با تو بودن از بدبختیهام حرف بزنم!
-خیله خوب...پس فعلا آتش بس اعلام میکنیم تا تو حالت خوب بشه!
-حالا میخوای منو کجا ببری؟
-میریم خونه خودمون ...نمیدونی چقدر دلم میخواد همسایه ها تو رو ببینن!
-با این وضع دوست ندارم کسی منو ببینه!
-نمیتونی بفهمی چند ساله منتظر چنین موقعیتی هستم!تعریف از نامردی همسایه هامون جزو همون حرفاس که باید برات بگم!
-نسرین اول بریم دفترخونه...یه جا بریم که پله نداشته باشه.
با صدایی بغض آلود گفتم:من خیلی بی انصافم...خودمو نمیبخشم.نباید اینقدر اذیتت میکردم.حرفهام برای خودم هم قابل تحمل نیست.
-بیخودی خودتو ملامت نکن...من زندگیتو تباه کردم هر چی بگی حق داری!اما اینکه تو به من زندگی دوباره دادی لطفیه جبران کردنی نیست هر چی بگی و بخوای به دیده منت قبول میکنم!
-چیز زیادی نمیخوام فقط عشقتو میخوام!اونم دربست!من در این مورد بخصوص خودخواهم.تو باید برای همیشه مال من باشی!
-وای بر من!باور کن حرفهات عرق منو در می اره!تنم داره جزجز میکنه.
-خب میریم خونه مون زنگ میزنیم یه عاقد می آد و عقدمون میکنه.راستی چطور از پله ها بالا بریم؟اینجاست که وجود یدالله لازمه...اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
بهزاد سکوت کرده بود.رو برگرداندم و نگاهش کردم.دیدم دستش را به پشت کمرش زده است.پرسیدم:چکار میکنی؟جات ناراحته؟
-انگار یه چیزی داره پشتمو سوراخ میکنه!
در کنار خیابان متوقف شدم و گفتم:یه کم خم شو پشتتو ببینم!
بهزاد کمی جابجا شد.به پشتی صندلی نگاه کردم و گفتم:اینجا که چیزی نیست؟
-پس چطور پشتم داره میسوزه؟!انگار یه کم خیس هم هست.
پیراهنش را بالا زدم دیدم زخمش سرباز کرده است.دستمال کاغذی برداشتم و بر روی زخمش گذاشتم.از خوشحالی گریه ام گرفته بود.بهزاد پرسید:چته؟اون پشت چی دیدی که وحشت کردی؟
-تکیه بده راحت باش عزیز دلم تو داری زخمتو حس میکنی داری درد میکشی میفهمی چی میگم؟دو قدم راه رفتی اعصابت جون گرفت.من خوشحالم تو هم خوشحال باش و شاکر از خدا مهربون که اینهمه نعمت بهمون داده!
ناگهان قاه قاه خندید و گفت:راست میگی!پس بگو که چرا هی پشتم سوزن سوزن میشه!
-تو در جهت هستی تلاش کردی و قدم برداشتی هستی هم داره با تو هماهنگ میشه!این قانون طبیعته!خدایا شکر!
-آخ که اگه من تو رو نداشتم هیچی نداشتم!حالا یه کم فکر کن ببین بنظر تو من چه جوری باید از اون همه پله بالا بیام؟دلم پر میزنه برای اتاق خواب خاطره انگیزمون ...تغییر فرم که ندادیش؟
-همه چیز درست مثل همون روزیه که تو ترکم کردی!فقط یه کوزه سفالی دست ساز توست که به کمد لباسهامون اضافه شده!همون چیز به ظاهر بی ارزش باعث شد دست نگهدارم و شوهر نکنم!
-منو بگو که خیال میکردم یدالله کوزه رو شکسته که صداشو در نمی آره!
-چطور شد به فکر سفالگری افتادی؟
- روان شناسا که می دونی، اکثرشون دیوونه تر از مریضهاشون هستن! رفتم به جلسۀ روان درمانی یکی از همون آقایون به ظاهر پزشک که به جای طبابت تجارت می کنه، ایشون توصیه کردن، اگه دست به گل ببرم، همۀ مشکلاتم حل می شه! مثالش هم زندگی روستاییا بود و رعیتهایی که با گل و خاک تماس دارن و همیشه خونسردن!
- خب، توصیه ش کارساز بود؟
- نه بابا!... یه غلطی کردم، اسم تو رو ته کوزه کندم همون باعث می شد که تا به ته کوزه نگاه می کردم، داغ دلم تازه می شد و بدتر به هم می ریختم. البته، اون آقای دکتر هم تقصیری نداشت، فرصت نشد بفهمه درد من چیه! آخه فقط یه جلسه پیشش رفتم. خیال می کرد از دست زنم شاکی هستم! پام خوب بشه، با یه سبد گل می رم به دیدنش، باید ممنونش باشم که تو رو به من برگردوند...
نزدیک ظهر به تهران رسیدیم. گفتم: «تو خونه هیچی برای خوردن نداریم. بهتره بریم رستوران ناهار بخوریم، موافقی؟» 
- بریم همون رستورانی که اولین بار با هم رفتیم شام خوردیم... انگار پله نداشت!
- غصه پله رو نخور، خدا بزرگه!
در حالی که به او تلقین می کردم نگران از پله بالا رفتن نباشد، دل خودم مثل سیر و سرکه می جوشید. در تمام مدتی که داشتیم غذا می خوردیم، به فکر بودم که با آن صندلی سنگین چطور یک تنه از آن همه پله بالا ببرمش. بهزاد با اشتهای فراوان مشغول غذا خوردن بود و من به فکر چاره بودم. به یاد نیما افتادم. به بهانۀ دستشویی رفتن به دفتر رستوران رفتم که به نیما زنگ بزنم. اما یادم آمد آن ساعت از روز سرکار است و من هم شمارۀ محل کارش را نداشتم. مجبور شدم به علیرضا زنگ بزنم. مدتها بود صدایش را نشنیده بودم. آن قدر درگیر مشکلات خودم و بهزاد بودم که همۀ اعضای خانواده را فراموش کرده بودم. اما از آنجا که هر بار کاری پیش می آمد، دست به دامن علیرضا می شدم، آن روز هم چهرۀ علیرضا پیش رویم مجسم شد. وقتی منشی تلفن را وصل کرد، انگار خدا دنیا را به من داد. علیرضا، خشک و بداخلاق، جواب سلامم را داد و گفت: «بَه بَه، دختر عمۀ عزیزم! پارسال دوست، امسال آشنا! نکنه کارت گیره که یاد من کردی!»
- علی باور کن گرفتار بودم... دلم برات تنگ شده!
- وقت تلف نکن، بگو کجا باید بیام؟
نشانی رستوران را دادم و مشکلم را گفتم. علی غرغرکنان گفت: «نسرین، خیلی حرفها شنیده بودم، اما باور نمی کردم اون قدر بی فکر باشی که یه همچین فداکاری رو بکنی!»
- علی من فداکاری نکردم، فقط به راه دلم رفتم!
- خاک بر سر من! چی می شد راه دلت یه بار هم شده کج می شد به سمت من بدبخت!
- علی شروع نکن! دیگه باید این چرت و پرتها رو دور بریزی! باشه داداشی؟
- خدایا کی می شه، جونمو بگیری تا از دست همه راحت بشم!
- منتظرتم. غر نزن! وقتی بهزاد و دیدی، رم نکن... خیلی عادی باهاش برخورد کن.
گوشی را گذاشتم و برگشتم دیدم بهزاد ناهارش را تمام کرده و منتظر است. به محض دیدم من پرسید: «دستشویی این طرف بود، تو کجا رفتی؟ داشتم نگران می شدم.»
- از پشت رستوران یه راه داره به حیاط، راستی تو نمی خوای بری توالت؟
- گیرم که کاری داشته باشم، چه کاری از دست تو برمی آد؟ زود بریم خونه.
- الهی برات بمیرم! خوبه که توالت فرنگی داریم. خودم کمکت می کنم... چند روز دیگه همه چیز برامون عادی می شه. چشمهایم به در رستوران خشکیده بود و خدا خدا می کردم علیرضا مردانگی کند و هرچه زودتر به فریادم برسد. بهزاد گفت: «غذاتم که نخوردی... نگران چیزی هستی؟»
- تو چایی نمی خوری؟
بهزاد به پیشخدمت اشاره کرد و سفارش چای داد. همان طور که چشمم به در رستوران بود، پرسیدم: «خودت هم چایی می خوری یا فقط به هوای من سفارش دادی!»
- مگه فرقی هم می کنه! فقط خدا کنه زودتر بیاره، خیلی خسته م.
چشم به راه علیرضا بودم که بهزاد صندلی چرخ دار را به سمت در برگرداند و پرسید: «منتظر کسی هستی؟»
- نه... چطور مگه؟
- خیال می کنی نفهمیدم که رفتی دفتر رستوران و تلفن زدی؟ یه ربعه که داری به در نگاه می کنی!
تا پیشخدمت چای آورد، بهزاد چای قوری را در فنجانها خالی کرد و گفت: «سرد می شه. بخور تا عصر نشده بریم خونۀ مادرم تا یه فکری به حال اون پله های لعنتی بکنم.»
- خب خونۀ مادرت هم دو سه تا پله داره!
- یه چیزی پیدا می شه بذارم رو پله ها و سرازیر بشم تو حیاط! بالا رفتن سخت تره!
- دلت می آد به پله های خونه مون بگی لعنتی! بهزاد چه کیفی داره تو آپارتمان خودمون عقد بشیم!
بهزاد عصبی شد. فنجان چای را سر کشید و گفت: «حالا می گی چه کار کنم؟ پر دربیارم از پله ها بیام بالا؟ این قدر رؤیایی فکر نکن. از همین اولین قدم داریم به مشکل برمی خوریم. دختر، تو داری خودتو بیچاره می کنی و حالیت نیست. کاشکی می شد می رفتم خونۀ مادرم، خوب که می شدم، با هم ازدواج می کردیم!»
- بهزاد، چرا عصبانی شدی؟ تو که همین نیم ساعت پیش عجله داشتی تا شب نشده عقد کنیم و امشب بریم خونۀ خودمون!
- آخه زندگی کردن با من چه فایده ای برای تو داره! غیر از دردسر هیچی برات ندارم. می فهمی چی می گم؟
- این قدر بی تابی نکن! من از پس مشکلات برمی آم. فقط تو حرص نخور و صبور باش! همه چیز خود به خود درست می شه.
- ببخش که داد کشیدم... دیگه طاقت ندارم روی این صندلی لعنتی بشینم!
- خوبه، چند روز پیش که دلت نمی اومد ازش دل بکنی!
- اون موقع تنها بودم؛ اما حالا دردسرام مال زنمه!
- زن آینده ت!
هر دو خندیدیم. بهزاد به پیشخدمت اشاره کرد که صورتحساب را بیاورد. بیشتر از آن نمی شد معطل آمدن علیرضا شویم. دسته های صندلی چرخدار را گرفتم و در دل به خدا پناه بردم. هنوز از در رستوران بیرون نرفته بودیم، که با علیرضا رو در رو شدیم. در آن لحظه او برای من با یک فرشتۀ نجات هیچ فرقی نداشت. خندیدم و گفتم: «علی تویی؟ اومدی ناهار بخوری؟»
علی با بهزاد دست داد، سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: «چی شده مهندس، خدا بد نده؟ نکنه زیر تریلی رفتی!»
یهزاد خندید و گفت: «بپا پسر مثل من تو هچل نیفتی! دو تا زن گرفتن بدتر از زیر تریلی رفتن آدمو اوراق می کنه... درس عبرت بگیر و بچسب به زندگیت!»
علیرضا داشت هاج و واج نگاهم می کرد که گفتم: «اگه زیاد گرسنه نیستی، بیا بریم خونۀ ما کمک کن بهزاد و از پله ها بالا ببریم.»
علیرضا خندید و گفت: «بخشکی شانس! هرجا پا می ذارم، کار جلوم ### می شه!»
بهزاد گفت: «شما دو تا خیال کردین من تو هپروتم که الکی جلوم فیلم بازی می کنین! اگه نفهمم دو رو برم چی می گذره که کارم زاره!»
علیرضا گفت: «یه عمره دارم از دست این دختر می کشم. هر جای دنیا برم قایم بشم، پیدام می کنه و هر باری که روی دستش بمونه، روی شونۀ من خالی می شه! به جون تو مهندس، من فقط برای حمالی کردن خلق شده م! پیشونیمو ببین... روش نوشته: "خر حمالِ مادرزادِ درجه یک!"»
گفتم: «علی، باز که شروع کردی! بهزاد به این چرت و پرتها عادت نداره!»
یهزاد گفت: «حالا که زحمت من گردن گیرت شده، دستۀ ویلچر و بگیر که زنم از بس هولم داد، دستانش تاول زد!»
علیرضا متعجب پرسید: «زنت؟ پس با اون یکی چه کار کردی؟»
- با پای خودش اومده بود، با سر از چنگم فرار کرد. هیشکی به جز نسرین نمی تونه تحملم کنه! بپا تو هم مثل من گول ظاهر کسی رو نخوری!
- من یه عمره دارم دلمو گول می زنم!
- ببین علی جون، آدم باید با منطق و از روی فکر ازدواج کنه، بعد عاشق بشه! این طور نیست نسرین؟
- بهزاد مگه تو عاشق من نشدی و بعد با هم ازدواج کردیم؟ حالا منو بگی یه چیزی؟ تو به قدری خوب و باشخصیت بودی که نتونستم جواب رد بهت بدم!
- خب، منطقم به قلبم گفت عاشقت بشم... قلبم هم دست بسته تسلیم تو شد!
زیرچشمی به علیرضا نگاه کردم، دیدم همان طور که داشت صندلی چرخدار را به جلو هل می داد، حرص می خورد. گفتم: «علی چرا این قدر ساکتی؟ حرف بزن!»
- چی بگم؟... دارم به حرفهای شما دو تا گوش می کنم. عین دو تا بچه مدرسه ای با هم حرف می زنین!
به آپارتمان که رسیدیم، رنگ و روی بهزاد پریده بود. پرسیدم: «چته بهزاد؟»
- خدا کنه هیچ کس تو راه پله ها نباشه!
- اتفاقاً، من دلم می خواد همه بفهمن که تو برگشتی سر خونه زندگیت! 
علیرضا با مشقت فراوان بهزاد را بغل کرد و از پله ها بالا برد. داشتم پشت سرشان از پله ها بالا می رفتم و صلوات می فرستادم که بهزاد از دستش نیفتد که علی فریاد زد: «چه کار می کنی نسرین؟! بدو درو واکن تا از دستم نیفتاده!»
از کنارشان به سختی رد شدم، در آپارتمان را با عجله باز کردم و علیرضا، بهزاد را تو برد. تا به هال رسید، بهزاد را بر روی کاناپه تقریباً پرت کرد و گفت: «کاشکی ناهار نمی خوردی مهندس! مُردم... چقدر سنگینی!»
فریاد زدم: «علی، چرا پرتش کردی؟ بی انصاف، شوهرمو کشتی!»
بهزاد خندید و گفت: «گلی به گوشۀ جمالت، اگه من بودم تو پاگرد اول پرتت می کردم تا له بشی... پسر تو خیلی قلدری!»
علیرضا بر روی زمین وا رفته بود. نفس نفس می زد و شر شر عرق می ریخت. بریده بریده گفت: «گفتم... که... من فقط... واسۀ حمالی ساخته... شده م!»
آپارتمان از همیشه روشن تر بود. پنجره را باز کردم. نور خورشید کجتاب از پنجره تو می زد و نسیمی خنک می وزید. یک لیوان پر از آب یخ به دست علیرضا دادم و گفتم: «داداشم، تو همیشه به فریادم رسیدی!... امروز هم گره کارم به دست تو باز شد!»
علیرضا لیوان خالی آب را به دستم داد و گفت: «با من کاری نداری؟»
بهزاد گفت: «کجا؟ هنوز کارمون باهات تموم نشده! اگه دلت شور ماشینتو می زنه، با نسرین برو و زود برگرد که هزار تا کار داریم!»
- با تاکسی می رم، مزاحم نسرین نمی شم.
- چه مزاحمتی؟ امروز تا شب اینجا گیری!
- یا ابوالفضل! بازم کار؟
- آره... نسرین، زنگ بزن حاجی فرشاد بیاد!
پس از مدتها، در خانۀ خودم احساس امنیت می کردم. دلخوش بودم که هم برادرم را در کنارم دارم و هم شوهرم. پس از سالها، به خانۀ خودش قدم گذاشته است. داشتم به دنبال دفتر تلفن می گشتم که علیرضا پرسید: «حاجی فرشاد دیگه کیه؟ نکنه اونم بار سنگینی، چیزی داره!؟» 
بهزاد قاه قاه خندید و گفت: «نه بابا، نترس! حاجی فرشاد عاقدمونه... تو باید شاهد عقدمون بشی!
علیرضا هاج و واج نگاهش کرد و گفت: «پسر تو خجالت نمی کشی که دایم زن می گیری و طلاق می دی! لابد همۀ دفترخونه ها می شناسنت که مجبور شدی این بار عاقد و بیاری خونه! آبرومونو تو فک و فامیل بردی... حالا این یکی چندمیته؟»
- والله، به خدا، به پیر، به پیغمبر، من فقط یه زن گرفته م که طلاقش هم ندادم... دروغ می گم نسرین؟
داشتم تلفنی با حاج فرشاد حرف می زدم و قرار آخر شب را می گذاشتم که علیرضا گفت: «من می رم شرکت و برمی گردم. بهزاد، تا اون وقت خوب فکراتو بکن... فردا بشه کار از کار می گذره و دیگه کسی هم نیست که بتونه از پله ها پایین ببردت! اون وقت می شی زندونی نسرین!»
- مگه خوشی زیر دلم زده که از این خونه و از این زن دل بکنم! اون بارم خر شدم که ول کردم رفتم!
علیرضا که رفت، در مقابل بهزاد نشستم. در چشمانش هزاران واژۀ عاشقانه دلنشین موج می زد؛ اما کلامی از دهانش در نمی آمد. لحظه ای نسبتاً طولانی به چهرۀ پر از نگرانی اش چشم دوختم. پرسیدم: «داری به چی فکر می کنی؟»
بهزاد آه کشید و گفت: «نمی دونم لیاقت این همه خوشبختی رو دارم یا نه! می ترسم، تو خیلی خوبی نسرین؛ اما من بی صفت...»
انگشتم را بر روی لبهایش گذاشتم و گفتم: «لطفاً ادامه نده. من مدتها بود منتظر این لحظه ها بودم... خواهش می کنم خرابش نکن! تو همیشه مال من بودی و به ناحق از دست داده بودمت! حالا از خوشبختی هیچی کم ندارم. فقط، می دونی چی کم دارم؟»
- تو بگو مرغ هوا تا برات آماده کنم. فقط لب تر کن تا دنیا رو به پات بریزم!
- دلم می خواست پدرم اینجا بود! بابام تنها کسی بود که غصۀ جدایی من و تو از بین بردش. اون حتی از خود من هم بیشتر رنج کشید... و دق مرگ شد! مَنِ پوست کلفت، طاقت آوردم و موندم تا دوباره بتونم با تو باشم؛ اما پدرِ کم طاقتم، تحمل اون همه رنج کشیدن منو نداشت...
قطره اشکی از گوشۀ چشم بهزاد چکید و آهسته گفت: «خدا رحمتش کنه... از این به بعد قدر بزرگ ترا رو بیشتر باید بدونیم!»
«آره عزیم، تو آمدی و آفتاب می شود.»

                                                                                      پایان

خب دوستای گلم نظربدین ببینم این رمان خوب بود یانه؟؟؟؟


مطالب مشابه :


رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 (جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من رمان آمدی جانم به قربانت




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 (جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من رمان آمدی جانم به قربانت




رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم}12

رمان آمدی جانم به قربانت رمان آقای حساس خانوم رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم} رمان کیش




چرا مردها به زنان نیاز دارند؟

رمان آمدی جانم به قربانت رمان آقای حساس خانوم رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم} رمان کیش




رمان مبینا

رمان آمدی جانم به قربانت رمان آقای حساس خانوم رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم} رمان کیش




شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران

رمان آمدی جانم به قربانت رمان آقای حساس خانوم رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم} رمان کیش




رمان سرزمین اشباح{جلد اول}12

رمان آمدی جانم به قربانت رمان آقای حساس خانوم رمان کلبه آنسوی باغ{جلد دوم} رمان کیش




برچسب :